مقدمه:
در تاریکی شب، صدای موتورهای پرقدرت جادههای بیانتها را میشکافت. هر راننده با نفسی حبسشده در سینه و دستانی لرزان بر فرمان، به سوی مقصدی نامعلوم روان بود. میان این تاریکی، نور ضعیف ماه از پشت ابرهای سنگین سرک کشید، گویی که سایههای گذشته در پی تعقیب زمان حال بودند. نیکا، با چشمانی پر از تردید و قلبی که برای حقیقت میتپید، میدانست که هر چرخش فرمان، سرنوشت را تغییر خواهد داد.
گرد و خاک جاده به آرامی به هوا برمیخاست و هر لحظه به تعلیقی مرگبار منجر میشد. در این میان، صدای ضعیفی در دلش زمزمه میکرد: "آیا راهی برای فرار از این دایره مرگ وجود دارد؟" نگاه خیرهاش به خط افق دوخته شده بود، جایی که امید و ناامیدی به هم گره خورده بودند.