رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان زَر گریسون {پروتکل پژواک:سایه های فساد}| zara کاربر انجمن نودهشتیا


zara

پست های پیشنهاد شده

#پارت بیست و چهار

اتصال این پروژه به شبکه قاچاق اعضا با هدف برداشتن اندام پس از مرگ سوژه، تطابق گروه‌های خونی با درخواست‌های ثبت شده در بازارهای بین المللی، استفاده از دیتا بیس پینک جهت طبقه‌بندی سوژه‌ها برای مقاصد پورنوگرافی زیر زمینی دسته بندی دال اسلیپ(عروسک خفته).

زر احساس گیجی و سنگینی می‌کرد. نمی‌دانست خواب است یا واقعا بیدار؟

- کافیه!

نوآ جلو آمد و لپ‌تاپ را بست. سکوتی بس سنگین برای دقایقی حکم فرما شده بود.

جاشوا گفت:

- این‌ها فراتر از اف‌بی‌آی و اینترپلن، ما با چیزی طرفیم که اگر فاش بشه یه جنگ دیپلماسی به پا می‌کنه.

زر، دستش را به پیشانی فشار داد، لرز خفیفی در صدایش بود.

- اون دختر نباید تنها باشه, نباید تبدیل به یه عدد دیگه توی گزارش بشه.

نوآ گفت:

- اگر بخوایم برسیم بهش باید از همون‌جایی شروع کنیم که اسم پروژه از اون‌جا اومده. حیفا واحد مدسک، بخش آزمایشات طبقه بندی شده.

جاشوا با لحنی جدی گفت:

- و تا قبل از این‌که اون رو منتقل کنن باید اطلاعات بیشتری پیدا کنیم، مثلا کی این رو تامین مالی می‌کنه؟ چرا مارکوس باید پاش توی این قضیه باشه؟ کی پشت پرده‌ست؟ من روی سرورها کار می‌کنم شاید بتونم لوکیشنش رو پیدا کنم.

آپارتمان جاشوا، بامداد، نور کم و سکوتی سنگین. زر ایستاده بود، دستانش مشت شده، چشمانش از اشک پر اما لبریز نشده, نگاهش به نقطه‌ای روی زمین قفل مانده بود. نوآ با صدایی پایین سکوت خانه را شکست.

- ما وارد یه قلمرو دیگه شدیم که رسما یه پروژه‌ی جنگی و اون دختر کلیدش.

جاشوا سرش را به آرامی تکان داد و خیره به مانیتور گفت:

- اگر درست فهمیده باشم اون رو آماده می‌کنن برای یه انتقال بزرگ، یه بخش از متن اشاره داشت به پنجره‌ی استقرار توی یک بازه‌ی چهل و هشت ساعته.

 پنجره‌ی استقرار یعنی بازه‌ی زمانی محدود و خاصی که در آن امکان اجرای ماموریت، اعزام نیرو یا استقرار تجهیزات وجود دارد، بدون جلب توجه یا با کم‌ترین ریسک امنیتی.

زر سریع برگشت.

- یعنی ممکن همین الان مشغول آماده سازی باشن.

جاشوا تایید کرد.

- اگر درست باشه انتقال نهایی ممکن از طریق یه مرکز درمانی پوششی انجام بشه باید ردشون رو بگیریم قبل از این‌که بره اسرائیل.

نوآ مکثی کرد.

- می‌تونم اسم پروژه رو توی پایگاه داده‌ی محدود وزارت دفاع جست‌وجو کنم شاید اسم رمز دیگه‌ای براش ثبت شده باشه.

جاشوا هم‌زمان تایپ می‌کرد.

- منم میرم سراغ ردگیری دیتا بیس فرعی که اون فایل‌ها ازش اومدن یکی از پوشه‌ها به یه سرور دیگه لینک داشت به اسم مایندوالت، شاید از اون‌جا اطلاعات دقیق‌تری درمورد مکانش گیر بیارم.

زر با آرامش نگاهی به هر دو انداخت.

- اگر قرار وارد یه بازی بشیم که طرف مقابلش دولت‌ها هستن باید تیمی عمل کنیم و در سکوت.

- هیچ مقام رسمی نباید بفهمه، کسی نمی‌دونه کی توی این لیست‌ها شریک پس هر حرکتی حتی از طریق اینترپل ممکن قبل از رسیدن به نتیجه همه چیز رو نابود کنه.

 جاشوا گفت:

- و اگر ما اشتباه کنیم اون دختر می‌میره و بدتر از اون شاید چیزی که توی بدنش جایی رها بشه که نباید.

- پس با این حساب ما داریم جلوی یه فاجعه رو می‌گیریم.

ساعت چهار و سی و شش دقیقه بامداد، خانه‌ی تاریک جاشوا مخلوط شده با نور مهتاب و چراغ‌های آسمان خراش‌های نیویورک که از پنجره به داخل می‌تابید. زر روی مبل دراز کشیده بود، چند دقیقه‌ای بود که پشت پلک‌هایش گرم شده بود. نوآ هم مشغول حل کردن جدول خاک خورده‌ای بود که روی میز قرار داشت. صدای فن لپ‌تاپ، نور کم و ذهن‌هایی آشفته. جاشوا ناگهان از جست‌و‌جوی بی‌وقفه‌اش دست کشید، انگشتانش مکث کردند و بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت:

- بچه‌ها میشه یه لحظه بیاید؟

زر که انگار گوش‌هایش منتظر بود از جا پرید و سریع‌تر از همیشه نزدیک شدند. یک پوشه‌ی خاکستری با عنوانی کوتاه و عجیب را نشان داد.

- بایگانی میراث هفتصد و سی و یک.

جاشوا کلیک کرد، چند فایل پی‌دی‌اف و تصویر قدیمی ظاهر شد.

@Nasim.M

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 67
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت بیست و پنج

اولین فایل، اسکن زرد رنگی از یک سند نظامی مربوط به ارتش سلطنتی ژاپن به زبان ژاپنی با مهر قرمز رنگ. ترجمه‌ی خودکار کنار آن ظاهر شد. پروتکل آزمایش ناقل انسانی سری آر بتا صفر دو. هاربین، مانچوری، هزار و نهصد‌ و‌چهل ‌و‌ دو. توسعه‌ی میزبان بیولوژیکی مقاوم برای انتشار کنترل شده‌ی پاتوژن‌های نوترکیب در محیط غیرنظامی.

زر در حالی که با تعجب و دهانی باز نگاه می‌کرد گفت:

- این واحد هفتصد و سی و یک؟ نه؟ جهنم روی زمین؟ 

نوآ چشمانش را تنگ کرد.

- خدای من، داری میگی این پروژه‌ی فعلی الهام گرفته از جنایت‌های جنگی که همه‌ی دنیا محکومش کردن؟

جاشوا سری تکان داد و صفحه‌ی بعدی را باز کرد، تصاویر مردانی با روپوش آزمایشگاهی، کودکان بیمار روی تخت‌ها، و نمودار‌هایی پر از پروژه‌هایی مثل میزان رد بافت، قابلیت بقا، زنده ماندن در شرایط شوک سرمایی، آستانه تحمل و غیره. برنامه اپراتور سوژه کودک د- بیست و سه، وضعیت جهش پایدار، قابل دوام، پاتوژن خفته تحت تاثیر سرکوب عصبی شیمیایی.

زر با چهره‌ای درهم گفت:

- دارن تاریخ رو زنده می‌کنن یه دختر با ویژگی‌های مشابه.

جاشوا گفت :

- پس فکر کنم لازم این رو هم ببینین، یه گزارش از سرور مایندوالت، اسم فایل، گزارش پایش میزبان نوترکیب حامل پینک د- بیست و سه.

نوآ زمزمه کرد و گفت:

- نه فقط شبیه حتی کد آزمایشی هم همون فقط مکان و تکنولوژی‌ها تغییر کرده.

جاشوا گفت:

- بچه‌ای که این‌جا ازش حرف میزنن همون دختر مو صورتی. اسم رمز د- بیست و سه‌ست و تنها بازمانده‌ی آزمایشی که دوباره داره تکرار میشه در سکوت و با بودجه‌ی میلیاردی دولتی.

زر از مانیتور فاصله گرفت، دست‌هایش در موهایش بود، حالا همه چیز منطقی‌تر به نظر می‌رسید. از آن زنی که در کافه بود تا نگاه آن سه دختر نوجوان که در تاریکی شب روحش را لمس کرده بودند. قطعات گمشده‌ی پازل کنار هم قرار می‌گرفتند و این چیزی نبود که زر انتظارش را داشته باشد، او که از پشت میز نشینی‌اش راضی بود وارد بخشی تاریکی شد که پیدا کردن راه خروج را برایش سخت‌تر می‌کرد، نشخوار‌های ذهنی‌اش رهایش نمی‌کردند احتمالات و افکار، مانند لشگری از جنس ابرهای تیره بر سرش می‌بارید.

- پس اون دختر یه پروژه‌ست ادامه‌ی مستقیم کاری که باید برای همیشه دفن میشد.

- و آدمایی که پشت این داستانن دنبال خلق سلاحین که قدمتش به جهنم مانچوری برمی‌گرده.

جاشوا گفت:

- و اگر دیر بجنبیم تاریخ دوباره خودش رو تکرار می‌کنه.

زر گفت:

- باورم نمیشه انقدر پیچیده باشه اون دخترایی که دیدم، اون زنی که ازم کمک خواست نمی‌تونم از فکرم بیرونش کنم حتما اونم بخشی از این پروژه بوده و الان دیگه نیست.

توصیه نویسنده: واحد هفتصد و سی و یک ژاپن یک واحد مخفی ارتش امپراطوری ژاپن بود که در طول دهه هزار و نهصد و سی تا پایان جنگ جهانی دوم فعالیت می‌کرد. این واحد یکی از تکان دهنده‌ترین نمونه‌های جنایت جنگی در قرن بیستم است. فعالیت‌های آن‌ها شامل آزمایش‌های بیولوژیکی و شیمیایی روی انسان‌های زنده، اغلب اسیران چینی، کُره‌ای، روسی و حتی برخی غربی‌ها. نمونه‌هایی از این‌ جنایات در داستان نام برده شد. پس از پایان جنگ بسیاری از اعضای این واحد، از جمله دکتر شیرو ایشی، به جای محاکمه شدن به جرم جنایت جنگی، توسط دولت آمریکا محافظت شدند. در ازای دادن اطلاعات علمی حاصل از آزمایش‌ها به ایالات متحده، آن‌ها از پیگرد قانونی معاف شدند، لذا توصیه می‌شود تصاویر مربوط به این جنایت را نادیده بگیرید.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و شش

ساعت هشت و چهل و سه دقیقه صبح شنبه. نیویورک، آپارتمان جاشوا هیس.

نور طلایی و گرم آفتاب از بین پرده‌های حریر سفید، روی صورت زر می‌تابید. نور را پشت چشمانش حس می‌کرد. چشم‌هایش را آرام باز کرد. حس کرد کسی بالای سرش نشسته و به او خیره شده، ترسید و از جا پرید.

- آروم باش زر، منم.

- ترسوندیم جاش.

- فقط نمی‌دونم چطور می‌تونی این‌قدر خوب بخوابی وقتی من کل شب رو بیدار بودم، قهوه می‌خوای؟

- آره ممنون میشم.

- خوبه پس بلند شو برای خودت درست کن و برای منم بیار.

زر نا‌امیدانه به جاشوا نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

- نوآ کجاست؟

- یه سری کارها داشت که باید انجام می‌داد، زودتر رفت.

زر از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند.

- چیز جدیدی پیدا نکردی؟

جاشوا لپ‌تاپش را آورد و‌‌ گفت:

- بیا خودت ببین. این دختر توی پروژه‌ی فوق سری آزمایش شده ولی این‌جا یه اسم کوچیک توی متا دیتای یکی از فایل‌ها هست شاید چیزی باشه که اون‌ها فراموش کردن پاک کنن.

زر جلو رفت و گفت:

- چی نوشته؟ دکتر س.خوری متخصص ژنتیک؟ اسمش عربی؟

- ممکن لبنانی باشه یا فلسطینی یا حتی یکی از پزشک‌های منطقه‌ای که اسرائیل ازشون توی پروژه‌های سایه استفاده می‌کرد.

- می‌تونی پیداشون کنی؟

جاشوا لبخندی زد و گفت:

- یه اسم ناقص؟ پیدا کردنش مثل پیدا کردن یه سوزن تو انبار کاه می‌مونه ولی خب من عاشق سوزن پیدا کردنم.

جاشوا شروع کرد. جست‌و‌جو میان پایگاه‌های داده‌های پزشکی، شبکه‌های تاریک و اسناد درز کرده آغاز شد. چند ساعتی گذشت ساعت حدود دوازده و بیست و هشت دقیقه بعد از ظهر بود که نوآ به آن‌ها پیوسته بود. جاشوا مانیتور را چرخاند و‌ گفت:

- خب یه نفر هست با مشخصاتی مشابه دکتر سلیم خوری متخصص ژنتیک و ویروس شناسی که قبلا توی پروژه نظامی تحقیقاتی در نزدیکی حیفا بوده ولی از سه سال پیش هیچ سابقه‌ای ازش نیست، فقط یه گزارش که‌ طبق اون، پروژه متوقف شده و خوری اخراج شده علت هم تضاد اخلاقی با دستورات بوده.

نوآ با اخم گفت:

- یعنی حاضر به همکاری نشده؟

زر گفت: 

- یعنی ممکن حرف بزنه.

نوآ گفت:

- البته اگر زنده مونده باشه.

جاشوا ادامه داد و گفت:

- و یا ممکن پنهان شده باشه ولی آخرین آدرس آی‌پی از یه مقاله ناشناس با امضای س.خ ثبت شده به یکی از بیمارستان‌های متروکه توی قبرس شمالی برمی‌گرده که احتمال میدم اون خود خوری باشه.

نوآ نگاهی عمیق به جاشوا انداخت.

- جاش؟ می‌دونستی فدرال بابت از دست دادن تو خیلی پشیمون میشه؟

جاش بدون این‌که چشم از مانیتور بردارد نیش خندی زد و گفت:

- می‌دونم رفیق ولی این مشکل اوناست.

زر پرسید:

- یعنی باید بریم قبرس؟ فکر نمی‌کنم وقت زیادی داشته باشیم.

نوآ گفت:

- اگر زنده باشه ارزشش رو داره ولی باید مطمئن بشیم اون مرد همونی که دنبالش می‌گردیم، یه اشتباه کوچیک کافیه تا برای همیشه حذف بشیم.

جاشوا گفت:

- من می‌تونم یه تماس امن برقرار کنم اگر خودش بخواد می‌تونیم ارتباط بگیریم وگرنه؛ وقت فرار می‌رسه.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و هفت

ساعت از نیمه شب گذشته بود صدای تایپ آرام جاشوا سکوت خانه‌ی نیمه تاریک را می‌شکست، صفحه تماس باز بود اما هنوز هیچ پاسخ مستقیمی از طرف دکتر سلیم خوری دریافت نشده بود. زر با نگرانی پرسید:

- وقتمون داره تلف میشه جاش اون باید فهمیده باشه که داریم بهش نزدیک میشیم.

جاشوا با خستگی چشم از مانیتور گرفت و دستش را به صورتش کشید، به زر نگاه کرد و بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای با همان صدای آرام همیشگی‌اش گفت: 

- میشه یه صحبتی باهم داشته باشیم؟

زر سرش را تکان داد، صدای خسته‌ی جاشوا که لرزی از نگرانی درش موج میزد ادامه داد.

- ببین زر، یادته قبلا اون موقع‌ها که مدرسه می‌رفتیم همیشه هر اتفاقی که واست می‌‌افتاد می‌اومدی به من می‌گفتی؟

زر که نمی‌دانست چرا جاشوا گذشته را پیش می‌کشد پاسخ داد:

- آره خب مگه میشه یادم بره، چطور؟

- تا وقتی که رفتیم دانشگاه تو بازم همون‌طور بودی ولی یهو عوض شدی.

زر نگاهش را پایین انداخت نمی‌دانست چه پاسخی بدهد به جاشوا نگاه کرد.

- خب هر دومون بزرگ شدیم جاش، می‌تونستم از خودم محافظت کنم.

جاشوا پیشانی‌اش را با دست فشار داد.

- محافظت؟ این‌طوری؟ این همه سال از فارغ التحصیلیمون گذشت و تو حتی یک بار به دیدنم نیمدی، استخدام شدنت رو تنهایی جشن گرفتی و هر موقع دعوتت می‌کردم دست به سرم می‌کردی و فقط وقتی حوصلت سر می‌رفت با اون بازی کلمات گولم میزدی.

- جاش تو ازدواج کرده بودی چه انتظاری از من داشتی؟

جاشوا نفسی بیرون داد و گفت:

- چه ربطی داره زر؟ همه بودن جز تو که دوست صمیمیم بودی و بعد از این همه وقت درست وقتی دیدمت که بازم توی دردسر افتاده بودی با این تفاوت که الان پیشرفت کردی و در سطح جهانی دردسر درست می‌کنی!

زر با تعجب به جاشوا نگاه می‌کرد.

- تو حتی تا لحظه‌ی ازدواجت به این دوست ظاهرا صمیمیت نگفته بودی که دوست دختر داری پس میشه تمومش کنی جاش؟

- معلومه که نه، راستش خیلی ازت ناراحت بودم و همیشه دلم می‌خواست این‌ها رو بهت بگم.

زر خواست چیزی بگوید که ناگهان توجه جاشوا به سمت مانیتور برگشت.

- یه پینگ کوتاه فرستاد؛ فقط یه سیگنال فکر کنم داره بررسی می‌کنه که ما کی هستیم ولی عمدا جواب نمیده، می‌خواد ما رو سردرگم کنه که البته حق هم داره هر لحظه ممکن اون‌ها پیداش کنن.

نوآ که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، ناگهان قدمی جلو آمد و با لحن آرام ولی مصمم گفت:

- اون می‌دونه چی دیده و خوب می‌دونه اگر این اطلاعات لو بره زندگیش تموم میشه هزارتا قفل به خودش بسته نه برای محافظت از بقیه، برای حفظ جون خودش.

زر گفت:

- پس چیکار باید بکنیم؟ اگر نتونیم اطلاعاتی ازش بگیریم رسما همه چی تموم.

نوآ نگاهی به صفحه و به آن‌ها انداخت و در حالی که گوشی‌اش را از جیب بیرون می‌کشید زیر لب گفت:

- یه نفر هست، شاید تنها کسی باشه که بتونه خوری رو به حرف بیاره.

زر و جاشوا با تعجب بهش نگاه کردند.

- اسمش لیاست؛ افسر مخفیمون توی مدیترانه‌ست اون الان توی قبرس شمالی با اسم مستعار دینا مایرز مشغول رصد قاچاقچی‌های تسلیحات ممنوعه‌ست می‌تونم بفرستمش سر وقت خوری ولی فقط در صورتی که واقعا بخوایم وارد فاز جدی بشیم چون لیا با کسی شوخی نداره و اگر خوش شانس باشیم خوری اون‌جا باشه.

زر و جاشوا به هم‌دیگر نگاه کردند، جاشوا لبخندی زد و گفت:

- نوآ راستش نمی‌خوام نگرانت کنم ولی فکر کنم ما همین الانم تو فاز جدی داستانیم.

زر در ادامه‌ی حرف جاشوا گفت:

- جاشوا راست میگه نوآ، نمی‌دونم این قرار ما رو تا کجا پیش ببره ولی ما همین الانم وسط این موضوعیم.

نوآ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و هشت

باد سردی از پنجره‌ی شکسته‌ی ساختمان متروکه در قبرس شمالی به داخل می‌وزید. بیمارستان قدیمی، جایی که زمانی مرکز درمانی ارتش بود و حالا دیوارهایش فقط دفترچه‌ای از خاطرات پوسیده بودند. دکتر خوری با صورتی نه چندان تمیز و لباس‌هایی که انگار مدت زیادی بود بر تن داشت در یکی از اتاق‌ها زیر نور چراغ اضطراری مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود که ناگهان سکوت اطرافش را گرفت، سنگینی نگاهی را روی خودش حس می‌کرد‌، آرام دستش را سمت اسلحه‌ی پیستولی که روی میزش بود برد اما آن‌قدر با دل و جرئت نبود که حتی بتواند از اسلحه برای دفاع از خود استفاده کند. همان لحظه برگشت، صدای خش‌خش کفش‌های چرمی مثل ناقوس مرگ در جانش می‌پیچید صورتش عرق کرده بود و نفس کشیدنش سریع‌تر شده بود، مردمک چشمانش لرزان اطراف را می‌کاویدند. سایه‌ای پشت سرش ظاهر شد و بدنش یخ زد، چهره‌ای خونسرد و متکبر، نگاه بُرنده‌ای که مستقیما به چشم خوری نشانه رفته بود نزدیک‌تر شد. خیلی آرام و بی‌مقدمه گفت:

- تحت تعقیب سه دولت مختلفی! انگلیس، ایلات متحده و اسرائیل، واقعا برای خودت کسی هستی.

سلیم خوری وحشت کرده عقب کشید، مغزش قدرت تحلیل موقعیت را از دست داده بود و سواد انگلیسی‌اش نم کشیده بود. دستانش به لرزه افتاد اما با این‌حال اسلحه را به سمت آن نشانه رفت و با لهجه‌ای که نمی‌توانست آن را کنترل کند گفت:

- تو کی هستی؟

لیا قدمی جلو آمد، اسلحه‌اش را نشان نمی‌داد چون از چیزی که میدید می‌دانست یک تکه چوب هم برای خوری کفایت می‌کند.

- مهم نیست من کی‌ام مهم این که چند نفر به خاطر سکوت تو ممکن بمیرن.

خوری ترسان و لرزان و صورتی خیس از عرق به لیا نگاه می‌کرد، نیم نگاهی به در داشت و در ذهنش معادلاتی برای فرار، اما پیش از آن‌که حتی دستگیره در را لمس کند لیا با ضربه‌ای بی‌رحم به زانویش او را خلع سلاح و نقش بر زمین کرد.

- تو قرار زنده بمونی دکتر ولی فقط اگر همکاری کنی.

خوری ناله کرد صدای لیا سرد و یخ زده بود درست همان‌طور که یک مامور فدرال باید باشد.

- الان یه تماس امن منتظرت لازم نیست نگران لو رفتنت باشی، دوستام هنوز بهت امید دارن اما من نه، پس تماس بگیر وگرنه قول نمیدم دفعه بعد فقط زانو باشه که می‌شکنه!

خوری با صدایی گرفته، پر از ترس مخلوط شده با گریه و در‌ حالی که هنوز نفس‌نفس میزد گفت:

- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم من رو لو نده من نمی‌خوام گیر اونا بیوفتم خواهش می‌کنم...

- اگر می‌خوای زنده بمونی پس اون تماس لعنتی رو برقرار کن.

کشمکشی نه چندان طولانی بین لیا و خوری در حال اتفاق افتادن بود. دستانش یخ زده، صورتی کبود و عرق کرده، بدنی لرزان و زبانی که حالا به لکنت افتاده بود اما نقطه‌ی مقابلش لیا بود کسی که خوب از پس چنین شرایطی بر می‌آمد. ساعتی بعد تماس تصویری امن برقرار شد این بار دکتر سلیم خوری روی صندلی نشسته بود، نفس‌هایی عمیق اما پشت سر هم و پیشانی زخم و لرز خفیفی در صدا. نگاهی به لیا انداخت و می‌دانست که چاره‌ای جز حرف زدن ندارد.

زر به آرامی گفت:

- می‌شنویم دکتر.

لیا در سایه ایستاد, خوری نگاهش را از او گرفت و به مانیتور روبه رویش دوخت، لحنش کُند و شمرده بود.

- دختر مو صورتی پروژه‌ای بود که هیچ‌وقت نباید ادامه پیدا می‌کرد اگر هنوز زنده‌ست یعنی برنامه‌ای شروع شده که از کنترل خارج میشه اسم رمز پروژه د- بیست و سه و منشاءش جایی دورتر از این‌جا، مانچوری.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و نُه

تصویر دکتر روی مانیتور لپ‌تاپ مقابل زر، جاشوا و نوآ ثابت مانده‌ بود، پس‌زمینه تار و بی‌روح اتاق، چهره‌ای ترسیده را قاب گرفته بود، صدای نفس‌هایش حتی از پشت اتصال رمزگذاری شده هم به وضوح قابل شنیدن بود. لیا پشت سرش ایستاده بود؛ ساکت، اما با حضوری قاطع و تهدیدگر. دکتر ادامه داد.

- پروژه د- بیست و سه اول فقط در حد یه ایده بود تلاش برای ساخت یک ناقل زنده، موجودی که بتونه در شرایط خاص اطلاعات ژنتیکی یا عامل بیولوژیکی رو به شکل فعال در محیط‌های انسانی پخش کنه بدون این‌که خودش نشونه‌ای از بیماری نشون بده.

زر به جلو خم شد و گفت:

- پس اون دختر حامل یه ویروس؟

دکتر با مکث پاسخ داد:

- نه فقط ویروس، یه ترکیب پیچیده از نانو ذرات و کد‌های زیستی چیزی شبیه یه کپسول بیولوژیکی متحرک. اسم رمز داخلی پینک گرل بود چون فکر کردیم به خاطر موهاش این اسم بهتری و ریسک رهگیری کمتر.

 - و تو چرا از پروژه کنار گذاشته شدی؟

نوآ‌ پرسید. دکتر آب دهانش را قورت داد انگار این سخت‌ترین قسمت گفت‌و‌گو با آن‌ها بود اما ادامه داد.

- من مخالفت کردم وقتی دیدم بدن نمونه‌ی قبلی که یه دختر ده ساله‌ی فلسطینی بود بعد از سه روز کامل تحلیل رفت و بدتر از اون این بود که بعد از اتمام پروژه قرار بود توی خاورمیانه تست بشه.

هر سه‌ی آن‌ها با بهت زدگی به دکتر نگاه می‌کردند، انگار حرف‌هایی که می‌شنیدند از دل یک فیلم سینمایی علمی تخیلی بیرون آمده بود، همین‌قدر غیر قابل باور و منزجر کننده.

- اگر لازم بدونین که کدوم کشور‌ها قرار بود مورد هدف قرار بگیرن باید بگم اولیش چین بود بخاطر تراکم جمعیت بالایی که داره دقیقا مثل کووید نوزده می‌تونست موفقیت‌آمیز باشه، سوریه، فلسطین، کُره شمالی و روسیه جزو هدف‌های بعدی بودن، من خواستم از پروژه انصراف بدم ولی اون‌ها گفتن یا باهاشون بمونم یا خودمم بخشی از اون آزمایش میشم.

جاشوا با خشم گفت:

- و تو فرار کردی، ولی بچه‌های بی‌گناه هنوزم دارن میمیرن.

لیا دستش را روی شانه‌ی خوری گذاشت، نگاهش مثل تیغ بی‌رحم.

- ادامه بده عوضی، مکان، اسم، هرچی که ازشون می‌دونی.

خوری دست‌هایش را به هم گره زد مثل کسی که از سایه‌ای خوفناک بترسد.

- اسم بردن ازشون خطرناک کاری از دستتون برنمیاد اون‌ها یه باند نیستن زیر ساخت و حمایت رسمی دارن، من فقط شنیدم‌ که یه سری انتقال‌ها از طریق مسیر لارنکا انجام میشه دختر‌ها از اون‌جا به قبرس جنوبی منتقل میشن و بعد به‌ نقاط مختلف اروپا یا خاورمیانه مخصوصا...

خوری لکنتی کرد و چشمانش لرزید، لیا با صدایی سرد گفت:

- ادامه بده موش کثیف.

خوری سرش را پایین انداخت انگار نمی‌خواست حتی خودش صدای خودش را بشنود و در نهایت گفت:

- اسرائیل، یه مرکز خصوصی تحقیقاتی که ظاهرا دیگه رسمی نیست ولی هنوز فعالانه عمل می‌کنه من اسم اون مرکز رو فقط یه بار شنیدم هداشا بیوتک.

خوری ادامه داد.

- آخرین‌بار که خبر گرفتم پینک گرل به قبرس منتقل شده بود اما اون‌جا نموند از لارنکا به کشتی منتقلش کردن مقصد نهایی ممکن یکی از پایگاه‌های دریایی غیر رسمی باشه که توسط شریک‌های پروژه اداره میشه، روی آب دور از دید و تجهیزات کامل.

جاشوا زیر لب گفت:

- یه پایگاه شناور؟

نوآ به آرامی گفت:

- یعنی تنها راه رسیدن بهش دریاست.

 @Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی

خوری نگاهش را به دوربین دوخت چهره‌اش خسته و ترسیده بود.

- شما نمی‌فهمید این قاچاق نیست این یه حرکت برای آینده‌ی تسلیحات انسانی که بعد از جنگ ایران و اسرائیل سخت گیری‌ها برای به نتیجه رسوندنش بیشتر شد، ایرانی‌های لعنتی...

زر حرف خوری را قطع کرد و با تندی گفت:

- هِی این‌جا هیچ‌کس وقیح‌تر از تو نیست.

جاشوا دستش را روی دست زر گذاشت و از او خواست آرام باشد و گفت: 

- ادامه بده خوری.

- اگر اون دختر بمیره یا فرار کنه ممکن چیزی پخش بشه که کنترلش از دست همه خارج بشه.

لیا به آرامی گفت:

- دیگه خیلی دیره برای پشیمونی کم‌تر از سی ساعت وقت داریم.

خوری آهی کشید.

- من فقط اطلاعات اولیه رو دارم ولی اگر قول بدین امنتیم رو تامین کنین می‌تونم اسم مهندس ژنتیکی که کد نویسی‌ها رو انجام داده بهتون بگم.

لیا با چشمانی افروخته به خوری نگاه کرد و گفت:

- تو موقعیتی نیستی که بخوای شرط بذاری.

نوآ حرف لیا را قطع کرد و گفت:

- خوری من امنیتت رو تضمین می‌کنم یکی رو می‌فرستم سراغت که به یه جای امن منتقلت کنه تا شرایط سفر واست محیا بشه.

خوری نفسی عمیق کشید و بعد از لحظه‌ای سکوت فقط یک کلمه گفت.

- ایلانا فاکس.

نور آبی مانیتور شانه‌های خمیده‌ی جاشوا را روشن می‌کرد. پنجره باز بود و صدای خفیف شهر از پایین به گوش می‌رسید. زر کنار پنجره دست به سینه به دور دست خیره شده بود. نوآ بی‌صدا روی مبل نشسته بود و نوت‌هایی را در دفترچه‌اش ورق می‌زد. جاشوا ناگهان بی‌حرکت شد و گفت:

- پیداش کردم.

زر سمت جاشوا برگشت و گفت:

- چی رو؟

جاشوا تصویری روی مانیتور به نمایش گذاشت، مردی میان‌سال با نگاهی بی‌حالت و محاسنی مرتب.

- یعاذر گُلدمن که الان با اسم ایلانا کار می‌کنه، تغییر هویت داده ردش رو خیلی حرفه‌ای پاک کردن ولی یه اشتباه کوچیک تو بایگانی پزشکی این رو باقی گذاشته.

نوآ از جاشوا پرسید:

- موقعیت فعلی؟

جاشوا نقشه‌ای باز کرد، یک ملک شخصی در حاشیه‌ی فاماگوستای قبرس شمالی.

- هیچ چیز ثبت رسمی نشده ولی رد انتقال پول به یه حساب ارزی توی اون منطقه گویای همه چیز، لعنتی وقتمون خیلی کم بهش نمی‌رسیم.

چند لحظه سکوت و بعد صفحه‌‌ی مانیتور کمی لرزید، چهره‌ی جاشوا درهم تنیده شد. پنجره‌ی ترمینال باز شد و خط‌های بی‌ربط ظاهر شد، ناگهان هشداری روی صفحه پدیدار شد. دسترسی غیرمجاز شناسایی شد، ردیابی فعال در حال انجام است. چند لحظه سکوت مطلق، فقط صدای آرام فن لپ‌تاپ شنیده می‌شد. زر خودش را نزدیک‌تر کرد و پرسید:

- چی‌ شده؟

جاشوا با نفس‌هایی سنگین و کمی ترسیده گفت:

- ما رو دیدن! در واقع من رو دیدن، دارن به سیستمی که باهاش وارد شدم نفوذ می‌کنن.

او سریع اتصال شبکه را قطع کرد، فلش کوچکی از لپ‌تاپ بیرون آورد و در جیب پیراهنش گذاشت، نفسش عمیق و نگاهی جدی.

- من اتصال رو از سه مسیر انحرافی رد کرده بودم ولی الان کسی که اون طرفه فهمیده ما دنبال چی هستیم و شاید حتی بدونن از کجا متصل شدیم.

نوآ بلند شد، لباسش را مرتب کرد و گفت:

- پس مکانمون دیگه امن نیست.

@Nasim.M @Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و یک

جاشوا پلک زد و گفت:

- با قطعیت نه، ممکن هنوز فرصت داشته باشیم.

در همان لحظه صدای بوق کوتاهی از یکی از ابزار‌های کناری بلند شد. زر چرخید، جاشوا نگاهی به نمایش‌گر کوچک انداخت روی صفحه نوشته بود: تشخیص حرکت، راه پله طبقه پنج.

نوآ آرام به سمت پنجره رفت و از لای پرده نگاهی انداخت اما از آن فاصله چیز خاصی دیده نمی‌شد.

- اگر اون‌ها باشن، دنبال صدا نمی‌گردن دنبال تایید تصویرن.

جاشوا دستش روی کیفش بود و با عجله وسایلش را جمع می‌کرد.

- داده‌ها هنوز توی فلش، اگر چیزی قرار لو بره هنوز دیر نشده.

نوآ با صدای پایین اما قاطعی گفت:

- سه دقیقه دیگه این‌جا رو ترک می‌کنیم بی‌هیچ ردی، زر لطفا به جاشوا کمک کن. 

باران ریزی روی شیشه‌های چرک گرفته‌ی ساختمان آجری می‌کوبید، خیابان خلوت بود و مغازه‌های خوار و بار فروشی محلی بسته شده بودند و فقط نور نئونی قرمز رنگ یک رستوران چینی در انتهای کوچه  می‌درخشید. زر با موهای خیس از باران در ورودی زیر زمین ایستاده بود، پشت سرش جاشوا لپ‌تاپ  و یک کیف فلزی نه چندان بزرگ در دست داشت و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. نوآ در را با کلیدی قدیمی باز کرد.

- بفرمایید، به خونه‌ی کودکی‌های نوآ خوش اومدین.

پله‌های بتنی خیس و سرد به فضای زیر زمینی می‌رسیدند؛ جایی که برای مدت طولانی به انباری عتیقه‌جات تبدیل شده بود حالا با کمی سیم‌کشی تازه، سیستم تهویه ساده و یک میز بزرگ به مقر موقت آن‌ها بدل شد.

نوآ نفسی بیرون داد و گفت:

این‌جا مال مادربزرگم بود وقتی مرد هیچ‌کس جز من نمی‌دونست این زیر چی هست حتی پلیس هم آدرسش رو نداره.

جاشوا به قوری فلزی که در ویترین گذاشته بود نگاهی انداخت و گفت:

- مثل این‌که مادربزرگت عاشق عتیقه‌جات بوده.

نوآ نفسی بیرون داد و گفت:

- البته اون رو من خریدم.

زر به جاشوا نگاهی کرد و لبخند زد. دیوارهای آجری، کتاب‌های قدیمی، یک دستگاه پخش نوار و چند عکس از بچگی نوآ با لباس مدرسه. زر با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد، با لبخندی در گوشه‌ی لب قاب عکس قدیمی نوآ را برداشت و به آن خیره شده بود، جاشوا کنارش آمد و به عکس نگاه کرد و گفت:

- نوآست؟

- آره احتمالا، خیلی شبیه الانش.

جاشوا لبخندی شیطنت‌آمیز زد و در حالی که زر چپ‌چپ به او نگاه می‌کرد قاب عکس را گرفت، رو به نوآ کرد و با نیش‌خندی که روی لب داشت سعی کرد چیزی بگوید که نوآ پیش دستی کرد و گفت:

- قبل از این‌که بخوای دهن باز کنی به چرت‌و‌پرت گفتن بهتره بدونی اگر اون قاب عکس خراب بشه همین‌جا دفنت می‌کنم.

زر خنده‌ای ریز کرد و به جاشوا نگاه کرد، جاشوا ابرو بالا انداخت و قاب عکس را سر جایش گذاشت.

- اینم از این، ولی نمی‌خواستم چرت‌و‌پرت بگم فقط می‌خواستم درمورد لباس مدرسه‌ت نظر بدم.

- دهنت رو ببند جاش.

- می‌بندم ولی لباست...

نوآ دوباره حرف جاشوا را قطع کرد و گفت:

- خفه شو جاش.

- باشه باشه، عصبی نشو.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی‌ و‌‌ دو 

جاشوا بدون حرف دیگری بلافاصله مشغول راه اندازی سیستم شد. لپ‌تاپ را روی میز گذاشت و یکی از هاردهای سیاه رنگ را از کیف بیرون کشید. زر در حالی که پالتوی خیسش را آویزان می‌کرد گفت:

- به نظر من اون حمله‌ی سایبری تصادفی نبود، فایل‌هایی که تو رمز گذاشته بودی، چطور دقیقا همون‌ها پاک شدن؟

جاشوا خیره به مانیتور گفت:

- این یه نفوذ عادی نبود، دقیقا رفتن سراغ مسیر بک‌آپ یعنی یا کسی از داخل شبکه ما رو لو داده یا یه کلید خصوصی از یکی از سیستم‌های متصل درز کرده، حتی فایل‌هایی که آنلاین داشتم هم دیگه باز نمیشن اون اطلاعاتی که توی هارد ذخیره کردم به درد بخور هستن ولی بدون اون‌ها مجبورم همه چیز رو از اول پیش ببرم.

نوآ که روی کاناپه قدیمی نشسته بود و اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد آرام گفت:

- پس ما داریم شکار میشیم.

چند لحظه سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. جاشوا که حالا نگاهش کمی درهم و خاموش شده بود زمزمه کرد:

- اطلاعات مربوط به مکان پینک گرل هم بین فایل‌هایی بود که پاک شده انگار هیچ‌وقت وجود نداشتن.

زر نزدیک شد و گفت:

- حتما یه نسخه‌ای از اون اطلاعات یه جایی هست، چیزی که یه بار روی سرور آپلود بشه هیچ‌وقت واقعا از بین نمیره فقط باید جای درستش رو پیدا کنیم.

-  اگر بخوام دوباره اون مسیرها رو بازسازی کنم باید از یه متخصص حافظه یا بازیابی عمیق استفاده کنم یه نفر که با معماری دیتا توی دارک‌نت آشنا باشه.

نوآ پوز خندی زد و گفت:

- یعنی یکی مثل خودت؟

- من به یه چیزی بیشتر از خودم نیاز دارم، شاید یکی از شاگردای قدیمیم.

زر پرسید:

- قابل اعتماد؟

- نه راستش، ولی باید بدونم کی داره فایل‌ها رو پاک می‌کنه و چرا؟

جاشوا کمی درنگ کرد چیزی در سیستم توجهش را جلب کرد اما سکوت کرد و با ابروهایی درهم به مانیتور نگاه می‌کرد و انگشتانش سریع‌تر از همیشه حرکت می‌کردند.

زر گفت:

- نوآ تو چقدر به لیا اعتماد داری؟

نوآ سکوتی سنگین کرد، انگار چیزی را در دلش سبک سنگین می‌کرد و برای گفتنش دو دل بود اما در نهایت لب باز کرد و گفت:

- یه چیزی هست که مدت‌ها نمی‌خواستم بگم ولی الان شاید لازم بدونید، لیا فقط یه مامور مخفی نیست.

جاشوا و زر با نگاهی منتظر به نوآ چشم دوختند. نوآ نفس عمیقی کشید و گفت:

- لیا دختر خونده‌ی من، از نُه سالگی تحت سرپرستی من بود و توی همه چیز همراهش بودم اگر اون‌ها فهمیده باشن که با من در ارتباط شاید همون‌قدر در خطر باشه که ما هستیم و امکان نداره کار اون باشه، من مثل جونم بهش اعتماد دارم.

زمان در حال سوختن بود صدای تق‌تق کیبورد جاشوا زیرمین را پر کرده بود. سیم‌های پراکنده، مانیتور روشن و تصویر محو شده‌ی کدهای درهم. نوآ کنار در ورودی ایستاده بود و از شکاف باریک به بیرون نگاه می‌کرد. زر روی صندلی چرمی قدیمی نشسته، دست‌هایش روی پیشانی بود و بی‌صدا نفس می‌کشید. جاشوا با لحنی دمق گفت:

- نه، هیچی نیست هر چیزی که رمزگذاری کرده بودم کامل نابود شده ریشه‌اشون سوزونده شده انگار دقیقا می‌دونست دنبال چی هستیم.

زر گفت:

- پس دستمون خالی.

جاشوا نفسی بیرون داد، به صفحه نمایش نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه انگشتش را روی یک آیکون کوچک گذاشت و گفت:

- شاید نه، یه نفر هست که شاید بدونه چه خبر شده.

نوآ به سمت جاشوا چرخید و گفت:

- کی؟

جاشوا با اکراه گفت:

- همون شاگرد قدیمیم، اسمش دیوین مور، ازم جلو زد ولی راه رو از دست داد الان یه معتاد به کد و تاریکی. توی محله صنعتی بروکلین زندگی می‌کنه اعتمادی به دنیا نداره ولی اگر کسی بتونه این کار رو بکنه اون دیوین.

همان لحظه موبایل نوآ لرزید. تماس امن از طرف لیا، نوآ سریع جواب داد.

@Nasim.M @Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و سه

صدای لیا پشت طوفانی از رعد و برق، تند و نگران بود.

- من رد انتقال رو پیدا کردم یه ماشین با پلاک جعلی از در جنوبی مرکز آزماش، ساعت یازده شب گذشته خارج شده، فایل حمل مشخص نیست اما یکی از پزشک‌های سابق اون‌جا گفته دختر هنوز زنده‌ست.

نوآ با صدایی خشک گفت:

- مطمئنی؟

- دارم سعی می‌کنم پیداش کنم ولی یه مشکلی هست فکر کنم لو رفتم.

صدا برای لحظه‌ای قطع شد.

- فکر کنم دارن تعقیبم می‌کنن ارتباط ممکن قطع بشه فقط عجله کنین مسیرشون به سمت مرز شمالی قبرس میره من هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.

تماس قطع شد نوآ زمزمه‌وار گفت:

- لیا هدف شده.

جاشوا که هم‌چنان پای سیستم بود گفت:

- یه نفر سعی کرده به سیستم دوباره نفوذ کنه از یه فاصله نزدیک!

صفحه نمایش پر از خطوط تهاجمی شده بود اما با هوشیاری جاشوا این حمله سایبری دفع شد.  

- سیستم رو قطع کن جاشوا، برای امروز کافیه دیگه نمی‌تونیم به هیچ‌کس اعتماد کنیم نه به سازمان و نه به ساختار.

بعد از کمی سکوت جاشوا گفت:

- باید دیوین رو پیدا کنم تا بتونم به اون سرور توی قبرس شمالی دسترسی داشته باشم تنها چیزی که ممکن مکان نگه‌داری دختر رو نشون بده.

- باشه هرکاری که می‌دونی درسته انجام بده ولی بی‌احتیاطی نکن.

جاشوا سری تکان داد از جایش بلند شد و پیش زر رفت.

- هی؟ حالت خوبه؟

- آره خوبم.

- حس کردم یکم نگرانی.

- آره، تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم همیشه کارم کاغذ بازی و اداری بوده.

جاشوا مکثی کرد و گفت:

- بهت حق میدم ولی راستش رو بخوای وقتی هنوز عضوی از فدرال بودم هر روز این اتفاق‌ها می‌افتاد، باورت نمیشه چه چیزای عجیب دیگه‌ای توی این دنیا وجود داره.

زر سری تکان داد و نفس عمیقی کشید.

- خیلی ازت ناراحتم.

- جاش، لطفا دوباره شروع نکن.

- چرا نمیذاری حرف بزنم؟ زر، اون وقت‌هایی که بهت احتیاج داشتم که کنارم باشی نبودی، هیچ‌وقت نذاشتی در موردش باهات حرف بزنم.

- بهتره یه نگاه به کارایی که کردی بندازی شاید دلیلش رو بفهمی.

- من فقط چون از چیزی مطمئن نبودم بهت نگفته بودم، نه فقط تو به هیچ‌کس دیگه‌ای چیزی نگفته بودم.

- من کس دیگه‌ای نبودم جاش من اونی بودم که از بچگی باهات بزرگ شده بود ولی انگار غریبه‌تر بودم، خودت رو بذار جای من کسی که فکر می‌کردی بهترین دوستته یهو بهت زنگ میزنه و میگه که امروز جشن ازدواجش با دوست دخترش.

جاشوا سری تکان داد و گفت:

- معذرت می‌خوام، فقط می‌خوام این موضوع رو فراموش کنی و بهترین دوستم بمونی.

زر نگاهی به چشمان آبی و پر از آرامش جاشوا انداخت.

- اشکالی نداره جاش، هرچی بوده گذشته.

لبخندی کم‌رنگ گوشه‌ی لبان جاشوا نشست کمی مکث کرد و گفت:

- یادته سال آخر مدرسه رفتیم لاکس؟

زر لبخندی زد و گفت:

- نگو که اون فاجعه رو هنوز یادته.

- متاسفانه هنوز یادمه چجوری روی پیراهنم بالا آوردی!

زر در حالی که به جاشوا نگاه می‌کرد خندید و گفت:

- خدای من، نمیشه این بخشش رو فراموش کنی؟

- نه آخه این بامزه‌ترین بخش بود، می‌خوام یه سوال ازت بپرسم؟

- چه سوالی؟

- نظرت چیه فردا شب بریم اون‌جا؟

زر چشمانش گرد شد و با لبخندی گفت:

- می‌خوای تاریخ رو تکرار کنی؟

- نه فقط فکر می‌کنم لازم یکم مثل قدیم خوش بگذرونیم.

- مثل قبل از ازدواجت؟

-  میشه این‌قدر درموردش بهم تیکه نندازی؟

- باشه تیکه نمی‌ندازم.

- خوبه، پس فردا بعد از ظهر میریم.

- اگر اتفاق جدیدی نیوفته.

- اتفاقی نمیوفته, نمی‌خوای یکم بخوابی؟

- فعلا نه، خوابم نمیبره.

- می‌خوای فیلم ببینیم؟

- نه فکر نکنم حوصله‌اش رو داشته باشم.

- باشه پس من می‌خوابم، شب بخیر زر.

- شب بخیر.

@Nasim.M@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و‌ چهار

هوا کمی آرام گرفته بود غروب آفتاب، آسمان نیویورک را سرخ کرده بود، انعکاس خورشید در شیشه‌های آسمان خراش‌ها مانند پولک بر پارچه‌ی شهر می‌رقصیدند. زر مشغول حاضر شدن برای دیدار جاشوا در کلابی بود که برای آن‌ها حکم دفترچه‌ی خاطرات را داشت. تلفنش زنگ خورد.

- زر کجایی؟

- اومدم خونه‌ی خودم دارم حاضر میشم جایی برم.

- با جاشوا؟

- خب آره اونم هست، چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟

- نه فقط خواستم مطمئن بشم حالت خوبه.

- ممنون نوآ نگران نباش خوبم.

- مراقب خودتون باشید و بعدش مستقیم بیاید این‌جا.

- باشه.

ساعتی از تماس نوآ و زر نگذشته بود که پیامی از طرف جاشوا رسید.

- کجایی؟ حاضری؟

زر در حالی که لباسش را مرتب می‌کرد به صفحه‌ی گوشی نگاهی انداخت گوشی را برداشت و با مکث پاسخ داد.

- آره چند دقیقه دیگه میام.

پیام بعدی از جاشوا دریافت شد.

- بیام دنبالت؟

زر در حال تایپ کردن بود که جاشوا تماس گرفت زر جواب داد و تلفن را روی حالت بلند‌گو گذاشت تا بتواند هم‌زمان کارش را به اتمام برساند.

-  زر می‌خوای بیام دنبالت؟

- نه جاش داشتم جواب پیامت رو می‌دادم که زنگ زدی.

- فکر می‌کردم بزرگ‌تر که بشی سرعتت بیشتر میشه ولی واقعا پس‌رفت کردی زر! یکم سریع باش من یک ساعته که دقیقا روی این صندلی نشستم.

- چند دقیقه دیگه اون‌جام، نمی‌فهمم چرا این‌قدر زود رفتی.

هم‌چنان که زر داشت صحبت می‌کرد جاشوا تلفن را قطع کرد. زر با تعجب به تلفن نگاه کرد نفسی بیرون داد و پیامی یک کلمه‌ای برای جاشوا نوشت.

- عوضی.

جاشوا شکلک خنده‌ای فرستاد. زر پالتویش را پوشید کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. موسیقی بیس‌دار اما ملایم از بلندگوهای سقف پخش میشد، نورهای آبی و بنفش هر چند ثانیه فضای نیمه تاریک  را روشن می‌کردند. بویی مخلوط از تندی و ته مانده‌ی سیگار در فضا غوطه‌ور بود. زر کمی دیرتر رسید، از گارد جلوی در رد شد، پالتویش را به روبک تحویل داد و چشمش به گوشه‌ی سالن افتاد؛ جاشوا کنار بار ایستاده بود با زنی از کارکنان  حرف میزد. زن می‌خندید و دستش را روی بازوی جاشوا گذاشته بود. برای لحظه‌ای نگاه زر روی صحنه ثابت ماند. جاشوا متوجه شد و با یک حرکت سر او را صدا زد. وقتی زر نزدیک شد جاشوا گفت:

- دیر کردی، داشتم درمورد موسیقی امشب ازش می‌پرسیدم.

زر لبخندی زد و چیزی نگفت. آن‌ها به سمت میز کوچکی در گوشه‌ای رفتند. میزی گرد با دو صندلی مخملی مشکی که نور نئونی روشنایی ضعیفی به آن می‌داد. زر به دور و بر نگاهی انداخت و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:

- فکر نمی‌کردم این‌قدر عوض شده باشه.

- یعنی بعد از اون موقع این اولین‌بار که میای؟

- آره همون اولین و آخرین باری بود که اومدم این‌جا، از قضا هر دو زمان هم با خودت اومدم. تو اومده بودی؟

- آره تقریبا همیشه.

- با زنت؟

جاشوا نفسی بیرون داد و در‌ حالی که سرش را تکان می‌داد پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- نوشیدنی چی می‌خوری؟ سفارش بدم یا خودت انتخاب می‌کنی؟

-  یه‌ چیزی که خیلی سنگین نباشه.

جاشوا سری تکان داد و به پیش‌خدمت اشاره کرد. ساعتی گذشته بود و آن‌ها مشغول صحبت بودند. بوی نوشیدنی آزار دهنده نبود. زر جرعه‌ای نوشید و لیوان را روی میز گذاشت، خواست چیزی بگوید که تلفن جاشوا زنگ خورد. زر ناخواسته به صفحه نگاه کرد جاشوا سریع گوشی را برداشت، از زر عذر‌خواهی کرد و از جایش بلند شد تا به گوشه‌ای آرام‌تر برود. نگاه زر، جاشوا را موقع ترک میز دنبال می‌کرد. چشمش را از او گرفت، لیوانش را برداشت، کمی نوشید و برای چند دقیقه‌ به نقطه‌ای خیره ماند، در همین لحظه مردی سی و چند ساله با لبخند به زر نزدیک شد.

- سلام، چرا خانم زیبایی مثل شما این گوشه تنها نشسته؟

زر لبخندی زد و گفت:

- منتظر دوستم هستم.

- خب راستش منم منتظر دوستمم ولی مثل این‌که هر دومون رو قال گذاشتن، نه؟

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و پنج

همین لحظه زر دستی را روی پشتی صندلی‌اش حس کرد رویش را برگرداند, جاشوا بدون این‌که نگاهش را از او بردارد کنارش نشست. مرد کمی عقب کشید لبخندی زد، لیوانش را بالا گرفت و رفت. زر نگاهی به جاشوا انداخت، هاله‌ای از نگرانی در چشمان جاش دیده می‌شد. جاشوا همان‌طور که به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه می‌کرد گفت:

- نمی‌خوای برقصی؟

- شاید یه رقص کوتاه بد نباشه.

- خوبه پس برو لذت ببر.

زر حس کرد چیزی در نگاه جاشوا عادی نیست، لبخندش محو‌تر شده بود و این او را موذب می‌کرد. دیدار دوستانه‌ای که قرار بود حال و هوای آن‌ها را عوض کند حالا کمی سنگین به نظر می‌رسید. نوشیدنی‌اش را خورد و از جایش بلند شد و بدون صحبتی اضافه به سن رقص رفت.

رقصش نرم و طبیعی بود مردی که سعی کرد با او هم‌صحبت شود حالا در تلاش بودکه در کنار او برقصد، اما چشم جاشوا هم‌چنان به او دوخته شده بود نه برای تمجید، برای چیزی شبیه نگرانی. موسیقی کمی بالاتر رفت، نورها رنگ عوض می‌کردند گونه‌های سرخ زر از آن فاصله هم قابل دیدن بود جاشوا از جایش بلند نشد اما دستش لیوانش را محکم‌تر می‌فشرد. نگاه زر به جاشوا افتاد حس کرد درست در همین لحظه باید پیش او برگردد. جاشوا لیوانش را بالا گرفته بود با نگاهی سنگین که معلوم نبود چه چیزی در پس آن می‌گذرد رو به زر کرد و گفت:

-همیشه همین‌طوری به غریبه‌ها لبخند میزنی؟

زر ابرو بالا انداخت لب باز کرد که چیزی بگوید اما جاشوا به صحبت ادامه داد.

- آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه کی واقعا کیه.

لحنش نرم بود اما کلماتش مثل تیغ بی‌رحم. زر لبخندش را نگه داشت ولی نگاهش لغزید و گفت:

- گاهی لازم آدم یکم نقش بازی کنه مخصوصا وقتی طرف مقابل استاد این کار.

جاشوا کمی نزدیک‌تر شد آن‌قدر که بوی تند نوشیدنی‌اش حس می‌شد.

- یعنی فکر می‌کنی من دارم نقش بازی می‌کنم؟

- نمی‌دونم ولی خیلی خوب اجراش می‌کنی.

سکوت کوتاهی بین زر و جاشوا نشست. جاش کمی خم شد و نگاهی دقیق‌تر به چشم‌های زر انداخت، انگار می‌خواست بیشتر از لایه‌های ظاهری، حرف‌ها را بفهمد.

- نقش بازی کردن بهونه‌ست برای این‌که بتونیم اون چیزی رو که واقعا نمی‌تونیم بگیم تو دلمون نگه داریم.

- خب تو چی تو دلت نگه داشتی که نمی‌تونی بگی؟

جاشوا لحظه‌ای به چشمان زر خیره ماند، به صورت زر نزدیک شد طوری که کاملا نفسش گونه‌های زر را نوازش می‌کرد، نگاهش مستقیما در چشمان او گره خورد با دستش گونه‌ی زر را نوازش کرد و چانه‌اش را گرفت، زر با ضربان قلبی که محکم‌تر از همیشه می‌کوبید و ترسی که به جانش افتاده بود به چشم‌های او خیره ماند، نمی‌دانست چه چیزی در حال رخ دادن است. جاشوا با حالتی کنایه‌آمیز گفت:

- من چیزی نگه نداشتم، ولی مطمئنم تو یه چیزی داری!

جاشوا همین جمله را گفت و خود را عقب کشید، احساس عجیبی در دل زر پیچید نمی‌دانست آن را چگونه برداشت کند اما هر چیزی که پشت آن بود حس ناخوشایندی به زر داد، شاید ناراحتی مخلوط شده با کمی دلهره. زر که سرش را کمی پایین انداخته بود تظاهر می‌کرد مشغول بستن کیفش است اما نوک انگشت‌هایش لرزش خفیفی داشت. جاشوا لیوان چهارم نوشیدنی‌اش را سر کشید و آن را روی میز گذاشت، از جایش بلند و گفت:

-من میرم سرویس بهداشتی زود برمی‌گردم همین‌جا بمون.

زر سری تکان داد و چیزی نگفت.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و شش

 صدای قهقهه و برخورد لیوان‌های دختران و پسرانی که کنار هم خوش می‌گذراندند حالا برای زر کمی آزار دهنده شده بود. دلیل رفتار جاشوا را متوجه نمی‌شد ذهنش درگیر بود افکارش مثل ابری تیره ذهنش را تسخیر کردند. لحظه‌ی نزدیک‌شدن‌ جاشوا‌ مدام در تصوراتش تکرار می‌شد و آن را تنها نمی‌گذاشت، به آن تماس تلفنی که حال جاشوا را دگرگون کرد فکر می‌کرد اما هرچه سعی می‌کرد نمی‌توانست به یاد بیاورد اسم چه کسی روی صفحه‌ی گوشی او ظاهر شده بود. نگاهی به ساعتش انداخت سی دقیقه از زمانی که جاشوا میز را ترک کرده، گذشته بود نگرانی چهره‌ی ظریفش را پوشانده بود به دور‌ و ‌بر نگاه می‌کرد تا شاید چشمانش جاشوا را بیابند، از جایش بلند شد که همان مرد دوباره سمتش آمد و گفت:

- داری میری؟

- نه نمی‌دونم دوستم کجاست پیداش نمی‌کنم.

- خب مثل این‌که یه نفر این‌جا کلاه رفته سرش!

 زر نگاهی به مرد انداخت و گفت:

- منظورت چیه؟

- رفیقت حدودا بیست دقیقه پیش از اون در رفت بیرون.

صورت زر درهم شد و به مرد نگاه می‌کرد.

- مطمئنی؟

- آره چرا باید دروغ بگم، خیلی وقته که رفته بیرون اگر می‌خوای بری می‌تونم برسونمت.

زر بی‌توجه به حرف مرد پالتویش را تحویل گرفت و از کلاب بیرون رفت. آسمان تاریک شده بود، نم‌دار و کمی گرفته. گوشی‌اش را مدام چک می‌کرد هیچ پاسخی دریافت نکرده بود چندین‌بار با او تماس گرفت اما بی‌فایده بود، هاله‌ای ظریف از اشک روی چشمانش کمین کرد هیچ فکر و ایده‌ای به ذهنش نمی‌رسید که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. شبی که قرار بود برای آن‌ها یادآور خاطرات کودکی باشد حالا معنای دیگری پیدا کرده بود، به اطراف نگاه‌ کرد و دوباره با جاشوا تماس گرفت اما باز هم جوابی دریافت نکرد. دل شوره‌ای در سینه‌اش پیچ و تاب می‌خورد و ناراحت بود، نمی‌دانست جاشوا چرا او را در مکانی که خودش دعوت کرده رها کرده بود آن هم بدون پاسخ. در حالی که در پیاده‌رو قدم میزد و احتمالات مختلف را در ذهنش پرورش می‌داد تصمیم گرفت تماسی با نوآ داشته باشد دو دل بود نمی‌خواست این اتفاق، شک برانگیز یا باعث سوءتفاهم شود اما بعد از لحظه‌ای درنگ تماس برقرار شد.

- نوآ؟

- بله زر؟

زر کمی من‌و‌من کرد اما در نهایت لب گشود.

- کجایی؟

- دارم میرم خونه چطور؟

- خب راستش هرچی به جاش زنگ میزنم جواب نمیده.

- مگه باهم نبودید؟

- بودیم ولی بدون این‌که بهم بگه رفت.

- باشه الان کجایی؟

- وست استریت چهاردهم.

- باشه همون‌جا بمون میام دنبالت.

تماس قطع شد، هوا کمی سرد‌تر شده بود و پاهای برهنه‌ی زر را قلقلک می‌داد، حدود بیست دقیقه از تماس گذشته بود که بالاخره نوآ رسید. زر با عجله سوار شد نوآ درجه‌ی بخاری ماشین را کمی زیاد کرد بدون هیچ حرفی به سمت خانه‌ی امن حرکت کردند. میانه‌ی راه بود که نوآ به زر نگاهی انداخت و متوجه غباری از ناراحتی که از چشمانش سرازیر بود شد. با لحنی آرام و خون‌سرد گفت:

- خوشگل شدی.

زر نگاهی به نوآ انداخت لبخندی نمادین زد و دوباره به خیابان صافِ روبه رویش چشم دوخت.

- حالا چرا این‌قدر نگرانی؟

- جاشوا تلفنش رو جواب نمیده، تقریبا از یک ساعت بیشتر شده.

- جواب تماس‌های منم نداد، مست بود؟

- نمی‌دونم شاید.

- خب اون همه‌ی کاراش بی‌حساب و کتاب مطمئن باش الان رفته خونه و خوابیده بدون این‌که یادش بیاد کجا بوده.

- فکر نمی‌کنم در اون حد نوشیدنی خورده باشه ولی رفتارش عجیب بود.

- تو که باید بهتر از من بدونی اون کلا آدم عجیب غریبی.

نوآ که متوجه اضطراب زر شده بود سعی می‌کرد با صحبت‌های متفرقه حواس او را پرت کند اما نکته‌ی قابل توجه این بود که او خود هم نگران جاشوا بود و انگار چیزی را از زر مخفی می‌کرد.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و هفت

ساعت حدودا ده و چهل و پنج دقیقه بود که به خانه‌ی امن رسیدند. ماشین جاشوا، جلوی خانه پارک بود.

- بی‌خودی نگران بودی، بهت که گفتم.

زر نفس عمیقی کشید و هر دو از ماشین پیاده شدند. نوآ به سمت پله‌ها رفت که حس کرد قدم‌های زر را پشت سر جا گذاشته، برگشت و به زر نگاه کرد در حالی که زر به ماشین جاشوا خیره شده بود گفت:

- نوآ؟

نوآ کمی نزدیک‌تر شد، جلو‌تر رفت و نگاهش به در باز ماشین جاشوا افتاد بی‌آنکه دقت بیشتری کند چشمانش به زر برگشت که به چیزی روی زمین خیره شده بود. زر صورتش را بالا آورد، رنگ باخته بود. نوآ سریع نگاهش را به پایین دوخت و متوجه رد خونی که از ماشین تا زیر پای آن‌ها به زیرزمین کشیده بود شد. فرصتی برای حرف دیگری نبود در نیمه باز بود، زر اول وارد شد و بعد نوآ.

- جاش!

سکوتی سنگین در خانه بود جاشوا روی زمین، نیمه جان، بدنش پر از زخم و لباسش غرق در خون. نفس‌های سنگین و چشمانی نیمه‌باز اما زنده، زر خودش را به سرعت کنار او رساند.

- جاش!

نوآ با چهره‌ای خشم‌آلود اطراف را سرسری بررسی کرد تا مطمئن شود کس دیگری آن‌جا نیست. گوشه‌ی اتاق کنار بخاریِ خاموش بدن جاشوا مثل تکه‌ای گوشت خون‌آلود در آغوش زر رها شد. زخم‌‌های صورتش، چهره‌ی آرامش را گلگون کرده بود، خون از گلوله‌ای که در پهلویش بود روی پاهای زر جاری شد. چشمان نیمه بازش بی‌فروغ و دستش بی‌حرکت اطراف جیبش محکم جمع شده بود انگار چیزی را پنهان یا حفظ کرده بود.

- نه نه نه، جاش نفس بکش!

شانه‌های زر به لرزه افتاده بود، پشت پلک‌هایش داغ شد و پولک‌هایی از اشک سرازیر میشد و روی صورت جاشوا می‌نشست.

نوآ روی زانو نشست و گفت:

- نباید زمان رو از دست بدیم زر.

بغض گلوی زر را رها نمی‌کرد دست‌های خونی‌اش را دور صورت جاشوا گرفت فشار سنگینی را در قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد انگار هیچ‌چیز برای او واقعی نبود صدایش می‌لرزید و دستانِ خشم دور گلویش فشرده‌تر میشد. نفس‌های بریده‌ی جاشوا انگار هر کدامشان آخرین بودند. زر دستان سرد جاشوا را می‌فشرد و هق‌هق می‌کرد، نوا زر را کنار زر.

- خودت رو جمع کن! الان وقت گریه‌زاری نیست.

زر بی‌حرکت مانده بود چهره‌ای خیس که در چشمانش ترکیبی از ترس، خشم و شکسته شدن موج می‌زد.

اتاق پر از بوی خون و اندوه شد شاید کم‌تر از دو دقیقه گذشته بود اما زمان برای زر در همان لحظه متوقف شد. نوآ با سرعت جاشوا را از خانه‌ی امن خارج کرد سرش بی‌حرکت، نفس‌هایش ضعیف و نامنظم. زر نفس‌زنان پشت سرشان بود در ماشین را باز کرد، نوآ با دقت جاشوا روی صندلی عقب خواباند. صدای آهی کوتاه از گلوی جاشوا مانند تیری قلب زر را نشانه رفت. خواست سوار شود که نوآ جلویش را گرفت دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و با لحنی محکم گفت:

- زر نه! وقت نداریم.

- چی؟ نه نوآ تو نمی‌فهمی! من نمی‌تونم این‌جا...

نوآ فریاد کشید، چشم‌هایش از عصبانیت سفید شده بود و صورتش خیس از عرق.

- می‌فهمم!

صدای نوآ لرزید و برای اولین‌بار غم در صدایش پیچید.

- زر می‌فهمم ولی الان وقت آروم کردن تو رو ندارم تو نمی‌تونی اون رو نجات بدی و خودتم جات امن نیست من باید اون رو برسونم به کسی که بتونه کاری کنه زمان داره برای جاش تموم میشه لطفا برو یه جای امن، فقط تا صبح بهم اعتماد کن خواهش می‌کنم.

نوآ دست زر را گرفت و ادامه داد.

- اون از دست نمیره، نمی‌ذارم از دست بره.

نوآ با لحنش داشت خودش را هم قانع می‌کرد، سوار ماشین شد و در را بست. ماشین با صدای غرش موتور دور شد و زر تنها در تاریکی کوچه ایستاد اشک‌ها بی‌اجازه از چشمانش سر می‌خورد حتی سرما دیگر روی او اثر نمی‌گذاشت دلش خواست بدود، فریاد بزند اما فقط ایستاد و نفس کشید تنها در دل شب با امیدی شکننده که دائما روزی که پدرش را از دست داده بود به رخش می‌کشید.

صبح روز بعد حدود ساعت نه و پنجاه دقیقه بود نور خورشید کدر از پشت پرده‌ی نازک اتاق روی صورت زر افتاده بود. با همان لباس‌های شب قبل روی مبل خوابش برده بود اما نه نمی‌شد اسم آن را خواب گذاشت چیزی بود بین خواب و بیداری. صدای خفیف تنفسش سنگین بود و قطراتی از اشک بین مژگان و گونه‌اش به دام افتاده بودند. 

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و هشت

 تصاویری کوتاه از شب قبل در ذهنش پرسه می‌زد، صحنه‌ای که جاشوا به او نزدیک شد و در یک آن به غرق آبه‌ای از خون تغییر ماهیت داد، بوی خون را حتی در خواب هم حس می‌کرد، ناگهان چشم‌هایش با زنگ در باز شد اشک‌هایش را پاک کرد. موهایش پریشان و پلک‌هایش متورم بود. با قدم‌هایی سریع به سمت در رفت. نوآ ایستاده بود، کت بلند مشکی، ریشی به هم ریخته و نگاه خسته‌ای که انگار شب را از مرز جهنم گذرانده بود. چیزی نگفت جلو آمد و در را پشت سرش بست، چیزی از پهنای دست لرزانش آویزان بود. یک دست‌بند چرمی پاره شده با اثراتی از خون خشک شده. نگاه زر به دست‌بند ماند، انگار بدنش یخ زده بود نفسش بریده بود و دهانش باز مانده بود و هرچه تلاش می‌کرد چیزی بگوید نه زبانش او را همراهی می‌کرد و نه ذهنش. سکوت نوآ بیشتر همه چیز را برای او مبهم کرده بود پاهایش سست شد و دستش لرزان به سمت دست‌بند رفتد. به چشمان نوآ نگاه کرد همین که نوآ سرش را پایین انداخت صدای خفه‌ی ناله‌اش فضای ساکت خانه را شکست. فریادی بی‌صدا و گریه‌ای که انگار سال‌ها در قلبش جمع شده بود به یک‌باره فوران کرد و در یک لحظه همه چیزش فرو ریخت. با دستانی لرازن دست‌بند را به سینه‌اش فشرد. اشک‌ها بی‌وقفه جاری شدند، حس کرد تمام دنیا بر سرش آوار شده. نوآ که هنوز ساکت مانده بود بازوهایش را دور زر حلقه کرد و گفت:

- معذرت می‌خوام زر.

آغوش پدرانه نوآ، آن دو را در سکوتی فرو برد که از صدای مرگ وحشتناک‌تر بود. نه کلمه‌ای و نه قولی، فقط درد نبودن کسی که باید می‌بود.

ساعت یک و بیست و چهار دقیقه بعد از ظهر. خانه هنوز در سکوت بود تنها صدای قابل شنیدن وزش ملایم باد پشت پنجره‌ها و تیک‌و‌تاک ساعت دیواری بود که بی‌رحمانه جلو می‌رفت و گذر زمان را مسخره می‌کرد. زر دست‌بند را سفت دور مچ دستش بسته بود گویی اگر رها می‌کرد آخرین تکه‌ی جاشوا هم از دست می‌رفت. روی مبل نشسته بود، به زور و بی‌رمق، نگاهش به نقطه‌ای خیره اما ذهنش در طوفانی از صحنه‌های دیشب، چهره‌ی نیمه جان جاشوا و سوال‌های بی‌جوابی که ذهنش را مانند اسید می‌سوزاند. نوآ روبه رویش نشسته بود انگشتانش در هم قفل شده، چشم‌هایش عمیق، خسته و مراقب. چند دقیقه سکوت و بعد آرام سوالی از زر پرسید.

- زر، باید ازت بپرسم واقعا می‌خوای ادامه بدی؟

زر چیزی نگفت حتی پلک هم نزد. نوآ با صدایی نرم‌تر ولی با وزنی که فقط از کسی مثل او بر می‌آمد گفت:

-  تو دیدی که چی‌شد، دیدی با جاشوا چی کار کردن و الان هیچ سرنخی نداریم.

زر وسط حرف نوآ پرید و گفت:

- تو می‌دونستی جاشوا کجا قرار بود بره، خطرش رو می‌دونستی و هیچ تلاشی برای محافظت ازش نکردی حتی از من هم پنهون کردی.

نوآ سرش را پایین انداخت نفسی بیرون داد و گفت:

- اون رفته بود سراغ دیوین، نمی‌خواستیم تو رو درگیر کنیم.

- نمی‌خواستی من رو درگیر کنی ولی یه نفر رو به کشتن دادی!

نوآ دست لرزانش را روی میز کوبید و با لحنی تند گفت:

- از کجا باید می‌دونستم اون‌جا میرن سراغ جاش!

- از کجا؟ قابل پیشبینی بود  و تو به عنوان فرمانده گند زدی نوآ!

صدای زر می‌لرزید اولین‌بار بود که با این لحن با نوآ صحبت می‌کرد.

- تو فقط یه سرباز مثل بقیه‌ی زیر دستات رو از دست دادی!

نوآ با لحنی خشن گفت:

- و تو چی از دست دادی؟ دوست؟ رفیق؟ دوستی که فقط وقتی تو دردسر می‌افتادی می‌شناختیش؟ تو چی از دست دادی زر؟ اونی که تماس‌هاش واست آزار دهنده بود و به خودت زحمت نمی‌دادی جواب پیامش رو بدی؟ پس جوری حرف نزن که انگار واست مهم بوده!

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سی و‌ نه

زر نفس‌نفس می‌زد صدای بوقی ممتد در گوشش می‌پیچید و این حرف نوآ مانند طبلی محکم به دیوار قلبش کوبید. نوآ دوباره لب به سخن باز کرد.

- فکر می‌کنی من باعث مرگ جاشوام؟

اشک مثل پرده‌ای نازک روی چشم‌های خسته و غمگین زر را پوشاند، پلک‌هایش متورم هم‌چون غروب آفتاب سرخ. از جایش بلند شد و‌ گفت:

- فکر می‌کنی چون سابقه‌ت بیشتر همه‌ی کار‌ها و حرفات درستن ولی تو فقط یه خودخواهی که به منافع خودت و سازمان فکر می‌کنی و هیچ‌کاری از دستت بر نمیاد که انجام بدی!

نوآ در حالی که سرش پایین بود نفس عمیقی کشید نمی‌توانست لرزش دستانش را کنترل کند، سعی می‌کرد تنش ایجاد شده را بیشتر نکند اما زخم زبان‌های زر مانع آن می‌شد. سرش را بالا آورد، در چشم‌های زر زل زد و گفت:

- من خود خواهم؟ پس بذار بهت بگم چرا این بلا سر جاشوا اومد! اون داشت زندگیش رو می‌کرد و تو پای اون رو به این داستان باز کردی! توی لعنتی! تویی که فکر می‌کنی همه چیز رو بهتر از بقیه می‌فهمی ولی هیچی حالیت نیست و همیشه فقط شرایط رو بدتر می‌کنی! پس اگر الان جاشوا این‌جا نیست فقط و فقط مقصرش تویی زر! همون‌جوری که پدرت رو به کشتن دادی دوستت رو هم از دست دادی. فکر کردی خیلی آدم مهمی هستی؟ تو فقط کارمند اینترپلی که تو کارای فدرال دخالت می‌کنی و همه چیز رو به گند می‌کشی! دوستت رو نادیده میگیری و شب بعدش باهاش میری کلاب، برای هر اتفاق بدی که خودت باعثشی دنبال مقصر میگردی، برای هر کثافتی که تو زندگی اطرافیانت به وجود میاری! پس فکر نکن آدم خوبی هستی چون تو هیچی نیستی! تو فقط مایه‌ی دردسری!

زر بدون هیچ حرفی به نوآ نگاه می‌کرد حرف‌هایش را قورت داده بود، چشمانش پر از خشم و ناراحتی بود ضربان قلبش را حتی در نوک انگشتانش حس می‌کرد، مرگ پدرش مرزی بود که حالا شکسته شده بود، بخار قلبش از چشمانش سرازیر شد، بدون هیچ‌حرفی و نگاهی که به نوآ خشک شده بود. لب‌ها و دستانش می‌لرزید تمام چیزهایی که مدت‌ها سعی کرده بود پشت سر بگذارد در عرض چند ثانیه به ذهن و قلبش هجوم آوردند با این تفاوت که حالا جاشوا هم به آن اضافه شده بود. نفسش سنگین شد و رعشه‌ای به جانش افتاد حس بی‌ثباتی و خفگی همراه با فشاری که قفسه سینه‌اش را چنگ می‌انداخت، انگار در دنیایی غیر واقعی به دام افتاده بود، پلک‌هایش سنگین‌تر شد و دنیا به دورش چرخید. همه چیز آهسته‌تر از حالت عادی به نظر می‌رسید تصویر نوآ جلوی چشمانش کدر شد، صدایش بم و نامفهموم و امواج تنفس در گوشش طنین انداز. تصاویر پراکنده‌ای از خاطرات کودکی‌اش با جاشوا‌، روزی که پدرش را از دست داد، مراسم خاک‌سپاری که جاشوا و‌‌ همسرش حضور داشتند و‌ لحظاتی از شب قبل از جلوی چشمانش رد می‌شد. 

- خدای من زر؟ نفس عمیق بکش، من این‌جام جات امنه نفس بکش همه چی درست میشه.

نوآ چند ضربه‌ی آرام به صورت او زد تا هوشیار نگهش دارد، در لحظه عذاب وجدان و سرخوردگی از جانش بالا رفت، او آدم آرامی بود که به ندرت صدایش برای کسی بالا می‌رفت علی‌الخصوص زر و حالا دیدنش در چنین وضعیتی که خود باعثش شده برایش رنج‌آور و آزاردهنده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا زر به حالت عادی برگشت اما دیگر به هیچ‌کدام از حرف‌های نوآ پاسخ نمی‌داد. روی تختش دراز کشیده بود و به دیوار روبه رویش زل زده بود.

- یکم استراحت کن.

نوآ گفت و از جایش بلند شد تا از اتاق خارج شود که زر با لحنی آرام گفت:

- انتظار داری برگردیم خونه‌هامون یه گزارش بنویسیم؟ بگیم اشتباه گرفتیم؟ بگیم خون روی اون دست‌بند بی‌ارزش بوده؟

نوآ به زر نگاه کرد ساکت و بی‌صدا. چشم‌های زر سرخ و پر از اشک اما حالا برق می‌زد نه از اندوه بلکه از چیزی خطرناک‌تر به اسم خشم.

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

#پارت چهل

نوآ نفسی بیرون داد، در حالی که به چشمان زر نگاه می‌کرد سنگینی وضع کنونی را درست در بین شانه‌ها و قفسه سینه‌اش حس می‌کرد.

- اگر ادامه بدیم جای عقب نشینی نداریم زر، نه برای تو و نه برای من.

- ته جهنم هم باشن پیداشون می‌کنم!

***

زمان از دست رفته بود. مرگ جاشوا تمام معادلات را  در دو هفته‌ی اخیر برای زر بهم ریخته بود اما با یک حسن، او هوشیارتر شده بود. یک واحد متروکه در یک انبار خاک خورده با سقفی فلزی و پنجره‌های ترک خورده. کمی بعد از غروب، اما نه آن‌قدر که سرخی آسمان فروکش کرده باشد. بوی گردوغبار قدیمی و فلز سوخته در هوا معلق بود. تک لامپی با یک سیم آویزان بود و بی‌ثبات نور می‌داد.

دیوین روی صندلی با دستانی به پشت بسته، نشسته بود. دهانش زخمی و سرش پایین بود صدای نفس‌هایش که به سختی از دیافراگمش به بیرون می‌خزید هرازچندگاهی شنیده میشد. قطره‌ای خون از گوشه‌ی دهانش چکید، زر روبه رویش ایستاده بود. لباسی تیره، چکمه‌هایی خیس و نگاهی که بیشتر به قاتل‌ها شباهت داشت تا ماموران قانون.

- ایمیل اولی که واسم فرستاده شد کار تو بود، نه؟ می‌خواستی تهدیدم کنی؟

دیوین خنده‌ای کوتاه و کج زد و گفت:

- فقط واسه این بود که بفهمی با کی طرفی!

خونِ گلویش را قورت داد و با پوزخندی که خیس از بزاق مخلوط با خون بود گفت:

- جاشوا حتی نتونست تشخیص بده اون یه انحراف بو....

قبل از این‌که حرفش تمام شود سر چکش فلزی با قدرت بر زانویش فرود آمد، صدای خورد شدن کاسه‌ی زانو در پژواکِ فریادی بلند که کل فضا را گرفت گم شده بود اما نه، صدایش به گوش کسی نمی‌رسید.

زر سرش را تکان داد، چکش را در دستش چرخاند و گفت:

- تو به جاشوا گفتی چیزی نمی‌دونی، بهش پشت کردی و رفتی، گذاشتی بمیره.

دیوین لبخندی دیوانه‌وار زد.

- جاشوا راهش رو انتخاب کرده بود منم انتخاب خودم رو داشتم ولی.. ولی فکر نمی‌کردم کار به این‌جا بکشه... تو بیش از حد کنجکاو بودی.. من فقط کاری که ازم خواستن رو انجام دادم و بابتش پول گرفتم..

زر خم شد. موهای دیوین را چنگ انداخت، صورتش نزدیک‌تر و صدایش سرد بود.

- واسه کشتن جاشوا هم بهت پول دادن؟ تو انتخاب نکردی، فروختی.

- من جاشوا رو نکشتم قسم می‌خورم من بهش شلیک نکردم...

- اون لحظه‌ای که آی پیِ تو توی لاگ تماس‌های شبکه‌ی مایندوالت ثبت شد لو رفتی دیوین!

چشمان دیوین متعجب و ترسیده بود. زر ادامه داد.

- جاش بهت اعتماد نداشت و دقیقا شب قبلش وقتی فایل‌ها رو پاک کردی یه نشونه‌ی کوچیک از خودت جا گذاشتی و جاشوا پیدات کرد، واسه همین اومد سراغت ولی تو غافلگیرش کردی!

- نه..اون..مجبورم کردن.. منم مثل جاش...

زر مشتی محکم به قفسه‌ی سینه‌ی دیوین کوبید. دیوین از درد به خود پیچید.

- من اهمیتی نمیدم که مجبور شدی یا نه، تو اون اطلاعات رو پاک کردی و الان اون‌هارو برمیگردونی!

زر دست‌های دیوین را باز کرد و لپ‌تاپ را به او داد. نگاهش سرد بود اما لحنش از آن هم سردتر. چشمانش بی‌حالت و خالی‌تر از هرگونه رحم و احساس.

- اطلاعات رو بازیابی کن و رمز کلید رو بهم بده، شاید یک دقیقه بیشتر زنده بمونی.

دیوین با ترس به لپ‌تاپ خیره شد دستانش لرزان بود و حالا انگشتانش کُندتر از همیشه عمل می‌کرد، خون زیادی از دست داده بود و درد تمام جانش را گرفته بود. زر آرام کنار پنجره رفت و از لای شیشه‌ای شکسته به بیرون خیره شد. افکارش درهم ریخته و گمگشته.

دقایقی بعد دیوین زمزمه کرد:

- تموم شد... رمز.. رمز کلید اِل بی صفر بیست و چهار کیو.

زر دندانی بهم فشرد، بدون این‌که رویش را برگرداند گفت:

- آفرین دیوین، حالا همه چیز رو توی اون فلش کپی کن.

دیوین با عجله تمام خواسته‌های زر را مو به مو انجام می‌داد.

- زر.. من رو ببخش..هیچ وقت نمی‌خواستم جا...

زر چرخید و صدای شلیک گلوله بین دیوارهای فلزی انبار پیچید. دیوین به عقب پرت شد، چشم‌هایش باز اما بی‌جان. گلوله درست بین دو اَبرویش نشست. زر با چهره‌ای یخ زده جلو آمد و فلش را برداشت، خونی که روی لبه‌ی چکمه‌اش بود را تمیز کرد و زمزمه کرد:

- توام با اون‌ها بودی دیوین، نه کم‌تر نه بیش‌تر!

سپس بدون نگاه به جنازه از آن مکان خارج شد، در تاریکی و تنها صدای قدم‌هایش پشت سرش جا ماند.

سوگ پیچیده و اختلال استرس پس از سانحه سوگی‌ست که به صورت طبیعی پیش نمی‌رود و فرد در احساس غم، خشم، انکار یا بی‌حسی گیر می‌کند که می‌تواند منجر به اختلالات جدی روانی شود. اگر فقدان به شدت فجیع، ناگهانی یا خشونت‌آمیز بوده باشد ممکن است فرد دچار PTSD شود. علائم شامل فلش بک و کابوس، بی‌احساسی و قطع ارتباط با دیگران، انفجارهای خشم و تحریک پذیری، تمایل به آسیب زدن به خود یا دیگران می‌باشد. 

 

 

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و یک

نوآ از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، نور قرمز ماشین گشت امنیتی محله برای چند لحظه کوچه را روشن کرد و بعد محو شد. زر با قدم‌های آهسته وارد شد. چهره‌ای سرد، کتی خاکی و خراش خورده و چشمانی تُهی از هر چیز.

- پیداش کردی؟

زر فقط فلش را به سمتش گرفت و گفت:

- همه چی این‌جاست.

نوآ فلش را گرفت، کمی مکث کرد و نگاهش به لکه‌ای تیره روی کت زر قفل شد.

- زخمی شدی؟

- مال من نیست!

نوآ چیزی نگفت. هر‌ دوی آن‌ها معنی این سکوت را به خوبی می‌دانستند. ساعتی گذشته بود. نور مانیتور چهره‌ی خسته‌ی نوآ و صورت ظریف زر را روشن کرده بود، اطلاعات روی صفحه نمایش مرور میشد. عکس‌های پایگاهی در قبرس، تصاویر ماهواره‌ای از حرکت‌های امنیتی در منطقه و تمام نام‌ها و کدهای مرتبط به ایلانا فاکس که توسط دیوین ربوده شده بود. پرونده‌ای با مهر قرمز (مایندوالت فقط کاربران مجاز)

- همه چی به این لعنتی برمیگرده، همونی که خوری گفت، همونی که جاش پیدا کرد.

نوآ نگاهش را از روی صفحه برنداشت.

- پس بالاخره ردش رو گرفتیم.

- باید بریم سراغش!

- و بعدش؟

- بعدش؟ بعدش نوبت اون‌هایی که فکر می‌کردن می‌تونن پشت پول و قدرت پنهان بشن.

زر لبخند کجی زد و گفت:

- همشون رو می‌کُشم!

نوآ با چهره‌ای درهم گره خورده و نگران به زر چشک دوخت.

- باید یکم استراحت کنیم زر، امروز به اندازه‌ی کافی خسته شدی.

زر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

- من همین‌جا می خوابم، تو می‌تونی روی تخت بری.

نوآ سری تکان داد لپ‌تاپ را بست، نفسی بیرون داد و به اتاق رفت. سکوت شب، فضای تاریک و سرد خانه‌ی مادری زر نقطه‌ای امن برای تسکین درد‌های زر بود که فقط حضور مادرش لیلا را کم داشت، او بعد از بازنشستگی‌اش پاییز تا بهار را به ایران می‌رفت و اکنون خانه‌ی او مثل همیشه تبدیل به پناهی برای زر شده بود. ساعاتی گذشته بود، هوا گرگ و میش و حوالی طلوع بود، نور بنفش و آبی کم‌جانی از پنجره می‌تابید. رنگ‌های شهری پشت شیشه‌ی مه گرفته محو شده بودند. بوی قهوه‌ی سرد و سکوتی که مثل لایه‌ای سنگین روی فضا پهن شده بود. نوآ چشم‌هایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید، صدای آرام زمزمه‌ی گنجشک‌ها به گوش می‌رسید. پتو را کنار زد، از جایش بلند شد و به اتاق نشیمن رفت. زر روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، دستی به آرنج تکیه داده و سرش کمی خم بود. از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، در دست چپش همان دست‌بند چرمی بود که حالا مثل تکه‌ای جدا شده از تنش شده بود. انگشت اشاره‌اش آرام روی بافت دست‌بند حرکت می‌کرد. نوآ روبه رویش نشست، ساکت. مدت‌ها بود که فقط نگاه می‌کرد، انگار هزار حرف ناگفته در گلویش جا خوش کرده بود.

- تو از روزهای اول مدرسه باهاش بودی، نه؟

زر بدون این‌که برگردد لبخند کوتاهی گوشه‌ی لبش نشست، خسته و تلخ. نوآ بی‌آنکه نگاهش را از زر بردارد ادامه داد.

- تو همیشه کنارش بودی، همه‌ی این سال‌ها، شاید بیشتر از هر کسی، در مورد اون روز که اون حرف‌ها رو زدم متاسفم.

زر بالاخره نگاهش را از پنجره گرفت و با صدایی خراشیده گفت:

- اون هیچ‌وقت ازم نخواست که باشم ولی من همیشه بودم.

چند ثانیه سکوت بین آن‌ها معلق ماند. زر زمزمه‌وار شروع کرد.

- درسته، ما از دوران مدرسه با هم بودیم یه تیم عجیب،من همیشه دردسر درست می‌کردم و اون جمعش می‌کرد هیچ‌کس جز من نمی‌تونست درکش کنه و خودش هم این رو می‌دونست.

نوآ به آرامی گوش میداد، بدون این‌که حرف زر را قطع کند فقط گوش سپرده بود مثل راهی برای جبران.

- تو دانشگاه با یه دختر آشنا شد، اسمش لیندسی بود از اون‌هایی که همه چیزش خوب و مرتب بود درست برعکس من، با هم ازدواج کردن و می‌دونی چی خیلی جالب بود؟

- چی؟

زر لبخندی زد و گفت:

- تا روز ازدواجش روحمم خبر نداشت که دوست دختر داره، یهو بهم زنگ زد و گفت که می‌خواد توی مراسم کنارش باشم فکر می‌کردم این هم یه شوخی مثل بقیه‌ی شوخی‌های بی سر و تهش باشه ولی شوخی نبود واقعا صبح همون روز همه‌ی این‌ها‌رو بهم گفت، وقتی که همه‌ی کارهاش رو کرده بود و نیازی به من نداشت مثل یه مهمون دعوتم کرد، من نرفتم؛ فکر کنم الان یه دلیل خوب بهت دادم که چرا ازش فاصله گرفته بودم.

نوآ نفسی بیرون داد و با لبخندی گفت:

- فکر نمی‌کردم این‌قدر عوضی باشه!

- اون خوشحال بود، واقعا خوشحال حتی بعدش هنوز همون جاشوایی بود که می‌شناختم ولی دیگه مال خودش نبود.

نوآ آرام پرسید:

- و وقتی جدا شد؟

- خب دو سال پیش جدا شدن، جاش هیچ‌وقت دیگه از اون رابطه حرفی نزد ولی اون تنها موقعی بود که متوجه شدم دیگه خوشحال نیست. کم‌ و ‌بیش با هم صحبت می‌کردیم ولی با این‌که می‌دونستم جدا شده بازم دلم نمی‌خواست ببینمش تا این‌که این اتفاق‌ها افتاد.

- که این‌طور.

- کنار اومدن با جاشوا آسون نبود، ولی فقط همیشه من اون‌جا بودم، هر وقت خراب می‌کرد یا تنها می‌موند.

زر دوباره به دست‌بند چرمی نگاه کرد. خودش نه اما صدایش کمی لرزید، مکثی کرد و گفت:

- جاشوا همیشه یه جور دیگه بود، عجیب، بلند پرواز، ولی هیچ‌وقت نگاهش اون‌جوری که می‌خواستم نبود.

نوآ سرش را به آهستگی تکان داد، به سختی نگاهش را از پنجره برداشت. انگار دنبال چیزی بین کلمات زر می‌گشت. حرفی برای گفتن نداشت، نگاه کردن در چشمان زر برایش سخت شد. چهره‌اش سنگین از اندوه و یا شاید نوعی شرمندگی، خواست چیزی بگوید اما قبل از این‌که حرف بر زبانش بنشیند پشیمان شد. سکوت سنگینی بینشان نشست. نور از پنجره گذشت و به صورت همیشه رنگ پریده‌ی زر تابید. خانه نیمه روشن بود، صدای ساعت دیواری و گاه به گاه صدای ماشین‌های خیابان، تنها چیزهایی بودند که شنیده می‌شد. نوآ آرام از جایش بلند شد، نگاه کوتاهی به زر انداخت که هنوز روی صندلی نشسته بود، چشمانش خسته و قرمز. نوآ خم شد و دستش را زیر لبه‌ی چوبی میز کشید لحظه‌ای بعد با دقت یک میکروفون شنود بسیار کوچک را از میز جدا کرد. دستگاه به سختی به اندازه‌ی یک بند انگشت بود. زر ابرو بالا انداخت و گفت:

- اون چیه؟

نوآ مکثی کرد، نگاهش را از دستگاه نگرفت و گفت:

- یه بیمه‌ی امنیتی.

سپس میکروفون را در دستش فشرد و خاموش شد.

- ما وارد مرحله‌ای شدیم که همه چیز باید رو در رو گفته بشه نه توی فایل‌ها و حافظه‌ها.

زر چیزی نگفت و تنها چشمانش کمی متعجب و خسته نوآ را دنبال می‌کرد. نوآ دستگاه را در جیبش گذاشت و روی صندلی‌اش برگشت در همان لحظه گوشی‌اش که روی میز، کنار دستش بود پشت سر هم لرزید. یک، دو، سه پیام با صدای بی‌صدا ولی پدیدار روی صفحه. زر با کنجکاوی نیم نگاهی به او انداخت. نوآ گوشی را برداشت فقط نگاهی کوتاه به پیام‌ها انداخت و صورتش بی‌حس ماند، بدون این‌که چیزی بگوید گوشی را خاموش کرد و آرام روی میز گذاشت. زر لحظه‌ای مکث کرد، انگار چیزی در دلش گفت بپرسد ولی خستگی و غباری که هنوز از شب قبل در چشم‌هایش بود مانع آن شد. نوآ چشم به زر دوخت چیزی بینشان بود، سکوتی که انگار خیلی بیشتر از کلمات معنا داشت، نه خشم نه شَک فقط سکوتی خاموش.

 

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و دو

ساعت حدود پنج و چهل و شش دقیقه‌ی صبح، آسمان خاکستری با رگه‌هایی از نور که از بین اَبرها بیرون زده بودند. نوآ جلوی آینه‌ی دیواری ایستاده بود و کاپشن خاکی رنگش را مرتب می‌کرد، پاکت کوچک مشکی که فلش را مهر و موم کرده بود را برداشت. زر که هنوز به پنجره خیره مانده بود با چشم‌های خسته اما هوشیار گفت:

- کجا میری؟

نوآ سرش را چرخاند، صدایش بَم و آرام بود.

- یه کار نیمه تموم دارم که باید انجام بدم.

زر نگاهی به پاکت کرد و گفت:

- الان؟ اون رو کجا می‌بری؟

نوآ لحظه‌ای مکث کرد و بعد با خونسردی گفت:

- یه دوست قدیمی که توی این کار خبره‌ست، قبلا هم وقتی همه چی بهم ریخته بود کمکم کرده، نگران نباش اگر کسی بتونه سر از این فایل‌ها دربیاره اونه، این‌جوری جای اطلاعاتمون هم امن می‌مونه هنوز یه سری چیزها هست که نتونستیم چیزی ازش بفهمیم.

- این دوست قدیمی تا الان کجا بوده؟ بهش اعتماد داری؟

نوآ لبخندی زد، نه از رضایت بلکه از چیزی تلخ‌تر به اسم تجربه.

- نگران نباش زر، هر اطلاعاتی که بیرون بیاد مستقیم به ما می‌رسه، بدون واسطه.

زر چیزی نگفت و فقط به سمت پنجره برگشت. نوآ لحظه‌ای ایستاد.

- فقط همین‌جا بمون تا برگردم، هرکاری خواستی بکنی قبلش با من هماهنگ کن و لطفا سعی کن یکم استراحت کنی.

نوآ از خانه بیرون رفت و صدای قدم‌هایش پشت سرش محو شد. بعد از رفتن نوآ، طاقت ماندن در خانه برای زر سخت شده بود. کفش‌هایش را پوشید و راه پارک را در پیش گرفت. هوا هنوز بوی صبح داشت مخلوطی از خاک نم‌خورده، علف‌های کوتاه و عطر نم باران در زمین. نسیم خنکی روی صورتش سُر می‌خورد و موهایش را نوازش می‌کرد، اما نتوانست سنگینی سکوت درونی‌اش را سبک کند. مسیر باریک میان درخت‌ها او را پیش می‌برد؛ نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌ها می‌گذشت و روی زمین آرام می‌گرفت. قدم‌هایش با ریتمی آرام و موزون روی سنگ‌فرش می‌نشست، اما قلبش بی‌قرار بود. آهسته شروع به دویدن کرد. صدای نفس‌هایش در سکوت پارک می‌پیچید و با هر ضربه‌ی قلبش، موجی از تنش و اندوه در سینه‌اش بالا می‌آمد. برگ‌های خشک زیر پاهایش خرد می‌شدند و با هر قدم صدایی شبیه تپش در گوشش بازتاب می‌یافت. با این‌که بدنش در حرکت بود، ذهنش باز هم پر از سایه‌ها و خاطرات بود؛ یاد جاشوا که با هر حرکت ساده‌اش ذهنش را می‌بلعید.

نزدیک ظهر، وقتی از پارک بیرون آمد، خیابان‌ها پر جنب و جوش شده بودند. نور خورشید به تدریج شدت گرفته بود و سایه‌ی رهگذران کوتاه و لرزان روی آسفالت می‌افتاد. بوی قهوه و شیرینی تازه از کافه‌ها می‌آمد و صدای بوق ماشین‌ها و خنده‌ی عابران همه چیز را زنده کرده بود که ناگهان نگاهش روی مردی قفل شد که چند قدم جلوتر حرکت می‌کرد. قامت بلند، شانه‌های صاف و محکم، موهای بلند خرمایی‌رنگ که پشت سر بسته شده بود و با هر قدم کمی تاب می‌خورد. زاویه‌ی نور خورشید روی گردنش و چگونگی راه رفتنش، ضربان قلب زر را بی‌اختیار بالا برد. او آهسته گام برمی‌داشت، مطمئن و بی‌تکلف، و همین باعث شد چیزی در درون زر تنگ و سنگین شود؛ حس آشنایی، کشش و درد همزمان. زر لحظه‌ای ایستاد، نفسش بریده شد، اما نتوانست نگاهش را بردارد. مرد به کوچه‌ای باریک پیچید و زر با تردید، اما بی‌اختیار، دنبال او رفت. چند بار میان جمعیت او را گم کرد و دوباره پیدا شد، سایه‌ی قامتش گاهی محو می‌شد و ناگهان دوباره نمایان می‌گشت. هر بار که خط شانه‌ها و حرکت دست‌هایش را می‌دید، نفس عمیق‌تری در سینه‌اش فرو می‌رفت. قدم‌هایش به دویدن کشید. عرق روی پیشانی و شقیقه‌اش می‌لغزید و قلبش تندتر می‌زد، اما نمی‌ایستاد. مرد مقابل بیکری کوچکی توقف کرد و داخل شد. بوی نان تازه، شیرین و گرم از در نیمه‌باز به بیرون می‌ریخت و زر لحظه‌ای پشت در ایستاد، حس آستانه‌ی ورود و امتناع اما در نهایت پا به داخل گذاشت. نور زرد لامپ‌ها روی صورت مشتری‌ها افتاده بود. مرد درست مقابل صندوق ایستاده بود و با فروشنده حرف می‌زد. وقتی کمی سرش را برگرداند، نور روی گونه‌هایش افتاد و زر برای اولین بار صورتش را کامل دید. خطوطی بیگانه، چشمانی تیره و سرد، پوستی که هیچ ردی از آبیِ آشنا نداشت. یک غریبه بود، تنها همین.

نفسش در گلو شکست. انگار زمین زیر پایش خالی شد. فروشنده صدایش زد:

– خانم؟ چیزی لازم دارید؟

زر پلک زد، اما کلمه‌ای بیرون نیامد. لب‌هایش تکان خوردند، اما هیچ صدایی از آن‌ها شنیده نشد. تنها سرش را تکان داد و عقب کشید.

آفتاب ظهر روی آسفالت می‌تابید و خیابان پر از حرکت بود، اما برای زر همه‌چیز محو و بی‌معنا بود. بی‌هدف قدم زد؛ از کنار ویترین مغازه‌ها عبور کرد، چند بار روی نیمکت نشست و دوباره بلند شد. بطری آبی خرید اما نیمه‌تمام رها کرد. همه‌ی تلاش‌هایش برای پر کردن خلأیی بود که با او همراه بود. چطور هنوز دنبال تصویری می‌دوید که می‌دانست از دست رفته؟

گوشی‌اش در جیب لرزید، از هجوم افکار بیرون پرید. صفحه را نگاه کرد، چندین تماس بی‌پاسخ و پیام از نوآ.

– زر؟ کجایی چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟

نگاهش به ساعت افتاد؛ عقربه‌ها نزدیک دو بعدازظهر بودند.

@Nasim.M

 

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و سه

- خوبم فقط داشتم ورزش می‌کردم متوجه نشدم تماس گرفتی. چیزی شده؟

- نه فقط خواستم ببینم همه چی مرتبه یا نه.

- آره همه چی مرتبه، کم‌کم میرم خونه.

- باشه مواظب خودت باش منم تا بعد از ظهر برمی‌گردم.

تماس پایان، هوا ابری شده بود و‌ قطرات ریزی از باران روی صورت زر می‌نشست. خیابان‌ها برق می‌زدند و چراغ‌های نئون مثل لکه‌های رنگ بر بوم سیاه آسفالت پاشیده بودند. زر بدون این‌که قصد داشته باشد، در ویترین بخار گرفته‌ی یک مغازه نگاهش به انعکاسی افتاد، مردی با کتی تیره. چند قدم عقب‌تر، همان که در کوچه‌ی قبلی هم سایه‌اش را حس کرده بود. نفسش در سینه خفه شد. بی‌آن‌که سرش را کامل برگرداند، سرعت گام‌هایش را تغییر داد. کنار دکه‌ی روزنامه‌ فروشی ایستاد، وانمود کرد بی‌خیال، صفحات زردشده‌ای را ورق می‌زند. اما گوشه‌ی چشمش همان کفش چرمی براق را یک‌بار دیگر دید. یقین، مثل میخی سرد در جانش فرو رفت. با عجله سوار نخستین اتوبوس شد. هوای داخل گرم و گرفته بود، بخار نفس‌ها روی شیشه‌ها نقشی مات انداخته بود. خودش را میان جمعیت فشرد، به امید گم‌کردن رد ولی در انعکاس تیره‌ی شیشه، دوباره همان نگاه را دید، همان مرد و دیگری با کلاهی مشکی، نگاهی غیر مستقیم اما با تمام وجود مراقب او بود. تپش قلبش چنان تند بود که گویی گلو را پاره خواهد کرد. دستش را بر بند کیف کمری‌اش قفل کرد، انگار تنها سپر باقی‌مانده‌اش همان بود. ایستگاه بعدی پیاده شد. خیابان بارانی خالی نبود؛ صدای پاهایی پشت سرش، سنگین‌تر و مصرّتر از باران، به او نزدیک می‌شد. قدم‌هایش شتاب گرفت، اما فریاد کوتاه و خشن از پشت پیچید.

– اون‌جاست!

نفسش آتش گرفت، دوید، اما دستی زمخت شانه‌اش را گرفت و به دیوار کوبید. ضربه‌ای محکم برق در استخوانش دواند. همان مرد کت‌تیره بود، نگاهش سرد و بی‌انعطاف. زر با تمام توان آرنجش را در پهلوی او فرو برد. مرد ناله‌ای کرد و سست شد. زر از گره‌ی دست او گریخت، اما دیگری رسید و مچ دستش را گرفت. چنگالش آهن بود. زر کیفش را چون پتکی تاب داد و بر صورتش کوبید. صدای ترک‌ خوردن بینی مرد در کوچه طنین انداخت. سومین نفر از سایه‌ها بیرون آمد؛ اسلحه‌ی پیستولی که با لوله‌ای کوچک برای خفه کردن صدای شلیک حاضر شده بود، آماده برای نقطه‌ی پایان. زر بی‌درنگ به سوی پله‌های مترو دوید. فضای زیرزمین پر بود از بوی آهن و پژواک صدای پاها. دیگر پنهان‌کاری در کار نبود؛ صدای بیرون‌ کشیدن فلز از غلاف، مثل هشداری سرد، در تونل پیچید. او میان جمعیت خم شد، مثل قطره‌ای در سیل. دستی موهایش را کشید، اما ضربه‌ی سنگینِ پایش ساق مرد را شکافت. فریاد، و سپس سقوط. مردم وحشت‌زده جیغ کشیدند، گریختند. صدای گریه‌ی کودکی در ازدحام گم‌ شد. بوی نم و آهن و صدای پای تعقیب‌کنندگان مثل پتک روی اعصابش می‌کوبید. ازدحام جمعیت اندکی کمکش می‌کرد اما نه آن‌قدر که بتواند مطمئن باشد. نگاهی کوتاه به پشت سر انداخت؛ یکی از مردان هنوز ردش را گم نکرده بود. بی‌اختیار سمت راهروی باریک سرویس‌های بهداشتی پیچید. چراغ مهتابی بالای در، نیم‌سوخته و چشمک‌زن بود. خودش را داخل انداخت، در را بست و به دیوار تکیه داد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید. یک لحظه فکر کرد شاید بتواند کمی نفس تازه کند. اما ناگهان دستی قوی از پشت ظاهر شد. بازویش را گرفت، دستی محکم روی لب‌ها و دهانش فشرده شد. بوی تند صابون و فلز به مشامش خورد. ترس مثل خنجری در شکمش فرو رفت، بدنش خشک شد. تقلا کرد، خواست جیغ بکشد اما صدا در گلویش خفه شد. مرد ناشناس او را به گوشه‌ای تاریک کشاند، به دیوار چسباند و زمزمه‌ای کوتاه در گوشش انداخت.

– ساکت باش.

چشمان زر پر از وحشت بود، اما در همان لحظه، وقتی گوشه‌ی چشمش از فاصله‌ی شکاف در رد مردان تعقیب‌گر را دید که هراسان می‌دویدند و راهرو را می‌کاویدند، فهمید اگر صدایی از او درمی‌آمد، حالا دیگر گرفتار شده بود. نفسش لرزید. مرد کمی عقب کشید اما دستش هنوز روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد. صورتش در سایه‌ها پنهان بود، تنها برق خفیفی از چشمانش دیده می‌شد. بی‌هیچ توضیحی، بازوی زر را گرفت و او را با شتاب به بیرون کشاند.

– هی! کی هستی؟ من رو کجا میبری؟!

صدای لرزان زر در میان همهمه‌ی ایستگاه گم شد. مرد هیچ نگفت، فقط قدم‌های بلندش را ادامه داد و  با عجله او را به‌دنبال خود کشید. زر تقلا کرد، خواست بازویش را رها کند اما انگار در برابر دیواری آهنین مقاومت می‌کرد. وقتی به پارکینگ نیمه‌خالی کنار خروجی رسیدند، مرسدس مشکی‌ای منتظر بود. مرد در را گشود، زر را نزدیک صندلی عقب کشاند. زر با خشم و ترس یک‌جا فریاد زد:

– ولم کن! کی هستی؟!

برای اولین‌بار، مرد مکث کرد. نگاهش کوتاه روی صورت زر لغزید، صدایش آرام اما محکم بود.

– خانم گریسون من وظیفه دارم شما رو به جای امن منتقل کنم لطفاً تا دیر نشده سوار بشید.

کلمات، ساده و سرد، مثل فرمانی غیرقابل انکار در هوا ماند. زر هنوز نفس‌نفس می‌زد. هیچ اعتمادی در دلش نبود، اما پشت سرش، صدای پای مردانی که به ایستگاه رسیده بودند، دوباره پیچید. زمان برای تصمیم‌گیری مثل ریگی از میان انگشتانش می‌لغزید.

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و‌‌ چهار

هوا هنوز سنگین و مرطوب بود و بوی خاک و آسفالت خیس را می‌داد. زر روی صندلی عقب مرسدس نشسته بود، دستش را محکم روی کیفش گرفته و چشم‌هایش را به پنجره دوخته بود. مردی که او را از ایستگاه مترو نجات داده، کنارش نشسته بود و راننده، آرام و بدون هیچ حرفی فرمان را در دست داشت. زر هنوز نفس‌نفس می‌زد، قلبش تند می‌زد و سرش پر از سؤال بود. سعی کرد با نوآ تماس بگیرد، اما صفحه‌ی سیاه خبر از اتمام شارژ داد. وحشتش بیشتر شد؛ نمی‌دانست می‌تواند به کسی اعتماد کند یا خیر. در همان لحظه، گوشی مرد ناشناس به صدا درآمد. مرد گوشی را برداشت و با لحنی آرام و خشک جواب داد.

– بله قربان، ایشون همراه ماست، داریم میایم.

زر از لحن کلمات، از همان سکوت پشت تلفن، فهمید که دارند درباره‌ی خودش صحبت می‌کنند. قلبش باز هم سرعت گرفت، عرق از پیشانی‌اش سُر خورد. نمی‌توانست بگوید ترسش بیشتر به خاطر چه بود؛ مردان ناشناس، تلفن، یا این‌که هنوز نمی‌دانست مقصد کجاست.

راه طولانی و پر از پیچ‌وخم گذشت. نور چراغ‌های خیابان روی شیشه‌ها لکه‌های پراکنده‌ای انداخت و انعکاس آن‌ها با نور مه‌آلود بیرون ترکیب شد. دقایقی بعد سایه‌های چراغ‌های خیابان آرام آرام جای خود را به نور مه‌آلود دادند. دروازه‌های فلزی سنگین با نقش و نگارهای مبهم، مثل نگهبانان خاموش، دو طرف راه را می‌بستند. دیوارهای بلند که در مه عصرگاهی جزئیاتشان محو بود، با شاخه‌های درختان و نور چراغ‌ها ترکیبی از زیبایی و تهدید ایجاد می‌کردند. مسیر سنگ‌فرش و آرامش عجیب محوطه، که با فواره‌های خشک و گل‌کاری‌های دقیق مزین شده بود، با سکوتی مرموز همراه بود، گویی هر قدم زیر نگاه ناظران نامرئی ردگیری می‌شد. زر نفسش را حبس کرد. حس محاصره شدن دوباره برگشت؛ جایی که هر جزئیات آن، از انعکاس نور در پنجره‌ها تا صدای آرام وزش باد میان ستون‌ها، هشداری خاموش بود. مرد کنار او بدون هیچ توضیحی در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. زر با تردید و لرز قدم برداشت، هنوز مطمئن نبود چه چیزی در انتظارش است، و آیا کسی که او را نجات داده بود واقعاً قصد کمک داشت یا بازی‌ای دیگر در پیش بود. زر وارد سالن شد، نفسش هنوز تند بود و بدنش کمی می‌لرزید. نور گرم لوستر روی فرش‌های پهن و دیوارهای بلند می‌رقصید و سایه‌ها آرام روی زمین کشیده می‌شدند. نگاهش همه‌جا را می‌کاوید؛ هر حرکت، هر گوشه و هر سایه را ثبت می‌کرد. صدای گام‌های آرام اما مطمئن از پله‌ها رسید. نوآ و مردی با قامت بلند و حرکات نرم اما مقتدر پایین آمدند. نگاه زر بی‌درنگ به مرد خیره شد؛ خطوط صورتش، شانه‌های گسترده و نحوه‌ی ایستادنش، بدون آن‌که چیزی بگوید، اقتدار و اهمیتش را فریاد می‌زد. نفسی راحت کشید، لحظه‌ای مکث کرد و با لحنی محتاط اما محترمانه سلام کرد. لبخند آرام مرد پاسخ کوتاهی بود، اما تمام رفتارش نشان می‌داد که احترام متقابل و وزن بالای او فراتر از کلمات است. نوآ جلو آمد، نگرانی در نگاهش موج می‌زد.

– حالت خوبه؟ طوریت نشد؟! چی شد؟

زر سر تکان داد و نفسش را جمع کرد، نگاهش بین ادوارد کِلمن وزیر دفاع سابق و نوآ می‌دوید. نمی‌دانست می‌تواند حرف بزند یا خیر. نوآ سری تکان داد و با اشاره‌ای کوچک گفت:

– حرف بزن زر.

زر کمی من‌ومن کرد ولی در نهایت لب گشود و‌ گفت:

- نمی‌دونم کی‌ بودن، بهم حمله کردن، احتمالا فهمیدن دیوین مُرده.

 بعد از صحبت‌های زر لحظه‌ای سکوت برقرار شد، اما مرد لبخند زد و با لحن گرم و مطمئن گفت:

– خوشحالم که سالمی. مدت‌ها بود مشتاق دیدارت بودم.

زر آرام شد و حس کرد با هر نگاه و حرکتی که مرد انجام می‌دهد، اقتدار و جایگاه بالایش بیشتر نمایان می‌شود. حرف‌هایش درباره شنیده‌ها و اهمیت حضور زر بود، همه چیز در رفتار و سکوتش محسوس بود. در همان لحظه، گوشه‌ی چشم زر به پله‌ها افتاد. سایه‌ای کوتاه و سریع حرکت کرد، انگار کسی او را زیر نظر داشت. پیش از این‌که فرصت کند نگاهش را کامل کند، سایه محو شد. قلبش لرزید، اما ذهنش خود را قانع کرد، شاید اشتباه دیده‌. دوباره تمرکز خود را روی کِلمن و نوآ گذاشت تا همه‌چیز را شرح دهد. حرکات و نگاه مرد، احترام و آرامشی نهفته داشت که هم‌زمان حس امنیت و اندکی دلهره را در زر ایجاد می‌کرد، گویی هر لحظه باید آماده باشد، اما حضور مرد آرامش‌ بخش و قابل اعتماد بود.

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و‌ پنج 

هوای محوطه پر از بوی خاکِ خیس بود. باران تازه قطع شده بود و رطوبت هنوز در شاخه‌های درختان می‌لرزید. چراغ‌های قدیمیِ باغ، نور زردشان را روی سنگ‌فرش‌ها ریخته بودند و هر قدم، سایه‌ی آن دو را کشیده‌تر می‌کرد. زر دمی عمیق کشید، انگار به هوای تازه پناه آورده باشد، اما ذهنش هنوز در حصار تردید و پرسش گرفتار بود.

– چرا از اول نگفتی کلمن در جریان همه‌ چیزه؟

صدایش بی‌هیاهو اما برنده بود، مثل خطی که روی سکوت کشیده شود. نوآ مکثی کرد. نگاهش را از شاخه‌های خیس نگرفت و به‌جای پاسخ مستقیم، با نوک کفشش برگِ افتاده‌ای را جابه‌جا کرد.

– چون مطمئن نبودم. اون دنبال بالاتر رفتنه. قدرت براش حکم هوا داره ولی وقتی قدم توی بازی می‌ذاره، اهل عقب کشیدن نیست. حداقل روی این‌ می‌تونستم حساب کنم، قبول کن بیشتر از این‌ نمی‌تونستیم‌ تنهایی پیش بریم، نه بعد از اتفاقی که برای جاش افتاد.

زر سرش را کمی کج کرد، نگاهش پر از پرسش‌های ناگفته.

– پس از وقتی که جاشوا کشته شد خبر داره؟

نوآ آرام خندید، نه از سر شوخی؛ خنده‌ای کوتاه، مثل خطی باریک میان بی‌اعتمادی و اطمینان.

– از همون وقتی که لازم بود. بیشتر نپرس، بعضی چیزها رو بهتره بدونی که هست، نه این‌که از کِی بوده.

زر لحظه‌ای ایستاد. صدای آب باران که از لبه‌ی سقف می‌چکید، سکوت میانشان را درهم می‌شکست. دوباره پرسید، این‌ بار آهسته‌تر، با نگاهی که مستقیم در چشم نوآ نشست.

– چطور فهمیدین من کجا بودم؟ 

نوآ نگاهش را از او دزدید، انگار آن سؤال سنگین‌تر از حدی بود که به‌ سادگی پاسخ داده شود. دستش را روی نرده‌ی فلزی کشید و گفت:

– کلمن آدمای زیادی داره، همین کافیه که بدونی حواسمون بود، بقیه‌ش مهم نیست.

زر آهی کشید. نور چراغ روی صورتش افتاد و خطوط خستگی را پررنگ‌تر کرد. در دلش می‌دانست که پاسخ نوآ نه کامل است و نه بی‌دلیل، اما همان‌قدر که او سکوت می‌کرد، سایه‌ها در محوطه سنگین‌تر می‌شدند. زر چند قدم دیگر در سکوت برداشت. انگار چیزی را در دلش می‌سنجید تا بالاخره بی‌پرده پرسید:

– نمی‌تونیم برگردیم خونه؟ نه؟

نوآ لحظه‌ای مکث کرد. سرش را بالا گرفت و نگاهی به ساختمان خاموش انداخت، بعد دوباره به مسیر برگشت.

– هنوز نه. امنیت اون‌جا زیر ذره‌بینه. بهتره قبل از این‌که دوباره پا بذاریم‌ داخلش مطمئن بشیم.

زر ابرو در هم کشید، سایه‌ی نگرانی روی صورتش نشست.

نوآ آرام ادامه داد:

–  نمی‌دونیم دقیقا از کجا دنبالت کردن ولی ممکن به خونه‌ی امنی بریم که کلمن برامون آماده کرده.

 زر به او خیره شد، انگار دنبال ردی از قطعیت در کلماتش بگردد، اما نوآ نگاهش را هم‌چنان از او دزدیده بود.

- همه‌ی ماموریت‌ها این‌طوری‌ می‌گذرن؟

- چه طوری؟

- همیشه در‌ حال فرار؟

- همیشه نه، ولی اکثر اوقات همین‌طوره معمولا توی پرونده‌های امنیتی سیاسی این ‌مشکلات به‌ وجود میان چون‌ تشخیص دوست و دشمن سخت میشه. ولی این‌که ما پشتیبانی نداشتیم هم بی‌تاثیر نیست. خسته شدی، نه؟

زر نفس عمیقی کشید و گفت: 

- فقط دلم می‌خواد تموم بشه.

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و‌ شش

نور بعد از ظهر از پنجره‌ی نیمه پوشیده‌ی اتاق به داخل می‌تابید. زر با فنجان چای در دست روی مبل نشسته و منتظر بود. صدای زنگ در شنیده شد، زر از جایش بلند شد و محتاطانه در چشمی در نگاهی انداخت و در را باز‌ کرد. نوآ وارد شد، کلاه مشکی‌اش را برداشت و‌ بی‌صدا‌ روی مبل نشست، چشمانش خسته اما مطمئن.

- چی پیدا کردی؟ 

نوآ سری تکان داد سپس لپ‌تاپ را باز و‌ فلش را متصل کرد. نقشه‌ای دقیق از یک ملک‌ خصوصی در قبرس شمالی، تصاویر مادون قرمز شبانه، اسامی چند نگهبان فعال. اطلاعاتی از ایلانا فاکس با هویت جعلی و‌ رده‌بندی امنیتی. زمان‌بندی تحویل داده‌ها و بسته‌های رمزگذاری شده. زر با دقت نگاه می‌کرد‌، چشم‌هایش روی اسامی و چهره‌ها قفل شده بود. نوآ از جایش بلند شد و‌ گفت:

- بذار یه‌ قهوه درست کنم، مغزم درست کار نمی‌کنه.

 او وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد، کتری برقی را روشن کرد و منتظر ماند، تلفنش روی میز لرزشی کرد، صفحه روشن شد. یک پیام، یک شماره ذخیره نشده. 

باید باهات تماس بگیرم، این متنی بود که روی صفحه پدیدار شده بود. زر سرش را چرخاند و نگاهش به آن افتاد. نوآ برگشت هم‌زمان چشمش به صفحه‌ی روشن تلفنش دوخته شد، مکثی کوتاه کرد و‌ گفت:

- ببخشید، یه تماس فوریه.

قبل از این‌که زر فرصت داشته باشد چیزی بپرسد، تلفنش را برداشت و‌ به بالکن رفت. زر آرام ایستاد و به لای در نیمه‌باز گوش سپرد  صدای آرام اما عصبی نوآ از آن‌سوی شیشه کاملا واضح شنیده میشد.

- گفتم پیام نده مخصوصا این‌‌ موقع از روز، باشه بفرست، سریع!

مکالمه کوتاه اما کافی بود. زر سریع برگشت و‌‌ درست پشت سرش نوآ. 

- خب یه سری فایل‌های جدید واسمون فرستادن، رمز گشاییشون زمان برد، یه مسیر احتمالی برای انتقال افراد هست، کانالی که می‌تونه ما رو به بخش شمالی ملک ایلانا برسونه.

 نوآ اسناد را به زر نشان داد، چهره‌ی زر جدی‌تر شد انگار هر لحظه‌اش آغشته به چیزی بزرگ‌تر از آن بود که تصور می‌کرد.

 زمان به سرعت در حال سوختن بود، خورشید جایش را به ماه داده و چراغ های نیویورک درخشان شده بود. فایل‌های باز شده‌ هنوز جلوی چشم زر بودند. تصویر اسکن‌ شده‌ی ملک ایلانا فاکس، مسیرهای دسترسی، محل استقرار‌‌‌ نگهبان‌ها، دوربین‌ها و خطوط امنیتی. ذهنش با سرعت تصاویر را تحلیل‌ می‌کرد. سکوت سنگینی بین او و نوآ بود. نوآ روبه رویش نشست، دست‌هایش را روی پاهایش کشید و با لحنی آرام و‌‌‌ حساب شده گفت: 

- این چیز‌‌ کمی نیست زر، می‌دونم تو آماده‌ای ولی‌می‌خوام یکم بیشتر بهش فکر کنی، می‌تونیم از کِلمن بخوایم افرادش رو‌ در اختیارمون قرار بده که...

- اگر ایلانا قرار‌ه ما رو به اون دختر برسونه چرا باید عقب بکشم؟

نوآ لبخندی زد، از آن لبخندهایی که درد پشتش پنهان بود. سرش را پایین انداخت و گفت: 

- همکار قدیمیم قابل اعتماده و کِلمن هم تاییدش کرده پس اون‌ توی عملیات بهمون کمک می‌کنه، از درزهای امنیتی تا‌ مسیر اصلی پوششمون میده و‌ در لحظه اطلاعات رو تغذیه می‌کنه.

زر کمی جلو آمد‌ و گفت:

- یعنی پشت خط با ماست؟

نوآ سری تکان داد.

- اگر با دقت و‌ بدون سروصدا‌ وارد بشیم می‌تونیم بهش برسیم، فقط یک شانس داریم اون‌ها اهل شوخی نیستن و هر خطایی مصادف با مرگمونه.

زر کمی مکث کرد چیزی در دلش تکان خورد.

- من دنبال جوابم.

نوآ مستقیم به چشم‌های زر نگاه کرد، آب دهانش را قورت داد اما فقط سری تکان داد و‌‌ بلند شد. سکوت بینشان برای لحظه‌ای کش‌دار شد، صدای عبور ماشین از خیابانی که باران ساعتی پیش خیس کرده بود در پس‌زمینه‌ی سکوتشان شنیده‌ می‌شد. زر نگاهش را از نقشه‌ی دیجیتالی برداشت و‌‌‌ مستقیم به چشم‌های نوآ دوخت، با صدایی آرام ولی قاطع پرسید:

- اون همکار قدیمیت که قراره کمکمون کنه کیه

نوآ لحظه‌ای سکوت کرد و گفت:

- یه تحلیل‌گر بازنشسته که همیشه برای من قابل احترام و‌ اعتماد بوده، اسمش اِلویس.

زر ابرو بالا انداخت و گفت: 

اِلویس؟ جدی میگی؟

نوآ با خون‌سردی گفت:

- با این‌که شوخی به نظر میاد ولی اون آدمی که توی چندتا عملیات بزرگ توی آفریقا و بالکان جون چند نفر رو نجات داده، از اون‌هایی که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواد دیده بشه.

زر نگاهی سنگین به نوآ انداخت، لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: 

- تو نباید بیای نوآ!

نوآ ابرو درهم کشید و‌ گفت:

- چی؟!

- تو نباید توی‌‌ عملیات باشی، نه به صورت فیزیکی، می‌تونی هدایت کنی ولی نمی‌خوام اون‌جا باشی.

- ولی تو تجربه‌ای نداری زر، نمیشه تو رو...

- به اندازه‌ی کافی تجربه کسب کردم نوآ، خودت هم این رو‌ می‌دونی.

- می‌دونم ولی رینگ بوکس با عملیات واقعی فرق می‌کنه, من به مهارتت احترام می‌‌ذارم ولی...

- لطفا فقط یک بار به حرفم گوش بده.

- فکر می‌کنی این یه بازیِ؟ اگر تو بری اون‌جا، من بیرون باشم و یه لحظه ارتباطمون قطع بشه چی؟ یا بخوام تصمیم بگیرم ولی تو توی آتیش باشی؟ نه زر، این مسئولیت منِ همون‌طور که برای تو انگیزه‌ست.

 

@Nasim.M 

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و هفت

زر به نوآ نزدیک شد، لرزش‌ خفیفی در صدایش قابل تشخیص بود.

- من هنوز صدای نفس کشیدن جاشوا تو گوشمه و نمی‌تونم دوباره تجربش کنم.

- اگر تو بری و برنگردی همون اتفاق دوباره تکرار میشه، منم همین حس رو دارم زر، می‌دونم چی از‌‌ دست دادیم ولی نمی‌خوام همون برای تو هم تکرار بشه.

هر دو سکوت کردند، زر نفسی عمیق بیرون داد و‌ صدایش پایین آمد.

- من وارد اون‌جا میشم چون حقیقت برای من یه چیز دیگه‌ست. تو باید اون بالا باشی، کسی که بتونم بهش تکیه کنم. اگر تو هم توی میدون باشی بدون ستون می‌مونیم.

نوآ لحظه‌ای به او نگاه کرد، نگاهش را به زمین دوخت و‌ آهسته سری تکان داد.

- باشه، ولی من کل عملیات رو پشت خط می‌مونم. اگر حس کنم دارید از کنترل خارج میشید بدون اجازتون وارد میشم!

- قبوله.

ارجان، قبرس شمالی ساعت یازده و چهل و‌ پنج دقیقه‌ی صبح. باد گرم و شرجی آرام روی باند می‌وزید، هواپیمای کوچک چارتر به تازگی فرود آمده بود. نوآ و زر با عینک‌های آفتابی تیره و لباس‌هایی معمولی بین پنج مسافر دیگر از‌ هواپیما پیاده شدند. چمدان‌های کوچک همراهشان بود و‌ هیچ چیز در ظاهرشان جلب توجه نمی‌کرد اما زیر این ظاهر عادی هویت‌هایی کاملا جعلی قرار داشت. در گذر از گِیت، مأموران بدون ذره‌ای تردید پاسپورت‌ها‌ را اسکن کردند، پاسپورت‌هایی که مارتا رابط و دوست قدیمی نوآ با روابط خودش از طریق کانال سری در آنکارا تهیه کرده بود. هویت‌هایی ساختگی اما از نظر فنی بی‌نقص. مأمور نگاه کوتاهی به صورت زر انداخت، لبخند زد، مُهر را کوبید ‌و‌ ردشان کرد. نوآ با لحن آرامی زمزمه کرد.

- ما الآن خارج از قوانین هستیم پس هرچی بعدش پیش بیاد، هیچ چیزی پشت ما نیست.

خارج از فرودگاه در پارکینگ شمالی یک سدان‌‌ مشکی منتظرشان بود. زنی با عینک آفتابی و‌ روسری تیره پشت فرمان نشسته بود. زر و‌ نوآ سوار شدند. نوآ نفسی کشید و گفت: 

- ممنونم مارتا، کمک خیلی بزرگی کردی.

- تا این‌جا که خوب پیش رفته. خونه‌ی امن همون‌جاییِ که گفتم، فکر‌ کنم لیا هم ‌رسیده باشه.

ماشین در سکوت به راه خود ادامه داد، از پیچ جاده‌ای باریک و پوشیده شده با درخت های نخل و بوی حرارتی که از بین تنه‌ی سخت درختان به بیرون می‌خزید عبور کردند. 

ساعت حدودا نزدیک به یک بعد از ظهر شده بود. خانه‌ی امن واقع در پایین شهر فاماگوستا. ظاهری خاک خورده و‌ قدیمی، اما از درون‌‌ بازسازی شده و‌ مدرن. سیستم امنیتی، دوربین‌های داخلی و‌ سیگنال‌های ضد نفوذ.  

لیا پشت پنجره‌ی آشپزخانه ایستاده بود، زر بی‌کلام و با تکان دادن سر سلامی کرد، نگاهی پر از جدیت و آگاهی از چیزی بزرگ‌تر.

وسایل را کنار گذاشتند، نوآ پشت سیستم نشست و بدون هیچ حرفی تماس امنی برقرار شد، لحظاتی بعد صدای بم و‌‌ دیجیتالی پخش شد، صدایی که انگار از ورای یک تونل فلزی می‌آمد.

نوآ گفت: 

- اِلویس این‌جاست. ما آماده‌ایم.

صدای اِلویس ادامه داد.

- نقشه جلوی شماست. هفت دوربین که چهارتا‌ حرارتی و‌ سه‌‌تا دید در شب که یکی از اون‌ها روی پشت بوم نصب شده و یکیشون کنار در شمالی.

هم‌زمان با توضیحات نقشه‌ای با نقاط قرمز مشخص شده روی صفحه باز شد.

- دوازده نگهبان مسلح که از اِم چهار‌ِِ اصلاح شده استفاده می‌کنن. یکیشون هست که ممکن دردسر جدی واستون درست کنه.

 

 

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهل و هشت

تصویری روی صفحه ظاهر شد، مردی با صورتی نیمه پنهان در سایه. چشمانِ کشیده‌ی تیزبین و‌‌ ریشی کم پشت و‌ مرتب شده. لیا بعد از مکثی کوتاه گفت:

- اون وو ژیائو یانگِ، حواسم چهار چشمی بهش بوده، همونیه که فرستادن سراغ جاشوا.

الویس ادامه داد.

- درسته! متخصص ضد ردیابی، آموزش دیده در جنوب چین و مسئول حفاظت ایلانا فاکس. یه بار چهرتون رو ببینه دفعه‌ی بعد واستون تابوت سفارش میده!

زر کمی عقب کشید، چشمانش روی تصویر وو ژیائو یانگ ثابت ماند و نگاهش سنگین شد. الویس گفت:

- حرکت شما باید دقیق باشه باید در سکوت مطلق و به طور هم‌زمان از دو مسیر وارد بشید.

نوآ نفس عمیقی کشید و گفت:

- ما طبق زمان‌بندی تو پیش میریم الویس.

- سعی کنید بدون سر‌و‌صدا این‌کار رو انجام بدین در غیر این صورت باید با وو درگیر بشین و بعد خودتون رو به ایلانا برسونین، فقط فراموش نکنین اون یه کلید زنده‌ست نه مرده! 

تماس قطع شد‌ و همه در سکوت فرو رفتند. نوآ آرام و با لحنی حساب شده گفت:

- از فردا شب همه چیز تغییر می‌کنه.

ساعت هجده و پنج دقیقه بعد از ظهر یک روز پیش از عملیات. نقشه‌ی هوایی ملک روی بُرد نصب شده بود. زیر نور سفید و مهتابی، صورت‌های خسته اما متمرکز زر، لیا، نوآ و‌ مارتا دیده می‌شد.

نوآ کنار لپ‌تاپ نشست‌ و‌ گفت:

- فایل‌های نهایی از الویس رسیدن.

با زدن چند کلید تصویر زنده‌ای روی مانیتور پخش شد. صدای فیلتر شده و‌‌‌‌ عمیق الویس در اتاق پیچید.

- جنوب فاماگوستا ناحیه‌ای به اسم باغ مارها، زمینی سه هکتاری، سیستم امنیتی نسل پنجم که ورود مستقیم رو غیر ممکن می‌کنه.

تصاویر به ترتیب روی صفحه ظاهر شدند، موقعیت دقیق دوربین‌ها، تایم لاین گشت‌زنی نگهبان‌ها و‌ حتی رمزهای احتمالی ورود به طبقه‌ی زیرزمین.

نوآ انگشتش را روی نقشه کشید و‌ گفت:

- دوربین شرقی بین ساعت سه و دوازده دقیقه تا سه و هجده دقیقه هر شب رفرش میشه. تنها پنجره‌ی حرکتی ما همینه و تنها راه ورودمون از دیوار پشتیه، دقیقا این‌جا. پنج نفر توی‌ محوطه‌ی بیرونی، سه نفر طبقه‌ی اول و دو‌‌ نفر طبقه‌ی دوم، احتمالا یکی از سربازها هم توی اتاق کنترل باشه. جایگاه وو مشخص نیست پس سعی کنین ازش دور بمونین.

زر لب‌هایش را فشرد و‌ گفت:

- اگر دور‌ نمونیم ‌چی؟

- باید مطمئن بشیم اصلا متوجه ما نشه، وقت انتقام شخصی نیست. بیاین تقسیم و‌ظایف رو شروع کنیم.

مارتا که مشغول آماده سازی تجهیزات بود نگاهش را به نوآ چرخاند و‌ گفت:

- لباس‌ها، اسکنر گرمایی، ماسک صورت و بقیه‌ی تجهیزات آماده‌ست.

- لیا، نفوذ از ضلع شرقی، تخریب نرم دوربین‌ها با EMP. زر، ورود تو از پنجره‌ی دومه، باید دنبال مکان احتمالی ایلانا باشی و مارتا، پشتیبانی و آماده سازی مسیر خروج و من...

زر میانه‌ی حرف نوآ پرید و‌ گفت:

- فرماندهی از‌ خونه‌ی امن با پشتیبانی مستقیم از الویس.

نوآ سری تکان داد و‌ در پایان گفت:

- این عملیات بدون‌ مجوز صورت میگیره، برای گرفتن حمایت کلمن باید طبق برنامه پیش بریم. اگر گیر بیوفتیم فقط‌‌ خودمونیم‌ خودمون. 

زر ‌نفسی کشید و گفت:

- اون‌ دختر نباید توی دستای اون‌ها بمونه، حتی اگر آخرین کاری باشه که انجام میدم!

نوآ به زر نگاه کرد، نه رد کرد و نه تایید، فقط گفت:

- فردا شب ساعت سه و پنج دقیقه حرکت می‌کنیم.

ویرایش شده در توسط zara
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...