رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا


FAR_AX
پیام توسط Nasim.M افزوده شد,

سطح رمان: A

پست های پیشنهاد شده

img_20250716_094930_199_3ko8.jpg

 

نام رمان: لاجوردی ۱ (تاوان)

نویسنده: FAR_AX

ژانر: جنایی، علمی_تخیلی

هدف: نمایشی از ظلم بشر

خلاصه:

غرور چیزی ‌است که انسان را به تباهی می‌کشاند، همانند شخصی که گمان کرد می‌تواند ظلم را ریشه‌کن کند و در پی جنگ با شرارت بشریت به ناخواسته اسیر غروری شد که او را به آن باور رسانده بود که حق هیچ‌گاه به سوی ظلم کشیده نمی‌شود. لاجوردی روایت مردانی است که در نبرد با ستمگران دستانشان را ناخواسته به خون بی‌گناهان آلوده می‌کنند، اما آیا این قربانیِ بزرگ ارزشش را دارد؟!

 

 

هشدار محتوایی!

این رمان دارای صحنه‌های زننده و خشن بوده و به توصیف کامل جزئیات قتل‌ها‌ی ترسناک می‌پردازد. پس افراد مبتلا به بیماری‌های قلبی و رده سنیِ کمتر از ۱۶ سال از خواندن آن خودداری نمایند.

ویرایش شده در توسط FAR_AX
  • Like 8
  • Thanks 1
  • Sad 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 55
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مقدمه:

هیچ‌کس نامشان را بر زبان نیاورد، زخم‌های کهنه‌ای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخ‌زده شده‌اند.

آنها که تنها لاجوردی‌ها را می‌بینند، قوه‌ی چشیدن طعم ترک‌های ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها می‌گریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشته‌ی مجهول خود شناور شده‌اند و از ظاهر بازتاب شده‌ی خود هراس دارند.

 

( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودی‌هایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهره‌هایی با باطن پنهان انتخاب شده است.)

  • Like 8
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

پارت_48

 او که نمی‌توانست منظور بهوران را از آن حرف‌ها درک کند، با چشم‌های ریز شده‌ و مشکوک نگاهش کرد و گفت:

- منظورت چیه؟

بهوران دستش را بر روی کتف لیبرا گذاشت؛ اما با جاخالی دادن او، دستش در هوا مانده و با پوزخندی که بر لبانش نشست با لحنی تحقیر آمیز گفت:

- ببین رفیق، طی این چند سالی که تو نقشه‌ی قتل من رو طراحی می‌کردی و اینجوری به من نزدیک شدی من به تکنولوژی‌هایی دست پیدا کردم که شما حتی نمی‌تونین راجع بهش فکر کنین. مثلا یکی از چیزهایی که چندین ساله دارم روش کار می‌کنم یک قطعه اتمی- سلولی هست که توی بدن افراد کار گذاشته میشه با خون انسان فعال میشه، با مغز ارتباط می‌گیره و حتی در مواقعی می‌تونه انسان رو تحت کنترل و فرمان خودش در بیاره و تبدیل به یک ربات برنامه ریزی شده کنه.

او سخن می‌گفت و لیبرا تنها متعجب نگاهش می‌کرد، توان هضم حرف‌هایش کمی سخت بود و نمی‌توانست آنچه را که از زبان بهوران خارج میشد باور کند. در دقایقی سکوت تنها ناباورانه نگاهش می‌کرد و او همچنان به سخن گفتنش ادامه می‌داد.

- و یک قابلیت جدید این قطعه اینه که می‌تونه دی ان ایِ افراد رو تشخیص بده و بدون اینکه اون فرد متوجه بشه بین چند انسان ارتباطات ذهنی برقرار کنه و حتی فرمان‌های مغزی بقیه‌ی انسان‌ها به خصوص قطعه‌ی رئیس رو اجرا کنه. خوشت میاد؟! نمی‌دونی چقدر خفنه!

آن‌قدر با ذوق و شوق سخن می‌گفت انگار برایش مهم نبود لوله‌ی آن تفنگ پیشانی‌اش را نشانه رفته است. هنوز مانند کودکی‌اش پسری شاد و در عین حال نترس بود که حتی در لبه‌ی پرتگاه نیز امیدی به پرواز بدون بال داشت.

- چرا داری این‌ها رو برای من توضیح میدی؟!

او که تا آن لحظه سرخوشانه سخن می‌‌گفت و حال لیبرا در جلد متیو بدین‌گونه در میان کلامش پریده بود، اخمی را مهمان چهره‌اش کرد، خودش را کنار کشیده همان‌طور که با هر قدم لوله‌ی تفنگ را به سوی خود می‌کشید گفت:

- اون قطعه نیاز به تست شدن داشت و من با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کی بهتر و شایسته‌تر از تو، من هم بهت افتخار دادم و قطعه‌ای که این همه سال زحمت و زمان صرفش کردم رو توی بدن تو به کار انداختم. خوشحالم که وجودش رو حس نکردی، این یعنی قطعه‌ی من باعث نمیشه مردم دردی رو حس کنن.

افکار و سخن‌های بهوران در کمال شرارتی که در پی داشت بسیار ماهرانه بر پشت رفتار آرام و متینانه‌‌‌اش پنهان میشد، او چون دیوانه‌ای سخن میگفت که در عمل چشم‌هایش را به روی گناهانش می‌بست و در گفتار برایشان دلیل خیر‌خواهانه می‌آورد.

- تو الان میگی که اون قطعه رو توی بدن من گذاشتی؟ این واقعا مسخره‌اس!

بهوران که تا آن لحظه اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کرد به یک‌باره در جایش ایستاد و بدون آنکه ذره‌ای به لیبرا نگاه کند با لحنی خشمگین گفت:

- مسخره تویی که خودِ شیطانیت رو زیر چهره‌ی یک آدم مظلوم پنهان کردی لیبرا!

این حرف مانند پتکی بر سرش فرود آمد و گویی اتاق با تمام لوازم درونش را بر سرش آوار کرد. آن سخن نشان می‌داد که بهوران از ابتدا همه چیز را می‌دانسته و همچنان به لیبرا اجازه‌ داده بود که آن‌قدر به او نزدیک شود. اما او نباید خودش را می‌باخت پس با پوزخندی محو و لحنی غرورآمیز پاسخ داد:

- آدم مظلوم؟! نه اونم یه عوضی بود مثل خودت، من فقط یکی از عوضی‌های دور و برت رو کم کردم!

با اتمام سخنش انگار که از ابتدا به دنبال بهانه‌ای برای رهایی از ماسک انسانی متیو بود، تفنگش را پایین آورده و بالاخره ماسک را از صورتش در آورد و نفسی از سر آسودگی کشید.

اکنون که دیگر هیچ خبری از حال سرخوش بهوران سابق نبود، چشم‌هایش که به سرخی می‌زدند را به نگاه لبریز از غرور لیبرا دوخته و گفت:

- انگار تو هنوز نمی‌دونی اون کسی که کشتی کی بود!

پوست لغزنده‌ی متیو را چون تکه آشغالی بر روی میز عسلیِ چوبیِ گوشه‌ی اتاق انداخت و گفت:

- هر خری که بود برام مهم نبوده و نیست! 

بهوران که تا آن لحظه تنها با چشم‌های بی‌حسش لیبرا را نگاه می‌کرد، پس از چندی سکوت پاسخ داد:

- حتی اگه اون شخص یکی از رفیقای قدیمیت باشه که کل عمرت رو به دنبال پیدا کردنش بودی، بازم برات مهم نیست؟!

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_49

با حس اینکه بهوران سعی در تحریک احساساتش دارد، خشمگین شده و با لوله‌ی تفنگ دوباره پیشانی بهوران را نشانه گرفت و گفت:

- من هیچ خری رو به اسم متیو نمی‌شناسم.

چند قدمی به لیبرا نزدیک شده و درست در چند میلی متری مقابل لوله تفنگ ایستاد و در حالی که دندان‌هایش را بر روی هم می‌فشرد، گفت:

- اون از اول اسمش این نبود، از وقتی که برای پیدا کردن تو به سراغم آمد افرادم این اسم رو روی اون گذاشتن، متیو... .

چشم‌هایش را با حرص بر روی هم فشار داد، نفسی عمیق کشیده و پس از قورت دادن آب دهانش دوباره به چشم‌های مبهوت لیبرا نگاه کرد و ادامه داد:

- متیو همون پارسا رفیق دوران بچگیمون بود!

این‌بار هیچ خبری از آن غرور گذشته نبود، هوای اتاق گرم و خفه کننده به نظر می‌آمد و صدای تیک- تاک ساعت همزمان با تپش‌های بی‌تابانه قلبش چون بمب در سرش صدا می‌داد.

صداها چون نواهایی نامفهوم در سرش می‌پیچید، انگار خاطرات فراموش شده‌ی گذشته در حال تصرف ذهن و روحش بودند. نگاهش به بهوران بود؛ اما آن چیز که مقابل پرده‌ی چشمانش مشاهده می‌کرد تصویر کودکی شاد و پر جنب‌ و جوش بود که صدای خنده‌های دلنشینش لحظه‌ای از قوه‌ی شنیداری لیبرا پاک نمیشد.

(فلش بک به گذشته: با ترس و نفس- نفس‌زنان بر روی پله‌های شیب‌دار راهرو می‌دویدند، دانه‌های عرق قطره- قطره مسیر پیشانی‌ِ کوچکشان را طی کرده و لباس‌هایشان را خیس می‌کرد.

بی‌توجه به صدای فریاد بچگانه‌ی بهوران که پشت سرشان می‌دوید و التماس می‌کرد، خود را دوان- دوان به درب خانه در طبقه اول رساندند، بی‌آنکه لحظه‌ای به عقب برگردند بی‌هدف مسیر خیابان‌ها و کوچه‌ها را طی می‌کردند.

پارسا که دیگر از دویدن خسته شده بود و نفسش به سختی بالا می‌آمد، به یک‌باره ایستاد، بر روی دو زانو خم شد و در حالی که سعی می‌کرد برای سخن گفتن ذره‌ای گلوی خشک شده‌اش را صاف کند، در میان نفس زدن‌هایش سر بالا آورد و به ایلیا و الیاسی که جلوتر از او در حال دویدن بودند نگاه کرد و بریده- بریده گفت:

- وای بچه‌ها! یکم صبر کنین من خسته شدم دیگه نمی‌تونم بدوم.

ایلیا و الیاس که با این سخن پارسا انگار تازه به خودشان آمده‌اند، در جایشان ایستاده و نفس- نفس‌زنان عرق گرم پیشانی‌شان را پاک کردند و سپس الیاس پس از کمی که نفسش بالا آمد با لحنی ترسیده گفت:

- اون، اون واقعا برادر بزرگ بود؟ من نمیتونم چیزی که دیدم رو باور کنم، شاید اونا داشتن مثل فیلم‌های توی تلویزیون فیلم بازی می‌کردن.

پارسا که انگار به دنبال بهانه‌ای برای خالی کردن احساساتش بود با این سخن به یک‌باره بر آسفالت کف کوچه نشست و پس از پنهان کردن چشم‌هایش با کف دست، با صدای بلند شروع به گریه کرده و در میان هق- هق گریه‌اش گفت:

- من دیگه نمی‌خوام به اون خونه برگردم، من خیلی می‌ترسم.

ایلیا چند قدم فاصله‌ی مانده تا پارسا را طی کرد، همانند آدم بزرگ‌ها در حالی که سعی بر کنترل احساساتش داشت دستش را به نشانه‌ی دلگرمی بر شانه‌های لرزان پارسا گذاشت، روبه رویش بر روی دو زانو نشست و گفت:

- گریه نکن پارسا، ما دیگه به اون خونه بر نمی‌گردیم‌.

الیاس که انگار از ترس، خونی در تنش باقی نمانده و رنگش رو به سفیدی میزد، در حالی که ناباورانه گوشه‌ای از آن کوچه‌ی خلوت و متروک را نگاه می‌کرد گفت:

- اما ما که جایی رو نداریم بریم، کی به جز برادر بزرگ هوای ما بچه یتیم‌های آواره رو داشت؟! مگه یادت نمیاد قبل از اینکه برادر بزرگ ما رو غذا و خونه بده چقدر سختی کشیدیم؟! 

ایلیا که با وجود آن سن کم و جثه‌ی کوچکش همیشه غرور کودکانه‌اش را حفظ می‌کرد، با آنکه خود بغضی سنگین را در سینه‌اش حبس کرده بود، دست پارسا را گرفته و در حالی که او را مجبور به بلند شدن از روی زمین می‌کرد گفت:

- برادر بزرگ همیشه بهمون می‌گفت یاد بگیرین خودتون گلوتون رو از آب بکشین بیرون.

پارسا که حال کمی گریه‌ از یادش رفته بود و حال صدای سکسکه‌اش چون تیک‌تاک منظم ساعت در سکوت کوچه می‌پیچید، اشک‌هایش را پاک کرده و با تعجب پرسید:

- یعنی چی؟ مگه گلومون توی آبه که بکشیم بیرون؟

ایلیا که حال دست پارسا را رها کرده بود و بی‌هدف مسیرش را طی می‌کرد، گفت:

- خودم هم نمی‌دونم یعنی چی، فقط می‌دونم وقتی که کار نمی‌کردم دعوام می‌کرد و می‌گفت... 

سپس همان‌طور که سعی می‌کرد با کلفت کردن صدایش، صدای نیکان را تقلید کند ادامه داد:

- خیلی تنبل شدی بچه، تو باید یاد بگیری خودت گلوت رو از آب بکشی بیرون!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_50

پارسا که در نهایت کودکی سخن بچگانه‌ی ایلیا را گوش می‌داد، با صدای کشیده‌ای گفت:

- آها!

تقریبا به انتهای کوچه رسیده بودند که به یک‌باره ایلیا با حس نبود الیاس در کنار خود، به عقب برگشت و با الیاس که همچون چوبی خشکیده هنوز سر جای اولیه‌اش ایستاده و به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود مواجه شد. 

- الیاس، چرا نمیای؟

اما تنها پاسخی که نصیبش شد، پیچش صدای کودکانه‌اش در خلوتیِ کوچه بود. با ناراحتی خود را به الیاس رساند، دستش را بر روی شانه‌ی لرزانش گذاشت و گفت:

- با توام، میگم چرا نمیای؟

اما او هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌داد. چشم‌های ترسیده‌اش بدون لحظه‌ای پلک زدن به یک نقطه زل زده بود و رنگش رو به سفیدی میزد.

ایلیا دستش را در مقابل دیدگان الیاس تکان داد و متعجب از رفتار او صدایش را بالا برده و گفت:

- هوی، زنده‌ای؟!

پس از آنکه ذره‌ای پلک بر هم نهاد، به چشم‌های متعجب ایلیا چشم دوخت و با لکنت و شمرده به سختی کلمات را ادا کرده و گفت:

- بهوران، اون.. خون‌ها، خون، اون‌ مرده بود، خون، داداش بود، داداش من، من می‌ترسم، من، من می... .

هنوز بی‌توقف کلمات را ادا می‌کرد که به یک‌باره گردنش به سمت عقب کج شد، تمام اندامش شروع به لرزیدن کردند و بی‌آنکه ایلیا بتواند از خود واکنشی نشان دهد، با بدنی بی‌جان بر زمین افتاد.

ایلیا که این‌بار ترسیده بود، در کنار الیاس بر روی دو زانو نشست، نگاهش دائماً میان چشم‌های الیاس که تماماً سفید گشته و دهانش که در حین قفل شدگیِ دندان‌ها مایعی سفید رنگ را خارج می‌کرد، می‌چرخید.

- الیاس، چت شده؟! باهام شوخی نکن من می‌ترسم، زود باش پاشو! الیاس؟!

با دستپاچگی دستان سرد الیاس را گرفته و سعی کرد لرزش بدنش را کم کند، اشک‌هایش را پاک کرد و در حالی که با نگاه به انتهای کوچه به دنبال پارسا می‌گشت، با فریاد گفت:

- پارسا! بیا، الیاس داره می‌میره، تروخدا بیا کمک!

اما هیچ خبری از پارسا نبود، ناامیدانه به جسم بی‌جان الیاس نگاه کرد و در چند ثانیه‌ای کوتاه فکرش درگیر پیدا کردن شخصی بود که بتواند به او کمک کند، اما زمان مهلت نداده و ناگهان صدای جیغ بلندِ پارسا که نشان از رویدادی ناگوار می‌داد، اجازه‌ی فکر کردن را از او گرفت. در تصمیمی ناگهانی از جا پریده و با آخرین توانی که در تن داشت دوید و خود را به انتهای کوچه رساند، نگاهش بین دو طرف خیابان چرخید و رسید به پارسایی که دست‌وپا زنان بر شانه‌های ستبر مردی غریبه که او را به نزدیکی یک ون مشکی می‌برد، درخواست کمک می‌کرد و این اشک‌های بهاریِ آن کودک بود که در عین نبود باران، شبنم بر شانه‌های بی‌رحم آن مرد میشد.

ایلیا که حالِ بد الیاس را به یک‌باره از یاد برده و اکنون در پی حل مشکل جدید رگ گردنش از شدت غیرت مردانه‌اش در عین کودکی متورم گشته بود، دستش را به نشانه‌ی تهدید به سمت آنها دراز کرد و با فریادی کودکانه اما تهدید آمیز گفت:

- هوی مردک، رفیق من رو کجا می‌بری؟ زود بذارش زمین! پارسا نترس، من الان میام کمکت، اصلا نترس من نمی‌ذارم تو رو با خودش ببره.

اما آن مرد بی‌توجه به تهدید‌های ایلیا به مسیرش ادامه می‌داد و هر لحظه به وَن نزدیک‌تر میشد.

ایلیا که شرایط را نامناسب دید و خواست هر چه زودتر پارسا را از چنگان آن مرد نجات دهد، ذره‌ای به قدم‌هایش سرعت بخشید؛ اما در همین حین با ضربه‌ای که بر سرش فرود آمد، تنها دردی عمیق عایدش شد که او را به آغوش خوابی عمیق سپرد.)

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_51

او که حال با بهت در گوشه‌ی اتاق نشسته بود و سرِ پر دردش را فشار می‌داد، صدای زجه‌های غم‌انگیزش را در سینه خفه کرد و بدون آنکه ذره‌ای به خود تکان بدهد، با دلی شکسته و کلامی آلوده به بغض گفت:

- متیو... نه، پارسا می‌دونست من همون ایلیا هستم؟!

بهوران که اکنون بر روی یکی از مبل‌های تک نفره نشسته و در کمال آرامش پای راستش را بر روی پای چپش انداخته بود و گفت:

- نه.

سرش را بالا آورده و نگاه خشمگینش را به چشم‌های خونسردِ بهوران دوخت و گفت:

- چرا حقیقت رو بهمون نگفتی؟!

بهوران نگاهش را به چشم‌های به خون نشسته‌ی لیبرا دوخت و با پوزخندی محو که به حال زارِ او می‌خندید، پاسخ داد:

- دونستن یا ندونستنش چه فرقی به حالتون می‌کرد؟ اون‌وقت شاید فقط با عذاب وجدان میکشتیش و اون حتی ذره‌ای از خودش در برابر تو دفاع نمی‌کرد.

قطره اشکی بی‌رحم از گوشه‌ی چشم کبودش سر خورده و با عبور از گونه‌‌اش بر فرش نشست. در تصمیمی ناگهانی از جایش برخاست و با قدم‌های بلند خود را به بهوران رسانده و یقه‌ی لباس سفیدش را میان مشت‌هایش گرفت و گفت:

- فکر کردی همه مثل توئه گرگ صفتن که حتی به برادر خودت هم رحم نکردی؟

چشم‌هایش هیچ رنگی از ترس نداشت، فهم افکار پنهانی که بر پشت آن چشم‌های خونسرد پنهان میشد بسیار سخت بود.

- باشه قبول؛ من گرگ صفت، عوضی، بی‌رحم، تو هم متیو رو نشناخته کشتی، اینم قبول ولی برادرت چی؟ اونم آرکا رو نشناخته کشت؟

به ناگه حلقه‌ی دست مشت شده‌اش از دور یقه‌ی بهوران بی‌جان شد و زبانش به علت شنیدن آن سخن تلخ به لکنت افتاد، متعجب و ترسیده گفت:

- داری راجع به چی حرف میزنی؟ 

بهوران با آن پوزخند همیشگی‌ دوباره چنگی به بغض گلویش زد، دستان مشت شده‌ی لیبرا را از دور یقه‌اش کنار زد و گفت:

- اون‌موقع که تو مشغول کشتن پارسا بودی، لیام، برادرت داشت برای خراب کردن نقشه‌های شما برنامه ریزی می‌کرد، نبودی که در برابر لیام از افرادت محافظت کنی، همه‌ی اون‌ها به علاوه آرکا و اون هم‌دست‌های دیگت، دونه به دونه کشته شدن و بعد هم تمام اون بندر با همه‌ی مردمی که داخلش بودن با یک انفجار عظیم.. پِخ، پِخ.

با کلافگیِ ساختگی نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و در حالی که از جایش بر می‌خاست و هیکل ماتم برده‌ی لیبرا را کنار می‌زد گفت:

- هعی! خیلی متاسفم اما فکر کنم مار تو آستینت پرورش دادی.

حال که هیکل ماتم زده‌ی لیبرا در وسط اتاق بدون هیچ‌گونه حرکتی به گوشه‌ای خیره مانده بود، بهوران صندوقچه‌ای را که لیبرا با خود آورده بود از داخل کمد بیرون آورده و بر روی میز عسلی گذاشت.

- توی این صندوقچه بیش از پنجاه میلیارد دلار اسکناس آمریکایی‌ هست که لیام در ازای مواد منفجره و تجهیزات اکترونیکی و افراد حاذقی که در اختیارش گذاشتم برای من فرستاده.

قفل صندوقچه را باز و تمامی آنچه که درونش بود را میان چشم‌های شکست خورده‌ی لیبرا بر روی زمین خالی کرد.

- تو داری دروغ میگی، لیام هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنه، این تویی که همه‌ی اون‌ها رو کشتی.

اتاق همچون استخری از پول پر شده بود از اسکناس‌هایی که بویشان مشام هر انسانی را قلقلک می‌داد. در میان آن همه اسکناس چشمش بر روی قرار‌دادی نشست که از آن فاصله نام لیام اولین کلمه‌ای بود که بر مقابل پرده‌ی چشمانش قرار گرفت. 

- همه‌ی مدارک جلو چشمته، بازم میگی من دروغ میگم؟

این‌بار دیگر نتوانست طاقت بیاورد و پاهای سستش تعادل را از او گرفته و او را بر روی دو زانو بر زمین انداختند و اشک‌هایی که یکی پس از دیگری از پلک‌های متورمش رها می‌شدند، یکی- یکی بر اسکناس‌ها و مدارک ریخته شده بر زمین می‌نشستند.

سرش را بالا آورد، با ساعد بینی‌اش را پاک کرده و با نگاهی آلوده از خشم به عمق چشم‌های مرموز بهوران خیره شد و گفت:

- لیام الان کجاست؟

این‌بار دیگر در چشم‌هایش خبری از غم نبود، گویی اکنون گناه خودش را فراموش کرده و می‌خواست مُهر گناه دیگری را بر پیشانی‌اش بکوبد و لبریز از خشم با قدم‌هایی محکم و به دنبال بهوران در سالن‌هایی باریک با تم قرمز و عذاب آور کشیده میشد.

هر چه جلوتر می‌رفتند فضای خفه‌ی سالن‌ها مهمان بوی تعفنی غیر قابل تحمل میشد و آنها را وادار می‌کرد با یقه‌ی لباس‌هایشان محکم جلوی دهان و بینی‌شان را بگیرند؛ اما شدت بو آن‌قدر زیاد بود که حتی بستن دماغ و دهنشان نیز فایده‌ای در کم کردن آن بو نداشت.

- داری من رو کدوم آشغال دونی می‌بری؟

اما هیچ پاسخی از سوی بهوران عایدش نشد. همزمان با شدت گرفتن آن بوی طاقت فرسا، به دربی سفید رسیدند. درب را باز کرد و با باز شدن درب، هوایی گرم که با حجم عظیمی از بوی تعفن همراه بود، به سویشان حمله‌ور شد.

لیبرا با تردید به چهره‌ی جدیِ بهوران خیره شد و پرسید:

- اینجا کجاست؟

بهوران که انگار خود قصد نداشت وارد اتاق شود، اسلحه‌ای را که تا آن زمان با خود حمل می‌کرد، به دست لیبرا سپرده و او را به داخل هدایت کرد و پاسخ داد:

- برو داخل خودت می‌فهمی.

با تردید اما بدون ذره‌ای مقاومت، پس از آنکه با چشم غره‌ای کوتاه برای بهوران خط و نشان کشید، از درب وارد شد.

 

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_52

صدای نفس- نفس‌های شخصی که گویی با ولع غذایی لذیذ را می‌خورد، اولین صدایی بود که در فضای خالی آن اتاق به گوشش رسید. با تعجب و ترس به سمت صدا برگشت و در سمت راستش با مردی مواجه شد که همچون زامبی‌ها به جان جنازه‌‌ای افتاده و گوشت تنش را مانند غذایی لذیذ با دندان‌هایش می‌کَند و با ولع می‌خورد.

او که بدنش با دیدن این صحنه قفل کرده بود، به چهره‌ی آشفته‌ی آن مرد که اندکی بر زیر موهای پریشانش پنهان گشته، نگاهی کرد اما آن چهره‌ی آشنا که تقریبا نیمی از گوشتِ دست‌ آن جنازه را با دندان‌هایش پاره کرده بود باعث شد پاهایش برای برداشتن قدم‌های دیگر توانی نداشته باشند.

نگاهش را از چهره‌ی آشنا گرفته و به چهره‌ی آن جنازه دوخت که با چاقویی که بر فرق سرش فرو رفته، رنگی به رخسارش نمانده بود. صورت غرق در خونش به سختی شناخته میشد اما شک نداشت که آن چهره به کسی غیر از آرکا شبیه نبود.

- تو داری چه غلطی می‌کنی لیام؟

اما لیام آن‌قدر محو خوردن گوشت بدن عزیز‌ترین رفیقشان بود که گوش‌ و چشم‌هایش را به روی اطراف بسته بود. 

لیبرا که حال دیگر نمی‌توانست خشمش را کنترل کند، قدم‌های مستحکمش را تا رسیدن به لیام طی کرده و با گرفتن بازوهایش سعی کرد او را از جنازه‌ی تکه- تکه‌ی آرکا دور کند؛ اما او چون دیوانه‌ها خود را بیشتر بر روی جنازه انداخت.

لیبرا که به هیچ چیز جز نجات جسد آرکا فکر نمی‌کرد، با لگدی محکم به کمر لیام او را بر زمین پرت کرد، در همین حین خودش را بر روی هیکل لیام انداخته و مشتی محکم را حواله‌ی صورت خونیِ لیام کرد.

حال که کمی به خود آمده بود، لیبرا نگاهش را به چشم‌های لیام که از شدت ترس برق می‌زدند، دوخته و با گرفتنِ یقه‌ی لباس سفیدش با خشم گفت:

- اصلا معلوم هست توئه احمق داری چه غلطی می‌کنی؟ 

لیام که از ترس زبانش بند آمده بود، بی‌آنکه ذره‌ای تقلا کند با صدایی گرفته و لرزان گفت:

- مَ... من چند روزه هیچی نخوردم، فقط می‌خواستم شکمم رو سیر کنم.

لیبرا که انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، مشتی دیگر را حواله‌ی صورت لیام کرد و گفت:

- آرکا رو کشتی که با جنازه‌اش شکمت رو سیر کنی بی‌شرف؟

لیام که انگار مجنون گشته بود، با آن سر و صورت خونی خنده‌ای کرد و پس از سُر خوردن قطره اشکی کوتاه از گوشه‌ی چشمش گفت:

- چی میگی لیبرا، باز دیشب خواب بد دیدی؟ 

و این بارِ سوم بود که مشت محکم لیبرا بر گونه‌ی کبود لیام می‌نشست.

- توئه نمک نشناس زندگیِ من رو از صدتا کابوس ترسناک‌تر کردی!

اما لیام انگار هیچ چیز از حرف‌های او نمی‌فهمید و این‌بار دیوانه‌وار با لب‌های خشکیده‌اش شروع به خندیدن کرد، آن‌قدر خندید که دیگر گلوی خشکیده‌اش توانی برای تولید صدا نداشت و به خس- خس افتاده بود.

- میشه یکم بهم آب بدی؟ فقط یه قطره!

اما لیبرا دیگر برایش هیچ‌چیز مهم نبود، مشتی دیگر را حواله‌ی صورت لیام کرد و هیکل سستش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت:

- توئه خیانت‌کار حتی لیاقت یک قطره آب رو هم نداری!

با کلافگی از جایش برخاست، لگدی محکم حواله‌ی دیوار کرد، موهایش را میان مشت‌هایش فشرد و نیمی از خشم بی‌انکارش را با فریادی جنون‌آمیز تخلیه کرد.

لیام با آن صدای گرفته و بی‌جان که توانی برای سخن گفتن نداشت، با لحنی پشیمان گفت:

- م.. من نمی‌خواستم این‌جوری بشه.

با ساعدش صورت خیس از اشکش را پاک کرد، بغضش را قورت داد و حال با صدایی خونسرد پاسخ داد:

- ولی شد!

این را گفت، از درب یک طرفه‌ی اتاق خارج شد و تمامی در‌ها را پشت سرش بست و لیام ماند و اندوهی از حسرت و لبی تشنه که حتی توانی برای التماس نداشت‌.

در نبود لیبرا، میزی دو نفره را که با انواع و اقسام غذاها و دسرها تزئین گشته بود را در اتاق چیده بودند، لیبرا اسلحه را بر روی سر‌ِ بهوران که با خونسردی مشغول غذا خوردن بود گذاشت.

- نتونستی بکشیش نه؟

تفنگ را کاملا به سر بهوران چسباند و گفت:

- اون همین الان هم چیزی تا مرگ فاصله نداره.

لقمه‌ای از برنج بر دهانش گذاشت و پس از جویدن و قورت دادنِ کامل آن بر صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:

- بهتره بشینی و شامت رو بخوری، هیچ‌کس بدون اذن من حق ورود به این اتاق رو نداره پس مطمئن باش من قرار نیست از دستت فرار کنم.

لیبرا که پوزخندی مهمان لب‌هایش گشته بود، تفنگ را بیشتر بر روی سر بهوران فشار داد و گفت:

- تو که توانش رو داری چرا من رو نمی‌کشی؟

نگاهش را از میز رنگارنگ گرفته، به چشم‌های بی‌حس لیبرا خیره ماند و پاسخ داد:

- اولین و مهم‌ترین قانون اینجا میدونی چیه؟

لیبرا در سکوت تنها به چشم‌هایش خیره ماند که ادامه داد:

- هیچ‌کس حق نداره سر میز غذا به قتل کسی فکر کنه، مگر اینکه قبل از شروع غذا اقدام به مسموم کردنش کرده باشه. پس حالا که می‌دونی من تواناییِ کشتن تو رو دارم بشین و اگه قراره به دست من کشته بشی، با مسمومیت بمیر.

 

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_53

این سخن برایش بسیار آشنا به نظر آمد و آخرین مکالماتش را با پارسا برایش یادآوری می‌کرد.

بغض بی‌رحمانه به گلویش چنگ زد، شاید قرار بر این بود او هم به همان سرنوشتی دچار شود که بر سر پارسا آورده بود. بر روی صندلی نشست، بدون گله و شکایت تفنگ را در وسط میز گذاشت و شروع به ریختن غذا بر بشقابش کرد. قاشق را برداشت اما در مقابلش به جای بهوران دائما چشم‌های پارسا را می‌دید، چشم‌هایی مظلوم که وانمود می‌کرد سرسخت است اما نبود.

- ترجیح میدم با شکم گرسنه بمیرم.

بدون آن‌که ذره‌ای به لیبرا نگاه کند، گفت:

- می‌خوای عذاب وجدانت رو کم کنی؟

هیچ نتوانست بگوید، سخنش حق بود و این بارِ اندوه و گناه لیبرا را بیشتر به رخش می‌کشید.

بهوران از سکوت لیبرا استفاده کرده و ادامه داد:

- این غذا مسموم نیست، تو هم قرار نیست به این زودی بمیری، پس صبور باش.

قاشقش را با خشم بر روی میز پرت کرد، با مشت ضربه‌ی محکمش را بر روی میز فرود و آورد و این باعث شد میز با تمام محتویاتش بهم بریزد، اما چیزی از خونسردیِ عذاب‌آور بهوران کم نشود.

- چرا من رو نمی‌کشی؟! من به خونت تشنه‌ام، این همه نقشه کشیدم که بیام اینجا و تو رو بکشم، چرا نمی‌خوای من رو بکشی؟ 

با دستمال دور دهنش را پاک کرد و گفت:

- چون هنوز یه دلیل واسه زندگی کردنت وجود داره که تو با خودت نیاوردیش.

منتظر به چشم‌های بهوران خیره شد که ادامه داد:

- من می‌دونم که تو اون بچه رو به‌ دنیا آوردی، پس بهم بگو بچه کجاست؟

گویی از قبل منتظر این سخن از سوی بهوران بود تا پوزخندش را نثارش کند.

- چرا اون بچه اون‌قدر برات مهمه؟

درنگ نکرد و با کلامی کوتاه حقیقتی را که هنوز تلخی‌اش ادامه داشت را بر ذهن خسته‌ی لیبرا کوباند.

- امیدوار بودم توی خونه‌ی بچگی‌هامون، جایی که خاطرات کودکیمون زنده بود بتونین تو، پارسا، لیام و خواهر پارسا که اون همه سال ترکش کردین، دور هم جمع بشین و همه‌ی گذشته‌ی فراموش شده رو به یاد بیارین، اما همه چیز به هم ریخت، تو پارسا رو کشتی و لیام همه‌ی اعضای اون خونه رو تیکه- تیکه کرد و نوزادی موند که با مرگ خانوادش متولدش کردی.

آن زمان انگار در خلایی گیر کرده بود که دیگر هیچ چیز به آن راه نداشت، آن دو برادر که تا آن زمان به دنبال نجات دنیا بودند، اکنون خود به گناهی آلوده شدند که لکه‌ی ننگ‌آلود خونی که قرار بود فقط دستانشان را آلوده کند، تمام زندگی‌شان را خون‌آلود کرده بود. گویی آنها در پی روشن کرده شعله‌ای کوچک برای ریشه‌کن کردن آفت به ناگه درختی را به آتش کشیدند که با ثمره‌ی آن قرار بود شکم یک دهکده را سیر کنند.

- آخه من میتونم چه دلیلی برای زندگی داشته باشم؟!

بهوران لیوانی آب را در مقابل لیبرا قرار داد و با لحنی آرام و در عین حال شیطانی گفت:

- با مرگ گناهت جبران نمیشه، تو باید از بازمانده‌های اون‌ها محافظت کنی و ازشون مردهایی قوی و قدرتمند بسازی که هیچ قدرتی نتونه اون‌ها رو نابود کنه!

سرش را بالا آورد و به چشم‌های قاطع بهوران که چیزی نامفهوم را بر پشت آن لبخند پنهان می‌کرد، نگریست.

- چجوری؟

 نفسی عمیق کشید، هر چه می‌گذشت بیشتر در حال نزدیک شدن به اهداف شیطانی‌اش بود، جرعه‌ای آب نوشید و گفت:

- من می‌دونم چطور میشه این‌کار رو کرد، پس بهم اعتماد کن.

لیوان آب را از روی میز برداشت و کمی از آن نوشید‌‌. دو دل بود که آیا می‌تواند به بزرگ‌ترین دشمنش اعتماد کند یا نه؛ اما حال چاره‌ای نداشت و تنها انگیزه‌اش محافظت از تنها یادگار خونیِ پارسا بود. 

نیمه‌ی دیگر لیوان را سر کشید، در همین حین چشمش بر روی قاب عکس کودکی خندان بر روی میزِ کار بهوران قفلی زد که هیچ برایش آشنا نبود.

- اون بچه کیه؟ ازدواج کردی؟

این حرف برای بهوران کمی مسخره و طنز به نظر آمد، لبخند طعنه آمیزش را مهمان نگاه لیبرا کرد و پاسخ داد:

- بعد از اون روز که شما رفتین، آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها شده بودم که زن تنهایی من رو پیدا کرد و بعد از اینکه فهمید یتیمم من رو به صورت غیر قانونی به فرزندی قبول کرد. من به خونمون برنگشتم و بقیه‌ی عمرم رو کنار اون زن که مثل مادرم بود زندگی کردم، تا اینکه بعد از چند سال مادرم با یک مردِ پنجاه و اندی ساله که نزدیک پونزده سال ازش بزرگ‌تر بود ازدواج کرد، از اون روز دعواها سر من شروع شد و بعد از چند سال هم اون‌ها نتونستن سر من به تفاهم برسن و بخاطر من از هم طلاق گرفتن و همون روزا بود که مادرم فهمید از شوهر سابقش بارداره و بعد از نُه ماه سر زایمانش از دنیا رفت، شوهره هیچ سراغی از بچش نگرفت و این بچه موند و منی که به‌عنوان برادر بزرگ باید وظیفه نگه‌داریش رو به عهده می‌گرفتم؛ این بچه، برادر من بود.

***

کسی که فکر می‌کرد هیچ‌گاه به دام گناه گرفتار نمی‌شود، حال به منجلابی بزرگ‌تر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد اسیر شده بود. آن کس که در پی بستن راه ظلم به جهان بخاطر غرور کاذبش همه چیز را قربانی کرده بود، با فکر به گناه‌ دیگران دروغ‌هایی را باور کرده بود که فقط برای به دام انداختن او نوشته شده بودند. او اکنون همه چیز را از دست داده، حتی خودی را که در طی سال‌ها فکر می‌کرد کامل‌ترین نفس را دارا می‌باشد، اکنون فقط انسانی بود که با باری از گناه فکر می‌کرد با تکیه بر مردی که آن همه سال نقشه‌ی قتلش را می‌کشید نجات می‌یابد. پس دست دو کودکی که برای جبران گناه به او سپرده بودند را گرفته و به همراه نوزادی که خود ناخواسته آن را به دنیا وارد کرده بود، برای فرار از ظلم و برای رسیدن به قدرتی اشتباه پیش به سوی سفری دور و دراز‌ به جزیره متروک و به دور از هر انسانی پناه بردند، بی‌آنکه بداند از روی دل‌سوزی چه سرنوشت شومی را قرار است برای سپنتا، آن نوزاد تازه متولد شده رقم بزند.

(سخن آخر: تا زمانی که گرمایِ خاکستر ظلم نفس می‌کشد، جرقه‌ای کافی است تا شعله‌ی برانگیخته‌ی ظلم تمام بهشت را به آتش بکشد؛ منتظر فصل دوم لاجوردی، با موضوع چهره‌های پنهانی و مرموز باشید.)

این داستان ادامه دارد... .

  • Like 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • FAR_AX✨ عنوان را به رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • Nasim.M این موضوع را بست
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...