رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

..sogand..

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    16
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

تمامی موارد ارسال شده توسط ..sogand..

  1. ***بعد گذشت چند ساعت: | پارت ــ ۱۲ | روز، مثل نفس کسی که نمی‌خواست تموم شه، کش اومد تا رسید به غروب. هوا هنوز بوی حادثه می‌داد. نه از اون حادثه‌هایی که تو اخبار می‌گن، یه جور اتفاق ساکت… از همونا که بی‌صدا می‌خورنت. همه، رسیده بودن. با چمدون، با خستگی، با ذهن‌هایی که دیگه از سوال پُر شده بود. هرکدوم، از راه‌های مختلف خودشونو رسونده بودن به خونه‌ی کیارش. خونه‌ای که حالا شده بود قرارگاه موقت، لای درخت‌های بلند و سایه‌دار… جایی دور از چشم دنیا. ساعت، به ۷ شب رسیده بود که شعله‌های آتیش توی حیاط بالا رفت. آتیشی وسط سنگ‌فرش‌های تمیز، دورش صندلی‌های چوبی. همه نشسته بودن. مهوا، با موهای بسته و چشمای هنوز بی‌خواب. سوگند، آرام ولی گوش‌به‌زنگ. سهیل، با پاهای باز و دستان گره‌خورده جلو صورت. کیارش، کنار رادان نشسته بود و هر دو چیزی نمی‌گفتن. فقط نگاه. نور آتیش، توی چشم‌هاشون بازی می‌کرد. شب هنوز کامل نرسیده بود، ولی ستاره‌ها زودتر اومده بودن بالا. انگار می‌خواستن ببینن امشب چی قراره رو شه. سوگند خم شد و یه چوب نازک‌تر انداخت توی آتیش. ــ این آتیش، خیلی آرومه. نمی‌دونی می‌خواد گرممون کنه، یا خبر بده چیزی در راهه. سهیل زمزمه کرد: ــ چون واقعاً یه چیز در راهه. سکوت... سنگین، تیره، اما نه تهی. تا اینکه، موبایل مهوا لرزید. یه نوتیف ساده، بی‌صدا. صفحه‌اش رو که روشن کرد، اول فقط یه کلمه اومد: «ما منتظرتون هستیم.» همون لحظه، بقیه هم گوشیاشون لرزید. کیارش سریع گوشی‌ش رو برداشت. همین پیام. روی گوشی همه‌شون بدون نام بدون شماره. فقط یه جمله‌ی سرد. مهوا نفسش رو حبس کرد. نگاهش بین چهره‌های بقیه چرخید. ــ پس اون فقط یه دیدار نبود… یه دعوت بود. رادان، با صدای گرفته گفت: ــ یا شاید… یه دستور. سهیل از جاش بلند شد. آروم و بدون حرف، رفت سمت خونه. انگار توی سکوتش، تصمیم رو گرفته بود. کیارش گفت: ــ وقتشه. تا حالا صبر کردیم. الان دیگه باید بریم سراغ نوبرا. سوگند دست‌هاشو به‌هم زد لبخندش بی‌قرار بود. ــ هیجان‌انگیز نیست؟ یه بار هم که شده، برعکس همه، ما بریم سمت خطر. همه بلند شدن. هرکدوم، مثل آدمایی که هنوز ته دلشون یه شک کوچیک دارن، ولی راه برگشتی براشون نیست. رفتن داخل، کیارش اول رفت سمت پله‌های زیرزمین. در بزرگ فلزی رو باز کرد و یه اتاقک تدارکاتی رو روشن کرد. کوله‌ها، چراغ‌قوه، جعبه کمک‌های اولیه، خوراکی‌های سبک، لباس گرم، سلاح سرد... همه‌چیز از قبل آماده شده بود. رادان یه چراغ‌قوه برداشت، باتری‌هاشو چک کرد. ــ راه ما آسفالت نداره، مسیر نوبرا، از جاده‌های اصلی رد نمی‌شه. مهوا کوله‌ش رو بست، موهاشو محکم‌تر بست و گفت: ــ همون بهتر. همون لحظه، سهیل یه نقشه بزرگ انداخت رو میز. خطی قرمز، از همین نقطه شروع شده بود… می‌رفت سمت جنوب شرق. تا جایی که اسمش حتی رو نقشه‌های دیجیتال نبود. کیارش با صدای آهسته، آروم اما محکم گفت: ــ تا طلوع، حرکت می‌کنیم، امشب آخرین شب توی دنیای عادیه. و همه، با هم نگاه کردن… به بیرون، به آتیشی که حالا فقط خاکستر شده بود. جهان، داشت زیر پوستش تکون می‌خورد. و اولین قدم به سمت نوبرا، همین امشب برداشته می‌شد. @FAR_AX
  2. | پارت ــ ۱۱ | هوا، مثل نفس‌های کسی که تازه از گریه برگشته، مرطوب و سرد بود. مهوا پرده رو کشید اتاق پر از نور زرد آفتاب شده بود؛ نوری که نه چشم رو می‌زد، نه دل رو می‌گرفت. فقط می‌تابید، ساکت… روی دیوارهایی که حالا با خاطرات مهوا پوشیده شده بود. روی چشمای کیارش، که توشون آرامشی بود شبیه برگشتن بعد از جنگ. مهوا روی تخت کنار پنجره نشست. پتو رو کمی با کف دستش صاف کرد و به عکس‌هایی که هنوز از دیوار پایین نیاورده بود خیره شد. حرفی نمی‌زد، چون کلمات نمی‌تونستن این حجم حس رو حمل کنن. کیارش کنار در ایستاده بود. همچنان با همون فاصله. حضورش سنگین نبود؛ آروم، ملایم… مثل کسی که دیگه نمی‌خواد چیزی رو خراب کنه. ــ فکر نمی‌کردم یه روز تو اتاقم بشینی…اونم بعد از این‌همه وقت. مهوا لبخند کوچکی زد؛ اما اون لبخند از جنس گذشت نبود… یه‌جور اعتراف بود. به خودِ گذشته‌ش، به خودِ امروزش. ــ منم فکر نمی‌کردم هنوز… جایی برای من نگه‌داشته باشی. کیارش نفسش رو حبس کرد. چشماش یک لحظه رو به پایین، بعد دوباره به مهوا. ــ جایی؟من کل این خونه رو واسه تو نگه‌داشتم. صداش نلرزید، اما چیزی توی عمقش شکست. از اون شکست‌های قشنگ، مثل وقتی یه دیوار فرو می‌ریزه تا آفتاب بیاد تو. مهوا بلند شد. آروم، بدون حرف، از کنار کیارش گذشت. اومد توی پذیرایی، یه بطری آب برداشت و برگشت. انگار می‌خواست یه جور فاصله‌ی مصنوعی رو قطع کنه… با کارهای معمولی، با لمس‌های زمینی. روی صندلی کوچیک کنار تخت نشست. یه جرعه آب خورد و گفت: ــ تو این مدت... هیچ‌وقت فراموشم نکردی؟ کیارش با ابروهای جمع‌شده، نگاهش کرد. لبخند کجی نشست گوشه‌ی لبش. ــ ببین فراموش کردن یعنی از ذهنت پاک شه. تو… از رو دلم هم پاک نشدی. چه برسه ذهنم. مهوا نگاهش رو ازش دزدید. یه لحظه، فقط یه لحظه، چشم‌هاش براق شد. اما نگذاشت اشک بیاد. چون این‌جا، توی اتاقی که عکس‌هاش از دیوار آویزون بود، گریه کردن شبیه شکستن نبود… شبیه خالی شدن بود. و اون، نمی‌خواست خالی شه. می‌خواست بمونه… همین‌جا، با همین آدم. سکوتی بینشون نشست. اون سکوتی که نه سنگینه، نه آزاردهنده. اون سکوت‌هایی که انگار، خودش یه مکالمه‌ست. چند دقیقه گذشت. مهوا از روی تخت بلند شد، رفت کنار پنجره. پرده رو زد کنار بیرون، خیابون خلوت بود. انگار دنیا نفسشو حبس کرده تا ببینه بعدش چی می‌شه. کیارش رفت سمت آشپزخونه، دوتا لیوان قهوه ریخت. همه‌چیز معمولی بود… اما فقط ظاهرش. وقتی برگشت، مهوا هنوز کنار پنجره بود. لیوان رو داد دستش. ــ بخور. تلخه، ولی بیدار نگه‌مون می‌داره. مهوا چای رو گرفت. برای اولین بار، لبش نرم شد. لبخندش اون‌قدری آروم بود که آدم بخواد بوسه‌ش کنه، بدون اینکه حتی جلو بره. ــ اگه کنار تو بیدار بمونم… تلخیش مهم نیست. کیارش خواست چیزی بگه، اما همون لحظه صدای زنگ در خونه بلند شد. یه زنگ کوتاه، خجالتی، مثل کسی که مطمئن نیست باید بیاد یا نه. مهوا و کیارش، هر دو یک لحظه ایستادن. به هم نگاه کردن. هر دو، با یه سوال توی نگاهشون: «کی این‌قدر زود رسید؟» کیارش چای رو گذاشت، رفت سمت آیفون. صفحه‌ی کوچک رو روشن کرد. صورت رادان، پشت در. با کلاه مشکی، چهره‌ای خسته، و چشمانی که معلوم بود شب رو تا صبح رو بیدار بوده. کیارش در رو باز کرد. مهوا زمزمه کرد: ــ رادان… و درست همون لحظه، صدای پاهایی که وارد حیاط شد، فضای صمیمی رو بهم نزد… فقط یادآوری کرد که زمان، برای همیشه توقف نمی‌کنه. حالا بازی، داشت شروع می‌شد. @melodi @FAR_AX
  3. | پارت ــ ۱۰ | ماشین توی خیابون‌های نیمه‌خاموش تهران می‌لغزید. مثل دو سایه‌ی خسته، مهوا و کیارش کنار هم نشسته بودن، بدون کلمه‌ای. اما سکوتشون از جنس بی‌تفاوتی نبود… از اون سکوت‌هایی بود که پر از صداست. پر از واژه‌های گفته‌نشده، حس‌هایی که بین پلک‌ها گیر کرده، و خاطراتی که راه نفس رو بسته بودن. چراغ‌های شهر یکی‌یکی از شیشه رد می‌شدن، مثل رد اشک روی خاطره. کیارش گه‌گاهی نگاه کوتاهی بهش می‌نداخت. اما هیچ‌چی نمی‌گفت. انگار می‌دونست، اگه الان چیزی بگه، لحنش می‌لرزه. مهوا سرش به شیشه بود. اما توی شیشه، صورت خودش نبود که نگاهش می‌کرد… چهره‌ای بود که تو ذهنش مونده بود. همون کیارشی که دو سال پیش، بی‌هیچ توضیحی ناپدید شده بود… و حالا دوباره، توی همین سکوت برگشته بود. --- ماشین پیچید داخل کوچه‌ای خلوت. دیوارهایی بلند، صدای سگ از دور، نور چراغ زردرنگی که کم‌جون می‌زد توی زمین بارون‌خورده. خونه‌ی کیارش! با اون دیوارهای آجری، اون در بزرگ سفید، و حسی که انگار از همه‌ی شهر جداش کرده بود. کیارش ماشین رو خاموش کرد. برای لحظه‌ای موند، دستش روی فرمان. بعد، خیلی نرم گفت: ــ اینجا، امن‌ترین جای دنیاست… اگه هنوز بهم اعتماد داری. مهوا چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد. اون نگاهِ خاص. نگاهی که نه بله بود، نه نه… اما سنگین‌تر از هر جواب مستقیمی. در باز شد. هوا یه‌جور خاصی خنک بود. نه سرد… یه خنکی که پوست رو قلقلک می‌داد، و ذهن رو می‌برد سمت گذشته. کیارش در خونه رو باز کرد. مهوا وارد شد. همه‌چیز، همون‌طور که یادش بود. یا شاید هم نه… فقط شبیه به خاطراتی که با دلتنگی ساخته بود. یه پذیرایی بزرگ با نور زرد کم‌رنگ. دیوارها پوستر نداشتن، ولی لبریز بودن از عطر حضور کسی که از نوشتن شعر توی گوشه‌ی دفترها خسته نمی‌شد. کاناپه‌ای خاکستری، میز چوبی با لیوانی که معلوم بود چند ساعت پیش دست کسی بوده. و یه پنجره، با پرده‌ی نیمه‌باز، که نور آفتاب به نرمی ازش خزیده بود تو. مهوا همون‌جا ایستاد. سکوت بینشون نفس می‌کشید. کیارش گفت: - اتاق من سمت راسته، دستشویی کنارشه…اتاق مهمون رو تمیز کردم، اگه راحت‌تری اونجا باش. مهوا با قدم‌های آروم رفت سمت راهرو. اما ناخودآگاه، دستش روی در یه اتاق دیگه نشست. در نیمه‌باز بود… و پشتش، تاریکی‌ای بود که انگار منتظر روشن شدن بود، پرده کشیده بود هیچ نوری وجود نداشت. انگار صداش می‌زد. آروم درو باز کرد. اتاق تاریک، ولی بوی آشنایی توش بود. همون عطر خاص، ترکیب ادکلن قدیمی کیارش و کتاب‌های خاک‌خورده. مهوا انگشت‌هاشو روی در فشرد، در نیمه باز کامل باز شد. لحظه‌ای نفسش برید. تمام دیوار روبرویی، پوشیده از عکس بود. نه عکس‌های معمولی… عکس‌هایی که خودش هم یادش نمیومد کی گرفته شدن. از زاویه‌هایی که هیچ‌وقت ندیده بود. در جمع، در خنده، در خواب، در فکر. کادرهایی پر از خودش، اما نه اون مهوا‌یی که جلوی آینه می‌دید… مهوا از نگاه کسی که بی‌صدا دوستش داشت. لبش لرزید. یه قدم عقب رفت. ولی چشمش به یه عکس گیر کرد. خودش بود… با موهای باز، لبخند کمرنگ، نشسته کنار یه پنجره‌ی بخارگرفته. و پشتش، فقط یه یادداشت نوشته شده بود: "هیچ‌کسی نمی‌فهمه چقدر می‌تونه حضور کسی، بی‌صدا، نجاتت بده." مهوا نفسش رو حبس کرد. انگار دلش یه چیزی بین گلویش گیر کرده بود… نه بغض… یه حس عمیق که اسم نداشت. در همون لحظه، صدای کیارش از پشت سرش اومد. آروم. زمینی. بی‌دفاع‌ترین صدایی که ازش شنیده بود: ــ هر بار که دلم برات تنگ می‌شد و نمی‌تونستم چیزی بگم فقط عکس‌ می‌چسبوندم، تا فراموش نکنم هنوز منتظرم. مهوا برگشت چشماش پر برق، اما اشک نیومد. فقط نگاه کرد. همون‌طور که اون شبِ آخر نگاه کرده بود، قبل از اینکه همه‌چی تموم بشه. گفت: ــ اینا رو نگه داشتی، ولی منو ول کردی. کیارش یه قدم نزدیک‌تر شد. بینشون فقط دو متر بود… ولی اون دو متر، سال‌ها فاصله رو تو خودش داشت. ــ من نرفتم که ولت کنم، رفتم که درست برگردم… رفتم که وقتی برگشتم، بتونم جلوت وایستم و بگم: "الان دیگه می‌تونم بمونم." مهوا لب زد: ــ مطمئنی هنوزم میشه برگشت؟ و کیارش، بدون تردید، گفت: ــ آره اگه تو هنوز حاضر باشی… برگردیم، با هم. برای لحظه‌ای سکوت شد. بعد، آروم، مهوا رفت جلو. فقط تا همون‌جایی که فاصله بینشون تبدیل بشه به نفس‌های کوتاه. سرش رو پایین انداخت… و وقتی دوباره بالا آورد، نگاهش دیگه مثل قبل نبود. انگار برای اولین‌بار، داشت واقعاً می‌دید. کیارش دستشو بالا آورد. نزدیک صورتش، ولی لمسش نکرد. فقط با چشم‌هاش نوازشش کرد. و زمزمه کرد: ــ این بار… با تو، تا ته این بازی میرم. @melodi @FAR_AX
  4. |پارت‌ -۹| راوی: انگار هرکدام‌شان، یک‌جور خاصی تو دل تاریکی شب گم شده بودن. نه شب فقط بیرون بود، نه تاریکی فقط در آسمون. هر قدمی که سمت تهران برداشته می‌شد، یک قدم هم در گذشته برمی‌گشتند. برمی‌گشتن به شب‌هایی که خوابشان نبرده بود، به پیام‌هایی که هیچ‌وقت سین نشد، به خاطراتی که ازش فرار کرده بودن ولی ته ذهن‌شان لونه کرده بود. --- سوگند، ایستگاه راه‌آهن مشهد، ساعت ۵صبح نیمکت آهنی ایستگاه زیر وزن سرمای صبح زود می‌لرزید. سوگند کاپشن نازکش رو سفت‌تر دور شونه‌هاش پیچید، انگشت‌هاش از سرما بی‌حس شده بودن ولی باز گوشی رو از جیبش درآورد. گروه هنوز ساکت بود. کیارش چیزی نفرستاده بود بعد از اون لوکیشن. مهوا هم نه تأیید کرده بود، نه انکار. با پشت دست، بخار دهنش رو از جلوی صورتش کنار زد. قطار هنوز نیم‌ساعت تا رسیدن فاصله داشت. به صفحه‌ی گوشی خیره شد، به اسم‌هایی که حالا یکی‌یکی داشتن دوباره از حاشیه‌ی زندگی وارد مرکز می‌شدن. با خودش فکر کرد، "چقدر درد داره که مجبور شی دوباره به همون نقطه برگردی، فقط چون هیچ‌وقت فرصت نداشتی تمومش کنی..." --- سهیل، جاده‌ی اهواز ـ اندیمشک، داخل تاکسی شخصی بوی سیگار راننده فضا رو خفه کرده بود. صدای ضبط مثل زمزمه‌های خسته‌ای از دهه‌ی شصت پخش می‌شد و تاریکی پشت شیشه‌ها مثل چاه بلعنده بود. سهیل سرش رو به شیشه تکیه داده بود. موهاش کمی بلند شده بودن. چشماش پف‌دار، نه از بی‌خوابی… از فکری که تموم نمی‌شد. گوشی‌اش توی جیبش می‌لرزید. پیام نبود. بلکه از تماس رادان به لرزه افتاده بود. رادان. حتی اسمش هم یک حس عجیب داشت، یه ترکیب از رقابت، اخم، و برادری نانوشته. سهیل پوزخند زد. ــ هنوزم نمی‌دونم آخرش رقیبیم یا رفیق. خیره شد به ساعت. "تهران، حوالی چیتگر" لوکیشنی که برای خیلیا فقط یک نقطه بود. ولی برای اون‌ها، مثل یک سیاهچاله بود که همه‌ی چیزهایی رو که ازش فرار کرده بودن، تو خودش جمع کرده بود. --- رادان، فرودگاه شیراز، سالن انتظار با تیشرت مشکی و کت چرمی، وسط اون سالن نورانی شبیه یه کاراکتر سینمایی شده بود که از دل یک فیلم نوار اومده. نشسته بود، یه لیوان قهوه‌ی بی‌مزه دستش بود و یه گوشه‌ی ژاکتش، پارگی کوچیکی داشت که خودش هم نفهمیده بود کی ایجاد شده. اما چیزی که فرق کرده بود، نگاهش بود. همون چشم‌هایی که همیشه پر از غرور بودن، حالا سنگین‌تر بودن. انگار یه چیزی رو از دست داده بود... و داشت آماده می‌شد برگرده و ببینه، میشه دوباره پیداش کرد یا نه. پرواز ساعت ۶ بود. و اسم گروه بالا اومده بود روی صفحه‌اش. "نوبرا – برگشت دوم" لبش رو گاز گرفت. گوشی رو قفل کرد. و فقط زیر لب گفت: ــ این بار دیگه بازی نمی‌کنم، بازی می‌دمتون. --- تهران، ساعت ۵صبح – حوالی سعادت‌آباد مهوا کنار جدول نشسته بود، شال کرمی رنگش روی شونه افتاده بود، باد گاهی بلندش می‌کرد. کیف کوچیکش رو بین دست‌هاش گرفته بود، پاهاش رو جمع کرده بود زیر خودش. صدای ماشین‌ها توی خیابون دور می‌شد و نزدیک می‌شد، ولی تو ذهنش فقط صدای اون یک جمله بود: «نمی‌خوام این مسیرُ تنها بری...» نه اینکه دلش نخواد. دلش می‌خواست... همیشه می‌خواست یکی بیاد دنبالش، ولی عادت کرده بود همیشه خودش بره. همیشه خودش بجنگه و همیشه هم، خودش ببازه. صدای بوقی خفیف از دور شنیده شد. ماشین مشکی‌ای ایستاد. چراغ جلو نرم خاموش شد، انگار نمی‌خواست چشماش رو توی اون لحظه مزاحم کنه. در باز شد. کیارش پیاده شد. همون نگاه، همون قد، ولی یه چیزی توی صورتش فرق کرده بود. آروم‌تر بود. خسته‌تر، ولی انگار مطمئن‌تر. مهوا نگاهش کرد. چشماش یه لحظه برق زد، اما زود جمعش کرد. کیارش جلو اومد. نه خیلی سریع، نه خیلی کند. طوری که انگار می‌دونست این چند قدم، می‌تونه همه‌چی رو بسازه... یا بشکنه. روبروش ایستاد، هر دو سرشان را به منظور سلام تکان دادند و بعد مهوا فقط پرسید: ــ واقعاً فکر می‌کنی میشه برگشت به اون‌جا؟ کیارش مکثی کرد. بعد، با صدایی که سعی می‌کرد آروم باشه گفت: ــ نمی‌دونم. شاید نشه. شاید بترسیم، شاید داغون شیم... اما حداقل، این بار، با هم می‌ریم. مهوا بلند شد. رو‌به‌روش ایستاد. چند ثانیه فقط نگاه. بعد سرش رو پایین انداخت. و با صدایی که فقط خودش شنید، گفت: ــ کاش دو سال پیش اینو می‌گفتی. کیارش سرش رو خم کرد، انگار دنبال جواب نمی‌گشت. فقط در ماشین رو باز کرد. مهوا مکث کرد. نفس عمیق کشید، یه‌لحظه چشماشو بست، و بعد سوار شد. در بسته شد. ماشین راه افتاد. و پشت سرشون، خورشید بود که تازه طلوع کرده بود. با همه‌ی حرف‌هایی که هیچ‌وقت زده نشد. @melodi @Nasim.M
  5. |پارت ـ۸| همه‌چیز، به‌ظاهر فقط یک لینک بود؛ ساده، بی‌صدا، مثل بسیاری از لینک‌هایی که هر روز بی‌تفاوت از کنارش عبور می‌کردند. اما پشت این لینک، سایه‌ای بود... سایه‌ای که دو سال در خاموشی کمین کرده بود و حالا، برگشته بود تا دَم بگیرد. صفحه‌ی مانیتور سیاه ماند، ولی یک لحظه بعد، خطوط لرزانی پدیدار شدند؛ عددهایی که بی‌رحمانه شروع به عقب‌نشینی کردند: ۴۷:۵۹:۵۹ یک تایمر قرمز، با فونتی درشت و ناآرام، در گوشه‌ی پایین صفحه. شمارش معکوس، مثل نبض یک قلب مصنوعی، منظم اما تهدیدآمیز می‌تپید. و بعد، صدایی آرام، مثل زمزمه‌ای از درون تاریکی، در فضا پیچید. نه از بلندگو... نه حتی از داخل دستگاه. این صدا، انگار از جایی عمیق‌تر می‌آمد. از درون خودشان: «هر یک ساعت، بخشی از شهربازی خاموش می‌شود... اگر خاموشی کامل شود، در بسته خواهد شد... و شما از بین خواهید رفت.» کلمات، نرم اما محکم در ذهنشان حک می‌شدند. انگار کسی داشت هشدار می‌داد. نه به آنها، بلکه به نیمه‌های خاموشِ درونشان. در گروه، کسی چیزی نمی‌گفت. سکوت حاکم بود، اما این سکوت از جنس شوک نبود، از جنس شناخت بود؛ شناخت یک واقعیت قدیمی که حالا بازگشته بود. دیگر نمی‌شد همه‌چیز را به کابوس یا تصادف نسبت داد. بازی واقعی شده بود. کیارش دستش را آرام روی صورتش کشید. پلک‌هایش را بست، و برای لحظه‌ای نفس کشیدن را یادش رفت. ولی باید پیش‌قدم می‌شد. باید همه را جمع می‌کرد، همانطور که دو سال پیش، ناخواسته باعث متلاشی‌شدنشان شده بود. در گروه نوشت: ــ باید کنار هم باشیم. مجازی نمی‌تونیم تصمیم درستی بگیریم. سوگند بلافاصله تایپ کرد: ــ کجا؟ ما که حتی توی یه شهر نیستیم! رادان نوشت: ــ من می‌تونم پرواز بگیرم. مهوا هم که نزدیکه، فاصله‌اش با خونه‌ی کیارش کمه. سهیل و سوگند موندن. مهوا نوشت: ــ چرا خونه‌ی کیارش؟ و بعد از چند ثانیه مکث، کیارش با لحنی که دیگر جایی برای بحث نمی‌گذاشت، تایپ کرد: «خونه‌ی من، نزدیک‌ترین نقطه به شهربازی نوبراست. هر کسی نیاد… یعنی خودش انتخاب کرده جا بمونه.» و بعد، لوکیشن فرستاده شد. یک نقطه‌ی قرمز روی نقشه: تهران، حوالی چیتگر. لحظاتی همه ساکت ماندند. حتی تایپ کسی هم شروع نشد. تا اینکه سوگند بالاخره نوشت: ــ من با قطار میام، صبح زود حرکت می‌کنم. تا ظهر می‌رسم. سهیل هم نوشت: ــ منم می‌تونم همین امشب راه بیفتم، ولی ظهر فردا می‌رسم. پیام‌ها یکی‌یکی فرستاده می‌شدند. اما چشم کیارش، فقط دنبال یکی بود... مهوا. انگشتش را آهسته روی اسم او نگه داشت، وارد چت خصوصی شد. لحظه‌ای طولانی فقط به صفحه خیره ماند. انگار جمله‌ها توی ذهنش می‌جوشیدند، اما وقتی به نوشتن می‌رسید، همه‌شان لال می‌شدند. نهایتاً، از دل آن سکوت تلخ، فقط همین‌ را نوشت: «نمی‌خوام این مسیرُ تنها بری...» «اگه اجازه بدی، من بیام دنبالت.» برای کیارش، این فقط یک پیشنهاد نبود. تمام دل‌نگرانی‌اش، مهرش، حس محافظتی که تا حالا پنهان نگه داشته بود، در همین چند کلمه پیچیده شده بود. حرف‌های ناگفته‌ای که جرئت بلند گفتنشان را نداشت. مهوا پیام را دید. تیک‌ها آبی شد. اما لحظاتی هیچ جوابی نیامد. او هم به صفحه خیره مانده بود. لب‌هایش کمی لرزیدند. لبخندی زد که بیشتر شبیه بغض بود تا شادی. از آن لبخندهایی که می‌گوید "دلم برایت تنگ شده، اما مطمئن نیستم هنوز هم حق دارم دلتنگ باشم..." آخر سر فقط نوشت: ــ منتظرم. فقط همین. اما برای کیارش... این پیام به اندازه‌ی همه‌ی آغوش‌های نرفته، بوسه‌های نکرده و قدم‌های نزده، معنا داشت. کمی بعد او هم بلند شد. دستکش برداشت. و راه افتاد. زمان، دشمنی بی‌رحم شده بود. و مهر، تنها سلاحِ آن‌ها. @FAR_AX @melodi
  6. | پارت ـ ۷ | بعد از آن مکالمه‌ی تلخ و سینه‌ی پر از دلتنگی، هنوز صدای مهوا در ذهن کیارش می‌پیچید. اما دیگر، زمان برای احساسات باقی نمانده بود. چیزی در دلش می‌گفت اگر امشب کاری نکنند، فردایی نخواهد بود. وارد گروه شد. انگشت‌هایش با بی‌قراری روی صفحه دویدند: ــ این لینک فقط یه هشدار نیست... اجباره. راه دیگه‌ای نداریم. سکوت سنگینی شکست. پیام، مثل جرقه‌ای در تاریکی، گروه را بیدار کرد. رادان با لحنی خشک و جدی تایپ کرد: ــ اگه منتظر بمونیم، خودشون میان سراغمون. مثل دفعه‌ی قبل... یا بدتر. باید پیش‌دستی کنیم. مهوا نوشت: ــ باید امشب روی لینک کلیک کنیم... باید بفهمیم دنبال چی‌ان. انگار همه منتظر همین بودند. یکی‌یکی موافقت کردند، بی‌هیچ مخالفتی. نفس‌ها سنگین شد. گویی چت برای لحظه‌ای مُرد... نبض زمان کندتر زد... و بعد شمارش شروع شد؛ هماهنگ با ضربان قلبشان: سه... سکوت. فقط صدای وزش باد از پشت پنجره می‌آمد. دو... دست‌هایی لرزان، آماده‌ی لمس نامعلوم‌ترین تصمیم عمرشان. ...یک پنج انگشت، از پنج گوشه‌ی کشور، هم‌زمان بر صفحه‌ی مانیتور فرود آمدند. لحظه‌ای سکوت. سپس... تمام صفحه تاریک شد. برق مانیتور چشمک زد، بعد سیاهی مطلق. صدای وزوزی، شبیه نویز یک مموری سوخته، در سکوت خانه پیچید. مهوا بی‌اختیار یک قدم عقب رفت. سهیل گوشی‌اش را محکم‌تر در دست گرفت. نور قرمز رنگی روی صفحه‌ی سیاه جان گرفت؛ یک چشم... چشم سرخ و تنها، شناور در دل تاریکی. آن چشم را می‌شناختند. فراموشش نکرده بودند. دیدنش یعنی برگشتن به عمق همان کابوس بی‌پایان. چشم، آرام‌آرام محو شد... و بعد، جمله‌ای با لرزشی خفیف ظاهر شد؛ حروف، انگار از دل خون بیرون خزیده بودند: "کارت دعوت: ورود به شهربازی نوبرا" سکوت سنگین همه‌جا را بلعید. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، اما نفس‌ها به شماره افتاده بود. نوبرا... همان شهربازی‌ای که دو سال پیش، نامش برای همیشه در ذهنشان حک شده بود. اما این بار دعوت نبود. نه یک رویداد تصادفی. این بار، بلیت بازگشت به کابوس‌شان صادر شده بود. و راه بازگشتی نبود. @FAR_AX @melodi
  7. فرض کن یه اسپری دستته، روبروی یه دیوار سفید وایسادی… هرچی می‌خوای، بدون ترس بنویس! اون جمله‌ای که همیشه ته دلت موند… اون بغض، اون عاشق‌بازی، اون انتقام…» دیوار اینجا، برای شماست! یه جمله، فقط یه جمله… می‌خوای دنیا چی بدونه؟!
  8. | پارت ۶ | و حالا، بعد از دو سال، همه‌چیز فرق کرده بود. نه خبری از دعوت بود، نه پیش‌زمینه‌ای، نه فرصتی برای تصمیم گرفتن؛ انگار همه‌چیز اجباری‌ست، از پیش تعیین‌شده، بی‌راه بازگشت. «پنج‌ضلعی سکوت» دوباره شکل گرفته بود. همه‌شان، خسته، گیج، درگیر همان کابوس‌های مشترک شده بودند. سکوتی سنگین بر گروه سایه انداخته بود؛ سکوتی که سوگند نتوانست دوامش را تاب بیاورد. با عجله تایپ کرد: ــ چرا دوباره؟ ما که خطایی نکردیم، سعی کردیم کنار بیایم... نه وارد سایتی شدیم، نه لینکی زدیم، هیچ. همین یک جمله کافی بود تا یخ فضا ترک بردارد. سهیل نوشت: ــ اگه این لینک رو باز کنیم... چی میشه؟ رادان، طبق معمول منطقی و صریح، جواب داد: ــ این دیگه انتخاب نیست... اخطاره. ما مجبوریم بازش کنیم. مهوا هنوز ساکت بود. چشمانش روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خشک شده بود که ناگهان موبایلش لرزید. در دل آن سکوت سنگین، صدای زنگ موبایل مثل تیر خلاص بود. شماره‌ای آشنا روی صفحه افتاد. دلش لرزید. جواب داد، با قلبی در تپش. کیارش: زانوهایش را بغل گرفته بود، در آن شبِ مه‌آلود، تنهایی‌اش مثل کتابی باز بود روی میز، پر از کلمات ناگفته، پر از فکرهای پوسیده. اما ذهنش جای دیگری بود… درگیر دختری با چشمانی شبیه انعکاس نور در دل تاریکی. هرچه بیشتر به آن آینده‌ی مبهم فکر می‌کرد، دلش بیشتر می‌کشید سمت صدای او… مهوا. صدایی که دو سال بود از ذهنش پاک نشده بود، صدایی که حالا مثل قطره‌ای آب، امید وسط این کویرِ بی‌پایان بود. گوشی را برداشت، شماره‌ی مهوا مثل همیشه، محفوظ، آشنا، آنجا بود. انگشتش چند لحظه روی دکمه‌ی تماس لرزید… بعد نفسش را محکم بیرون داد و دکمه را فشرد. بوق اول… دوم… سوم… ــ الو؟ صدای مهوا آمد؛ گرم، نرم، آشنا… مثل نسیمی که بی‌صدا از لای پنجره‌ی نیمه‌باز می‌گذرد. کیارش، با صدایی گرفته، انگار که از ته چاهی بیرون آمده، گفت: ــ منم… کیارش. مهوا چند ثانیه سکوت کرد. بعد با لبخندی که از پشت سیم‌ها هم حس می‌شد، زمزمه کرد: ــ صداتو شنیدم… از همون لحظه‌ی اول فهمیدم تویی. کیارش، لب روی لب فشرد، دلش مثل گلوله‌ای فشرده شد، اما خودش را کنترل کرد: ــ نمی‌خوای فرار کنی؟ نمی‌خوای خودتو نجات بدی؟ اگه بخوای… من به‌جات می‌رم، تو فقط نیا… مهوا، خواهش می‌کنم، نیا. صدای مهوا آرام، مطمئن، مثل کسی که راهش را وسط طوفان انتخاب کرده بود: ــ اگه قرار بود فرار کنم، همون دو سال پیش این کارو می‌کردم. من و تو از اون کابوس، کنار هم رد شدیم… حالا هم با همیم. دل کیارش لرزید… مثل درختی که از باد نمی‌ترسد، اما از زخمِ تبر، عاشق‌تر می‌شود. لب زد: ــ فقط یه قول بده… اگه قراره اتفاقی بیفته، اول من… مهوا سریع پرید وسط حرفش، جدی، محکم: ــ هنوزم همون کیارشِ دیوونه‌ای… اگه قراره اتفاقی بیفته، با هم می‌افته. کنار هم. همیشه. کیارش چشم‌هایش را بست، نفسش را آهسته بیرون داد، و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. دلش آشوب بود… مثل دریایی که در دل شب، هیچ ماهی نمانده، اما هنوز به طلوعِ صبح امید دارد. @FAR_AX@melodi
  9. | پارت ـ۵ | راوی: ساعت: ۳:۴۷ چند دقیقه‌ای از ارسال پیام کیارش در گروه نگذشته بود که دو تیک آبی نمایان شد. اولین واکنش از طرف سوگند بود؛ همیشه سریع، همیشه با دل ناآرام. ـ سلام، باورم نمیشه دوبار از این گروه پیام اومد، اما آره… منم دیدم. همون مرد ولی این بار یکی همراهش بود. چرا دوباره برگشته؟ ثانیه‌ای نگذشت که رادان نوشت؛ با همان لحن جدی و بی‌تکان همیشگی‌اش: ـ فکر کردم فقط یه کابوسه. اما این یه نشونه‌ست... واضح‌تر از همیشه. گویی همه منتظر یک تلنگر در گروه بودند. سهیل کمی با تأخیر تایپ کرد؛ همیشه ترسی پنهان در وجودش بود، ترسی که حتی در نوشته‌های مجازی‌اش هم پیدا بود: ـ ما همه دوباره اون خوابو دیدیم؟ چی می‌خوان از ما؟ مگه ما چیکارشون کردیم…؟ و مهوا؟ او فقط نشسته بود، مات و مبهوت، خیره به صفحه‌ی چت گروه و صحفه‌ی خصوصی کیارش. نه در حال نوشتن، نه حتی پلک‌زدن. انگار منتظر بود کسی تأیید کند آنچه می‌بیند واقعیت دارد. نفسش حبس شده بود میان کابوس و واژه‌ها. کیارش، دستش روی موس مانده بود. ذهنش درگیر واژه‌هایی که رد و بدل می‌شدند بود. سؤالی مثل زنگ ممتد در سرش می‌پیچید: چطور ممکنه تو یه شب، تو یه ساعت، برای همه‌مون تکرار بشه؟ با ذهنی آشفته و ضربان تند، دستش را مشت کرد. از این‌که «پنج‌ضلعی سکوت» قرار بود دوباره زنده شود، خشم در جانش دوید. نه ترسی از مرگ داشت، نه از آنچه ممکن بود انتظارشان را بکشد. ترس واقعی‌اش از دلش بود. دلی که برای مهوا می‌تپید. و همین، او را از باقی اعضا متفاوت‌تر می‌کرد. --- | فلش‌بک کوتاه: ایجاد گروه پنج‌ضلعی سکوت | پنج نوجوان بودند. هر کدام در گوشه‌ای از این کشور، بی‌خبر از هم، بی‌هیچ پیوند مرئی. اما ترسی خاموش در شب‌هایشان مشترک بود. در یک شب فراموش‌نشدنی، یکی‌شان شجاعت به خرج داد و در یک فروم آنلاین، تاپیکی زد و از کابوس‌های تکراری‌اش نوشت. نمی‌دانستند که این سایت قرار است مثل سایه‌ای سرد، در همه‌ی لحظات آینده‌شان حضور داشته باشد. آن شب، همه‌چیز با یک جمله شروع شد: "اگه جایی برای گفتن حقیقت نداری، اینجا بگو." چه کسی این را نوشت؟ مهوا. او نخستین بود؛ با دلی پر و زبانی لرزان، اما جسور. نوشت از مرد ناشناس، از شهربازی متروکه، از چرخ‌وفلک. و یکی‌یکی پیدایشان شد... سوگند، با جملات مبهم و ناتمام. رادان، با پرسش‌های فلسفی و گاه ترسناک. سهیل، با روایت‌هایی که بین حقیقت و خیال معلق بودند. و کیارش... با سکوت‌هایش. سکوت‌هایی که گاهی از صدها کلمه سنگین‌تر بودند. و این‌گونه بود که «پنج‌ضلعی سکوت» شکل گرفت. خوابی که نه می‌شد بیدار شد از آن، نه فراموش کرد. و حالا، بعد از دو سال... همه‌چیز دارد دوباره شروع می‌شود. با چه هدفی؟ نابودی؟ پایان ناتمام گذشته؟ یا... باز شدن دروازه‌ای تازه؟ @FAR_AX
  10. | پارت ـ۴ | سوم شخص(کیارش): نور آبیِ مانیتور روی صورت استخوانی‌اش می‌افتاد. اخم‌های درهم‌اش بخشی از جدیتی بود که همیشه در کار و زندگی‌اش داشت. تصمیم گرفت تنِ خسته‌اش را‌ که شبیه پیکری بی‌صدا دفن شده بود به تخت بسپارد. اما خواب از چشم‌هایش گریزان بود؛ گویی فراری ابدی. می‌گفتند شب‌ها، مغز زباله‌های احساسی روز را دور می‌ریزد. اما ذهنِ کیارش فقط یک تصویر را بالا و پایین می‌کرد: چهره‌ی خشمگینِ آن مرد ناشناس. و هیچ چیز دیگر در این جهان، جایی برای فکر کردن نداشت. پلک بست. نفس کشید. خواست آرام بگیرد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدایی، نه بیرونی، نه درونی، با خشونتی زمزمه کرد: - «کیارش... هنوز بیداری؟» چشمانش با وحشت باز شد. اتاق خالی بود. اما صدای نوتیف پیام روی لپ‌تاپش پیچید در سکوت. سریع نشست. مانیتور بدون دخالت او روشن شد. پنجره‌ای جدید در مرورگر باز شده بود. با جمله‌هایی که خون را در رگش منجمد کرد: --- "سایه‌ها برگشتن. خواب‌هات دروغ نیست. همه‌تون انتخاب شدین. پنج راه هست. یکیش مرگه. برگرد... تا دیر نشده." لینک: www.___Red-eyedAran.net/reurn دست‌هایش یخ زدند. مغزش صدایی ممتد کشید. بی‌اختیار رفت سراغ گوشی. سعی کرد اسم گروهی که سال‌ها به آن سر نزده بود را جست‌وجو کند: «پنج‌ضلعیِ سکوت» یافت. نفسش حبس شد. پیامی نوشت، با دست‌هایی که دیگر فرمانش را نمی‌بردند: - فقط من نیستم… نه؟ شما هم اون خوابو دیدید؟ پیام براتون اومده؟ دلش لرزید. این گروه برایش همیشه یک چیزی بیشتر از خاطره بود. با دایره اجتماعیِ بسته‌ای که داشت، عجیب نبود که ذهنش بلافاصله به این گروه برگشته بود. اما چیزی در عمق حافظه‌اش می‌خراشید؛ شبیه دژاوویی دردناک. ذهنش کشیده شد به نامی آشنا؛ مهوا... فقط یک فکر، یک تصویر از او کافی بود تا تنش داغ شود. همیشه متفاوت بود. همیشه نزدیک‌تر. بارها خودش را از پیام دادن به او منع کرده بود… اما امشب فرق داشت. قلبش بر منطقش غلبه کرد. تایپ کرد. مکث کرد. تایپ کرد. پاک کرد. و در نهایت، نوشت: - مهوا… اگه هنوز بیداری، فقط بگو. تو هم دیدی اون خواب لعنتی رو؟ همون چرخ و فلک، همون نگاه سرخ؟ ما پنج‌تاییم… و وقت داره تموم میشه. لطفاً بیدار باش… تو همیشه فرق داشتی.» @FAR_AX
  11. | پارت ـ۳ | دوباره تنها شد. و همه‌چیز مثل قبل برگشت. امشب، خسته‌تر از همیشه بود. تصمیم گرفت زودتر بخوابد، حتی بی‌آنکه گوشی‌اش را چک کند. با امید به آرامشی موقت، خودش را به تخت سپرد؛ شاید این‌بار، شب بی‌کابوس باشد... چشمانش را بست. ... ساعت: ۳:۳۵ بامداد با صورتی خیس از عرق سرد، از خواب پرید. باز هم همان ساعت. و باز هم همان کابوس... اما امشب، چیزی فرق کرده بود. آن مرد ناشناس، تنها نبود کنارش دختربچه‌ای ایستاده بود، با چشمانی بسته و لب‌هایی لرزان که زمزمه می‌کردند. دیالوگ همیشگی، دیگر همان نبود. همیشه صدای جیغ چرخ‌وفلک متروکه، در پس‌زمینه‌ی خواب‌هایش می‌پیچید. اما این بار... آن مرد، با چشمانی خون‌فام، فریاد زد: "همه‌مون باید بیدار شیم… پنج راه بیشتر نیست!" مهوا پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید. نفس‌هایش سنگین شده بود. قلبش، مثل طبل می‌کوبید. و ناگهان نگاهش افتاد به نور آبی کمرنگی که اتاقش را روشن کرده بود صفحه‌ی لپ‌تاپش روشن بود. بدون آنکه بازش کرده باشد. در مرکز مانیتور، یک لینک عجیب و لرزان، خودش را به رخ می‌کشید... ترسی بی‌نام، آرام و سمی در دلش جوانه زد. نه آن‌قدر آشکار که فرار کند، نه آن‌قدر پنهان که نبیند. با تردید بلند شد. انگار چیزی درونش، برخلاف میلش، او را به سمت لینک می‌کشید. انگشتش بالای تاچ‌پد لرزید. "از کجا اومده؟ چرا خودش باز شده؟" لپ‌تاپ کمی هنگ کرده بود. و درست پیش از آنکه تصمیمی بگیرد... "تی‌دینگ" صدای خفه‌ای از نوار پیام‌ها بلند شد. پنجره‌ی چت خاکستری بالا پرید. فرستنده: KiArash_X ساعت: ۳:۳۸ AM «مهوا… اگه هنوز بیداری، فقط بگو. تو هم دیدی اون خواب لعنتی رو؟ همون چرخ‌وفلک... همون نگاه سرخ؟ ما پنج‌تاییم و وقت داره تموم میشه. لطفاً بیدار باش... تو همیشه فرق داشتی.» @FAR_AX
  12. | پارت ـ ۲ | مهوا: امشب حال مهوا خوب بود... شاید برای اولین‌بار، بعد از مدت‌ها. خانواده‌اش آمده بودند به دیدنش. او، دختری مستقل و آرام، در شهری غریب زندگی می‌کرد؛ دور از خانه، میان هیاهوی کار و درس، میان روزهایی خاکستری و بی‌صدا. اما امشب، برای چند ساعتی کوتاه، از آن زندگی دور افتاده فاصله گرفته بود. همه دور میز ناهارخوری نشسته بودند. صدای قاشق‌ها با خنده‌های گرم در هوا پیچیده بود، و چشمان آبی مهوا، که مدت‌ها فقط نگاه می‌کردند، حالا واقعاً می‌خندیدند. لبخند بر لب داشت... اما دلش، میان چنگال کابوس‌هایی گیر کرده بود که شب‌به‌شب، بی‌رحمانه تکرار می‌شدند. پدرش، آقای ادینه، از سر میز بلند شد. با نگاهی پدرانه، و صدایی آرام گفت: ـ از پیش‌مون رفتی دنبال رویاهات... حالا همه‌چیز فرق کرده، نه؟ مهوا لبخند زد. لبخندی برای دل دیگران، نه برای خودش. ـ آره باباجون... نگران نباشید، همه‌چیز خوبه. اما خوب نبود. چیزی در گذشته‌اش یخ‌زده بود، و حالا داشت بی‌صدا ترک برمی‌داشت. کابوس‌ها همان‌ها بودند. چهره‌ی آن مرد ناشناس، با آن چشمان تهی، هنوز شب‌ها سراغش می‌آمد. و امشب... شاید آخرین شبی بود که می‌توانست با صدای بلند بخندد. صدای مادرش رشته‌ی افکارش را پاره کرد: ـ دخترم، کی میای خونه‌ی خودت؟ سینه‌اش فشرده شد. دلتنگی مثل صدایی خفه در وجودش پیچید. خاطره‌ای قدیمی، بی‌اجازه، دوباره خودش را به دلش چسباند. اشک بی‌اختیار روی گونه‌اش سُرید. دستانش را در هم قفل کرد و آرام زمزمه کرد: ـ قربون شما برم مامانی... خیلی زود برمی‌گردم. فقط یه‌سری از کارام مونده. مادرش لبخند زد. دلش لرزید، اما چیزی نگفت. دل مادرها، همیشه زودتر از زبان‌شان، حقیقت را می‌فهمد. و مهوا... نمی‌دانست که امشب، شاید آستانه‌ی یک پایان باشد. در هیاهوی خنده‌ها و خداحافظی‌ها، ذهنش جای دیگری بود. خسته بود؛ از خواب‌های تکراری، از ترس‌های مبهم، و از احساسی بی‌اسم. با تمام وجود تلاش کرد لحظه‌ای گرم بخندد. شاید آخرین بار بود. و وقتی پدر و مادرش خداحافظی کردند، گویی آرامش، خنده، و تمام امنیتش را هم با خودشان بردند... @FAR_AX
  13. | پارت ـ1| صدای جیغ قطار، مثل نفس‌های بریده جهانی بود که داشت زیر وزن خاطرات خفه‌ می‌شد. ریل‌ها می‌لرزیدند اما نه از سنگینی قطار بلکه از ترس! پنج نفر در واگنی نیمه‌ روشن سکوت سنگینی بر قرار داشتند، گیج و مبهوت به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. قطار بی‌نام، بی‌جهت و بی‌‌مقصد مثل حیوانی وحشی، سر خود حرکت می‌کرد. قطره‌های باران شیشه‌‌ی مه گرفته واگن را می‌کوبیدند، بیرون چیزی دیده نمی‌شد جز سایه‌هایی سرخ، که گاهی مثل اشباح از کنار قطار عبور می‌کردند. هر کسی به گوشه‌ای پناه برده بود، اما نمی‌توانستی بگویی از سر خستگی‌ست یا فرار از حقیقتی که داشت دهان باز می‌کرد. مهوا با چشمانی سرخ‌شده و خسته، خیره به تصویرِ محو خودش روی شیشه‌ی بارانی زمزمه کرد: ـ مراقب باشید، ما مجبور بودیم. کیارش سرش را بالا گرفت، نگاهش تهی، صدایش آرام اما مصمم بود: ـ بالاخره می‌فهمیم پشت این بازی چیه این‌بار نوبت ماست، این‌بار ما تمومش می‌کنیم. رادان سرش را به منظور تأسف و تایید تکان داد. قطار ناگهان تکان خورد برق رفت، صدای جیغی از واگن عقب آمد یکی از پنجره‌ها ترک برداشت. مهوا دستش را روی گوشش گذاشت و آروم زمزمه کرد: - داره شروع می‌شه. همه به یک‌دیگر نگاه کردند، رادان که مهوا کنارش نشسته بود دستش را محکم فشرد. آنقدر فضا ترسناک بود که تنها احساسی میان نفس‌هایشان بر قرار نشد، امنیت بود. قطار دوباره سرعت گرفت، در تاریکی صدای لرزش آهن با ضربان قلب آن‌ها یکی شده بود. و چشم سرخ‌فامی از دل مه، به روی پنجره پدیدار شد. یک نگاه، فقط یک نگاه؛ اما همین نگاه کافی بود برای انتقال آنها به جهانی دیگر و گسسته شدن طنابِ زمان. (فلش بک: آغاز لغزش) (کیارش:) پنجره باز بود، اما هوا خفه. صدای موتور یخچال در دل شب، عین نبض چیزی بود که مُرده، ولی هنوز تکان می‌خورد. در خانه‌ی کوچکش همه‌ چی سر جایش بود، دقیق، مرتب، اما بی‌جون. او به خاطر شغلی که داشت، شب‌ها را زنده نگه می‌داشت. ساعت‌ها بی‌پایان در تاریکی اتاقش با نور آبی مانیتور شریک می‌شد. او امشب تصمیم گرفت آن چهره‌ی ناشناس را طراحی کند! سخت مشغول طراحی آن خواب مبهم، و فراموش نشده از ذهنش بود. پروژه‌های کاری‌اش می‌آمدند و می‌رفتند اما رویایی که هرشب بر‌می‌گشت... بی اسم و بی‌مشتری بود! @FAR_AX
  14. ما ریشه‌ در خاک وطن داریم،

    حتی اگر باد ما را دور ببرد، باز هم جوانه‌هامان آن‌جا می‌رویند.🇮🇷🕊️

    برای ایرانم❤️

  15. هیچ‌وقت با خاطراتی که تموم شدن، آینده‌تو نساز. بعضی آدم‌ها باید همون‌جا بمونن، توی یه فصل خاک‌خورده. نه تو صفحه‌ی بعد زندگیت. گاهی رها کردن، یعنی احترام گذاشتن به خودت. 🌙 🖤
  16. نام رمان: دیده‌یِ سرخ‌فام نام نویسنده: سوگند غلامی ژانر: تخیلی، عاشقانه، جنایی 🖋️ خلاصه‌: دیده‌ی سرخ‌فام دعوت‌نامه‌ای بدون امضا! شهربازی‌ای که سال‌هاست هیچ خنده‌ای در آن نپیچیده. قطاری بی‌جهت که راه نمی‌رود اما می‌بلعد. پنج غریبه‌ی آشنا، با چمدانی از گذشته، بی‌آنکه بدانند چرا، سوار بر چیزی می‌شوند که نه قطار است نه زمان، نه واقعیت. و در دل مه، چشمی به تماشا نشسته است؛ سرخ، خاموش، اما همیشه بیدار. در جهانی که قانون‌ها نوشته نشده‌اند، راه نجات، کشفِ حقیقت نیست، باورِ نسیان است و گاه تنها راه برگشت، عبور از فراموشی‌ست. ✨ مقدمه: گاهی حقیقت، با نگاه کردن به گذشته روشن نمی‌شود بلکه در سرخیِ چشم‌هایی دفن شده که هنوز خیره مانده‌اند. قطاری بی‌نام، ریل‌هایی که به هیچ جا ختم نمی‌شوند و مسافرانی که نمی‌دانند مقصد پایان است یا آغاز. در جهان دیده‌ی سرخ‌فام، زمان نه خطی‌ست نه مهربان و خاطرات!؟ تنها گورهایی هستند که هنوز نفس می‌کشند... ناظر: @Nasim.M
  17. 🌙 واسه بچه‌های قدیم سایت...

    نمی‌دونم هنوزم کسی از اون روزا اینجا میاد یا نه،

    ولی یه چیزی ته دلم قلقلکم می‌داد که برگردم...

    همین‌جا، همون جایی که شب‌ها، بی‌خوابی‌مون،

    با یه کامنت، یه بحث، یا یه تیکه‌ی بی‌مزه، سبک‌تر می‌شد.

    دلم براتون تنگ شده...

    واسه اون خنده‌ها، اون اسم کاربریای عجیب،

    واسه وقتی که هیچ‌کدوم‌مون زندگی واقعی‌مونو نمی‌گفتیم

    ولی یه‌جوری، خیلی واقعی هوای همو داشتیم...

    اگه هنوزم اینجا سر می‌زنی،

    بدون یکی برگشته، با یه دل پُر از خاطره،

    که فقط دنبال یه صدای آشناست

    بین این همه سکوت تازه.

    🕸️ هنوزم یه گوشه‌ی این سایت،

    بوی قدیمیا میاد...

    شاید تویی، شاید منم...

    1. sarahp

      sarahp♡

      برمی‌گرده اون روزا، برمی‌گردن اون آدما، اون حس و حال قبل برمی‌گرده و دور هم می‌سازیم انجمن رو قوی‌تر از گذشته

  18. سلام سوگند 16 سالمه زاهدان زندگی میکنم قبلا کاربر اینجا بودم و ویراستاری میکردم، الان دوباره برگشتم که انشالله رمانمو بنویسم🫠💗
×
×
  • ایجاد مورد جدید...