رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Arameshx13

کاربر عادی
  • ارسال ها

    66
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    8

Arameshx13 آخرین بار در روز جولای 20 برنده شده

Arameshx13 یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

8 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاوردهای Arameshx13

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • One Month Later
  • Very Popular نادر
  • Week One Done
  • Dedicated
  • Reacting Well

نشان های اخیر

172

امتیاز

  1. دختر دهنت سرویس:|

    ساعت 2:18 شبه رمانتو خوندم قفل کردم، فقط خدا خدا میکردم نصفه نوشته باشی که تا تهش نرم میترسیدم ادامشو بخونم🤣🤣🤣

    وایی خدا چی بگم بهت اخه قرار بود فقط جنایی باشه چرا یهو ترسناک شد🤣🤣

    وایی این آخراشو یه لحظه قفل کردم همش برمیگشتم از عقب میخوندم که دیرتر به جلو برسم گفتم الان میکشتش😭 آخه اون صدای خش خش چیه هی میاد ولمون کن دیگه😭😭😭

    اخه ایمان چرا به رفتارای ارام شک نکرد اخه هر لحظه منتظر بودم بیاد بکشتش😭🤣

    فقط میتونم بگم دهنت سرویس مغزم پوکید از رمانت حالا شب خوابم نمیبره خب😭🤣

    1. FAR_AX

      FAR_AX✨

      میترسم بهت بگم پارت بذار برا ادامش سکته کنم🤣🤣🤣

    2. sarahp

      sarahp♡

      تو؟ فری؟ خودت متخصص بازی با روان ما هستی 😁🫠

    3. FAR_AX

      FAR_AX✨

      خب منم گاهی رکب میخورم، والا من خودم از همه ترسو ترم🤣🤣🤣

  2. ممنون عزیز دلم : ) مرسی ازت . سعی میکنم رعایتشون کنم
  3. #پارت_شصتم با دو قدم خودم رو رسوندم به در. هوای بیرون سرد بود و ساکت. نه صدایی، نه نوری؛ فقط تاریکی و مه نازکی که از لای درخت‌ها خزیده بود روی زمین. صدا زدم: - آرام؟! جوابی نبود. نور ضعیف چراغ‌قوه‌ی گوشیم افتاد روی رد پاهایی در خاک نرم. کوچک، سبک، بی‌تردید مال اون بودن. از روی ایوان پایین رفتم. رد پاها می‌رفتن سمت جنگل... جایی که درخت‌ها با تنه‌های لاغر و بلند، مثل سایه‌هایی خم‌شده، به هم تکیه داده بودن. قلبم تند می‌زد. هیچ‌چیز از این فضا عادی نبود. باز صدا زدم: - آرام! نرو اون‌طرف... صبر کن! صدای خش‌خشی از سمت چپم اومد. سریع چرخیدم سمتش، اما چیزی نبود. فقط مه، تاریکی، و درخت‌هایی که انگار بیشتر از قبل نزدیک شده بودن. نور چراغ‌قوه رو روی زمین چرخوندم. رد پاها... قطع شده بودن. ایستادم. سعی کردم صدایی بشنوم، اما فقط سکوت. از همون‌هایی که گویا عمداً چیزی رو پنهان می‌کنن. یه لحظه، انگار چیزی گوشم رو خاروند. صدایی خیلی ضعیف... زمزمه‌وار... نه از بیرون، از درون. - اگر بری، راهی برای برگشت نیست... حس کردم مغزم یخ کرد. دست‌هام می‌لرزید. نمی‌دونستم برگردم به کلبه، یا جلوتر برم. ولی وقتی چشمم افتاد به چیزی که کمی جلوتر روی زمین افتاده بود، تصمیم از دستم خارج شد. یه دفترچه‌ی کوچیک... جلد سیاه و پارچه‌ای... همون دفترچه‌ای که همیشه توی کیف آرام بود. برداشتمش. سرد و نم‌دار بود. بازش کردم. فقط یک جمله توش نوشته شده بود. با خودکاری آبی، با دست‌خط خودش: «من بیدارم، ولی شاید دیگه هیچ‌وقت برنگردم...»
  4. #پارت_پنجاه و نهم آرام فقط لبخند زد. از اون لبخندهایی که آدم رو آروم نمی‌کنن، بیشتر نگران می‌کنن. انگار خودش بهتر می‌دونست اون صدا چی بود... یا منتظرش بود. چشم از پنجره برداشتم. حس کردم هوا یه‌جوری شده. همون لحظه که برگشتم طرفش، دیدم نگاهش به نقطه‌ای ثابته؛ جایی پشت سر من، انگار از پنجره‌ی تاریک چیزی دیده باشه. لب‌هاش بی‌صدا تکون خوردن. جمله‌ای که نشنیدم، یا شاید نخواستم بشنوم. - چی گفتی؟ پلک زد، انگار تازه متوجه حضور من شده باشه. بعد با صدایی پایین‌تر از زمزمه گفت: - هیچی... فقط یه‌هو یادم اومد... اون خوابم، توی جنگل بود. نشستم روبه‌روش. - چه خوابی بود؟ لحظه‌ای مکث کرد. بعد انگشت‌هاش رو به هم قفل کرد، انگار از گفتنش می‌ترسه. - یه کلبه بود، درست مثل این. ولی فقط من نبودم... یه صدا مدام تو گوشم زمزمه می‌کرد: "اگر بری، راهی برای برگشت نیست..." چشم‌هاش روی زمین ثابت موند. صدای قلبم بلندتر از قبل توی گوشم می‌کوبید. - و رفتی؟ سرش رو به آرومی تکون داد. - آره... و وقتی برگشتم... دیگه هیچ‌چیز مثل قبل نبود. نه خونه‌مون، نه مادرم، نه حتی من. قبل از اینکه چیزی بپرسم، صدای خش‌خش دوباره اومد. این بار نزدیک‌تر. رفتم سمت در. دست‌هام روی قفل چوبی مردد بودن. نکنه حیوانی باشه؟ یا فقط خیال منه؟ پشت سرم، صدای آرام بلند شد: - من می‌رم ببینم چیه. - صبر کن! بذار با هم بریم. ولی وقتی برگشتم... در نیمه‌باز بود. آرام، رفته بود.
  5. #پارت_پنجاه و هشتم و اون شب، هنوز تموم نشده بود... هوا سردتر از چیزی بود که انتظار داشتم. شعله‌های بخاریِ قدیمی زور می‌زدن گرما رو به دیوارهای کلبه بپاشن، اما سرمای اطراف انگار از درزهای چوبی بالا می‌خزید و می‌رسید به استخوان‌هام. آرام روبروم نشسته بود، پشتش به آتیش. نور لرزان شمع‌ها، خطوط صورتش رو بازی می‌دادن. گاهی لبخند می‌زد، گاهی بی‌حرکت می‌موند، زل‌زده به گوشه‌ای از اتاق، انگار چیزی اونجا بود که فقط اون می‌دید. - سردته؟ پرسید. سرم رو تکون دادم: - نه. فقط… فضا سنگینه. - خودت خواستی بیای. - می‌دونم. چند لحظه سکوت کرد. بعد با لحنِ زمزمه‌واری گفت: - یادت میاد اون شب، که گفتی نمی‌خوای هیچ‌چیزی از این ماجرا نصفه‌بمونه؟ - آره. هنوزم همینو می‌خوام. - پس باید بدونی نصفه‌نیمه موندن، همیشه راحت‌تره. برگشتم طرفش. اون جمله، لحنش، چشم‌هاش... چیزی از آرامِ همیشه نبود. - من فقط می‌خوام بفهمم. بدونم با کی یا چی طرفیم. حالا این‌که تهش قراره منو له کنه یا نه، مهم نیست. - اگه چیزی باشه که قراره فقط تو رو له نکنه... همه‌مون رو ببلعه چی؟ دستم رفت سمت کتاب دوم. صفحاتش هنوز رمزآلود بودن. نقشه‌مانند، پر از نماد. چیزی که قبلاً تو بررسی‌هاش جا افتاده بود. جمله‌ای نصفه‌نیمه، کنار نقطه‌ای نشانه‌گذاری‌شده: "آنجا که صدا خاموش می‌شود، سایه، خودش را نشان می‌دهد." - این جمله رو ببین. یه‌جور نشونه‌ست. یه موقعیت. شاید... شاید بخشی از نقشه باشه، یا رمز ورود به مکان بعدی. آرام انگار از قبل اون جمله رو می‌شناخت. نفسش آه‌وار خارج شد. - یه‌بار... وقتی خیلی کوچیک بودم، یه خواب دیدم.... حرفش تموم نشده بود که صدایی از بیرون اومد. خش‌خش... بلند شدم. رفتم سمت پنجره. هیچ‌کس نبود. ولی درخت‌ها... انگار یه لحظه، همه‌شون تکون خورده بودن. - احتمالاً باد بود. آرام فقط لبخند زد. از اون لبخندهایی که آدم رو آروم نمی‌کنن، بیشتر نگران می‌کنن.
  6. #پارت_پنجاه و هفتم مه، هرچه جلوتر می‌رفتیم، غلیظ‌تر می‌شد. شاخ‌وبرگ‌ها بالای سرمان درهم تنیده بودند؛ مثل سقفی خم‌شده از استخوان و برگ. صدای پرنده‌ها قطع شده بود. تنها صدایی که مانده بود، صدای پای خودمان بود و نفس‌هایی که انگار توی این هوای سنگین، سخت‌تر بالا می‌اومدن. کلبه، پشت ردیفی از درخت‌های کاج قد بلند ظاهر شد. چوب‌های پوسیده، پنجره‌ای تاریک، بویی از نم و خاک. آرام جلو رفت. انگار دقیق می‌دونست کجا باید قدم بذاره. درِ کلبه با صدای ناله‌ی چوبی باز شد. - همینه؟ زمزمه‌ام تو فضا گم شد. - آره... پاسخش، آه‌وار بود. بی‌هیجان، بی‌تردید. چشمم دنبال چیز خاصی بود، ولی همه‌چیز عادی به‌نظر می‌رسید. یه میز، دو صندلی، بخاری قدیمی، پنجره‌ای که پرده‌ش آویزون بود، و گوشه‌ای از اتاق، صندوقچه‌ای نیمه‌باز. آرام کیفش رو گذاشت روی میز و شروع کرد به بیرون آوردن وسایل. دفتر یادداشت، یه چراغ‌قوه، و چند شمع. - تا هوا روشنه بهتره بررسی کنیم. رفتم سمت صندوقچه. خاک روش تازه به‌نظر می‌رسید. بازش کردم. پر از تکه‌کاغذهای خط‌خورده، عکس‌هایی که سوخته بودن، و یک کتاب چرمی دیگر. شبیه همون کتاب اول. با نماد نیلوفر سیاه روی جلد. آرام کنارم زانو زد. دستش رو کشید روی جلد کتاب. مکث کرد. - شاید ادامه‌ش باشه... یا شاید... فقط یه تله. تو نگاهش چیزی بود که تا اون لحظه ندیده بودم. اضطراب؟ نه. ترس؟ نه دقیقاً. شبیه به کسی بود که چیزی رو می‌دونه، اما نمی‌خواد بدونه. - امشب اینجا می‌مونیم؟ - مگه راهی هم هست؟ وقتی هوا تاریک بشه، این جنگل اون‌قدر وحشی می‌شه که بدون چراغ نمی‌شه توش راه رفت. نشستم روی زمین. کتاب رو باز کردم. صفحات اول پر بود از نمادها. کلمات پراکنده، جمله‌هایی ناقص. اما یکی‌شون... یکی‌شون شبیه جمله‌ای بود که قبلاً دیده بودم. از همون کتاب اول. - ایمان... یه‌چیزی هست. برگشتم سمتش. - تو همه‌ی این نمادها، یه‌چیز مشترکه. این نقطه‌ها... انگار یه نقشن. نه فقط رمز. موقعیت مکانی. قلبم تند زد. نقشه‌ای مخفی میان کلمات. سکوت افتاد. فقط صدای خش‌خش آتیشِ تازه روشن‌شده می‌اومد. بعد... گوشی آرام زنگ خورد. - ببخش، یه لحظه. از اتاق رفت بیرون. صدای قدم‌هاش روی تخته‌های چوبی می‌پیچید. مکالمه‌ش واضح نبود. ولی لحنش... چیزی بین نجوا و خشم بود. اسم من رو گفت. اسم من... توی اون سکوت، با لحنی غریب. وقتی برگشت، لبخند زد. - چی شد؟ - هیچی مهم نیست. فقط یه سوال بی‌ربط بود. اما اون لحظه، نگاهش... یه لحظه فقط، به چشم‌هام زل زد. و من مطمئن شدم: اون چشم‌ها، چشم‌های آرام نبودن
  7. #پارت_پنجاه و ششم فصل 30: جنگلِ خاموش هوا داشت تاریک می‌شد، اما هنوز نور کمرنگی از روز باقی بود. مه رقیق و نازکی مثل پرده‌ای روی جاده کشیده شده بود. جاده باریک و پر از سنگ و خاک مرطوب بود. صدای لاستیک‌ها روی خاک، تنها صدایی بود که توی سکوت آن‌جا شنیده می‌شد. آرام کنارم نشسته بود، دلمه‌اش را خورده بودم و بسته‌ی خالی روی داشبورد افتاده بود. قبلاً گفته بود بدون من پایین نمی‌رود. اما حالا، آن لبخند محو روی لبش نه مهربانی داشت نه راحتی. چشم‌هایش خیره بود، انگار چیزی جا گذاشته باشد آن‌جا، قسمتی از خودش را. نگاهم به جاده بود، ولی صدای آرام را حس می‌کردم که آرام، مثل همیشه نبود. - مطمئنی این‌جاست؟ سرش را کمی تکان داد اما نگاهش به من نبود. انگار هنوز مطمئن نبود. - آره... از نشونه‌هایی که تو کتاب بود، این جنگله. نماد گل محبوبه‌ی شب دقیقاً روی این محدوده افتاده. صدای پرنده‌ای از دور شنیدم؛ صدایی دور و ناخوشایند که انگار هشدار می‌داد. قلبم تند زد. نگران شدم. پرسیدم: - تا حالا اینجا اومدی؟ صدایش را پایین آورد: - یه‌بار... خیلی وقت پیش. وقتی بچه بودم.» - با خانواده بودی؟» لبخندی زد، اما نصفه بود. انگار چیزی مانع شده بود کامل باشد. - نه... با کسی دیگه. سکوت کردیم. سنگین و بغرنج. بعد آرام گفت: - ایمان... وقتی برگردیم از اینجا، هیچ‌چیز مثل قبل نیست. زیرچشمی نگاهی به او انداختم. نگاهش به بیرون بود، ولی انگار من را حس می‌کرد. - از کی مطمئن شدی باید بیایم اینجا؟» - وقتی صداهارو شنیدم.» صداهارو؟ یعنی چی؟ چه صداهایی؟ ماشین را کنار جاده‌ای فرعی نگه داشتم. باید پیاده می‌رفتیم. کوله‌ام را برداشتم. آرام هم کوله‌اش را برداشت. صدای فلز به فلز از کیفش آمد. - چی آوردی؟ - چیزایی که ممکنه لازم باشه. لبخند زد، اما لبخندی که انگار نقاب بود. نگاهش به من بود، اما انگار غرق دنیایی دیگر بود. جنگل منتظر بود. و ما، با دل‌هایی پر از سوال، قدم به سکوت سردش گذاشتیم.
  8. #پارت_پنجاه و پنجم - تو از کجا مطمئنی؟ یعنی چی؟ چطور فهمیدی اون کلبه تو جنگل هست؟ چشمم رو دوختم بهش، منتظر بودم حرفی بزنه، اما آرام نفس عمیقی کشید و انگار دنبال کلمه‌ها می‌گشت که چطور جواب بده. دست‌هاش رو به هم مالید، عقب یه قدم برداشت، مثل کسی که می‌خواد چیزی بگه ولی نمی‌تونه. - خب... یعنی... ببین، یه چیزایی هست که... نمی‌تونم کامل بگم. فقط یه حس عجیبی دارم، یه اطمینان درونی. نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت. - فکر نکن این چیزا ساده‌ست. خودم هم مطمئن نیستم، اما باید یه راهی باشه که ادامه بدیم. چند لحظه سکوت کرد، بعد لبخندی زد که نصفه و نیمه بود. - قول می‌دم وقتی بیشتر بفهمم، اولین کسی که خبرش رو می‌دم تویی. فضای اتاق سنگین و پرتنش شده بود. نگاه کردم به آرام که سرش رو پایین انداخته بود و تو خودش غرق بود. حس کردم بین حرف‌هاش چیزهایی مونده که نمی‌خواد بگه. شاید حتی خودش هم نمی‌دونست واقعیت چیه. دلم می‌خواست بهش فشار بیارم، اما یه صدای دیگه می‌گفت صبر کن، شاید هنوز وقتش نیست. سکوتی تلخ و پر از حرف‌های ناگفته بینمون شکل گرفته بود، حرف‌هایی که هیچ‌کدوم جرات نکردیم بزنیم.
  9. آرامم متولد 13 دی 82 هستم مهندسی کامپیوتر میخونم : ) اصفهان زندگی میکنم
  10. #پارت_پنجاه و چهارم شب مثل لکه‌ی مرطوبی روی دیوارها خزیده بود. سکوت خانه، فقط با صدای خش‌خش کاغذها شکسته می‌شد. صفحات کتاب رازآلود، جلویم باز بود. نگاه می‌کردم، می‌نوشتم، خط می‌کشیدم، و هرچه پیش‌تر می‌رفتم، کمتر می‌فهمیدم. انگار واژه‌ها از معنا فرار می‌کردند. زیر لب زمزمه کردم: «گوش‌ها... آن‌جا که چشم‌ها از کار می‌افتند. راه در تاریکی نهفته است. نشانه‌ها را بشنو...» انگار چیزی در دل کتاب نفس می‌کشید. بی‌صدا، بی‌نور. فقط حس می‌شد. زنگ در، با صدای کوتاه و نافذش، من را از غرق شدن کشید بیرون. رفتم و در را باز کردم. آرام پشت در بود. چهره‌اش کمی رنگ‌پریده، موهایش آشفته‌تر از همیشه، و لبخندش... نه غمگین، نه شاد. فقط سایه‌ای از چیزی قدیمی. - در زدی؟ -آره، چند بار. نگران شدم. گوشی‌ات خاموش بود. کنار کشیدم تا بیاید داخل. با خودش بوی بیرون آورده بود. بوی شب، بوی خاک، و بویی گنگ... شبیه چیزی که نمی‌توانی اسمش را بگذاری، اما دلت می‌لرزد از بودنش. -شام خوردی؟» پرسید، همان‌طور که کت‌اش را روی مبل انداخت. - نه... یادم رفت. داشتم روی این کار می‌کردم. فنجانی چای برایش ریختم. خودش بی‌مقدمه یک ظرف کوچک از کیفش بیرون آورد. - واسه‌ت دلمه آوردم. ظهر پختم... بدون تو از گلوم پایین نرفت. لبخندم واقعی شد. - هنوزم همون طعمه؟ - چشاتو ببند، بچش... خودت بگو. نشست روبه‌رویم. لقمه‌ای برداشت و تعارفم کرد. اولین قاشق را که خوردم، بی‌اراده لبخند زدم. - تو واقعاً شعبه‌ی پنهان مامان‌بزرگی. - تو واقعاً هنوز نمی‌تونی تعارف درست بکنی. خندیدیم. از آن خنده‌هایی که انگار چند ثانیه می‌تونن همه‌چیز رو عقب بندازن؛ حتی سایه‌هایی که پشت پلک‌ها چنبره زده‌اند چشمش افتاد به کتاب. نگاهش تغییر کرد. - داری روش کار می‌کنی؟ - آره. ولی بیشتر شبیه یه پازل لعنتیه که هر تیکه‌ش به‌جای اینکه کامل کنه، خراب‌تر می‌کنه. آرام خم شد، صفحه‌ای را باز کرد. خطوط کمرنگ را با انگشت دنبال کرد. - این علامت‌ها رو ببین... خیلی ابتدایی‌ان. ولی به‌نظرم یه جور نقشه‌ان. این قسمت... شبیه جنگله. - فکر می‌کنی واقعی باشه؟ - فکر نمی‌کنم. می‌دونم. چون... چون بچگی چند بار رفتم اون‌جا. یه جنگل خالی، با یه کلبه‌ی متروکه. ته یه راه فراموش‌شده. نگاهم تو نگاهش قفل شد. چشماش آشنا بود، ولی انگار چیزی از لابه‌لای‌شون سرک می‌کشید که قبلاً ندیده بودم. سرد. آرام. ناآشنا.
  11. #پارت_پنجاه و سوم ابرو بالا انداختم. – «فهمیدی چی توشه؟» سری به نفی تکون داد. – «چیزایی درآوردم... ولی بی‌ربط و ناقص‌ن. بعضی جمله‌ها تکرار می‌شن. مثلاً: بشنو، تا دیده شوی... یا گوش‌هات راه‌روهای خاموشی‌ان... ولی ساختارها ناقصه، کلمات نصفه‌ن، یا جای بعضیاشون خالیه. انگار باید چیزی دیگه کنارشون باشه تا کامل شن.» پوزخند زدم. – «یه جعبه‌ی دیوونه‌کننده‌ی لعنتی دیگه.» بعد جدی شدم: – «حس نمی‌کنی این کتاب فقط یه کلید نیست؟ یه دعوت‌نامه‌ست. برای ورود به یه مسیر. اون نیلوفر سیاه، محبوبه‌ی شب، چشمای درآورده‌شده، برش‌های دقیق... همه‌شون نقش دارن.» آرام مکث کرد. پلک زد، بی‌حرکت. – «یه آیین برای خاموش‌کردن صداها؟ یا شاید بیدارکردنشون؟» لحنش بی‌روح بود، ولی یه چیزی ته صداش لرز داشت. از اون لرزهایی که آدم سعی می‌کنه پنهونش کنه، اما از گوشه‌ی جمله‌ها بیرون می‌زنه. من آروم گفتم: – «شاید اصلاً این قتل‌ها بخشی از یه مسیرن. یه آیینِ عبور. این‌که کی شایسته‌ست دیده بشه... یا شنیده بشه.» آرام خم شد و کتاب رو بست. – «تا وقتی همه‌ی تکه‌ها رو نداشته باشیم، فقط داریم با سایه‌ها دعوا می‌کنیم.» به عکس علی عالی‌پور برگشتم. – «فکر می‌کنی چرا اون؟ چی باعث شد وارد این دایره بشه؟» جواب نداد. فقط نگاهش رو ازم دزدید.
  12. #پارت_پنجاه و دوم اداره پلیس_اتاق ایمان فرهمند صدای ساعت دیواری هر ثانیه را مثل پتک می‌کوبید روی شقیقه‌هام. پنج‌بار زنگ زد. خیره مانده بودم به عکس روی پرونده. چهره‌ای آشنا، نه از روی دیدن، از جنس همان‌ها که زیاد می‌بینی‌شان اما نمی‌شناسی. لبخند ساختگی، ته‌ریش حساب‌شده، نگاهی که حالا دیگر وجود نداشت. علی عالی‌پور. بیست‌وهشت ساله. دانشجوی پزشکی. مشاور کنکور. درِ اتاق که باز شد، آرام آمد. پوشه‌ای در دست، موهای کمی آشفته و چشم‌هایی که انگار چند شب نخوابیده بود. نشست روبه‌رویم، بی‌کلمه. من هم چیزی نگفتم. فقط پرونده را بستم و نگاهم را به نگاه خسته‌اش دوختم. – «نتیجه‌ی پزشکی قانونی اومده.» صدام از گلوم نمی‌اومد، خش‌دار و صاف. – «باور نمی‌کنی چی به‌سرش آوردن... اول شکم. کامل شکافتنش. روده‌ها رو بیرون کشیدن، تمیز و منظم. مثل یکی که دنبال یه چیز خاصی می‌گشته اون تو.» آرام پلک نزد. خیره نگاهم کرد. – «بعد قفسه‌ی سینه. دقیق باز شده، با برش‌هایی تمیز، بی‌خطا. انگار یه جراح نشسته باشه بالای جسد. قلب رو هم برداشتن. هیچ‌جای اشتباهی نیست، حتی یه خراش اضافه.» نفسم رو بیرون دادم و صدام رو پایین‌تر آوردم: – «و صورتش... از گوش تا گوش، یه برش نازک با ابزار جراحی. نه با چاقو، نه با چیزی آماتور. دقیقاً از همون جنسِ قبلیا. انگار یه لبخند اجباری رو حک کرده باشن روی پوست مرده.» آرام زمزمه کرد: – «سکوت... داره عادت می‌شه.» پوزخند زدم. تلخ و بی‌جان. – «پشت گردنش تتو داشت. نیلوفر سیاه. با همون جوهری که قبل‌تر هم دیده بودیم، محبوبه‌ی شب.» سرش رو پایین انداخت. دستی به شقیقه‌ش کشید. – «چشم‌هاش؟» – «درآورده بودن. تمیز. درست مثل بقیه.» سکوتی که نشست، سنگین بود. از اون سکوت‌هایی که انگار هوا هم توش مرده. برای چند ثانیه هیچ‌کدوم حرفی نزدیم. بعد، آرام دستی روی جلد کتاب کشید که حالا روی میز بین‌مون بود. صدای خش‌خش ناخن‌هاش روی جلد چرمی، بیشتر از زنگ ساعت دیواری، ذهنم رو خراش می‌داد. – «نشستی روش کار کنی، همون کتابه...» اشاره کرد به متن‌های خط‌خورده و نمادهای نقش‌بسته بین صفحه‌ها. – «یه رمزنگاری سنگینه. اما نه از اونایی که الگوریتم دارن. بیشتر شبیه یه کُد... یه چیزی که فقط کسی که باورش داره، می‌فهمه‌ش.»
  13. #پارت_پنجاه و یکم فصل 29 : صداهایی که راه می‌برند از سه هفته پیش، صداها شروع شدند. نه واضح، نه قابل فهم. نه مثل کسی که حرف می‌زند... مثل کسی که نمی‌خواهد شنیده شود، اما ناچار است در گوش‌ها بخزد. اولش فقط شب‌ها بود. موقع خواب، درست وقتی که پلک‌هایش سنگین می‌شدند. صدایی مثل ساییده شدن ناخن روی شیشه. یا نه، شبیه کشیده شدن زبان خشک روی پوست. دکتر گفت اضطرابه. گفت مغز گاهی، در مواجهه با فشار، توهم صوتی تولید می‌کنه. اما این توهم نبود. صدا... می‌دونست کِی حرف بزنه. می‌دونست کِی گوشش آماده‌ی شنیدنه. و بدتر از همه، هر شب نزدیک‌تر می‌شد. دیشب برای اولین‌بار صدا، کلمه ساخت. زمزمه‌ای خش‌دار که از داخل جمجمه بالا آمد، نه از بیرون: «گوش‌هاتو باز کن... فرمان نزدیکه...» پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشید. خودش را جمع کرد. اما صدا نخندید. صدا فقط ماند. مثل قارچ‌هایی که توی تاریکی رشد می‌کنند. صبح با سردرد بیدار شد. پوستش سرد بود، انگار کسی لمسش کرده، با دست‌هایی بی‌نبض. آینه به او دروغ می‌گفت. چشم‌هایش دیگر خودش نبودند. تا عصر، چند بار احساس کرد کسی تعقیبش می‌کند. نه با چشم. با نفس. با صدایی که از پشت درخت‌ها، از پشت درهای بسته، زیر صندلی مترو، پشت پنجره‌ی بخارگرفته‌ی اتوبوس، دنبالش می‌آمد. و حالا، نشسته بود روی نیمکتی سرد، میان درختان پارک. هوا گرگ‌ومیش بود. هیچ‌کس اطراف نبود. و او نمی‌دانست چرا آمده. اما چیزی درونش می‌گفت باید این‌جا می‌بود. انگار که صدا... دعوتش کرده باشد. نسیمی سرد از پشت سر گذشت. موهای گردنش سیخ شد. و بعد، آن صدا، آن صدای نمور، پوسیده، که انگار از اعماق دیوارهای قدیمی آمده بود، در گوشش چکید: «تو انتخاب شدی.» نفسش بند آمد. خواست بچرخد، اما گردنش تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش باز بود، اما چیزی نمی‌دید. فقط تاریکی پشت پلک‌هایش. و بعد، با آرامشی مرگبار، صدا زمزمه کرد: «حالا... بخواب.» زمین نلرزید. درخت‌ها تکان نخوردند. اما در درون او، چیزی سقوط کرد. چیزی شکست. و خاموش شد. و هوا پر شد از مه... نه از جنس آب... از جنس فراموشی.
  14. #پارت_پنجاهم آرام زانو زد. آروم، دقیق، مثل همیشه. ولی یه لحظه، فقط یه لحظه، توی چشم‌هاش چیزی لرزید. با دستکش به آرامی فک مرد رو گرفت. آروم عقب کشید. لب‌ها… شکافته شده بودن. نه بریده— دریده شده بودن. برش از دو طرف دهان، تا نزدیک گوش‌ها کشیده شده بود. یه خنده‌ی پاره. یه لبخند اجباری، که انگار جمجمه‌ی قربانی رو تا مرز انفجار کشیده باشن. و داخل دهان، تپنده، تیره، قلب بود. قلبش، از قفسه‌ی سینه بیرون اومده، و حالا توی دهن فرو شده بود، مثل حقیقتی که به‌زور بلعیده شده، تا آخرین حرف قبل از مرگ، یه طعم آهن باشه. آرام زمزمه کرد: – «فک رو با ابزار جراحی باز کردن. عضله‌ها از دو طرف بریده شده تا قلب جا بگیره. همزمان، شکم از ناف تا جناغ باز شده و روده‌ها بیرون کشیده و به‌شکل… منظم پیچیده شدن. نه تصادفی. نه روانی. آیینی.» چشم‌هام روی جای خالی چشم‌ها موند. یه بادی سرد از میان درخت‌ها گذشت. صدای خش‌خش برگ، مثل پچ‌پچ زنده‌ای توی گوشم پیچید. زیر لب زمزمه کردم: – «انگار داره مرحله‌به‌مرحله جلو می‌ره. هر قتل، یه لایه عمیق‌تر. هر جنازه... یه صفحه از کتابشه.» آرام با لحن خش‌دار گفت: – «و ما هنوز بیرون ایستادیم. جلوی در. دست‌مون خالیه. ولی اون داره می‌نویسه.» و من به ستاره‌ی سیاه وسط سینه‌ی مرد خیره شدم. قلب توی دهان. چشم‌های ناپیدا. و طناب گوشت پیچیده دور بدن. یه آیین، که انگار هنوز ناتمامه.
  15. #پارت_چهل و نهم نور سرد اداره، درست مثل ذهنم، خسته و سفید بود. صدای فنِ تهویه، گزارش‌های نیمه‌کاره، بوی مانده‌ی قهوه تلخ… همه‌چی همون‌طوری بود که باید باشه—ولی نبود. یه چیزی انگار جابه‌جا شده بود. یه جابه‌جایی آروم، خطرناک، نامرئی. مثل یه نفس که هنوز تموم نشده، اما بوی مرگ می‌ده. کتاب فرستاده شده بود مرکز رمزنگاری. هنوز هیچ نتیجه‌ای نیومده. ولی عکس‌هایی که گرفتیم، از متن‌های نصفه، نقوش، حاشیه‌های لرزان، داشتند با زبون خودشون حرف می‌زدن. من و آرام، پشت میز نشسته بودیم. چراغ رومیزی افتاده بود روی یکی از عکس‌ها؛ متنی که با جوهر قهوه‌ای تیره نوشته شده بود و حروفش شبیه یه زبان مرده بودن. آرام گفت: – «کلماتش ترکیبن، ایمان. بعضیاش ریشه‌ی آرامی دارن، بعضیا شبیه زبان سُریانیه. ولی چیزی توی الگوها هست... بیشتر از ترجمه‌ست. یه… منطق آیینی.» سرم رو کمی خم کردم. لب‌هام زمزمه‌وار شروع به خوندن یکی از جمله‌ها کردن: – «روح باید از خاک عبور کند تا قابل فرمان باشد… آن‌که جسم را نگه می‌دارد، راه را بسته…» لحظه‌ای سکوت افتاد. بعد... آرام تکون خورد. انگار چیزی از پشت ضربه زده باشه. دستش رفت سمت گوشش. فشار داد. ابروهاش درهم رفت. و چشم‌هاش... یه لحظه تار شدن. نه از خستگی. از یه موجی نامرئی. خم شدم سمتش: – «آرام؟ چی شد؟» چشم‌هاش هنوز بسته بود. صداش آروم بود، ولی محکم: – «هیچی… چیزی نیست. یه لحظه گوشم زنگ زد. خوبم.» با دقت نگاهش کردم. خواستم بیشتر بپرسم، اما... صدای در، با ضربه‌ی تند و سنگین باز شد. حمزه با صورتی برافروخته و صدایی بریده وارد شد: – «فرهمند! یه قتل جدید... همین الان گزارشش اومده. لوکیشن... همون پارکیه که جنازه‌ی مهران عابدی پیدا شده بود. دقیقاً همون‌جا.» ناخودآگاه از جام بلند شدم. صدام ناخوش و عصبی پرید بیرون: – «چییی؟! مگه اون پارک پر از مأمورای ما نیست؟ چطور از بین اون‌همه نگهبانی و گشت، اون‌جا جسد گذاشتن؟!» حمزه فقط نفس‌نفس می‌زد. انگار خودش هم باور نکرده بود. آرام از پشت سرم زمزمه کرد: – «یا قاتل از ما جلوتره… یا داره کاری می‌کنه که بفهمیم دیده‌مون... شنیده‌مون… سایه‌مونه.» من نشستم عقب، توی صندلی. چشمم هنوز روی عکس‌های کتاب بود، ولی ذهنم رفته بود... پارکی با درختای خمیده، چراغ‌های نیمه‌خاموش، و حالا یه جسد تازه. لب زدم: – «پس اون... برگشته به نقطه‌ی شروع.» آرام زیر لب گفت: – «یا شاید هیچ‌وقت اون‌جا رو ترک نکرده بوده...» و باز، اون حس لعنتی برگشت. انگار چیزی که تا حالا از دور ما رو تماشا می‌کرد، حالا داره قدم برمی‌داره—آروم، ولی مستقیم، سمت ما.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...