FAR_AX✨ ارسال شده در ژانویه 5 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) نام رمان: لاجوردی ۱ (تاوان) نویسنده: FAR_AX ژانر: جنایی، علمی_تخیلی هدف: نمایشی از ظلم بشر خلاصه: غرور چیزی است که انسان را به تباهی میکشاند، همانند شخصی که گمان کرد میتواند ظلم را ریشهکن کند و در پی جنگ با شرارت بشریت به ناخواسته اسیر غروری شد که او را به آن باور رسانده بود که حق هیچگاه به سوی ظلم کشیده نمیشود. لاجوردی روایت مردانی است که در نبرد با ستمگران دستانشان را ناخواسته به خون بیگناهان آلوده میکنند، اما آیا این قربانیِ بزرگ ارزشش را دارد؟! هشدار محتوایی! این رمان دارای صحنههای زننده و خشن بوده و به توصیف کامل جزئیات قتلهای ترسناک میپردازد. پس افراد مبتلا به بیماریهای قلبی و رده سنیِ کمتر از ۱۶ سال از خواندن آن خودداری نمایند. ویرایش شده در جولای 16 توسط FAR_AX 8 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 مقدمه: هیچکس نامشان را بر زبان نیاورد، زخمهای کهنهای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخزده شدهاند. آنها که تنها لاجوردیها را میبینند، قوهی چشیدن طعم ترکهای ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها میگریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشتهی مجهول خود شناور شدهاند و از ظاهر بازتاب شدهی خود هراس دارند. ( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودیهایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهرههایی با باطن پنهان انتخاب شده است.) 8 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 7 پارت_23 تیزیِ شیشه را بر روی شاهرگش گذاشت، اینبار سیلی از اشک بر گونهاش روان شده و دستهایش لرزشی نامحسوس را به خود گرفته بود، گویی در رگهایش به جای خون یخبندان به راه انداخته بودند. به سختی آب دهانش را قورت داد و برای آخرین بار به شیشهای که بر روی ساعدش گذاشته بود نگاهی انداخت؛ انگار حسی از درون مانعش میشد، هنگامی که شیشه را نگاه میکرد کلمهی منشور در سرش جولان میداد. چشمهایش را بست و برای از بین بردن افکار سرش را به طرفین تکان داد؛ هر چه بیشتر فکر میکرد نتیجهاش فرار از جواب معماها بود، با بیحوصلگی چشمهایش را باز کرد و تکه شیشه را به گوشهای پرت کرد. او معماهایی سختتر از آن کلمات ساده را حل کرده بود؛ اما حال حس ناامیدیِ درونش را درک نمیکرد. صدایی از درونش کلمهی منشور را فریاد میزد، انگار خود درونیاش به جواب معما رسیده؛ اما هر چه فکر میکرد نمیتوانست همه چیز را به درستی در کنار یکدیگر قرار دهد. نگاهِ متعجبش در میانِ خورده شیشههایی که سطح اتاق را پر کرده بودند بهدنبال جواب میگشت؛ به ناگاه تکه شیشهای برداشت و برگهی خطدارِ معما را پشتش نهاد. حس میکرد اینکار میتواند نشانهای به او بدهد. از پشت شیشه نگاه کردن به برگهی پشتش او را به یاد تکهای از معماها میانداخت. هر دو را در یک دستِ مشت شدهاش فشرد، به نقطهای مجهول خیره ماند و زمزمه کرد: - گنجینههایِ پنهان شده بر پشتِ منشورها. پوزخندی بر لبش نشست، منظور معما از گنجینه خودِ معماها بودند. در چنین شرایطی پیدایش آن معماها از هزاران گنج برایش ارزشمندتر بود. هر دو را رها کرد، دیگر شک نداشت معما غیر مستقیم به آن دریچه اشاره میکند؛ نباید خودش را بیش از این فریب میداد. در حالی که به سمت دریچه خیز برمیداشت زمزمهوار گفت: - سقف روشنایی را از حفرهی پنهان شده دریغ میکند، روشنایی، راه فرار، حفرهی پنهان شده در سقف دریچه؛ نه خودِ دریچه. با ذوق روبه روی دریچه بر دو زانو نشست و با پشت انگشتهایش تقهای بر دیوارهی آهنیِ سقف دریچه کوبید، پیچیدنِ صدایش در پشتِ دیواره را به خوبی حس میکرد و این نشان از خالی بودنِ پشت دیوار میداد. باور اینکه چند قدم بیشتر تا چشیدنِ طعمِ آزادی نمانده برایش سخت بود. اما چرا تاکنون نتوانسته بود معمای به آن آسانی را حل کند؟ همانگونه که دستش را بر روی دیوار فلزی میکشید سوراخ کوچکی را بر رویش حس کرد که بیدریغ جای قفل کوچکِ کلید بود. از سرِ شوق در پوست خود نمیگنجید، از هماکنون ذهنش به آن سوی دیوارها پر کشیده بود و برایش رویا پردازی میکرد؛ بیرون از اتاق چه چیزی انتظارش را میکشید؟ آنقدر در رویاهایش غرق شده بود که مکانِ کلید از یادش رفته و به یاد نمیآورد کلید را کجا انداخته است، بیدلیل در میان خورده شیشهها پی کلید میگشت، تا بالاخره به یاد آورد کلید را از درگاهِ درب دریچه خارج نکرده است. بیمعطلی کلید را برداشت و آن را در قفلِ روی سقفِ دریچه چرخاند. باورش نمیشد، صدایِ تیکِ باز شدنش طعم زندگی میداد. با لبخندِ پیروزمندانهای برگشت و نگاهش را در محوطهی اتاق قرمز چرخاند، گویی قصد خداحافظی با آن مکانِ کوچک و وهمناک را داشت، میدانست آنجا روزی برایش خاطره خواهد شد، شاید هرگاه که در خود آرزوی مرگ کند با یاد آن اتاق ارزش زندگیاش را بداند. نفسش را از عمقِ ریههایش به بیرون فرستاد و بهوسیلهی کلید درب را به پایین کشید. به سختی خم شد و سرش را از دریچه عبور داد، نگاهی به داخل حفرهی درونِ دریچه انداخت. یک کانال تاریک بود که حتی انتهایش هم به چشم نمیخورد. با دیدن آن کانال لحظهای ترس به جانش افتاد، چگونه میتوانست آن مسیر را بالا برود و آیا واقعا آنجا راه نجات بود؟ با تکان دادنِ سرش به طرفین سعی کرد افکار منفی که به ذهنش هجوم میآوردند را پس بزند. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 7 پارت_24 به سختی خودش را از دریچه به کانالِ درونش رساند، هنگامی که کف پاهایش بر سطح دریچه رسید، گرمای شدیدی را در اطراف خود حس کرد. گویی دیوارها همچون آهنی مذاب به رنگ نارنجی در میآمدند و هوا گرمتر و خفهتر میشد. نفس- نفس زنان زمزمه کرد: - دیوانگی محض بود. انگار دلهرهاش بیدلیل نبود، باید بالا میرفت و خودش را از آن مخمصه نجات میداد؛ پس دستهایش را بر روی دیوارهی فلزیِ کانال گذاشت، اما سطح دیوارها آنقدر داغ بود که دستهایِ کبودش را سوزاند؛ دردی عمیق که از سر انگشتها تا بازوانش پیچید، فریادی عمیق را از اوج حنجرهاش تا انتهای آن کانال تاریک متولد کرد. تنها توانست دستهایش را پس بکشد و با فوت کردن بر رویشان کمی از دردشان را بکاهد. دلش میخواست بنشیند و تنها زار بزند، انگار تمامی دردهایی که در حافظهاش به فراموشی سپرده شده بودند، اینبار به طرز فجیعی خودشان را به رخ میکشیدند. درگیر تسکین دردهایش بود که صدای برخوردِ پی در پیِ چیزی با دیوارههایِ فلزیِ کانال توجهش را به خود جلب کرد. گویی چیزی را از انتهای کانال به درونش پرت کردهاند. نگاهش به سمت بالا چرخید، به عمق تاریکیها چشم دوخت و گفت: - کی اونجاست؟ اما جز بازتاب صدای خودش و نزدیکتر شدنِ صدای برخوردِ آن جسم به دیوارهها چیزی نصیبش نشد. نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است تنها چشمهایش را ریز کرد تا چیزی که در تاریکیها حرکت میکرد را ببیند، اما به یاد آورد آن چیز که حتی در تاریکیها به درستی دیده نمیشود اگر پایین تر بیاید دقیقا با سرش اصابت خواهد کرد و هیچ نمیدانست اگر این اتفاق رخ دهد چه بلایی بر سرش خواهد آمد. با فکر کردن به این قضیه نفس در سینهاش حبس شد و چشمهایش از ترس لرزیدند، نگاهش بر روی آن جسم که هر لحظه بزرگتر به نظر میرسید، قفلی زده بود. نمیتوانست بر ترسش غلبه کند آن جسم در نور بسیار کمی که در کانال وجود داشت بسیار بزرگتر از آنچه که فکرش را میکرد بهنظر میرسید. با هر برخوردش با دیوارههای فلزی گویی ساختمان دلش فرو میریخت. در آن شرایط تمامی حسهای جهان به سویش هجوم آورده بودند، گرسنگی، تشنگی، خستگی و سوزشِ زخمهایی که در کف دستهایش نشسته بودند، حال همه با هماهنگی خودنمایی میکردند. و سنگینی هوا را نیز بر روی هیکلِ آزردهاش حس میکرد، ریههایش درصد کمی از اکسیژن را دریافت میکردند و هر چه بیشتر میگذشت هوا تنگتر و خفهتر میشد؛ کف دستهایش ناخوداگاه بر دیوارهی فلزی نشستند و این اشتباه محض بود، انگار داغیِ آن دیوارها از خاطرش رفته بود؛ اما حال دیگر برای به یاد آوردن داغ بودنِ دیوارها کمی دیر است، زیرا دستهایش با آن دیوار ها مچ شده بودند، دندانهایش از شدت درد قفل شده و سوزش عمیقی از سر انگشتهایش تا مغزِ استخوانش را زنده کرد. دستهایش بیحس بودند و تنها فریادی بلند از عمق حنجرهاش خارج شد و گفت: - یه روزی همتون رو میکشم! دیوارهی فلزیِ کانال از جا کنده شد و او که تمام وزنش را بر روی دیوار انداخته بود با شدت همراه با دیوار فلزی بر زمین افتاد، همزمان با افتادن او آن جسم که در تاریکیها مسیر کانال را تا پایین طی میکرد نیز با صدایی وهمناک بر کفِ کانال افتاد. همانطور که دستهای سوخته و زخمیاش را بر روی سرش که از شدت برخورد با زمین تیر میکشید قرار داد، بدن سست شدهاش را از زمین کنده و به عقب برگشت. نالهکنان چشمهای خستهاش را گشود که با دو چشم مشکی آرکا روبه رو شد. وحشتزده خود را به عقب کشید، همزمان با قطره اشکی که از گوشهی چشمش سُر خورد، فریادی از عمق گلویش فضای محوطه را اسیر خود کرد. با کمک دستهایش که تا آن لحظه بهعنوان تکیهگاه بر روی زمین گذاشته بود، بهصورت چهاردست و پا سمت جنازهی به خون نشستهی آرکا رفت. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 7 پارت_25 بغض با بیرحمی به گلویش چنگ میانداخت، جنازهی مچاله شدهی آرکا را از درون کانال بیرون کشید و او را در حصار آغوشش زندانی کرد. هنوز هم آن چاقو جایش را درون سرِ آرکا حفظ کرده بود و خونی که صورت سبزهاش را قرمز کرده به خشکی میزد. صدای هق- هق مردانهاش فضا را در برگرفته بود، همانگونه که اشک میریخت و آرکا را بیشتر به خود میفشرد با فریادی از خشم و نفرت گفت: - لعنت بهت بهوران! تو میدونستی آرکا قراره این ماموریت رو انجام بده برای همین این بازی مسخره رو راه انداختی. دستی بر روی چشمهای ترسیدهاش که تا حدقه باز بودند کشیده و آنها را بست، روی بدنش اثرات کبودی و سوختگی بود، نمیدانست دلیل آن کبودیها چیست، گویی او را همچون توپ فوتبال بازیچه خود قرار داده بودند. همانگونه که با آستین سفید لباسش صورت خون آلودش را تمیز میکرد ادامه داد: - اونقدر عوضی هستی که حتی بعد مرگ هم راحتش نمیزاری. اشکهایش را پاک کرده و هیکل بیجان آرکا را با احترام بر روی زمین گذاشت، از جایش برخاست و تا مدتی کوتاه بالای سرش ایستاده و چشمهایش را در سکوت محیط بست. گویی تمام درد استخوانهای خرد شدهی انگشتانش را فراموش کرده بود که ناخنهایش در میان گره دستانِ مشت شدهاش، از شدت خشم در حال فرو رفتن در کف دستش بودند. زمزمهوار گفت: - من باید جلوت و میگرفتم؛ اما اینکار و نکردم. لطفا من و ببخش که برای نجات جون خودم تو رو قربانی کردم. *** (شکست وابستگی- بهوران) صدای سر و صدایی که از خارج اتاق به گوش میرسید تمرکزش را بهم ریخته بود. کلافه دستش را از شدت خشم مشت کرد، نگاهش را از صفحهی لپ تاپش گرفته و به درب دوخت، لئو در حالی که دست کوچک و نحیف بنیامین را گرفته و او را با اجبار بر روی زمین میکشید، با خشم وارد اتاق شده و گفت: - بهوران چرا حواست به داداشت نیست؟ اگه نمیتونی مراقبش باشی پس شرش رو از روی سر ما کم کن، دلم نمیخواد این نیم وجبی برامون دردسر درست کنه. زیر چشمی به چهرهی خشمگین لئو نگاه کرد، از پشت میز کارش بلند شده، به سمتشان قدمی برداشت و گفت: - باز چیشده؟! چشم از لئو گرفته و نگاهش را به چهرهی کودکانه بنیامین که قدش حتی به یک متری او هم نمیرسید سوق داد. با دیدن چشم کبود بنیامین اخمی بر ابروانش نشست و با لحنی عصبی ادامه داد: - کی این بلا رو سرش آورده؟ بنیامین با لجبازی دست کوچکش را از میان گره دست لئو بیرون کشیده و با سرعت به بیرون از اتاق فرار کرد. لئو در حالی که به رفتن بنیامین اشاره میکرد گفت: - اون خیلی باهوشه و بیشتر از سنش میفهمه، این اصلا به نفع ما نیست! کلافه چنگی به موهای مشکیاش زده و گفت: - اما اون فقط چهار سالشه، هر چقدر هم که تلاش کنه بازم نمیتونه برای ما دردسر درست کنه. پوزخندی بر لبهای لئو نشست، همانطور که با ناامیدی به سمت درب اتاق برمیگشت، گفت: - بنیامین بچهها رو دیده و یه حدسایی درباره اینکه چه بلایی قراره سرشون بیاری میزنه، از طرفی انگشتش رو تا تَه تو چشم یکی از افرادی که موقع فرار گیرش انداخته، فرو کرده. بهوران که تا آن لحظه متعجب به لئو نگاه میکرد، به یکباره چهرهاش رنگ عوض کرده و صدای قهقههاش در فضای اتاق طنینانداز شد. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 9 پارت_26 - پس اون بنیامین و کتک زده! آره؟! لئو سری به نشانهی تایید تکان داده و پاسخ داد: - بهتره هر چه سریعتر یه فکری برای این مسئله برداری. از اتاق خارج شد و بهوران متفکر به جای خالیاش خیره ماند. پشتبند لئو از اتاق خارج شده و با فریادی بلند گفت: - بنیامین، بیا اینجا کارت دارم! سالنِ خانه در سکوت فرو رفت، خبری از بنیامین نبود، انگار هیچکس جلوی فرارش را نگرفته بود. نگاهش سه محافظی که در گوشهی خانه ایستاده بودند را مورد هدف قرار داده و گفت: - شما دقیقا اینجا چه غلطی میکنین؟! نمیتونین جلوی یه نیم وجبی رو بگیرین؟ یکی از آن سه نفر با کت شلوار چهار دکمهی مرتبی که به تن داشت زبان باز کرده و گفت: - رئیس برادرتون از این در خارج نشدن. کلافه سرش را خارانده و همانگونه که به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود، گفت: - همین طرفها قایم شده، برید پیداش کنید. همه زیر لب چشمی بر زبان آورده و قدمی به جلو برداشتند؛ اما به دومین گام نرسیده، نگاه ترسیدهشان بر پشت سر بهوران قفل کرده و سرِ جایشان میخکوب شدند. بهوران که از رفتار محافظها متعجب گشته بود، رد نگاهشان را دنبال کرده و بدنش با چرخش صد و هشتاد درجه به سمت عقب چرخید؛ اما نگاهش با سوراخِ عمیقِ لولهی تفنگی که دقیقا سر او را مورد هدف قراره داده بود، گلاویز شد. ترسیده قدمی به عقب برداشته و آب دهانش را قورت داد، نگاهش از مسیر لولهیِ تفنگ شروع و در نهایت به چهرهی اخمآلود بنیامین ختم شد که با ذکاوت پشتیِ مبل یاسی را که بهوران دقیقا روبه رویش ایستاده بود، بالا رفته تا همقد بهوران شود و اینگونه با کلت اسپرینگ فیلدی که برای دستهای کوچکش سنگینی میکرد، پیشانی بهوران را مورد هدف قرار داده بود. در حالی که دائما انگشتهایش را دور اسلحه محکمتر میکرد تا مچِ دستهای نحیفش که از سنگینی اسلحه بهدرد آمده کمی آسوده شود، با صدایی بغضآلود و ترسیده گفت: - قشابش پره، ملسح هم هست، فکر نکن بلد نیستم باهاش کار کنم. بهوران که از طرز سخن گفتن بنیامین خندهاش گرفته بود، نتوانست صحت حرفِ بچگانهاش را باور کند؛ اما با صدای بمب مانند شلیک گلولهای که مسیر شش متری سقف را طی کرده و به یکی از لوسترهای وسط خانه خورد، وحشتزده خود را بر زمین انداخت و نفس- نفسزنان نگاهش را به تکانهای پی در پی لوستر بر روی سقف سپرد. - گفتم که بلدم! همهی محافظها با چند قدمی کوتاه به سمتشان هجوم آوردند؛ اما بهوران با اشارهی دست مانع از حرکتشان شد. دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برده و همانطور که از جایش برمیخاست گفت: - باشه، باشه، آروم باش! اونی که تو دستت گرفتی اسباب بازی نیست بنیامین، خطرناکه! همانطور که با اسلحه رد بهوران را دنبال میکرد، نگاه ترسیدهاش را از چشمهای مشکی بهوران گرفته و به بینیِ عقابیاش که از شدت خشم، صدای نفسهای پی در پیاش به گوش میرسید سپرده و با لکنت گفت: - اگه خطرناکه چرا همتون شبیهش یکی دارین؟ من دیدم که اون مردا باهاش چند نفر و کشتن! اونا خیلی گریه میکردن و میگفتن ما رو ببخشید؛ ولی اون مردا کشتنشون. دستهایش را همانگونه که دور اسلحه قلاب بودند عقب برد و با آستین لباسش، اشکهایی که در مسیر گونهاش روان شده بودند را پاک کرد، سپس ادامه داد: - من خیلی گریه کردم؛ ولی اونا... اونا منو کتک زدن و گفتن اگه ساکت نشی تو رو هم مثل اونا میکشیم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 10 پارت_27 نگاه غضبناکش زیرچشمی به سمت محافظها برگشت، رگهای گردنش از شدت خشم متورم شده و فکش در پشتِ تهریش جذابش به شدت میلرزید. بیآنکه نگاه از محافظها بگیرد، خطاب به بنیامین با صدایی دو رگه گفت: - کدوم یکی کتکت زده؟ او که توان تحمل تفنگ در یک دستش را نداشت، اسلحه را پایین آورده و با دست آزادش به یکی از محافظهایی که چشمش با پارچهی سفید بسته شده بود، اشاره کرد. بهوران رد انگشت کوچک بنیامین را گرفته و آن فاصلهی کوتاه تا محافظ را با قدمهایش پر کرد. روبه رویش ایستاده و به چشم مشکیِ ترسیدهاش خیره ماند و گفت: - کی بهت اجازه چنین کاری رو داده؟ میخوای اون چشم دیگهات رو هم من کور کنم؟ بیآنکه ذرهای تکان به خود بدهد، همچون رباتی گوش به فرمان در جایش ایستاده و تنها آب دهانش را از ترس قورت داد و گفت: - من نوکر شما هستم، بیعقلی کردم، من و ببخشید! گویی با چشمهایش که از شدت خشم رو به سرخی میزد سعی داشت تمام وجود آن محافظ را بسوزاند. نگاهش را از چشمهایش گرفته و به یقهی لباسش رسید؛ اما کاش آنقدر به او نزدیک نمیشد و آن لکهی چربیِ غذا را که به وضوح بر یقهی سفید لباسش خودنمایی میکرد را نمیدید؛ بدینگونه شاید اتفاقات چند لحظهی قبل نیز از خاطرش نمیرفت. نفس عمیقی کشید و با کمک انگشت شصت و اشارهاش چشمهایش را برای تخلیه عصبانیتش ماساژ داد و گفت: - کُدت چیه؟ بیآنکه لحظهای نگاهش را از سقف سفید خانه بگیرد، خطاب به بهوران گفت: - ششصد و شصت و شش رئیس. انگشتانش را از دیدگانش برداشته و با تعجب سر تا پای آن محافظ را از نظر گذراند، سپس با لحنی شکاک و متعجب گفت: - سه رقمی هم که هستی، اونوقت هنوز قوانین رو نمیدونی، جالبه! برای اینکه همقدش شود کمی خود را بر روی انگشتان پایش بالا کشیده و در یک چشم بهم زدن، آب دهانش را بر روی قسمت کثیفِ یقهی لباسش پرت کرد، سپس دو طرف یقهاش را گرفت، کمی به هم چلانده و با لحنی تمسخرآمیز گفت: - تمیز نشد! فکر کنم این مقدار یکم کم بود. یقهی لباسش را محکم در میان انگشتانش گرفت و او را به سمت خود کشید، اینبار با سرعت و حجم بیشتری آب دهانش را بر روی لباسش پرت کرد و با رها کردن یقهی لباسش، او را به عقب هل داده و ادامه داد: - حیف این کدِ رُند واسه چنین آدم پلشتی، نمیخوام جلوی بچه دستم به خون این آلوده بشه، سریع از جلو چشمام ببریدش. دو محافظ دیگر با گفتن (اطاعت)، او را در حالی که با فریادهایش فضای اتاق را پر تنش کرده و با ندامت و ترس از بهوران معذرت میخواست، از اتاق نشیمن خارج کردند. در حالی که سعی میکرد خود را کنترل کند، نگاه کلافهاش را به سوی بنیامین سوق داد. دستی به موهایش کشیده و گفت: - دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه، پس پسر خوبی باش و اون اسلحه رو بیار بده به من! بنیامین ترسیده از روی مبل بر روی پارکتهای مربع بدرنگی که با چهار رنگ سفید، بنفش، طوسی و قرمز زمین را پوشانده بودند، پرید. بیآنکه لحظهای نگاهش را از بهوران سلب کند، بدون چرخشِ بدنش، همانطور که پاهایش را بر روی زمین میکشید، چند قدمی به سمت میز عسلیِ کنارِ کاناپه برداشته و اسلحه را بر روی سطحِ چوبیاش گذاشت. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 12 پارت_28 - من رو ببخش داداشی! بهوران که تا آن لحظه تمامیِ اندامهایش از شدت خشم در حال ذوب شدن بود، خشم درونیِ خود را فرو خورده و لبخندی دلگرم کننده به روی چهرهی ترسیدهی بنیامین پاشید و گفت: - تقصیر من بود که مراقبت نبودم، کوچولوی من! سپس بر زانوانش نشسته و دستهایش را به روی بنیامین گشود و ادامه داد: - بدو بیا بغلم! او که حال بیخبر از خشم درونی بهوران، فریفتهی آن لبخند گول زننده و لحن مهربانش گشته بود، با لبخندی ساده لوحانه، دوان- دوان خود را به آغوش گرم بهوران سپرد. - امروز با هم نهار میخوریم، تا میزِ غذا رو میچینن برو دستهات رو بشور و لباسهاتم عوض کن. از میان گره دستان بهوران با شور و اشتیاقی کودکانه به سمت اتاقش که پشت کاناپهی سه نفره در سالنی متصل به اتاق نشیمن قرار داشت دوید. بهوران با لبخندی مهربان رفتنش را تماشا میکرد؛ اما برق چشمهایش چیز دیگری میگفت. با آنکه کودکی بیش نبود؛ اما به خوبی قوانین سرسختانهی بهوران را یاد گرفته و رأس ساعت بر میز نهار حاضر شد. پیشبند مشکیاش را از روی میزِ گرد چوبی برداشته و بر روی تیشرت مشکی سادهاش، به دور گردنش گره زد و چون مردی بالغ با قاشق و چنگالش تکهای از پیکانیا جدا کرده و در بشقابش گذاشت. بهوران همانگونه که خود را مشغول غذا خوردن نشان میداد زیرچشمی رفتارهای محتاطانه بنیامین را زیر ذرهبین نگاهش ثبت میکرد. این نخستین بار است که همچون دو برادر بر سر یک میز نشسته و غذا میخورند، با آنکه از ابتدای تولد بنیامین و پس از مرگ مادرش سرپرستیِ او را به عهده گرفته است؛ اما تا بهحال تا این حد به یکدیگر نزدیک نگشته بودند. پس از اتمام غذا از جایش برخاست و پس از عبور از اتاق نشیمن به اتاق کارش که آخرین درب در انتهای سالن قرار داشت رفت. درب اتاق در هنگام نبود بهوران تنها با حسگری که درون بدنش قرار داشت باز میشد، پس وارد شده و بر پشت میز چوبیِ انتهای اتاق بیست و چهار متری نشست. صفحهی لپتاپش روشن بود و دوربینهای مربوط به اتاق قرمز را نشان میداد، آنقدر اتاق قرمز برایش جذاب بود که وظیفه کنترل آن اتاق را به هیچکس واگذار نکرده و خود به عهده گرفته بود، این یکی از بزرگترین پژوهشهایی بود که چندین سال بیوقفه بر رویش کار میکرد؛ اتاقی در حال چرخش دورانی که قدرت جاذبهی زمین را مهار کرده و با یک جاذبهی مصنوعی انسان و اشیا را بر سطحِ در حال چرخش خود واقف میکرد و حال او که در پژوهشهایش باید از طعمههای انسانی بهره میبرد، از لیام برای این پروژه که جان هزاران جاندار را تا آن زمان گرفته بود، استفاده کرد. نگاهش بر لباسهای خونی و پارهی لیام که در گوشهی اتاق بر کفِ سفید سرامیکی نشسته و آرکا را در آغوش گرفته بود، قفلی کرد و حالِ نزارش بدینگونه پوزخندی محو را مهمان لبهایش کرد. در همین هنگام لئو سراسیمه وارد اتاق شده و گفت: - متیو برگشته و میخواد ملاقاتت کنه. دستی به موهای مشکی ژلدارش کشیده و بیآنکه از صفحهی لپتاپ نگاهش را بگیرد گفت: - خوبه، خودمم منتظرش بودم؛ دلم میخواد با جزئیات بدونم چه بلایی سرش آورده. سپس لبخندی دنداننما که بیشباهت به پوزخندهای همیشگیاش نبود، بر روی لبهایش نقش بست. صفحهی لپتاپش را بسته و به سمت کمد لباسهایش رفت، کت چرم مشکیاش را بیرون آورده و به تن کرد، سپس در حینی که از اتاق خارج میشد رو به لئو گفت: - با من بیا، باید یه کار نیمه تموم رو تموم کنم. به سمت اتاق بنیامین رفت، پس از تقهای کوتاه به درب وارد شد و به او در حالی که گوشهی تختِ یاسیاش زانو در بغل نشسته بود، گفت: - آماده شو، میخوایم بریم بیرون. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 12 پارت_29 با ذوقِ اولین باری که بدینگونه مورد توجه برادرش قرار گرفته، از جایش برخاست و پس از تعویض لباسهایش دوان- دوان خود را به بهوران رساند، حال که به خیال خود چنان تحت تاثیر اخلاق به اصطلاح مهربان بهوران قرار گرفته بود، ناخواسته دست دراز کرد و انگشتان کوچکش را میان گره دستانِ تنومند بهوران جای داد، او که از این حرکت بنیامین متعجب گشته بود، به یکباره از سرعت قدمهایش کاسته و با اخمی مشهود که میان ابروانش نشست، دست نحیف بنیامین را میان انگشتانش فشرد. لئو که زیر چشمی شاهد این صحنه بود پوزخندی مرموز بر لبهایش جای گرفت و با اشاره سر از دو محافظ جنب درب ورودی خواست تا دورادور از آنها محافظت کنند. با عبور از درب خروجی خانه به سمت آسانسور که درست در انتهای سالنی هشت در یک متری قرار داشت رفتند، با ورودشان درب ورودی آسانسور با دیواری قطور پوشیده شد و چهار طرف آسانسور به شکلی خفه و تنگ درآمد، از طبقه منفی ده بالا رفته و به طبقه منفی یک که پارکینگ بود رسیدند، اینبار دیواری دیگر به سمت راست کنار رفته و درب آسانسور مقابل چشمانشان رنگ گرفت. از آسانسور پایین آمده و پس از عبور از ده تا از آخرین مدل رولز رویس که بر وسط خطوط مستطیلی به طور منظم پارک شده و در تاریکیِ پارکینگ که با چراغهای سقفی تا حدودی روشن گشته، بدنهی مشکی براقشان کمی رنگ گرفته بود، سوییچ ماشین را در هوا تکان داده و بر یازدهمی سوار شدند، بنیامین که تا آن زمان از له شدن انگشتانش در گره دستان بهوران ذرهای اخم به ابرو نیاورده بود، پس از رهایی دستش توسط او در حالی که دستش را که از شدت فشار سرخ شده بود را ماساژ میداد، بر صندلی عقب ماشین جای گرفت. بهوران که بر صندلی راننده نشسته بود، ماشین را روشن کرده و در مسیر طویل پارکینگ با سرعت صد و بیست رانندگی میکرد، با رسیدن به انتهایش ریموت درب را زده و درب دو سویه پارکینگ کنار رفت، سرعتش را بیشتر کرده و ابتدا ماشین بهوران و سپس محافظها با ماشین دیگری پشت سر آنها از پارکینگ خارج شدند. تا چشم میخورد کویر بود و تپههای ماسهایِ دبی، دروازهی قرارگاه که در زیر زمین کویر بنا شده بود بسته شد، دیگر هیچ اثری از آن پارکینگ مخوف زیرزمینی و دروازهی عظیمی که به رویشان گشوده شده، نبود و همه چیز با خواست و ارادهی بهوران در زیر انبوه خاک و ماسهها پنهان گشت. بیابانهای خاکی را به سرعت پشت سر میگذاشت و بیآنکه لحظهای تعلل کند، دنده عوض میکرد و به سرعتش میافزود. به جاده رسیدند، سرعتش را کم کرده و وارد جاده شد. ماشین محافظها کنارشان قرار گرفت، گویی به سرشان زده بود چون شیشههای نود درصد دودیِ ماشین را پایین داده و شخصی که با عینک دودیِ مستطیل شکلش بر صندلی همراه نشسته بود خطاب به بهوران گفت: - رئیس، پایهای...؟ هنوز حرفش کامل نشده که با پوزخند بهوران مواجه شد، بیآنکه لحظهای امان دهد، کفش سفید- مشکیِ اسپرتش که از برند وانز بود را بر روی پدال گاز فشرده و ماشین را در لحظهای کوتاه تا دنده پنج پیش برد. محافظها که با سرعت ماشین بهوران، هوش از سرشان پریده بود، با هول به سرعت ماشین افزودند. جادهی خلوت کویر تماشاگر ویراژ ماشینهایشان بود که لاستیکها از فرط سرعتشان آسفالت جاده را نیز با خود میسابیدند. آنقدر سرعت گرفته بودند که گویی ماشینها چون پرندهای آزاد به پرواز در آمده بود. از آینهی جلوییِ ماشین به چهرهی پر شور بنیامین در صندلی عقب نگاه کرد، کمربندش را بسته و بادی که از شیشهی باز عقب به درون ماشین میوزید، موهای پرپشت خرماییاش را در هوا به رقص درآورده و با لبخندی محو و مهربان بر گوشهی لبش، در حالی که چشمهای بادومی و درشتش از شدت هیجان برق میزد، از شیشه بیرون را تماشا میکرد. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 13 پارت_30 شهر با ساختمانهای بلند بالا و سر به فلک کشیده خوشآمد گویِ حضورشان شد، نگاهشان میان ازدحام جمعیت و ماشینهای گران قیمت ساکنان میچرخید تا اینکه مسیر تا رسیدن به شهربازی آی ام جی ورلد ادامه پیدا کرد، ماشینها را در نزدیکترین پارکینگ آن اطراف پارک کرده و پیاده شدند. برای اینکه بنیامین نتواند دست او را بگیرد، فوراً دستهایش را در جیب شلوار جین مام استایلش فرو کرده و جلوتر از بقیه به راه افتاد. شهر شلوغ بود و با هر قدم باید خود را از چندین نفر عبور میدادند، لحظهای بازگشت و در فاصلهی دو متری خود شاهد گم شدن بنیامین میان دست و پای عابران شد، هر کس که رد میشد به گونهای او را همچون توپ با پایش به طرفی پرت میکرد و بنیامین با آن جثهی ریز و ضعیفش با لجبازی و سماجت سعی میکرد راه را برای خود باز کند. با عصبانیت همه را کنار زده و خود را به بنیامین رساند، سعی کرد خود را حفاظی برای او قرار دهد و حال که بنیامین ترسیده خود را به پای او چسبانده بود، با نگاهی خنثی به یکی از محافظها اشاره کرده و گفت: - داری نگاه میکنی که بنیامین زیر دست و پا له بشه؟! بغلش کن، زود! با گفتن اطاعت، خم شده و بنیامین را بر شانههای ورزشکاری و سفتش نشاند. در همین حین لئو که با اخمی عمیق که در تک- تک اجزای صورتش مشهود بود، خود را به بهوران رسانده و همانطور که اطراف را نظاره میکرد، خطاب به بهوران با حرص گفت: - کار نیمه تمومت این بود که ما رو بیاری شهربازی؟! در جوابش سکوت را جایز دانسته و تنها با نگاهش زیر چشمی سر تا پای لئو را از نظر گذراند و به قدمهایش سرعت بخشید. خرید بلیط را به یکی از محافظها سپرده و در بدو ورودشان با چند نفر اجراگر در لباس شخصیتهای مشهور کارتونی مواجه شدند، دو نفر از آنها در لباس مایک و سالیوان به سوی چهرهی معصوم بنیامین کشیده شده و به خوشآمد گوییاش پرداختند، بنیامین که عاشق آن کارتون قدیمی بود، با دیدن آنها صدای خندهی کودکانهاش در میان هیاهوی جمعیت بلند شد. او که تا آن لحظه بر شانههای بادیگارد جای خوش کرده بود، پایین آمد و مشغول بازی با مایک شد، بهوران که متوجه علاقهی شدید بنیامین به آن دو شده بود با دست به سالیوان اشاره کرده و او را به سوی خود فراخواند. در حالی که با دستهای پشمیِ آبی رنگش متعجب سرش را میخاراند به بهوران نزدیک شد و گفت: - با من کاری داشتی؟ در حالی که به پشت سرش و بنیامین که با شور و اشتیاق مشغول بازی با مایک بود اشاره میکرد خطاب به سالیوان گفت: - واسه یه روز چقدر براتون کافیه که کلا در اختیار اون بچه باشین؟ او که چهرهی متعجب و گیجش بر پشت آن لباس قطور پنهان گشته بود، با گیجی خندهای کرده و گفت: - متوجه منظورت نشدم، یعنی چی؟! نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرده و در حالی که چشمهای کشیدهی مشکیاش را ریز میکرد، گفت: - یعنی اینکه امروز اون بچه رو نگه دارین و کل اینجا رو بهش نشون بدین، میخوام حسابی بهش خوش بگذره. منم در ازاش هر چقدر که بخواین بهتون پول میدم، اصلا سه برابر حقوق یک ماهِ دوتاتون رو من واسه همین امروز بهتون میدم. او که گویی نمیتوانست حرف قاطعانه بهوران را باور کند تته- پتهکنان خندید و گفت: - آخه چرا باید حرفت رو باور کنم؟ زیر چشمی نگاهی به سر تا پایش انداخته و با بیحوصلگی گفت: - خب باور نکن، مهم نیست! نگاه از او گرفته و قدمی برای رفتن برداشت؛ اما با کشیده شدن آستینِ کت چرمیاش پایش در هوا معلق ماند. سرش را به سوی او چرخانده و آستین کتش را از میان دستهای پشمیِ آبیاش بیرون کشید و منتظر ماند تا سخنش را ادا کند. - باشه قبول میکنم. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 13 پارت_31 بر جایش ایستاده، شاهد رفتن بنیامین با آن دو نفر ماند، لحظهی آخر دست سالیوان را رها کرده و با لبخندی زیبا به سمت عقب برگشت، در جایش ایستاد و خوشحال دست چپش را بالا برده و برای بهوران به نشانهی خداحافظی دست تکان داد. در جوابش لبخندی مهربان را به روی چهرهی پرشور بنیامین پاشید تا با خیالی آسوده به راهش ادامه دهد. بیآنکه نگاه از رفتنِ آنها بگیرد گفت: - یکی از شما اینجا منتظر بنیامین بمونه و بقیه با من بیاین! چشمی گفتند و لئو با یکی از محافظها پشت سر بهوران به راه افتادند، در بیرون از پارک سرپوشیده بر زمین سرامیکی قدم برمیداشتند که لئو با کلافگی گفت: - یکم از نقشههات واسه منم توضیح بده. نفسش را در سینه حبس کرده و با بیحوصلگی کربن دی اکسید حبس شده در ریههایش را با فشار به بیرون هدایت کرد. سپس در پاسخ به لئو گفت: - حرف نزن، فقط دنبالم بیا! به سمت ماشین رفته و سوار شدند، چندی در سکوت میگذشت که لئو در حالی که از شیشهی سمت کمک راننده به ساختمانهای بلند بالا نگاه میکرد، لب باز کرده و گفت: - میخوای با بنیامین چیکار کنی؟ شیشهی ماشین را پایین داده و همانطور که هوای خنک زمستانه را به ریههایش میکشید گفت: - شاید تصمیم بگیرم از دست تو نجاتش بدم. متعجب به سمت بهوران برگشت که با ریلکسی یک دستش را روی فرمان تکیه داده و خیابان روبه رویش را نظاره میکرد. در میان تهریشش پوزخندی بر روی لبهایش نقش بسته و گفت: - میخوای از دست من نجاتش بدی؟! جالبه! نگاهش را از خیابان گرفته و به چشمان قهوهای سوختهی لئو سوق داد، بیآنکه ذرهای تغییر حالت دهد با لحنی قاطع در حالی که دندانهایش را از شدت خشم بر روی هم میسابید پاسخ داد: - آره، درسته که تموم عمرم از وجود نحس اون بچه متنفر بودم؛ اما به تو اجازه نمیدم که از بنیامین برای منافع خودت استفاده کنی، بهتره این فکر پلید و از اون سرت بندازی و دیگه اسم بنیامین و به زبون نیاری! لئو که انگار دستش در مقابل بهوران رو شده بود، پس از چندین ثانیه سکوت نگاه از او گرفته و به چراغ راهنمای قرمزِ مقابلش دوخت و گفت: - چرا فکر میکنی اون نیم وجبیِ رو اعصاب منفعتی برای من داره؟ پوزخند محوی زده و پاسخ داد: - از اونجایی که اون نیم وجبیِ رو اعصاب در کمتر از نیم ساعت یک پازل هزار تکهای رو تکمیل میکنه، میتونه در عرض سه ثانیه پاسخ یک ضرب پنج رقمی رو بدون استفاده از هیچگونه ماشین حساب و دفتر و قلمی پیدا کنه، هوشی که اون نیم وجبیِ رو اعصاب در حل یه معمای هزارتو داره، تو با سی سال سن هنوز نداری! سپس با خشم در حالی که پایش را بر روی پدال گاز فشرده و فرمان را به سمت راست میچرخاند، ادامه داد: - فکر نکن حواسم به کارات نیست و نمیدونم که میخوای مغز بنیامین و در بیاری و روش آزمایش انجام بدی! دیگه بهت اجازه نمیدم از بیتوجهی من نسبت به اون بچه سواستفاده کنی و هر غلطی که دلت میخواد رو انجام بدی. صدای نفسهایِ خشدار لئو مهمان سکوت ماشین شد، ناخنهایش از شدت خشم در حال فرو رفتن در کفِ دستهای مشت شدهاش بود و رگهای متورمِ گردنش از فرط خشم و عصبانیت گویی قصد انفجار داشتند. - من درک نمیکنم! تا دیروز که برات مهم نبود چه سرنوشتی در انتظار اون بچهاس، حالا چیشده یهو امروز اینقدر برات ارزش پیدا کرده؟! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 14 پارت_32 بهوران با نیم نگاهی به او پوزخندی بر لب نشانده و پاسخ داد: - آها! پس چون خیال میکردی برام ارزش نداره گفتی تا منم بیام از این قضیه یه استفادهای ببرم، چرا که نه؛ ولی بذار یه موضوع رو واست روشن کنم، هر چهقدر هم که از اون بچه متنفر باشم باز هم روح مادرم با اون بچه کمی زندهاس، پس نه تنها تو، بلکه به هیچکس دیگهای هم اجازه نمیدم به اون بچه آسیبی برسونه. دیگر هیچ سخنی میانشان رد و بدل نشد، اگرچه گویی در سینهشان چون شومینههای قدیمی هیزم ریخته، با هر سخن آتشی به جان آن هیزمها زده و شعلهی خشمِ درونیشان بیشتر میشد؛ اما هر دویشان خوب میدانستند ادامه دادن به بحثی که یک طرفش بهوران باشد و در طرف دیگر لئو هیچ فرجام خوشی ندارد. مسیری که با سرعت بالا و لایی کشیدن در شهر همراه بود، با رسیدن به محلهای فقیرنشین در جایی کثیف که بوی فاضلاب از ابتدا تا انتهایش را پر کرده و با بیرحمی بینیشان را چنگ میانداخت رو به اتمام رسید. بهوران در گوشهای از آن خیابان خلوت ماشین را پارک کرده و پیاده شد، سپس به سمت صندوق عقب رفته و ساکی مشکی را از درونش بیرون کشیده و پس از دادن آن به لئو گفت: - لباسهات رو عوض کن. هر دو پس از آنکه لباسهایشان را با دو دست کت و شلوار مرتب و خوشدوخت درون ساک تعویض کردند، به راه افتاده و در کوچههای باریک و خلوت آن محله گشت میزدند تا آنکه صدای فریاد زنی توجهشان را به خود جلب کرد. بهوران نگاهی به ساعت مربع شکل مشکیاش انداخت، یک ساعتی از غروب آفتاب میگذشت و هوا گرگ و میش بود، مشخص است که او بیهدف به آنجا نیامده. با نزدیک شدن صدای فریادهای آن زن آستین لئو و بادیگاردش را گرفته و به پشت دیوار کشید. با آن عبای بلند و روسری مشکیاش که به شکل لبنانی دور سرش بسته شده، پایش لنگ میزد و کودک دو سالهاش را گریهکنان بیشتر در آغوش میفشرد. گویی از چیزی فرار میکرد، زیرا برق چشمانش ترسیده بهنظر میرسید و آنقدر دویده بود که نفس- نفسزنان با هر قدم سعی میکرد لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کند. صدایش از انتهای کوچههای پیچ در پیچ هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، تا آنکه به موازات دو راهی کوچه و مکان پنهان شدن بهوران رسید، با رنگ گرفتن سیاهیِ لباس آن زن در مقابل چشمانش بیتعلل گوشهی لباسش را گرفته و او را به سمت خود به پشت دیوار کشیده و با گذاشتن کف دستش بر روی دهان آن زن زمزمهوار گفت: - هیس! نمیخوام بهت آسیبی برسونم. چرا دارن دنبالت میکنن؟ زن که تا آن لحظه به شدت شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داده، خود را از بهوران فاصله داد و همانطور که نگاهش میان آن سه نفر میچرخید، با احساس خطر نسبت به آنها کودکش را بیشتر به خود فشرده و گفت: - اونا میخوان پسرم رو ازم بگیرن، شُ... شما کی هستین؟ بهوران با نگاهش به لئو و محافظ، سرش را به نشانهی آماده باش بالا پایین کرده و خطاب به آن زن جوان گفت: - به وقتش توضیح میدم، الان برو پشت اون سطل آشغال قایم شو و منتظر باش! سری به نشانهی تایید تکان داده و عقب- عقب خودش را به سطل زبالهای که کمتر از دو متر با آنها فاصله داشت رساند. کت مشکیاش را از تن درآورده و آستین لباس سفید مردانهاش را با چند تای کوچک بالا کشید که اینگونه تتوهای روی پشت دستانش که تا آرنج پیش میرفت، بیشتر به خودنمایی پرداختند. با نزدیک شدن چهار مرد قد بلند سیاهپوش که با ماسکی مشکی چهرهها و حتی موهایشان را پوشانده بودند، از پشت دیوار بیرون آمده و مقابلشان ایستادند. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 14 پارت_33 گویی با دیدن بهوران جا خوردند؛ زیرا بر سر جایشان میخکوب شده و با چشمهای ماتم زدهشان به برق عجیب چشمهایش خیره ماندند. یکی از آن چهار نفر لب باز کرده و خواست سخنی به جا بیاورد؛ اما با مشتی که بر صورتش نشست، تعادلش را از دست داده و ناخواسته چند قدمی به عقب متمایل شد. او که تمام عقدههایش را در مشتش خالی کرده بود، در حالی که با لذت لبخندی شیطانی میزد، خطاب به آن سه نفر دیگر گفت: - شما سه تا هم دلتون میخواد؟! نگاه متعجبشان به یکباره رنگ خشم به خود گرفت، هر سه حالت تدافعی به خود گرفته و شخصی که جلوتر از دو نفر دیگر ایستاده بود، خطاب به مردی که با مشت بهوران بر زمین افتاده بود گفت: - حالت خوبه رئیس؟ بیآنکه لحظهای نگاه عصبیاش را از بهوران بگیرد، به کمک یکی از آن سه نفر از جایش برخاسته و گفت: - حسابشون رو برسین! لئو و محافظ بهوران که به تازگی متوجه جایگاهشان شده بودند، هر دو کتهایشان را در آورده و به گوشهای از کوچه پرت کردند. کوچهی غرق در تاریکی که با هالههای کمرنگ نور مهتاب کمی روشنایی یافته، در شرق پذیرای حضور چهار سیاهپوش و در غرب میزبان بهوران و یارانش بود. بهوران برای حمله قدمی برداشت؛ اما آنها که گویی از ابتدا منتظر حرکتش بودند، به یکباره به سویشان هجوم آوردند، دو نفر از آنها بر زیر پای بهوران و لئو نشسته و با چرخشی صد و هشتاد درجه با پای راستشان به زانوان آن دو ضربهای سخت وارد کردند و دو نفر دیگر بیآنکه لحظهای مجال دهند با پرشی بلند که بیشباهت به پرواز نبود، از روی سر یارهایشان پریده و همانگونه که در هوا معلق بودند، از نداشتن تعادل بهوران و لئو استفاده کرده و با پا لگدی به صورتهایشان کوبیدند. آنها که دیگر تعادل خود را به کل از دست داده بودند و لپهایشان از شدت ضربه وارده کبود گشته و درد ناشی از آن تا مغز استخوانشان رسیده بود، جسمشان چون پری سبک در هوا رها شد و با چند قدم به عقب بر روی زمین کثیف آسفالت افتادند. محافظ بهوران که تا آن لحظه پشت سرش ایستاده و با شوک شاهد زمین خوردنش در زیر پاهایش بود، سر بالا آورده و نگاه خشمناکش را به آن چهار نفر دوخت که با گارد خاص نینجایی روبه رویش ایستاده بودند. حالت دفاعی گرفته و با چند قدم به جلو از جسم بیجان بهوران گذشت، با هیکل درشت و ورزشکاریاش در برابر آن چهار نفر ایستاد و با دست به آنها اشاره کرد تا جلو بیایند. بیآنکه لحظهای نگاهشان را از او بگیرند، چون کرکسهایی که شکارشان را یافتهاند با احتیاط دور تا دورش را احاطه کرده و گرد او میچرخیدند. همه با اشاره رئیسشان به یکباره جلو آمده و حمله کردند، اولین نفر مشتش را جلو آورده و خواست بر صورت او بکوبد؛ اما با جاخالیاش مواجه شده و مشتش ناخواسته بر صورت یارش فرود آمد. محافظ که در برابر مشت آن سیاهپوش کمرش را خم کرده بود، در همین حین با پا ضربهای به شکم یکی دیگر از آنها وارد کرد، از درد در خود جمع شده و چند قدم به عقب هل داده شد، دیگری که موقعیت را مناسب دید خواست از حواس پرتی او سواستفاده کرده و با پایش که صد و هشتاد درجه بالا آمده بود از پشت بر گردن محافظ ضربه وارد کرده و شبیخون بزند؛ اما با گره شدن دست محافظ بر دور مچ پایش کارش نیمه تمام ماند. سیاهپوش که پشت به او قرار داشت و پای راستش بر روی کتف محافظ اسیر مچ دستش بود، جسمش از روی بدن خمیدهی محافظ در حالی که از شدت ترس فریاد میزد با شتاب بر روی هیکل یکی از یارهایش پرتاب شده و هر دو با بدنی نامتعادل بر زمین روی یکدیگر افتادند. در همین حین بهوران و لئو در حالیکه خون سرخ جاری شده از بینیشان را پاک میکردند، از جا برخاسته و به کمک محافظ آمدند. چند باری مشت زدند و گهگداری نیز کتک میخوردند، یکی دستش شکسته و دیگری چشمش کبود بود؛ اما هیچکدام قصد کوتاه آمدن در آن نبرد تن به تن را نداشتند. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 15 پارت_34 یک ساعتی از آن جدال میگذشت که با فرمان رئیس سیاهپوشان همگی در کسری از ثانیه با پنهان شدن در تاریکیها پا به فرار گذاشتند، آنها که اینبار در کوچه خلوت تنها مانده بودند، نفسزنان بر روی زانوانشان خم شده و سعی میکردند اکسیژنی که در طی این نبرد به ریههایشان نرسیده بود را به سرعت جایگزین کنند. لئو در حالی که به سختی آب دهان خشک شدهاش را قورت میداد، با صورت زخمی و موهای بهم ریخته در جایش ایستاده و رو به بهوران گفت: - اینا دیگه کی بودن؟ اصلا معلوم هست اینجا چه خبره؟! بهوران بیآنکه پاسخی بدهد، عرق نشسته بر پیشانیاش را پاک و بریدگی کوچه را تا سطل آشغال طی کرد؛ اما دیگر از آن زن هیچ خبری نبود. کلافه چنگی به موهای بهم ریختهاش زد و گفت: - رفته! آنها که دیگر نایی برای راه رفتن نداشتند، با بدن سست که از فرط خستگی و ضربات وارد شده بیحس گشته بود، چون لشکری شکست خورده پیچ و تاب کوچهها را میگذراندند. بهوران که از ناپدید شدن آن زن به شدت خشمگین شده و اگر کارد میزدی خونش در نمیآمد، به ناگه در میانهی راه متوقف شد. در لحظهای کوتاه به سمت دیوارهای آجری ساختمانهای قدیمیِ سر به فلک کشیده برگشت و تمام خشمش را در مشتش ریخته و با فریاد بر دیوارها خالی کرد. دست مشت شدهاش که از شدت ضربه زخمی شده و گویی استخوانهایش را شکسته بود، در کسری از ثانیه قطرات خونش از مشتهایش غلتیده و چکهکنان بر زمین سرد زمستانی نشستند. - ممنون که کمکم کردین! چهرهی آشفتهاش با ناباوری به سمت آن زن که در تاریکیِ انتهای کوچه پنهان گشته بود، برگشت. تکیهاش را از دیوار گرفته و با ناباوری به او خیره ماند که زن در ادامهی حرفش گفت: - آسیب که ندیدین؟ قدمی به آن زن نزدیک شد، با دیدن مردِ سیاهپوشی که با پنهان شدن در تاریکیها هر لحظه به زن نزدیکتر شده و چاقویش را برای ضربه زدن به گردنش بالا برده بود، در حالی که به سمتش میدوید با فریاد گفت: -مواظب باش، پشت سرت! هنوز سخنش را کامل ادا نکرده بود که زن با خم کردن سرش از تیزیِ چاقو جاخالی داده و همزمان مچ دست مرد سیاهپوش را گرفت و با حرکتی کوتاه پیچ داد، سپس بیآنکه لحظهای برگردد، با پشت پا ابتدا لگدی به زانویش و سپس با چرخشی سیصد و شصت درجه لگدی حوالهی کمرش کرد و در نهایت صدای شکستن دستِ آن مرد از ناحیهی کتف مهمان قوهی شنیداریِ حاضرین در کوچه شد. آن سه نفر که تا آن لحظه متعجب و ترسیده این صحنه را تماشا میکردند، شاهد زمین خوردن بدن بیجان آن مرد که دستش از کتف به عقب برگشته بود، شدند. بهوران ابتدا به نوزاد که تا آن هنگام هنوز جایگاهش را در آغوش مادرش حفظ کرده و سپس به آن زن نگاهی انداخت و گفت: - اینجا امن نیست، با ما بیا. زن که نمیتوانست به آنها اعتماد کند، ترسیده قدمی عقب رفت و گفت: - خودم از پسش بر میام، ازتون ممنونم! در همین حین صدای پای سیاهپوشان که هر لحظه نزدیکتر میشدند، حواس آن زن را به پشت سرش پرت کرد، بهوران نیز از این موقعیت استفاده کرده و گوشهی عبای زن را گرفت و در حالی که او را با خود میکشید، با لئو و بادیگاردش پا به فرار گذاشتند. تا رسیدن به ماشین لحظهای درنگ نکردند و تمام مسیر را یک نفس دویدند، همهشان با نفسی منقطع بدون مکث سوار ماشین شده و بدون آنکه لحظهای به سیاهپوشان مجال دهند، ماشین را روشن کرده و آنها را همانگونه که تازه به پیادهرو رسیدند، رها کرده و به راه افتادند. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 16 پارت_35 آنها که انگار باری سنگین از دوششان برداشته شده، با آسودگی تکیهشان را به پشتیِ چرم صندلیهای ماشین دادند. بهوران که تا آن لحظه از آینهی جلویی ماشین سیاهپوشان را تماشا میکرد، حال با برخورد به چهارراه خیابان و پیچیدن به سمت راست که دیگر سیاهپوشان از دیدهی چشمانش محو شدند، آینه را بر روی خود تنظیم کرده و همانطور که یک نگاهش به خیابان بود، با نگاه دیگرش در آینه انگشتش را بر روی زخم گوشهی لبش گذاشت، از سوزشش صورتش را کمی در هم جمع کرد و خطاب به آن زن که گوشهای از صندلیهای عقب کز کرده بود گفت: - خوب ناکارش کردیها! این حرکتها رو از کی یاد گرفتی؟ زن که از تعریف بهوران خجالتزده گشته و برای پاسخ به سوالش کمی دستپاچه شده بود، گوشهی روسریاش را کمی مرتب کرده و با لکنت گفت: - خب، خب، بچه که بودم کلاس کونگفو میرفتم؛ اما وقتی کمربند سیاهش رو گرفتم دیگه ادامه ندادم. سپس با دستپاچگی لبخندی محو اما مرموز بر روی لبهایش شکل گرفت، بهوران که از آینهی جلویی ماشین او را میپایید، با دیدن آن لبخند و دروغی که بر پشتش پنهان گشته بود، ظاهرش را حفظ کرده و گفت: - شوهرت کجاست؟ اون مردا چرا میخواستن بچه رو ازت بگیرن؟ بیآنکه لحظهای به چشمان مشکی بهوران نگاه کند، همانطور که با دستان نوزادش بازی میکرد که تا آن لحظه با ترس خود را در آغوش مادرش جا کرده و با چشمان بادومی و درشتش آنها را تماشا میکرد، گفت: - شوهرم یه کشاورز سادهی روستایی بود که چند ماه پیش در اثر بیماری فوت کرد، رئیس این مردها هم که از شوهرم طلبکار بود، بعد فوت همسرم از من طلب بدهیش رو کرد؛ اما چون من هیچی نداشتم که باهاش بدهی رو پرداخت کنم ازم بچه رو بهعنوان بدهی خواست؛ اما... . او که تا آن لحظه با بغض سخنش را ادا میکرد، به اینجای کلامش که رسید، بغضش ترکیده و قطره اشکی را از گوشهی چشمش رها کرد. اشکهای تصنعیاش به خوبی بر کذب کلامش گواه میداد و بهوران که سعی میکرد در برابر حقیقت پنهان شده بر پشت حرفهایش خود را آرام کند، خواست پس از آن سخنها واکنش لئو را ببیند که با برگشتن سرش به سمت راست چشمهای هردویشان مستقیماً بر روی هم قفلی کرد. لئو که در نگاهش شک و تردید بیداد میکرد و حدس و گمانها چون پازلی حل نشده در ذهنش جولان میداد، با نگاهی سوالی به بهوران، گویی متوجه چیزی گشت. برای دریافت جواب از سوی او ناگهان تای ابرویش را بالا داد، بهوران نیز با تکان دادن سرش به نشانهی مثبت، مهر تایید را بر سوالش کوبید. لئو که حال پاسخ سوال ذهنیاش را یافته بود، با چشمانی که از فرط تعجب گشاد گشته، بیآنکه زبان باز کند شوکه نگاهش را از بهوران گرفته و به خیابان دوخت. - شماها کی هستین و اونجا چیکار میکردین؟ بهوران که گویی تا آن لحظه منتظر این سوال از جانب آن زن بود، دستش را درون جیب شلوارش فرو کرده و کارت شناساییاش را بیرون کشید، بیآنکه نگاه از خیابانها بگیرد آن را از فاصلهی دور مقابل چهرهی زن گرفته و گفت: - ما ماموریم، الان هم تو رو به یه جای امن میبریم و نمیذاریم کسی بهت آسیبی برسونه، پس نگران نباش. زن که انگار خیالش از آن که هست ناراحتتر گشته بود، آب دهانش را قورت داده و با تشکری کوتاه و مختصر سکوت اختیار کرد. با آنکه شب شلوغتر و غلغلهی مردم نیز بیشتر بود؛ اما چراغهای ساختمانهای بلند بالا که در شب چون ستاره به آسمان شهر زیبایی بخشیده بودند، کمی از ضعف ترافیکهای طولانی را کم میکرد. مسیر تا رسیدن به شهربازی ادامه یافت، تا آنکه در نزدیکترین پارکینگ خصوصی آن اطراف ماشینش را پارک کرده و خطاب به آن زن با لبخندی دنداننما گفت: - پیاده شو، اینجا یهخورده کار داریم. زن در حالی که خودش را کمی جمع میکرد با ترس گفت: - اینجا؟! چه کاری؟! بهوران که از ماشین پیاده گشته بود، دوباره کمرش را خم کرده و سرش را از دربِ باز به درون ماشین فرو کرده و خیره به آن زن گفت: - داداش کوچولوم توی شهربازیه و داره بازی میکنه، باید بریم دنبالش. تو هم پیاده شو، ممکنه یکم طول بکشه چون میخوایم همینجا شام هم بخوریم، باید درهای ماشین رو قفل کنم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 17 پارت_36 برای پیاده شدن از ماشین و اعتماد به بهوران شدیداً دو دل بود و در تلاطم خوددرگیریهای درونیاش بود که کودکش با صدای کودکانه و آرامی گفت: - ماما، بَه- بَه میخوام. با تردید به کودکش نگاهی انداخته و موهای بلوندش را کمی نوازش کرد، بهوران که تا آن لحظه منتظر حرکتش بود، از موقعیت استفاده کرده و گفت: - نترس، پیاده شو، ما مواظبتون هستیم و نمیزاریم کسی بهتون آسیب بزنه، هم خودت و هم بچهات مشخصه حسابی گرسنهاید. او که دیگر چارهای برای مقاومت نداشت، همانطور که در سرش فکر راهی برای فرار بیدردسر میگشت، از ماشین پیاده شده و پشت سر بهوران و جلوتر از بادیگارش به راه افتاد. ساعت از ده شب گذشته بود؛ اما شهر هنوز شلوغیاش را حفظ کرده و پیادهرو مهمان عابرانی بود که در تراکم جمعیت با هر قدم با هیکلشان به یکدیگر تنه میزدند. به شهربازی که رسیدند در ورودیاش با بنیامین و محافظ در کنار سالیوان و مایکی که تا آن لحظه منتظر دستمزدشان بودند مواجه شدند. با دیدن بهوران گویی کمی خیالشان آسوده گشته و آنها که تا آن زمان با کلافگی سرشان را میخاراندند با عجله به سمت بهوران هجوم آوردند. حال زمان مناسبی برای نمایش بود، آغوشش را به روی بنیامین گشوده و او را به سوی خود فراخواند، او که از این عمل بسیار خرسند گردید، زودتر از دیگران با خوشحالی دوان- دوان خود را به بهوران رسانده و به آغوش گرمش پناه آورد. - مرسی داداشی، خیلی اینجا خوش گذشت! دوتا دوست جدیدم خیلی مهربون بودن باهام و اصلاً اذیتم نکردن. لبخندی کج زده و درحالی که بنیامین را در آغوشش بیشتر میفشرد، از جایش برخاسته و خطاب به سالیوان و مایکی که تازه به آنها رسیده بودند، گفت: - کنار اون مغازه منتظر بمونین، باهاتون کار دارم! پس از آنکه بنیامین را به آن زن معرفی کرد، برای تسویه حساب به سمت بوفهای کوچک در گوشهی خیابان کارتونی شهربازی رفت. - فکر کردم قالمون گذاشتی! پوزخندی زد و گفت: - من همیشه پای حرفام هستم. الان هم یه پیشنهاد دیگه براتون دارم که یکم پرخطره، اگه درست انجامش بدین در ازاش پول خوبی بهتون میدم؛ اما اگه یک درصد فکر میکنین قراره وسطش جا بزنین، پس فراموشش کنین و برین پولهاتون رو از اون مردی که با ساک مشکی اونجا وایستاده تحویل بگیرین و این دیدار رو هم به کل فراموش کنین! آنها که گویی بوی پول بدجور به مذاقشان شیرین آمده بود، با تردید نگاهی به یکدیگر انداخته و انگار که بهصورت چشمی باهم ارتباط میگرفتند، با مکثی کوتاه به سمت بهوران برگشته و گفتند: - باید چیکار کنیم؟! با لبخند مرموزی که بر روی لبهایش جای گرفت، زیر چشمی آنها را از نظر گذرانده و یک کیسهی پارچهای مشکی را از جیبش درآورده و به آنها سپرد. نیم ساعتی از نشستن بر پشت میزهای آن رستوران کارتونی میگذشت که گارسونها با سینی غذا و نوشیدنی به سمتشان آمدند. تا چیده شدن میز و قرار گرفتن غذا و نوشیدنی هر کس در مقابلش، همه منتظر به یکدیگر چشم دوخته بودند. لئو با لبخندی کج خطاب به بنیامین گفت: - ما نبودیم خوش گذشت؟! شنیدم اینجا دوستای جدید پیدا کردی! بنیامین که تا آن لحظه چون مردی بزرگسال تکیهاش را به صندلی چوبی داده و منتظر اجازه دیگران برای صرف شامش بود، نگاهش را به چشمان سیاه لئو دوخته و با لحنی جدی چون مردان بالغ پاسخ داد: - آره، خیلی خوش گذشت و بهخاطر همین از داداشم ممنونم که من و آورد اینجا. لئو درحالی که به نشانهی غم لب برچیده بود، چینی به ابروانش داده و همانطور که قاشقی برنج بر دهانش میگذاشت گفت: - چه داداش خوبی، حسودیم شد! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 20 پارت_37 بهوران نگاهی به بنیامین انداخته و لبخندی کج بر لبانش نشست، با اینکه جسمش آنجا بود؛ اما ذهنش جایی دیگر سیر میکرد و صداهای اطراف چون همهمههایی بیمفهوم در سرش جولان میدادند. قاشقی که در میان انگشتانش بود بیهدف با برنج سفید درون بشقابش بازی میکرد و نگاهش زیرچشمی میان چهرهی مضطرب آن زن و نوشابهی درون جامِ مقابلش میچرخید. هنگامیکه زن سنگینی نگاههای خیرهی بهوران را بر روی خود حس کرد، سر بالا آورده و با دستپاچگی به چهرهی او خیره شد؛ اما با لبخند محو و مهربان بهوران مواجه شد با تبسمی کوتاه، از شرم نگاه از او گرفته و لقمهای دیگر از غذا بر دهان نوزادش گذاشت. همینکه زن نگاهش را از او سلب کرد، به یکباره لبخند از لبش پر کشید و هرچه میگذشت برق چشمانش مرموزتر و ترسناکتر میشد؛ اما او چون روباه مکاری بود که هیچچیز را بروز نمیداد. نگاه از آن زن گرفته و به بنیامین که با ولع شامش را صرف میکرد دوخت؛ ولی با حلقه شدن دستانش به دور جام نوشیدنی به یکباره ته دلش خالی شد؛ جرعهای از نوشیدنیاش خورد و همانطور تا خالی شدن جام آن را یک سر بالا کشید. گویی زمان برای لحظهای کوتاه در مقابل دیدگان بهوران متوقف شد، قطرات باقی ماندهی نوشیدنی مسیر دیوارههای منحنی جام را در پیش گرفته و رقصان بر کف جام تجمع کردند، صدای بهم رسیدن قطراتش در کف جام در آن همهمه و سر و صدا چون نوای آهنگین نت پیانو در سرش پیچید. هوا سرد بود؛ ولی او در میان آن سرما احساس داغی و تب داشت و تپشهای پی در پی قلبش چون بمب ساعتی درون گوشهایش صدا میکرد. با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و افکار منفی را از خود دور کرد، چه چیزی اینگونه حالش را دگرگون کرده بود؟! بشقابهای برنج، دیسهای کباب، جامهای نوشابه و در نهایت میز گردِ رستوران خالی شد؛ اما حجم غذای درون بشقاب بهوران کمتر نشده هیچ بلکه بیشتر هم گشته بود. با بیمیلی قاشقش را بر روی ظرف گذاشت و گفت: - اگه شامتون تموم شد بریم. لئو که تا آن لحظه متعجب به بشقاب پر بهوران نگاه میکرد، با کنجکاوی پرسید: - تو که چیزی نخوردی! حالت خوبه؟! حواسش پی سوال لئو بود؛ ولی نگاهش سمت بنیامین برگشت، چشمان درشت مشکیاش از نگرانی برق میزد؛ اما به خود جرئت سخن گفتن را نمیداد و برای گرفتن پاسخ منتظر به بهوران مینگریست. لبخندی اطمینانبخش اما سرشار از تردید بر لبهایش نشست و بیآنکه نگاه از بنیامین بگیرد گفت: - چیزی نیست، چند شبه درست نخوابیدم و یکم خستهام. دیگر هیچکس سخن نگفت، همه در تکاپوی رفتن بودند؛ اما نگاه بهوران حتی لحظهای کوتاه نمیتوانست از چهرهی بنیامین چشم بگیرد، تنها در لحظات آخر دیدگانش بر روی جامهای خالی که هنوز بر روی میز جایشان را حفظ کرده بودند برگشت. نگاه سردش را از میز گرفته و مثل همیشه جلوتر از دیگران مسیر پارکینگ را در پیش گرفت. ساعت چند دقیقهای به یک بامداد مانده و هوای سرد، همراه با بادی سوزناک در جریان بود. در پیادهروی خلوت و تاریک شهر قدم میزدند، تا آنکه چشمش به بنیامین خورد که از شدت سرما دستانش را به بغل گرفته و گه گداری با دهانش سعی میکرد دستانش را کمی گرم کند، صدای ساییده شدن دندانهایش بر روی هم، در سکوت شب که گاه- گاهی با عبور ماشینها کمی درگیر میشد، تن همه را مور- مور میکرد. کت مشکیاش که کمی خاکی گشته بود را از تنش درآورد، خود را به بنیامین رساند و پس از گذاشتن کتش بر روی شانههای نحیف بنیامین، با حرکتی سریع او را به آغوش کشید. در همین حین زن خودش را به بهوران رسانده و گفت: - ممنونم بابت همه چی، هم کمکم کردین و هم یه شام مفصل مهمونم کردین، نمیدونم چطور این لطف شما رو جبران کنم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 21 پارت_38 بیآنکه سرش را به سمت زن برگرداند، زیرچشمی نگاهش کرده و گفت: - ما ماموریم و وظیفمون کمک به بقیهاس، پس نیازی نیست اینقدر تشکر کنی! سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - ولی باز هم اگه شما نبودین نمیتونستم از دست اون مردها فرار کنم. کسلی و خستگی چیره بر اندامش باعث شد دیگر میلی به حرف زدن و ادامه بحث را نداشته باشد، پس در سکوت تنها با لبخندی محو پاسخش را داد. چندی گذشت و دیگر به نزدیکی ماشین رسیده بودند، بنیامین که تا آن لحظه با چشمهای بسته، سرش را بر روی شانههای بهوران تکیه داده بود با صدایی گرفته و خسته لبهای خشکیدهاش را از هم گشود و زمزمهوار گفت: - خیلی خوابم میاد داداشی. او که گلویش به شدت خشکی میکرد، سخن گفتنش باعث گرفتگیِ گلویش شده و چند سرفهی پی در پی کرد. بهوران در جوابش به آرامی در گوشش زمزمه کرد: - وقت خوابیدنه، پس آروم بخواب کوچولو! بنیامین که گویی وزنهای ده کیلویی بر هیکلش بستهاند و سرش سنگینی میکرد، با سختی چشمهایش را باز کرده و سرش را از شانههای بهوران کند، با لبهای خشکیدهاش بوسهای بر گونهی سرد و زخمیِ بهوران کاشت و گفت: - میدونم ازم متنفری؛ اما من تو رو خیلی دوست دارم داداشی، تو بهترین داداش دنیا بودی برام! او که از این حرکت بنیامین متعجب گشته بود، ناخواسته سرعت قدمهایش را کم کرد و به چهرهی بنیامین که حال بر زیر کتش به آرامی خفته بود نگریست. دیگر در آن سرما برخورد نفسهای گرم بنیامین به گلویش را حس نمیکرد، حصار دستهایش که تا آن لحظه به دور گردن بهوران حلقه شده بود، با بیجانی به دو طرف رها شدند و وزنش سبکتر از لحظات پیشین به نظر میرسید، انگار کبوتر دلش از چپ سینهاش پر کشیده و به دنیایی دیگر کوچ کرده بود. به ماشین که رسیدند، بر خلاف گذشته دیگر میلی به رانندگی نداشت، پس بر صندلی کمک راننده نشسته و لحظهای بنیامین را از خود جدا نکرد. لئو که بر صندلی راننده نشست با نگاهی شکاک و زیرچشمی بهوران را نگاه کرد، بهخاطر حضور آن زن در صندلیِ عقب ماشین هیچ نگفت و با روشن کردن ماشین به راه افتاد و گفت: - خانم رو باید کجا ببریم؟! به سمت لئو برگشت و در پاسخ به او گفت: - میریم پناهگاه زنان. از آینهی کناری ماشین به چهرهی شکاک آن زن در صندلی عقب نگاه کرده و ادامه داد: - با اونجا مشکلی که نداری؟ دستپاچه لبخندی زد و گفت: - نه، نه، خیلی ممنون! سری به نشانه تایید تکان داد و به خیابانهایی که با تک و توک ماشینهای گران قیمت پر گشته بود نگاه کرد. چند خیابانی بیهدف طی شده بود که در میانهی راه زن شتابزده و با فریاد کودک خفتهاش را بر روی صندلی گذاشت و در حالی که جلوی دهانش را گرفته بود گفت: - ماشین و نگه دار، زود! لئو در حالی که نیمچه نگاهی به زن انداخت با دستپاچگی ماشین را در گوشهی خیابان پارک کرد و گفت: - باشه، باشه، چرا داد میزنی؟! با توقف ماشین، زن با هول در ماشین را باز کرده و به سمت جوبهی کنار خیابان دوید. بر روی زانوانش نشسته و چیزی نگذشت که محتویات معدهاش با سرعت از حلقش بالا آمده و به درون جوب خالی شد. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 21 پارت_39 گویی دیگر هیچچیز در معدهاش باقی نمانده و هر آنچه که خورده را پس داده بود، حال احساس میکرد رودههایش نیز قرار است از دهانش بیرون بیاید. با بدنی سست و بیجان در حالی که نفس- نفس میزد بر آسفالت کف خیابان نشست، دستش را جلوی دهانش گرفته و چند سرفهی پیاپی کرد، با احساس خیسیِ کف دستش با ترس به خونی که از دهانش بر کف دستش ریخته بود، نگاه کرد. ناباورانه سرش را به عقب برگرداند و با هیکل بلند قامت بهوران که در فاصلهی دو متریاش ایستاده بود مواجه شد. به یکباره نگاهش رنگ خشم به خود گرفت، خونی که از لب و لوچهاش آویزان شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت: - ای عوضی، کار توئه؟ تو... تو بهورانی؟! لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست، همانطور که دستانش را در جیبش فرو کرده بود، با قدمهایی کوتاه جلو آمد و گفت: - چیشد؟ انتظار نداشتی من بهوران باشم؟! اوم... شاید هم فکر میکردی شوهرت و رفیقاش تونستن با اون نقشهی پیش پا افتاده و مسخرهاشون من و بکشن! بالای سرش ایستاد و همانطور که از بالا آن زن را که بر زمین نشسته بود نگاه میکرد، گفت: - حتما وقتی از ماموریتشون برنگشتن خیلی نگران شدی، نه؟! در مقابل چهرهی رنگ و رو رفتهاش نشست، چشمهایش که از شدت خشم و غرور سفیدیاش رو به سرخی میزد را به نگاه پر از نفرت زن دوخته و گفت: - همهی مدارکی که بر علیه من جمع کردین دود شد رفت هوا و لیبرا، لیام و شوهرت آرکا دیگه هیچوقت قرار نیست برگردن! بیآنکه لحظهای نگاهش را از بهوران بگیرد یا ذرهای خودش را عقب بکشد، بدون ترس به چشمهای مشکیاش چشم دوخته و گفت: - چه بلایی سر شوهرم آوردی؟ ها؟ آرکا کجاست؟! بیش از پیش صورتش را به او نزدیک کرده، ابروانش را بالا داد و گفت: - فکر کردی من دستام و به خون کثیفش آلوده میکنم؟! نه، کاری کردم که خودشون به جون هم افتادن و همدیگه رو تیکه پاره... . به اینجای سخنش که رسید، زن با خشم آب دهانش را بر روی صورت بهوران تف کرد و رشتهی کلامش را پاره کرد. چشمهایش را با کلافگی بست و با پشت دست صورتش را پاک کرد. زن در حالی که دست سست و لرزانش را بر جیبش فرو میکرد گفت: - کثیف تویی! تمام هیکلت بوی لجن میده! چاقوی تو جیبیاش را بیرون کشید و با سرعت خواست بر گردن بهوران فرو کند؛ اما با تیری که از کلت صدا خفه کن به سرش اصابت کرد، دستش در هوا مانده و قطرات خونش به طور نامنظم و قطره- قطره بر سر و گردن بهوران پخش شد و هیکلش جلوی چشمان بهوران بر زمین سرد خیابان پهن شد. رد تیر را گرفته و در سمت راستش با یکی از محافظها که هنوز با کلتش هیکل زن را هدف قرار داده بود مواجه شد. کلتش را پایین آورد و خطاب به بهوران گفت: - حالتون خوبه رئیس؟! سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - جنازهاش رو جمع کنین و خیابونم تمیز کنین، هیچ ردی ازش بهجا نذارید! بیآنکه نگاهش را از جنازهی زن بگیرد، از جایش بلند شده و به سمت ماشین رفت. لئو در حالی که تکیهاش را به ماشین داده بود با خشم سر تا پای بهوران را از نظر گذرانده و گفت: - چه بلایی سر بنیامین آوردی؟! بالاخره کار خودت و کردی؟ با کلافگی به چشمهای لئو خیره مانده و گفت: - به تو مربوط نیست! جلوی بهوران ایستاد و در حالیکه مانع سوار شدنش میشد، گفت: - ما شریکیم، پس هر کار میکنی به منم مربوطه، به زن آرکا سم دادی، باشه! ولی با بنیامین چیکار داشتی؟ چرا اون بچه رو کشتی؟! عقلت و از دست دادی؟! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 22 پارت_40 صورتش را به صورت لئو نزدیک کرده و با چشمهای به خون نشستهاش که هیچ شباهتی با گذشته نداشت، به چشمهای لئو خیره ماند و از میان دندانهای کلید شدهاش غرید: - تو شریک من نیستی، تو هم مثل بقیه فقط زیردست منی و بهت اجازه نمیدم تو کارهای من دخالت کنی. اینم بدون که طعمههای من فقط مال منن و به هیچکس دیگهای اجازه نمیدم براشون دندون تیز کنه! با نوک انگشت اشارهاش پیشانی لئو را فشار داده و صورتش را به عقب هل داد، سپس در حالی که از کنار هیکل خشک شدهاش عبور میکرد ادامه داد: - بخوای بیشتر از این فضولی کنی هم نفر بعدی تویی، پس بهتره دهنت رو ببندی و سرت به کار خودت باشه! با عبور از کنار لئو با شانهاش تنهای محکم به لئو زد و بر صندلی راننده جای گرفت. شیشهی سمت شاگرد را پایین داد و بیآنکه لحظهای به سمتش برگردد، خطاب به هیکل ماتم زدهاش که حتی ذرهای از جایش تکان نخورده بود، گفت: - سوار شو! چشمهای نفرتانگیزش که از شدت خشم و نفرت برق میزد را به چهرهی بیتفاوت بهوران در ماشین دوخت، دستهایش را مشت کرده و سعی بر کنترل خشمش داشت؛ اما رگهای متورم گردنش تا مرز انفجار در حال پیشروی بودند. به ناچار درب ماشین را باز کرد، هیکل سرد بنیامین را از روی صندلی برداشت و در آغوش گرفت، هیچکس نمیدانست دلیل اندوهش برای مرگ بنیامین نقشههای بر باد رفتهاش است یا دلش از این اتفاق به درد آمده؟! دیگر هیچکدام میلی به سخن گفتن نداشتند، آنها از همان ابتدا چون دشمنهایی تشنه به خون یکدیگر بودند که به اجبار و برای دستیابی به منافعشان حضور همدیگر را تحمل میکردند. مسیر خیابانها تا رسیدن به قبرستانی متروکه و تاریک طی شد. در همین حین نوزاد باقی مانده از خانوادهی کوچک آرکا که به تازگی با احساس خطر از خواب بیدار گشته بود، بر روی صندلی نشسته و برای نبود مادر بهانهگیریاش را آغاز کرد. بهوران در حالی که از آینهی جلویی ماشین فرزند آرکا را در صندلیِ عقب نگاه میکرد، با حرص غرید: - همین و کم داشتیم! با ورود به قبرستان تاریک، بیتوجه به گریههای دردناک نوزاد از ماشین پیاده شدند. چند قدمی را در تاریکیها که با هالههای کمرنگ نور چراغهای جلویی ماشین روشن شده بود، طی کرد، تا آنکه از میانهی تاریکیها چهرهی پوشیدهی چهار سیاهپوش در مرز روشنایی نور مقابل چشمانشان ظاهر شد، بهوران با دیدنشان لبخندی کج زده و گفت: - همه چیز آمادهاس؟ با قرار گرفتن در مقابل بهوران به نشانهی احترام سر خم کردند و رئیسشان قدمی جلو آمده، گفت: - بله قربان! سپس با نگاهش به کمی آنطرفتر و دو قبر که با دو تابوت خالی درونشان وجود داشت، اشاره کرد. بهوران جنازهی بنیامین را از دستان منتظر لئو گرفته و با قدمهایی کوتاه به سمت قبرها رفت، سر و گردن بیجانش که از میان دستان بهوران رها گشته بود، چون عروسکی بیجان جلوه میکرد. نگاهش به انتهای قبرها قفل کرده بود و آخرین سخن بنیامین چون طبلی محکم بر سرش کوبیده میشد. چشمانش را بر روی هم فشرد و روی زانوانش بر زمین نشست، جنازهی بنیامین را با احترام درون تابوت گذاشت و سیاهپوشان در مقابل چشمهای بهوران درب چوبی تابوت را بستند و پشته- پشته خاک بود که در مقابل دیدگانش بر روی تابوت بنیامین مینشست. پس از تدفین بنیامین، بیآنکه بهوران لحظهای توان بیرون کشیدن خود از میان سیل افکارش را داشته باشد، سیاهپوشان همسر آرکا را نیز در قبر دیگر دفن کردند؛ اما تا آن لحظه حتی کوچکترین حرکتی از بهوران سر نزده بود و چون مجسمهای خشک شده به خاکهای سردی که جنازهی بنیامین را درون خود بلعیده بودند، نگاه میکرد. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 23 پارت_41 - کارمون تموم شد رئیس. چیکار کنیم؟ زیر چشمی به چهرهی آن مرد سیاهپوش نگاه کرد و گفت: - همتون برگردید سمت ماشینها، حتی لئو! همه با گفتن چشم به سمت ماشینها حرکت کردند، لئو که تا آن لحظه به خود جرئت سخن گفتن نمیداد، در لحظهی آخر، چند ثانیهی کوتاهی را در جایش ایستاد و به چهرهی نیمرخ بهوران چشم دوخت. سپس با پوزخندی ریز مسیر ماشین را در پیش گرفت. با از بین رفتن صدای له شدن خاک و سنگها در زیر کفشهایشان، نفسی آسوده کشیده و چنگی به موهایش زد. دستش را بر روی خاکهای روی قبر بنیامین کشیده و مشتی از خاکش برداشت، در حالی که به ریخته شدن خاکها از لای انگشتانش مینگریست، خطاب به بنیامینِ خفته بر زیر خاک گفت: - کوچولو، من هیچوقت بهت نگفتم؛ ولی من یک برادر بزرگتر داشتم که حضورش برای من مثل حضور خودم برای تو بود. همینقدر بیخود و بیرحم! لبخند تلخی زد و ادامه داد: - اون رئیس بچههای بیسرپرستی بود که از بچهها بیگاری میکشید و کتکشون میزد. هرکس که براش کار نمیکرد رو تا حدی میزد که خون بالا بیاره و درجا بمیره؛ اون حتی به منی که برادرش بودم هم رحم نمیکرد، درست مثل من برای تو! نفسش را با حرص بیرون داده و با کلافگی چنگی به موهایش زد، در حالی که انگشتانش را میان موهایش مشت میکرد، گفت: - اما من برعکس تو نتونستم در برابر ظلم اون سکوت کنم و بگم که دوستش دارم، چون دوستش نداشتم، من ازش متنفر بودم! چندین سال پیش در چنین روزی اون هم به دست من کشته شد؛ نمیدونی کشتن اون با ده ضربهی چاقو چه لذتی داشت! نفسی عمیق کشید، مشتش را که حال خالی از خاک گشته بود، بر روی قبر بنیامین کشیده و ادامه داد: - به هر حال من رو ببخش! شاید از این میترسیدم که یه روز مثل برادرم به دست تو کشته بشم؛ ولی من نمیتونستم چنین اجازهای رو بهت بدم! خم شد و با چشمان بسته بوسهای کوتاه بر روی خاکهای قبر بنیامین کاشت، سپس از جایش بلند شده و گفت: - امیدوارم بدون من بتونی از پس خودت بر بیای! چند قدمی به سمت ماشین برداشت؛ اما به ناگه با تردید در جایش ایستاد و بیآنکه لحظهای برگردد، گفت: - مواظب خودت باش، منم دوستت دارم کوچولو! سپس قدمهای مانده تا ماشین را طی کرد و از آنجا دور شد. اینبار در سکوت قبرستان، تنها ستارگان در آغوش شب میدرخشیدند، آنها که از مرگ هراس داشتند، حال به یکباره خود به کام مرگ کشیده شده و در زیر خروارها خاک خفتهاند، آنها که از تاریکی قبرستانها میترسیدند، حال خود صاحبخانهاش گشته بودند. چهقدر زندگی میتواند کوتاه باشد! تا انتهای رسیدن به خانه مهمان گریهها و بهانهگیریهای کودک آرکا بودند، بهوران که دیگر از سر و صدایش به سطوح آمده بود، از آینه نگاهش کرده و گفت: - چرا گریه میکنی بچه؟! مامانت رفته واست از این آشغالا بخره. لئو که از حرف بهوران که هیچ تاثیری بر روی گریههای کودک نداشت متعجب گشته بود، به سمتش برگشت و گفت: - آشغال؟! الان مثلا داری دلداریش میدی؟ نگاه از کودک گرفته و پس از نیم نگاهی کوتاه به لئو گفت: - مگه بده؟ اتفاقا بچهها خیلی هم دوست دارن از این... اسمشون چیه؟! چیس... . لئو با کلافگی در میان سخنش پریده و گفت: - چیپس، پفک، لواشک، منظورت همیناس دیگه؟! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 24 پارت_42 در حالی که جادهی تاریک کویر را نگاه میکرد، گفت: - آره، آره همینها، من نمیدونم چهطور بچهها اینقدر بهشون علاقه دارن! لئو به سمت عقب برگشت و به چهرهی خیس از اشک کودک نگاه کرد، سپس گفت: - گریه نکن، مامانت رفته جایی کار داشته خیلی زود میاد. اما سخنش همچون آب در هاون کوبیدن بود، همینقدر بیتاثیر. با حرص نفسش را به بیرون فرستاد و خطاب به بهوران گفت: - چی باعث شده بخوای اینجوری گریههای یه بچهی نق- نقو رو تحمل کنی؟ امیدوارم حداقل یه سودی واسمون داشته باشه! دستش را روی فرمان محکم کرد و گفت: - این بچهها همشون موش آزمایشگاهیان، بالاخره که قراره بمیرن؛ ولی چرا مرگشون بیثمر باشه؟! ترجیح میدم زیر فشار آزمایشاتم جون بدن و بمیرن! نیم نگاهی به چهرهی جدیِ بهوران انداخت و با شنیدن آن سخنها تنها ابروانش را بالا انداخته و سکوت اختیار کرد. وارد پارکینگ شدند، ماشینها بر سر جایشان پارک شده و مسیری که در ابتدا برای خروج از خانه طی شده بود، حال برای بازگشت به خانه طی شد. کتش را از تنش درآورد و به دست محافظها سپرد، لباسهای خاکیاش که لکههای مشکی بر رویش به شدت خودنمایی میکرد، باعث شد بیتوجه به بدن خوابآلود و خستهاش به سمت حمام هجوم ببرد، با قرار گرفتن در زیر دوش گویی باری سنگین که بر شانههایش قرار گرفته بود همراه با آب زلال و پاکی که بر تنش فرود میآمد، فرو میریخت. با بستن چشمهایش سیل دوباره افکار به سویش هجوم آورد، تفنگی که بنیامین به سمتش نشانه رفته بود، چهقدر با آن اتفاق کودکیاش شباهت داشت. - خودم میکشمت تا دیگه از این غلطا نکنی! سرش را به طرفین تکان داد؛ اما انگار توان خارج کردن خود از سیل افکارش را نداشت و صداها چون پتکی محکم بر سرش کوبیده میشد. (فلش بک به گذشته: - نه داداشی، من و نزن تروخدا! غلط کردم! کمربندش را از شلوارش بیرون کشید و قدمی به سویش برداشت. خون جلوی چشمانش را گرفته و رگههای قرمز چشمش از خشم در حال انفجار بودند. - تو باید بمیری وگرنه بقیه رو قربانی کارهات میکنی! چند بار سعی کردم جلوت رو بگیرم؛ ولی تو ذاتت خرابه بچه، ذاتت خرابه! دستانش را به نشانهی دفاع جلوی صورتش گرفته و همچون بید از ترس میلرزید. اولین ضربهی کمربند با بیرحمی بر روی دستان نحیفش نشست، صدای فریاد دردناکش فضای کوچک خانه را در برگرفت. با ترس از زیر پاهای نیمه باز نیکان که جلوی درب آشپزخانه را با هیکلش پر کرده بود، چهار دست و پا رد شد و خواست فرار کند؛ اما هنوز تا وسط اتاق نشیمن بیشتر نرفته بود که دستان پر قدرت نیکان دور شکمش حلقه شده و او را از زمین جدا کرد. - کجا فرار میکنی؟ فکر کردی بعد اون همه دزدی بهت اجازه میدم بدون تنبیه فرار کنی؟ او را بر زمین گذاشته و همانطور که بر شکم درازکش بود و با گریه طلب بخشش میکرد، کمربندش را با ضرباتی محکم بر پشتش فرو مینشاند. با هر ضربی که بر پشتش مینشست صدای فریادی تازه از عمق گلویش در فضا پخش میشد. - تروخدا من و نزن! من دزدی نکردم، نمیدونم راجب چی حرف میزنی! پس از آنکه کمربندش را تا آخرین حد ممکن بالا برده و ضربی تازه بر پشتش فرو نشاند، گفت: - من تو رو اینطوری بزرگ کرده بودم؟! خاک بر سر من که اینقدر صبح تا شب جون میکنم و کار میکنم تا خرج شما بچهها رو در بیارم؛ اونوقت برادر من، عزیز دوردونهی من بره پی دزدی و کصافط کاری؟! بهخدا اگه نگی اون چمدون و کجا کردی خودم با دستای خودم میکشمت! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 24 پارت_43 قطره اشکی از گوشهی چشمش سر خورده و از ارتفاع صد و نود سانتی قدش بر روی فرش قدیمی و گلبافت قرمز نشست، با فریادی بلند کمربند را به سمت دیوار کناریاش پرت کرده و دستهایش را با کلافگی بر روی صورتش گذاشت. چشمهایش از شدت خشم و ناراحتی رو به سرخی میزد؛ اما به خود اجازهی گریه کردن را نمیداد. چندی میگذشت که حصار دستانش را روی چشمهای بستهاش گذاشته بود و نشسته بر روی مبل، فکر میکرد و گریههای بهوران حال به هق- هقهایی بریده تبدیل گشته بود. در تاریکی چشمهای بستهاش دست کوچک بهوران را بر روی شانهاش حس کرد و بیآنکه چشمانش را باز کند به صدای کودکانهی او گوش سپرد: - داداشی، گریه نکن! لبخندی تلخ زده و با کلافگی موهایش را به عقب هدایت کرد؛ حال که کمی به اعصاب خود مسلط گشته بود، چشمانش را باز کرد؛ اما با چیزی که مقابلش رنگ گرفت، وحشت سراسر وجودش را احاطه کرد. به کارد آشپزخانهای که درون دستان بهوران رنگ گرفته بود، نگاه کرده و وحشتزده گفت: - اون، اون چیه دستت؟! او که از کردهی خود پشیمان گشته و حال به دنبال جبران اشتباهش بود، از روی مبل بلنده شده و با قدمهای کوتاه به سمت بهوران رفت. در مقابلش خم شده و خواست او را به آغوش بکشد؛ اما با فرو رفتن چاقو در شکمش، گویی نفس در سینهاش حبس شده و دردی شدید از شکم تا سرتاسر اندامش پخش شد. قدمی عقب رفت و ناباور به بهوران که هنوز دستانش دور چاقو حلقه شده بود نگاه کرد. هنوز اتفاق پیش آمده را هضم نکرده بود که چاقو با شدت از شکمش بیرون کشیده شد. دستانش برای گرفتن چاقو جانی نداشت، تنها دستش را بر روی زخمی عمیق که بر زیر بریدگی لباس مشکیاش رنگ گرفته و در لحظهای کوتاه تمام شکم و فرشها را به خون کشیده بود گذاشت. با ناباوری به چهرهی خشمگین بهوران که حال دستهایش به خون او آلوده گشته بود نگاه کرد و با زبانی که از شدت درد به سختی کار میکرد، شمرده گفت: - تو... تو چیک... چیکار کردی ب... . هنوز سخن کامل از دهانش خارج نگشته بود که با فرو رفتن دوبارهی چاقو در شکمش، گویی جان چون پرندهای آزاد از جسمش پرکشید. بر دو زانویش بر زمین افتاد و خون سرخش چون آبشار از لبهایش آویزان گشته و مسیر انحنای چانهاش را گرفته و در میان خونی که از زخمهای شکمش جاری بود، بر زمین نشست. چشمهای ترسیدهاش تا آخرین حد باز بودند و هیکل بیجانش که حال اثری از حیات درونش پیدا نمیشد، بر وسط اتاق نشیمن، پهن شد. بهوران که هنوز عقدههایش را کامل خالی نکرده بود، چاقو را دوباره از شکمش بیرون کشیده و با فریاد، چندین بار دیگر چاقو را در شکمش فرو کرد، با هر بار فرو رفتن چاقو، خون بر سر و صورتش فواره میزد؛ اما او هنوز بیخیال جنازهی نیکان نمیشد.) خسته از افکاری که به ذهنش هجوم میآورند، سرش را به طرفین تکان داد و شامپوهایی که روی سکو بودند را با شتاب به اطراف پرت کرد، صدای فریادش در فضای خلوت حمام چندین بار اکو شد و هنگامی به خود آمد که در مقابل آینهی بخار گرفتهی حمام ایستاده بود و از شدت خشم نفس- نفس میزد. چهرهاش که هنوز از سر شب کبود و زخمی بود را از نظر گذراند؛ اما هنوز صداهای بهم پیوستهی یک زن دائم در گوشهایش طبل میکوبید. - اسمت چیه کوچولو؟!... چه پسر خوشگلی!... ما تو رو به فرزندی قبول میکنیم! قطره اشکی از گوشهی چشمش بر آب جمع شده در کف حمام نشست. گویی این صداها قصد دست برداشتن از آزار او را نداشتند، دستانش را بر روی سرش که از شدت درد در حال انفجار بود، گذاشت. - بچه سالمه؛ اما متاسفانه مادر نتونستن دووم بیارن! سیلی محکمی به گونهاش زد و گفت: - نه، نه، دیگه بسه! بنیامین مرد، همه چیز تموم شد! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 پارت_44 دستی بر روی بخار آینه کشیده و قسمتی از بخارها را پاک کرد، حال چهرهاش کمی در آینه مشخص میشد. رگههای قرمز درون سفیدی چشمهایش، نگاهش را خونآلود کرده بود، با چهرهی مبهوت به خودش در آینه نگاه کرد و چنگی به موهای خیسش زد. با نگاه کردن به خودش لبخندی زده و گفت: - هیچکس نمیتونه تو رو شکست بده، پس آروم باش! از حمام که در اتاق خوابش قرار داشت، خارج شده و با همان موهای خیس بر روی تختش دراز کشید. آنقدر بدنش خسته و کسل بود که چیزی نگذشته به خواب عمیقی فرو رفت. *** (آخرین دیدار- لیبرا) درب قرمز رو در رویش را باز کرده و گویی پس از عبور از آن سالن تماماً قرمز با دنیایی جدید مواجه گشته بود، موزائیکهای کف به شکل بسیار عجیبی با رنگهای قرمز، طوسی، سفید و بنفش، کف را پوشانده بودند، برایش سوال بود که کدام معمار برای ساخت چنین بنایی از ترکیب این رنگها بهره میبرد؟! محوطهی عظیم دایرهای شکل که در وسط آن گلخانهای بزرگ و شیشهای بنا شده و انواع و اقسام گیاهان و حیوانات مختلف درونش پرورش مییافتند، گویی یک باغ بزرگ حیوانات بود که درختان و سبزهزارهای درونش کاملا فضایی رویایی را ساخته بودند. شش طبقه راهرو تا انتهای سقفِ بیانتها دور تا دور محوطه را احاطه کرده بود و درب قرمز رنگ در تمامیِ راهروهای بالای سرش خودنمایی میکرد. مرد غریبه که تا آن لحظه لیبرا را در پیچ و تاب تجهیزات بهوران پی خود به اینطرف و آنطرف میکشید، گفت: - دنبالم بیا، از اینطرف. سری به نشانه تایید تکان داد و به دنبالش راه افتاد، محوطه بسیار بزرگ بود و نمیدانست چقدر راه رفته؛ اما در میانهی راه از در سفید رنگِ دو سویهای که تمامیِ افراد با لباسهای سفید به آن رفت و آمد داشتند، عبور کردند. در نظری کوتاه چشمش به تابلوی دایرهای شکل ورود ممنوع کنار درب که بر روی رنگهای قرمز و طوسی ضربدری پر رنگ کشیده بود، افتاد. بیتوجه به دنبال آن غریبه مسیر را ادامه داد تا آنکه پس از دقایقی طولانی به درب سوم رسیدند. درب بنفش که در کنارش تابلویی شبیه به تابلوی دربهای قبلی وجود داشت؛ اما اینبار تابلویی مثلث شکل بود که بر روی رنگهای سفید و طوسی ضربدر کشیده بود. متعجب نگاه از تابلو گرفت و به دنبال آن غریبه از درب دو سویه عبور کرده و وارد سالنی بنفش و بیانتها شدند. دیوارها، سقف و کفپوشهای به کار رفته در سالن، از رنگی بنفش و عذابآور تشکیل گشته بود، در دو طرف سالن درهایی بنفش و متقابل با فاصلهی زیاد از هم تا انتهای سالن پیش رفته بودند. پس از عبور از سی و دو درب متقابل، غریبه لیبرا را به دنبال خود به درب سی و سومی در سمت راست سالن کشید. با ورود به آن اتاق دوباره با سالنی با پنج درب بنفش که در فاصله سه متری یکدیگر قرار داشتند، مواجه شدند. به سمت دومین اتاق از سمت راست رفتند، غریبه در مقابل درب قرار گرفت و دستگاه اسکنر چهره بر روی درب پس از شناسایی چهرهاش فرمان باز شدن در را صادر کرد. در با صدای چرخش آرمیچرهای درونش به دو طرف باز شد. اتاقی بمب بست و خالی که با دیوارهای آجری بنفش تزئین گشته بود، در مقابلشان ظاهر شد. لیبرا که از ورود به آن اتاق متعجب گشته بود، به یکباره شاهد کنار رفتن دیوار مقابلش و پدیدار گشتن یک آسانسور مخفی شد. - چرا نگاه میکنی؟ بیا داخل. سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با غریبه وارد آسانسور شد. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 پارت_45 از میان تنها دو دکمهی منفی هفت و هشت دکمهی منفی هشت را کلیک کرد، همزمان دیوارها که در ابتدا به طرفین باز شده بودند به سرجایشان بازگشته و آنها را در آسانسور محبوس کردند. پس از لحظاتی کوتاه درب آسانسور باز شد، در همین حین سالنی بزرگ و دیجور در مقابل دیدگانشان رنگ گرفت، آنجا که انتهایش حتی به چشم نمیخورد، مهمان تابوتهایی شیشهای بود که در سرتاسر محوطه به طور منظم چیده شده بودند. سالن تنها با نور چراغهای قرمز رنگِ بالای تابوتها تا حدودی روشن گشته بود. با تردید پشت سر آن غریبه از لابه لای تابوتها گذر میکرد و به جنازههایی که درونشان خفته بودند، مینگریست. یعنی همهی آنها قربانیان آزمایشات شیطانی بهوران بودند؟! چه کسی میدانست در ذهن بهوران چه میگذرد، با استفاده از نام علم و تحقیق، انسانها را موشهای آزمایشگاهی خود کرده و سعی در ساخت رباتهای انسانی داشت؛ اما این همه انسان مرده به چه دردش میخورد؟ آیا آنها از همان ابتدا مرده بودند یا بهوران آنها را کشته است؟ برای رسیدن به همین پاسخها بود که اینگونه قید تمامی رحم و انسانیتش را زده و چنین بلایی بر سر متیو آورد؛ اما آیا واقعا موفق شده است بهعنوان یک جاسوس به تجهیزات بهوران پا بگذارد؟! حتی لحظهای در ذهنش نمیگنجید که با ورود به آن تجهیزات با چنین چیزی مواجه شود، با آنکه میدانست این تنها یکی از هزاران اتاق آن تجهیزات است که توانسته به آن پا بگذارد، باز هم وحشت کرده بود. اگر این یکی از آن هزاران اتاق است، پس در دیگر اتاقها چه چیزی پنهان گشته که یک دنیا از آن غافلاند؟! حدود نیم ساعتی میشد که بیوقفه در آن محوطهی وهمناک قدم میزدند و به سوی مقصدی نامشخص میرفتند، تا آن لحظه به خوبی ظاهرش را حفظ کرده و هیچگونه ضعفی از خود نشان نمیداد و وحشتی که سراسر وجودش را احاطه کرده را به خوبی در سینه خفه کرده بود. به انتهای محوطه که رسیدند، آخرین تابوتها مستقیماً به دیوار انتهای محوطه چسبیده بودند، یکی از تابوتها را به سختی به طرفی هل داده و همزمان با حرکت تابوت، دیواری دیگر به رویشان گشوده شد و با آسانسوری دیگر مواجه شدند. اینبار قبل از تذکر مرد غریبه سوار بر آسانسور شد و همانند قبل دیوارها پس از کلیک کردن بر روی دکمهی طبقهی منفیِ ده به رویشان بسته شد. اینبار هر دو در فضای خفهی آسانسور در مقابل هم قرار گرفتند، هر دو چشمهای یکدیگر را که بر زیر ماسکهای مشکی پنهان گشته بود هدف قرار داده و این چشمهایشان بود که در حاکمیت سکوت با یکدیگر سخن میگفتند. دیوار مقابلشان کنار رفت و آسانسور باز شد، سالنی باریک که در یک طرفش سه بادیگارد در کنار هم ایستاده بودند، در مقابل چشمهایشان رنگ گرفت. با غرور و جدیت پشت سر غریبه به راه افتاد و به درب ضد سرقت بنفشی برخوردند. با نزدیک شدن به در، یکی از بادیگاردها درب را به رویشان گشود و گفت: - کفشهات رو در بیار. بیآنکه اندکی صورتش بچرخد، زیر چشمی به بادیگارد قد بلند کنار درب نگاه کرد و چکمههای مشکیاش را درآورد و به دستان منتظر بادیگارد سپرد. سپس بادیگاردی دیگر جلو آمد و گفت: - دستهات رو باز کن. بیآنکه شکایتی کند، دستهایش را بالا برده و بادیگارد از موها و پشت گردنش شروع کرده و تا پاهایش را بازرسی کرد، هنگامی که چیزی مشکوک مشاهده نکرد، گفت: - برو داخل. راه را برایشان باز کردند، از کنار محافظها عبور کرد و با اتاق نشیمن خانهی بهوران که با تم بنفش و همان موزائیکهای بد رنگ تزئین شده بود، مواجه گشت. مرد غریبه که تا آن هنگام او را راهنمایی میکرد در مقابل مبلها توقف کرده و گفت: - همینجا منتظر بمون، الان میام. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 26 پارت_46 چندی میگذشت و زمان در سکوت خانه سپری شد، با کلافگی به ساعتش که عقربههایش مدام در حال حرکت بودند مینگریست و گه گداری اطراف را نگاه میکرد. دلش میخواست دائم سوال کند و پاسخ پرسشهایی که مدام در سرش میچرخید را پیدا کند؛ اما باید سکوت میکرد، او در حال زندگی در جلد متیو بود و از خود اختیاری نداشت. حال با هویت شخصی وارد آن تجهیزات شده بود که در عین ندانستن حقایق، همه چیز را باید میدانست. - برو، انتهای سالن، آخرین اتاق، دست راست. و باز هم بیآنکه زبان باز کند، از جایش بلند شده و در مقابل چشمان شکاک آن غریبه مسیر سالن را در پیش گرفت. اینکه او را بدینگونه راهنمایی میکردند باعث میشد کمتر در مقابلشان گیج بزند؛ اما چیزی در آنجا به شدت برایش مشکوک بود، یعنی متیو تا آن زمان تا بهحال به آن مکان پا نگذاشته است که اینگونه او را راهنمایی میکنند؟ با قرار گرفتن در مقابل آن اتاق، دربش که تنها با حسگر درون بدن بهوران و لئو باز میشد، با صدای تیکی کوتاه باز شد. او که از هیچچیز خبر نداشت، با ورود به اتاق در اولین نگاه، با بهوران که پشت میز کارش نشسته بود مواجه شد. - در و ببند! به سمت عقب برگشت و خواست در را ببندد؛ اما همین که به عقب برگشت، در به طور خودکار بسته شد. او که دستش در هوا مانده بود، با حفظ موقعیتش به سمت بهوران برگشت و گفت: - خب! بهوران که تا آن لحظه سرش تا انتها در لپتاپش فرو رفته بود، نگاه از صفحهی لپتاپش گرفته و به لیبرا دوخت. - خسته نباشی رفیق! سپس به کاناپهی یاسی گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: - بشین! بر روی کاناپه نشست، و پس از مدتی طولانی راه رفتنِ بیوقفه، تمام خستگیاش را به جان کاناپه سپرد و کوتاه گفت: - ممنون. بهوران پوزخندی محو زده و سر تا پای لیبرا را از نظر گذراند و سپس گفت: - انگار نه تنها رنگ و روت سفید شده، بلکه صدات هم گرفته. فکر کنم بعد این ماموریت به یه استراحت طولانی نیاز داشته باشی متیو! نگاهش را از دیوار بنفش مقابلش گرفته و با چرخاندن سرش به سمت راست، به چشمان بهوران نگاه کرد و گفت: - درسته، آب و هوای ایران زیادی بهم نساخته انگار. نفسی عمیق کشیده و همانطور که نگاهش را از لیبرا سلب میکرد دفتر و قلمی به دست گرفته و گفت: - خب شروع کن، تعریف کن ببینم چه بلایی سر لیبرا آوردی و چرا فقط چمدون رو تحویل دادی، پس بچه کجاست؟! دستهایش را در هم گره کرده و به میز عسلی روبه رویش خیره شد و گفت: - خب لیبرا که بعد از خوردن نهار کشته شد و جنازش رو هم به یک سری اوباش ایرانی سپردم که سر به نیستش کنن؛ اما راجع به بچه، نگفتی که اون بچه هنوز متولد نشده! در حالی که بیهدف، قلمش را بر روی ورق به حرکت در میآورد، با نیم نگاهی به لیبرا گفت: - خب چه بهتر، سر و کله زدن با یه بچه که نه پایی برای فرار داره و نه زبونی برای حرف زدن که راحتتره؛ نیست؟! سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت: - اما چهطور انتظار داشتی بچه رو از شکم زنی که تا سر حد مرگ زخمی شده بود، سالم بهدنیا بیارم اون هم در حالی که هیچ سر رشتهای از پزشکی و مامایی نداشتم و ندارم! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در فِوریه 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 26 پارت_47 اخمی کرد و با تردید به چهرهی نیمرخ لیبرا نگاه کرد و گفت: - پس میخوای باور کنم که موفق نشدی بچه رو سالم بهدنیا بیاری؟! زیر چشمی به برق چشمان بهوران نگاه کرد، طرز بیانش بیشتر از اینکه سوالی باشد، تهدیدی بود و او را در حالتی از تردید برای گفتن حقیقت و پنهان کردنش اسیر کرد. پس از لحظاتی کوتاه سکوت، پاسخ داد: - بچه سالمه؛ اما تا وقتی که ندونم قراره چه بلایی سرش بیاد، جنازشم تحویل نمیدم! بهوران که تا آن لحظه به خوبی خود را برای شنیدن چنین پاسخی آماده کرده بود، دمی عمیق گرفته و گفت: - چون رفیقم هستی، لحن گستاخانهات رو فراموش میکنم و بهت اطمینان میدم که قرار نیست هیچ اتفاقی برای اون بچه بیوفته و فقط قراره به یه پرورشگاه پیش بقیهی بچههای بیسرپرست فرستاده بشه. همین! با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و با لحنی که تا حدودی رو به تندی میزد، با پوزخند گفت: - آها اونوقت فکر کردی قراره من این دروغ احمقانه رو باور کنم؟! در حالیکه دستهایش از شدت خشم مشت گشته و رگهایش متورم شده بود، با چشمان به خون نشسته گفت: - باور نکن، مهم نیست! همین الان هم اون بچه تو دستهای منه پس فکر نکن میتونی از من پنهانش کنی! لیبرا که دیگر نمیتوانست خشم درونیاش را کنترل کند، از روی مبل برخاست و با حرکتی سریع کلت اسپرینگ فیلدی که با قرار گرفتن پشت لپتاپ بهوران، از دیدش پنهان گشته بود را برداشت و با لولهی تفنگ سر بهوران را هدف قرار داد و گفت: - هیچوقت دستت به اون بچه نمیرسه، چون تو قراره همینجا بمیری، دیگه بهت اجازه نمیدم آدم بیگناه دیگهای رو قربانیِ کارهای کثیفت کنی! بهوران که تا آن لحظه حتی ذرهای از تفنگ در دستان لیبرا نترسیده بود، با ریلکسی پوزخندی به رویش پاشید و گفت: - فکر نمیکردم به این زودی بخوای خودت رو نشون بدی! در حالی که حلقهی دستانش را دور تفنگ محکمتر میکرد، با چشمهای بهخون نشستهاش که بر پشت قرنیهی چشمهای متیو پنهان گشته بود، به بهوران خیره گشته و گفت: - خب باید بهش فکر میکردی. سرش را به نشانهی منفی تکان داده و پاسخ داد: - متیو هنوز واسه برد تو راه زیاده، پس گند نزن به همه چی! قدمی به بهوران که بیاسترس بر روی صندلیاش نشسته بود نزدیک شد و گفت: - وقتی کشتمت اونوقت میفهمی کی برد و کی باخت! از روی صندلیاش بلند شد، در مقابل لیبرا ایستاد و پاسخ داد: - تو هیچوقت من و نمیکشی متیو. لبخندی مرموز به رویش پاشید. - چرا من اینکار رو میکنم، حالا میبینی! سلاح را مسلح کرده و انگشتش را بر روی ماشه حرکت داد، اما سخن بهوران او را متوقف کرد. - اگه من رو بکشی خودتم میمیری! لیبرا پوزخندی زد و گفت: - مهم نیست، کسی که تا اینجا اومده، فکر اینجاش رو هم میکنه. اما در آن شرایط لبخند بهوران هر لحظه پر رنگتر و شیطانیتر میشد، قدمی بیشتر به لیبرا نزدیک شد و گفت: - اگه جون هزاران نفر دیگه هم با مرگ من به خطر بیوفته چی؟! این هم برات نیست؟! اسلحه را بر روی پیشانیِ بهوران فشرد و گفت: - اتفاقا من اینجام تا با کشتن تو جون هزاران نفر دیگه رو نجات بدم. بهوران پاسخ داد: - نه انگار درست متوجه منظورم نشدی؛ گفتم جون هزاران نفر دیگه به جون من بستگی داره، یعنی اگه من بمیرم نه تنها تو هم با من میمیری، بلکه هزاران نفر دیگه هم همزمان با من و تو میمیرن. اما این اتفاقی نیست و برمیگرده به تکنولوژیهایی که تو ازش بیاطلاع هستی. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده