.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 9 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 9 نام: رجا در یأس نویسنده: Mahsa83(M.M) ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی خلاصه: گاهی گذشتهی آدمها میتونه اونها رو به مسیر دیگهای بکشونه. عشق هرگز مطالبه نمیکنه، همیشه میبخشه، عشق همیشه رنج میکشه؛ اما هرگز آزرده خاطر نمیشه، عشق هرگز انتقام نمیگیره. مقدمه: کوهها با نخستین سنگها آغاز میشوند و انسان با نخستین درد، و من با نگاه تو آغاز شدهام. آوای صدای تو نشان از زیبایی کار خداوند میدهد و من رقصان بر زیر چتر پر محبت تو میروم. به یاد داشته باش که اگر خورشید نباشد دنیا نیز از هم خواهد پاشید، بدان که تو همان خورشید من هستی. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 12 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 12 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @آمي تیس ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 12 فرزاد: نشد که بشه خودتم میدونی من عاشقتم چی ازم میدونی؟ وقتی دلت نیست نمیشه کنارم بمونی! نشد که بشه خودمم میدونم زیادی حسـاب کردم میتونم که عاشقت باشم و تا همیشه بمونم... . تمـومش کن دیگه خسته شدیم ما باختیـم و تازه برنده شدیم ما واسهی هم مثِ سم کشنده شدیم تمـومش کن تو ادامه نده ببیـن که چه کردی با حـال بدِ اونی که دوستت داشت قیـدتو دیگه زده *** آخر تو میمونی و خاطـرههات همیشه هیشکی واسه مـن مثِ تـو نبود و نمیشه با این همه غم بذار زل بزنم به اون چشات چجـوری تو هنوز اینجایی و خالیه جات؟! تمـومش کن دیگه خسته شدیم ما باختیـم و تازه برنده شدیم ما واسهی هم مثِ سم کشنده شدیم تمـومش کن تو ادامه نده ببیـن که چه کردی با حـال بدِ اونی که دوستت داشت قیدتو دیگه زده...... این آهنگ رو خیلی دوست داشتم، هم ریتم آهنگ و هم متنش خیلی خاص و دوست داشتنی بود. خسته و کمی هم گرسنه بودم، به سمت بچههای گروه رفتم. موزیک تمومش کن تازه منتشر شده بود و بهنظرم هرکی این آهنک رو میشنید عاشقش میشد. من به شخصه خیلی دوسش داشتم! چشمهام رو روی هم گذاشتم و شروع به چرخ خوردن با صندلی توی استدیو کردم، رویای من این کار رو دوست داشت. نفس عمیقی کشیدم و به رفتن به این سمت و اون سمت استدیو ادامه دادم. چشمهام رو باز کردم و همونجور که روی صندلی نشسته بودم، چرخوندم صندلی رو به سمت لپتاپم که فقط مخصوص کارهای تنظیم و... بود رفتم. آهنگهای زیادی مونده بود که هنوز پخش نشده بودن و مطمئنن طرفدارها بیصبرانه منظر شنیدن آهنگها بودن. امروز روز پر کاری بود و حسابی خسته شده بودم، عادت داشتم بعد از اتمام کار به خونه برم و یه دوش آب گرم بگیرم. کش و قوصی به بدنم دادم و شروع به تنظیم آهنگ بعدیام که تقریباً آماده شده بود و از دو وِرس، یکی آماده شده بود و هنوز کار داشت... . لپتاپم رو بستم و از میز کارم فاصه گرفتم، امروز خیلی دلگیر و خسته کنده بود. امروز اولین سالی بود که رویا زیر خروارخروار خاک خوابیده بود و دیگه زنده نبود، عشق من رفتن رو به بودن ترجیه داد. چه سخت بود نبودنش! رویا شیرینیهای خامهای خیلی دوست داشت. *** آروشا: امروز مدرک وکالتم رو گرفته بودم و این یعنی از این به بعد میتونستم با خیال راحت کار کنم. مثل قبل نباشه که همزمان هم درس میخوندم و هم کار میکردم. نفس عمیقی کشیدم و تاکسی دربست گرفتم تا مستقیم به خونه برم، حوصله نداشتم که بین راه سوار اتوبوس بشم و این دنگ و فنگها رو به دوش بکشم. اینقدر خسته بودم که اگه چشمهام رو میبستم، فوراً به خواب میرفتم. با دستهام چشمهام رو مالیدم و به جلوم خیره شدم، که دقایقی بعد پراید زرد رنگ تاکسی جلوی خونه متوقف شد. از ماشین پیاده شدم و از توی کیف پولم مقدار پول مورد نظر رو بیرون آوردم و به راننده که یه مرد لاغر همراه با موهای جوگندمی و چشمهای قهوهای بود دادم. بعد از رفتن تاکسی، کیف پول رو داخل کیف مشکی رنگ دستیام انداختم و وارد ساختمون شدم. یه ساختمون کرم رنگ پنج طبقه که هر پنج طبقه مثل هم ساخته شده بود. یه آسانسور طبقه همکف بود و توی هر طبقه هم یه آسانسور قرار داشت. خونه ما هم طبقه سوم بود؛ البته یه سالی هست که من و بابا زندگی میکنیم و از شروین اثری نیست. هر چهقدر هم که به گوشیاش زنگ میزدم جواب نمیداد. به سمت آسانسور قدم برداشتم و دکمه اون رو فشردم، انگار کسی توی آسانسور بود که اومدنش کمی طولانی شده بود. منتظر شدم که بعد از گذشت حدود دو دقیقه دربش باز شد و آقای مهرابی که مسئول تمیز نگه داشتن کل ساختمون، بیرون گذاشتن آشغالهای هر خونه و... بود، بیرون اومد. 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 12 داخل آسانسور شدم و دکمه طبقه سوم رو فشردم؛ که بعد از دقایقی ایستاد. از اونجا خارج شدم و به سمت چهار پلهای که با فاصله کم از آسانسور قرار گرفته بود، رفتم و از اونها بالا رفتم. به سمت درب خونه قدم برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. درب باز شد و من داخل شدم. درب رو بستم و بعد از درآوردن کفشهای مشکی رنگم که تقریباً حالت پوتین داشت، از دو پله جلوی درب بالا رفتم. بوی قرمه سبزی رعنا خانوم توی کل خونه پیچیده بود و باعث میشد که مستقیم بالای سر غذا برم. درب قابلمه رو برداشتم و بو کشیدم عطر قرمه سبزی خوشمزه رعنا خانوم رو، همون لحظه یک دست روی دستم زد که باعث شد فوراً درب قابلمه رو بذارم. رعنا خانوم با اخم و دست به سینه، وایساده بود و من رو نگاه میکرد. کمی حول شدم و با تتهپته لب باز کردم: - عه وا سلام مامانی، تو اینجا بودی و من ندیدمت؟ - دختر مگه صد بار بهت نگفتم به غذا ناخونک نزن؟ - ببخشید! چشمهام رو مظلوم کردم و ادامه دادم: - دیگه تکرار نمیشه. - خیلیخب، زود برو لباسهات رو عوض کن. بابات هم تو اتاق، صدا بزن! بیاین میخوام نهار بکشم. - چشم! از آشپزخونه خارج شدم و مستقیم رفتم تو اتاق. یه اتاق پانزده متری که دیوارهاش سفید بود و یه مبل کرم رنگ هم همراه با کوسنهای کرم و مخمل که سمت راست اتاق قرار داشت و اگه روی مبل هم میخوابیدی، باز هم نرمی و لطافتش رو احساس میکردی. یه پرده سفید با گلهای ریز نقرهای هم سمت چپ که پنجره قرار داشت وصل شده بود همراه با رویههای قهوهای رنگ که رو طرف پنجره فقط آوزیز بود. لوستر کرم رنگی هم به سقف آویز بود و درست روبهروی مبل، یه میز تلوزیون سفید رنگ قرار داشت و روی میز هم تلوزیون ال ای دی قرار گرفته بود که از بابا خواهش کرده بودم که یه تلوزیون بذاره توی اتاقم؛ تا وقتی حوصلهام سر میرفت فیلم ببینم. یه قفسه کتاب هم با فاصله کمی از پرده به دیوار وصل شده بود و کتابهای رمان زیادی توی قفسه قرار گرفته بود، وقتهایی که خونه تنها بودم و رعنا خانوم بابا رو میبرد فیزیوتراپی، کتاب میخوندم. با فاصله از میز تلوزیون یه تخت قرار داشت؛ همراه با بالشتهای صورتی و پتو و خوشخواب سفید. کل تخت سفید بود، جز بالشتهاش که صورتی بودن، تخت نرم و راحتی که وقتی روش میخوابیدی، حس خوبی بهت میداد. انگار که روحت رو نوازش میکنه، یه کمد دیواری با دربهای قهوهای رنگ هم گوشهای از اتاق قرار داشت؛ که نه بزرگ بود و نه کوچیک. بیخیال برانداز اتاق شدم و به سمت کمد رفتم. درب کمد رو باز کردم و یه تیشرت و شلوار خاکستری رنگ بیرون آوردم و پوشیدم. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق بابا راه افتادم. چند تقه به درب زدم و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شدم، بابا پشت میز کارش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار میکرد. از پشتش رفتم و بغلش کردم. گونهاش رو بوسیدم و گفتم: - بابای گلم چهطورِ؟! خندید و گفت: - خوبم خوشگل بابا! - بهبه خیلی هم عالی! اهم خب مامانی میخواد غذا بکشه. زود بریم تو آشپزخونه که خیلی گشنمه! خندید و شکمویی نثارم کرد. کمکش کردم و روی ویلچر نشوندمش. پشت ویلچر قرار گرفتم و از اتاق خارج شدیم. ویلچر رو به سمت آشپزخونه هول دادم و با هم وارد اونجا شدیم. رعنا خانوم میز ناهارخوری رو با سلیقه چیده بود و ما که داخل شدیم او هم کاسهی ترشی رو روی میز گذاشت. ویلچر بابا رو بردم جلوی میز و خودم هم صندلی درست کنارش عقب کشیدم و نشستم. اینقدر گشنه بودم که فکر هیچی رو نمیکردم. بشقابم رو پر از برنج کردم و قرمه سبزی هم زیاد ریختم. به هیچ وجه از خورشت کم خوشم نمیاومد، بیتوجه به بقیه شروع به خوردن کردم؛ که باباگفت: آرومتر، ازت نمیگیرنش که! این همه غذا هم کشیدی که مطمئنن آخر شب دل درد میگیری. - خب گشنمه! - بخور. بیخیال حرف بابا دوباره شروع به خوردن کردم. نصف بیشتر غذا مونده بود که از پشت میز بلد شدم و بعد از تشکر از رعنا خانوم، به سمت پزیرایی رفتم. روی مبل دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. هوای خونه خیلی گرم بود و باید به پیاده روی میرفتم؛ تا هم کمی باد بهم بخوره و هم اون همه غذا که خوردم هضم بشه. از روی مبل بلند شدم و به اتاقم رفتم. یه مانتو سبز تیره روی لباسم انداختم و شال خاکستری رنگم رو سر کردم، از اتاق خارج شدم و گوشی و کلید خونه رو از روی عسلی توی پزیرایی برداشتم. جلوی درب خونه کفشهای خاکستری اسپرتم رو به پا کرد و همونجور که درب رو باز میکردم با صدای بلند گفتم: مامانی من به پیاده روی میرم. از خونه خارج شدم و درب رو بستم و رفتم جلوی آسانسور ایستادم، دکمه رو فشردم و بعد از اینکه اومد، داخل شدم و دکمه طبقه همکف رو فشردم. بعد از اینکه آسانسور به طبقهی همکف رسید از اونجا خارج شدم و به سمت درب ساختمون قدم برداشتم. *** حدود دو ساعتی رو توی پارک پیاده روی کرده بودم، هوا حسابی گرم بود. روی نیمکت نشستم تا کمی خستگی از تنم بیرون بره و بعد به سمت خونه راه بیوفتم. پارک بزرگی بود و داخل محوطه پارک زمین چمن بود، چند نیمکت هم گذاشته بودن؛ که اگه کسی خواست روی زمین بشینه. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 هر از گاهی صدای گنجشکها که درحال پرواز در آسمان بودند و ماشین نون خشکی به گوش میرسید. برگ درختان هم که روی زمین ریخته بود و با وزیدن باد آرومآروم روی زمین حرکت میکردن. چند دقیقهای رو نشستم و بعد از روی نیمکت بلند شدم. به سمت خونه راه افتادم و همون دو ساعت راه رفته؛ رو برگشتم. حسابی خسته شده بودم و کَف پاهام درد گرفته بود، روی پلهای که جلوی ساختمون بود نشستم و بعد از چند دقیقه داخل ساختمون رفتم. سوار آسانسور شدم و به طبقه سوم رفتم. کلید رو توی درب چرخوندم و بعد وارد خونه شدم، کفشهام رو همونجا جلوی درب درآوردم و مستقیم به اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و چشمهام رو بستم. باید فردا میرفتم دنبال کار، با فکر به اینکه وکیل موفقی بشم چشمهام گرم شد و به خواب فرو رفتم. *** صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. همونجوری که چشمهام بسته بود، گوشیام رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. چشمهام رو باز کردم و نگاهی به صفحهاش انداختم که ساعت هفت رو نشون میداد. از روی تخت بلند شدم و به حموم رفتم. بعد از یه دوش حدود نیم ساعته، از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن ست سفید و مشکیام حوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخونه شدم، بابا هنوز خواب بود و رعنا خانوم هم نیومده بود. درب یخچال رو باز کردم و بعد از برداشتن خامه و مربا و نون، پشت میز نشستم و مشغول گرفتن لقمه صبحانهام شدم. یه لقمه برای خودم گرفتم و وسایل صبحانه رو سر جاش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. لقمه صبحانهام رو توی دهنم گذاشتم و به اتاقم رفتم، درب کمد دیواری رو باز کردم و یه مانتو آبی کاربنی که بابا برای روز تولدم برام خریده بود رو همراه با شلوار جین جذب و ذغالی و شال مشکی رنگ بیرون آوردم و درب کمد رو بستم. جلوی آیینه میز آرایشیام ایستادم و یه آرایش ملایم که شامل رژ کالباسی، سایه قهوهای کم رنگ، خط چشم و ریمل، و رژگونه آجری کمرنگ کردم و بعد لباسی که گذاشته بودم رو پوشیدم. کیف دستی مشکی رنگم رو برداشتم و گوشی، سوییچ ماشینم و کلید خونه رو توش گذاشتم و از اتاق خارج شدم. جلوی درب خونه که جا کفشی چوبی قهوهای تیره قرار داشت، کفشهای اسپرت مشکی رنگم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. سوار آسانسور شدم و به طبقه همکف رفتم. سوییچ رو از توی کیفم بیرون آوردم و سوار دویست و شش سفیدم شدم و به سمت دفتر وکالت «رز» که از قبل برای استخدام هماهنگ کرده بودم راه افتادم؛ که حدود یک ساعتی با خونه فاصله داشت. *** خیابانها جوری نبود که ترافیک سنگینی ایجاد بشه و چندین ساعت توی خیابان موندگار بشی؛ اما باز هم کمی شلوغی داشت. بوق ماشینها روی اعصابم خط میانداخت و باعث شده بود که اخمی روی پیشونیام پدیدار بشه. بعد از حدود یک ساعت جلوی یه ساختمون که یه تابلوی بزرگ با عنوان «دفتر وکالت رز» قرار داشت، نگه داشتم و از ماشین پیاد شدم. وارد ساختمون شدم و از پلهها بالا رفتم و جلوی درب قهوهای تیره وایسادم و تقهای به درب زدم که بعد از چند دقیقه یه مرد حدود سی- سی و پنج سال درب رو باز کرد و با هم وارد دفتر شدیم. - خیلی خوش اومدین خانم مجد! - خیلی ممنونم، شما آقای؟ با خوش رویی لبخندی زد و گفت: فرزین هستم! لبخندی زدم و گفتم: خوشبختم، پس آقای وکیل شما هستین؟ لحظهای غم توی چشمهاش نشست و پس از مکث کوتاهی گفت: خیر صاحب این دفتر برادرم هستن، بفرمایین برادرم منتظرتون هستن. - ممنون. خواستم به سمت اتاقی که با دست بهش اشاره کرده بود برمکه زیر لب زمزمه گویان گفت: خدا لعنتت کنه فرزاد، آینده شغلیام رو نابود کردی. با تعجب نگاهی بین آقای فرزین و اتاق انداختم و مردد به سمت اتاق حرکت کردم. جلوی درب اتاق ایستادم و چند تقه به درب زدم و بعد از کسب اجازه از جانب مردی که داخل اتاق بود، وارد شدم و درب اتاق رو پشت سرم بستم. یه مرد چهار شونه و قد یک متر و صد و نود و هشت- دو متر که پشت به من ایستاده بود و داشت سیگار میکشید، سلامی کردم و به سمت میز کارش قدم برداشتم. جلوی میزش وایسادم و اون همونطور که پشت بهم ایستاده بود، گفت: - پس آروشا مجد تویی! با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بله! این مرد من رو از کجا میشناخت؟ شاید بابا رو میشناختن، شاید هم شروین رو. بیخیال فکر کردن به اینها شدم و سئوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم: - ببخشید شما من رو از کجا میشناسین؟ جواب سئوالم رو با سکوت داد، با اخم روی صندلی جلوی میزش نشستم. - شروین کجاست؟ - جان؟! حتماً اشتباهی پیش اومده بود، داداش شروین نبود و این مرد از من سراغش رو میگرفت. - شروین کجاست؟ - نمیدونم کجاست. داد زد؛ که با ترس از روی صندلی بلند شدم و دستپاچه به سمت درب اتاق عقبگرد کردم. با هر قدم که جلو میاومد من عقب میرفتم؛ تا جایی که به درب بسته اتاق برخورد کردم. دستهاش رو چند بار بالا و پایین کردم؛ اما درب قفل شده بود. مجدد داد زد: گفتم شروین کجاست؟ با ترسی که توی دلم رخنه کرده بود و لکنت، لب باز کردم: ب...به خدا ن...نمی....دونم. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 میلرزیدم و بغض به گلوم چنگ انداخته بود. پشت درب اتاق که ایستاده بودم، آروم سُر خوردم و روی زمین نشستم. با خواهش و التماس نگاهش کردم. - توروخدا بزارین برم. قدم به جلو بر میداشت و ترس رو بیشتر به دلم میانداخت. اونقدری جلو اومده بود که من از ترس به درب چسبیده بودم و اون فقط دو قدم تا رسیدن بهم فاصله داشت. دستهاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت و با دندونهای کلید شدهاش غرید: یا بهم میگی اون برادر عوضیات کجاست و یا از اینجا بیرون نمیری. تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و با گریه نگاهش کردم، لبهای خشک شدهام رو با زبون تر کردم. - بهخدا نمیدونم کجاست، بزار برم. ازت خواهش میکنم! بیتوجه به من سمت میزش رفت و پاکت سیگار ماربرو رو برداشت. سیگاری بیرون آورد و بین لبهاش گذاشت، فندک طرح عقابش رو زیر سیگار گرفت و اون رو روشن کرد. کلافه دستی تو موهای مشکیاش کشید و با صدایی که سعی میکرد خونسرد باشه، گفت: ببین دختر جون، اگه بگی شروین کجاست بهت قول میدم بزارم بری. حالا هم دختر خوبی باش و جای برادرت رو بگو! - به جون بابا... بین حرفم پرید و عصبی نزدیکم شد و فکم رو توی دستش گرفت، حس میکردم هر آن ممکنه فکم از زور فشار بشکنه. با چشمهای مشکیاش که حالا در سفیدهاش رگههای سرخی پدیدار شده بود و اخمهاش رو در هم کشید و با درندوهای کلید شدهاش غرید: - خیلی خب، خودت خواستی. بلافاصله بعد از اتمام حرفش دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که به سرفه افتادم. شالم رو از سرم کشید و همراه با کلیپسم رو گوشهای انداخت. موهام رو توی دستهاش گرفت و کشید، با درد و سوزشی که توی سرم پیچید جیغی زدم و به دستهاش چنگ زدم. با جیغ و گریه و فریاد ناله کردم: - بهخدا نمیدونم، ولم کن! همونجور که موهام رو گرفته بود، دستش رو کشید و به سمت مبلها رفت. با التماس و خواهش گریه میکردم و موهام رو که میکشید، بدنم هم روی زمین کشیده میشد. روبهروی مبلی ایستاد و روی مبل پرتم کرد. افتاده بودم روی مبل مشکی رنگ و تموم موهام روی صورتم ریخته بود. صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد و پشت بندش برادر این مرد ظالم وارد اتاق شد. اون مرد با چشمهای مشکیاش بهم نگاهی انداخت، نگاهش جوری بود که آدم رو توی خودش غرق میکرد، سیگارش رو که حالا کوتاه شده بود رو توی جا سیگاری که روی عسلی قهوهای چوبی بود خاموش کرد و با صدای برادرش سمت اون برگشت. برادرش اعتراض مانند نگاهش کرد و گفت: داری چیکار میکنی فرزاد؟ قرار نبود که اینجوری اذیتش کنی. گفتی که فقط ازش یه سئوال میپرسی نه اینکه بترسونیش. فرزاد با اخمهای در هم رفته عصبی غرید: - دخالت نکن. - اما... وسط حرفش پرید و گفت: - حرف دیگهای نمیخوام بشنوم فربد! پس اسمش فرزاد بود. تا اونها سرشون گرم بحث کردن بود فرصت رو غنیمت شمردم و از روی مبل بلند شدم، سمت درب اتاق که باز بود رفتم و آروم از اونجا خارج شدم. اما از شانس بدی که داشتم لحظه آخر فرزاد نگاهش به من افتاد. دویدم و اون و فربد هم پشت سرم دویدن، از چند تا پله پایین رفتم؛ ولی پله آخر رو که پایین اومدم، فرزاد رو روبهروم دیدم. برگشتم که دوباره از پلهها بالا برم؛ که پشت سرم فربد رو دیدم. دیگه آخر خط بود، گیر افتادم. به بخت بدم لعنتی فرستادم و چشمهام رو بستم. فربد از پشت دستم رو کشید و کشونکشون دوباره به اون اتاق برگردوند. فرزاد که آروم وایساده بود، وارد عمل شد و سیلی محکمی بهم زد که روی زمین افتادم و جاری شدن خون از لبم رو احساس کردم. از روی زمین بلند شدم که دستمالی روی بینیم قرار گرفت، به دستی که دستمال رو روی بینی و دهنم گرفته بود چنگی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم؛ اما اون زورش بیشتر از من بود و نتونستم کاری کنم. بوی الکل توی بینیام پیچید و دیگه نتونستم تقلا کنم، جلوی دیدم تار شد و در سیاهی مطلق فرو رفتم... . *** با نوری که مستقیم به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم. بعد از چند دقیقه که به نور عادت کرد، آروم چشمهام رو باز کردم. یه اتاق که کلاً مشکی بود و تنها وسایلی که اونجا بود یه میز عسلی چوبی کهنه و یه کمد آهنی و تخت چوبی بود. میز پوستهپوسته شده بود و تخت هم قدیمی بود؛ که وقتی روش مینشستی یا بلند میشدی، انگار تو یه کلبه قدیمی هستی و صدای درب کلبه روی اعصابت رژه میره. نور کمی هم اونجا رو در بر گرفته بود که وقتی روی تخت دراز میکشیدی، اون نور مستقیم به چشمهات میتابید. اون دفتر وکالت نبود، شاید همه اینها یه خواب بود. آره! همش یه خوابه! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق قدم برداشتم، هر چهقدر دستهی درب اتاق رو بالا و پایین کردم باز نشد. با دستهام محکم به درب اتاق میزدم تا اگر کسی میشنوه کمکم کنه؛ اما تلاشم بیفایده بود. با گریه همونجا پشت درب اتاق روی زمین سُر خوردم، این آدمها چی از من میخواستن؟ شروین چیکار کرده بود که سراغش رو از من میگرفتند؟ چرا نمیفهمیدند که جای شروین رو نمیدونم؟ ترهای از موهام رو که اومده بود توی صورتم رو پشت گوشم فرستادم و همونجور که پاهام رو به آغوش کشیده بودم، سرم رو به درب اتاق که پشت سرم بود تکیه دادم. نمیدونم چهقدر اشک ریختم و چند ساعت گذشت؛ که صدای چرخوندن کلید توی قفل باعث شد که از پشت درب اتاق بلند شم. درب باز شد و فرزاد توی چارچوب نمایان شد. این آدمها کی بودن؟ چی از من میخواستن؟ قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم. - بهخدا نمیدونم شروین کجاست. اون یک ساله که نیست و از ما دوره! - دروغ نگو! شروین کجاست؟ - نمیدونم. وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش قفل کرد. به سمت کمد آهنی و زنگ زده قدیمی که توی اتاق بود قدم برداشت، ندیدم چی برداشت؛ اما وقتی به سمتم برگشت ترس بیشتر به دلم چنگ انداخت. قدمی به عقب برداشتم که به دیوار برخورد کردم، چشمهام رو بستم و به بخت بدم لعنت فرستادم. با صدای فندک چشمهام رو باز کردم و به فرزاد نگاهی انداختم. یه دستش شلاق چرم مشکی رنگی بود؛ که روح از تن آدمی میبرد. میخواست باهام چیکار کنه؟ به درب اتاق نزدیک شدم و همونجور که گریه میکردم، ضربه زنان با دستم به درب اتاق زدم؛ تا شاید فربد من رو از دستش نجات بده و با خودش ببره. تمام تلاشم بیفایده بود و فقط دست خودم به درد میاومد. همونجا پشت درب نشستم که به سمتم قدم برداشت. بازوم رو گرفت و کشونکشون به سمت تخت برد، دست و پام رو هر چهار طرف تخت با زنجیر بست و کامی از سیگارش گرفت. - شروین کجاست؟ - نمیدونم! این بار صدای دو رگهاش درد داشت، زخم میکرد و دل را به لرزه در میآورد. - رویای من هم درد کشید... . کمی مکث کرد انگشتانش را میان خرمن موهایش برد و با حرص آنها را به هم زد و ادامه داد. اون برادر عوضیات باید درد بکشه! میفهمی؟ بعد از اتمام جملهاش دستش رو بالا برد و شلاق رو روی بدنم فرود آورد. جای شلاق میسوخت و همین باعث شده بود شدت اشکهام بیشتر بشه. شروع کرد به دور تا دور تخت رو چرخیدن، ایستاد و اون شلاقی که باهاش درست روی ران پام زده بود رو روی بازوم کشید که ترس افتاده به دلم بیشتر شد. - رویای من هم خیلی اذیت شد، حالا که شروین نیست که تاوان بده؛ خواهرش زجر میکشه. مگه نه، هوم؟ هیچی نمیگفتم و فقط خیره به دستهاش بودم. رویا کی بود؟ چرا همش از اون میگفت؟ چرا من باید تاوان پس بدم؟ همهی این سئوالات تک به تک توی سرم میچرخید و باعث شده بود که احساس بدی نسبت به این قضایا پیدا کنم. دستش رو بالا برد و بعد شلاق رو روی بازوم فرود آورد. جیغی کشیدم و دستم رو که با زنجیر بسته بود رو تکون دادم؛ تا شاید بتونم دستم رو آزاد کنم. اما نمیتونستم، به هقهق افتاده بودم و فقط میخواستم از دست این مرد فرار کنم. - رویای من هم اشک ریخت؛ اما اون برادر عوضیات توجه نکرد. تو و اون برادرت هیچوقت نمیفهمین چقدر سخته که عزیزت توی بغلت پرپر شه. هیچوقت! شروین با این گرگ زخمی چیکار کرده بود که اینجوری به خونش تشنه بود؟ وای شروین تو چیکار کردی. چیکار کردی که تاوان کارهات رو من باید پس بدم؟ چشمهای خیسم رو روی هم گذاشتم؛ که بلافاصله قطرهای اشک از چشمهام سُر خورد و روی لبم پایین اومد. چشمهای مشکی رنگش؛ حتی توی اون نور کم هم درخشش خاصی داشت. با اینککه چشمهام رو بسته بودم ، اما تصور چشمهای جذابش قشنگ بود. وقتی چشمهام رو باز کردم از اتاق رفته بود و همه چیز مثل قبل از اومدنش بود، جز دست و پای من که هنوزم با اون زنجیرهای ضخیم به تخت بسته شده بودن. آهی کشیدم و با سوزشی که توی ران پام و بازوم میپیچید، به سقف خیره شدم. گذر زمان رو حس نمیکردم؛ اما با صدای شکمم از فکر و خیال بیرون اومدم. حسابی گرسنه بودم و در عین حال هم اشتها نداشتم. چشمهام رو روی هم گذاشتم که پس از گذشت دقایقی، به خواب فرو رفتم. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 *** فرزاد: بدون توجه به دردی که ممکن بود بعد از اون ضربههای محکم شلاق داشته باشه، از اتاق خارج شدم و درب اتاق رو قفل کردم. یه حسی همش میگفت ولش کنم بره؛ اما یه حس هم مدام میگفت که انتقام رویا رو بگیر. کلافه پوفی کشیدم و به سمت اتاق کارم قدم برداشتم. این عمارت خیلی بزرگ بود و فقط اون اتاقی که آروشا رو توش زندونی کرده بودم، قدیمی بود. وارد اتاقم شدم و خواستم درب رو ببندم که دست فربد مانع شد و درب باز شد و وارد اتاق شد. با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت: - این دختر باید از اینجا بره. دایی مهیار داره میاد! - فربد میفهمی چی میگی؟ این دختر رو کجا بفرستم که امن باشه؟ از کجا معلوم وقتی از عمارت رفت بلایی سرش نیاد؟ نمیشه. - نمیدونم! فقط یه فکری بکن؛ که اگه دایی بفهمه ما این دختر رو دزدیدیم بدبخت میشیم. کلافه جوابش رو دادم. - یه فکری به حالش میکنم. فربد رفت و درب اتاق رو بستم، دایی مهیار چرا میخواست بیاد؟ اگه بویی میبرد هردومون رو به زندون میانداخت. پوف کلافهای کشیدم و از اتاق خارج شدم، به سمت اتاق آروشا قدم برداشتم. نه من نمیزارم دایی مهیار چیزی بفهمه. وارد اتاق شدم و درب رو پشت سرم بستم. دختره خوابیده بود، نزدیک تخت شدم و شیشه حاوی الکل مواد بیهوشی رو از جیبم بیرون آوردم و مقداری توی دستمال خالی کردم. دستم رو روی بینی و دهن دختره گرفتم؛ که از خواب پرید و وحشت زده شروع به تقلا کردن کرد؛ اما در آخر نتونست بیشتر از این مقاومت کنه و بیهوش شد. دهنش رو همراه با دستها و پاهاش رو محکم با چسب به هم بستم و روی شونم انداختمش، توی کمد گذاشتم و درب کمد رو بستم. این موضوع هم حل شده بود و فقط مونده بود لوازم شکنجه که توی همون کمد گذاشتم؛ به نظر همه چیز طبیعی بود ولی دایی تیز تر از این حرفها بود. از اتاق خارج شدم و درب اتاق رو بستم. *** آروشا: چشمهام رو که باز کردم خودم رو با دست و پای بسه یافتم، اطرافم تاریک بود و فقط نور خیلی کمی میتابید. یعنی این آدم من رو کشته بود؟ نهنه اگه کشته بود که دست و پام رو چرا بسته؟ با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود، به روبهروم خیره شدم؛ که بعد از گذشت چند دقیقه فربد درب اونجا رو باز کرد و من تازه فهمیدم دست و پا بسته توی کمد زندونی بودم. با التماس به فربد نگاه کردم و سعی کردم بگم «من رو از اینجا نجات بده.» اما بهخاطر چسبی که روی دهنم بود، صداهای خیلی ضعیفی از دهنم خارج میشد. بدون اینکه دست و پام رو باز کنه با صدای جدیش رو بهم گفت: - خوب گوش کن آروشا! الان میبرمت بیرون از اتاق؛ یه نفر میخواد تو رو ببینه. اون شخص کسی جز دایی من نیست! دایی من صد درجه بدتر از فرزاده! فرزاد شکنجهات میکنه؛ ولی اون مستقیم میفرستت اون دنیا. حواست رو جمع کن خطایی ازت سر نزنه، باشه؟ سری به معنی تأیید حرفش تکون دادم و اون شروع به باز کردن دست و پام کرد. چسب روی دهنم رو باز کردم و گوشهای که سطل زباله قرار داشت دور انداختم، این خانواده کلاً روانی بودن. بدتر اون اون فرزاد هم وجود داشت. با ترسی که هر لحظه بیشتر از قبل به دلم میافتاد؛ همراه با فربد بیرون از اتاق رفتیم. عمارت خیلی بزرگی بود. بر خلاف اون اتاق که قدیمی بود، همه جای عمارت زیبایی خاصی داشت. یه عمارت سه طبقه؛ که وقتی از اتاق که خارج میشدی یه راهرو باریک بود که درست جلوی همون اتاق یه قالیچه قرمز با گلهای ریز کرمی پهن شده بود. انتهای راهرو هم به سه اتاق ختم میشد. وقت نشد که کاملاً عمارت رو برانداز کنم و فربد دستم رو کشید و به آشپزخونه رفتیم. بزاق دهنم رو قورت دادم و به مردی که کنار فرزاد ایستاده بود نگاهی انداختم. یه مرد پنجاه- شصت ساله که قدی حدود صد و پنجاه متر داشت، چشمهای نه ریز و نه درشت عسلی، لبهای قلوهای و صورت گرد و کمی هم ته ریش داشت. بیخیال بر اندازش شدم و سلامی کردم که صحبتش با فرزاد قطع شد و با تکون دادن سر جوابم رو داد. لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت و من هم قدمی عقب رفتم. سردی و لرزش دستهام نشون میداد که حسابی ترسیدم، بغض چنگ انداخته به گلوم هر لحظه بیشتر میشد و به اینکه خطایی کنم که نشه جمعش کرد نزدیکترم میکرد. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 لحظه آخر پام پیج خورد و روی زمین افتادم و موهام کمی صورتم پخش شد. مطمئن بودم که فشارم افتاده؛ از استرس و نگرانی که با حرفهای فربد بیشتر شده بود. چشمهام رو باز و بسته کردم، که با چهرهی نگران اون مرد مواجه شدم. با کمک فربد روی صندلی نشستم و دقایقی بعد دایی فربد و فرزاد همراه با لیوان آب قند بهم نزدیک شد. لیوان آب قند رو به سمتم گرفت، تشکردی کردم که با لبخند جوابم رو داد. برخلاف چیزهایی که فربد دربارهاش میگفت، ظاهر آروم و رفتار خوبی داشت. فربد نزدیکم اومد و سرش رو کمی نزدیک آورد، جوری که حرفهاش رو بشنوم پچ زد. - مواظب خودت باش! دایی میخواد با خودش ببرت. با هر کلمه که از دهنش خارج میشد، انگار کسی گلوی من رو فشار میداد. نفسم تو سینه حبس شده بود و ترس افتاده به دلم بیشتر و بیشتر میشد. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید، از پشت میز بلند شدم و بدون توجه به فرزاد، فربد و داییش به همون اتاقی که یادآور درد کشیدنهای چند ساعت پیش بود برگشتم. درب اتاق رو بستم و همونجا پشت درب روی زمین سُر خوردم، حرفهای فربد مدام توی گوشم زنگ میخورد و باعث عذاب کشیدنم شده بود. یعنی واقعاً میخواست من رو با خودش ببره؟ مگه من چیکار کردم؟ یعنی میخواست من رو بکشه؟ بغض سمج چسبیده به دیوارهی گلوم بالاخره شکست و اشکهام جاری شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بیصدا اشک ریختم. *** فرزاد: معلوم بود یه اتفاقی افتاده که حالش اینجوری شده بود، مشکوک به فربد بیخیال نگاهی کردم و گفتم: - وای به حالت اگه باعث حالش تو باشی. شونهای بالا انداخت، به سمت اتاق شکنجه حرکت کردم. صدای هقهق ضعیفش باز هم به گوش میرسید از پشت درب اتاق، خواستم دست گیره درب رو پایین بکشم و به داخل اتاق برم؛ اما درب باز شد و درست روبهروی هم قرار گرفتیم. چشمهای اشکی و آبی رنگش سرخ شده بود و ترهای از موهای خرماییاش هم روی چشمش افتاده بود. موهاش رو کنار گوشش زد و من قدمی به جلو برداشتم، هنوز درب اتاق باز بود و اینقدر کارم رو تکرار کردم که کمرش به دیوار توی اتاق برخورد کرد. اخمهام رو در هم کردم و لب باز کردم. - چرا زمین افتادی؟ - معذرت میخوام. - جواب من رو بده، یادت باشه بعداً تاوان این اشتباهت رو پس میدی. - من رو میدی داییت بکشه؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: - مگه دایی من قاتله؟ - اما فربد گفت میخواد من رو بکشه، گفت مثل تو نیست و من رو میکشه. - همچین چیزی نیست! اما تنبه میشی تا بفهمی دیگه جلوی کسی آبرو ریزی نکنی. از اتاق بیرون رفتم و درب رو بستم. به سمت فربد و دایی مهیار حرکت کردم، دایی گوش فربد رو میکشید، انگار میخواست تنبیهاش کنه. کنار دایی ایستادم و محکم رو به فربد گفتم: - اینا چیه به دختره گفتی؟ هان؟ نگفتی سکته کنه بیوفته رو دستمون؟ واقعاً که دیوونهای! - ببخشید! دایی گوشم کنده شد. آی آی ولش کن! *** آروشا: روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم. روی بازو و ران پام بهخاطر ضربه شلاق کبود شده بود، بیخیال کبودیها چشمهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی بخوابم؛ اما خوابم نمیاومد. نفسم رو بیرون فرستادم و نشستم، از روی تخت بلند شدم و به سمت آیینهای که گوشه اتاق بود رفتم. موهای خرمایی بلندم که بهم ریخته بود رو باز کردم و بعد از مرتب کردنش، مجدد بستم. تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه درب اتاق باز شد و پشت بندش فرزاد داخل شد. با ترس آب دهنم رو قورت دادم و قدمی به عقب رفتم؛ که گفت: - گفته بودم داییم بره تنبیه میشی. فکم رو توی دستش گرفت و روی تخت پرتم کرد که یه لحظه سرم خورد به تاج تخت و لحظهای بعد جاری شدن خون رو که از پیشونیم چکه میکرد احساس کردم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 به سمت کمد آهنی گوشه اتاق رفت و شلاق و زنجیری که باهاش دست و پاهام رو میبست رو از اونجا برداشت و به سمتم اومد. دست و پاهام رو به هر چهار طرف تخت بست و شلاق رو بالا برد، روی تنم فرود آورد که اشک توی چشمهام جمع شد. - شروین کجاست؟ - نمیدونم. - دروغ میگی، یالا بگو برادرت کجاست؟ - بخدا نمیدونم،تروخدا ولم کن. کلافه چنگی به موهای مشکیاش زد و انگار که آروم نشده بود مجدد شلاق رو بالا برد و روی تنم فرود آورد. اشکهام مثل چشمه جاری میشد و اون بیرحمانه میزد. شلاق رو گوشهای پرت کرد و به سمتم اومد: - شروین کجاست؟ با گریه و گلوی به خسخس افتاده لب زدم: - بخدا...نمیدونم. - تو خواهرشی، چرا باید جاشو ندونی؟ - یه شب... از خونه ر...فت و دیگه نیومد، زنگ زدم... چند بار؛ ا...اما جواب نمیده. سیگاری از توی پاکت بیرون کشید و با همون فندک طرح عقاب روشنش کرد، انگار که اون فندک رو دوست داشت که از خودش جداش نمیکرد. دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد؛ که به سرفه افتادم. از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. بدون اینکه من رو باز کنه رفته بود، چشمهام رو محکم روی هم فشردم و باز کردم. مجدد درب باز شد و فرزاد همراه با چندتا وسیله دیگه که نمیدونستم اسمشون چیه وارد اتاق شد. به سمت کمد رفت و وسایل رو توش گذاشت، به سمت تخت قدم برداشت و روی صندلی کنار تخت که من رو بسته بود نشست. - کجاست؟ - نمیدونم. - ببین تا زمانی که نگی اون برادر عوضیت کجاست، نمیذارم از این عمارت بیرون بری. فهمیدی؟ - نمیدونم کجاست، تروخدا ولم کن برم. - من رو چی فرض کردی، هان؟ احمق؟ چی فرض کردی؟ چرا باید دروغهات رو باور کنم؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 - بهخدا دروغ نیست. سیگارش رو که تقریباً ته کشیده بود رو به بازوم نزدیک کرد؛ که حرارتش بازوم رو گرم کرد. با ترس بهش نگاهی کردم؛ که سیگارش رو روی بازوم فشرد و خاموشش کرد. از درد و شوزشی که ایجاد شده بود جیغی کشیدم و به گریه افتادم، خاکستر رو که روی بازوم ریخته بود رو فوت کرد و حرف R نمایان شد. ته دلم ضعف میرفت و احساس درد و سوزش روی بازوم امونم رو بریده بود. از روی صندلی بلند شد و همونجور که توی اتاق قدم میزد گفت: خیلی درد داره مگه نه؟ رویای من خیلی بیشتر درد کشید. توی بغلم پرپر شد و من شاهد درد کشیدنش بودم، اون برادر عوضیات خیلی بیشتر از اینها درد بکشه؛ اما اون رفته و خواهر دسته گلش ذرهذره درد میکشه. بعد از اتمام جملهاش از اتاق بیرون رفت و پشت بندش صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد. به خودم به امید اینکه بهزودی از این خراب شده میرم دلگرمی میدادم؛ که با همین فکر و خیالی که در سرم میچرخید به خواب فرو رفتم. *** آرومآروم روی زمین سنگی که هیچ چیزی در اونجا وجود نداشت، راه میرفتم و متعجب به اطرافم نگاه میانداختم. واقعاً عجیب بود! عجیب بود که دور و اطراف خالی از هر گونه آدمیزاد شده بود. از دور بابا و رعنا خانوم رو دیدم. دویدم که برم پیششون؛ اما اونها هر چهقدر من جلو میرفتم عقب میرفتن، بالاخره بهشون رسیدم، دستم رو روی شونهی رعنا خانوم گذاشتم که یهو با صورت ترسناکی به سمتم برگشت. وحشت زده نگاهش کردم و جیغی کشیدم که همون لحظه از خواب پریدم... . دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و با دستهای لرزون گلوم رو ماساژ دادم؛ تا بغض چسبیده به دیوارهی گلوم پایین بره. این دیگه چه خوابی بود؟ چرا رعنا خانوم اینجوری شده بود؟ چرا باید به من حمله کنه؟ پوفی کشیدم و دستم رو فوت کردم؛ تا شاید کمی سوزشش کم بشه. با بغض به سقف زل زدم و با درد چشمهام رو بستم، یعنی بابا متوجه نبود من شده؟ اگر هم شده باشه اون که نمیتونه از اینجا نجاتم بده، آه عمیقی کشیدم و به شروین که باعث و بانی حال و روزم بود لعنت فرستادم. با صدای قار و قور شکمم تازه به یاد آوردم که چهقدر گرسنمه؛ اما این فرزاد ظالم که حداقل برای زنده نگه داشتنم بهم غذا نمیده. پوفی کشیدم و مجدد به سقف خیره شدم. نمیدونم چهقدر یا چند ساعت گذشت که با صدای چرخش کلید توی قفل به خودم اومدم، که فرزاد سینی به دست وارد اتاق شد. بوی غذا توی اتاق پیچید و معدهام رو گشنهتر، بیصدا نگاهش میکردم و با هر قدم که نزدیکتر میشد بوی زرشک پلو بیشتر وسوسهام میکرد. به تخت که رسید سینی حاوی غذا، آب و نون رو روی میز عسلی کهنه و پوسیده گذاشت، دست و پاهام باز کرد و از روی میز سینی غذا رو برداشت و روی تخت کنارم گذاشت. نگاهی به بشقاب زرشک پلو با مرغ انداختم و آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم. نگاهی به فرزاد که داشت از اتاق خارج میشد انداختم و مشغول غذا خوردن شدم. به قدری گرسنه بودم که نمیدونستم غذا رو توی چشمم بذازم یا توی دهنم، بعد از اتمام غذا لیوان نوشابهای که برام گذاشته بود رو سر کشیدم؛ هم خیلی خنک بود و هم تکههای کوچیک یخ داشت که جگرم رو حال میآورد. سینی رو روی میز گذاشتم و از روی تخت بلند شدم، به سمت پنجرهی کوچکی که سمت راست اتاق قرار داشت رفتم، کنار پنجره ایستادم و تکیهام رو به دیوار پشت سرم دادم. یه باغ بزرگ بود؛ که سمت چپ خونه یه باغچه پر از گلهای مختلف بود و سمت راست با فاصله پنج متری از خونه یه استخر بزرگ قرار داشت. ته باغ هم درختهای زیادی قرار گرفته بود. در کل زیبایی خاصی رو به باغ بخشیده بود، لبخندی به روی این زیبایی خاص زدم و سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم. با پاهایی که از ایستادن خسته شده بود به سمت تخت حرکت کردم و روش نشستم. درب اتاق با صدای قیژقیژ وحشتناکی باز شد و پشت بندش فرزاد داخل اتاق شد. اخمهاش در هم بود و از حرکات دستش؛ که لای موهاش میکشید مشخص بود که عصبی هم هست. بدون اهمیت دادن بهش نگاهم رو ازش گرفتم و به بازوی دردناکم دوختم، حرف R به خوبی حک شده بود و این نشون دهندهی اسارتم بود. سمت دیگه تخت نشست و صورتش رو بین دستهاش گرفت و گفت:شروین کجاست؟ با صدایی که خودمم شک داشتم که شنیده باشه لب باز کردم. - نمیدونم. پوف کلافهای کشید و به سمت کمک رفت و لحظهای بعد؛ همراه با یک دست لباس مشکی برکشت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 لباس رو به سمتم گرفت و با همون اخمی که توی صورتش بود گفت: - این لباسها رو زود تنت کن. از دستش لباسها رو گرفتم و نگاهی بهشون انداختم، یه تاپ نیم تنه به رنگ مشکی؛ که جلوش با پارچه سنتی دوخته شده بود، همراه با یه دامن مشکی ساده. لباس بازی بود و نه تنها من؛ بلکه هیچکس حاظر نمیشد که اون رو بپوشه. با چشمهای گرد شده از تعجب به فرزاد که پشتش به من بود و داشت سیگار میکشید نگاه کردم و لب زدم. - من عمراً این لباس رو نمیپوشم. اینبار کاملاً خونسرد سمتم برگشت و گفت: نپوشی؛ خودم تنت میکنم. با ترس به جفت تیله مشکی رنگی؛ که مثل یه مرداب آدم رو بیشتر توی خودش میکشید، نگاهی انداختم و با تته پته گفتم: - خ...خو...ودم می....پوشم. لبخندی روی لبهای خوشفرمش نشست و سیگارش رو توی جاسیگاری روی عسلی خاموش کرد، سمت پنجره قدم برداشت و دستهاش رو توی جیب شلوارش برد و پشت به من ایستاد. انگار انتظار داشت که با حضورش توی اتاق لباسم رو عوض کنم؛ اما کور خونده بود و از طرفی هم چارهای نداشتم؛ وگرنه دوباره شکنجهام میداد. فرصت رو غنیمت سپردم و تا اون حواسش پرت بود لباسهام رو عوض کردم. مجدد نگاهی بهش انداختم و جا سیگاری روی میز رو برداشتم. از شانس خوبم حواسش به باغ بود و من میتونستم راحت کارم رو انجام بدم، آرومآروم نزدیکش شدم و دستم رو بالا بردم؛ اما لحظه آخر سمتم برگشت که فوراً جا سیگاری رو تو سرش کوبیدم. چند قطره خون از کنارهی شقیقهاش روی زمین چکید و تا اومد سمتم قدم برداره، روی زمین افتاد و بیهوش شد. ترسیده نگاهی بهش انداختم و با قدمهایی لرزون قدمی به عقب رفتم. من چیکار کرده بودم؟ اگه مرده باشه چی؟ با ترس و دلهره بزاق دهنم رو صدا دار قورت دادم؛ که از شانس بد من همون لحظه فربد وارد اتاق شد. با تعجب نگاهی به من و بعد به فرزاد انداخت و سمت فرزاد قدم برداشت. از روی تخت ملحفه سفید رنگ رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و بدون توجه به فربد نگران و فرزاد نقش بر زمین، از اتاق بیرون رفتم. لحظهای بعد فربد هم با عجله از اتاق بیرون اومد، بزاق دهنم رو قورت دادم و شروع به دویدن کردم. با عجله از عمارت و سپس از باغ بیرون رفتم، سر کوچه یک مرد با موهای جوگندمی ایستاده بود. مَرد: کی اونجاست؟ خواستم به سمتش برم؛ که لحظه آخر دستی از پشت روی دهنم قرار گرفت. وحشت زده به دست کسی که پشتم بود چنگ زدم که کنار گوشم گفت: - هیس، صدات در نیاد دختر کوچولو. صدای فربد بود که هنوز همتوی گوشم میپیچید و باعث وحشت بیشتری توی دلم میشد. دستش رو محکم گاز گرفتم و لحظه آخه پاش رو له کردم که باعث شد از دستش نجات پیدا کنم. ملحفه رو محکمتر دور خودم پیچیدم و با تمام توانی که توی پاهام بود به سمت سر کوچه دویدم. با نفسنفس کنار اون مرد ایستادم که از شانسم همون لحظه فربد هم اومد. مرد با تعجب نگاهم میکرد و لحظهای نگاهش به لباسهام افتاد؛ سریع قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: آقا اینها من رو دزدیدن و توی اون عمارت شکنجهام میکنن. با دست به عمارت اشاره کردم و ادامه دادم: تروخدا کمکم کنید. بعد از اتمام جملهام فربد همونطور که دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود و نفسنفس میزد گفت: ای وای خانومم، باز هم داروهات رو فراموش کردن بدن و این حرفها رو میزنی؟ صد بار به معصومه خانوم گفتم که داروهات رو سرموقع بده؛ ولی باز هم فراموش کردن. بعد از اتمام حرفش با خوشرویی رو به اون مرد گفت: از شما هم معذرت میخوام، همسرم چند وقتی هستش که بیمار شدن و هر چند مدت یه بار از این حرفها میزنه. باز هم عذر خواهی میکنم. مَرد: لطفاً بیشتر مراقب همسرتون باشید. فربد: چشم، باز هم معذرت میخوام. با چشمهای گرد شده به فربد نگاهی انداختم که دستم رو در دستش گرفت و به اجبار مجبور شدم که سمت عمارت حرکت کنم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 مگه بیماری هم هست که آدم توهم بزنه؟ من بیمار بودم؟ این مرد همراه با برادرش مریض بودن و به نظرم باید حتماً یه سر پیش روانپزشک میرفتن. به محض اینکه از اون کوچه دور شدیم با حرص و عصبانیت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - به من دست نزن روانی! خندهای کرد و همونجور که دستش رو لای موهای پر کلاغیاش میکشید گفت: - اگه من روانیام؛ پس توام وحشی آمازونیای. پوزخندی به این حرفش زدم و به قدمهاش نگاهی انداختم و توی یه حرکت براش زیر پایی گرفتم؛ که با زانو روی تکه سنگ کوچکی فرود اومد. فرصت رو غنیمت شمردم و بدون توجه به فربد زخمی، سمت بیرون از کوچهی عمارت دویدم. اطرافم رو چند بار نگاه کردم تا مطمئن بشم فربد دنبالمنمیاد؛ اما با دیدن پراید سفیدی که داشت میاومد زود سوارش شدم و رو به رانندهاش که یه خانم حدود سی و پنج- چهل سال سن داشت گفتم: - خانوم تروخدا زود حرکت کن. با دستپاچگی بیرون رو دید میزدم تا خیالم راحت شه که فربد دنبالم نیست. اون خانوم هم فوراً ماشین رو به راه انداخت و با تموم سرعتی که داشت از اونجا دور شدیم؛ که با رفتنمون حالهای از گرد و غبار اون اطراف رو در بر گرفت. نفس راحتی کشیدم که گفت: ازش دزدی کردی مگه نه؟! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم که همونجور که سیگارش رو به آتیش میکشید، ادامه داد: - نظرت چیه با هم یه همکاریای داشته باشیم خانوم کوچولو؟! این چی داشت میگفت؟ کدوم دزدی؟ از کی؟ از اون فربد و برادرش؟ با زبون لبهاب خشک شدهام رو تر کردم و لب زدم: - خانوم چی میگی؟ من از کسی دزدی نکردم فق.... بین حرفم پرید و گفت: برات یه پیشنهاد دارم، تو با من همکاری کن و منم چیزی به کسی نمیگم. نظرت چیه؟ - درمورد چی همکاری کنم؟ - آدمها رو گول بزنی و با مظلوم نمایی کاری کنی که بیان سمتت و بعد من کلیههاشون رو از بدنشون خارج میکنم. با چشمهای گرد شده بهش زل زدم و با ترسی که به دلم افتاده بود داد زدم: چی؟ بزاق دهنم رو قورت دادم و با همون ترس افتاده به جونم با صدایی لرزون گفتم: - نگه دار میخوام پیاده بشم! اما اون ریلکس به رانندگیش ادامه میداد، دستم رو روی دستگیره درب گذاشتم و خواستم بازش کنم؛ اما از شانسم درب رو قفل کرده بود. اینبار با جیغ و گریه داد زدم: - بهت گفتم نگه دار! گوشهای نگه داشت تا نفسی تازه کنه و مجدد به راه بیافته. با گریه کمی پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم؛ که دستی روی بینی و دهنم قرار گرفت و بوی تلخ الکل توی مشامم پیچید. به دستهای فرد پشت سرم چنگ زدم؛ اما در آخر نفس کم آوردم و کمکم چشمهام داشت روی هم میافتاد که صدای شکستن شیشه ماشین اومد و چهرهی تار فربد که با اونها درگیر شده بود جلوی چشمم اومد. با صدایی که از ته چاه بلند میشد اسمش رو صدا زدم و چشمهام بسته شد و در تاریکی مطلق فرو رفتم. *** فربد: اون آدمها هر کدوم گوشهای افتاده بودن، پسری که قصد بیهوش کردن آروشا رو داشت با صورتی پر از خون گوشهای هُل دادم و به سمت آروشای مظلوم که حالا بیهوش شده بود رفتم. نفس عمیقی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم، یه دستم رو زیر زانوش و دست دیگهام رو پشت گردنش گذاشتم و به آغوش کشیدمش، از ماشین بیرون آوردم و به سمت ماشین خودم که فقط کمی از میشین اونها دورتر بود راه افتادم. به مشین که رسیدم، با هر سختی بود درب ماشین رو باز کردم و آروم آروشا رو روی صندلی خوابوندم. درب ماشین رو بستم و درب سمت راننده رو باز کردم و سوار شدم، ماشین رو روشن کردم و به سمت عمارت به راه افتادم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 *** آروشا: با نوری که مستقیم به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم. بعد از چند دقیقه که به نور عادت کرد، آروم چشمهام رو باز کردم و خودم رو توی همون اتاقی که فرزاد شکنجهام میداد یافتم. یعنی همش خواب بود؟ ای کاش خواب باشه. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو چرخوندم تا ببینم قضیه چیه، فرزاد روی صندلی کنار تخت نشسته بود و سرش رو توی دستهاش گرفته بود و فربد هم گوشهای از تخت نشسته بود؛ که با دیدن چشمهای بازم از جاش بلند شد، فرزاد هم بعد از چند دقیقه از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد. فربد خواست حرفی بزنه که فرزاد با صدایی خشدار گفت: - فربد برو بیرون! - نمیرم. اخمهاش رو توی هم کشید و با عصبانیت رو به فربد غرید: - گفتم برو بیرون! - اما... . بین حرفش پرید و همونجور که دستی به موهاش میکشید گفت: - نگران نباش باهاش کاری ندارم. فربد مردد نگاهی به من وسپس به فرزاد انداخت؛ تموم التماسم رو توی چشمهام ریختم و نگاهش کردم تا شاید از رفتنش منصرف بشه و توی اتاق بمونه. فربد از اتاق بیرون رفت و من با مرد ظالم این یکی-دو روزم تنها شدم. - که از دست من فرار میکنی آره؟ با ترس بزاق دهنم رو قورت دادم و به چشمهای قرمزش خیره شدم؛ که ادامه داد: - سوار ماشین هرکسی از راه رسید میشی؟ نفسهات رو قطع میکنم دخترهی احمق. فکر کردی میتونی از شرم خلاص بشی؟ قدمی به جلو برداشت و من یک قدم به عقب رفتم، اونقدری اون جلو اومد و من عقب رفتم که به کمد آهنی و لَقِ گوشهی اتاق برخورد کردم. نزدیکم شد و از توی همون کمد زنجیری که هر بار به تخت بسته میشدم رو بیرون آورد و با عصبانیت دستهام رو بست، سمت تخت هولم داد که مستقیم روی تخت افتادم و شروع به بستن دست و پاهام به هر چهار طرف تخت کرد. با ترس سرم رو کمی از تخت فاصله دادم و نگاهی بهش انداختم که همراه با فندک، شلاق و شمع بالای سرم ایستاد. نگاهی خالی از هر گونه احساس به صورتم انداخت و گفت: تاوان فرار کردنت چطور باشه هوم؟ دردی حس نکنی و بعد درد بکشی یا شکنجه؟ بدون فکر و با مِنمِن و ترسی که هر لحظه بیشتر به دلم میافتاد زبونم رو روی لبهای خشکم کشیدم و گفتم: - ش...شکنجه. - انتخاب خوبیه؛ اما اگه بعد هم درد نکشی چه فایده؟ بزاق دهنم رو با صدا قورت دادم که کمی توی صورتم خم شد و با دندونهای کلید شدهاش غرید: - شروین کجاست؟ -بهخدا نمیدونم، تروخدا ولم کن برم. - چرا فرار کردی؟ با گریه و گلویی که به خسخس افتاده بود لب زدم: - شکنجه میدی. پوزخندی گوشه لبش جا گرفت و فندک طرح عقابش رو روشن کرد و باهاش شمع رو روشن کرد. بزاق دهنم رو قورت دادم و به دستش که شمع رو سمت شونهام برد خیره شدم؛ که به کسری از ثانیه، مایع داغی روی شونهام ریخت و سوزش شدیدی ایجاد شد. از درد جیغی کشیدم که فوراً پارچهای رو توی دهنم چپوند، ته دلم ضعف میرفت و همزمان درد و گرسنگی باعث شده بود که حالت تهوع بگیرم. تا آخر شمع رو آب کرد و ذرهذره روی شونهام ریخت، سمت پنجره رفت و سیگار مارلبرواش رو از روی عسلی کهنه و چوبی برداشت. یک نخ بیرون کشید و بین لبهاش گذاشت و با همون فندک طرح عقاب سیگار رو روشن کرد. گرسنگی و بوی سیگار باعث شد که چینی به بینیام بدم و کمی جمعش کنم؛ اما با حس اینکه محتویات معدهام داره بالا میاد کمی سرم رو به سمت پایین تخت کج کردم و بالا آوردم. بیحال چشمهام رو روی هم فشردم و با درد ناله کردم: - تروخدا کاری بهم نداشته باش، نمیدونم شروین کجاست باور کن. - باور نمیکنم! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 بعد از اتمام جملهاش از اتاق خارج شد و درب رو پشت سرش بست؛ که پشتبندش صدای چرخوندن کلید توی قفل به گوش رسید، آهی از دردی که توی شونهام پیچیده بود کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم: کاش می شد قفل دلتنگی، شکست کاش می شد درب تاریکی، گسست کاش می شد بین مردم، بودو زیست کاش می شد مثل باران ها، گریست کاش می شد با محبت، جان سپرد کاش می شد بی توقع بودو مرد بغض چسبیده به دیوارهی گلوم مجدد شکست و اشکهام راه خودشون رو توی موهام پیدا کردن، دلم برای بابا، رعنا خانوم و یا حتی بقیه فامیل تنگ شده بود. منی که حتی یک ثانیه از عمرم رو دور از بابا نگذروندم؛ به وضعی افتادم که باید از دوردستها فقط دلتنگش بشم. چرا؟ مگه من چه گناهی کردم؟ چرا باید تاوان کارهای شروین رو من پس بدم؟ خدایا مگه من چیکارت کردم؟ هان؟ چشمهام به شدت میسوخت و احساس این رو بهم میداد که یک مشت خاک توی چشمهام فرو رفته. روی هم فشارشون دادم تا کمی از سوزشش کم بشه و کمکم چشمهام گرم شدن و به خواب عمیقی فرو رفتم. *** با صدای کشیدن یک شیء روی سطح آهنی که روی روح و روانم خط میانداخت چشمهام رو باز کردم و گوشم رو محکم به تخت چسبوندم تا این صدای گوش خراش رو دیگه نشنوم. به فرزاد که با یک میخ روی سطح صاف آهنی میکشید نگاهی انداختم که با دیدن چشمهای باز من از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد رفت. درب کمد رو باز کرد و شلاق و خنجر طرح اژدها بیرون آورد. درب کمد رو بست و سمتم اومد، بدون هیچ حسی فقط نگاهش کردم و خودم رو با وجود اینکه به تخت بسته شده بودم کمی جمع کردم؛ اما کشیده شدن زنجیری که به پاهام بسته شده بود ازدرد کمی صورتم رو جمع کردم و پاهام رو به حالت قبل برگردوندم. فرزاد روی صندلی کنار تخت نشست و همونجور که با خنجر داشت خرابیهای شلاق رو درست میکرد گفت: - میدونی رویای من خیلی بیشتر از این شکنجهها به دست برادر عوضیات اذیت شد، اون هم فقط بهخاطر مشکلی که با پدر رویا داشت باعث شد که من برای همیشه عشقم رو از دست بدم. رویای من هم مثل تو بیگناه بود؛ اما برادرت این رو هیچوقت نفهمید و باعث شد که رویا توی بغلم پرپر بشه. خنجر رو آروم کف پام کشید که باعث شد کمی بریده و خون بیاد، سپس ادامه داد: - توام داری تاوان کارهای برادرت رو پس میدی، همین! شاید ایندرد و رنجها حقِ شروین بود؛ اما من چی؟ نه من نمیتونستم بیشتر از این اینجا بمونم و شکنجه بشم. با فکر فرار مجدد چشمهام رو روی هم گذاشته که بعد از چند دقیقه چشمهام گرم شد و به خواب فرو رفتم. *** فرزاد: میدونستم کارم اشتباهِ و باید به خونهاش برگرده؛ اما کاری که شروین با رویا کرد چی؟ کار اون درست بود؟ نه من باید انتقام رویا رو میگرفتم؛ اما نمیدونم چرا یه حسی همش مانع گرفتن انتقامم میشد. کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و به چهرهی مظلوم و غرق در خوابش نگاهی انداختم، از روی صندلی بلند شدم و دست و پاهاش رو که از دیشت تا به الان به زنجیر بودن رو باز کردم تا کمی راحت باشه، زنجیرها رو همونجا روی صندلی رها کردم و از اتاق خارج شدم. درب رو پشت سرم بستم و قفلش کردم. گلافگیام رو با یک نفس عمیق بیرون فرستادم و به سمت حیاط عمارت رفتم. سوار لکسوز مشکی رنگم شدم و به سمت استدیو حرکت کردم، بعد از یک ساعت جلوی درب پارک کردم. خیابونها بر خلاف همیشه آروم و دلگیر بودن، از ماشین پیاده شدم و وارد استدیو شدم. با همهی بچهها سلام و احوالپرسی کردم و بهشون دست دادم، به سمت صندلی همیشگیام رفتم و روش نشستم و مشغول انجام دادن کارهای کنسرت که بیست و پنج تیر بود شدم. امروز میخواستم همراه با احمد به یکی از خیریهها و یا به یه پرورشگاه برم؛ تا وسیلههایی که مورد نیازشون هست رو تهیه کنم. نفس عمیقی کشیدم و لپتاپم رو بستم و به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو روی هم گذاشتم، سرم درد میکرد و دلم میخواست که همینجا کمی بخوابم تا شاید درد سرم آرومتر بشه و بعد به کارهام رسیدگی کنم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو باز کردم و نگاهم رو به سقف استدیو دوختم، کمی روی صندلی جابهجا شدم و مجدد روش نشستم و کمرم رو به تکیهگاه صندلی تکیه دادم و به احمد که درست صندلی کنارم نشسته بود نگاهی انداختم. - احمد! درحالی که تکیهاش رو به صندلی داده بود و با گوشی مشغول بود زبونش رو روی لبش کشید. - جونم داداش. پام رو روی پای راستم انداختم. - عصر میخوام به بچههای یتیم و بیسرپرست کمک کنم، میخوام توام همراهم بیای و با هم هر چیزی که بچهها نیاز دارن رو تهیه کنیم. - باشه داداش. سکوت کردم و مجدد چشمهام رو روی هم گذاشتم و دقایقی بعد چشمهام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم... . *** با سر و صدای بچهها چشمهام رو آروم باز کردم و اطرافم نگاهی انداختم، جمال مثل من روی صندلی خوابش برده بود و بقیه هم داشتن واسه کنسرت تمرین میکردن. با انگشت شصت و اشارهام چشمهام رو مالش دادم و صاف روی صندلی نشستم و خمیازهای کشیدم. گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم؛ که دو بعد از ظهر رو نشون میداد. رمز مبایلم رو زدم و شمارهی فربد رو گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق، بوق ششم بود که با گلافگی گوشی رو از گوشم فاصله دادم و خواستم تماس رو قطع کنم که بالاخره صدای فربد توی گوشی پیچید. - الو؟ - الو و درد، کدوم گوری بودی که اینقدر دیر جواب دادی؟ - خب حالا جبه نگیر. داشتم دنبال دختره میگشتم. با صدای بلند داد زدم. - چی؟ با صدام جمال که خواب بود از صندلی افتاد و بقیه هم با نگرانی نگاهم میکردم؛ اینبار با صدای آرومتری گفتم: فوراً پیداش کن فربد! میدونی که برگردم و خبری از دختره نباشه بهت رحم نمیکنم. - باشه! عصبی گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم. پوف کلافهای کشیدم و گوشی و سوییچ ماشینم رو برداشتم و از استدیو بیرون زدم. *** آروشا: با تابش مستقیم نور خورشید که به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم و پهلو به پهلو شدم و بعد چشمهام رو باز کردم. دست و پاهام باز بود و زنجیر اسارتم هم کنارم روی صندلی که قفل از خوابیدنم فرزاد اونجا نشسته بود گذاشته بود. لبخندی روی لبهای خشک و ترک خوردهام نقش بست، فرصتی ناب برای فرار از دست اینها گیرم اومده بود و چی بهتر از این؟ از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجرهی گوشهی اتاق رفتم، پنجرهی کوچکی بود و رد شدن ازش کمی سخت بود. پنجره رو باز کردم و یکی از پاهام رو توی باغ گذاشتم و آرومآروم خودم رو از بین پنجره به بیرون کشیدم، پنجره رو بستم که اگه کسی وارد اتاق شد متوجهی نبود من نشه و بعد به سمت دیوار باغ رفتم. دیوار صاف و بلندی بود و بالا رفتن ازش سخت بود؛ چون هر آن ممکن بود کسی بیاد و یا پام سُر بخوره و بیوفتم. نفس عمیقی کشیدم و آرومآروم از دیوار بالا رفتم، روی دیوار نشستم و با یه نفس عمیق از اون ارتفاع پایین پریدم؛ که لحظهی آخر پام پیج خورد و روی زمین افتادم. با هر زوری بود از زمین بلند شدم و با اون درد وحشتناک درون پام، آرومآروم به راه افتادم. *** نمیدونم چهقدر راه رفته بودم و به کجا خودم رو رسونده بودم؛ اما حسابی تشنهام شده بود. با دیدن آبادی که اون اطراف بود، کمی تندتر به راه رفتنم ادامه دادم تا زودتر برسم. با تشنگی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد درب خونهای رو با سنگ کوچکی زدم و منتظر شدم تا صاحب خونه بیاد و درب رو باز کنه. بعد از چند دقیقه پیرمردی اومد و درب رو باز کرد، پیرمرد با خوشرویی لبخندی زد و گفت: - بفرما دخترم؛ کمکی از من ساختهاست؟ - آقا میشه بهم کمی آب بدین؟ خواهش میکنم. لبخندی زد و همونطور که یه دستش رو به سمت داخل خونه دراز کرده بود گفت: - بفرما داخل! لبخند کم جونی به مهربونیش زدم و سر به زیر داخل خونه رفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 با فاصله از درب نشستم و مشغول بازی کردن با انگشتهام بودم که لیوان آبی روبهروم قرار گرفت، سرم رو بالا آوردم؛ همون پیرمرد مهربون بود و همونجوری که کنارم مینشست و پاهاش رو دراز میکرد رو به من گفت: - داره غروب میشه، جایی رو داری برای موندن؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و مشغول وَر رفتن با گوشهی روسریام شدم. یه خونهی کوچیک و نقلی؛ اما با وجود کوچیک بودنش زیبا بود. یه آشپزخونه دوازده متری که درست در سمت چپش و میشه گفت کنار درب خونه هم میشد دستشویی قرار داشت. سمت چپ آشپزخونه هم حموم بود، کمی اونطرفتر هم سه اتاق قرار داشت و البته اتاقها زیاد به پزیرایی دید نداشتن؛ اما خونه قشنگی بود. بیخیال آنالیز خونه شدم و حواسم رو به بازی کردن با روسریام دادم. گرسنهام بود و بوی غذایی که تو خونه پیچیده بود باعث حالت تهوعام شده بود. جلوی دهنم رو گرفتم و به سمت دستشویی که فاصلهی نه چندان دور از جایی که نشسته بودم داشت رفتم، درب رو باز کردم و قبل از اینکه درب رو ببندم خواستم به سمت روشویی برم؛ اما نتونستم تحمل کنم و همونجا بالا آوردم. پیرمرد با مهربونی دستش رو روی شونهام گذاشت و با چشمهایی که نگرانی توش موج میزد، همونطور که بهم نگاه میکرد گفت: - خوبی بابا جان؟! لحن پدرانهای که داشت حس خوبی رو بهم میداد. حسی که یه لحظه حس کردم پدرم جای اون مرد ایستاده و داره از من این سئوال رو میپرسه. آهی کشیدم و همونطور که سعی در قورت دادن بغضی که راه گلوم رو گرفته بود داشتم، گفتم: - ممنونم، خوبم! - خداروشکر، از روی زمین بلند شو دخترم! سرما میخوری. همونطور که یه دستم رو به زمین زدم و از اونجا بلند میشدم، سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم. - پدر جان بچههاتون کجا هستن؟ از وقتی که اومدم کسی رو ندیدم. - پسرهام رفتن سر کار، دیر وقت میان خونه، هر دو پسرم زن گرفتن. یکی از عروسهام رفته خونهی مادرش و اون یکی عروسم عمرش رو داده به شما. - خدا رحمتش کنه. - ممنون! با هم دیگه وارد پزیرایی شدیم، همون جای قبلی نشستم و اون پیرمرد هم داخل اتاق تا نمازش رو بخونه. اگه فرزاد پیدام میکرد چی؟ اگه این خونه هم لو بره و اون دو برادر بتونن پیدام کنن که باز هم زندگی من جهنم میشد، نهنه به هیچ عنوان نباید دوباره اسیر دست فربد و فرزاد میشدم. بعد از چند دقیقه پیرمرد درحالی که زیر لب ذکر میگفت از اتاق بیرون اومد و داخل آشپزخونه رفت، زیر قابلمه گرانیت مشکی رنگ رو روشن کرد و همونطور که لیمو و سبزی در دوتا سبد کوچک و صورتی میریخت، گفت: - دخترم الان بچههام میان، تو که جلوشون خجول نیستی؟ - نه پدرجان. سری تکون داد و مشغول انجام کارش شد. راستش کمی خجالت میکشیدم؛ اما خب اینطوری خیال این پیرمرد هم کمی راحت میشد که من راحتم و نیازی به نگرانی نیست. سفره رو پهن کردم و مشغول چیدن وسایل روی سفره شدم، گوشهای نشستم و باخجالت مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم تا بچههای این مرد بیان و شام بخوریم. بوی لوبیا گرم توی خونه پیچیده بود و همش خداخدا میکردم که زودتر بیان و از این گرسنگی خلاص بشم، نمیدونم چهقدر گذشت تا بالاخره دو مرد و یک زن وارد خونه شدن. برای بار هزارم حسرت خوردم که چرا این اتفاقات افتاد و از بابا دور شدم، نفس عمیقی کشیدم و به اونها نگاه کردم. یه زن حدود صد و هفتاد سانت، تپل و چشم و ابرو مشکی همراه با لبهای قلوهای. لباسهای جالبی به تن داشت! لباس محلی عشایرها رو به رنگ قرمز پوشیده بود و آرایش ملایمی هم کرده بود. هر دو مرد قد صد و هشتاد- صد و هشتاد و پنج داشتن، یکی کمی تپل و چشمهای قهوهای همراه با موهای مشکی داشت و دیگری هیکلی ورزشکاری داشت و چشمهای قهوهای همراه با موهای مشکی داشت. دست از براندازشون برداشتم و با صدای ضعیفی سلام کردم که زن و مرد تپل با خوشرویی جوابم رو دادند؛ اما نمیدونم چرا اون یکی مرد از وقتی اومده بود اخمهاش توی هم بود. حتی جواب سلامم رو هم نداد، شونهای بالا انداختم و بیخیال گوشهای نشستم. بعد از شستن دستهاشون به پزیرایی اومدن و ما دو خانوم غذا رو کشیدیم و همگی دور سفره نشستیم و شام رو در سکوت خوردیم. بعد از شام من و اون زنی که حالا فهمیده بودم اسمش ثمیهست، سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو با اسرار من به کمک هم شستیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 *** فرزاد: سردرد شدیدی گرفته بودم و بهخاطر بیحواسی فربد اون دختر فرار کرد، چشمهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی بخوابم تا آروم بشم. یعنی این دختر کجا رفته بود؟ حتماً به یکی از روستاهای اطراف پناه برده بود، غیر از این هم چیزی نمیتونست باشه. گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و پس از باز کردن رمز، شمارهی فربد رو گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق و هنوز بوق چهارم رو نخورده بود که جواب داد. - جانم داداش؟! درحالی که لیوان آب رو روی میز میذاشتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - گوش کن فربد! تمام روستاهای اطراف رو یک به یک، خونه به خونه، برسی کن و یادت نره که تا وقتی اون دختر رو پیدا نکردی حق نداری برگردی. - باشه! گوشی رو قطع کردم و روی عسلی گذاشتم، اینجوری نمیشد. باید خودم میرفتم دنبال اون دختر، بهخاطر اون شروین عوضی، رویا برای همیشه ترکم کرد و حالا عمراً میذاشتم این دختر از چنگم فرار کنه. اون دختر هم گناهی نداره؛ اما رویای من چی؟ اون گناهی کرده بود؟ چرا باید جونش رو از دست بده اون هم توی بغل من؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، سوار ماشین شدم و دَر رو با ریموت باز کردم و از خونه خارج شدم. باید به جایی که دختره فرار کرده بود میرفتم و همراه با فربد همه جا رو میگشتیم و یا خودم به تنهایی، نفس عمیقی کشیدم و پام رو روی پدال گاز بیشتر فشردم. تنها دو روستا و پنج خونه در اطراف اون خونه باغ قرار داشت و امیدوارم که همونجا بوده باشه؛ اما اگه جای دیگه رفته باشه و به پلیس اطلاع بده چی؟ کلافه دستی بین موهام کشیدم و ماشین رو جلوی درب خونه باغ پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم، امروز هوا خیلی گرم بود و همین کمی اذیتم میکرد. از صبح سردرد بدی گرفته بودم و باعث کلافگیام شده بود، دو قرص خورده بودم اما هیچ فایدهای نداشت. به اتاقم رفتم و پس از عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشیدم. تازه گیج خواب شده بودم که با حس نوازشهای کسی بیاونکه چشمهام رو باز کنم لب زدم. - مامان سرم درد میکنه، بزار بخوابم. - هوم، دیگه من رو نمیشناسی عشقم؟! فوراً چشمهام رو باز کردم و به رویا که روی تخت نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. - اینجوری نگام نکن، خوردیم. - رویا! همونجوری که دستش رو بین موهام میکشید و نوازشم میکرد، با لبخند بهم خیره شد و لب زد. - جون دلم! - دیگه نرو. - اما باید برم فرزادم، باید راجب کاری که کردی حرف بزنیم. - چیکار کردم؟ - خودت رو نزن به اون راه، چرا اون دختر رو زندونی کردی و شکنجهاش میدادی؟ - تا انتقام تو رو نگیرم آروم نمیشم. - نکن، اینجوری بیشتر اذیت میشم. قسمت من هم این بوده، اون دختر بیچاره چه گناهی کرده که باید تاوان اشتباه برادرش رو بده؟ - دل من دیگه از سنگ شده! - بهم یه قولی بده. - چه قولی؟ - بدون من هم باید خوشبخت بشی. - اصلاً! - جون من. پوفی کشیدم و همونجور که دستش رو میگرفتم لب زدم. - قول میدم؛ اما تو که میدونی بدون تو دلم از سنگه، درضمن خوب میدونم منظورت از خوشبختی چیه. - به مرور زمان یخ دلت باز میشه. - رویا! هیچوقت این اتفاق نمیوفته. - هیس! چشمهات رو ببند و سعی کن کمی بخوابی. روی دستهاش رو بوسیدم و همونطور که چشمهام رو میبستم لب زدم. - بخوابم که دیگه کنارم نیستی. دستش رو روی قلبم گذاشت و گفت: - هروقت خواستی من رو حس کنی، بدون که من اینجا توی قلبتم و تنها نیستی. کمکم با نوازشهای دست رویا به خواب عمیقی فرو رفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 *** دو ساعت بعد. با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، دیگه رویا کنارم نبود و هنوز هم همون سردردی که از صبح گرفتارش شده بودم امونم رو بریده بود. گوشی رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و به اسم احمد که روی صفحهی گوشی روشن و خاموش میشد خیره شدم، پس از کمی مکث جواب دادم. - بله؟! - سلام خوبی داداش، نگرانت شدم وقتی فربد گفت که هرچی زنگ زده جواب ندادی، خواستم حالت رو بپرسم. خمیازهای کشیدم و همونطور که از روی تخت بلند میشدم و به سمت دستشویی میرفتم گفتم: - سلام ممنونم، شرمنده داداش خواب بودم. شرمنده نگرانت کردم! وارد دستشویی که کاملاً کاشی بود شدم و روبهروی روشویی ایستادم، آب رو باز کردم که گفت: - دشمنت، این چه حرفیه؟ راستی داداش فربد گفت اگه تونستم باهات تماس بگیرم بگم که بهش زنگ بزنی. - ممنونم احمد، توام تو زحمت افتادی و نگران شدی. شرمنده داداشم! - دشمنت، کاری نداری؟ تو آیینه به خودم خیره شده بودم و همونطور که چشمهام رو تو حدقه میچرخوندم گفتم: - قربانت، خدانگهدار. - خدانگهدار. گوشی رو قطع کردم و پس از باز کردن رمزش شمارهی فربد رو گرفتم که پس از سه بوق جواب داد، بیاونکه بزارم حرفی بزنه مستقیم سر اصل مطلب رفتم. - دختره رو پیدا کردی؟ - آره اما باید جوری از اون خونه بیاریش بیرون که این آدمها به چیزی شک نکنن، یه خبر بد برات دارم. - چی شده؟ - ناصری دنبالتِ! - اون که همیشه دنبالمه، یه خبر جدید بده. - منظورم این بود که آدمهای اون تا مؤسسه خیریه که میری رفتن و همه جا دنبالت میگردن. - یه کاریش میکنم، مواظب خودت باش! بعد از اتمام جملهام گوشی رو قطع کردم و همونجا کنار جای مسواک و اسپریهای خوشبو کننده و... گذاشتم. *** آروشا: رختخوابها رو همراه با سمیه پهن کردیم، پدرجان و جفت پسرهاش توی یه اتاق و من و سمیه هم توی یه اتاق قرار بود بخوابیم. تمام چرغها خاموش بود و کمی برام سخت بود که راه اتاق رو پیدا کنم، لیوان آبی خوردم و خواستم به اتاق برم که با جسم سفت و سختی برخورد کردم و داشتم میافتادم که دستی دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد. پس از گذشت چند ثانیه بالاخره گفت: - جلوت رو نگاه کن، مگه کوری؟! - ببخشید اما شما جلوی من ظاهر شدید، من داشتم به اتاق میرفتم. دماغم کمی درد گرفته بود، خودم رو از حصار دستهای اون آزاد کردم و بیهیچ حرفی با کمک دیوار به سمت اتاق رفتم. سرجام دراز کشیدم و با هر بدبختی که بود سعی کردم بخوابم، دلم برای بچههای کلاس رقص تنگ شده بود، مخصوصاً آیسان که هم رفیق صمیمیم بود و هم مربی رقص. کلافه پوفی کشیدم به چپ چرخیدم، ثمیه در سمت چپم خوابیده بود و یه جورهایی خور و پوف میکرد که همین باعث شده بود نتونم بخوابم. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، درب ورودی رو باز کردم و از خونه خارج شدم. نیاز داشتم کمی قدم بزنم و از این حال و هوا بیرون بیام. نفس عیقی کشیدم و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کردم. *** حدود یک ساعتی بود که تو جنگل بودم و از شانسم راه خونه رو گم کرده بودم، ترسیده بودم و کمی هم سردم شده بود. با قدمهای لرزون به جلو قدم برداشتم تا بتونم زودتر راه رو پیدا کنم و برگردم؛ اما همین که یه قدم دیگه برداشتم دستی روی بینیم قرار گرفت و کمکم با بوی الکل که تو مشامم پیچید و بیهوش شدم. *** فرزاد: خوشبختانه فربد دختره رو پیدا کرده بود و داشت برمیگشت. تمامی وسایلی که برای شکنجه لازم بود رو آماده کرده بودم و منتظر اومدن فربد بودم که همون لحظه صدای جیغ لاستیک توی گوشم پیچید و باعجله بیرون دویدم. فربد توی ماشین نشسته بود و اون دختر هم سرش به درب ماشین تکیه داده شده بود و هنوز بیهوش بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 پوزخند مسخرهای خودم هم حالم ازش به هم میخورد روی لبهام نشوندم و به سمت ماشین قدم برداشتم. خیلی مظلومانِ سرش رو به شیشه تکیه داده بود و موهاش توی صورتش پخش شده بود که بعضی از تارهاش با حرم نفسهاش تکون میخورد، درب رو باز کردم و همین که خواستم دختره رو ببرم داخل؛ انگار از قبل بیدار بوده خودش رو به صندلی ماسین بیشتر چسبوند و با ترسی که تو چشمهاش مشهود بود نگاهم میکرد. کلافه نفسم رو به بیرون پرتاب کردم و دستی بین موهام کشیدم. آوردن اون دختر به اتاق رو به فربد سپردم و مستقیم رفتم تو خونه، از وقتی رویا ترکم کرده بود دیگه حالم از هرچی دختر بود به هم میخورد. پوف کلافهای کشیدم و به اتاق شکنجه رفتم تا زنجیرها رو به تخت وصل کنم و بعد از اینکه فربد آوردش دست و پاهاش رو ببندم، شاید هم یه زنجیر بلند بیارم و یکی از پاهاش رو ببندم تا اگه خواست تو اتاق چرخ بزنه. اصلاً من چرا دلم واسه این دختر میسوزه؟ مگه برادر این دختر رویای من رو نگرفت؟ پس چرا الان براش دلسوزی میکردم؟ هوفی کشیدم و مشغول متصل کردن زنجیر به تخت شدم، بعد از اتمام کارم از جام بلند شدم که از اتاق خارج بشم که چشمم به اون دختر خورد. روی صندلی با دست و پای بسته نشسته بود و نگاهم میکرد، فربد که منتظر بود تا کار من تموم بشه بلافاصله به سمت آروشا رفت و اون رو مثل یه عروسک بلند کرد و روی تخت گذاشت. زنجیر رو به یکی از پاهاش بستم و از اتاق خارج شدم. *** آروشا: باز هم همون اتاق لعنتی و شکنجههای دردناک فرزاد که هر لحظه امکان داشت به سرم بیاد، کاش از اون خونه خارج نمیشدم و با خیال راحت کنار سمیه دراز میکشیدم؛ هر چند که مطمئنن بودم خوابم نمیبره اما باز هم میدونستم خبری از اون فرزاد ظالم نیست. با پای خودم تو چنگال گرگ اومده بودم، بغض کرده به دیوارهای اتاق نگاه میکردم و هزار بار خودم رو لعنت میکردم. خوشبختانه مثل قبل دست و پاهام رو به زنجیر نبسته بودن؛ فقط یکی از پاهام رو با زنجیر به تخت متصل کرده بودن و همین هم جال شکر داشت. از روی تخت بلند شدم و مستقیم به سمت پنجره رفتم که اینبار پنجره رو از بیرون بسته بودن تا دیگه نتونم فرار کنم، آه عمیقی کشیدم و به سمت تخت روانه شدم. من تازه میخواستم وکیل بشم اما این آدمها همه چیز رو خراب کردن، اصلاً بابا تو چه حالی بود؟ نگران یا خوشحال؟ پوف معلومه که نگرانِ، آخه کدوم پدری از نبود بچهش خوشحال میشه که پدر من دومی باشه؟! روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم که با صدای قار و قور شکمم بازشون کردم. یعنی شروین با این مرد چیکار کرده بود که داره اینجوری تلافی میکنه؟ اون هم تلافی با منی که از همه چیز بیخبر بودم و این آدمها با این وجود من رو اذیت میکردن، کاش میشد بزارن یه بار با بابا حرف بزنم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم بخوابم تا هیچ چیزی رو متوجه نشم؛ اما همون لحظه صدای باز شدن درب اتاق اومد و پشت بندش عطر فرزاد توی مشامم پیچید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 دلم نمیخواست حتی چهرهش رو ببینم برای همین هم خودم رو زدم به خواب تا وقتی که از اتاق بیرون بره؛ بوی قرمهسبزی که آورده بود طاقتم رو کم کرده بود و حسابی گرسنه بودم که از شانسم فرزاد امروز انگار از این اتاق بیرون نمیرفت. بیخیال اون آدم شدم و چشمهام رو باز کردم. کمی دراز کشیدم و بعد تو جام نشستم که همون لحظه فرزاد به سمتم اومد و همونطور که گوشهی تخت مینشست لبهاش رو با زبون تَر کرد و گفت: - ببین من با تو نه دشمنی دارم و نه چیز دیگهای؛ اما اون برادر نامردت کاری کرد که دست به این کارها بزنم و متأسفم که با وجود بیگناه بودنت مجبوری تاوان کار برادرت رو پس بدی. - بزار برم، بخدا نمیدونم شروین کجاست! - از کجا معلوم راستش رو میگی؟ بغض گلوم رو گرفته بود و مانع از حرف زدنم میشد. اشکهام روی گونههام باریدن و مثل یه کوچهی بارونی کل گونهم رو خیس کرد، سرم گیج میرفت و جلوی دیدم تار شده بود اما نمیخواستم جلوی این مرد از حال برم. توی دلم هزار بار شروین رو لعنت کردم و سرم رو سمت مخالف فرزاد چرخوندم، بعد ازچند ثانیه از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد و پشت بندش صدای چرخش کلید توی قفل اومد. بغض چسبیده به دیوارهی گلوم رها شد و کمی بعد خیسی گونههام رو حس کردم، توی دلم هزار بار شروین رو لعنت کردم و چشمهام رو بستم. دلم واسه بابا یهذره شده بود و اینکه نمیتونستم ببینمش احساس پوچ بودن بهم دست میداد. زیر لب ناله کنان گفتم: - شروین تو چیکار کردی؟ لعنت بهت! بیچارهم کردی. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو به خواب دعوت کردم که موفق هم شدم و کمی بعد به خواب فرو رفتم. *** فرزاد: عصبی طول و عرض پذیرایی رو طی میکردم و با انگشتهام شقیقهم رو فشار میدادم تا بلکه از سردردم کم بشه. دلم واسه این دختر میسوخت و دلم میخواست ولش کنم؛ اما وقتی یاد کاری که برادرش با رویا کرد میوفتم از کارم پشیمون میشم. هیچوقت لحظهای که رویا خودش رو از پنکه آویز کرده بود یادم نمیره، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو به سمت دیگهای هول بدم. درب خونه رو باز کردم و و از اونجا خارج شدم که هم بادی به کلهم بخوره و هم به استدیو برم و کارهام رو انجام بدم و حداقل فکر کارهای اونجا رو نداشته باشم. فربد بیچاره هم درگیر کارهایی که بهش سپرده بودم شده بود و رفته بود شهرستانی که حدس میزدم شروین اونجاست تا دنبالش بگرده و از یه طرف بدشانسی که آورده بودم اینجا بود که دایی دوباره داشت میاومد، فقط امیدوار بودم چیزی لو نره و باز هم نفهمه که من این دختر رو دزدیدم تا تاوان کارهای برادرش رو ازش بگیرم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که صدای نوتیف پیام گوشیم توجهم رو جلب کرد. گوشی رو از جیبم خارج کردم و به پیام تبریک احمد خیره شدم، موزیک عشق زیاد هم منتشر شده بود و از صبح بچهها تک به تک تبریک میگفتن. لبخندی گوشهی لبم نشوندم و وارد سالن شدم، تنها جایی که میتونستم حس خوبی بگیرم و واسه چند ساعت یا چند دقیقه هم که شده فراموش کنم که چی به سرم اومده اینجا بود. طبق معمول احمد یکی از بچهها رو اذیت کرده بود و داشتن بحث میکردن، موزیک درحال پخش بود. *** هرکاری به جهنم بیا شروع کنیم از اول میبخشمت که برگردی منم کم اشتباه نکردم دل من خیلی پره ولی خب خاطرات پا درمیونی میکنن تا میام ببخشمت یه کاری میکنی که باز هوس دوری میکنم نه این دفعه دیگه فرق میکنه سرم واسه دیدنت درد میکنه هرکاری میکنی تهش پیش منی ولی این دفعه کی بینمون قهر میکنه همیشه عشق زیاد یه جوری میشه مه به چشم نمیاد بچه تو چته چرا لج میکنی شدی همونی که بهت نمیاد چی میشه که همیشه عشق زیاد یه جوری میشه مه به چشم نمیاد بچه تو چته چرا لج میکنی شدی همونی که بهت نمیاد بیا از خودت بگو تنهایی چیا گذشت من که هر جمعی برم تو فکر توام همش چرا میپرسن همه هنوز از من حالتو من که میگردم خودم یه شهرو دنبال تو نه این دفعه دیگه فرق میکنه سرم واسه دیدنت درد میکنه هرکاری میکنی تهش پیش منی ولی این دفعه کی بینمون قهر میکنه همیشه عشق زیاد یه جوری میشه مه به چشم نمیاد. *** با بچهها دست دادم و سلام و احوالپرسی کردیم، روی صندلی چرخداری که هر سری میاومدم مینشستم، نشستم و به صفحهی مانیتور خیره شدم که جمال گفت: - میگم فرزاد کار تنظیم موزیکهای بعدی هم تموم شده و فقط مونده منتشر بشن که اون کارهاش هم با خودت میمونه. - مرسی! - خواهش. کنترل اسپیکر رو برداشتم و یکی از موزیکهای قدیمی رو پلی کردم، بهنظرم موزیکهای بانو هایده خیلی زیبا بودن و خب اگه هنوز زنده بودن قطعاً موزیکهای زیباتری خلق میکردن. به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و شاید کمی خوابم ببره؛ اما تموم صحنههای مرگ رویا مثل یه فیلم توی سرم میچرخید و باعث استرس و اضطرابم شده بود و کلافهم کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و از رو صندلی بلند شدم، کمی کنار شقیقهم رو ماساژ دادم و از تو جیبم قرصهام رو بیرون آوردم و انداختم توی دهنم، به سمت آشپزخونه راه افتادم و بعد از خوردن آب پیش بچهها برگشتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 بعد از چند دقیقه احمد با نگرانی که توی صداش مشهود بود گفت: - فرزاد اون قرصها چی بود که خوردی؟! - چیزی نیست داداش، داروهای میگرنم بود. - مگه داروها رو کنار نذاشته بودی؟ - دوباره میخورم. - فرزاد جون عزیزت دیگه نخور، این داروها روی کبدت تأثیر داره یادت رفته؟ اگه یادت باشه دکتر خوردنش رو ممنوع کرد. - یه داروئه دیگه، بیخیال شو چیزی نمیشه! وقتی این قرص رو میخوردم توهم اینکه رویا پیشمه رو میزدم و نمیخواستم همه چیز خراب بشه، هم کمی سردردم رو بهتر میکرد و هم حس میکردم رویا کنارمِ، خیلیوقت بود دلم یه خواب راحت میخواست؛ اماکابوسهای شبانه دیوونهم کرده بودن. *** فَربد: همش التماسم میکرد که از اینجا ببرمش؛ اما نمیدونست که فرزاد دمار از روزگارم درمیاورد، هنوز دو قدم بیشتر سمتش نرفته بودم که سرش به دیوار پشت سرش خورد و بیهوش شد. با عجله به سمتش رفتم و خواستم به فرزاد زنگ بزنم که یه لحظه حس کردم تکون خورد اما ممکن بود من اشتباه میدیدم، شمارهی فرزاد رو گرفتم که بعد از چند دقیقه جواب داد: - بگو فربد؟! - چیزه میگم این دختره وقتی داشت عقب عقب میرفت خورد به دیوار و لحظه آخر نمیدونم که چرا بیهوش شد. - هوف، الان میام! - باشه. گوشی رو توی جیبم گذاشتم و به دخترک بیجونی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم که رنگش مثل گچ سفید شده بود و لبهاش کمی خشک شده بود و نسبت به روز اولی که دیدمش لاغر شده بود. لباسهاش کثیف شده بودن و موهای مشکی رنگش باز بود، روی بازش حرف R نوشته شده بود که کمی دقت کردم متوجه شدم که با یه چیزی حک شده که پوستش رو سوخته بود. زخمش تازه بود و حدس اینکه فرزاد این کار رو باهاش کرده سخت نبود. توی فکر و خیالات خودم غرق شده بودم که صدای زنگ در من رو به خودم آورد، از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق قدم برداشتم و درب رو باز کردم که همزمان با فرزاد روبه رو شدم. زیر چشمهاش گود افتاده بود و کمی لاغر شده بود، بیخیال آنالیز کردنش شدم و دستش رو گرفتم و به سمت اون دختر بردمش، لبهام رو با زبونم تَر کردم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم: - ببین چه بلایی سر خودت و این دختر آوردی. - این حرفها رو بیخیال شو! - فرزاد تو اینقدر ظالم نبودی، من برادرتم دلم نمیخواد چیزیت بشه یا یه شخص دیگه به دست تو آسیب ببینه. - برادرش باید فکر اینجاها رو هم میکرد. *** فرزاد: حوصلهی بحث کردن رو نداشتم و ازطرفی هم میدونستم که حق با فربدِ اما نه قلبم و نه مغزم این رو قبول نمیکرد که ولش کنم. مهم نبود که خانوادهای داره؛ اما اینکه زنی که عاشقش بودم با کاری که برادر این دختر کرده توی بغلم پرپر شد برام مهم بود و هیچجورِ حاظر نبودم بیخیال انتقامم بشم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 به دخترک نگاهی انداختم که رنگ پریده روی زمین افتاده بود. کلافه به سمتش رفتم و بغلش کردم و روی تخت گذاشتم، با دیدن یکی از پاهاش که به زنجیر بسته شده بود پوزخندی گوشهی لبم جا خوش کرد، به سمت بیرون از اتاق رفتم و وارد آشپزخونه شدم و ساندویچ کالباس گرفتم و بعد از اینکه توی پلاستیک گذاشتم درون یخچال گذاشتمش. با فربد سپردم که وقتی بیدار شد ساندویچ رو بهش بده، مستقیم به اتاقم رفتم و بعد از انتخاب لباس به حموم رفتم. وان رو پر از آب کردم و شامپو بدن موردعلاقهم رو توی آب ریختم... . *** حولهی تن پوشم رو تنم کردم و از حموم خارج شدم، بعد از خشک کردن بدنم لباسهام رو پوشیدم و موهام رو شونه کشیدم و از اتاق خارج شدم. دخترک بیدار شده بود و فربد آورده بودش توی پذیرایی که داشت غذا میخورد، با دیدن من لحظهای دست از خوردن کشید و کمی پشت فربد پنهان شد که این حرکتش باعث شد نگاهِ فربد به سمت من کشیده بشه. بیخیال وارد آشپزخونه شدم و بعد از خوردن آب روی مبل جلوی تی وی نشستم و مشغول تماشای فیلم متری شیش و نیم که روی صفحهی تلویزیون درحال نمایش بود شدم. عطسهای که کردم باعث فربد نگاهم کنه، بیخیال مشغول تماشا شدم که بعد از چند دقیقه صداش رو شنیدم: - هزار بار گفتم وقتی از حموم میای موهات رو خشک کن؛ ولی کو گوش شنوا! همونطور که نوک بینیم رو میخواروندم گفتم: - همش یه عطسه بود، چیزی که نشده. - اگه سرما بخوری میدونی چند روز بیکار تو خونه میمونی؟ - ول کن بابا حالا که چیزی نشده. - مگه حتماً باید یه چیزی بشه؟! چیزی نگفتم و تلویزیون رو خاموش کردم و از رو مبل بلند شدم، دخترک آخرین لقمه غذاش رو هم خورد که به سمتش قدم برداشتم؛ دستش رو کشیدم و به اتاق بردمش، اون هم بیهیچ حرفی همراهم میاومد و حتی لحظهای که یکی از پاهاش رو به زنجیر بستم هم کلمهای از دهانش خارج نشد. لحظهای دلم برای این مضلومیتش سوخت؛ ولی بعد به اینکه چی شده فکر کردم و به خودم که اومدم اخم روی پیشونیم نشسته بود. از اتاق خارج شدم و درب اتاق رو قفل کردم، کلید رو توی جیبم گذاشتم و از خونه خارج شدم. از سردرد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم، هم این میگرن دیوونهم کرده بود و هم حاظر نبودم به دلتر برم تا از شر این سردرد خلاص بشم، اگه به دکتر میرفتم رویا رو توی خیالم هم از دست میدادم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
.NAFAS. ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا روندم، بین راه دسته گل نرگس خریدم و دوباره راه افتادم؛ رویا عاشق گل نرگس بود و حتی عطرش هم بوی گل نرگس میداد. بغض چسبیده به دیوارهی گلوم رو قورت دادم و ماشین رو جلوی درب بهشت زهرا پارک کردم، دسته گل رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیاده شدم و بعد از قفل ماشین وارد آرامگاه ابدی شدم. دسته گل رو روی سنگ قبرش گذاشتم و بالای قبرش نشستم، دو انگشتم رو به صورت ضربهای روی سنگ زدم و شروع به فاتحه خوندن کردم... . *** همونجا خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود، نگاهی به ساعتم انداختم که عقربههاش هشت شب رو نشون میداد، از جام بلند شدم و همونطور که چشمهام رو مالش میدادم سوئیچ ماشین رو از جیبم درآوردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد؛ از جیبم بیرونش آوردم و به صفحه نمایش که اسم فربد رو نمایش میداد نگاهی انداختم و بعد جواب دادم. - بگو فربد! با عصبانیتی که تو صداش مشهود بودگفت: - معلومِ کجایی؟! - رفتم بهشت زهرا! - لاقل اون گوشی وامونده رو جواب میدادی این همه آدم نگران نمیشدن. - فربد بیخیال، خوابم برده بود؛ اصلاً متوجه نشدم کسی زنگ بزنه. - هوف؛ زود بیا خونه دیگه، خداحافظ. - خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و دوباره توی جیبم گذاشتم و سوار ماشین شدم، سوئیچ رو چرخوندم و بعد از روشن کردن ماشین به سمت خونه راه افتادم. بعد از حدود چهل و پنج دقیقه ماشین رو توی پارکینگ خونه پارک کردم و داخل رفتم، عطسهای کردم که همزمان فربد هم از توی آشپزخونه بیرون اومد. فربد هم برادرم بود و هم مثل یه رفیق همیشه کنارم بود، تو سختیهام فربد کنارم بوده و از اینکه چقدر زجر کشیدم خبر داره؛ برای همینه که گاهی از دستم عصبی میشه اما بهترین همراه نه فقط برای من برای هر آدمی میتونه باشه. هم دلسوز و مهربون بود و هم مثل یه رفیق، برار و از همه مهمتر مثل یه پدر کنارم بوده، روی مبل نشستم و همونطور که دراز میکشیدم گفتم: - عصبی نباش دیگه؛ بهخدا از سردرد خوابم برده بود و وقتی زنگ زدی حتی بیدار هم نشدم. - درک کن داداش، من جز تو کی رو دارم؟ اگه چیزیت میشد چی؟ - ببخشید! حالا که سالم کنارتم و تو هم اون اخمهات رو باز کن. چند بار پشت سرهم عطسه کردم که صدای اعتراض فربد بلند شد. - چرا موهات رو خشک نمیکنی؟ الان خوبه که سرما خوردی؟! - بیخیال اصلاً حال ندارم. چشمهام رو بستم که خیلی زود خوابم برد... . *** آروشا: جلوی پنجره وایساده بودم و دنبال راهی برای فرار میگشتم، مردک بیشعور هیچ راهی نذاشته بود بجز از درب خارج بشم. این هم که نمیذاشت من برم، باید وقتی میاومد تو اتاق یا کلید رو کش میرفتم و یا با زهمی کردنش از اینجا فرار میکردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.