Elvira_Eternal ارسال شده در ژوئن 12 اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 12 (ویرایش شده) نام رمان: الویرا ارنل(میان نور و خلا) نام نویسنده: حدیث اژدری ژانر: روانشناختی _ تخیلی _ عاشقانه خلاصه رمان: همه چیز برایش مثل دیگران بود، یا دستکم تا آن روز چنین میپنداشت. وقتی سرنوشت، بیهشدار، او را از خانه و خانواده به جهانی بیگانه پرتاب کرد. دنیایی آغشته به خون، سیاست و جادو؛ جهانی بیرحم و بیمرز. آنجا که احساس غریبه بودن، سایهبهسایهاش بود... اما بیداری نیرویی درونش، تعادل جهان را برهم زد. حال باید انتخاب کند: سرنوشت را رام کند، یا با آن به سوی ناشناختهها قدم بگذارد. مقدمه: مرز میان نور و خلا، نازکتر از تار موییست. نور پر تلألو و بی رحم است و خلأ تو را میبلعد. زیستن میان این دو، گویی ایستادن بر لبهی زندگیست. با کوچکترین لغزش، در گذشته سقوط میکنی؛ اما جرئت رفتن به سوی آینده را هم نداری. همچون گلی که در تاریکی شکفته و با نور میسوزد و محو میشود. اما شاید راه رسیدن به نور، گذر از تاریکی باشد. اکنون زمان انتخاب است. بایستی یا سقوط کنی؟ ناظر: @sarahp ویرایش شده در آگوست 9 توسط Elvira_Eternal اضافه کردن نام نویسنده، مقدمه، ژانر، ساعات پارت گذاری. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Elvira_Eternal ارسال شده در ژوئن 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 22 (ویرایش شده) چپتر بیست و چهارم _ قلمروی سایه اسبها آرام ایستادند و غبار نقرهایرنگی از زیر سمهایشان برخاست. ریکدوریان بیدرنگ از زین پایین پرید و با صدایی قاطع گفت: _زخمیها رو فوراً منتقل کنید. تیم شفا آماده باشه. صدای "اطاعت، فرمانده!" به همراه حرکت سریع سربازان فضا را پر کرد. حس نظم و انضباط در تکتک حرکات ارتش موج میزد. الویرا نگاهی به قصر بزرگ روبهرویش انداخت. درهای عظیم تالار باز بودند، گویی آن مکان منتظر ورود او بوده است. مقابل درگاه، دو مرد ایستاده بودند؛ یکی با یونیفرم رسمی و عینکی باریک، قامت کشیده و چهرهای آرام اما مرموز؛ دیگری با ردای تیره و آراسته، با موهای نقرهای کوتاه و چشمانی که برق منطق در آنها موج میزد. الویرا خواست خودش از اسب پایین بیاید، اما هنوز به خود نیامده بود که دستان محکم و آرام ریکدوریان دور کمرش حلقه شدند و با یک حرکت او را از زین بلند کرده و روی زمین گذاشت. _ممنون… صدایش پایین بود، ولی نگاهش به چشمان ریکدوریان افتاد و لحظهای مکث کرد. مرد بدون پاسخ، مستقیم بهسوی آن دو مقام ارشدش رفت. الویرا چشم چرخاند. ثارل مشغول راهنمایی جنگجویان بود و با جدیت، زخمیها را بهسوی شفادهندگان هدایت میکرد. کنارش، رنالد روی پلهای نشسته بود. شانهاش هنوز بانداژ داشت، صورتش زخمی بود، اما با دیدن الویرا که به سمتش میآمد، لبخندی نیمهدردناک اما سرزنده زد. _نگاه کن کی اینجاست… دختر شجاع قصهمون! دستش را بالا آورد و برایش تکان داد. الویرا کنار او نشست، نگران و دقیق: _رنالد… اصلاً خوب به نظر نمیای. رنالد قیافهای مظلوم به خودش گرفت و آهی بلند کشید، سرش را به شانهی الویرا تکیه داد و گفت: _دختر کوچولوی گمشده نگرانم شده… نه، جدی میگم، من عالیام! کاملاً سرحال، رو فرم، تو اوج! الویرا با اخم خندید. بدون هشدار، انگشت کوچکش را آرام به شانهی زخمی رنالد زد. _آخ! صدای نالهی ناگهانیاش در فضا پیچید. الویرا زد زیر خنده، بیصدا ولی عمیق. _کاملاً معلومه که رو فرمی! رنالد نالهکشان خندید و گفت: _تو یه کوچولوی ظالمی… ولی ممنون که اومدی. سربازان هنوز مشغول بودند که صدای گامهای سه نفر، توجه الویرا را جلب کرد. ریکدوریان به همراه دو مرد دیگر به سویشان آمدند. زمانی که مقابل آنها توقف کردند؛ الویرا متوجه شد که همراهان ریکدوریان دو مردی بودند که روبه روی قصر ایستاده بودند. ریکدوریان روبه الویرا کرد. _سایلس. کائلن. ایشون الویرا ارنل هستن. سایلس سر خم کرد و با لحنی آرام گفت: _سایلس تورنویل¹، وویید مارشال² از شاخهی آمبره³. خوشبختم که سلامت به ما پیوستید. کائلن کمی جلو آمد، دفترچهاش را بست و مؤدبانه گفت: _کائلن ویرون⁴، شید چنسلور⁵ از شاخهی آمبره. خوش آمدید به قلعهی نوکتیس ونگارد، خانم ارنل. الویرا سری به نشانه احترام پایین آورد و لبخندی ملایم زد: _از آشنایی با شما خوشبختم. لحظهای بعد، ثارل از راه رسید، نفسش هنوز از سرعت رفتوآمد تند بود. به ریکدوریان احترام گذاشت و گفت: _زخمیها همه منتقل شدن. جادوگران درحال درمانشون هستن. ریکدوریان نگاهی به سربازان اطراف انداخت و بلند گفت: _همگی میتونید برید استراحت. وظیفهتونو عالی انجام دادید. سربازان با احترامی کوتاه پراکنده شدند. نگاه ریکدوریان اما برگشت به رنالد، که هنوز روی پله نشسته بود. نیمخندهای زد و به ثارل گفت: _ولی هنوز یه زخمی باقی مونده... ثارل با نگاهی سنگین به برادرش آه کشید و گفت: _من حریفش نمیشم، خودت یه چیزی بگو، ریک. ریکدوریان جدی گفت: _رنالد. وقتشه بری پیش شفادهندهها. رنالد اخم کرد: _من؟ خوبم، به خدا خوبم. فقط یه خراشه کوچیکه، شاید یه شکستهی خیلی خیلی جزئی باشه... اما همان لحظه که خواست بلند شود، کمی تلوتلو خورد و تعادلش را از دست داد. الویرا سریع او را گرفت و کمکش کرد تا روی شانهاش تکیه بدهد. رنالد نفسزنان و در حالی سعی میکرد بدون کمک صاف بایستد گفت: _پلههای لعنتی.... گفتم که من کاملا خوبم... آخ... الویرا در حالی که سعی داشت او را ثابت نگه دارد، پهلویش را کمی فشرد. رنالد با اعتراض به سمت او برگشت: _هی دقیقا داری کمکم میکنی یا شکنجه؟ الویرا پوزخندی زد: _پس خودتم خبر داری که کمک لازمی.... و با نگاه جدی ادامه داد: _زخمت خیلی عمیقه رنالد، بهتره زودتر فکری براش کنی وگرنه کار دست خودت میدی. رنالد به حالت ناله سری به عقب انداخت و به حرافی همیشگیاش ادامه داد. در همین حال، سه مرد دیگر آن دو را تماشا میکردند. ثارل نگاه دقیقی بین ان دو رد و بدل کرد. میدانست برادرش چطور است—هیچوقت کسی را به خودش نزدیک نمیکرد، هیچکس را راه نمیداد. اما با الویرا فرق داشت. کائلن زیرلب زمزمه کرد: _جالبه... خیلی جالبه. سایلس گفت: _نخستین کسی که از دیوار رنالد رد شده. ریکدوریان بیصدا تایید کرد، سپس رو به کائلن کرد و گفت: _یه اتاق تو قصر اصلی برای الویرا آماده کن. بخش امبره. رنالد فریاد زد: _چی؟! نه نه نه، اون میخواست بیاد کاخ ما! فورجد⁶، من، شکسته، زخمی، تنها— ریکدوریان تنها نگاه کوتاهی به او انداخت. همین کافی بود. رنالد بیصدا شد، به الویرا نگاهی انداخت و آه کشید: _باشه، باشه. ولی فقط بدون، کاخ ما وایب بهتری داره. پر از خندهست، برعکس اون قصر جدی و ساکت شما. کائلن قدمی جلو گذاشت و با صدایی آرام اما قاطع گفت: _خانم ارنل، لطفاً همراه من بیایید. اتاق شما آمادهست. الویرا لحظهای مردد شد. نگاهش به رنالد افتاد که هنوز کمی خمیده ایستاده بود. نگرانی در چشمهایش موج میزد. رنالد لبخند زد، دستی بالا آورد و با همان شیطنت مهربان همیشگی، آرام موهایش را بههم ریخت. _نگران نباش، قهرمان کوچولو. خوبم، قول میدم الان میرم پیش شفادهندهها. از اون ماسمالیِ همیشگی خبری نیست. الویرا لبخند محوی زد، نگاهش پر از احساسِ دوستی ناب بود. آهسته از رنالد جدا شد و قدمزنان بهسوی کائلن رفت. قبل از رفتن، برای بقیه سری تکان داد و خطاب به رنالد گفت: _زود خوب شو، رنالد. رنالد سرش را با خندهای کوتاه تکان داد، اما پشت آن خنده، اندکی خستگی و درد پنهان بود. الویرا کنار کائلن ایستاد. کائلن بیکلام مسیر را نشان داد و آن دو زیر نگاه سنگین و تحلیلگر ریکدوریان و چشمان بیاحساس اما دقیق سایلس، وارد دروازهی بزرگ قصر شدند. در لحظهای که درهای قصر پشت سرشان بسته میشد، الویرا احساس کرد که قدم به دنیای متفاوتی گذاشته—جایی پر از رمز و سکوت، سیاست و نگاههایی که حتی نفس کشیدن را هم زیر نظر دارند... فضای داخلی قصر آرام بود، با نور مشعلهایی که در دیوارهای سنگی میرقصیدند و انعکاس نوری گرم اما سنگین بر چهرهها میانداخت. قدمهای الویرا و کائلن روی سنگفرشها طنین خفیفی داشت، گویی سکوت، منتظر کلامی بود تا شکسته شود. کائلن نگاهی از گوشهی چشم به الویرا انداخت و بیمقدمه گفت: _تو معادلات جنگ رو بههم زدی. الویرا بیهیچ نشانهای از تعجب، فقط به روبهرو نگاه کرد و با لحنی آرام اما دقیق پاسخ داد: _اگه منظورتون دفع حملات جادویی توی میدون نبرده، خب، باعث شد عقبنشینی کنن. وایت ارمیها از اون برخورد حسابی شوکه شدن و بلک ارمیها کمترین آسیب ممکن رو دیدن. راستش، من هنوز آشنایی چندانی با این قدرت ندارم... ولی دارم سعی میکنم بهش عادت کنم. ولی اگه نتیجهی بههم خوردن معادلات، آسیب کمتر باشه—فکر نمیکنم زیاد ناراحتکننده باشه. کائلن برای لحظهای سکوت کرد. نه از آن سکوتهای مصنوعیِ مودبانه، بلکه سکوتی واقعی، نشأتگرفته از حیرتی عمیق. هیچکس تا به حال آنقدر صاف، محکم و با قاطعیتی بینیاز از جسارت، پاسخ حرفهایش را نداده بود. همیشه عادت داشت حرف آخر را بزند، تحلیل را تمام کند، و دیگران فقط سرتکان دهند. و حالا این دختر، با چشمانی آرام و لحن حسابشده، معادلهای دیگر را جلوی پایش گذاشته بود. نگاهش به دیوار افتاد، اما ذهنش درگیر چیزی دیگر بود. "پس علاقهی رنالد به این دختر... بیمنطق نیست." اما این فکر را نگه داشت. هنوز برای نتیجهگیری زود بود. کائلن جلوی در اتاق ایستاد، دستی به کلید چرخاند و در را با آرامی باز کرد. _اینجا اتاق شماست. با همان لحن رسمی همیشگیاش گفت. _لطفاً تا اطلاع ثانویه، از اتاق خارج نشید. الویرا نگاهی کوتاه به فضای باشکوه اتاق انداخت. سقف بلند با نقوش طلایی، پردههای ضخیم مخملی به رنگ خاکستری نقرهای، و تختی بزرگ با ملحفههای سفید و تزیینات ظریف. همه چیز بوی نظم و اشرافیت میداد. _باشه. جوابش کوتاه بود، بینیاز از بحث. کائلن سر تکان داد و در را پشت سرش بست. الویرا آهی کشید. نگاهش یکبار دیگر اتاق را کاوید، اما چشمهایش خستهتر از آن بودند که جزئیات را ضبط کنند. تحلیل بعداً. استدلال بعداً. فعلاً فقط خواب. کفشهایش را با بیحوصلگی درآورد و خودش را روی تخت انداخت. روتختی نرم زیر بدنش فرو رفت و بوی ملایمی از پارچهی تازهشستهشده بالا زد. با اینکه پلکهایش سنگین بودند، ذهنش هنوز از کار نیفتاده بود. "ریکدوریان منو تو قصر اصلی امبرهها نگه داشته... و کائلن صریحاً گفت بیرون نرم." حسی بین حفاظت و حبس درونش پیچید. اعتماد؟ نظارت؟ یا چیز دیگه؟ اما خستگی مثل موجی سنگین آمد و باقی افکار را با خود برد. سرش را روی بالش چرخاند، یک دست را زیر گونهاش برد، و آرام پلکهایش را بست. شاید فردا وقت تحلیل باشد. ______ 1. Saylas Thorneveil 2. Void Marshal: مقام دوم طبقه آمبره، ژنرال تاکتیکی 3. Kaelen Veyron 4. Shade Chancellor: مقام سوم طبقه آمبره، مشاور ارشد 5. Umbrae: طبقه رهبران استراتژيک، بالاترین طبقهی بلک آرمی 6. Forged: طبقهی جنگجویان و شوالیههای بلک آرمی ویرایش شده در جولای 23 توسط Elvira_Eternal 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Elvira_Eternal ارسال شده در ژوئن 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 27 (ویرایش شده) چپتر بیست و پنجم _ قلمرو تاریکی شعلههای آرام شومینه، نور نارنجی کمجانی به اتاق سرد انداخته بودند. نقشهای بزرگ از قلمرو الوردایون روی میز میانی پهن شده بود، با نشانههایی فلزی که موقعیت ارتشها، خطوط درگیری و منابع را مشخص میکردند. دیوارهای اتاق با قفسههایی از اسناد و سلاحهای تزئینی پوشیده شده بود، اما حالا همهی چشمها به یک نقطه خیره بود—جایی که ریکدوریان ایستاده بود. او پشت میز ایستاده، دستها روی لبهی آن، چشمهاش خیره به نقشه. نگاهش به آرامی به سوی ثارل و کایرا چرخید. _حملات در جناح شمالی سریع و هماهنگ بودن. بلیدکسترها با شجاعت جلوی اولین موج رو گرفتن... اما اگر اون اتفاق نمیافتاد، ما شاید حالا اینجا نبودیم. ثارل سری به نشانهی تأیید تکان داد. _نیروی کمکی دیر رسید... ولی اونقدر محکم ایستادیم که حتی عقبنشینی دشمن هم بینظم بود. کایرا، با زره تیره و براق سولاستیل و نگاه مصممش، جلو آمد. _ما تنها دو نفر از نیروهامون رو از دست دادیم. بقیه جراحاتی جزئی داشتن. حضور اون دختر... تأثیر مستقیم داشت روی جریان نبرد. سربازای دشمن بیهدف شده بودن. ریکدوریان نگاهی کوتاه به او انداخت، سپس با حرکتی نرم، گوشهای از نقشه را کنار زد. در همین لحظه، صدای نوکس¹، سرد، شمرده و با تهمایهای از نفوذ، فضای اتاق را برید. _اطلاعاتی که از کاخ سفید جمع کردیم نشون میده که لردهای ردهبالای اوردو رگالیس در حال تقسیم مجدد منابع هستن. ظاهراً اتفاقات اخیر باعث شده چند نفر از اونها اعتمادشون رو به آریوس از دست بدن. چشمان کائلن براق شد. _شکاف سیاسی؟ نوکس سری به نشانهی تایید تکان داد، بدون حتی پلک زدن. _یکیشون... لرد بارتام، مخفیانه با یک گروه از لومیاریها ملاقات کرده. دقیقاً نمیدونیم چرا، اما احتمالاً بهدنبال جلب حمایت مذهبی برای اهداف خودش باشه. سایلس که تا آن لحظه ساکت بود، بالاخره لب گشود. صدایش آرام و پخته بود، مثل کسی که همیشه ده قدم جلوتر از دیگران فکر میکند. _این یعنی ارتش سفید در حال از دست دادن انسجامشه. شاید وقتشه حرکت بعدی رو زودتر انجام بدیم. ریکدوریان یکباره ایستاد، قامتش بلند و سایهاش بر دیوار افتاده بود. _نه هنوز... باید صبر کنیم. اونها هنوز زخمی هستن، ولی ما هم... چیزهایی برای درک کردن داریم. برای چند لحظه، سکوت بر اتاق حاکم شد. تنها صدای چوب در حال سوختن در شومینه شنیده میشد. سکوت سنگینی که پس از صحبتهای نوکس ایجاد شده بود، با صدای آرام و حسابشدهی ثارل شکست. _از روز اولی که همراه رنالد وارد کمپ شد، هیچ اثری از مانا در وجودش حس نکردم. هیچ جریانی، هیچ تپشی... حتی ضعیفترین رگهای از انرژی که بشه باهاش جادو یا قدرت رو کنترل کرد. برای من که سالها بلیدکستر بودم، این غیرممکن به نظر میرسه. کایرا که تکیه داده بود، با ابرویی بالا انداخته نگاهش را به ثارل دوخت. _تو مطمئنی؟ حتی کودکان الارادیونی هم مانا دارن، هر چقدر هم ضعیف. ثارل سرش را به آرامی تکان داد، انگشتش را به آرامی روی میز ضرب گرفت. _مطمئنم. اونوقت، من فکر کردم شاید از اهالی کپیتال باشه که راهش رو گم کرده. لباسهایی که به تن داشت کاملاً ناآشنا بودن، نه زره، نه روپوش جنگی، نه حتی نشان قومی مشخص... چیزی جز اسمش نمیدونست. فقط گفت اسمش الویراست. و راستش... حس تهی بودنش ترسناک بود. چشمهای ریکدوریان تنگ شد. او به آرامی به سمت ثارل چرخید، نگاهش سرد و پرسشگر. _چرا همون موقع بهم نگفتی؟ ثارل مکثی کرد. نه از ترس، بلکه از عادت نظامیاش به منطق و گزینش اطلاعات. _نخواستم با موضوعی نامشخص وقتت رو بگیرم، ریک. به نظرم میاومد یه غریبهست که مسیرشو گم کرده. و تا وقتی خطری ازش ندیدم... نیازی به دخالت ندیدم. سایلس که دست به سینه ایستاده بود، آرام زمزمه کرد: _ولی حالا دیگه نمیتونیم بیتفاوت باشیم. اون دختر جلوی طلسمهایی ایستاد که سربازهای تعلیمدیدهمون رو به زمین میزد. بدون سپر. بدون جادو. و حتی بدون درد. نوکس آرام جلو آمد، صدایش نرم اما تیز بود. _ممکنه با نوعی محافظت طبیعی به دنیا اومده باشه. یا چیزی... فراتر از منشأ مانا در وجودش باشه. شاید منشأ قدرتش... اصلاً مانا نباشه. کایرا نیمنگاهی به نوکس انداخت. _داری از چی حرف میزنی؟ نوکس لحظهای سکوت کرد، سپس با صدایی آهسته گفت: _چیزی متفاوت. شاید نوع دیگری از انرژی. چیزی که ما هنوز نه درک کردیم و نه دیدهایم. سایلس آهسته عینکش را جابهجا کرد، سپس رو به ریکدوریان گفت: _بهتره تا وقتی اطلاعات دقیقتری نداریم، اون رو زیر نظر داشته باشیم. بدون اینکه بهش فشار بیاریم یا شک ایجاد کنیم. اگر منشأ این قدرت تهدیدآمیز باشه، باید زودتر بفهمیم... اما اگه متحد باشه، شاید قویترین برگ برندهمونه. ریکدوریان دمی سکوت کرد. نگاهی گذرا به همه انداخت، سپس به نقطهای خیره شد، گویی ذهنش بسیار دورتر از آن اتاق ایستاده بود. _اون... میتونه مسیر این جنگ رو تغییر بده. یا تمومش کنه. همه برای لحظهای ساکت شدند. بعد از دقایقی سکوت که تنها با صدای ورق خوردن گزارشها و زمزمههایی پراکنده پر شده بود، ریکدوریان نگاهش را دوباره به ثارل دوخت. _با رنالد حرف بزن. شاید اون بتونه چیزی ازش دربیاره. به نظر میرسه نزدیکترین نفر بهشه. ثارل ابروهایش را کمی بالا انداخت، نگاهی که هم تردید داشت و هم کمی انتقاد. _بعید میدونم. اون پسر... وفاداری خاصی نسبت به اون دختر پیدا کرده. فکر نمیکنم حتی اگه چیزی بدونه هم، به این راحتیها چیزی بگه. در این لحظه، صدای نرم و آرامی در میان جمع بلند شد. نوکس، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، کمی از دیوار فاصله گرفت. چشمان ارغوانیاش در نیمنور اتاق برق زد. _اگه اجازه بدید، خودم باهاش صحبت میکنم. شاید بتونم نزدیکتر بشم. بدون اینکه محافظهکاری رنالد مانعی باشه. چند لحظهای سکوت حاکم شد. نگاهها میان نوکس و ریکدوریان در رفتوآمد بود. در نهایت، ریکدوریان با حرکتی ملایم سرش را تکان داد. _باشه. ولی خیلی محتاط باش. هیچ تهدیدی، حتی غیرعمد، نباید سمت اون دختر بره. همین الان هم وایتها از وجودش خبر دارن، اگر لحظهای غافل بشیم براش درنگ نمیکنن... باید مطمئن بشیم که از محوطه قصر خارج نمیشه. باقی اعضا با سری خمیده یا سکوتی معنادار، موافقت خود را نشان دادند. یکییکی از اتاق خارج شدند، هرکدام غرق در افکاری سنگین. و آنگاه، ریکدوریان تنها ماند. قدمی آرام به سوی پنجره برداشت. بیرون، نور غروب با گرگومیش آسمان میآمیخت و بر سنگهای سیاه قصر سایه میانداخت. هوای سرد با نسیمی ملایم از لابهلای پنجرهها میگذشت. ذهنش نه به گزارشات جنگ بود و نه به حرکات بعدی دشمن. فقط یک تصویر درونش حک شده بود: الویرا، نشسته بر زین اسب، موهای رها و براقش در باد تاب میخورد، چشمان کهرباییاش مثل دو تکهی خاموش از خورشید او را برانداز میکردند، بیهیچ ترس یا تملقی. و بعد آن لحظهی کوتاه... آن رایحهای که حتی اکنون، خاطرهاش آزاردهنده بود. عطری که بیاجازه وارد مشامش شده بود، و ردّی از وجود کسی در دل جنگ گذاشته بود که هیچچیز از او نمیدانست. چهرهاش بیاختیار کمی سرخ شد. خودش هم نمیدانست از شرم بود یا چیزی دیگر. با حرکتی سریع پنجره را بست، نفس عمیقی کشید و به سمت کاناپه رفت. دراز کشید و بازو را زیر سرش گذاشت. اما ذهنش هنوز رها نشده بود. _الویرا... تو واقعاً کی هستی؟ ____ 1. Nox ویرایش شده در جولای 25 توسط Elvira_Eternal 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Elvira_Eternal ارسال شده در جولای 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 (ویرایش شده) چپتر بیست و ششم _ روز اول در قلمروی سایه ها سایههای خاکستری صبح هنوز روی دیوارهای قصر کشیده شده بودند که صدای تقهای آمد و سپس در اتاق به آرامی باز شد. دختری جوان با موهای بافتهشده به رنگ بنفش و یونیفرم ساده خدمتکاران وارد شد. الویرا، که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، با کنجکاوی سرش را برگرداند. _صبحتون بخیر بانوی من، دالیا هستم، در خدمت شما. و تعظیم کوتاهی کرد. الویرا از روی صندلی بلند شد. _صبح بخیر. در دستانش لباسی بلند، از پارچهای لطیف و براق، با دامن پفدار و رنگهای ملایم بود. دالیا، در حالی که لباس را با احترام روی تخت میگذاشت، با لبخندی ملایم گفت: _این لباس مخصوص شماست، بانوی من. برای روز. الویرا به لباس نگاهی انداخت. دامن بلند، آستینهای پرچین و جنس پارچهای که معلوم بود برای فعالیت طراحی نشده بود. آهی آهسته کشید و رو به دالیا کرد. _ممنونم، ولی... ممکنه به جای این، چیزی مثل شلوار و بلوز بپوشم؟ دالیا لحظهای مکث کرد. چشمانش از تعجب درشت شد. چنین درخواستی را از هیچ زنی در قصر نشنیده بود—جز معدود افسران زن ارتش که یونیفرم نظامی میپوشیدند. _بانوی من، ام... این... در قصر رسم نیست. شلوار برای خانمها معمول نیست... . الویرا با لحنی ملایم اما قاطع ادامه داد: _مطمئن باش اگه میتونستم تو این لباس حرکت کنم، باعث زحمتت نمیشدم. دالیا چند ثانیهای مردد ماند. چهرهاش حاکی از نبردی درونی بین آداب و وظیفه بود. سرانجام، با احترام سری تکان داد. _اجازه بدید ببینم میتونم چیزی تهیه کنم یا نه. او با سرعت و سکوت از اتاق خارج شد. الویرا آهسته روی تخت نشست، نگاهش را به سقف دوخت و در دل گفت: «حتی لباس هم اینجا قانون خودش رو داره...» دقایقی بعد، در دوباره باز شد. دالیا برگشته بود—با چند تکه لباس ساده اما آراسته در بغلش. بلوزی با آستینهای بلند و یقهای نیمهشلخته، یک دامن سبک و نسبتا کوتاه تا زانو، و بوتهای چرمی بلند. _امیدوارم اینا براتون راحتتر باشه، بانوی من. لبخندی بر لبهای الویرا نشست. _خیلی ممنونم، دالیا، راستی لطفا به جای بانوی من، منو با اسمم خطاب کن، الویرا. خدمتکار سرش را پایین انداخت و با همان لحن مودبانه ادامه داد: _من فقط خدمتکار شمام، چطور میتونم چنین جسارتی کنم؟! الویرا ابروهایش را بالا انداخت. -نیازی نیست خودت رو اذیت کنی، من فقط دوست داشتم منو با اسمم صدا کنی. دالیا معذب، در حالی که دستانش را درهم قفل کرده بود پاسخ داد: -بانوی من طبق آداب و رسوم طبقه خدمتکاران حق ندارند فردی رو که بهش خدمت میکنن رو به اسم صدا کنن، اگه کسی بشنوه من شمارو با اسم کوچیکتون صدا میزنم، حتما تنبیه میشم. شما مهمان نوکتیس ونگارد هستید. الویرا بعد از شنیدن حرفهای دالیا، اصرار را جایز ندانست. -متوجه شدم. دالیا کمی سرش را به نشانه احترام خم کرد. -الان حموم رو براتون آماده میکنم. چند دقیقه بعد، بخار سبک و گرم، فضای حمام سنگی قصر را پر کرده بود. الویرا با کمک دالیا موهایش را شست، زخمهای سطحی را بررسی کرد و سپس لباسهای تمیز را به تن کرد. پارچهی تازه حس خوبی داشت—نه بهخاطر لوکس بودنش، بلکه چون دیگر بوی خون و خاک جنگ را نمیداد. وقتی دالیا رختهای چرک را جمع کرد و آماده رفتن شد، نگاهش برای لحظهای روی الویرا مکث کرد. چیزی در چشمان دختر وجود داشت... غرور، قدرت، اما نه شبیه بقیهی زنان قصر. -اگر چیزی نیاز داشتید، فقط صدام کنید، بانوی من. سپس با احترام خارج شد و در اتاق را به آرامی بست. چند دقیقهای که در سکوت گذشت، الویرا آرام به سمت آینهی قدی گوشهی اتاق رفت. ایستاد و نگاهی به تصویر خودش انداخت. لباسها به طرز عجیبی با تنش هماهنگ شده بودند—بلوز سبک و دامن کوتاه، ساده ولی زیبا. بخار حمام هنوز در پوست سفید و درخشانش باقی مانده بود. مژههای بلندش خیس بودند، و موهای تیرهاش تا کمرش ریخته بودند، حالتی نرمی گرفته، انگار نور صبح را در خود حبس کرده بودند. دستش را بالا آورد و سرش را به مچش نزدیک کرد. بویی دلنشین و ملایم از گلهای بهاری در مشامش پیچید—نه تند، نه مصنوعی. دقیقاً همان رایحهای که هنگام آماده کردن حمام دیده بود: شیشههایی کوچک با مایعات رنگی، که دالیا با دقت چند قطره از آنها را به آب افزوده بود. پس اینجا هم از اسانسها استفاده میکنن... الویرا با انگشتانش موهایش را آشفته کرد و دوباره به تخت برگشت، دراز کشید و سقف را نگاه کرد. ذهنش از افکاری پر شده بود که اجازه نمیدادند از این سکوت لذت ببرد. «اومدنم کار درستی بود؟ اصلاً روزی میرسه که برگردم؟ رنالد الان کجاست؟ حالش خوبه؟» هیچ خبری از او نداشت و این ندانستن، مثل باری بر سینهاش سنگینی میکرد. اگه بلکآرمی هم مثل وایتآرمی باشه چی؟ اگه همهی این لبخندها و احترامها فقط یه نقابه... برای سواستفاده؟ الویرا از جا بلند شد، نشست و دستانش را دو طرف تخت فشار داد، تشک زیر انگشتانش فرو رفت. «نه، نمیتونم همینطوری بشینم. باید از حالا فکر کنم. اگه یهروزی بخوام فرار کنم، شاید بشه به کپیتال رفت... .» اما همانطور که فکرش آمده بود، به همان سرعت هم خط خورد. او یاد حرفهای رنالد افتاد—کپیتال خاک بیطرف بود، پس هیچکس آنجا امنیت مطلق نداشت. بازار سیاه فعال، تردد آزاد همهی طرفها... و قدرتی مثل قدرت الویرا، اگر لو میرفت، ممکن بود به جای یک انسان، یک کالا بشود. «نه، فرار گزینهی امنی نیست. باید اینجا بمونم، ولی نه صرفاً بهعنوان یه اسیر. باید براشون سود داشته باشم—چیزی بیشتر از قدرت عجیبم.» او خودش را وادار کرد منطقی فکر کند. «اگه بتونم به بلکآرمی نشون بدم که میتونم براشون مفید باشم، نه فقط بهخاطر قدرت، بلکه بهخاطر ذهنم، رفتارم، تحلیلهام... شاید اونا منو کنار خودشون نگه دارن. شاید... کمکم کنن که یه روز راهی برای برگشت پیدا کنم.» در همین حال که ذهنش مشغول بافتن رشتههای نقشهای نانوشته بود، صدای تقهای آرام درِ چوبی اتاق را لرزاند. صدای تقه دوباره تکرار شد. الویرا نفس عمیقی کشید، از تخت بلند شد و با قدمهایی آرام به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت و در را کمی باز کرد. نور ملایمی از راهرو به درون اتاق تابید و سایهی مردی شنلپوش با قدبلند، موهایی آشفته و نگاهی مرموز، در قاب در ظاهر شد. چشمانش... الویرا برای لحظهای نفسش را حبس کرد. آن چشمان ارغوانی، که در تضاد با رنگ پوست و لباسهای تیرهاش میدرخشیدند، مستقیم در چشمهای او خیره شده بودند. نوری در آنها بود—نه گرم، نه سرد—بلکه نوری که انگار حقیقت را میکاود. مرد سینی نقرهای غذا را در دستانش داشت. سکوت کوتاهی میانشان افتاد. -نمیخواستم مزاحم بشم. صدایش آرام، گرفته و با تهمایهای از خستگی بود. -فقط فکر کردم شاید گرسنه باشی. الویرا برای لحظهای فقط نگاهش کرد. هیچکس تا به حال از نگاهش نمیتوانست چیزی بخواند، اما نگاه او... انگار به درون افکارش راه پیدا کرده بود. در را کمی بیشتر باز کرد. -ممنون... واقعاً بهش احتیاج داشتم. نوکس بدون اینکه وارد شود، سینی را بالا آورد. -میتونم بذارمش اینجا، یا... اگه اجازه بدی بیام داخل. الویرا لحظهای مردد ماند. ذهنش هنوز درگیر شک و دوگانگی بود. اما چشمان ارغوانی نوکس، گرچه بیحالت، صداقتی بیصدا در خود داشتند. سرش را کمی تکان داد و از جلوی در کنار رفت. نوکس با قدمهایی آرام وارد شد. الویرا در را پشت سرش بست و به تماشای او پرداخت که چگونه سینی را روی میز کنار تخت گذاشت. او نه شبیه افسرهای خشک بلکآرمی بود، نه مثل افراد مرموز دیگر. نوعی سادگی پیچیده در رفتارش بود. نوکس کمی برگشت و بدون مقدمه گفت: -حالت چطوره؟ الویرا لبخند کمرنگی زد، هرچند تهش کمی سردرگمی بود. -خوبم، فقط... هنوز مطمئن نیستم کجام. نوکس فقط نگاهش کرد. نه برای قضاوت، بلکه برای فهمیدن. -این طبیعیه. مکثی کرد و سپس ادامه داد: -اینجا... همیشه یه جوریه که باعث میشه آدما احساس غریبه بودن کنن. حتی اگه سالها اینجا باشن. الویرا ابرو بالا انداخت. -و تو؟ هنوزم احساس غریبه بودن میکنی؟ نوکس لبخند نامحسوسی زد، از اون لبخندایی که بیشتر از درد حرف میزنن تا شادی. -من؟ نه. من خیلی وقته یاد گرفتم خودمو با غریبه بودن وفق بدم. الویرا پلک زد. -اونوقت میتونم بپرسم اسم غریبهای که برام غذا آوردن چیه؟ نوکس مستقیم نگاهش کرد، لبخند کجی گوشه لبش نشست و دست به سینه شد. -نوکس. الویرا زیر لب تکرار کرد: -نوکس... بعد با لحنی آرام اما دقیق گفت: -اسمی که بهطرز عجیبی با رنگ چشمهات هماهنگه. برای لحظهای، سکوت افتاد. نوکس پلک زد. انگار چیزی بین صورتش و افکارش شکست. نگاهش نرم شد. بعد گوشهی لبش بالا رفت. اما این بار لبخندش فرق داشت. واقعیتر. کمی شگفتزده، حتی شاید کمی... خجالتی. سرش را کمی پایین انداخت و آرام گفت: -تا حالا هیچکس همچین چیزی بهم نگفته بود. و نگاهش دوباره به چشمان الویرا برگشت. این بار کمی طولانیتر. الویرا نگاهش را از او گرفت و روی غذاها خم شد. بوی خوب نان گرم و سوپ معطر در فضا پیچیده بود. -متشکرم، نوکس. واقعاً لطف کردی. نوکس به در اشاره کرد. -اگه چیزی خواستی، فقط کافیه در بزنی. من همیشه صدای در رو میشنوم. و بعد، بیهیچ حرف اضافهای، چرخید و از اتاق بیرون رفت. الویرا به در بسته خیره ماند، به جایی که دقیقهای پیش آن چشمان ارغوانی نگاهش میکردند. ویرایش شده در جولای 25 توسط Elvira_Eternal 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Elvira_Eternal ارسال شده در جولای 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 17 (ویرایش شده) چپتر بیست و هفتم _ معمایی جدید الویرا در سکوت غذا میخورد. قاشق را در سوپ فرو میبرد، اما هر لقمهاش با افکاری همراه میشد که مثل سایهای دور سرش میچرخید. ذهنش آرام نمیگرفت. این دنیا هنوز برایش غریبه بود. سرد، مرموز و پر از نگاههایی که انگار دنبال حقیقتی در چشمانش میگشتند. کسی هنوز نمیدانست که او از دنیای دیگری آمده؛ دنیایی با آسمانی متفاوت، با مفاهیمی دیگر از قدرت، جنگ، ایمان. فقط رنالد میدانست. همان مردی که پشت شوخیهایش چشمانی داشت که همه چیز را میدید. رنالد... الویرا لبخند کمرنگی زد. گاهی آنقدر سبکسر و پر حرف به نظر میرسید که هیچکس فکر نمیکرد انقدر دقیق و باهوش باشد. اما او بود. حتی شاید از همهی آن سربازهای ساکت و خشنِ بلکآرمی، بیشتر میفهمید. او اولین کسی بود که فهمید چیزی فرق دارد. طرز حرف زدن الویرا، زبان بدنش، حتی شیوهی نگاهش به چیزهایی که برای مردم این دنیا عادی بود—همه چیز او را لو میداد. و رنالدی که کاملا آگاهانه به او گفته بود، موقتا حقیقت را مخفی نگه دارد. الویرا در دلش اعتراف کرد که به این لطفش نیاز داشت. اگر همان اول حقیقت را میگفتند، شاید کارش تمام بود. و حالا؟ حالا او فقط زنی بود با حافظهای ناقص، پیدا شده در جنگل، در حالی که چیزی نمانده بود توسط جانوری به نام راندراک دریده شود. تا زمان اثبات حرفایش، رنالد تصمیم گرفته بود حقیقت را مخفی نگه دارد. حتی از ثارل، برادر خودش. و این موضوع، الویرا را بیشتر از هر چیز نگران میکرد. اگر این راز دیر یا زود فاش میشد، چه اتفاقی میافتاد؟ آیا دیگر کسی به او اعتماد میکرد؟ او بشقاب را کنار گذاشت و به نقطهای روی دیوار خیره شد. راه بازگشتی نبود. یا حداقل هنوز نبود. تا آن زمان، تنها کاری که میتوانست بکند این بود که... بماند. زنده بماند. و شاید—فقط شاید—اعتماد این مردمان تاریکپوش را به دست بیاورد. اما نمیدانست که پشت در، نوکس هنوز نرفته بود. او آرام ایستاده بود، درست بیرون از در، در سکوت، در تاریکی. *** نوکس دستش هنوز از سینی غذا گرم بود، نگاهش به نقطهای روی زمین سنگی بود. او همیشه میایستاد. همیشه مکث میکرد. و حالا بیش از هر وقت دیگری، صدای سکوت را شنیده بود. کلمات الویرا در ذهنش طنین انداخته بودند. آهسته. زیر لب. شاید حتی خودش هم نمیدانست. "اگر... بلک آرمی بخواد سواستفاده کنه..." "کپیتال..." "بازگشت..." نوکس لبش را به هم فشرد. کپیتال؟ بازگشت؟ اینها واژههایی نبودند که از کسی که حافظهاش را از دست داده است انتظار شنیدن داشت. در ذهنش پازل شروع شده بود. نامش الویرا ارنل است. از رنالد جدا و به قصر آمبره آورده شده. به طرز عجیبی با رنالد صمیمی است و رنالد هم متقابل احترام خاصی برایش قائل است. رفتارهای عجیبی دارد، اما نه از ترس، نه از سردرگمی، بلکه از آگاهی. نوکس برگشت، نگاهش به نور کمرنگ مشعلهای راهرو افتاد. هوا هنوز بوی گلهای معطر داخل حمام را داشت. دالیا از اسانسهای لالهی سیاه استفاده کرده... عطر گران قیمتیست، فقط برای مهمانهای خاص... پس وارلرد تصمیم گرفته این زن را تحت مراقبت خاص نگه دارد. با نوک انگشتانش پل بینیاش را لمس کرد. فکرش تیز بود، مثل لبهی خنجر. الویرا برایش یک معما بود. نه فقط به خاطر رفتارهایش. نه فقط به خاطر سکوتهایش. بلکه به خاطر نگاهش... چشمانی که انگار دنیای دیگری را دیده بودند. ویرایش شده در جولای 25 توسط Elvira_Eternal 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.