morganit ارسال شده در نُوامبر 10 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 10 نام رمان: تورمالین ژانر: تخیلی هیجانی نویسنده: سوگند خلاصه: تورمالین جسمی که حامل دو روح متضاده، جسمی که توسط دویل افسانهای نفرین شده؛ کدوم یکی میتونه به زندگی ادامه بده و کدوم یکی باید جسم رو ترک کنه؟ نکته اینجاست که دنیای من به هردوی اونها احتیاج داره. مقدمه: آنگاه که نیستی خود را در آینه دید هستی به وجود آمد ولی اینبار نیستی از حد خود فراتر رفت و تورمالین به وجود آمد؛ موجودی پلید زاییدهای از دویل، همان فرمانروای تاریکی را میگویم اینبار این تورمالین است که به او آری میگویید. ویراستار: @.NAFAS. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 12 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 12 (ویرایش شده) با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 ویرایش شده در نُوامبر 13 توسط Nasim.M 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
morganit ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 پارت اول』 چشمهام رو به نوزاد روبه روم دوخته بودم، از سر و صورتش خون چکه میکرد؛ مادرش اون رو محکم در آغوش گرفته بود و اصلاً وضعیت خوبی نداشت، سعی کردم از جام بلند بشم ولی دریغ از حتی حرکت انگشت شستم؛ نفسهام کندتر و کندتر میشدن حس میکردم کسی بالای سرمه ولی حتی جون اینکه سرم رو تکون بدم نداشتم. بوی نیروی گندیدهای رو حس میکردم که در طول عمر دویست سالم اون رو حس نکرده بودم، جادوش قوی بود نور آبی رنگی فضای اطرافم رو پر کرد؛ صدای نفس- نفس زدن زن روبه روم وا دارم میکرد بیشتر تلاشم رو برای بلند شدن بکنم. بدنم بیحس بود میدونستم منبعاش جوهر ماهی مرکبی بود که زیر بدنم ریخته شده بود، انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود؛ صدایی به گوشم میرسید هرچند ضعیف ولی میتونستم تشخیص بدم چی داره میگه. _ بچه رو برام بیار. بچه؟ کدوم بچه؟ نکنه منظورش این نوزاد غرق در خونه؟ نمیتونستم به این سادگی اجازه بدم اون رو با خودش ببره بوی گند جادوش مدرک محکمی برای مانع کارش شدن بود؛ همه نیروم رو جمع کردم، توی ذهنم هر چی ورد جادویی بلد بودم رو زمزمه کردم ولی بیفایده بود؛ صدای نزدیک شدن قدمهای شخصی وا دارم میکرد تلاشم رو دو برابر کنم ولی باز هم بیفایده بود، با دیدن دو جفت چکمه که دقیقاً جلوم بود فهمیدم خیلی دیر شده. آروم به سمت اون بچه رفت که ناگهان مادرش مشتی هواله چونه مرد کرد و گفت: _ حتی انگشت کوچیکتون هم به بچه من نمیخوره از اینجا برو. صدای مبهم و دورگهای توی فضا پیچید. _ تو هیچ کاری نمیتونی بکنی، تورمالین جسم آینده منه پدرش اون رو به من داده. مردی که جلوم بود سعی میکرد بچه رو به زور از آغوش زن در بیاره و همین باعث شد صدای جیغ و ناله زن دربیاد، دیگه بسه وقتشه بلند بشم باید آخرین تلاشم رو بکنم؛ چشمهام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم تا بتونم یه راهحل برای این مشکل بزرگ پیدا کنم، جرقهای توی سرم ایجاد شد؛ باید حفره زیرین رو امتحان کنم. چشمهام رو بهم فشار دادم، تمرکز کردم و ورد مورد نظرم رو اینبار زیر لب زمزمه کردم زیر پام خالی شد و داخل خلع زمانی فرو رفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
morganit ارسال شده در جمعه در 08:04 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:04 پارت دوم』 صدای غرش زمان توی سرم اکو میشد، اگه زودتر از این خلع زمانی بیرون نمیرفتم شاید دیوونه میشدم چون من یه جادوگر تازه کارم و این یعنی عمق فاجعه، یه جادوگر بزدل که نتونست از روستای خودش در برابر این حکومت خون خار مواظبت کنه؛ تمرکز کردم و خودم رو توی زمان و مکانی که میخواستم تصور کردم و بوم تویه- یه چشم به هم زدن وارد دروازه شدم و حالا من بودم که بالای سر زن ایستاده بودو پوز خندی زدم و با سرعت مشتی حواله صورت اون مرد کردم که باعث شد به عقب پرتاب بشه. دست به سینه ایستادم و با لبخند پر رنگی گفتم: _ مگه نشنیدی چی گفت؟ دستت به اون بچه نمیخوره. مردی که به عقب پرتاب شده بود از جاش بلند شد و به سمتم حمله ور شد، سریع گارد گرفتم و آماده شدم تا مشت دوم رو توی صورتش فرود بیارم ولی همين که دستم بهش برخورد کرد تبدیل به خاکستر شد و جلوی چشمهام پودر شد. صدای خندهی دو رگهای توی فضای اطرافم پیچید انرژیش قوی بود، خیلی زیاد! اخم کردم و در حالی که با صداش و انرژی که آزاد میکرد سرم رو بین دو دستم گرفته بودم میچرخید و اطراف رو زیر نظر گرفتم. همه جا غرق در خون بود جنازههای مردم روستا به صورت طبقهای روی هم افتاده بودن از بچه چند ماهه بگیر تا پیر مرد صد ساله، یکلحظه حس کردم زمین به لرزه افتاد و پشت بندش حالهای از مه قرمز از همه طرف به صورت دایرهوار بهمون نزدیک میشد. این جادو برام تازه و ناشناخته بود، صدای داد زن من رو به خورم آورد و باعث شد به سمتش برگردم با دیدن صحنهای که میدیدم موهای تنم سیخ شد؛ اون خود کای بود. موهایی به رنگ سرخ و صورتی که هیچ چیزی نداشت و تاریکی مطلق جاش رو به صورتش داده بود. خندش که تموم شد با صدای دورگه و خشدارش گفت: _ هیچ راه فراری نداری مرلین هیچ راهی. روی صخرهای از جنازه ایستاده بود و با لباسهای کهنه و آغشته به خون به پایین پرید، درست روی شونههای زن فرود اومد و همین باعث شد زن با وحشت بچش رو به بدنش فشار بده و جیغهاش رو دوبرابر کنه؛ به خودم اومدم و با تمام نیرو و خشمی که توی خودم سراغ داشتم به سمتش حمله ور شدم، نیروی من بیشتر کنترل زمان بود و همین باعث میشد که از سنگ زمرد تغذیه کنم؛ سعی کردم این منبع رو گسترش بدم. دستهام رو مشت کردم، یهکم دیگه مونده بود تا برخورد دستم به سرش که ناگهان طی یک چشم به هم زدن به عقب پرتاب شدم. کمی هوش و حواسم از دست دادم و چشمهام سیاهی رفت با این وجود سریع سرم رو بلند کردم فقط داشتم میدیدم که یکدفعه گلوی زن رو وحشیانه برید و روی بچه خم شد، حالهای آبی رو وارد بدن نوزاد میکرد؛ حدس اینکه میخواست روحش رو به بدن تازهای منتقل کنه سخت نبود چند باری به این موضوع اشاره کرده بود. نمیتونستم اجازه بدم این کار زو بکنه برای همین اینبار به معنای واقعی تمام نیرم رو به کار گرفتم و دوباره دروازه زمان رو تشکیل دادم؛ به سرعت به سمت بچه رفتم و اون رو به سرعت توی بغلم گرفتم و خلع زمانی رو تشکیل دادم لحظه آخری اون کای بود که با خشونت و وحشیگری به صورتم چنگ انداخت و تلاش کرد بچه رو از دستم خارج کنه ولی دیگه فایده ای نداشت چون وارد خلع زمانی شدیم و دروازه رو به سرعت به جای دیگهای منتقل کردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
morganit ارسال شده در 12 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت سوم』 روی زمین زانو زدم تند- تند نفس میکشیدم صورتم میسوخت مطمئن بودم رد ناخونهاش روی صورتم موندگار میشه. سریع بچه رو چک کردم که با دیدن بدن نیمه جونش نفسهام تندتر شد و با وحشت دنبال دکتر راهی دهکده ناشناختهای که خودم رو احضار کرده بودم شدم؛ در تک به تک خونهها رو میزدم ولی با دیدن صورتم سریع درو روم قفل میکردن و یا وحشت کرده جیغ میزدن، از وضعیت پیش اومده خندم گرفته بود وسط جادههای خالی زیر فانوسهای شبتابی زانو زدم و چشمهام رو بستم عجب روزی بود، به بچه توی بغلم نگاه کردم هیچ صدایی تا حالا ازش درنیومده بود و این بیشتر نگرانم کرده بود؛ حس کردم کسی بالای سرمه چشم باز کردم که با یه مرد تقریباً پیر روبه رو شدم. _ آقا؟ آقا حالتون خوبه؟ لبخند زدم ولی قبل اینکه بخوام چیزی بگم چشمهام سیاهی رفت و دیگه متوجه اطرافم نشدم. *** با حس سوزش روی صورتم اخمی کردم و چشمهام رو باز کردم که با همون پیرمرد روبه رو شدم، دستش که روی صورتم در حال حرکت بود رو متوقف کرد و با چشمهایی گشاد شده بهم دیگه خیره شدیم. سریع نیم خیز شدم، دستش رو کنار زدم و گفتم: _ بچه کجاست؟ اون بچه رو چیکار کردی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _ آروم باش جوون! دخترت رو سپردم به زنم حالش زیاد خوب نبود کمی دارو بهش دادیم و توی اتاق بغلی کنار همسرم خوابوندمش پس نگران نباش. اخمی کردم و گفتم: _اون دخترم نیست اون امانتیه که باید مراقبش باشم. خودمم نمیدونستم این حس مسئولیت پذیری بالایی که به این بچه داشتم از کجا اومده، حس خیلی بدی داشتم و عاملش هم کای بود یادمه وقتی بچه بودم پدرم برام داستانها و افسانههای پادشاه اوپال رو تعریف میکرد مردی قدرتمند به اسم کای که تمام قورت هفت پادشاهی رو برای خودش میخواست؛ همین باعث شد از بین بره ولی یه روز قراره برگرده و اون موقع بود که فاجعه اصلی شروع میشد، ولی بین اون همه آدم چرا این بچه رو انتخاب کرده بود؟ هزاران سوال توی مخم ژره میرفت ولی دریغ از ذرهای به جواب رسیدن. به پیر مرد خیره شدم که گفت: _ من میدونم تو کی هستی پس نیازی نیست از ما بترسی و یا احساس ناامنی کنی. اَبروم رو بالا دادم که از جاش بلند شد و به سمت در چوبی کهنهای حرکت کرد و ادامه داد: _ تُنی گفت که قراره بیای اینجا... . لبخند کم جونی روی لبم شکل گرفت؛ اون همیشه حواسش بهم بود و این واقعاً برام باارزش بود، تُنی هم استادم بود و هم حکم پدرم رو برام داشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.