ARA✨ ارسال شده در دِسامبر 11 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 (ویرایش شده) نام رمان: راهی برای نجات ژانر: معمایی، تراژدی، عاشقانه نام نویسنده: ARA خلاصه: هرلحظه برای زندگی خود دست و پا میزند بلکه آسوده زندگی کند اما نگاههای زیادی بر جایگاه او طمع دارند. زندگی ساده او ناگهان به دست دیگری میافتد و خود را در قسمت متفاوتی از زندگی میبیند. "فکر نمیکردم دنیا اینطور وحشتناک زندگی یه موجود رو به بازی بگيره" مقدمه: ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت بر سینه می فشارمت اما ندارمت ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح می شمارمت اما ندارمت در عالم خیال خودم چون چراغ اشک بر دیده می گذارمت اما ندارمت می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان در باغ دل بکارمت اما ندارمت می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت سعید بیابانکی ویرایش شده در دِسامبر 13 توسط ARA 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در دِسامبر 11 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
ARA✨ ارسال شده در دِسامبر 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 (ویرایش شده) فصل یک اولین دیدار مکانی که در آنجا بودم، بسیار سرد بود. چشمهایم با پارچهای ضخیم بسته شده بودند و توانایی دیدن نداشتم اما متوجه شدم که آنجا حتی ذرهای روشنایی وجود نداشت. دستهایم به طور دردناکی در پشتم به صندلی فلزی بسته شده بودند. همچنین پاهایم! درد را در جای جای بدنم حس میکردم و چقدر طعم خون در دهانم به وحشت من اضافه میکرد. _____ از زمان مهاجرت من از ایتالیا به کره جنوبی، تقریبا دو سالی گذشته بود. کمی زندگی برایم دشواری داشت اما باب میل من بود و راضیم میکرد. درحال حاضر در دانشگاه ملی سئول، رشته بازرگانی را میخوانم و از کوچکترین فرصتها برای پیدا کردن کار پاره وقت، دریغ نمیکنم. زندگی در اینجا هرچند آسوده اما نسبتا پر خرج بود و هنوز هم برای صرفهجویی هزینه زندگی، در خوابگاه زندگی میکردم. خوابگاه دونفرهای که وسایل آن با نظم ویژه در اتاق چیده شده بودند. هم اتاقیم دختری هم سن و سال من به نام کیم بورام است. قد بلند و لاغر اندام اما صورت نسبتا پری داشت! او قبلا با پدر و مادرش در بوسان ساکن بود؛ اما بعد از قبولی در دانشگاه سئول، به سئول آمد. حتما برای پدر و مادرش برای او خیلی خوشحال شدند. بورام اولین و بهترین دوست من است! زیرا در دوران سخت آمدنم به اینجا همیشه کنارم بود و مانند دفترچه راهنما، راه و روش زندگی را به من یاد داد. ساعت ۷ و هنوز دل و جرعت جدایی از تخت را نداشتم. صدای باز شدن درب سرویس بهداشتی آمد و لحظهای بعد بورام با حولهای که موهایش را خشک میکرد، حق به جانب به چهار چوب تکیه داد: «شاهزاده خانم بیانکا، قصد نداری بلند شی؟!» حرفهایش تلنگری بود تا به خود تکانی دهم و بلند شوم! کش و قوسی به بدنم دادم و همانطور که به سمت سرویس میرفتم، انگشتی به لپ قرمز رنگ بورام زدم: «باشه؛ انقدر هم حق به جانب نباش! سری پیش به خاطر تو دیر شد یادت که نرفته؟ » وحشتناک به من خیره شد و چشمهایش را در کاسه چرخاند که باعث خنده من شد. رو به روی آینه ایستادم و دست و صورتم را شستم که در آن هنگام صدای بورام به گوش زسید: «نودل فوری میخوری؟» همانطور که صورتم را خشک میکردم به سوالش پاسخ دادم: «آره» حوله را آویزان کردم. با یادآوری چیزی گفتم: «میدونستی امروز، روز مصاحبه نهایی من با گروه پار هست؟» بورام که در انتظار به نودلها خیره بود، لحظهای ماتش برد و کمی بعد سکسکهای کرد: «پس چرا هیچکاری نمیکنی؟ این شرکت سالی یه بارهم به آدم فرصت نمیده که تو انقدر بیخیالی!» بلافاصله بعد از پایان حرفهایش محکم به سرم ضربه زد و متاسف به من خیره شد. برای خودم عجیب بود که چرا چندان استرس ندارم! شانهای بالا انداختم و رو به روی او نشستم: «نمیدونم!» به تازگی درسهایم سبکتر از قبل شده بودند. و این فرصتی برای من بود تا رزومهای مفید برای خود جمع کنم و در آینده از آن استفاده کنم. به نظرم کار در یکی از شرکتهای تجاری، میتوانست آینده روشنتری را به من تقدیم کند! و امروز، روز مصاحبهٔ من برای شرکت تجاری گروه پارک بود. یکی از شرکتهایی که حتی در خارج از کشور هم برای خود رقیبهای زیادی تراشیده بود. و حالا کاری که باید در صورت پذیرش انجام میدادم، جایگاه منشی یکی از مدیران تازه وارد شرکت بود. فکر میکنم با حضورم در دانشگاه ملی سئول، یکی از برگه برندهها نزد من بود. اینطور نیست؟ یکی از کاسههای نودل را جلو کشیدم و شروع کردم به خوردن: «خوشمزست» بعد از خوردن نودل و آماده شدن، به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. در آنجا دانش آموزان دبیرستانی با لباس فرم سورمهای رنگ را دیدم که همانند ما منتظر اتوبوس بودند. بورام با دیدن آنها سری بالا انداخت: «اصلا دوست ندارم به دوران دبیرستان برگردم؛ به من خیلی سخت گذشت.» با حرف او موافق بودم. برای من هم همینطور بود! نفسم را بیرون دادم و با سر حرفهایش را تایید کردم: «واقعا حس میکنم اون سالهای ارزشمند زندگیم رو با مدرسه دور انداختم!» بیانکا داماتو، نام من است؛ البته که این نام را زمانی که نوزاد تازه متولد شده علاوه بر آن رها شده بودم، یکی از خواهران کلیسا من را پذیرفت و این نام را برای من انتخاب کرد. واضح است که اگر هیچگاه دختری همچون من را قبول نمیکردند، من هم الان اینجا نبودم! ویرایش شده در دِسامبر 16 توسط ARA 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
ARA✨ ارسال شده در دِسامبر 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 (ویرایش شده) امروز کلاسهای دانشگاه نسبتا سبک بودند. بعد از آخرین کلاس، همراه بورام درحال قدم زدن در محوطه دانشگاه بودیم که همان لحظه صدایی توجه مرا به خودش جلب کرد: «هی! دختر مومشکی» صدا، صدای پسری جوان بود. حداقل اینطور به نظر میرسید. بورام شاکی اطراف را دید زد. ناگهان دستی چندبار به شانهام زد که باعث شد به عقب برگردم. قبل از اینکه فرصت کنم چیزی ببینم، صدایش به گوش رسید: «منظورم دختر خارجی بود نه تویی که سرت رو مثل جغد میچرخونی!» مخاطبش بورام بود. با حرفهایش ناخواسته خندیدم. چشمهای بورام درشت شد و صورت سفیدش به علت خشم قرمز شد. دستی به موهای بازش زد و آنها را بههم ریخت. سپس با صدای بلند گفت: «تو، تو الان با من بودی؟! تو با من غیررسمی حرف زدی؟» پسر مرا کنار زد و رو به روی او ایستاد. قدش نسبتا بلند بود، ست جین برتن داشت و موهایش کوتاه و مرتب بود. در جواب بورام گفت: «خب عادیه! من سال بالایتم» به من اجازه سخن نمیدادند و تنها نظارهگر بودم. بورام پوزخندی زد و با انگشتش چندبار به کتف چپ او ضربه زد: «بازم دلیل نمیشه اینطور با من حرف بزنی!» پسر خواست چیزی بگوید که میان آنها پریدم و با خنده مصنوعی سعی کردم موضوع را جمع کنم: «بسه حالا که چیزی نشده؛ بریم کافه مهمون من.» بورام عصبی با پایش زمین را به ضرب گرفت و سرش را پایین انداخت. پسر که از پیشنهاد من راضی بود سری تکان داد و لبخند بزرگی بر لب نشاند: «موافقم، بریم!» دست بورام را گرفتم و وارد کافه شدیم. مکانی را کنار پنجره پیدا کردم که ویو زیبایی داشت. فضای داخل بیشتر چوبی و از ترکیب رنگهای بهاری استفاده شده بود! زوجهای جوان زیادی داخل کافه بودند؛ زیبا بود اما کمی معذب کننده! برای بورام صندلی را کنار کشیدم و بعد از نشستن بورام خودم هم نشستم. او هم رو به روی ما نشست و به محض جا گرفتن گفت: «خب خودت رو معرفی کن؛ تاحالا از نزدیک یه خارجی رو ندیده بودم!» از روی خجالت خنده ریزی کردم. بورام با لحن بدی مخاطب به او گفت: «چه زود پسرخاله شد!» درنهایت با چشم غره پسر مواجه شد. برای پایان دادن به بحث آن دو شروع به معرفی خود کردم: «بیانکا داماتو، از ایتالیا اومدم و ایشون کیم بورام اولین دوست من هستن!» زیبا خندید و سری تکان داد: «از آشنایی با شما خوشبختم، لی مین سو هستم.» کوتاه حرفش را قطع کرد و به جلو خم شد: «ولی شخصیت شما با دوستتون اصلا همخوانی نداره.» کنایهاش به اخلاق تند بورام بود. بورام خشمگين خواست چیزی بگوید که جلویش را گرفتم. فصل بهار بود و هوا هم بسیار خوب! گلهای بسیاری شکوفه زده بودند اما زیبایی شکوفههای گیلاس در بهار کره، فرق داشت و خاص بود. بعد از خوردن قهوه پیشنهاد دیدن شکوفههای گیلاس را دادم که هردوی آنها قبول کردند. من کمتر حرف میزدم اما بورام و مین سو که ابتدا سر دعوا داشتند، حال بگو بخندشان گوش آسمان را کر کرده بود! با بلند شدن صدای آلارم گوشی و دیدن ساعت، متوجه شدم که باید برای مصاحبه آماده شوم: «بورام، باید به کارای مصاحبه برسم یکم دیرم شده بعدا میبینمت.» خواست چیزی بگوید که با خداحافظی از مین سو، آنجا را به سرعت ترک کردم. ______ حالا در اتاق انتظار همراه مابقی داوطلبان حضور داشتیم. در چهره همه ما استرسی غیرعادی وجود داشت. چرا؟ شرکت کنندگان قبلی بعد از مصاحبه، با چهرهای در هم و ناراضی اتاق مصاحبه را ترک میکردند که این به نگرانی ما افزون کرد! لحظهای بعد یکی از کارکنان مقابل ما ایستاد: « شماره ۱۳ و ۱۴ لطفا برای مصاحبه آماده باشید» با گفتن شماره من که ۱۳ بود، برقی از تمام وجودم گذشت. نفسی عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم. اتاقی با ترکیبی از رنگهای سرد که از استرس فراوان درون بدنم کم و آرامشی را به من تزریق کرد. ویرایش شده در دِسامبر 16 توسط ARA نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.