رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا


Saya

پست های پیشنهاد شده

spacer.png

رمان: کاراکال*

نویسنده: Saya

ژانر:جنایی، معمایی، عاشقانه

رده سنی: ۱۶+

ساعت پارت‌گذاری: نامعلوم 

خلاصه:
جنگ سرد هرگز به پایان نرسید‌، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئه‌های قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا می‌شود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی‌ خود، با مسبب مرگ خانواده‌اش رو‌به‌رو خواهد شد. او چه کسی است؟

گالری رمان کاراکال | برای دیدن پوسترهای رمان کلیک کنید

_____________________________________________
*کاراکال: سیاه‌گوش، تیره‌ای از گربه‌سانان 

ناظر: @Nasim.M

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 27
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

w7053_Picsart_25-07-21_10-54-25-422.jpg

سلام نویسنده‌ی گرامی! 
به خانه‌ی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژه‌هایت شنیده می‌شوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت.
از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوش‌آمد می‌گوییم.
اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.
از این لحظه می‌توانی پارت‌گذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود.
به‌زودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظم‌دهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد.
📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش:
برای حفظ نظم بخش رمان‌های درحال تایپ، ضروری‌ست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی.
در صورتی که تعداد پارت‌های منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیه‌ی پارت‌ها تایید نخواهند شد.
اگر ویرایش‌ها را انجام دادی، می‌توانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. 
یادمان باشد: تعداد پارت‌های ویرایش‌نشده نباید از ده پارت بیشتر شود.
📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، می‌توانی از پیوندهای زیر استفاده کنی:
قوانین مهم تایپ رمان
آموزش نویسندگی
درخواست طراحی جلد رمان
با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بی‌پایان و دل‌نوشته‌هایی ماندگار 🌿
مدیریت انجمن نودهشتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مقدمه:

- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به‌ خاطر شباهت.
- و اون‌وقت وجه تشابه من با یه گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اون‌ها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن. شکارچی نیستن اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن. وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن، با تمام وجود بلند میشن، با تمام وجود دنبالش می‌کنن و با تمام وجود به دستش میارن. عزیزم، این چیزیه که تو هستی!

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت یک 

(دهکده‌ی آنسو، اسپانیا، سال هزار و نهصد و هشتاد و نه، دو سال قبل از انحلال دولت شوروی)

صدای زنگ‌های کلیسا که به مناسبت حلول سال نو نواخته میشد، دختر جوان را مضطرب‌تر از قبل می‌کرد. او برای نوشتن نامه‌ی خداحافظی وقت زیادی نداشت. به هرحال می‌دانست که برای مدت زیادی مجبور است که به اوئسکا برود و تنها وجود همین نامه‌ها بود که دلش را نسبت به عدم حضور رامون آرام‌تر می‌کرد؛ لااقل تا آخر تعطیلات کریسمس.

رامون، کوچک‌ترین پسر پیشکارِ پدرش، موسیو مورتل بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که همه‌ی فرانسوی‌ها، چهره‌ای به دل‌نشینی رامون داشته باشند؛ البته که او، چشمان درشت مشکی رنگش که همیشه به آن‌ها سرمه‌ی عربی می‌کشید را از مادر شرقی‌اش به ارث برده بود. همان هم در نخستین روز دیدارشان، اولین چیزی بود به مزاج دخترک خوش آمد. او همیشه می‌گفت که آن روغن سیاه‌رنگ، او را از شر درد چشم خلاص کرده است.

مدت زیادی بود که یک‌دیگر را در باغ انگور پشت جاده ملاقات می‌کردند. خدا می‌دانست که اگر پدرش متوجه موضوع میشد، چه بلایی بر سر معشوقه‌اش می‌آورد. بی‌شک خود او را هم برای همیشه جهت پرستاری از عمه‌اش راهی اوئسکا می‌کرد. هیچ‌کس از آن زن متعصب خوشش نمی‌آمد. هنوز هم نمی‌دانست که چگونه تعطیلات کریسمس را دور از رامون و در خانه‌ی عمه کارلوتا بگذراند. با تمام این‌ها، جای شکرش باقی است که خواهر کوچک‌ترش، کم سن و سال‌تر از آن است که بازیگوشی‌های بچگانه را رها کرده و به دنبال فضولی باشد. ساعات زیادی را به بهانه‌ی او، با رامون‌ وقت می‌گذراند؛ هرچند که این موضوع تا چند سال آینده، دیگر پابرجا نمی‌ماند.

یعنی می‌توانست بدون هیچ دردسری، با علم بر این حقیقت که پدرش مایل بود یکی از همان اعضای حزب دامادش شود، با رامون ازدواج کند؟ پسرک مدعی‌ بود که به‌زودی برای کار به مادرید رفته و بعد هم می‌تواند خانه‌ای برای هر دویشان اجاره کند. اگر اوضاع جنگ ‌و جدال‌های داخلی بهتر شود، مادرید شهری است که سنگ‌فرش‌هایش را با اسکناس، تزئین کرده‌اند!

شاید هم این حرف‌ها از همان لاف‌های معروف پسرهای جوان بود تا خودشان را بیشتر در دل معشوقشان جای دهند. به هرحال، حتی فکر کردن به این حرف‌ها، تا مدت‌ها می‌توانست او را خوش اخلاق کند؛ این‌گونه شاید کمتر به فلیس بی‌چاره برای پختن باکالائو¹ ایراد می‌گرفت، قابل انکار نیست که طعم سس سالسای او، وحشتناک است!

آه عمیقی کشید و دستش را زیر چانه گذاشت و از پنجره‌ی اتاق، به برج سنگی و نیمه‌کاره‌ی کلیسا که از دور خودنمایی می‌کرد، نگاهی انداخت.

با خودش فکر می‌کرد که ای کاش در خانواده‌ی مدرن‌تری به دنیا می‌آمد و دست‌کم، اجازه‌ی داشتن یک تلفن همراه را به او می‌دادند؛ این‌گونه دیگر لازم نبود نگران مسافت باشد یا مانند دوشیزگان قرن هجدهم، نامه‌‌ی عاشقانه بنویسد.

باز هم آوای ناقوس کلیسا در گوشش پیچید؛ البته، این صدای زنگ کلیسا بود یا مادرش؟ گوش‌هایش را تیز کرد و به محض بلند شدن قژقژ پله‌های چوبی از پشت درب اتاق، کاغذ نامه‌ها را رها کرد، کتاب قطوری روی آن‌ها گذاشت و از جایش بلند شد.

هم‌زمان، درب اتاق با شدت باز شد و مادرش، با اخم‌های درهم رفته و چهره‌ای که دائما رنگ‌ پریده بود و او را در نگاه اهالی دهکده، شبیه به مردم ایسلند یا منطقه‌ای در آن حوالی می‌کرد، وارد شد. خدا را شکر که چهره‌اش هیچ شباهتی به او نداشت!

زن، نگاه غضبناکی به سر تا پای دختر انداخت و با ترش‌رویی گفت:

- بیانکا، داری چی‌کار می‌کنی؟ تو می‌خوای از قطار جا بمونیم؟ مراسم دعا هم شروع شده.

چشم‌های خاکستری رنگش را در فضای نه چندان مرتب اتاق چرخاند و بدون مکث، ادامه داد:

- یا مسیح! بگو ببینم نورا کجاست؟


۱. خوراک اسپانیایی همراه با ماهی کادِ نمک‌سود شده

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دو

- نمی... نمی‌دونم مامان. شاید دوباره رفته به انبار یا... .

هنوز حرفش را کامل نکرده بود که مادرش، مچ دستش را چرخاند و با نگاه به ساعت ظریفی که به تازگی آن را به مناسبت کریسمس هدیه گرفته بود، گفت:
- فاجعه‌ست! چطور ممکنه به مراسم دعا نرسیم؟
رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت اما قبل از آن که به کلی از دید دخترک خارج شود، دو مرتبه به سوی او برگشت و گفت:
- برو دنبال نور، پدرت اون بیرون منتظره.
خوب می‌دانست که پدر، حوصله‌ی چندانی برای انتظار کشیدن ندارد. به همین خاطر سرش را تکان داد و با نگاهش، مادر را بدرقه کرد. آیا فرصت می‌کرد که به دیدار رامون برود؟ با خودش فکر کرد که اگر کمی خوش‌شانس باشد، می‌تواند به بهانه‌ی پیدا کردن الئونورا، راهی مزرعه شود و ترتیب یک خداحافظی رمانتیک را بدهد.
با این تصور، چشمانش برق زد و سراسیمه، کمد لباس‌هایش را باز کرد، پالتوی تیره‌اش را برداشت و روبه‌روی صورتش گرفت.
بینی‌‌اش را چین داد و اخم‌هایش را درهم کشید. اگر یکی از دوستان دبیرستانش کمد لباس‌ او را ببیند، بی‌شک او را دست خواهد انداخت. بیشتر دخترهای دبیرستان تمام تلاششان را می‌کردند تا شبیه سلن دیون یا مدونا باشند، شاید هم مایکل جکسون!
هرچند که در این خانه، به هیچ‌وجه خبری از جین‌های گلامور¹ و کاپشن‌ تِدی² نبود چراکه پدر، این چیزها را مایه‌ی شرم و پیروان مد را فاسد می‌دانست. خانواده‌ی دِل پِره ته می‌بایست مطابق با سنت‌های مرسوم اجدادش وارد دهه‌ی نود میلادی میشد؛ به هرحال که قوانین حزب به شدت سخت‌گیرانه بود. با این اوصاف، بیانکا شانس آورده بود که با اصرارهای مادر، حداقل می‌توانست دبیرستان را تمام کند.
پالتویش را پوشید و موهای فِرش را از زیر آن بیرون کشید. حتی اجازه‌ی کوتاه کردن موهایش را نداشت و مجبور بود زمان زیادی را صرف مرتب‌ و صاف کردنشان کند، درست مانند امروز صبح.
کاغذهای تا خورده‌ی نامه‌ را که به عطر گران‌‌قیمتی آغشته شده بود، برداشت و درون جیب پالتویش جا داد. همیشه در استفاده‌ی این عطر کلاسیک که آن را بئاتریس، دخترعموی دست و دلبازش از پاریس آورده بود، وسواس به خرج می‌داد و فقط در مراسم‌های مهم از آن استفاده می‌کرد. حالا هم یک موقعیت مهم بود، یک دیدار و خداحافظی رمانتیک!
با عجله از اتاق بیرون رفت و پله‌های چوبی را یکی در میان پشت سر گذاشت. پدر بارها به فردریک گفته بود که آن‌ها را تعمیر کند اما او به منزله‌ی چرت‌های گاه و بی‌گاهش در گوشه و کنار مزرعه، هیچ‌گاه به تمام کارها نمی‌رسید. او پادوی زبر و زرنگی نبود. اتفاقاً پایین پله‌ها، در کنار چمدان‌ها ایستاده بود و نفسی چاق می‌کرد؛ سنگینی آن چمدان‌ها از یک مایلی هم مشخص بود و به راحتی میشد فهمید که فدریک، زحمت بسیاری برای حمل آن‌ها کشیده است. به محض دیدن بیانکا، تا جایی که شکم بزرگش اجازه می‌داد، خم شد و گفت:
- روز بخیر خانم.
در طبقه‌ی پایین، بوی شیرینی‌های زنجبیلی فلیس اجازه‌ی پیشروی به عطر بهارنارنجی که به پیراهنش زده بود را نمی‌داد.
بیانکا با حواس‌پرتی سرش را در جواب فردریک تکان داد و به سرعت از خانه خارج شد.


۱. نوعی جین زنانه در دهه نود میلادی
۲. کاپشن‌هایی با طرح عروسکی که در دهه نود میلادی مد بودند.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سه 

در این وقت از سال، همه‌ی مردم انتظار بارش برف را داشتند اما هنوز آفتاب، حاکم مطلقِ زمین‌های آنسو بود؛ بعید می‌دانست که در اوئسکا هم وضعیت متفاوت باشد.

پدرش، به فولکس واگن سرخ رنگش تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. اغلب مواقع، از چهره‌ی سخت و عبوسش، نمی‌‌توانست حدس بزند که چه فکری در سر دارد اما امروز، کلافگی از سر و رویش می‌بارید؛ از این بابت مطمئن بود.

به همین سبب، به آهستگی از پله‌های جلوی خانه پایین آمد و کوتاه، سلام کرد. جثه‌ی ریزش را تکان داد و می‌خواست هرچه سریع‌تر دور شود که با صدای زمخت پدر، سرجایش خشک شد.

- کجا فرار می‌کنی تُرُمتای¹؟!

به سمت پدر برگشت و لبخند نصفه نیمه‌ای روی لب‌هایش‌ نشاند. به ندرت او را با نام خودش صدا می‌کرد. برای پدر، همیشه یک پرنده‌‌ی کوچک بود!

- باید الئونورا رو پیدا کنم پد... .

پیرمرد عبوس، سرش را تکان داد و در میانه‌ی حرف‌هایش، لب زد:

- می‌دونی که عجله داریم و گمش کردی؟

بیانکا، سرش را پایین انداخت و انگشتان کشیده‌اش را به بازی گرفت. اغلب‌ موضوعاتی که به‌خاطرشان توبیخ میشد، در واقع هیچ ربطی به او نداشتند. چرا باید غیب شدن‌های گاه و بی‌گاه یک دختربچه‌‌ی سه ساله تقصیر او باشد؟

- متأسفم پدر.

خوزه، نفس عمیقی کشید و با اشاره‌ی دست، به دختر شانزده ساله‌اش اجازه‌ی مرخصی داد. باید زمان دیگری را برای نصیحت و موعظه‌ی دختر بزرگترش انتخاب می‌کرد. اکنون تنها کاری که موظف به انجامش بود، ترک کردن خانه است، حتی به بهانه‌ی تعطیلات کریسمس.

در چند ماه گذشته، اوضاع دولت کمونیسم، حتی در شوروی هم چندان خوشایند نبود. فاشیست‌ها دیگر راهشان را تا خانه‌ی اعضای حزب هم باز کرده بودند.

با تمام این تفاسیر، خوزه معتقد بود که تاریخ، گواه خوبی برای پایان تراژدی این انقلابیون خائن که خود را نوادگان ارتش سفید می‌دانستند، است.

او به عنوان یک روسی تبار که پدرش در جنگِ ارتش سرخ و تشکیل اتحاد جماهیر شوروی علیه نظام ضد کمونیسم و امپراطوری روسیه کشته شد، هرگز تحمل وجود چنین افرادی را در خاک کشورش نداشت و به خون آن‌ها تشنه بود.

ته مانده‌ی سیگارش را روی زمین انداخت و زیر لب، فحشی نثار ارواح قاتلان پدرش کرد. با تمام زد و خوردهای فکری، باید در مقابل خانواده‌‌ی سرکشش هم صبر و حوصله‌ی زیادی به خرج می‌داد. از پله‌های سنگی بالا رفت و غرید:

- چه آدم‌های وقت نشناسی!

بیانکا، هنوز پرچین را پشت سر نگذاشته بود که صدای فریاد پدرش را از پشت سر شنید و به واسطه‌ی دور شدن از آن‌جا، نفس راحتی کشید. هیچ دلش نمی‌خواست که باز هم نقش دیوار کوتاه‌تر از بقیه را برای او ایفا کند.

با عجله، وارد باغ پرتقال شد و در بین درختانی که دیگر میوه‌ای روی شاخه نداشتند، به دنبال الئونورا گشت؛ آن سر به هوا همیشه در این حوالی بازی می‌کرد.

در ماه نوامبر، وقتی که برای چیدن محصولات به باغ می‌آمدند، از دخترک شنیده بود که درخت‌ها با او حرف می‌زنند، پس برای همین است که هرروز به این‌جا می‌آید تا حرف‌های دوستانش را بشنود.

از یادآوری حرف‌های بچگانه‌ی الئونورا، ناخودآگاه لبخند محوی زد و بلندتر صدایش زد:

- نورا؟ تو این‌جایی؟ نو... .

با شنیدن صدای خش‌خش پشت سرش و سپس، کشیده شدن آستین پالتویش، صدایش در گلو خفه شد.


۱. نوعی پرنده شکاری کوچک از تیره شاهین‌سانان

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهار 

وحشت‌زده به عقب برگشت و خودش را برای جیغ زدن آماده‌ کرد که رامون، دستش را روی دهان دختر گذاشت و به آهستگی لب زد:

- هیس! نترس.

بیانکا، چشمان درشت شده‌اش را روی صورت خندان رامون چرخاند و به محض پایین آمدن دستِ پسر، معترضانه صدایش زد و گفت:

- خدای من! من رو ترسوندی.

رامون سر به زیر انداخت و مردانه خندید. دستکش‌های نخ‌نمای چرمش را از دست‌هایش درآورد و گفت:

- فکر کردی یه دزد وارد عمارت شده؟

بیانکا، گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و با لوندی، ابروهایش را بالا انداخت.

- من نمی‌دونستم که دزدهای آنسو تا این حد جذاب هستن.

پسر با شنیدن این حرف، مغرورانه سینه‌اش را صاف کرد و جواب داد:

- البته که نیستن سینیوریتا. اگر هم دزدی بخواد نزدیک تو بشه... .

دست‌های بیانکا را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد و با اطمینان، ادامه داد:

- قلبش رو از سینه‌ بیرون می‌کشم!

بیانکا قدمی به عقب برداشت و ریز خندید. خدا می‌دانست که چقدر این حرف‌های عجیب و غریب او، حالش را خوب می‌کند.

- شبیه پدرم حرف می‌زنی.

رامون ابروهایش را بالاتر برد و با تعجب گفت:

- می‌خوای بگی که دیگه می‌تونم عضو حزب بشم؟

دخترک، دستش را از حصار گرم دستان او در آورد و مشت بی‌رمقی به بازوی ورزیده‌اش کوبید.

- زده به سرت؟! خودت هم می‌دونی که من از این چیزها متنفرم.

رامون، چشمکی نثار صورت درهم رفته‌ی معشوقه‌اش کرد و قبل از آن که فرصت حرکت دیگری به او بدهد، خم شد و گونه‌‌ی رنگ‌‌پریده‌ و استخوانی‌اش را بوسید. طبق انتظارش، لپ‌های سرد بیانکا به سرعت رنگ گرفت و چشمان براق مشکی‌اش، از تعجب گرد شد.

- داری چی کار... .

قبل از آن که حرفش را کامل کند، صدای ضعیف نامشخصی از پشت سرشان، هر دو را از جا پراند. بیانکا به سرعت سرش را چرخاند و نفسش، با دیدن الئونورا که پشت درخت ایستاده و دست‌های کوچکش را روی لب گذاشته بود، در سینه حبس شد.

دختربچه، چشمان کشیده‌ی خاکستری‌اش را با کنجکاوی به آن‌ها دوخته و از قرار معلوم، عطسه‌ی بی‌موقعش او را حسابی گیر انداخته بود. بیانکا با عصبانیتی که ناشی از اضطرابش بود، غرید:

- تو، جاسوس کوچولو، زود بیا این‌جا!

الئونورا از لحن تند خواهرش، ترسیده بود و با تکان دادن سرش، به او فهماند که قرار نیست به دستورش عمل کرده و خودش را به باد کتک بدهد. او فقط برای دنبال کردن یکی از حلزون‌های کوچکی که بعد از باران دیشب، سرتاسر باغ را پر کرده بودند، به آن‌جا آمده بود؛ چه می‌دانست که مزاحم خواهر بزرگترش خواهد شد؟

بیانکا، اخم‌هایش را درهم کشید و تکه چوبی از زمین برداشت و می‌خواست به طرف دخترک برود که رامون، بازویش را کشید و گفت:

- هی، می‌خوای چی کار کنی؟

- می‌دونی چقدر دنبالش گشتم؟ حالا هم که ما رو... .

لب‌هایش را گزید و از زیر بار کامل کردن جمله‌اش، شانه خالی کرد. رامون ترکه را از دستش گرفت، آن را به طرفی انداخت و زیر لب گفت:

- تو داری بدتر فراریش میدی.

سپس، با دست و دلبازی لبخندی روی لب نشاند و رو به دخترک، با صدای بلندتری ادامه داد:

- اون حتماً از توی خونه موندن حوصله‌اش سر رفته، مگه نه لئو؟

الئونورا در تایید حرف او، با شیطنت سرش را تکان داد و از پشت درخت، سرک کشید. در همین حال، دست‌های بیانکا روی سینه گره خورد و بازدمش را با صدا به بیرون فرستاد. رامون نیم‌ نگاهی به او انداخت و سپس با لحن کنجکاوی پرسید:

- داشتی چی کار می‌کردی؟

الئونورا، دست‌های کوچکش را داخل جیب پیراهن سفیدش که دیگر چرک‌مور و کثیف شده بود، برد و تعدادی صدف حلزون بیرون کشید. کف دست‌هایش را جلوتر گرفت و گفت:

- خودم پیداشون کردم.

- وای! این‌ها خیلی قشنگن. به نظرت من و بیانکا هم می‌تونیم پیداشون کنیم؟

الئونورا، مردد به رامون و سپس به چهره‌ی غضبناک خواهرش نگاه کرد و چیزی نگفت. شاید بهتر بود پا به فرار بگذارد.

پسر که متوجه‌ی تردید دختر‌بچه شد، دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت:

- هی لئو، بیا این‌جا. دوست دارم که اون‌ها رو از نزدیک نشون من بدی.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پنج 

الئونورا سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، از پشت درخت بیرون آمد و مقابل پسر ایستاد. بیانکا خودش را جلوتر کشید و قبل از آن که دستان رامون، خواهرش را لمس کنند، چنگی به بازوی نحیف او زد و گفت:

- چرا هر چقدر صدات زدم، جوابم رو نمی‌دادی؟

الئونورا، انگار که درون قفس زندانی باشد، تقلا می‌کرد که خودش را از حصار دستان خواهر جدا کند و وقتی موفق نشد، لب‌هایش را جمع کرد و با بغض به رامون چشم دوخت.

بیانکا تکانی به اندام ریز نقش او داد و با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود، سوالش را دو مرتبه با جدیت بیشتری تکرار کرد که نتیجه‌اش، شکستن بغض دختربچه شد.

رامون، بچه را از آغوش بیانکا جدا کرد و روی زمین گذاشت و در حالی که در کنارش زانو می‌زد، با لحن سرزنش‌گرانه‌ای، بیانکا را خطاب قرار داد:

- تو چت شده دختر؟ این همه عصبانیت برای چیه؟

- واقعاً متوجه نیستی؟ اون به همه میگه که من و تو رو دیده، می‌خوای جفتمون توی دردسر بیفتیم؟

رامون، کمان ابروهایش را درهم فرو برد و با انگشتانش، اشک‌های بی‌صدای الئونور را پاک کرد و گفت:

- ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم. همه‌ی دوست‌ها با هم حرف می‌زنن؛ درست مثل لئو که قراره به من بگه که چطور صدف‌ها رو از توی باغ جمع کنم.

الئونورا، بینی کوچکش را بالا کشید و سرش را تکان داد. رامون لبخندزنان، موهای روشن دختر بچه‌ را از روی صورتش کنار زد و آهسته، پیشانی‌اش را بوسید. او همیشه بلد بود که چطور اوضاع را سر و سامان بدهد و گاهی شباهت بسیاری با قهرمان‌های کمیک‌ پیدا می‌کرد، لااقل در نگاه بیانکا که این‌طور بود.

با دیدن آن دو، گره‌ی پیشانی بیانکا باز شد و در مقابل الئونورا، روی زانو نشست.

- هی! معذرت می‌خوام، باشه؟

الئونورا با عصبانیت بچگانه‌ای که بیشتر خنده‌دار بود تا هولناک، از او روی برگرداند و جوابی نداد. بیانکا خنده‌اش را با زحمت بسیار قورت داد و لب زد:

- چقدر عالی! حالا می‌تونم همه‌ی شیرینی‌های فلیس رو تنها بخورم.

الئونورا به تندی نگاهش کرد و معترضانه، پا روی زمین کوبید. بیانکا به حرکات دخترک خندید و زبانش را به قصد خنداندن خواهر لجبازش، چرخاند اما قبل از آن که صدایی از دهانش خارج شود، با صدای مهیب رها شدن گلوله‌ در فضای باغ، همراه با رامون از جا برخاست. به سرعت، به طرف الئونورا رفت، او را به پشت سرش هدایت کرد و وحشت‌زده پرسید:

- اون صدای چی بود؟!

هر دو به خوبی می‌دانستند که در روزگار جنگ‌ داخلی، شنیدن چنین چیزهایی از دور و اطراف کاملاً طبیعی‌ست؛ اما هیچ زمان سابقه نداشت که صدا تا این حد نزدیک و از طرف عمارت خودشان باشد. به هرحال که پدرش به عنوان صاحب‌خانه، هرگز اجازه نمی‌داد که در محدوده‌ی قلمروی او، کسی حتی برای شکار خرگوش، ماشه بکشد.

هنوز سرجایشان خشک شده بودند که انعکاس رهایی تیر بعدی، در هوای مرطوب باغ پیچید. چهره‌ی رامون دیگر مانند چند دقیقه‌ی قبل، شاد و بشاش نبود و بلعکس، ردی از نگرانی در چشم‌های زغالی‌اش دیده میشد.

به طرف صدا قدم برداشت که بیانکا، بی‌آن که حرفی بزند، بازویش را گرفت و مانع شد. این یک واکنش به دور از اراده تلقی میشد؛ دختر جوان ترسیده بود.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 ماه بعد...

پارت شش

رامون، نگاهش را برگرداند و به چشمان مضطرب بیانکا و سپس الئونورا خیره شد اما هیچ اثری از ترس در نگاه بانوی کوچک خانه، نبود. این دو خواهر، در هر شرایطی تفاوت‌هایشان را به رخ می‌کشیدند.

محض دلگرم کردن بیانکا لبخندی زد، دست ظریفش را که به بازوی او گره کرده بود، در دست گرفت و به آرامی بوسید.

- نگران نباش. فقط میرم تا ببینم چه خبر شده.

و قبل از آن که اجازه‌ی مخالفت به او بدهد، از هر دوی آنان فاصله گرفت و به طرف پرچین رفت.

بیانکا نمی‌توانست در جای خود بماند؛ انگار که هر چه رامون از محدوده‌ی دید او دورتر میشد، بیشتر به غیرعادی بودن اوضاع پی می‌برد. هرچند که تا چند سال گذشته، پدر از اعضای مهم حزب بود اما تاکنون، موضوعات جنگ را به داخل خانه نمی‌کشید، حتی یک‌بار!

- اون کجا رفت؟

به الئونورا که با کنجکاوی خواهرش را برانداز می‌کرد، چشم دوخت. دست کوچکش را محکم در دست گرفت و به آرامی گفت:

- بیا عزیزم.

اما مطمئن نبود که دختربچه، صدایش را شنیده باشد؛ آوای کلماتش حتی به گوش‌های خودش هم نرسیده بود. به هرحال، الئونور را به دنبال خودش کشید و برخلاف خواسته‌ی رامون، راهی مسیر خانه شدند.

تا چند قدم مانده تا پرچین، سر و صداها بیشتر از قبل در گوشش طنین انداخت. انگار که صداهای ناآشنا و گنگ دیگری را هم علاوه بر اهل خانه می‌شنید. به قدری نزدیک شد که می‌توانست محدوده‌ی وسیعی از محوطه‌ی روبه‌روی خانه را ببیند. با دیدن مردان غریبه‌ای که همگی لباس نظامی داشتند و چکمه‌هایشان زیر نور آفتاب برق می‌زد، همان‌جا، پشت اولین درخت تنومند باغ ایستاد و الئونور را هم به پشت سرش کشید.

از بازوبند‌های سفید رنگی که تمامی آن‌ها به بازوهای خود بسته بودند، می‌توانست حدس بزند که این‌ها از موافقان پدرش و حزب نیستند؛ این هم به واسطه‌ی تعلیم‌های اجباری‌ روزهای سه شنبه در کتابخانه‌ی پدرش بود. هرچند که سر و وضعشان هم هیچ شباهتی به اعضای حزب کمونیست نداشت.

چندین سرباز دور اتومبیل پدرش حلقه زده بودند و یک نفر که گویا افسر مافوقشان بود، اسلحه‌اش را در دست می‌چرخاند و روبه‌روی پله‌های سنگی خانه، رژه می‌رفت. نمی‌توانست به خوبی چهره‌اش را ببیند و شناخت آن مرد جوان، غیرممکن به نظر می‌رسید.

به محض آن که پدرش، همراه با مرد قوی هیکلی که از پشت سر او را هدایت می‌کرد، از درون خانه به بیرون پرت شد، آن افسر ناشناس از حرکت ایستاد.

پشت سر پدر، فردریک، موسیو مورتل، مادرش و حتی فلیس همراه با تعداد دیگری از سربازها به بیرون خانه آورده شدند. بیانکا صدای تپش‌های نامرتب قلبش را به خوبی می‌شنید.

سربازها، همه‌ی اعضای خانواده‌ را روی زمین انداخته و مجبور کردند که جلوی افسر، زانو بزنند اما حرف‌هایشان را نمی‌شنید.

نفس‌هایش به سختی از درون سینه‌اش بیرون می‌آمدند و عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود. علی‌رغم میل باطنی‌اش، قادر به ساکت کردن ذهنش نبود و نمی‌توانست هم‌زمان به تمام سوال‌های پیش آمده جواب بدهد.

آن‌ها چه کسانی هستند؟ برای چه چیزی آمده‌اند؟ چرا خانواده‌اش را به این وضع انداخته‌اند؟ و آخرین سوال، رامون کجاست؟ از جواب دادن به تمامی این‌ سوالات، وحشت داشت.

حتی با آن که به واسطه‌ی اشاره‌ی افسر، تمام سربازانی که دور خانواده‌ حلقه زده به طرفشان نشانه‌گیری کرده بودند، تنها کسانی که آثار ترس در چهره‌شان دیده نمی‌شد، پدر و مادرش بودند، همان وفاداران ابدی حزب!

بیانکا، دستش را جلوی دهانش گرفت و می‌ترسید که از وحشتی که در جانش رخنه کرده، کوچک‌ترین صدایی بلند شود و آن‌ها را متوجه خود کند. به کلی الئونور را از یاد برده بود.

چهره‌ی افسر جوان، خونسرد بود. کلاهش را درآورد و سیگار برگش را روشن می‌کرد. بیانکا به راحتی نمی‌توانست احساسات درون چهره‌ی عبوس مرد را درک کند؛ شاید به علت فاصله بود و یا حتی ترس!

به محض آن که فندکش را پایین آورد، سرش را تکان داد و در کسری از ثانیه، صدای رگبار گلوله‌ها به هوا برخاست.

نفس در سینه‌ی بیانکا حبس شد، پاهایش سست شدند و لرزش اندامش، هویدا بود. در مقابل چشمانش، تمام اعضای خانواده یکی پس از دیگری به روی زمین افتاده و در خون خود، می‌غلتیدند. حتی با وجود فاصله‌ی زیادی که از آن مهلکه داشت، بوی خون را استشمام می‌کرد؛ دیگر خبری از سفیدی پیراهن گران‌قیمت مادرش هم نبود. همه‌چیز را تار می‌دید.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفت 

دست‌هایش شل شدند و مانند تکه‌های گوشتی که در سوپ غرق می‌شوند، به آرامی از کنار درخت سُر خورد و گویا داخل زمین فرو رفت!

قطرات اشک‌، راه خودشان را از میان چشمان ملتهب بیانکا که سوزش آن‌ها تا قلبش هم رسوخ کرده بود، پیدا کردند و بر روی گونه‌اش سرازیر شدند. به قدری نفس کشیدن سخت بود که گویا آن سربازها، تمام اکسیژن آن حوالی را یک‌جا بلعیده‌اند.

با تمام وجودش، میل شدیدی داشت که از جا برخیزد، به آن میدان جنگ نابرابر برود و تمام سربازان بی‌دفاعی که روی زمین افتاده بودند را در آغوش بکشد، حتی پدرش را.

هرچند که انگار پاهایش را به زمین میخ کرده‌اند و قامتش در کنار درخت، مچاله شده بود. به واسطه‌ی سقوط دلخراشش، حالا دیگر الئونورا هم می‌توانست منظره را تماشا کند؛ ولی چشمان بیانکا، فقط خیره به رو‌به‌رویش بود. این تصویر، چندین برابر بدتر از کابوس‌هایی که اغلب شب‌ها می‌دید و او را تا صبح بیدار نگه می‌داشتند، بود.

خون از سر و روی پدر بر روی زمین جاری شده بود و بلعکس، در رگ‌های بیانکا یخ بسته بود. چرا نمی‌توانست رامون را در میان این جماعت پیدا کند؟ آیا او توانسته بود بگریزد؟

به قدری سست شده بود که حتی با شنیدن جیغ الئونورا، تا چند ثانیه نتوانست به خودش بیاید و تا بجنبد، دخترک چند قدمی را از او دور شده بود.

- مامان!

به خوبی می‌دانست که دیگر جای تعلل نیست و این آدم‌ها اگر دستشان به او و الئونورا برسد، کارشان تمام است. به هیچ‌ وجه نمی‌توانست شاهد قتل دیگری باشد. چنگی به تنه‌ی درخت زد و به تندی از جایش پرید. الئونور را که راه زیادی تا گذر از پرچین نداشت، در آغوش گرفت و دستش را روی دهان کوچکش گذاشت اما دیگر دیر شده بود، آن‌ها صدایش را شنیده بودند.

افسر ناشناس، سیگارش را روی زمین انداخت و چند قدمی جلوتر آمد. یک اشاره‌ی او کافی بود تا تعدادی از سربازها، به قصد شکار آخرین بازمانده‌های خانواده‌ی دِل‌پره‌ته، به طرف پرچین روانه شوند.

بیانکا بدون درنگ، شروع به دویدن کرد. گریه‌ی الئونور، همراه با صدای چکمه‌های سربازان، روحش را می‌آزرد. نمی‌دانست کدام راه می‌تواند برایش راه نجات باشد. به قدری وحشت در وجودش رخنه کرده بود که چشم‌هایش، دیگر مسیرهای آشنای دهکده را نمی‌شناخت.

تمام توانش را در پاهای لرزانش ریخت و باغ را پشت سر گذاشت اما صدای فریاد مردان پشت سرش، لحظه‌ای دورتر نمی‌شد؛ شاید باید بال درآورده و برای نجات، پرواز می‌کرد!

در نظرش، مسیر داخل دهکده امن نبود‌. خدا می‌دانست که این یاغی‌ها از کدام کوی و برزن بر سرش خواهند ریخت. از آخرین خانه گذر کرد و خودش را به مزارع رساند، زمین‌هایی خالی از محصول و تا حدودی برهوت!

جرأت نداشت که پشت سرش را نگاه کند. می‌ترسید با از دست دادن ثانیه‌ای، به او رسیده و هر دو را تیرباران کنند. قلبش بی‌وقفه در سینه‌اش می‌کوبید، همانند کوفته شدن خاک در زیر پای سربازان.

از انبارهای چوبی میان مزرعه گذر کرد و با دیدن پل سنگی رودخانه، جان دوباره‌ای گرفت. سراسیمه، خودش را به دهانه‌ی پل رساند و از خاکریز کنارش، پایین رفت. قبل از آن که به ساحل سنگ‌ریزه‌ی زیر پل برسد، نگاهی به انبارها انداخت؛ آن‌ها هنوز نرسیده بودند.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هشت

الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمه‌های مخملی‌اش را خیس کرده بود.

زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشم‌های نم‌دار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.

- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟

دخترک لب‌های صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:

- اون‌ها کی هستن؟

- آدم‌های بد.

- اون‌ها، پاپا رو کتک زدن؟

لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید می‌کرد. او نمی‌توانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.

لبخند نصفه نیمه‌ای زد و گونه‌ی الئونور را نوازش کرد.

- نه عزیزم نه، هیچ‌کس نمی‌تونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اون‌ها دور بشیم. باشه؟

- پس رامون‌ کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟

حتی خودش هم جواب این سوال را نمی‌دانست. او به یک‌باره کجا رفت و ناپدید شد؟

نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:

- تو باید این‌جا قایم بشی و نذاری هیچ‌کس پیدات بکنه، متوجه شدی؟

الئونورا سرش را تکان داد و گفت:

- بلدم، وقتی با فلیس بازی می‌کردیم، اون هیچ‌وقت من رو پیدا نمی‌کرد.

- نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه می‌بازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟

- تو هم با من قایم میشی؟

بیانکا گوشه‌ی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی‌ به‌هم ریخته‌اش را از روی صورتش کنار زد.

- من جای دیگه‌ای قایم میشم؛ ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون می‌بازیم.

الئونور پلک‌هایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونه‌ی خیس بیانکا گذاشت.

- چرا داری گریه می‌کنی؟ از اون آدم‌های بد، می‌ترسی؟

بیانکا، لجوجانه اشک‌هایش را پس زد و با خنده‌ی غم‌آلودی، دست‌ کوچک او را در دست گرفت و لب زد:

- فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمی‌کنی.

- نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم می‌کنم بیانکا.

بیانکا سرش را تکان داد و بوسه‌‌ای بر روی دست الئونورا زد.

- برمی‌گردم پیشت.

قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت.

به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوار‌های چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند.

پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود. در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبه‌رویش می‌دید، آتش یکی از گلوله‌ها در استخوان پایش شعله‌ور شد. درد، آن‌چنان جانش را خراش می‌داد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفته‌اش می‌دید.

سقوط را در برابر خودش، حتمی می‌دانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آن‌ها را از رودخانه، دور می‌کرد.

مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگان‌لنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نه

الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمه‌های مخملی‌اش را خیس کرده بود.

زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشم‌های نم‌دار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.

- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟

دخترک لب‌های صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:

- اون‌ها کی هستن؟

- آدم‌های بد.

- اون‌ها، پاپا رو کتک زدن؟

لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید می‌کرد. او نمی‌توانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.

لبخند نصفه نیمه‌ای زد و گونه‌ی الئونور را نوازش کرد.

- نه عزیزم نه، هیچ‌کس نمی‌تونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اون‌ها دور بشیم. باشه؟

- پس رامون‌ کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟

حتی خودش هم جواب این سوال را نمی‌دانست. او به یک‌باره کجا رفت و ناپدید شد؟

نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:

- تو باید این‌جا قایم بشی و نذاری هیچ‌کس پیدات بکنه، متوجه شدی؟

الئونورا سرش را تکان داد و گفت:

- بلدم، وقتی با فلیس بازی می‌کردیم، اون هیچ‌وقت من رو پیدا نمی‌کرد.

- نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه می‌بازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟

- تو هم با من قایم میشی؟

بیانکا گوشه‌ی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی‌ به‌هم ریخته‌اش را از روی صورتش کنار زد.

- من جای دیگه‌ای قایم میشم؛ ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون می‌بازیم.

الئونور پلک‌هایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونه‌ی خیس بیانکا گذاشت.

- چرا داری گریه می‌کنی؟ از اون آدم‌های بد، می‌ترسی؟

بیانکا، لجوجانه اشک‌هایش را پس زد و با خنده‌ی غم‌آلودی، دست‌ کوچک او را در دست گرفت و لب زد:

- فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمی‌کنی.

- نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم می‌کنم بیانکا.

بیانکا سرش را تکان داد و بوسه‌‌ای بر روی دست الئونورا زد.

- برمی‌گردم پیشت.

قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت.

به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوار‌های چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند.

پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود. در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبه‌رویش می‌دید، آتش یکی از گلوله‌ها در استخوان پایش شعله‌ور شد. درد، آن‌چنان جانش را خراش می‌داد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفته‌اش می‌دید.

سقوط را در برابر خودش، حتمی می‌دانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آن‌ها را از رودخانه، دور می‌کرد.

مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگان‌لنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت.

لعنت به روزهای یکشنبه! تعداد دفعاتی که این جمله را در طول زندگی‌اش به کار برده است، از دستش در رفته بود. در گذشته، برای سخت‌گیری‌های مادرش و حالا، برای نبود مردمی که شاید حضورشان، نجاتش می‌داد.

به هرحال هیچ‌کدام از اهالی، دست از سر کلیسای دهکده برنمی‌داشتند تا حال، به فریاد دخترک بی‌چاره برسند؛ گویی صدای دعای آن‌ها، بلندتر از شیون‌های او بود تا به گوش خدا برسد.

در همین حین، صدای سوت قطار در گوش‌هایش پیچید. به راه آهن رسیده بود؟ جوانه‌ی امید در دلش، سر از خاک بیرون آورد. اگر به موقع از ریل رد میشد، دیگر نمی‌توانستند به او برسند و نجات پیدا می‌کرد. بعد از همه‌ی این‌ها، به سمت الئونور باز می‌گشت و با یکدیگر، به طرف مالاگا می‌رفتند، شاید هم بیتوریا. از مادرش شنیده بود که دایی کوچک‌ترش، خاویر، پس از سال‌ها کار در شرکت کشتی‌رانی، در آن‌ شهر خانه‌ای ویلایی و گران‌قیمت خریده و با تازه عروسش، زندگی می‌کند.

با همین افکار، آخرین نیروی خودش را معطوف پای زخمی‌اش کرد و به طرف ریل، دوید‌. به یاد نداشت که از رنگ مشکی خوشش بیاید اما غبار سیاهِ دودکش قطار، در آن لحظه زیباترین رنگِ زندگی‌اش بود.

- نذارید رد بشه.

نمی‌دانست صدای کدام یک از آن جلادها بود که در هوای متعفن‌ آنسو معلق شد و به گوش‌هایش رسید. تنها چیزی که ذهنش را به تلاطم وا می‌داشت، گذشتن از ریل قطار بود.

پایش را روی میله‌ی براق ریل گذاشت و می‌خواست قدم بعدی‌اش را هم‌زمان با دومین سوت قطار، بردارد که ناگهان، عبور دردناک شئ تیزی را از پشت تا بیرون از قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، حس کرد.

برای لحظه‌ای کوتاه، تمام صداهای اطراف کم‌رنگ شده و تنها گردش خون در قلب سوراخ شده‌‌اش را می‌شنید. چیزی مابین تیک‌تاک ساعت دیواری اتاقش زمانی که می‌خواست بخوابد، یا فرو رفتن سنگ‌ریزه‌هایی که هنگام ماهی‌گیری، درون دریاچه می‌انداخت.

همه‌چیز، در واحد ثانیه رخ داده بود. دیگر پاهایش، تحمل وزنش را نداشتند و بیانکای شانزده ساله، در اوج امیدواری خود، به روی سنگ‌ریزه‌های ریل فرود آمد.

نفس‌هایش مانند تپش قلبش، به شماره افتاد و تصویر مات قطار که از نزدیک‌ترین پیچ رد میشد، در مردمک خون‌مرده‌ی چشمانش، نقش بست.

این‌جا دیگر آخر خط بود. آیا به قدری زمان داشت تا بتواند چند خاطره‌ی خوب را مرور کند؟ آیا رامون هم در ساعتی قبل، تشنه‌ی داشتن چنین فرصتی بوده؟ مادر و پدرش چه؟ فلیس؟ او به تازگی نوه‌دار شده بود.

به آرامی، سرش را چرخاند و قبل از آن که صورتش، آغوش زمخت ریل راه‌آهن را لمس کند، به سربازانی که نزدیک‌تر شده بودند، نگاه کرد. سرفه‌ای دردناک سر داد و لبان خون‌آلودش را به لبخند تلخی، از هم گشود. موفق شده بود، هرگز دستشان به او نرسید!

قبل از آن که روی زمین بیفتد، چشمانش را بست و لب زد:

- یک... دو... .

این آخرین صدای سوت قطار بود و سپس، تاریکی.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ده

***

( یکاترینبورگ، روسیه، ۲۰۲۰ )

- شارون¹. به نظر میاد که امشب، شب تو نیست پسر!

قالب گچ را برداشت و در حالی که سر چوب را به آن آغشته می‌کرد، میز بیلیارد را دور زد. قبل از اجرای نوبتش، نگاه کوتاهی به نیکولای انداخت و لب‌های براقش را به لبخند شرورانه‌ای باز کرد. گره‌ی ابروهای پرپشت پسر جوان، آن‌چنان کور بود که دومینیکا، گمان نمی‌کرد که اگر بتواند شارِ² شماره‌ی هشت را هم بزند، تغییری در احوالاتش ایجاد شود؛ به هرحال این دومین راندی بود که بازی را می‌باخت!

روی میز خم شد و قبل از ضربه زدن به شار قرمز رنگ مقابلش، با حرکت آهسته‌ی گردن، موهای مزاحم روی صورتش را کنار زد. زیر لب با متن ترانه‌ی روسی محبوبش که اتفاقی از استیج بار³ در حال پخش بود، شروع به هم‌خوانی کرد و در نهایت دقت، ضربه را زد. گوی قرمز رنگ، روی صفحه‌ی سبز مخملی میز غلتید و چند ثانیه بعد، داخل حفره افتاد.

چشمان خاکستری دومینیکا، برق زد و همراه با چوب درون دستش، روی پاشنه‌ی پا چرخید. این‌بار با صدای بلند‌تری متن ترانه را می‌خواند و دست‌هایش را به نشانه‌ی پیروزی، در هوا تکان می‌داد‌.

توجه میزهای اطراف به حرکاتش جلب شده بود اما اهمیتی نمی‌داد. او همیشه این نگاه‌های مزاحم را پیش‌بینی می‌کرد. گاهی آن‌هایی که مست بودند، می‌توانستند قابل تحمل‌تر از کسانی باشند که هوشیارترند؛ فرقش در طول مدت زمان خیره ماندن آن‌ها به او بود!

نیکولای، نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و با چند قدم کوتاه، در جای قبلی دومینیکا ایستاد.

- یه شام مجانی تا این حد هم شادی نداره، نیک.

دومینیکا، به میز بیلیارد تکیه داد و دور از چشم نیکولای، پوزخند تلخی زد. مکانیسم ذهن این پسر برای شناختن او، بسیار ساده و شاید احمقانه بود. چه مدت از زمان اولین دیدارشان در کلوپ می‌گذشت؟ حتی این را هم درست به یاد نمی‌آورد.

لیوان نوشیدنی‌اش را از لبه‌ی میز برداشت و بدون تغییری در حالت خود، جواب داد:

- در واقع، من از باختن تو به وجد میام.

نیکولای، به قدری روی ضربه‌اش تمرکز کرده بود که گویا اصلا متوجه‌ی حرف دومینیکا، نشد.

او امیدوار بود که با دعوت دختر به یک دوئل دیگر، بتواند غرور خدشه‌دار شده‌اش را ترمیم کند، البته به خوبی می‌دانست که دومینیکا همیشه یک بهانه برای به سخره گرفتن کارهایش پیدا می‌کند و عجیب بود که از همین اخلاقش هم خوشش می‌آمد.

دومینیکا، نگاه خاکستری‌اش را از روی نیکولای برداشت و در بین میزهای روبه‌‌رویش چرخاند. با دیدن پسر جوان و سیاه‌‌پوستی که پشت یکی از انتهایی‌ترین میزهای کلوپ نشسته و با جدیت به او خیره شده بود، لبخند مرموزی روی لبش نشاند. پسر، سرش را تکان داد و با حرکت نامحسوسی، به میزهای ویژه‌ی طبقه‌ی دوم اشاره کرد. دومینکا کمی سرش را بلند کرد و مردان شیک‌پوشی را که دور میز و کنار نرده‌های آب طلا نشسته بودند، از نظر گذراند. دو مرتبه به پسر نگاه کرد و آهسته، پلک زد.

- همینه!

با صدای نیکولای، چشم از روبه‌رو برداشت. به نظر می‌رسید که او این‌بار، ضربه‌ی خوبی را زده باشد. تکیه‌اش را از میز گرفت، آخرین جرعه‌ی نوشیدنی تلخش را سر کشید و چوب را در دستش چرخاند. روی میز خم شد و با دیدن شارِ شماره‌ی هشت، ابرویی بالا انداخت.

- پایه‌ای بعدش یه دست پوکر بزنیم؟

دومینیکا، ضربه‌ی آرامی به گوی زد و کمرش را صاف کرد. در حالی که به حرکت نرمِ گوی روی میز خیره بود، جواب داد:

- امشب نه. شِی توی خونه تنهاست.

- اوه، بیخیال دختر! تو داری خیلی سخت می‌گیری، اون که بچه نیست... .

خندید و با شیطنت ادامه داد:

- تو همیشه مزاحم خلوتش با ایگور میشی.

دومینیکا با یادآوری ماجرای احمقانه‌ی شب چهارشنبه که مسبب اصلی‌اش شِی بود، چشمانش را در حدقه چرخاند. ایگور، تنها یکی از سرگرمی‌های موقت شِی به حساب می‌آمد که اتفاقا در آن شب، نقش بسیاری در شوکه کردن او و نیکولای که زودتر از موعد به آپارتمان اجاره‌ای مشترکش با شِی رفته بودند، ایفا کرد. هرچند که این دومینیکا بود که به ندرت به آپارتمان می‌رفت و شِی اصلا انتظار حضورش را نداشت‌.

به محض افتادن گوی درون حفره‌ی گوشه‌ی میز، به طرف نیکولای چرخید. چوب را به آرامی روی سینه‌ی ستبرش کوبید و با جدیت لب زد:

- امشب نه.


۱. اصطلاحی در بیلیارد است برای زمانی که توپ سفید به یک شار برخورد کرده و شار مورد نظر به یک شار دیگر ضربه زده و داخل سوراخ میفتد.

۲. توپ‌های رنگی بیلیارد

۳. سکوی اجرای موسیقی زنده

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت یازده 

هم‌زمان با برداشتن کت چرمش از روی صندلی، پیک نوشیدنی نیکولای را با یک حرکت سریع از دستش ربود، باقی‌مانده‌ی آن را یک‌نفس سر کشید و پیک خالی را روی میز کوبید.

- می‌بینمت، بازنده.

چشمک شرارت‌آمیزی نثار چهره‌ی متعجب پسر کرد و در مقابل نگاهِ کدر و آبی رنگش، از میز بیلیارد دور شد. پس از چند قدم فاصله، کنار میزِ مرد سیاه‌‌پوست، مکث کوتاهی کرد. در همین حین، از پشت سرش صدای نیکولای به گوش رسید.

- بهت زنگ می‌زنم.

روی پاشنه‌ی پا چرخید و به طرف نیکولای برگشت.

- برای لمس اون علامت سبز لعنتی، لحظه‌شماری می‌کنم!

هم‌زمان با بلند شدن خنده‌ی نیکولای در جوابش، صندلی مرد کنارش به عقب کشیده شد و او، به آرامی از جایش برخاست.

- هفت. دوازده. بیست‌ و دو. تمومش کن.

سیاه‌پوست بعد از خارج شدن اصوات زمزمه مانندی از دهانش، بدون توجه به دومینیکا از کنارش رد شد و در بین جمعیت رقصنده‌ی میان سالن، جای گرفت. دومینیکا کتش را پوشید و بدون مکث، از کلوپ بیرون رفت.

خیابان‌ به نسبت ساعت‌های قبل، خلوت‌تر بود اما در کنار لیموزین‌ مشکی روبه‌روی کلوپ، چندین مرد بلند قامت و هیکلی ایستاده بودند و اطراف را تحت نظر داشتند. یکی از آن‌ها به محض دیدن او، سد راهش شد‌‌.

دومینیکا، لبخند مضحکی روی لب‌هایش نشاند. عدم ثبات تعادلش و لبخند‌های دندان‌نمایی که یک‌سره از آن‌ها استفاده می‌کرد، از او یک لکاته‌ی ثروتمند و خمار ساخته بود؛ البته که به خوبی می‌دانست که این کلوپ، جای چطور آدم‌هایی است. شاید باید خدا را شکر می‌کرد که بین او و نیکولای رابطه‌ی به‌خصوصی وجود ندارد و خودش هم اهمیتی به این مسائل پیش پا افتاده نمی‌دهد؛ وگرنه آن پسر اگر شب را در همین کلوپ بماند، بدون شک حرف‌های زیادی برای پنهان کردن از پارتنرش خواهد داشت!

بدون کم‌رنگ کردن لبخندش و همراه با سکسکه‌‌ای تصنعی، کارت طلایی رنگی را از جیب کتش بیرون آورد.

- هی هی پسر، آروم‌تر! من عضو باشگاهم.

بادیگارد، کارت را از دستش کشید و نگاهی به آن انداخت‌. به واسطه‌ی لحن کش‌دار و اطوار ناموزونش، حالا دیگر حواس تمام آن‌ بادیگاردها را به خودش جلب کرده بود‌. موهای بلند مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد و لبانش را به دندان گرفت. رو به پسر بلوندی که عقب‌تر ایستاده بود، چشمکی زد و بی‌صدا لب زد:

- ازت خوشم میاد.

- بزن به چاک!

چشمانش را چرخاند و کارت عضویت کلوپ را از میان انگشتان زمخت مرد مقابلش، بیرون کشید. در دل باید ساعت‌ها به این احمق‌ها می‌خندید. آن‌ها به ورود افراد اهمیت نمی‌دادند، بلکه فقط خروجشان را چک می‌کردند؛ یک حقه‌ی قدیمی و مضحک دیگر، برای متحیر کردن بیچاره‌های ناهوشیاری که هرچیزی از دهانشان بیرون ریخته و فاش می‌شود!

دو مرتبه به طرف بادیگارد بلوند برگشت، انگشتانش را روی لب گذاشت و بوسه‌ای نامرئی در هوا فرستاد.

- شب‌ بخیر آقایون.

بی‌آن که انتظار جواب خاصی را از طرف آن‌ها داشته باشد، دستانش را در جیب کت فرو برد و همراه با تلوتلو خوردن‌های نمایشی، راهی طرف دیگر خیابان شد.

بعد از فاصله گرفتن از دوربین‌های کلوپ، نگاه مختصری به اطرافش انداخت و داخل اولین کوچه‌ی فرعی، پیچید‌.

ساعت از نیمه‌ی شب گذشته و چراغ‌های اکثر خانه‌ها، خاموش بود. نیم‌نگاهی به پنجره‌ها انداخت و کنار موتور سی.بی.آر مشکی رنگش ایستاد.

علاقه‌ی چندانی به مأموریت‌های یک‌ شبه نشان نمی‌داد اما گاهی بدشانسی آورده و قرعه به نام او می‌افتاد. به هرحال، هیچ‌کدام از افسران بالارتبه‌ی سازمان، توجه خاصی به علایق مأمور‌های زیر دست خود، نشان نمی‌دادند. وظیفه‌ی اصلی مشخص بود؛ انگار که تمام کائنات از قبل، آن را برای بچه‌های یتیم‌خانه‌ی چرنیشف مقدر کرده بودند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوازده  

اخم‌هایش را درهم کشید، گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد. هر زمان که به آن یتیم‌خانه فکر می‌کرد، اخلاقش غیرقابل تحمل میشد؛ البته این فقط یکی از نظریه‌های احمقانه‌ی شِی بود.

رمز گوشی را باز کرد و نقشه‌ی خیابانی که در آن قرار داشت، روی صفحه‌‌ی گوشی نمایان شد. بعد از تایپ عددهای کد موردنظرش، ردیاب کوچکی را که چند دقیقه‌ی قبل به یونیفرم بادیگارد عبوس چسبانده بود، فعال کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با کلافگی نفسش را به بیرون فرستاد.

- شیفت نگهبانیت شروع شده، نیک!

پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و یک نخ از آن را برداشت. فندک را مقابل صورتش روشن کرد، سیگارش را آتش زد و کام عمیقی گرفت.

- حالا بهتر شد.

با همان سیگار گوشه‌ی لب، خم شد و از پشت اگزوز موتورش، نایلون مشکی‌ رنگی را که جاسازی کرده بود، برداشت. یک گاوصندوق کوچک رازآلود!

از نظر او، این یک مأموریت پیچیده نبود که ارزش ریسک کردن داشته باشد اما این شغل دوست داشتنی، بدون وجود هیجان معنا نداشت. مدت‌ زیادی از زمان اولین مأموریتی که با عنوان تازه‌اش در سازمان انجام داده بود، نمی‌گذشت اما حتی جزئیاتش را دقیق به خاطر نمی‌آورد. شاید هم در حوالی سی‌‌ و سه سالگی، هرچیزی که مربوط به دهه‌ی بیست سالگی‌اش بود، برایش دور و قدیمی به حساب می‌آمد.

به یاد داشت که حتی در آن روزهای اول، رویایش این بود که به عنوان یک تک تیرانداز به نیروهای ارتش بپیوندد. حتی زمانی که نقش یک جاسوس خرده‌پا را داشت، زحمت بسیاری برای تقویت مهارت تیراندازی‌اش می‌کشید اما تمام این حرف‌ها، مشتی خاطره‌‌ی فاقد اهمیت از گذشته‌‌ها بودند.

حلقه‌ی دود را از بین لبانش بیرون راند و قطعات اسلحه را از نایلون بیرون کشید. یک کلت برتای¹ سبک و خوش دست، برای ترورهای رو در رو مناسب بود.

ایگوور شووالوف؛ شاید حتی نامش را هم درست تلفظ نمی‌کرد. مرد میان‌سالی که کمتر کسی او را در بین فدراسیون روس می‌شناخت اما در مورد گروه‌های مافیایی سیسیل، موضوع به طور کامل فرق می‌کرد. یک جاسوس خائن یا یک میهن‌پرست با تفکرات کمونیستی؟ به هرحال که دوره‌ی آن‌ها خیلی وقت است که تمام شده!

در نظرش، ایگوور با آن چهره‌ی سرزنده و بشاشش، بیشتر شبیه به یک هنرپیشه‌ی مکزیکی بود تا یک جاسوس روسی؛ لااقل موهای مجعد مشکی و چشمان میشی رنگش، یک تداخل ظاهری بین نژادی محسوب میشد.

بعد از مجهز کردن اسلحه به صدا خفه‌کن، خشابش را چک کرد و آن را به پشت کمرش بست. با بلند شدن صدای زنگ تلفنش، نگاهی به صفحه‌اش انداخت و بعد از دیدن علامت سبز ردیاب، سیگار نیم‌سوخته‌اش را روی زمین انداخت.

- برای رفتن به خونه خیلی زوده، آقای شووالوف.

موهایش را زیر یقه‌ی کت جای داد و بعد از گذاشتن کلاه کاسکت روی سرش، سوار موتورش شد.

سی دقیقه‌‌ی بعد، زیر نور پروژکتورهای بزرگ‌راه یکاترینبورگ، لیموزین مشکی هدفش را زیر نظر گرفته بود و لبانش را به هم می‌فشرد. او که قصد سفر شبانه به یک شهر دیگر را نداشت؟ آن هم با یک لیموزین جلب توجه‌کننده و چند بادیگارد بداخلاق!

پس از چند کیلومتر تعقیب نامحسوس، با نمایان شدن تابلوهای خروج از شهر، لعنتی زیر لب فرستاد، سرعتش را بیشتر کرد و در نزدیکی لیموزین قرار گرفت. نیم‌نگاهی به پنجره‌ی نیمه باز ماشین انداخت و نیشخندی زد. در واقع انتظار وقوع دردسرهای بیشتری را داشت اما به نظر می‌رسید که مأموریت امشب، به سادگی خوردن یک پودینگ شکلاتی، به اتمام می‌رسد و شووالوف برای ملاقات فرشته مرگ، لحظه‌شماری می‌کند.

با نزدیک شدن به تابلوی خروجی بزرگ‌راه، از سرعت لیموزین کاسته شد و دومینیکا به راحتی در کنار پنجره‌ی هدفش قرار گرفت. در کسری از ثانیه، اسلحه را بیرون کشید و پیشانی چروکیده‌ی شووالوف را که هوشیار به نظر نمی‌رسید و چرت می‌زد، نشانه گرفت و قبل از آن که اجازه‌ی حرکت نامربوطی را به طعمه‌اش بدهد، ماشه را چکاند. بدون معطلی دسته‌‌ی فرمان موتور را فشرد و قبل از آن که بادیگارد‌ها به خودشان بجنبند، با سرعت زیادی از لیموزین فاصله گرفت.

- هفت. دوازده. بیست‌ و دو. تموم شد.


۱. سلاح کمری سازمانی ارتش آمریکا

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سیزده 

***

شقیقه‌هایش از شدت درد، نبض می‌زد و دیگر تمایلی به ادامه دادن این خواب مصنوعی‌، نداشت. صدای نفس‌های کشدار و عمیق کنار گوشش، برای چند ثانیه حس حسادت را در وجودش شعله‌ور ساخت. چند ساعت بود که به این صدا گوش می‌داد؟

از زمانی که یادش می‌آمد، منتظر رسیدن روزهای تعطیلی بود که هیچ‌گاه در تقویم او وجود نداشتند؛ هرچند که پس از سال‌ها دیدن کابوس‌‌های بی‌سر و ته و سپس بی‌خوابی، عادتِ انتظار از او گرفته شده بود‌.

نیم‌نگاهی به آسمان گرگ‌ومیش بیرون از پنجره انداخت و در جایش نیم‌خیز شد. دستش را روی کنسول کنار تخت کشید و با دیدن میز خالی، لعنتی زیر لب فرستاد‌. باید از لابه‌لای لباس‌هایی که کف اتاق را پوشانده بودند، تلفنش را پیدا می‌کرد.

ملحفه‌ی تخت را کنار زد و از جا بلند شد. چنگی به لباس‌هایش انداخت و پس از پیدا کردن گوشی، صفحه‌اش را روشن کرد.

شش‌ و پانزده دقیقه‌ی صبح روز یکشنبه. می‌دانست که اولین برنامه‌ی امروز چیست. باید به پایگاه رفته و گزارش جزئیات مأموریت دیشبش را به مافوقش می‌داد؛ به همین خاطر بود که اغلب یکشنبه‌ها برای او، فرقی با روزهای دیگر هفته نداشتند.

بی‌توجه به پیغام تماس‌های از دست‌ رفته‌ی شِی، گوشی را روی کنسول گذاشت و به طرف حمام رفت. درد استخوان‌هایش به قدری بود که گویا به تازگی از رینگ بوکس برگشته است. در هر صورت، فعالیت‌های اضافه بر سازمان دیشب، چنین عواقبی را هم داشت.

طبق انتظارش، به محض رقصیدن قطرات آب روی پوستش، سرخوشی کوتاه مدتی در وجودش سرازیر شد. چشمانش را بست و دست‌هایش را لابه‌لای موهای خیسش فرو برد.

درگیری‌های چندماه اخیر آن‌قدر فراتر از پیش‌بینی‌اش بود که به ندرت زمانی برای استراحت باقی می‌ماند. نتیجه‌اش این بود که باید از کوچک‌ترین منابع لذت، حتی اگر محدود به دوش آب گرم باشد، نهایت استفاده را ببرد.

بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه اما مسرت‌بخش، از حمام بیرون آمد و حوله‌ی کوتاهی از رخت‌آویز برداشت و دور خودش پیچید.

مردک خوش‌خواب، با وجود تمام سر و صداهایی که دومینیکا به راه انداخته بود، هنوز از جایش تکان نخورده و دست از خواب نکشیده بود.

دومینیکا، چشمانش را چرخاند و بالای سرش ایستاد. قبل از آن که لهجه‌ی شرقی‌اش او را لو بدهد، موهای‌ خرمایی رنگ و پوست سبزه‌اش اولین چیزهایی بودند که دومینیکا را یاد روزهای اقامتش در کُلکَته می‌انداخت.

از روی زمین، لباس‌های او را برداشت و در حالی که ملافه را از روی سرش می‌کشید، آن‌ها را روی صورتش انداخت و غرید:

- پاشو، مهمونی تموم شد!

و بی‌توجه به چهره‌ی وحشت‌زده‌ی پسر، از کشوی کنسول پاکت سیگاری برداشت و روی صندلی کنار پنجره نشست‌.

پسر سرجایش نشست و در حالی که چشمان سرخ شده‌اش را می‌مالید، با طعنه گفت:

- دیشب خوش‌اخلاق‌تر بودی!

پوزخندی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. چند درصد از مردم آن‌قدر خوش شانس بودند تا او را در خلق و خوی آرام ببینند؟ این پسر، قطعا جزو همان درصد محدود میشد.

پسر در حالی که لبا‌س‌هایش را می‌پوشید، با کنجکاوی به دومینیکا خیره شد و پرسید:

- کِی دوباره می‌تونم ببینمت؟

دومینیکا، سرش را عقب برد و دود غلیظ سیگار را در هوای اتاق، فوت کرد.

- گفتی اسمت چیه؟

- هیتندرا.

بعد از کمی مکث ادامه داد:

- هزینه هتل رو پرداخت می‌کنم.

دومینیکا سرش را تکان داد و بدون حرف دیگری، رویش را به سمت پنجره برگرداند. اغلب سوال‌هایی که از او می‌پرسیدند، برای همیشه بی‌جواب می‌ماندند.

چند دقیقه‌ی بعد، صدای باز و بسته شدن درب، خبر از رفتن هیتندرا می‌داد‌. دومینیکا، به باقی‌مانده‌ی سیگار درون دستش نگاهی انداخت و لب زد:

- هیتندرا.

این نامی بود که خانواده‌اش برای او انتخاب کرده بودند؟ واقعا تلفظ دخترانه‌ای داشت!

او در جایگاهی که قرار داشت که می‌توانست با هزاران اسم و هویت زندگی کند و می‌دانست که بسیاری از مردم، به این وضعیت او حسادت می‌کنند اما زندگی کردن در زیر سایه‌ی سازمان، در حالی که خاطرات کودکی‌اش در هاله‌ای از ابهام قرار داشت، دومینیکا را به اختلال تجزیه‌ی هویت مبتلا کرده بود. شاید باید یک روز به کلیسا رفته، در حضور پدر روحانی به گناهانش اعتراف می‌کرد و بعد، مقابل صلیب مقدس زانو زده و خداوند را بابت این که نامش هیتندرا یا هرچیزی شبیه به آن نیست، ستایش می‌کرد!

از افکار بچگانه‌ای که به ذهنش می‌آمدند، خنده‌اش گرفت و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، صدای قهقهه‌اش در اتاق پیچید.

به یاد نمی‌آورد آخرین باری که در یک مراسم مذهبی حضور داشته است، چه زمانی بود و اصراری هم برای مذهبی نشان دادن خودش، نداشت. دومینیکا از تنوع و تضاد رفتار و افکارش با یکدیگر لذت می‌برد و به منزله‌ی همین، در شغلش موفق بود اما گاهی حتی خودش هم نمی‌توانست با ذهنش کنار بیاید و به قدری هم خوش‌شانس نبود که بتواند با کسی درباره‌ی خلاء نهفته در افکارش حرف بزند.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارده 

از طرف دیگر، زابکوف اهمیت دادن به چنین چیزهایی را بیهوده می‌دانست‌. بزرگ شدن در کنار چنین استاد و مافوق سخت‌گیری، کابوس بزرگی برای اغلب افسران انتخابی از یتیم‌خانه بود که دومینیکا، در کارنامه‌ی مأموریت‌های خود، باید به داشتن آن می‌بالید. آن پیرمرد، او را متعهد به سازمان و تا ابد وفادار به کشور بار آورده بود؛ چه اهمیتی داشت که بتواند انجیل را از حفظ بخواند یا نه؟!

با طلوع آفتاب، از هتل بیرون آمد و زمانی که عقربه‌های ساعت، عدد ده را نشان می‌دادند، روبه‌روی ساختمانی با نمای‌ شیشه‌ای که از آن به عنوان پایگاه اداری یکاترینبورگ یاد می‌کردند، از ماشین پیاده شد.

دستی به یقه‌ی شل شده‌ی یونیفرمش کشید، کراوات مشکی رنگش را محکم کرد و نگاهی به تصویر خودش در شیشه‌ی دودی ماشین انداخت تا از مرتب بودن ظاهرش، مطمئن شود.

- نیک، تو این‌جایی؟

به طرف صدا برگشت. با دیدن شِی، ابروهایش بالا پرید و جواب داد:

- فکر می‌کردم هنوز توی مرخصی باشی.

دروغ بود. از تماس‌های از دست رفته‌ی شب گذشته، می‌توانست حدس بزند که او، به یکاترینبورگ برگشته است.

شِی با چند قدم کوتاه، خودش را به دومینیکا رساند و در حالی که از پاکت کوچک درون دستش به عنوان بادبزن استفاده می‌کرد، گفت:

- بد نبود اگه یه نگاه به گوشیت می‌انداختی.

کلافگی و ضعف پس از ابتلا به سرماخوردگی، از صورت رنگ‌پریده و چشمان بادامی‌اش می‌بارید. او یک دورگه‌ی روس و چینی بود که هیچ‌گاه تحمل سرمای ماه‌ ژانویه را در یکاترینیورگ نداشت و از طرفی به راحتی بیمار میشد؛ دست‌کم با هجده سال زندگی در یک خانه‌ی امن، دومینیکا به احوالات این دوست و همکار قدیمی، بسیار واقف بود‌.

شِی، پاکت را به طرف دومینیکا گرفت. گیره‌ی موهای شرابی‌رنگ و کوتاهش را باز کرد‌ و ماسکش را پایین کشید؛ برایش مهم نبود که هنوز هم در محوطه‌ی پایگاه قرار دارد.

دومینیکا پاکت را گرفت و نگاهی به داخلش انداخت‌. درون آن، یک بلیط یک‌طرفه به مقصد قاهره و یک شناسنامه‌ی جدید، قرار داشت. اخم‌هایش را درهم کشید و پاکت را به شِی بازگرداند‌.

- تو مطمئنی که کاملا خوب... .

شِی پوزخندزنان، دست‌هایش را روی سینه‌اش گره زد. نیم‌نگاهی به ساختمان پشت سر دومینیکا انداخت و میان حرفش پرید:

- البته که آره، اون‌ها تشخیص آنفولانزا نداده بودن! هرچند که برای باقی‌مونده‌ی مرخصیم، نقشه‌های خوبی داشتم. مثلا یک تور یک هفته‌ای به تایلند یا همچین چیزی.

دومینیکا خندید و سرش را تکان داد. شوخ‌طبعی‌ شِی، شاید بارزترین خصوصیت اخلاقی‌‌اش بود که البته خودش، هرگز آن را قبول نداشت؛ بیشتر دلش می‌خواست که در چشم اطرافیان، یک زن خشن و بی‌رحم باشد.

- بهتره که دهنت رو ببندی! وضعیت تو هم بهتر از من نیست.

دومینیکا چشمان پرسشگرش را به او دوخت و منتظر ادامه‌ی حرف‌هایش شد.

- میخائیل، سراغت رو می‌گرفت. من که هیچ خوشم نمیاد دور و بر اون پیرمرد بپلکم ولی امروز جلوی راهم سبز شد. همین هم برای مزخرف بودن کل امروز، کافیه.

شانه‌هایش را بالا انداخت و با سر، اشاره‌ای به ساختمان پایگاه کرد و ادامه داد:

- برو دیگه؛ برای شام میای خونه؟

قبل از آن که لب‌های دومینیکا برای جواب دادن به سوالش باز شود، خودش جواب داد:

- البته که میای، اون بلیط لعنتی برای فرداست. نمی‌خوای که بی‌خداحافظی برم؛ دوباره؟!

کلمه‌ی (دوباره) را با غیظ، از میان دندان‌های صدفی‌اش بیرون فرستاد. هر دو به خوبی می‌دانستند که دومینیکا، هیچ‌وقت نتوانسته بود یاد بگیرد که برای آدم‌های اطرافش، وقت بگذارد و لااقل آن‌ها را تا گیت فرودگاه، بدرقه کند.

- بهت زنگ می‌زنم.

شِی، سرش را تکان داد، ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی دومینیکا زد و در مقابل چشمان خاکستری و بی‌روح دومینیکا که خستگی را فریاد می‌زدند، از محوطه‌‌ی پایگاه بیرون رفت.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پانزده 

با قدم‌های بلند، سنگ‌فرش‌های تراش‌خورده‌‌ی محوطه را طی کرد و پس از گذشتن از پرچم‌های نشان‌دار سازمان که در نسیم صبحگاهی می‌رقصیدند، وارد ساختمان شد. به محض ورود، نظرش به خدمه‌ی میان سالن که مشغول جابه‌جایی کارتن‌های بزرگی بودند، جلب شد. ابروهایش را بالا انداخت، کنار پیشخوان تحویل مدارک، ایستاد و در حالی که اسلحه‌اش را روی سنگ صیقل‌خورده‌ی پیشخوان می‌گذاشت، گفت:

- اثاث‌کشی داریم؟

کریل، با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و از جا برخاست. بدون حرف، اسلحه را از روی پیشخوان برداشت و به طرف یکی از قفسه‌های پشت سرش رفت.

- می‌خوای کمک کنی؟ پس بذار کتت رو هم برات نگه دارم!

دومینیکا خندید و آرنج‌هایش را به پیشخوان تکیه داد. کریل با پیشانی گره خورده، اسلحه را درون قفسه گذاشت و قفلش را چرخاند. به طرف دومینیکا برگشت و نگاهی به سر تا پایش انداخت.

- دیشب رو نخوابیدی.

دومینیکا لب‌هایش را به داخل دهان کشید و با چهره‌‌ی متفکری جواب داد:

- مچم رو گرفتی.

پسر، پوزخندی زد و در حالی که کشوی زیر دستش را باز می‌کرد، گفت:

- تا کی باید ساعت ورود و خروجت رو دست‌کاری کنم؟ بالاخره یه روز هم خودت و هم من رو به دردسر میندازی، باربی!

سرش را با تأسف تکان داد و کارت پرسنلی دومینیکا را از کشوی پیشخوان بیرون آورد. دختر جوان، دستش را برای گرفتن کارت دراز کرد و گفت:

- یک بار دیگه بهم بگو باربی تا اون صورت خوشگلت رو نقاشی کنم!

کریل، خودش را عقب کشید و همراه با لبخند موذیانه‌ای جواب داد:

- هر طور که تو بخوای، باربی!

کارت را روی سنگ گذاشت و چشمکی به چهره‌ی غضبناک او زد. سپس، به طرف افسر جدیدالورودی که از درب اصلی عبور می‌کرد، قدم برداشت. هرچند که خط و نشان‌هایی که دومینیکا با چشمانش می‌کشید، از نگاهش دور نماند و لبخند مضحکش برجسته‌تر شد.

- عوضی!

دومینیکا تکیه‌اش را از پیشخوان گرفت و به طرف آن دو نفر رفت. بدون آن که نگاهی به افسر همکارش بیندازد، رو‌به‌روی کریل ایستاد و با دو انگشت، ضربه‌ی نه چندان محکمی به بالای بینی پسر زد. بلافاصله، خون تازه از بینی کریل جاری شد و لبخند رضایت‌بخشی بر لبان ماتیک‌ خورده‌‌ی دومینیکا نشست.

- خدای من! داری چی‌ کار می‌کنی؟

کریل، دستش را زیر بینی‌اش گرفت و بدون حرف، نگاه خصمانه‌اش را به او دوخت.

دومینیکا دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که به طرف کریل می‌گرفت، رو به افسر همکارش گفت:

- باید بلد باشی که به کجا بزنی.

نگاهی به صورت خون‌آلود کریل انداخت و ادامه داد:

- قرمز بهت میاد.

قبل از گرفتن جواب از سوی آن دو نفر، عقب‌گرد کرد و از پله‌های شیشه‌ای وسط سالن، بالا رفت.

راهروی طبقه‌ی بالا، متشکل از چندین اتاق متعلق به پرسنل اداری بود که در انتها، به دفتر مدیریت زابکوف ختم میشد.

با شنیدن صدای کوبیدن پاشنه‌های کفش بر پارکت‌های براق کف راهرو، نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت.

- صبح بخیر، لادا.

لادا، مچ دستش را به آرامی چرخاند و با نگاه به ساعتش، جواب داد:

- ظهر بخیر، نیک.

دومینیکا با او هم قدم شد و هر دو به سمت انتهای راهرو حرکت کردند. لادا، با چهل‌ و پنج سال سن، بسیار زیبا و باوقارتر از آن بود که فقط نقش یک منشی دفتر را بازی کند. او با موهای بلوند کوتاه و لبان همیشه سرخش، تجسمی از مرلین مونرو در پایگاه بود.

- امروز خلوته، موضوع چیه؟

لادا بدون آن که نگاهش را از روبه‌رو بردارد، پوشه‌ی کاغذی درون دستش را به طرفش گرفت و گفت:

- و این هم نتیجه‌ی شرکت نکردنت توی جلساته!

دومینیکا نگاهی به محتوای پوشه انداخت و با دیدن گزارش چاپ‌ شده‌ی خودش که نسخه‌ی دست‌نویسش را برای لادا فرستاده بود، سرش را تکان داد.

- دیدن اون صورت‌های عبوستون وقتی سرزنشم می‌کنید، از تماشای راگبی هم سرگرم‌کننده‌تره!

- پس مسابقات راگبی رو هم دنبال می‌کنی.

دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.

- برای کارهای مهم‌تر از این به دنیا اومدم.

لادا از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. دستی به کراوات دومینیکا کشید و در حالی که اجزای صورتش را از نظر می‌گذراند، گفت:

- کارهایی که برای افتخار می‌کنی.

- کارهایی که برای افتخار می‌کنم!

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت شانزده 

لادا لبخند محوی روی لب‌های نازکش نشاند و گفت:

- کریل هم شامل این افتخار میشه؟

با دیدن نگاه گنگ دومینیکا، سرش را چرخاند و دو مرتبه به راهش ادامه داد.

- نمایش کوچیکت رو دیدم.

دومینیکا شانه‌هایش را بالا انداخت.

- خب، سالن ورودی مثل انجمن اشباح بود.

لادا خندید و دستش را روی دستگیره‌ی درب اتاقش گذاشت و گفت:

- و تو هم از فرصت استفاده کردی.

دومینیکا نیشخندی زد و پوشه‌ی گزارشش را در آغوش گرفت.

- شغلم همینه.

لادا سرش را تکان داد و با اشاره به داخل اتاقش گفت:

- قهوه؟

- همین حالا هم خیلی دیر کردم.

- پس یه فنجون اضافی به نفعم شد.

دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و گفت:

- چه خوش شانس!

- می‌بینمت، نیک.

به تکان دادن سر اکتفا کرد و بدون حرف، راهی اتاق‌کار افسر مافوقش شد.

نیم ساعت بعد، پس از توضیحات تکمیلی پرونده‌ی مأموریت شب گذشته و جزئیات کارش، حال روبه‌روی اتاق دیگری ایستاده بود. بر روی درب چوبی و صیقل‌خورده‌ی اتاق، نام میخائیل زابکوف را حک کرده‌ بودند. تقه‌ی آرامی به درب زد و بعد از شنیدن صدای زمخت مرد، وارد شد.

طبق عادت همیشه، برای یافتن استادش، نگاهی به میز محبوب زابکوف که نقشه‌ی جهان را به آن چسبانده بود، انداخت و پیرمرد را همان‌جا در حال پیپ کشیدن، پیدا کرد. یونیفرم نظامی سبز رنگش و درجه‌هایی که به سینه‌اش سنجاق شده بود، برای او به عنوان سرپرست این پایگاه، منبع غنی ابهت تلقی میشد‌.

زابکوف، سرش را بلند کرد و با دیدن دومینیکا، ابروهای پرپشت و نامرتبش را درهم کشید.

- دیر کردی، بوردیوژا.

- باید شرح گزارش می‌دادم... .

صدایش را پایین‌تر آورد و با تردید لب زد:

- آقا.

زابکوف، از جایش بلند شد و به طرف یخچال کوچک گوشه‌ی اتاق رفت. بعد از برداشتن دو قوطی نوشیدنی، روبه‌روی دومینیکا ایستاد و یکی از آن‌ها را به طرفش گرفت.

- اون چینی، پیغام‌رسان خوبیه.

دومینیکا، قوطی را گرفت و دستانش را پشت سرش، به‌هم گره زد. هنوز هم نمی‌دانست که چرا زابکوف، او را به این‌جا خواسته است. چنین ملاقات‌هایی به ندرت پیش می‌آمد. از آن‌جایی که عادت به مقدمه‌چینی نداشت، سوالش را با صدای بلندتری پرسید.

پیرمرد قهقهه‌ای سر داد و جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را مزه کرد. این دختر از همان کودکی، سرگرم‌کننده بود و البته، سرکش!

- قبلاً بیشتر به خانواده علاقه‌مند بودی.

پوزخند تلخ دومینیکا، از نگاهش دور نماند‌. سازمان با تمام مزایایی که داشت، اصلاً شبیه به خانه نبود که آدم‌هایش بخواهند حکم خانواده را داشته باشند. همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که او هیچ علاقه‌ای به حضور در این ساختمان ندارد، حتی آن‌هایی که سرزنشش می‌کردند!

- هنوز هم هستم اما زمان اجازه نمی‌ده که زیاد به دیدنت بیام.

زابکوف نگاه معناداری به او انداخت و دستش را مشت کرد.

- همه‌ی این زمان رو کجا هدر میدی دختر؟

دومینیکا، نگاهش را از او برداشت و به نمای پنجره‌ی پشت سرش خیره شد. از همان اول هم می‌توانست حدس بزند که برای یک بازجویی مثلاً دوستانه، به این‌جا فراخوانده شده است.

- مجازات اتلاف وقت، مرگه. خودت این رو به من یاد دادی.

زابکوف قوطی نوشیدنی درون دستش را روی میز کوبید.

- پس چرا تا به حال نمردی؟!

در مقابل چشمان خالی از ترس و اضطراب دختر جوان، پرونده‌ای را از کشو بیرون کشید و آن‌ را روی میز انداخت. دومینیکا با یک نگاه کوتاه، می‌توانست بفهمد که آن پرونده، در واقع پرونده‌ی پدرش است که هفته‌های قبل‌تر، آن را از بایگانی برداشته و قوانین را زیر پا گذاشته بود اما باز هم با خواندنش، چیزی عایدش نشده بود. تمام اطلاعات ثبت شده، تکراری بودند. او فقط پدری بود که نظام، به عنوان یک خائن می‌شناختش و البته، رابطه‌ای بین او و دومینیکا نمی‌دید.

سکوتش، پیرمرد را بی‌حوصله‌تر از قبل می‌کرد؛ هرچند که بیشتر روزهای عمرش را این‌گونه سپری کرده بود. انگشت اشاره‌اش را تهدیدگونه بالا گرفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:

- بهت گفته بودم که دست از این موضوع برداری و زندگیت رو بکنی. می‌خوای همه بفهمن که چه کسی هستی؟

پیشانی دومینیکا، از شدت کور بودن گره‌ی اخم‌هایش، نبض می‌زد‌. پرونده را از روی میز برداشت و گفت:

- فقط... .

زابکوف، مشتش را روی میز کوبید و اجازه‌ی کامل کردن جمله‌اش را نداد‌.

- چرا پشیمونم می‌کنی از این که حقیقت رو بهت گفتم؟

پیرمرد از جایش بلند شد و رویش را به طرف پنجره برگرداند‌. دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و با صدای آرامی لب زد:

- بارها این داستان رو شنیدی اما هنوز هم دنبال حرف تازه‌‌ای می‌گردی. تمام ماجرا همینه. دنبال چی هستی؟

- همیشه دلم می‌خواست بشناسمش.

زابکوف پوزخندی زد و با تمسخر به او چشم دوخت.

- یک خائن رو بشناسی؟ باشه، از کجا شروع کنم؟ ما با هم وارد ارتش سرخ شدیم. اون زمان فقط هجده‌ سالم بود و دیمیتری... اوه! پدرت حتی بیشتر از من، مشتاق حضور در حزب بود اما خب، سرانجامش چی شد؟

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفده 

نگاه گذرایی به دومینیکا انداخت و ادامه داد:

- همه‌ی ما می‌میریم اما خودمون انتخاب می‌کنیم که چطور اتفاق بیفته. پدرت، خیانت رو انتخاب کرد و خودش و مادرت رو به کشتن داد.

دومینیکا، توجهی به نفس حبس‌ شده در سینه‌اش نکرد و با صدایی که از عمق چاه در می‌آمد، گفت:

- هیچ‌‌وقت نگفتی که می‌خواستی جلوش رو بگیری.

زابکوف ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، پشت میزش نشست‌.

- ما افراد زیادی رو در فروپاشی نظام سابق از دست دادیم اما تاریخ، از همه‌ی قهرمان‌ها به یک شکل یاد نمی‌کنه دختر؛ تو این رو خوب می‌دونی.

نفس عمیقی کشید و انگشتان چاق و زمختش را به‌هم گره زد.

- دیمیتری دوست من بود، حتی شاید از نوع بهترینش! ولی خیلی دیر شده بود؛ برای همین تو رو پیدا کردم و بهت زندگی جدیدی دادم. ازش درست استفاده کن، مثل یک وطن‌پرست.

دومینیکا، سرش را تکان داد و قدمی به عقب برداشت‌. کلماتی که از لب‌های ترک‌خورده‌ی زابکوف بیرون می‌آمدند، به هیچ‌ وجه برایش خوشایند نبود‌ اما از ابراز افکارش هم سر باز می‌زد و دیگر تمایلی به ادامه‌ی این بحث نداشت. بزرگترین وحشت زندگی او، متهم شدن نامش به خیانت بود. نمی‌خواست مانند پدرش باشد؛ پدری که هرگز ندیده بود.

گاهی به شدت از او متنفر میشد و او یا مادرش را مقصر تمام اتفاقات تلخی که در کودکی تجربه کرده بود، می‌دانست‌. گاهی زابکوف را پدر بهتری برای خود می‌دید، هرچند که همه‌ی لطف‌های او را تمام و کمال، به قیمت کل زندگی‌اش جبران کرده بود و قابل کتمان نیست که این زندگی، هیچ‌وقت آن‌قدرها هم باب میلش نبوده است.

با این که کسی جز او و زابکوف از این واقعیت مطلع نبود و همه، دومینیکا را به چشم یک میهن‌پرست حقیقی می‌دیدند اما باز هم هیچ‌ چیز نمی‌توانست هضم این حقیقت را آسان‌تر کند. همیشه بار داشتن یک تبار خیانت‌کار، بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.

نفس عمیقی کشید و قوطی نوشیدنی دست نخورده‌ را همراه با پرونده، روی میز گذاشت. چشمان پیرمرد، به لرزش نامحسوس انگشتان کشیده‌ی دختر افتاد‌. حدس می‌زد که نتواند مانند اغلب مواقع، خونسرد بماند. امیدوار بود که این بار، اتفاقات گذشته‌ را قبول و سپس باور کند اما چشم‌های سرد دخترک برعکس زبانش، حرف‌های دیگری برای گفتن داشت.

دومینیکا دستی به موهایش کشید و می‌خواست حرفی بزند که زابکوف، پیش‌دستی کرده و بی‌مقدمه گفت:

- اون‌ها می‌خوان که به مسکو بری، بدون فوت وقت.

پاکتی مشابه با پاکتی که به شِی داده بودند را از کشو درآورد و روی میز، رهایش کرد.

- پروازِ ساعت هشت. معطل نکن.

- اما من... .

ادامه دادن حرفش، بی‌فایده بود چراکه قبل از پایان جمله‌اش، زابکوف قاطعانه دستش را به نشانه‌ی مرخصی، بالا آورد.

دومینیکا، سرش را تکان داد و پاکت را از روی میز برداشت. زمانی که پای افسران بالارتبه‌ی مسکو به زندگی‌اش باز می‌شد، می‌توانست حدس بزند که باید مدت‌ها از خانه دور بماند اما نمی‌دانست که چطور می‌شود که زابکوف، این‌قدر ناگهانی مقدمات رفتنش را فراهم کند؛ شاید هم خود زابکوف مایل به ادامه‌ی بیشتر این دیدارهای چند هفته یک‌بار نبود، درست مانند خودش.

با چند قدم کوتاه، مقابل درب اتاق قرار گرفت و قبل از خارج شدن، نگاه کوتاهی به زابکوف که دوباره مشغول پیپ کشیدن بود، انداخت. هیچ‌کدام اهمیت نمی‌دادند که شاید این دیدار کذایی، ملاقات آخرشان باشد، چراکه زندگی همه‌ی آن‌ها به دور از هرگونه عاطفه یا تعلق خاطری سپری میشد و فقط گاهی، حرفش را می‌زدند تا از یکدیگر، جا نمانند.

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هجده 

حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعه‌بار‌تر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپه‌ی نه چندان راحتی که روبه‌روی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامه‌ی صبح را ورق می‌زد.

تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلم‌های جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع این‌چنینی نبود چراکه اغلب سوژه‌های سرشناس و مورد علاقه‌ی سازمان، مستقیما به مسکو می‌رفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامه‌های محلی، یک فرصت ایده‌آل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود.

شِی همراه با فنجان‌های قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحه‌ی روزنامه انداخت و گفت:

- باورم نمی‌شه که مردم هنوز دنبال این‌جور داستان‌ها باشن.

دومینیکا، فنجان قهوه‌اش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد.

- این‌جا شانگهای نیست که مردم فقط درباره‌ی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی.

- اوه بس کن! تو حتی یک‌بار هم اون‌جا نبودی. از کجا می‌دونی چه حرف‌هایی رد و بدل میشه؟

- فقط می‌دونم که مقصد گرم و نرم تمام گفت‌و‌گوهای جمعی جهان، لای پ... ‌.

- نیکا!

دومینیکا شانه‌هایش را بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامه‌ی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت:

- شکر نداشتیم.

او به خوبی می‌دانست که هم‌خانه‌اش، همان‌قدر از قهوه‌ی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهل‌انگاری‌های ناخواسته‌اش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه‌، شکر اضافه کند.

دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخن‌های سوهان‌ خورده‌اش را در نزدیک‌ترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد.

- لعنت بهت!

شِی بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربه‌ی‌ بالشت را مهار کرد و قهوه‌اش را یک‌‌نفس، سر کشید. بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم می‌کرد، گفت:

- سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام می‌کردم.

- نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغ‌های مدرن‌تری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن.

شِی، انگشت اشاره‌اش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت:

- و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه‌!

دومینیکا اعتنایی به طعنه‌‌ی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلک‌هایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بی‌مقدمه پرسید:

- فکر می‌کنی کار لاورنتی باشه؟

بدون تغییر در حالتش، اخم‌‌هایش را درهم کشید و گفت:

- چرا باید این‌طور فکر کنی؟

- ترور وسط بزرگ‌راه؟ این‌جور خلاقیت‌های ریسک‌دار برای یکاترینبورگ زیادیه.

چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بی‌حوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیله‌های خاکستری‌اش در حدقه، جواب داد:

- خلاقیت‌های ریسک‌دار، هه!

- قبلاً از شیوه‌ی کارش تعریف می‌کردی.

- قبلاً این‌قدر احمق نبودی!

- کار تو بوده؟

با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:

- حتی نمی‌خواستی به من بگی.

- تو تازه برگشتی.

شِی، خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دست‌هایش را بر روی سینه گره زد.

- پس حالا شدی آدم‌کش رسمی سازمان.

- بهتر از سال‌ها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه.

- این قراره برای تو هیجان‌انگیز‌تر باشه؟

دومینیکا پوزخندزنان، نیم‌نگاهی به چهره‌ی جدی و درهم رفته‌ی او می‌اندازد.

- کلکته به اندازه‌ی کافی هیجان‌انگیز بود، شِی.

- محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده.

نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشه‌ی سالن قرار داشت، رفت و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور می‌کرد اما برای او، همه‌‌چیز فرق داشت. با این وجود، علاقه‌ای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد.

- به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوش‌حالی.

شِی خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانه‌ی نوک تیزش گذاشت.

- به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟

سرش را تکان داد و هم‌زمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد:

- ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی!

صدای قهقهه‌ی شِی، هم‌زمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید.

پیراهنش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.

- کیه؟

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نوزده 

دومینیکا، گوشی را در آغوش شِی انداخت و دو مرتبه، مشغول تعویض لباس‌هایش شد.

- باهاش قرار می‌ذاری؟

- معلومه که نه!

شِی لبخند مرموزی زد و از جایش بلند شد. با چشم‌های ریز شده، نزدیک‌تر آمد. به آرامی انگشتانش را روی پهلوی برهنه‌ و زخمی دومینیکا کشید و طعنه زد:

- گربه‌ی خونگیت ناخن‌های تیزی داره.

دومینیکا، دست شِی را پس زد و از او فاصله گرفت. بعد از پوشیدن پیراهن جدیدش، چمدانش را باز کرد و در حین مرتب کردن لباس‌ها، گفت:

- هم‌چنان از گربه‌ها متنفرم، دوست من.

شِی، دستش را به کمر زد و نگاهی به ناخن‌های لاک‌زده‌اش انداخت.

- آره خب، تو از سگ‌های نژاد لاورنتی خوشت میاد!

چمدان را با ضرب دست محکمی بست و با غیظ، لب زد:

- میشه این‌قدر اسم اون عوضی رو نیاری؟

- نچ نچ. دلم نمی‌خواد باور کنم هنوز هم برات مهمه.

- برام مهم نیست.

- داری میری مسکو. پسره همون‌جاست، می‌دونی که؟ البته که می‌دونی. برای همین همیشه دلت می‌خواست ترفیع بگیری و آخرش هم گرفتی.

دومینیکا لب‌های براقش را به هم فشرد و چمدانش را برداشت.

- توی اون مغز پوکت چی می‌گذره؟! فقط احضار شدم تا مأموریت جدید بگیرم.

- شاید هم یک مأموریت مشترک از آب در بیاد.

- من تنها کار می‌کنم.

- به هرحال که تو هم شدی یکی مثل اون؛ قاتل جایزه‌ بگیر سازمان!

دومینیکا، چمدان را جلوی درب آپارتمان رها کرد و صدای برخورد آن با زمین، با فریادش آمیخته شد.

- چه مرگته تو؟!

شِی، قدمی به سمت او برداشت و سینه به سینه‌اش ایستاد.

- هفده ساله که داریم توی این سیستم کار می‌کنیم. فقط کافی بود چند سال دیگه صبر کنی تا هر دو بازنشسته بشیم. چرا خودت رو درگیر کارهایی می‌کنی که تو رو زودتر از بقیه به کشتن میده؟

- چه تضمینی داری که آخرش به عنوان جاسوس، اعدامت نکنن؟

شِی پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.

- درد تو، این نیست. تو فقط می‌خوای توی چشم زابکوف، بهترین باشی.

قبل از آن که به دومینیکا اجازه‌ی دادن پاسخی را بدهد، به طرف میز رفت، روزنامه را برداشت و آن را به سینه‌ی او کوبید.

- فقط می‌خوای ثابت کنی که از اون دوست‌پسر روانیت جلوتری. از زمانی که از کلکته برگشتی عوض که نه، عوضی‌تر شدی! چقدر دقیق کاراشون رو انجام دادی که حالا به مقر اصلی احضارت کردن؟

دومینیکا، چنگی به روزنامه زد و آن را مچاله کرد. گوش دادن به این حرف‌ها، دیگر برایش قابل تحمل نبود.

- بس کن، شِی.

- چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟

- به تو ربطی نداره که دارم چی کار می‌کنم پس خفه شو!

با خارج شدن آخرین کلمه‌ از دهانش، ابروهای نازک شِی بالا پرید و برای لحظاتی، سکوت تلخی بینشان حاکم شد. دومینیکا نفس عمیقی کشید و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد.

- از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟

- فقط نگرانتم، نیک.

- نیازی به نگرانی تو ندارم. این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت.

سوییچ و پاکت مدارکش را از روی کنسول برداشت و درحالی که به طرف درب‌ آپارتمان می‌رفت، ادامه داد:

- به عنوان یه جاسوس، زیاد از حد حرف می‌زنی. قاهره خوش بگذره، خانم باستان‌شناس!

و بدون آن که نگاهی به شِی بیندازد، همراه با چمدانش از آپارتمان بیرون رفته و درب را محکم پشت سرش بست.

شِی، ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و به طرف تنها پنجره‌ی سالن، قدم برداشت. چه خداحافظی باشکوهی! به هرحال معلوم نبود که چه زمانی می‌توانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند.

پرده‌ی حریر را کنار زد و نگاهی به دومینیکا انداخت. گوشه‌ی لب‌هایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:

- این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت؟

دومینیکا بدون آن که زحمت سر بلند کردن و دیدن پنجره را به خودش بدهد، پشت رل نشست و چند دقیقه‌ی بعد، دیگر اثری از وستای مشکی رنگش در کوچه نبود. شِی، آه عمیقی کشید و پرده را رها کرد.

- اما تو که هیچ‌‌وقت خونه نمیای!

سرش را با تأسف تکان داد و روی کاناپه نشست. از همان بچگی، به لجبازی‌های او عادت داشت. دومینیکا تنها دوستی بود که می‌توانست نگرانش باشد. گرچه همیشه ناسازگار بود اما به او علاقه‌ داشت و نمی‌توانست انکارش کند؛ البته که نیک، همه‌چیز را پای احساسات بیهوده می‌گذاشت. او همیشه دنبال دردسر می‌گشت و آخر خودش را با همین کارهایش به کشتن می‌داد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست 

(میدان لوبیانکا، مسکو، روسیه)

ساعت هفت‌ و سی‌ و هشت دقیقه‌ی صبح دوشنبه. تنها دو ساعت از نشستن پرواز از قبل تعیین شده‌‌ی دومینیکا در فرودگاه مسکو می‌گذشت و حالا، او روبه‌روی ساختمان مکعبی شکل سرویس امنیت فدرال ایستاده بود. این برج نسبتاً مرتفع با صدها پنجره‌ی کوچک که رو به یکی از معروف‌ترین میدان‌های مسکو باز می‌شدند، آخرین حد از رویاهای قدیمی‌اش بود؛ لیکن هر آدمیزادی پس از رسیدن به رویای کهنه‌ی خود، در پی دیگری می‌افتد؛ او هم از این قاعده مستثنی نبود. هرچه بیشتر به نمای ساختمان و شلوغی خیابان‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر دلش برای اتاق زیر شیروانی و دنجش در یکاترینبورگ تنگ میشد؛ همان اتاق نامرتبی که یک مرغ، جوجه‌هایش را در آن پیدا نمی‌کند!

حتی شمار کارهایی را برخلاف میل باطنی‌اش انجام داده بود تا در چنین سازمان بد سابقه‌ای رسماً استخدام شود، از دستش در رفته بود. به هرحال، هر کسی که در این‌جا حضور داشته باشد، قطعاً سرش برای دردسر، درد می‌کند و او به این فضیلت اخلاقی، معروف بود.

قبلاً هم به این‌جا آمده بود اما احوالات آن روز اولی که پا در راهروهای پر رفت و آمد ستاد می‌گذاشت، زمین تا آسمان با حال امروزش فرق می‌کرد. حالا، علاقه‌ی چندانی به ملاقات اتفاقی لاورنتی هم نداشت؛ در صورتی که آن روز اول، تمام فکر و حواسش معطوف حرف‌های او بود که جای به جای ساختمان را نشانش می‌داد و عقیده داشت که دومینیکا لایق آن است که در این‌جا به کشور خدمت کند. این یک وظیفه‌ی از پیش تعیین شده برای هر شهروند روسی‌ست که در حد توانش از آرمان‌های ملی محافظت کند، وگرنه شی‌ حقیقت را می‌گفت؛ او فقط یک جاسوس معمولی بود که تا چند سال دیگر بازنشسته میشد و زابکوف را به طور غیر قابل بازگشتی، از خودش ناامید می‌کرد. آن پیرمرد تمام زندگی‌اش را وقف موعظه و شرح ایدئولوژی‌های سیاسی برای یک دختر یتیم نکرده بود که آخرش، در جشن بازنشستگی او شرکت کند و کیک بخورد! به طور قطع، زابکوف ترجیح می‌داد که در مراسم خاکسپاری او به عنوان سرباز مملکت حضور داشته باشد تا یک نشان افتخار دیگر به سینه‌اش سنجاق کند.

نفس عمیقی کشید و به طرف درب‌ ورودی ساختمان، قدم برداشت. یکی از مأموران نگهبان به محض رویت او، جلوتر آمد و گفت:

- روز بخیر خانم. کارت شناسایی لطفاً.

از داخل جیب کت اتو کشیده‌اش، کارت کوچکی را بیرون آورد و بدون حرف، به طرف مأمور گرفت. مرد، کله‌ی طاسش را زیر کلاه نگهبانی مخفی کرده بود و صورت شیش‌ تیغش زیر نور ملایم آفتاب، می‌درخشید. نگاهی به کارت انداخت و سپس، به چهره‌ی بی‌تفاوت دومینیکا چشم دوخت. بی‌سیمی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت و آن موقع بود که چشمان دومینیکا، به دندان‌های طلای مرد افتاد. به نظر می‌رسید که حتی پرسنل نگهبان‌ این‌جا هم حقوق خوبی می‌گرفتند.

- دومینیکا بوردیوژا، افسر رده سوم پایگاه یکاترینبورگ.

چند ثانیه بعد، صدای خشداری از آن طرف بی‌سیم، بلند شد.

- تأیید هویت. مجوز ورود به اتاق پانصد و یک صادر شد.

نگهبان سرش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت:

- کارتتون رو بعد از خروج تحویل بگیرید.

از جلوی درب کنار رفت و دومینیکا بعد از تشکر کوتاهی، وارد راهروی ورودی ساختمان شد.

در ابتدای ورودش، تابلوهای پرتره از ژنرال‌های خوش‌خدمت سازمان که اغلبشان کشته شده بودند، توجهش را جلب کرد. تعداد تابلوها از آخرین‌باری که به یاد می‌آورد، دو برابر شده و تصاویر مردان و زنان سبزپوش درجه‌دار، تمام دیوارهای راهرو را در برگرفته بود. حتم داشت که این دیوار، یکی از رویاهای نهایی زابکوف بعد از مرگش است.

ناخودآگاه پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. راهرو با درب بزرگ سفید رنگی به پایان می‌رسید و پشت آن، سالن اصلی ستاد قرار داشت.

طبق انتظارش، تعداد زیادی از پرسنل مشکی‌پوش ستاد، در سالن حضور داشته و نگاه هرکدام که به دومینیکا می‌افتاد، سرش را تکان می‌داد؛ گویا این راحت‌ترین شیوه‌ی خوش‌آمدگویی به همکاران ناشناس بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ۲۱

به طرف آسانسور شیشه‌ای که در مرکز سالن قرار داشت و محصور در گلدان‌های بلورین نخل اریکا بود، قدم برداشت.

در انتظار برای باز شدن درب آسانسور، نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از افسران، با عجله به مقاصد نامعلومی رفته و آشفتگی از چهره‌هایشان می‌بارید. برخی دیگر به صورت گروه‌های دو تا سه نفره در اتاقک‌های هشتی اطراف سالن نشسته بودند و تعداد زیادی از اوراق را دسته‌بندی می‌کردند. همه به قدری سرگرم کار خود بودند که برخلاف پایگاه یکاترینبورگ، کسی فرصت صحبت کردن با دیگری را نداشت. لااقل می‌توانست امیدوار باشد که برای مدتی، دیگر جوک‌های بی‌مزه‌ی آلفرد به گوشش نمی‌خورد یا بوی قهوه‌ی بیش‌ از حد دم‌کشیده‌ی آناستازیا، مشامش را آزار نمی‌دهد!

- تو، بیشتر از این‌جا تغییر کردی.

با صدای نازکی که از پشت سرش بلند شد، سرش را چرخاند. صاحب صدا، چهره‌‌ی آشنایی از یک دختر جوان بود که مانند او، لباس‌های سرخ به تن کرده و موهایش را آن‌قدر محکم بسته بود که گوشه‌ی چشمان آبی‌ رنگش، نازک‌تر از حالت عادی‌ دیده میشد.

- ببین کی این‌جا‌ست!

اولگا با یک قدم بلند، دوش به دوش او ایستاد و دستش را دراز کرد. اجزای صورت او را با دقت از نظر گذراند و گفت:

- این رنگ مو بهت میاد. ترسناک‌تر شدی.

دومینیکا خندید و انگشتان ظریف و کشیده‌ی اولگا را در دستش فشرد.

- شب میام بالای سرت!

هم‌زمان با باز شدن درب آسانسور، چشم از او برداشت و وارد اتاقک شیشه‌ای شد. اولگا پشت سرش به راه افتاد و گفت:

- وسوسه کننده‌ست.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

- صبحانه خوردی؟

دومینیکا دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم را فشار داد و زیر لب گفت:

- نه.

اولگا، آستین یونیفرمش را کمی بالا زد و با نگاه به ساعت مچی‌اش، گفت:

- یه کافه‌ی بزرگ توی خیابون بیست‌ و‌ چهارم پیدا کردم؛ شرط می‌بندم از پنکیک‌های لیمویی اون‌جا خوشت بیاد.

دومینیکا زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:

- ولخرج شدی.

اولگا با چشمان گرد شده‌اش، ضربه‌‌ی آرامی به شانه‌ی او زد و جواب داد:

- این یه پیشنهاد سخاوتمندانه نبود.

- پس میشه ردش کرد.

- ساعت ده!

دومینیکا جوابی نداد و اولگا با دیدن سکوت او، خودش را جمع و جور کرد و به روبه‌رو چشم دوخت.

- باید زودتر از این‌ها پیدات میشد.

- اون‌قدر هم دلتنگت نبودم.

اولگا تک‌خنده‌ای کرد و سرش را با تأسف تکان داد.

- فقط سر و وضعت رو عوض کردی، نیک.

- اما تو هم‌چنان دیوونه‌ای!

با نمایان شدن عدد پنج و باز شدن درب، دومینیکا قدمی به جلو برداشت و قبل از بسته شدن مجدد درب آسانسور، ادامه داد:

- و البته وراج.

اولگا با شنیدن این حرف، لبخند عریضی روی صورت نشاند و با بی‌تفاوتی گفت:

- ساعت ده، نیک. فراموشش نکن.

دومینیکا سرش را تکان داد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، چشمانش را حول اتاق‌های متعددی که تا انتهای راهروی طبقه پنجم قرار داشتند، چرخاند.

اولگا به طور ذاتی، خون‌گرم بود و از معاشرت با دیگران لذت می‌برد. زمانی که از پایگاه یکاترینبورگ به مسکو منتقل شد، تمام افسران ستاد با این که در سکوت و آرامش نسبی به سر می‌بردند، تا هفته‌ها دل‌تنگش بودند؛ البته قبل از این که دوباره سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه‌ی مرور خاطرات، همه‌جا را زیر و رو کند!

بعید می‌دانست که اگر پس از مدت‌ها به یکاترینبورگ برگردد، مانند اولگا از او استقبال شود چراکه به اندازه‌ی آن دختر پر سروصدا، محبوب نبود و جز مواقع ضروری به پایگاه نمی‌رفت؛ به طوری که بسیاری از افسران تازه‌وارد، حتی او را نمی‌شناختند.

با دیدن درب اتاقی که در چند قدمی‌اش قرار داشت و عدد پانصد و‌ یک روی آن حک شده بود، دستی به یونیفرمش کشید و پشت درب ایستاد. به نظر می‌رسید که این اتاق، اولین اتاقی است که در این طبقه مجهز شده و متعلق به مافوق جدید اوست. تقه‌ای به درب زد و پس از شنیدن دستور اجازه، وارد اتاق شد.

قبل از هرچیز، کاغذ دیواری زرد رنگ و عکس‌های متعددی که روی دیوار سنجاق شده و او را یاد دفترکار کارآگاهان جنایی می‌انداختند، توجهش را جلب کرد. سپس، نگاهی به مرد میان‌سالی که در لباس فرم نظامی، پشت میز نشسته بود و درجه‌های رنگی روی سینه‌اش، خبر از جایگاه نسبتاً بالای او به عنوان یک ژنرال در ستاد را می‌دادند، انداخت. پا به زمین کوبید و سلام نظامی داد.

- صبحتون بخیر قربان.

مرد، سرش را تکان داد و بدون آن که چشم از روی پرونده‌ای که در دست داشت بردارد، اشاره‌ای به دومینیکا کرد و گفت:

- آزاد.

عینک روی چشمش را جابه‌‌جا کرد و ادامه داد:

- دومینیکا بوردیوژا. خب... ببینم چی برام فرستادن!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ۲۲

نیم نگاهی به او انداخت و سرتاپایش را از نظر گذراند. لبان زمخت و کبودش را با زبان تر و شروع به خواندن پرونده کرد.

- جاسوسی تحت عنوان منشی سفارت انگلستان در کُلکَته و ارائه‌ی پنج پرونده از اسناد محرمانه‌ی انگلیسی به نفع دولت. از عاملان خنثی‌سازی حمله‌ی تروریستی در کلکته و نجات پانزده نفر از اعضای هیئت سفارت کشور.

ژنرال، ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد:

- ترور شش نفر از اهداف سازمان و البته شناسایی و ترور ایگوور شووالوف، جاسوس مافیای سیسیل در شب یکشنبه، بیست و یکم ژانویه، یکاترینبورگ.

بدون مطالعه‌ی مابقی صفحات، پرونده را روی میز رها کرد و انگشتانش را به هم گره زد. خیره شدن به چهره‌‌ی آرام و جدی دختر، لبخند محوی روی لب‌هایش نشاند. همیشه از سر و کله زدن با افسران جوان و موفق، احساس رضایت می‌کرد.

- خلاصه‌ی گزارش؛ یه آدم درست، در یک مکان درست!

- فقط طبق دستورات عمل کردم قربان.

ژنرال سرش را تکان داد، دستی به شقیقه‌ی سپید رنگش کشید و سرفه‌ی کوتاهی کرد.

- این‌طوری خیلی راحت‌تر به توافق می‌رسیم.

نیم نگاهی به صفحه‌ی اول پرونده‌ی زیر دستش انداخت، با دیدن مهر و امضای روی آن، نیشخندزنان تکیه‌اش را به صندلی داد و گفت:

- پس تو از گنجشک‌های میخائیل هستی. اون روی هر پرونده‌ای مهر نمی‌زنه.

دومینیکا، لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. هیچ وقت مشتاق نبود تا رابطه‌اش با زابکوف را به دیگران توضیح دهد و یا حتی دوباره به عنوان یک گنجشک شناخته شود. دلیل واضح انزجارش هم این بود که جاسوس‌هایی که به عنوان گنجشک فارغ‌التحصیل می‌شدند، در واقع آدمکش‌هایی هستند که کارشان سر بریدن با پنبه به جای ساطور است. اگر چه خیلی ضعیف و کوچک به نظر می‌رسند اما به محض این که طعمه‌شان را به تله انداختند، در هیبت یک کروکودیل، آرواره‌هایشان را با قدرت روی آن‌ها می‌بندند.

با تمام این‌ها، دولت روسیه مأموران گنجشکش را قهرمان نمی‌داند. آن‌ها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از با ارزش‌ترین و کمیاب‌ترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند. آن‌ها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشین‌های باکلاس و گران‌قیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتل‌های دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی هم تروریست دستگیر کنند. آن‌ها گنجشک هستند، یکی از پُرتعدادترین و عادی‌ترین پرنده‌های دنیا. آن‌ها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجره‌ای باز، وارد یک آپارتمان می‌شود و به دست یک بچه‌ی سه ساله می‌افتد. بچه عروسک‌هایش را رها می‌کند و جذب اسباب‌بازی زنده‌ی جدیدش می‌شود که بدون این که سینه‌اش را فشار دهد، صدا در می‌آورد و بدون این که باتری‌اش تمام شود، حرکت می‌کند. هنوز غروب نشده که گنجشک آن‌قدر در دست بچه دست‌مالی و فشار داده شده است که فقط می‌لرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پوست هندوانه و باقی‌مانده‌ی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در می‌آورد. به هیچ جای دنیا هم برنمی‌خورد. هیچ‌کس نمی‌گوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود، چند روزی در تلویزیون درباره‌اش حرف می‌زدند یا اگر پنگوئن بود، یک مستند کامل از او می‌ساختند اما گنجشک‌ها بدون این‌ که کسی متوجه‌شان شوند، می‌میرند. دومینیکا هرگز نمی‌خواست که به عنوان یک بازیچه‌ی بی‌ارزش در دست چندتا سیاستمدار بمیرد.

با صدای ژنرال، نشخوارهای ذهنی‌اش را کنار گذاشت و به او خیره شد.

- حواست کجاست؟

- عذر می‌... .

ژنرال، خودکاری از روی میز برداشت و هم‌زمان با یادداشت کردن جملات نامعلومی روی برگه‌‌ی پیش رویش، در میان حرفش پرید.

- اولین باره که به مسکو میای؟

- خیر قربان.

سرش را تکان داد و پس از اتمام یادداشتش، برگه را به طرف دختر گرفت.

- قرار نیست اقامتت خیلی هم طولانی بشه.

دومینیکا قدمی به جلو برداشت، برگه را از او گرفت و بدون نگاه کردن به محتوایش، آن را داخل جیب کتش قرار داد.

ژنرال، سرفه‌کنان پارچ آب روی میز را برداشت و لیوان بلورش را تا نیمه پر کرد. هم‌زمان با سرفه‌ی دیگری، دستش را بالا برد و گفت:

- مرخصی.

دومینیکا برای ادای احترام به مافوق جدیدش، دو مرتبه پایش را روی زمین کوبید و جهت خروج از اتاق، عقب‌گرد کرد. بدون توجه به سرفه‌های خشک و مکرر ژنرال، دستگیره‌ی درب را فشار داد و به سرعت از اتاق خارج شد. چند قدمی از آن‌جا دور شد و برگه را از داخل جیبش بیرون کشید.

(تأیید و ارجاع مأمور شماره‌‌ی صد و هجده، دومینیکا دیمیترووا بوردیوژا، به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال. سرپرست: ژنرال گریگوری ایگورویچ مدودف، بیست و سوم ژانویه ۲۰۲۰)

ویرایش شده در توسط Saya
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...