Saya ارسال شده در جولای 30 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 30 (ویرایش شده) رمان: کاراکال* نویسنده: Saya ژانر:جنایی، معمایی، عاشقانه رده سنی: ۱۶+ ساعت پارتگذاری: نامعلوم خلاصه: جنگ سرد هرگز به پایان نرسید، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئههای قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا میشود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی خود، با مسبب مرگ خانوادهاش روبهرو خواهد شد. او چه کسی است؟ گالری رمان کاراکال | برای دیدن پوسترهای رمان کلیک کنید _____________________________________________ *کاراکال: سیاهگوش، تیرهای از گربهسانان ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در اُکتُبر 13 توسط Saya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saya ارسال شده در اُکتُبر 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 20 (ویرایش شده) پارت ۲۳ لبخندزنان، برگه را تا زد و دوباره داخل جیبش قرار داد. نگاهی به راهروی نیمه خالی طبقه پنجم انداخت و سپس، به طرف آسانسور رفت. انگشتش را برای زدن دکمهی طبقهی همکف، بالا برد اما قبل از آن که موفق به لمس دکمه شود، با شنیدن صدای آشنایی از پشت سر، دستش در هوا خشک شد. - نیکا؟ بیشتر از هر چیزی با این صدا و نحوهی تلفظ اسمش به این شکل، آشنا بود. دستش را پایین انداخت و چشمانش را بست. آیا امروز نمیتوانست بدون هیچ بدشانسیای بگذرد؟ البته که نه. از همان لحظهای که پروازش به زمین نشست، میدانست که برنامهی امروزش چه خواهد بود. نفس عمیقی کشید و لبهای به هم فشردهاش را به داخل دهانش فرو برد. با حس لمس شانهاش، چشمانش را باز کرد، خود را عقب کشید و به طرف لاورنتی برگشت. پسر جوان در یونیفرم نظامیاش، مغرورتر از همیشه به نظر میرسید. موهای طلاییاش را مانند گذشته، تراشیده بود و صورت تازه اصلاحشدهاش، زیر نور لامپهای مهتابی راهرو، رنگ پریدهتر از حد معمول به نظر میرسید. چشمان عسلی رنگش را با همان برق همیشگی، روی اجزای صورت دومینیکا به گردش درآورد و لب زد: - پس بالاخره اومدی. هنوز هم دست از اداهایش برنداشته بود. تصور آن که لاورنتی فکر میکرد که میتواند او را مانند سابق با فنون زبان بدن که در اجرایشان استاد بود، تحت تأثیر قرار دهد، خندهدار و صدها بار مضحک بود. در برابر پسر، پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت. - میخوای بگی که خیلی منتظرم بودی؟ لاورنتی، انگشتان کشیدهاش را زیر بینی نوک تیزش کشید. تلفیق بوی روغن نارگیلی که به موهایش زده و ادکلن تند ماندارینش، اصلاً به مزاج دومینیکا سازگار نبود. - البته که منتظر بودم. توی گزارشی که بعد از مأموریت کلکته نوشتم، ازت اسم... . به خوبی میدانست که این جملات، در واقع آغاز یک نطق مغرورانه و چه بسا طلبکارانه است که لاورنتی طبق عادت همیشگیاش، سعی در انجامش داشت. از این رو، دستهایش را روی سینه گره زد و مابین حرفهای او پرید. - به عنوان یه مرده اسم بردی؟ پیشانی لاورنتی به واسطهی گرهی کور ابروهایش، چروکیده شد و حالت نگاهش تغییر کرد. در واقع، این چهرهای بود که دومینیکا بیشتر میشناخت و از او دیده بود. - میدونستم که از پسش برمیای. - تو من رو ول کردی که بمیرم! - پس کی الآن جلوی من وایساده و سرزنشم میکنه؟ نفس عمیقی کشید و نگاهی به افسری که از کنارشان رد میشد، انداخت. صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: - تو خوب میدونستی که چقدر موفقیت اون مأموریت برای من و سازمان مهمه. دومینیکا رویش را برگرداند و خیره به انتهای راهرو، پوزخند تلخی زد. - آره خب، یه تلفات خیلی هم به صرفهست. - اگه خودت هم جای من بودی نتیجه فرقی نداشت، نیکا. چشمانش را بست و دندانهایش را روی هم سایید. واضح بود که این بحث سرانجامی نخواهد داشت؛ نه او میتوانست لحظات آوار شدن ساختمان سفارت را روی سرش از یاد ببرد و نه لاورنتی قادر به توجیه مسئله بود. چشمانش را باز کرد و به چهرهی درهم رفتهی لاورنتی، زل زد. - سر راهم سبز شدی تا این اراجیف رو بگی؟ انگشت اشارهاش را روی سینهی ستبر او گذاشت و با لحن آمیخته به تنفرش، ادامه داد: - اون مأموریت تموم شده، درست مثل داستان تو برای من. قدمی به عقب برداشت و به طرف آسانسوری که درب آن باز مانده بود، برگشت. - تو نمیتونی بدون شکستن چندتا تخم مرغ یه املت درست کنی! با شنیدن این حرف، در جایش ایستاد و گرهی مشتهایش را باز کرد. پسر، مغرورانه قدمی به جلو برداشت و ادامه داد: - فکر میکردم این قاعده رو یاد... . هنوز جملهاش را کامل نکرده بود که صدای خندهی دومینیکا، سکوت نسبی راهرو را شکاند. به طرف لاورنتی برگشت و با همان لبخند زهرآلودش، گفت: - من قبلاً ازت همه چیز رو یاد گرفتم. نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و با طعنه ادامه داد: - خصوصاً عوضی بودن رو! قبل از آن که جوابی بشنود، بدون فوت وقت عقبگرد کرده و وارد آسانسور شد. خیره به چشمهای براق لاورنتی، دکمهی طبقه همکف را زد و تا قبل از بسته شدن درب، چشم از او برنداشت. ویرایش شده در اُکتُبر 20 توسط Saya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saya ارسال شده در اُکتُبر 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 20 پارت ۲۴ *** (ساختمان قدیمی کنگره، کلکته هند، ۲۰۱۸) - کس دیگهای هم مونده؟ دومینیکا، دستانش را روی زانو گذاشت و سرفهی دردناکی از گلویش رها شد. غبار و تودههای دود آتش، تا عمق استخوانش رسوخ و نفس کشیدن را سخت کرده بودند. با این حال، از پشت حلقهی اشک جمع شده در چشمانش، به چهرهی سیاه شده از خاکستر لاورنتی خیره شد و گفت: - نمیدونم، طبقات بالا کاملاً از بین رفتن. لاورنتی، زیر بغل مردی که از اعضای سفارت بود را گرفت و جواب داد: - باید سریعتر از اینجا بریم. - اسناد... اسناد جا مونده. چشمان لاورنتی با شنیدن این حرف، درشت شد و همزمان با صدای انفجاری که از طبقات بالای ساختمان به گوش رسید، فریاد زد: - از چی حرف میزنی؟ کدوم اسناد؟ عضو سفارت که کراوات پاره شدهاش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت: - اسناد سرّی سفارت. - چرا اونها رو همراه خودت نیاوردی؟ - موقعی که بمب منفجر شد، من توی دفترم نبودم. لاورنتی و دومینیکا، همزمان نگاهی به او انداخته و سپس، به یکدیگر خیره شدند. - تو اعضا رو از ساختمون دور کن نیکا؛ من میرم دنبال اسناد. - باید از اینجا بریم. همه کشته شدن. تا چند دقیقهی دیگه همه چیز پودر میشه و میره روی هوا؛ دست کسی به اون پاره کاغذها و این جسدها نمی... . عضو سفارت با کجخلقی میان حرفش پرید و گفت: - موفقیت مأموریت ما توی هند وابسته به اون پاره کاغذهاست. باید حتماً به دست رئیس جمهور برسن. اگه پلیس هند متوجه بشه... . سرفه، توان ادامه دادن جملهاش را از او گرفت. لاورنتی دستی به گوشهی لبش کشید و خون جاری از آن را پاک کرد. - دفترت کجاست؟ - طبقهی دوم... به اسم آناستاس مالنکوف. لاورنتی دستش را بالا آورد، اسلحهاش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت: - تکون بخور دختر. وقت نداریم. دومینیکا مچ دست او را گرفت و مانع از حرکتش شد. - نه، نمیدونیم چند نفر از اونها ممکنه هنوز اون بیرون باشن. باید از سفیر محافظت کنیم و تو بهتر میدونی چطور باید انجامش بدی. من میرم. لاورنتی سرش را تکان داد و لب زد: - سریع انجامش بده. دومینیکا کمرش را صاف کرد و بیدرنگ، راه پلههای نیمه فروریختهی وسط سالن را در پیش گرفت. دود غلیظ حاصل از آتش طبقات بالاتر، تمام سالن را پر کرده بود و نور شعلههای گداختهی آن از بالای پلهها، چشم را میزد. دستش را روی نردههای نصفه و نیمه گذاشت و به سرعت از پلهها بالا رفت. هر چه از طبقهی همکف دور میشد، گرمای آتش را بیشتر احساس میکرد. همزمان با رسیدن به طبقهی دوم، شعلههای آتشی که از انتهای راهرو در حال پیشروی بودند، جان تازه گرفته و زبانه کشیدند. دومینیکا، از بین شیشه خردههایی که کف زمین را پوشانده بود، عبور کرد و وارد راهرو شد. چشمان سرخشدهاش را مالید و با عجله بین اتاقهایی که در راهرو قرار داشتند، به دنبال نام عضو سفارت گشت. یک انفجار دیگر از طبقهی نهم، لرزه به جان ساختمان انداخت و دومینیکا روی زمین سقوط کرد. فریاد لاورنتی که نامش را صدا میزد، از طبقهی پایین به گوشش رسید. بدون توجه به زخم زانوی برهنهاش که حاصل فرو رفتن شیشه در بدنش بود، از جا برخاست و جلوتر رفت. بالاخره از میان اتاقهای انتهایی راهرو که کمکم گرفتار شعلههای آتش میشدند، اتاقی را که نام آناستاس مالنکوف بر سر درش حک شده بود، یافت و واردش شد. فضای اتاق کمی به هم ریخته و فرو رفته در دودههای آتش بود. به طرف میز کار وسط اتاق رفت و برگههای روی آن را به دنبال پوشهی سفید رنگ، کنار زد. در نهایت، پس از کمی جستوجو، پوشه را از درون کشوی پایین میز پیدا کرد و با عجله، نگاهی به محتویاتش انداخت. در آن اوضاع، همه چیز سر جایش به نظر میآمد. با صدای شکستن لولای درب بر اثر رخنهی آتش به داخل اتاق، سرش را بلند کرد. به سرعت، میز کار را دور زده و از میان شعلههای کمجان کف اتاق، عبور کرد و وارد راهرو شد. التهاب پوست صورتش بر اثر گرما، کلافهاش کرده بود. به مقصد پلهها، شروع به دویدن کرد و پس از چند ثانیهی کوتاه، در حالی که پاهایش از شدت قرار گرفتن در معرض آتش سوخته و آسیب دیده بودند، به طبقهی پایین رسید. لاورنتی در نزدیکی درب خروجی ایستاده بود. با دیدن او، دستش را به طرفش دراز کرد و گفت: - هوف خدایا! بالاخره اومدی. دومینیکا، نفسزنان خودش را به او رساند و پوشه را به طرفش گرفت. - حالا دهن مردک بسته میشه. لاورنتی سرش را تکان داد، با اشاره به درب خروجی، شروع به حرکت کرد و دومینیکا لنگزنان پشت سر او به راه افتاد اما قبل از آن که بتواند از درب خروجی عبور کند، با صدای انفجار مهیبی که این بار نزدیکتر از قبل به نظر میرسید، دیوارهای ساختمان به لرزه درآمد و سقف بالای سرش، در چشم بر هم زدنی فرو ریخت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saya ارسال شده در اُکتُبر 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 25 پارت ۲۵ قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکههای آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد. - نیکا! درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمیتواند پایش را تکان بدهد، صدا زد: - پام گیر کرده، بیا کمکم کن. لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد. - لاورنتی! با توام. پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشهی درون دستش خیره شد. - هی ایوانوف، پلیسها رسیدن! باید بریم. این صدای یکی از آخرین بازماندههای پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید. به زودی تمام ساختمان فرو میریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام میافتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچکدام زنده نمیماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند میافتاد، هیچکس نمیتوانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود. پس از چندین ثانیه که برای دومینیکا مانند قرنها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی لب زد: - متأسفم. و قبل از آن که فرصت جواب دادن به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد. *** - دومینیکا؟ دومینیکا؟ این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان میداد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمیآورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانهشان را تحویل گرفته است. اولگا با دیدن نگاه خیرهی دومینیکا، به صندلیاش تکیه داد و همزمان با ریختن شکر در فنجان قهوهاش، گفت: - حواست کجاست؟ واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفتهی کنگره، سوزش پوست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافههای نسبتاً گرانقیمت مسکو نشسته بود، میتوانست به راحتی قسم بخورد که هیچگاه خبری از آتش نخواهد بود. سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانهاش زد و گفت: - مهم نیست. - تو فقط به زور انبردست حرف میزنی! دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید. - فکر نمیکنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟ اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعهای از قهوهاش را نوشید. - تو یه عوضی تمام عیاری! دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد. - نمیدونستم اینقدر تحت تأثیرم قرار گرفتی. اولگا گاز کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد: - در اون حد هم نیست. شانههایش را بالا انداخت و ادامه داد: - آدمهایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در میآوردن. - چطور شد که اومدی توی این کار؟ - دلت میخواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟! دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیهی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی میکرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد میگرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی میانداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخمهایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقهی افتضاح! - کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟ به چهرهی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه میکرد، زل زد و جواب داد: - فکر نکنم نیازی به اتاق باشه. اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید: - به همین زودی میخوای برگردی؟ - خیلی موندگار نیستم. اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانهای گفت: - دورهی آموزشی حداقل سه هفته طول میکشه. شانههایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد: - البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسرهی... . دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت: - موضوع اینه که من توی دورههای آموزشی نیستم. اولگا ضربهی آرامی روی میز زد و گفت: - آهان! یه آدم خوششانس! دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوهاش کرد و زیر لب گفت: - قطعاً همین طوره. اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستیاش از روی میز، گفت: - ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع میکنی. به تبعیت از اولگا، قهوهی نیمخوردهاش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت. - گمون میکنم همینطور باشه. حساب بعدی با من. اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافهی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند. - دوست داری اولین مأموریتت رو کجا بگذرونی؟ - نمیدونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره. اولگا خندید و گفت: - امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی. دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و لب زد: - به شرط این که ساحلی در کار باشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.