Shahrokh✨ ارسال شده در دِسامبر 1 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 1 2024 نام رمان: غریبهای آشناتر از همه نویسنده: م.م.ر ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: اکنون مادری هستم با دو فرزند که نتیجهی یک زندگی تحمیلی اما سراسر تجربه است. روزی دختری پُر شور و هیجانزده از عشق و زندگی بودم که برای بهدست آوردن لذت زندگی با پسر راننده مینیبوس چشم آبی کل ابیات فروغ را با جان و دل بوییدم و بهخاطر سپردم؛ اما نشد آنچه که باید میشد و سرنوشت طور دیگری او را در مسیر زندگیام قرار داد. مقدمه: سلام بر غریبهای که آشناتر از همه شد. نمیدانم از کجا آغاز کنم، از ابتدای تولد یا از پایان آن؟! هم اینک که قلم در دست گرفتهام احساس میکنم چیزی برای نوشتن ندارم. کبوتر خیالم به آسمانها پرواز نمود و از نقطهی تمرکز فکریام خارج شده، یاریام نمیکند. یک روز غمانگیز خزان زدهی پائیزی که آسمان هم غبارآلود و غمبار است و مرا به گذشتههای دور که در کنار دلگرفتگی و رنج حال سرزندگی و هیجانزدگی را نیز به یادم میآورد دعوت میکند. 7 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 #پارت چهل و نه برای آخر هفته امیر کل خانواده را به ویلای شمالش دعوت کرد، گمان نمیکردم که چون هنوز در مورد بچهها به نتیجهای نرسیده بودیم و فامیلیتی بینمان صورت نگرفته، مرتضی پیشنهادش را بپذیرد؛ اما وقتی به خانه آمده و از تماس تلفنی امیر و قبول کردن دعوتش برایم گفت. هم شگفتزده و هم عصبانی شدم، آنقدر که در تمام این سالها این تصمیمات را به تنهایی گرفته، به خود اجازه داده بود بدون مشورت با من به سرعت بپذیرد. - بهنظرت درستش این نبود بگی اول با خانواده در جریان بذارم، بعد جواب مثبت بدم؟! در حالیکه آستین لباسش را بالا میزد تا برای شستن دست و صورتش وارد سرویس شود، به سمتم که روی مبل نشسته و سالاد شیرازی درست میکردم چرخیده، ابرو بالا انداخت و با حالتی تمسخرگونه جوابم را داد. - چون مطمئن بودم اهل خونه از خداشونه به این سفر برن. چشمانم از متلکش ریز شد، اینکه الناز از خدایش باشد برایم قابل قبول بود؛ ولی چرا باید من از این پیشنهاد ذوق کنم؟ مرتضی هم عجیب و غریب شده بود، انگار به یاد آورده میتواند در بعضی مسائل کنایه هم بزند. من حقی به او نمیدادم، چون در تمامی این سالها زنی برایش بودم که با تصمیمات گرفتهاش برای زندگیمان ذرهای مخالفت نکرده و همپا و همنظرش بودم. - حداقل واسه اینکه به آدم پشت تلفن به ظاهر نشون بدی که نظر زنت هم واست مهمه، بد نبود به این زودی قبول نکنی. کامل به سمتم ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. - ببین حالا اگه رد میکردم اولین نفری که میگفت حال بچهها رو نگیر، شخص جنابعالی بودیها! من دارم سعی میکنم کاملا امروزی رفتار کنم و توی امر ازدواج الناز در کنار سختگیریهای لازم، بهشون حق شناخت بهتر هم بدم. خب حرفم را کاملاً پس میگیرم، این حرفهای آخریاش کاملا مشخص بود از مکالمات امیر نشئت گرفته و احتمالاً بعد از من و من کردن مرتضی با این ادبیات کاملا شخیص، او را موافق نظر خود کرده. در این چند جلسه ارتباطمان از قدرت کلام و شخصیتش کامل آگاه شده بودم که انرژی و قدرت بسیاری در همرای کردن مخاطبانش با خود داشت، لبخند نامحسوسی کنار لبم جا خوش کرد و بابت جسارت و زرنگی امیر در دل به او تحسین گفتم؛ اما ته دلم شور میزد از اینکه دو روز چگونه با حضور او اوقات سر کنم. سر تکان داده و همانطور که به ادامهی درست کردن سالاد پرداختم، آرام نجوا کردم. - آفرین، خیلی خوبه! چیز دیگری نگفت و برگشت تا وارد سرویس بهداشتی شود. ویلای شمال بسیار باصفا و زیبا و با اینکه کمی کوچک و نقلی بود؛ ولی نزدیکیاش با دریا این ضعفش را میپوشاند. خود امیر که میگفت چون خانوادهی پر جمعیتی نداشته و بیشتر اوقات تنهایی یا با بچهها میآید، به متراژ کوچکش اهمیت نداده و همین خوشساخت بودنش چشمش را گرفته است. بسیار خوشذوق و خوشبرخورد با مهمانهایش رفتار میکرد، مهربانیاش حتی در امیر من هم تاثیر گذاشته و کاملا با او ارتباطی گرم گرفته بود، برعکس روابطی که با پدر خودش داشت که کاملا حد و مرز داشته و به رفاقت و دوستی نمیرسید، در حدی که فقط احترام پدرش را حفظ کند. مرتضی در برابر موافقتهایی که با نظرات امیر دلاور داشت؛ اما نوعی شکاک بودن یا شاید حسادت در رفتارش دیده میشد که البته این را فقط من متوجه میشدم که سالیان سال در کنارش روزگار گذرانده بودم. همان شب اولین ورودمان، برایمان جوجه کباب زعفرانی با دستپخت خودش درست کرد و مینا، عروسش بارها تاکید کرد که جوجههای کبابی او زبانزد بوده و رودست ندارد. در حیاط نقلی ویلا روی تخت چوبی نشسته، زیر نور چراغهای گرداگردش به تلاش امیر نگاه میکردم که بعد از بازگویی این حرف مینا، الناز هم با هیجان لب به سخن گشود. - لوبیا پلوهای مامان مهناز من هم حرف نداره، همیشه سر تهدیگ سیب زمینیهاش تو خونه دعواست. امیر، پسرم که در حال خوردن ذرت کبابی بود، با لبخندی دنداننما تایید کرد. مینا با هیجان گفت: - اتفاقاً بابا توی فریز ویلا داره، اون سری که اومدیم از بازار همینجا خریدیم، لوبیاهای اینجا خیلی تازه و خوبن. الناز با شوق صورت مرا نگریست و گفت: - مامان پس ناهار فردا دست خودت رو میبوسه. - راست میگی از خودت مایه بزار فامیل آیندت باورشون شه آشپزی بلدی، احسان هم دلش خوش شه. الناز به روی امیر که این متلک را با خنده انداخت، چشم غره رفته و ایش کشید. احسان هم با خوشرویی لبخند زد و دست روی شانهی امیر گذاشت و گفت: - مگه نشنیدی از قدیم میگن مادر رو ببین دختر رو بگیر و پس مهناز خانوم بپزه هم حله! امیر سیخهای جوجه را جابه جا کرده، با نگاهی زیر- زیرکی به جانبم گفت: - مثل اینکه ایشون مهمون ما هستن، نباید زحمتشون بدیم. مردمک چشمانم به دور حیاط چرخید، مرتضی گویی به داخل ویلا رفته و حضور نداشت که بچهها هم از این فرصت استفاده کرده و شوخی میکردند، همیشه حضورش باعث میشد جوانها مراعات اخلاقش را بکنند. چشمانم نگاه کنجکاو امیر را گرفت و به رویش ثانیهای، ثابت ماند. - نه خواهش میکنم، دوست دارم واسه بچهها آشپزی کنم. حالا که احسان جان هم میپسنده، حتما با کمال میل. نگاهش رنگ محبت گرفته، به تایید حرفم پلک زد و مجدد مشغول جوجهها شد. با آمدن مرتضی شروع به پهن کردن سفره و چیدن ظروف غذا کردیم. از حق نگذریم جوجههای کبابیاش واقعا خوشمزه و خوشطعم شده بود، که باعث تعریف و تمجید همگان شد. تا آخر خوردن تایم غذا ذهنم روی شوخی مینا جولان داد و حس خوبی که از رفتار امیر به همگیمان منتقل شده بود. - چی فکر کردید، از هر انگشت بابا جون هزار تا هنر میباره! حالا خودتون کم- کم متوجه باقیش هم میشید. 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 #پارت پنجاه بعد از صرف شام، احمد پسر بزرگتر امیر پیشنهاد داد به کنار ساحل رفته و از هوای خوب شبانگاهی استفاده ببریم. طبق معمول که مرتضی حال و حوصلهی این گشت و گذارها را نداشت، از آمدن امتناع کرد و گفت به علت رانندگی احساس خستگی کرده، به استراحت نیاز دارد. امیر با خوشرویی با او موافقت کرد و پیشنهاد داد در اتاقی که در نظر گرفته شده برود و خیالش در رابطهی بقیهی خانواده راحت باشد. مرتضی لحظهی آخر که قصد وارد شدن به ویلا را داشت، از من خواست بچهها را همراهی کنم. خوب بود که اینقدر عاقلانه در مورد تفریح بچهها تصمیم گرفته و آزادی بیشتری در اختیارشان میگذاشت، البته که چون به حفاظت من هم اعتقاد زیادی داشت، بودنم در کنارشان خیالش را راحتتر میکرد. چون ویلا تنها دو اتاق داشت، قرار بر این بود که خانمها در یک اتاق و آقایان در اتاق بعدی که به نسبت بزرگتر بود، برای خوابیدن جمع شوند و باعث استقبال بهخصوص خانمهای جمع شد که میتوانستیم تا پاسی از شب به گفتگو بپردازیم. فاصلهی کوتاه ویلا تا کنار دریا را در کنار هم به آرامی طی کردیم، چراغهای اطراف ویلا باعث روشن شدن ساحل نیز شده بود و باد ملایمی که از سمت دریا به ساحل وزیده میشد، باعث ایجاد حال مطبوع و خوشایندی در ما میشد. روی پیراهن سبز رنگم، مانتوی عبایی بلندم را پوشیده بودم و این جریان هوا لباسم را جوری تکان میداد که انگار در حال رقص هستم. کمی کنار ساحل ایستاده و به رقص موجهای دریا که به ساحل ختم میشد، نظاره کردیم. پسرم امیر، به بچهها پیشنهاد بازی فوتبال داد و دخترها بیشتر استقبال کردند، برای آوردن توپ سریع به ویلا برگشت، تا آماده کردن دو تیر دروازه با سنگهای اطراف ساحل توسط احسان، امیر هم بازگشت. برای یارکشی احسان به من و پدرش که در فاصلهی کمی کنار هم ایستاده بودیم اشاره کرده، بامزه گفت: - خب جوونهای نسل قدیممون، نمیاین بازی؟! بچهها قهقهه زده، با شادی منتظر نظرمان ماندند. خندیدم و گفتم: - من از همینجا تشویقتون میکنم. - منم بانو رو تنها نمیذارم وگرنه خوب میدونید کسی به گرد پای من نمیرسه، حتی امیر جوان فوتبالیستمون! امیر اختیار دارید بلندی به زبان آورده، به احترامش دست به روی پیشانی آورد و به جلو تکان داد. از کارهای مهران که هنوز در یاد من خاطراتش جولان میداد. او هم به تبع امیر کارش را تکرار کرده و لبخند زد. نه تنها بانو گفتن با احترامش، بلکه این تنها نگذاشتن من حتی اگر برای از زیر بازی در رفتن بود، بسیار به مذاقم خوش آمد. آنقدر با من در این سالها یکنواخت و بیاحساس رفتار شده بود که این محبتهای کوچک او بدجور ته دلم را غنج میآورد. دچار پارادوکسی از احساسات شده بودم و از بابتش هم شرمگین و هم مسرور بودم، دلم واقعا برای این حالات ضد و نقیضم میسوخت. بعد از یارکشی دخترها را درون دروازه گذاشته، با سر و صدا و هیجان شروع به بازی کردند. به دلیل قوی بودن امیر در فوتبال، او و الناز در یک گروه و احسان، احمد و مینا هم گروه دیگر را تشکیل دادند. همان اول کاری ضربهی امیر باعث زدن گل و خوشحالی خواهر و برادر شد، بدون اختیار با صدا خندیدم و برایشان دست زدم. - یه زمانی اینکه تو رو کنارم نزدیک دریا ببینم، جزو آرزوهای محالم بود و الان محقق شده، باید به خاطرش ممنون وجود بچههام باشم. لبخند روی لبم خشکیده، دستانم به طرفین بدن افتاد، مردمک چشمانم از کل- کل بچهها به سمت صورت امیر چرخید و نگاهش لرزهای بد به وجودم انداخت، همان نگاه گرم و پر عشق جوانی که مرا در آخر ضربه فنی و گرفتار کرد، با تمام احساسش در کنار لبخند محزونی که بر لب داشت، این سخن را به زبان آورده و حال در پی جستجوی عکسالعمل من بود. باید به خاطر وزش باد ممنون خدا باشم که از گرگرفتگی و قرمزی صورتم میکاست، ناخواسته لبهایم از هم گشوده شد. - میخوای اذیت کنی؟ نه؟! سیبک گلویش به خاطر خوردن بزاق تکان خورده، سر به نفی کلامم چپ و راست کرد. - تا حالا یاد ندارم دل اذیت کردن تو رو داشته باشم. سریع نگاهم را گرفته، به بچهها دوختم و نفس حبس شدهام را آزاد کردم. - یادت نره چرا اینجاییم... . میان سخنم پرید؛ اما بدون حتی یک ذره ناراحتی یا دلخوری. - معلومه بچهها، مشکلی باهاش ندارم، مشکل من احساس غمی هست که توی چشمای توئه. اشک به چشمانم شبیخون زد، وقتی به این زودی به احوالاتم دسترسی پیدا کرده بود. - از وقتی مهران شهید شد دیگه جز غم چیزی تو چشمای من دیده نشد. هوف ناراحتی کشیده، کمی کنارم پا به پا شد. - روحش شاد، اولین کسی بود که مخالف ازدواج ما بود؛ اما بعید میدونم الان از حس و حال خواهرش و طرز زندگیش خشنود باشه. 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 #پارت پنجاه و یک بدون فکر تصمیمی که سالهای قبل برایم گرفته و پیشنهاد داده بود را به زبان آوردم، اما بیشتر به تایید حرفهای امیر به پایان رسید. - اتفاقا خودش مرتضی را پیشنهاد داد و گفت از همه لحاظ مناسب منه، پس نمیتونه الان ناراضی باشه. سکوت امیر باعث افتادن دوزاری من و چرخش سرم به سمتش شد. با دقت در حال رصد من بود. - همین رو میخواستم بدونم، پس عشقی در کار نبوده و فقط به وصیت برادر شهیدت گوش دادی. عصبانی شدم. نه از این جهت که با زرنگی به نتیجهای که میخواست رسیده بود، از این جهت که حرفش کاملا درست بود و من این سالها با وجودی که تلاش کردم، نتوانستم ارتباط سالم را با همسرم برقرار کنم، حتی آن دوست داشتنی که او میگفت با زندگی در کنار فردی بهدست میآید هم در مورد من صورت نپذیرفت، وای به اینکه پای عشق در میان باشد. انگار تنها برای رفع تکلیف روزگار گذرانده بودم. - خوب که چی؟! الان دلت از این بابت خنک شده یا به خاطر داشتن این زندگی قراره ملامتم کنی؟ با مهربانی و آرامش به چشمان طوفانیم نگاه کرد. - هیچ کدوم. فقط اینکه لیاقت تو داشتن زندگی پر عشق بوده، چون مهنازی که من میشناختم پر از عشق و محبت بود. این خانم سرد و پژمرده برام یه جورایی غریبه و مطمئن باش اگه زندگی عاشقانهای داشتی، من الان خیلی خوشحال بودم و خیالم راحت. از تک و تا نیوفتادم و تهدید پشت تلفنش را به رویش آوردم. - تا جاییکه یادمه گفتی گذرم به دباغخونه رسیده و قراره قول از سر اجباری که در گذشته ازت گرفتم و باعث بدبختی همه شدم رو تقاص پس بدم. - وقتی به بچهها نگاه میکنم، میبینم قولت به نفع اونا تموم شده. درسته که من و تو این وسط حیف رفتیم، اما ثمرهمون خوب چیزی از آب دراومد. سرش را به سمت بچهها و هیاهویشان برگردانده و با شور ادامه داد. - اما این دلیل نمیشه که من و تو هم از این کارت آخر بازیمون استفاده نکنیم. تا همینجا به خاطر بچهها از همهچیزم گذشتم؛ اما حالا که میبینم حال تو هم مثل من خوب نیست، دلیلی واسه ادامهی فداکاری نمیبینم. این دیگه به خودشون ربط داره که پدر و مادرشون رو چطوری قضاوت کنن. سردرگم ابروانم در هم رفت. چرا در عین نفهمیدن از سخنان محکماش میترسیدم؟ - امیر! بین من و تو چیزی قرار نیست اتفاق بیفته. یادت نره من هنوز شوهر دارم. امیری که هشدارگونه به زبان آوردم، دریایی از محبت را به خاطرش به سمت چشمانم سرازیر کرد. انگار به قسمت بعدی حرفهایم توجه نداشته باشد. - دلم برای این امیر صدا زدنت تنگ شده بود. محکم پلک بسته، سر به زیر افکندم و در دل به خودم لعنت فرستادم. حرف بعدیاش باعث پرش سر و گشاد شدن چشمانم شد. - واسه همین اسم پسرت رو امیر گذاشتی، تا یادت نره یه زمانی یه امیری چه جوری برات میمرد. سوالی نپرسید. کاملا مطمئن به صورت خبری بیان کرد. به او هم در دل لعنت فرستادم. قصد پرخاش به رویش را داشتم که زودتر از ریاکشن من دستها را به نشانهی تسلیم بالا آورد و گردن کج کرد. - باشه! معذرت! دیگه چیزی به بانوی متاهل و متعهدمون نمیگم. نامرد با این حرفها کلا مرا آچمز کرده و گیر انداخته بود. چرا فکر میکردم مردها وقتی پا به سن بگذارند، محتاطتر در کلام و رفتار عمل میکنند؟! رفتار امیر خلاف آنچه میپنداشتم بود و واقعا ادامهی این ارتباط به کدامین راه منتهی خواهد شد. سر و صدای پایانی بچهها اجازهی گفتمان بیشتری را به ما نداده، ناچار سکوت کردم. بازی مفرح آنها با برد قاطعانهی فرزندان من خاتمه پیدا کرد و با وجودیکه فرزندان امیر از این باخت شکایت داشتند، با شادی و خنده برای استراحت به سمت ویلا برگشتیم. در سالن کوچک ویلا از آقایان خداحافظی کرده، با دخترم و عروس امیر وارد اتاق در نظر گرفته شده، شدیم. میبندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعلهی نگاه پریشانش میبندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوایی تا قلب خاموشم نکشد فریاد رو میکنم به خلوت و تنهایی ای رهروان خسته چه میجوئید در این غروب سرد زِ احوالش او شعلهی رمیدهی خورشید است بیهوده میدوید به دنبالش او غنچهی شکفتهی مهتابست باید که موج نور بیفشاند بر سبزهزار شبزدهی چشمی کاو را به خوابگاه گنه خواند ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه میبندی؟ روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهوده میخندی آتش زنم به خرمن امیدت با شعلههای حسرت و ناکامی ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی میبندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز ای مرغ دل که خسته و بیتابی دمساز باش با غم او، دمساز 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 6 #پارت پنجاهودو روی تخت یک نفرهی اتاق دراز کشیده، کف دست چپم را روی پیشانی قرار داده و چشمانم خیره به سقف بود. مینا و الناز روی تخت کناری چسبیده به دیوار نشسته و مینا موهایش را شانه میزد. به جز صدای نازک و لطیف او چیزی به گوش نمیرسید. - میدونی هیچ کدوم از پسرای بابا از نظر چهره و قد و قامت به خودش نرفتن. خدایی خیلی جنتلمن و خوشپوشه. من مادرشوهرم رو ندیدم اصلا و قبل ازدواجمون فوت کرده بود، ولی از عکسهایی که داشته، معلومه بابا خیلی بهش سر بوده. من که با بابا جایی میرم همه میخ تیپ و استایلش میشن. با الناز ریز خندیدند؛ اما ناخن به زخمهای قلب من میکشیدند، با یادآوری و مرور گذشتههایمان. حواسم به حرف امیر معطوف شد که در این سالها فاطمه با دلمردگی زندگی کرده و لذتی از عشق نبرده بود. چگونه با تصمیم من زندگی چندین نفر سرد و یخزده ادامه پیدا کرده بود؟! گویا نه تنها به دل خود بلکه به چند نفر دیگر هم مدیون بودم. - ولی الناز نمیدونم چرا اینقدر متعهده؟ توی این سالها حتی پسراش اصرار کردن بعد فوت مادرشون ازدواج کنه اما قبول نکرده. مردمک چشمانم به سمتشان کج شد. مینا سرش را بیشتر به گوشهای الناز نزدیک کرده، آرام نجوا کرد. - من که بعید میدونم به خاطر وفاداری به مادرشوهرم باشه. قشنگ مشخصه زندگی عاشقانهای نداشتن. به نظرم پای یه عشق قدیمی و شکست عشقی در جریان باشه. قلبم به سوزش افتاده به چشمانم جریان پیدا کرد. سریع پلک بسته، آهی خفه در گلو کشیدم. امان از این شکستهای عشقی نافرجام! - تو نتونستی بفهمی طرف کی بوده؟ مثلا از آشنایان یا اقوامشون؟ مینا مطمئن سر تکان داد. - نه بابا. اصلا همچین کیسی توی نزدیکاشون نیست، ولی من شک ندارم بابا کسی رو دوست داشته و نرسیده که اینجوری ریاضت میکشه و حاضر به تنها موندنه. خودت خوب میدونی نه از مال کم داره، نه از قیافه، لب تر کنه دختر مجرد براش بال- بال میزنه. دیگر طاقت نیاورده، چرخیدم و پشتم به سمتشان شد. چشمان خیس از اشکم به روی پنجرهی اتاق نشست. مینا با دیدن ریاکشن من به آهستگی گفت: - بهتره دیگه بخوابیم. مامانت خستهست، یه وقت بد خواب میشه. با تایید الناز، مینا چراغ اتاق را خاموش کرده، خوابیدند؛ اما نمیدانستند با حرفهایشان تا سپیدهدم، خواب را از چشمان من ربودند. - یه جوری با ذوق غذا درست میکنی و حالت اینجا میزون شده، هر کی ندونه فکر میکنه من شماها رو تا حالا مسافرت نبردم. پیازهای نگینی را داخل ماهیتابه ریخته، هم زدم. با چهرهای طلبکار، روبه رویم روی صندلی آشپزخانهی ویلا نشسته، غرغر میکرد. امروز از دندهی چپ از خواب بلند شد و همان صبح که چشمم به جمالش روشن شد، فهمیدم روز سرسامآوری در پیش خواهم داشت. خب در این سالها بارها برایم این رفتارها تکرار شده و عادی بود، اما تمام ترسم ملتفت شدن همسفران الخصوص جناب امیر خان بود. خوشبختانه در این تایم با بچهها به کنار دریا رفته و در حال شنا کردن بودند. مرتضی در کل آدم خوش مسافرتی نبود و واقعا سفرهای ما در این سالها به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. به خصوص که زود خسته شده و دلش هوای خانه و زندگیش را میکرد و سفر بیش از یک روز برایش زیادی محسوب میشد. برای بچهها خیلی خوشحال بودم که بر عکس حس و حال نداشتهی پدرشان با خانوادهای شاد و خوش سفر همراه شده، بعد سالها حسابی بهشان خوش گذشته بود. خیلی اصرار داشتند تا من هم در کنارشان به دریا بروم، ولی خوب توجیه بودم که در نبود مرتضی بعدا از دماغم درخواهد آورد؛ پس پیشنهاد خودشان برای پخت ناهار با دست پختم را اعلام کرده و به آشپزی مشغول شدم. - بحث این حرفها نیست. بحث اینه که تو اولش یه اردی اومدی، حالا توش موندی. زشته بریم بگیم جناب برهانی پشیمون شده، میخواد همین الان برگرده لونهاش. لطفا بهخاطر حفظ شخصیت خودت هم که شده، چند ساعت دیگه هم دندون روی جگر بذار تا بیآبروریزی شرمون رو کم کنیم. راستش اینبار یک مقداری بیشتر از حد معمول واکنش نشان دادم که حتی باعث شگفتی و گرد شدن چشمان و بالا رفتن ابروانش شد. شاید حرفهای دیشب امیر و مینا و نخوابیدنم در شب گذشته، به این احوالم دامن زد. حرصی از جا پرید و باعث به صدا درآمدن نالهی صندلی شد. - خوبم باشه، زبون دراز هم شدی. انگار آب و هوای اینجا خوب بهت ساخته. چشمانم را محکم روی هم فشردم، تا اعصاب نداشتهام را سر و سامان دهم. اصلا درست نبود در چنین جایی دعوایمان بگیرد. باید خود را کنترل میکردم و به متلکگوییهایش پاسخ نمیدادم. متاسفانه وقتی دوباره پلک گشودم، امیر را پشت مرتضی با صورتی درهم و دستانی که چفت دهانش گذاشته بود، مواجه شدم. از نوع لباس و خشکی سر و بدنش مشخص بود که تن به آب نزده و معلوم نبود از چه زمانی به ویلا برگشته و احتمالا شاهد بگو و مگوهایمان بوده. هر چه رشته بودم، پنبه شد. میخواستم حفظ آبرو کرده، حدس او را از زندگی سرد خودم برگردانم ولی بدتر رسوا شدم. به آنی رنگ از رخسارم پرید و سر به زیر افکندم. در دل خدا- خدا کردم، مرتضی دیگر کلامی به زبان نیاورد. هنوز نفسش به طور کامل برای زدن سخن سوزانندهتری خارج نشده بود که امیر با بلند کردن صدایش، او را متوجه خود کرد. - خانم شرمنده کردید. یک روز هم که سفر تشریف آوردید افتادید به زحمت. مرتضی ناشیانه برگشت و ناشیانهتر هم خندهای مسخره به لب آورد و قبل جوابی از جانب من میدان را به دست گرفت. - نه آقا چه زحمتی؟! مهناز خانم عشق آشپزی کردن داره، مطمئن باشید اینجور بهش بیشتر خوش میگذره. در دل لب و دهانم را برایش کج کردم. این رو نگه، چی بگه. با بیخیالی از کلافگی لحظاتی قبل رو به امیر ادامه داد. - شما تن به آب نزدی پس؟! - نه جناب برهانی، بنده واسه این کارها دیگه پیر شدم. این خوشیها واسه بچهها لذت بخشه. من و شما همون شطرنج بزنیم، واسمون بهتره. با تایید مرتضی، امیر با هدایت کردنش به سمت حیاط او را به بازی شطرنج دعوت کرد و باعث شد نفس آسودهای کشیده، به ادامهی آشپزی بپردازم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 7 #پارت پنجاه و سه - وای مهناز خانم جان خیلی خوشمزهست. بدون اغراق یکی از بهترین لوبیا پلوهایی بوده که خوردم. مگه نه باباجون؟! قسمت آخر حرف مینا که با ذوق و شوق در حال تعریف دستپختم بود، باعث پریدن غذا به گلوی امیر و شروع سرفههایش شد. به ثانیه نکشیده صورتش از بینفسی کبود شد. ترسیده، سریع لیوان آب را پر کرده به دست مرتضی رساندم که در نزدیکیاش نشسته بود. طرف دیگرش که احمد جا گرفته بود، به کمرش ضربه زد. مینا به گونهاش زده، خدا مرگم بده را نالهوار زمزمه کرد. بعد از دقایقی آب خوردن و نفس عمیق کشیدن، حالش جا آمد. - ببخشید، غذا پرید گلوم. بعد به چهرهی داغون مینا لبخند زد و ادامه داد. - طوری نیست باباجون، نترس. خیلی وقت بود لوبیا پلوی به این خوشمزگی نخورده بودم، واسه همین عجله کردم دیگه. نگاه تحسین برانگیزش روی من نشست ولی با سخن به اصطلاح طنز مرتضی عجیب و ناشناخته به او برگشت. - بابا اگه خوشتون نیومد میگفتین زودتر امیرخان! احتیاجی به زوری خوردن نبود، والا. سریع واکنش نشان داده، با لحنی تاثیرگذار مخالفت کرد. - من از کسی الکی تعریف نمیکنم، بچهها میدونن. حیفه که قدردان همچین دستپنجهای نباشید. وای! با یک تیر دو نشان زد و عملا جواب متلکهای موقع آشپزيام را نیز به او داد. لبخندم را خورده، سر به زیر افکندم؛ اما با استقبال و تایید پسران امیر با خوشرویی پاسخگوی تشکرشان شدم. جالب اینکه مرتضی بدون اینکه چیزی به روی خود بیاورد به ادامهی خوردن غذایش پرداخت. اگر دستپخت من تعریفی ندارد پس چطور اینهمه اضافه وزن پیدا کرده است. از این فکر ناگهانی در مغزم بیاختیار خندهام گرفت و درست در همان لحظه، امیر لبخندم را با چشمان درياييش شکار کرد. سریع جمعش کرده، مسیر نگاهم را تغییر دادم. خوردن غذا در بالکن دلچسب ویلا به اتمام رسید و با کمک بچهها سفره و ظروف جمعآوری شد. همانطور که حدس میزدم بعد خوردن چای و استراحتی کوتاه، مرتضی ساز رفتن سر داد و به خواهش امیر، مبنی بر ماندن و صبح همراه با آنها برگشتن توجه نشان نداد. از الناز مغمومتر، احسان بود، که با صورتی آویزان به اصرار پدرش و نپذیرفتن مرتضی نگاه میکرد. دلم برایش سوخت و از جانبی قرص شد که پسر مهربان و مودبی چون او هواخواه دختر من است. به گوشهای کشانده و به آرامی گفتم: - احسان جان میدونم الناز از اخلاقای پدرش زیاد برات گفته، پس ناراحت نباش از این موضوع. در ضمن در برابر خانوادهی شما خیلی نرمش به خرج داده و به گمانم جوابش مثبت هست، پس خیالت راحت باشه. چهرهاش شادابی از دست رفته را به دست آورد و با لبخندی پرمعنا خدا رو شکری گفت. - در ضمن بابت این سفر و زحماتش ازت خیلی ممنونم. بعد سالها به من هم خیلی خوش گذشت در کنارتون. - ما هم همینطور خانم برهانی. واقعا خودتون و بچهها خیلی خونگرم و دوست داشتنی هستین. این مورد بارها تو خونوادهی ما تکرار شده. اگه هم کمبودی بود، انشالله تو سفرهای بعدیمون جبران میشه. لبخندم گسترش پیدا کرد. خوبه که امیدوار هست و من از این احساس هیجان جوانها بیاختیار ذوقزده میشوم. شروع به جمعآوری وسایل و چیدنشان در پژوپارس مرتضی شدیم. در صندوق عقب باکس پتوهای مسافرتی را جا به جا میکردم که مرتضی در گوشم گفت: - من خیلی سعی کردم تحمل کنم ولی بیش از این توی آستانهی تحمل من نمیگنجه، پس بیخودی واسه من اخمات رو نکن توی هم! به سمتش صورت گرداندم. نزدیکی صورتش باعث میشد چشمان شاکیاش بدجوری بر اعصابم ناخن بکشد. - من که حرفی نزدم، مرتضی! - همین دیگه! این بدتره که هیچی نمیگی ولی قیافهات اینجور میره تو هم. مطمئنم کل آدمای اینجا هم حس و حالت رو فهمیدن. مردمک چشمانم روی صورتش برای دقت بیشتر بالا و پایین شد. خب، متوجه شدم! هنوز جریان ظهر برایش تمام نشده و از آن دو جمله حرفی که بعد سالها از او شکایت کردم، روی دلش سنگینی کرده. همین دیگر، وقتی زیاد سکوت کنی، کوچکترین سخنت خاری در چشم دیگران میشود. آب گلویم را قورت داده و باز هم لبهایم برای رد اتهاماتش از هم گشوده شد. - فقط میخواستم بعد چند وقت بهمون خوش بگذره، مخصوصا به بچهها. الان هم به نظرم طوری نشده، همهچی خوب بود و تموم شد. بیخیال! کمی با نگاهاش بالا و پایین کرده، بعد کوتاه آمد. سرش را تکان داد و به سمت ویلا برگشت و رفت. پوف کلافهکنندهای از گلویم خارج شد و برای حس آرامش همانطور خم شده در صندوق چشم بستم. نمیفهمیدم چرا اینقدر بیدلیل افکار خود را مسموم کرده و بیشتر به خود سخت میگرفت؟! این دو روزهی دنیا ارزش اینهمه اعصاب خوردی بیمعنی را ندارد. شاید هم از نظر من بیمفهوم هست، چون که در دل و ذهن او نیستم و آققدر دور خودش حصار کشیده که اجازهی درک درست را هم نمیدهد. - کمبودها رو ببخشید دیگه سرکار خانم. دوست داشتیم بیشتر از اینها در خدمتتون باشیم. به آنی پلک باز کرده، چرخیدم. امیر در نزدیکی ماشین با باکسی از تنقلات درونش ایستاده، با مهربانی ذاتياش تماشایم میکرد. معذب شده از طرز نگاهاش سر به زیر انداختم. - اختیار دارید، خیلی هم خوش گذشت در کنارتون و زحمت زیادی هم متقبل شدید. مکالمهی بینمان خندهدار بود. با صحبتهایی که شب گذشته بینمان صورت گرفته بود، حال این لفظ قلم حرف زدن عجیب مسخره به نظر میرسید. البته، امیر نگذاشت ادامه پیدا کند، چون جلوتر آمده نزدیک به صورتم گفت: - این دو روز فکر نکنم از خاطرم پاک بشه، حتی توی گور. روزی چند بار هم واسه خودم مرورش میکنم که چقدر حضورت در کنارم بهم آرامش داد. غذایی که با دست خودت برامون پختی و محبتی که خرج کردی، فراموش نشدنیه. اما. شوک شده به چشمانش خیره مانده بودم. انگار با دریای طوفانیاش مرا اسیر کرده، قدرت رهایی نداشتم. بدون رحم ادامهی حرفش را بر قلب بیچارهام سرازیر کرد. - حیف بعضی گوهرها قدر دونسته نمیشن. الکی نمیگن قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری. برداشت خود را از این دو روز در برخورد بین من و مرتضی، بالاخره به سمع نظرم رساند. با سر و صدای بچهها که در حال خروج از ویلا بودند، باکس را به دستم داد و بلندتر از قبل گفت: - سفرتون بیخطر. بابت زحماتتون هم بسیار سپاسگذارم. خیلی در کنارتون اوقات خوشی رو گذروندیم. اجازهی ایراد کلامی از جانب من را نداده، سریع فاصله گرفت. با بوسیدن صورت مینا و خداحافظی گرم از پسرانش، سوار بر اتومبیل شده و به قصد برگشت به خانه از ویلا خارج شدیم. وقتی به عقب ماشین سر چرخاندم، با چهرهی بشاش امیر که به رویم لبخند میزد روبه رو شدم. متقابل لبخند پر عشقی به او پاشیدم و چشمم به روی الناز نشست که در صندلی فرو رفته و هنوز راه نیفتاده با احسان پیامک رد و بدل میکردند. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت پنجاه و چهار - مامان آرایشم که زیاد نیست؟! درست مقابل صورتش ایستاده، نگاهی با دقت به صورت زیبایاش انداختم. هر دو دستم روی گوشهایش نشست. موهایش با نهایت سادگی به زیبایی فر شده اطرافش پراکنده بود. پیراهن حریر شیری رنگش، رنگ چهرهاش را روشنتر کرده بود. آرزویم برای دیدن خوشبختی دخترم در حال وقوع بود و برای یک مادر چه ازین بیشتر! - نه قربونت بشم. هم ملایم هست و هم زیبا. البته که دختر من خودش هم قشنگ بود. الناز زیر دستان من خندهای از سر شوق کرده، چشمک زد. - همون جریان قربون دست و پای بلوری بچهام دیگه. صورتش را با مهر سرشار مادریم بوسیدم و ناخودآگاه چشمانم پر از اشک شد. نگاه الناز نیز با دیدن حالتم ابری شد. - گریه نکن مامان جونم و گرنه منم اشکام در میاد و آرایشم افتضاح میشه. سریع خود را کنترل کرده، سر تکان دادم. - از حق نگذریم شما خودت از منم قشنگتر شدی. یه وقت فامیل دوماد اشتباه نگیرن تو رو به عنوان عروس ببرن؟! شوخی الناز لرز بدی در بدنم انداخت. به سمت آینهی قدی اتاق چرخیده و خود را در آن نظاره کردم. آرایشم خیلی ملایم بود و پیراهن بلند و پوشیدهی ارغوانی کمی به صورتم طراوت بخشیده بود. - الناز به نظرت واسه مراسم امشب مناسبه لباسم؟! یه وقت بابات بدش نیاد. از پشت مرا در آغوش کشیده، سرش را روی شانهام قرار داد و با چشمانی پر شیطنت تماشایم کرد. عادت همیشگیاش بود، اینگونه آغوش کشیدن و ابراز احساسات. - نهخیر، خیلی هم متین و زیبا هستی. حالا بابا باهاش حال نکنه، بحث حسادت و غیرت خرکیشه! داخل آینه به او چشم غره رفتم. - در مورد بابات اینجوری نگو، خودت میدونی چقدر دوست داره که بعضی وقتها حساسه روی پوششت. گونهام را سرعتی بوسید. -ما مخلص آقا مرتضی هم هستیم. همینکه آخرش راضی شد من و احسان نامزد شیم، از سرمم زیادیه! بله، بالاخره مرتضی رضایت داد و امشب، جشن نامزدی بچهها را داخل آپارتمان خودمان برگزار میکنیم. به گفتهی امیرخان چون فامیل چندان نزدیک نداشتن، گرفتن مراسم در تالار را کنسل کرده و به روز عروسی تعویق انداختیم. از طرف ما هم که فقط برادرم و بچههایش دعوت شده بودند و تنها خواهر مرتضی و همسرش. دو تا برادران مرتضی و خواهرم معصومه، به دلیل دور بودن محل زندگی، حضورشان را به مراسم عروسی موکول کردند. عمو و زن عموی امیر هم فوت شده و تنها پسرعموی بزرگش با همسرش حضور داشتند. مراسم در نهایت سادگی و به زیبایی برگزار شد و انگشتر نامزدی توسط احسان داخل انگشت الناز جاخوش کرد. موردی که برایش استرس داشتم و بعد برایم جالب شد، نشناختن امیر توسط برادرم و همسرش بود. برادرم کلا آدم باهوش و تیزی در این موارد نبود، ولی از همسرش انتظار دیگری داشتم. به گمانم ناراحتیاش بابت نیامدن پسرش، محمود به مراسم و درگیریهای خانوادگی او، باعث شد دقت زیادی به خرج ندهد. هر وقت کنارش نشستم، با آه و ناله زندگی پر جنجال او را وسط کشیده و شکایت کرد. در طول مراسم بارها شاهد نگاههای تحسینبرانگیز امیر به روی خود بودم. گاهی معذب شده، عذاب وجدان پیدا میکردم و مدام به خود خرده میگرفتم که چرا همین نیمچه آرایش را انجام دادهام. برای همین سعی میکردم از به وجود آمدن ارتباط چشمی بینمان جلوگیری کنم. متاسفانه نتوانستم قسر در بروم و آخر مراسم که به تنهایی در آشپزخانه مشغول ریختن چای برای مهمانان بودم، با حضورش غافلگیرم کرد. - واقعا مراسم خوبی بود، پسرم با مهربانی و سلیقهی بینظیر شما، بیمادری رو احساس نکرد. کمی شوک شده، دستم لرزید و آب جوش درون سینی سرازیر شد. صاف ایستاده، به سمتش چرخیدم. در حال کم کردن فاصلهی بینمان بود. - وظیفه بوده، کار زیادی نکردم، ولی کمبود مادر برای احسان همیشه احساس میشه، چون هیچکس جای مادر خود آدم رو نمیتونه بگیره. حال روبه رویم ایستاده، با دقت بیشتری نگاهم میکرد. - واسه این مورد کار بیشتری از من بر نیومد؛ اما مطمئنم با حضور الناز و شما با کمبودش راحتتر کنار بیاد. خوشحالم بابت این اتفاق براش. پلک بسته و باز کردم. - انشالله همینطوره و با دیدن خوشبختیشون روح مادرشون هم در آرامش میشه. - روح من چی؟! آرامش روح منم برات ارزشی داره؟! چهرهام درهم شد و با تأثر نگاهش کردم. با بیرحمی ادامه داد. - حتی واسهی مردهی اون بنده خدا دل میسوزونی، ولی بازم حال من برات مهم نیست. - منظورت چیه؟! واقعا چه انتظاری داری از من؟ - انتظار اینکه جوونیم رو ازم گرفتی، ولی پیری رو بذار با عشق زندگی کنم. کارت آخرم رو هم نسوزون. تپش قلب گرفته، عرق کردم. طغیان احساسات ضد و نقیض در بدنم به اوج خود رسید. - من نمیتونم. - تو عاشق شوهرت نیستی، درست مثل زندگی من. من بهخاطرت زندگی رو با اون شرایط قبول کردم، حالا تو هم به خاطر من توی زندگیت تغییر ایجاد کن. - حتی اگه ازش متنفرم باشم، نمیتونم زیر زندگیم بزنم، هنوز نفهمیدی من آدم اینجور کاری نیستم. - آره شاید! چون عشق همون موقعت هم کشک بوده انگار. به نفس- نفس افتاده، دست روی پیشانیم کشیدم. - بس کن امیر، چرا حال خوب امشبم رو با حرفات خراب میکنی؟ اینقدر من رو تو منگنه نذار. به خدا کارت انسانی نیست. - به جهنم! کار کی در حق من انسانی بوده. حتی تو یه ذره هم هیچوقت دوستانه در حق من برخورد نکردی. تنش بینمان کشدار میشد که حضور مرتضی را کنار در آشپزخانه احساس کردم و رنگم به شدت پرید؛ اما امیر با دیدنش کاملا خونسرد رو به من گفت: -بازم متشکرم از زحماتتون. بعد با آرامش برای خود لیوان آبی از شیر ظرفشویی پر کرده و نوشید. مرتضی به سمتش آمده، گفت: - میگفتید امیر براتون آب میاورد، چرا خودتون زحمت کشیدین؟! - نه بچهها با هم مشغول بودن، باید قرص میخوردم. مراسم خوبی بود، خداروشکر. انشاللّه قادر به جبران محبتهای شما و بانو باشم. به آرامی از آشپزخانه خارج شد و نگاه مرتضی که بعد سالها رنگش تغییر کرده بود. هول و ولا به جانم افتاد و سعی کردم بدون عکسالعملی سینی را سر و سامان داده از آنجا خارج شوم. لحظهی آخر خروجم مرتضی را غرق در تفکر، چسبیده به کابینت مشاهده کرده و در دل خود را لعنت کردم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت پنجاه و پنج خانه از حضور مهمانان کم و کمتر میشد. احسان یکساعتی بعد از رفتن پدر و برادرش نیز پیش ما مانده و در جمعآوری سالن کمکمان کرد. مرتضی بعد از خروج مهمانها شب بخیری سرسری داده، خستگی را بهانه کرد و داخل اتاق خواب خزید. کامل احساس میکردم حالش دگرگون شده، ولی میدانستم از شخصیتش به دور است که در مورد نشخوارهای فکری ایجاد شده در ذهنش از من بازخواست کند. تنها امیدوار بودم از مکالمهی بین من و امیر چیزی نشنیده باشد، که آن هم به دلیل سر و صدای زیاد سالن دور از دسترس نبود. من نیز از نبود مرتضی استفاده کرده، چند عکس دو نفره از زوج جدید عزیزمان گرفتم. بسیار معصوم و نازنین بودند و بهم میآمدند. بارها در دلم قربان صدقهشان رفتم و مادرانه تقاضای خوشبختیشان را از پروردگار خواستار شدم. پسرم، مرا در آغوش کشیده و با شیرین زبانی گفت: - مهناز خانم! شما هم امشب خیلی زیبا شدی، دست دخترت رو از پشت بستی، میدونی یا نه؟! گونهاش را بوسیده و قامت رشیدش در آن کت و شلوار مردانه، عجیب مرا به یاد مهران انداخت. رو به الناز که با احسان در حال تماشای عکسهای درون گوشیش بود، کرده و بلند گفت: - یه کمی از دو نفرهاتون کم کنید، از من و مامان زیبام عکس بندازید. الناز با خندهایی دنداننما چشم رسایی داده، در حالیکه در آغوش امیرم بودم، چند عکس از ما انداخت. ذهنم به سمت امیرخان کشیده شد. موضوع بینمان در حال بحرانی شدن بود و باید برایش راه چارهای پیدا میکردم. از شخصیتش به دور بود قصد تهدید و فشار روانی روی من داشته باشد، اما او هم آدم بود و امکان لغزش برای هر کسی دور از امکان نیست، حتی برای شخص خود من. بعد از رفتن احسان و مراجعت بچهها به اتاقهایشان، با انرژی به ته کشیده، روی صندلی آوار شدم. احساس میکردم، خدا مرا وارد یک امتحان الهی کرده و از اینکه در آن مردود شوم، لرزش و اضطراب بدی به جانم نشست. هر اتفاقی در زندگی دخترم هم تاثیر نامطلوب میگذاشت. از امیر ترسیدم که ممکن بود برای تنبیه من از گذشتهای که شکل گرفته، کار غیر عرفی انجام دهد. ساعدم را روی میز گذاشته، پیشانی دردناکم را مالیدم. خدا خودش مرا در حل این مشکل یاری رساند؛ چون جمعآوری آبرویی که از من حداقل بین بچهها و همسرم خواهد رفت، ناممکن است. وقتی برای تعویض لباس وارد اتاق خواب شدم، در تاریک و روشن اتاق چشمم به روی اندام مچالهی مرتضی در زیر پتوی تخت افتاد. چرا بین من و او اینهمه فاصله بود؟! این گاردی که از همان سالهای اول ازدواج بینمان شکل گرفته، راه گفتمان و حل کردن مشکلات را نمیداد. دلم برای جفتمان سوخت که با کمترین شناخت و تفاهم، فقط به خاطر تایید و وصیت برادرم، اینگونه روزگاری سرد را از سر گذرانده بودیم. کاش قدرت این را داشتم که راه حلی مناسب برای این دغدغههای ایجاد شده، پیدا کنم. مرتضی روزهای بعد کم حرفتر نیز شد و من طبق معمول تلاشی برای فهمیدن حس و حالش نکردم. بچهها در حال دادن امتحانات پایانی ترم بودند و قصد نداشتم محیط خانه را متشنج کرده، در درس خواندنشان خللی ایجاد شود. تنها دو هفته از نامزدی الناز و احسان گذشته بود که تلفن خانه به صدا درآمد. در خانه تنها و در حال نظافت بودم. به سمتش رفته و گوشی را برداشتم. با شنیدن جواب الوی من از شخص پشت گوشی، آهم بلند شد. - باید ببینمت! روی صندلی نشسته، مضطرب لبها را به دندان گرفتم. - من لزومی نمیبینم. - بهتره ببینی، کارم ضروریه. شاکی، صدایم را بلندتر کردم. - بهتره شرم کنی؟ این کارت غیر اخلاقیه! - مگه به خونم دعوتت کردم که همچین حسی داری؟! از بیتفاوتی و جسارتش برای این حرف، چشمانم گرد شده، دندان به هم سابیدم. - واقعا خجالت نمیکشی این حرف رو میزنی؟! - نه، چون نه من قصدش رو دارم و نه منظورش رو. آدرس جایی رو که میگم بنویس، فردا صبح سر همین ساعت بیا. کلافهتر، فریاد زدم. - من رو تهدید نکن. دلیلی واسه اومدنم نمیبینم. خونسردتر از قبل جوابم را داد و باعث شد حس بدبختی بیشتر از همیشه به جانم بنشیند. - هنوز به تهدید نرسیده که اگه برسه نه تنها زندگی خودت، بلکه زندگی بچههات هم تحتتاثیرش قرار میگیره. تمام توانم را از دست داده با بیحسی نالیدم. - مگه میشه تو اینجوری باشی؟! آدمی که من میشناختم هرگز همچین هیولایی نمیشه. الان زندگی پسر خودت هم به ما گره خورده. تو همچین پدری هستی یعنی؟! با همان خونسردی آدرس را داد و بیخداحافظی تماس را قطع کرد. همانطور خشک زده، گوشی به دست، صدای بوق- بوق تلفن تمام روح و روانم را خراش داد. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت پنجاه و شش از دیشب هزار بار آدرس را در ذهنم مرور کردم. چرا باید در چنین جایی قرار ملاقات بگذارد؟! چندین سال هست که من دیگر پا به آن.جا نگذاشتهام. دلآشوبه ولم نمیکند؛ اما در گوشهای از قلبم هنوز آنقدری به او اعتماد دارم که بدون ترس و به تنهایی او را ببینم. امروز باید سنگهایم را با او وا بکنم و آب پاکی را در دستش بریزم. درست هست که هنوز با دیدنش دلم میلرزد، چون عشق قدیمی نافرجامم هست؛ اما خود از اخلاقم به خوبی آگاهم که پایبندی به خانواده از هر چیز در دنیا برایم مهمتر و باارزشتر است. سر ساعت خواسته شده، حاضر شده و چادر به سر کردم. تلفنی آژانس گرفته و آدرس را به راننده دادم. در دلم رخت میشستند، اما به خود نهیب زدم که با چهرهای مصمم و محکم با او روبه رو شوم. تا به مقصد رسیده و از ماشین خارج شدم، خاطرات آن روز آخر به سر و جانم نشست. به اطراف نگاهی گذرا انداختم. بر عکس آن سالها خیابانی پر تردد شده و کنار خیابان فضای سبز کوچکی نیز ساخته شده بود. هنوز مردد کنار خیابان ایستاده بودم که قامتش را که از پشت درخت داخل پارک خارج میشد، دیدم. چادر را روی سرم مرتب کردم که به نزدیکیام رسید و به آرامی سلام داد. سعی کردم از همان ابتدا نگاه شاکی و طوفانیم را به چشمانش سرازیر کنم که طبق معمول موفق نشدم. آرامش چشمان دريايياش به خورد نگاهم رفته، جواب سلامش را با تکان سر دادم. - میتونی حدس بزنی چرا باید بکشونمت اینجا؟! دوباره به اطرافم نگاه چرخاندم. دقیقا قصد آزارم را داشت که در مکانی که جواب رد آخر را داده و رابطهی شکل نگرفتهمان را به انتها رساندم، قرار ملاقات گذاشته بود. - نه! چون دیگه اون آدمی که تو ذهن من همیشه بود، نیستی. کمی گوشهی لبش کج شده، دست در جیب شلوارش کرد. لبههای کت مشکیش بالا رفت و همانطور که چشمانش روی آسفالت خیابان سیر میکرد، گفت: - بهتره بریم تو این پارکه روی نیمکت بشینیم و حرف بزنیم. کنار خیابون جای مناسبی نیست. چپ- چپ نگاهاش کرده، پشت سرش راه افتادم. داخل پارک در این ساعت صبح نفرات کمی حضور داشتند. روی اولین نیمکتی که دیدم، نشستم که باعث توقف امیر و گردش سرش به جانبم شد. - امیدوارم که امروز به نتیجهی قطعی برسیم و نخوای که این حرفها کش پیدا کنه! نفسش را با آهی خالی کرده، کنارم با فاصله نشست. خب نباید، ولی از اینکه این مراعاتها را انجام میداد، از شخصیتش خوشم میآمد. - فقط کافیه تو هم به قولهای گذشتهات عمل کنی، تا همهچیز ختم به خیر بشه. به سمتش نیم چرخشی زده، با ابروانی در هم مخالفت کردم. - من که یادم نمیاد قولی به شما داده باشم. او هم به طرفم چرخ خورده، دستش روی پشتی نیمکت دراز شد. - آره انگار اون روز فقط من به شما قول دادم، خوبه که همه چی یادت رفته. یاد قولی که در رابطه با عاشق نشدنم داده بودم، افتاده و چهرهام درهم شد. پلک بسته و آب گلو را به سختی پایین فرستادم. - میشه حرف آخر رو همین اول بزنی؟ از من چی میخوای؟ سکوتش که طولانی شد، چشمانم را به طرفش چرخاندم. با ترکیبی از چندین حس مختلف مرا مینگریست و بیشتر از قبل سردرگمم میکرد. شناخت درست او واقعا کار مشکلی بود. - خوبه که این رو میخوای. منم منتظرت نمیذارم. فقط باید روی حرفات نزنی. قول میدی؟! احساس میکردم یک پسر جوان زیر بیست سال روبه رویم نشسته و از من قول میگیرد. باورش غیر ممکن بود. بدون دادن قولی با تردید گفتم: - میشنوم. - اون روز گفتی قول میدی تا آخر عمرت عاشق نشی و با برخوردهایی که این مدت با شماها داشتم، مشخصه که عشقی آتشین بین تو و مرتضی وجود نداره که جدایی رو واست سخت کنه، پس بهخاطر همین روابط سرد بینتون راحت میتونی ازش درخواست جدایی کنی. من هم به قولی که به دلم دادم، عمل میکنم و مدیونش نمیمونم، اونهم رسیدن به تویه. چشمانم کم مانده از حدقه درآید. چطور اینقدر آسان از جدایی حرف میزد؟! مگر به همین راحتیست. ما در برابر فرزندانمان هم مسئول هستیم و فقط نباید به خود بیاندیشیم. در ضمن شاید عشق فوقالعاده بین من و مرتضی از اول هم وجود نداشته، اما آنچنان هم وضع زندگیمان وحشتناک نبود که بتوان به راحتی حرف از طلاق زد. - چی میگی؟ مگه یه کلمه حرفه! من گفتم طلاق و مرتضی هم راحت اومد و طلاقم داد. نظرات یه انسان پختهی میانسال رو ندارید شما! متلکم اصلا به او برنخورد. با چشمانی دقیق و بدون ملاحظه نگاهم میکرد. گویی اصلا اهل پاپیش کشیدن و شوخی کردن نبود. - تو اقدام کن، مطمئن هستم اون هم کم- کم میفهمه جدایی به صلاحتونه. - پس بچههام چی؟ چرا یه جوری حرف میزنی ته دل آدم خالی شه؟ کفری شده، چشمان آبیش طوفانی شد و غرید. - نمیخوای بس کنی؟ تا کی به خاطر بچههای خودت و من، من رو از زندگی ساقط میکنی. من دیگه عمر چندانی واسم باقی نمونده که بهخاطر رضایت بچههام ازش بگذرم. اون هم بچههایی که وقتی غرق زندگی خودشون بشن، من و تو رو از یاد میبرن. پس عاقلانه فکر کن. به لکنت افتادم. انگار حدسیات مخفیانهی ذهنم در مورد آینده را برایم رونمایی کرده باشد. - من....من....من آدمش نیستم. دستش را به علامت سکوت جلوی صورتم گرفت. -عجله نکن. برو خوب فکر کن و تصمیم بگیر. آوردمت به مکانی که بیست و پنج سال پیش ازم خواستی به خاطر عرفیات جامعه و زن و بچهای که پاگیر من بودن، از دلم و احساسم بگذرم و اینهمه سال بدون عشق گز کنم. من بهخاطر تو قول دادم و از خودم گذشتم. حالا نوبت تویه که به خاطر من از خودت بگذری. فقط امیدوارم نخوای بدقولی کرده و من رو به لجبازی بندازی. یک لحظه از هشدارش ترسیدم. این حد از عقده و کمبود، احتمال هر رفتاری از او را ممکن میکرد. باور کردنی نبود ولی گویی امکان داشت. با سکوت درماندهی من با لحنی به شدت اغواکننده لب زد. - میدونم هنوز هم دوستم داری پس کتمانش نکن، نه تو دل خودت و نه به من! آه پر حسرت دردناکم از گلو خارج نشده، همانجا محبوس ماند. کاش نفسم را میبرید. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت پنجاه و هفت شب و روزم فکر و خیال شده بود. واقعا سردرگم شده، در دو راهی گیر کرده بودم. حال و حوصلهی انجام کاری را نداشته و در تصمیمگیری مردد بودم. از وضعیت پیش آمده احساس شرم و عذاب وجدان پیدا کرده بودم. مرتضی با هر اخلاق خاصی که داشت، بسیار خانوادهدار و مبادی آداب بود. الویتش در زندگی خانواده بوده و هیچگاه از اخلاقیات پا را فراتر نگذاشت. درست که من نیز در این سالها پایبندی به خانواده و همسر را به او نشان داده بودم ولی درگیری فکری و احساسی که در قلبم شکل گرفته بود نیز به نوعی بیرون از چارچوب اخلاقیات بود. همین گوشهگیری بیش از اندازهی من او را هم حساس کرده بود. مرتضی که در این سالها زیاد پیگیر احوالاتم نمیشد و مرا به حال خود واگذار میکرد. همینکه میدانست از نظر جسمی سلامت هستم، برایش کافی به نظر میرسید. ساعات پایانی شب بود که بچهها در اتاقشان خواب بودند. امتحاناتشان به اتمام رسیده، وارد تعطیلات تابستانی شده بودند. با تمام شدن سریالی که هر شب از تلویزیون دنبال میکردم، از جا بلند شده، آن را خاموش کردم. به سمت اتاق خواب رفته و در آن را گشودم. مرتضی دو ساعتی بود که برای خوابیدن به آنجا رفته بود. باز شدن در اتاق همانا و سکته زدن ناگهانی من هم همانا! مرتضی کنار کمد دیواری با کمری چسبیده به در باز شدهی کمد، پاهایش درازکش بود و صندوقچهی قدیمی من کنارش افتاده، نامهها و نوشتههایم در دستانش قرار داشت. سرش با حالتی که انگار بزرگترین شکست خوردهی روزگار است به سمت نامهها کج بود. تکان نمیخورد و این نوع حالتش باعث ترس و دلهره در من شده، وارد اتاق و به سمتش دویدم. کنار پایش زانو زده، دست روی شانهاش قرار دادم. از ترس زبانم بند آمده، قدرت تکلم نداشتم. با تکان کوچک شانهاش، سرش را بالا گرفته در روشنی کمسوی اتاق که از نور آباژور کنار پاتختی ساطع شده بود، به چشمان هراسانم نگاهی بیحس انداخت. بهنظرم این نوع نگاه که خالی از احساسات هست، بدترین نوع نگاه است، چون چیزی از حال و حس طرف مقابل به آدم منتقل نمیشود. تنها زل به چشمانم و دیگر هیچ! به سختی نامش را زمزمه کردم. - مرتضی! چت شده؟! وقتی به همان نگاه خیره ادامه داده و سخنی نگفت، چشمان من نیز به پایین سر خورده به روی نوشتهها افتاد. نامههای عاشقانهای که زمانی برای امیر نوشته و در دل صندوقچه محافظت میکردم، حالا چطور به دست او افتاده؟ اویی که اصلا اخلاق کنکاش در این موارد را نداشت. بارها صندوقچه را در کمد دیده بود ولی اصلا به او دست هم نزده بود، حال چه چیز او را کنجکاو و به سمت این خاطرهی قدیمی کشانده بود. صدای بیرمقش بلند شد و به گوش من رسید. - همون روزی که تو آبادان وقتی برای استراحت با مهران تو اتاق مسجد دراز کشیده بودیم، دلم رو زدم به دریا و در موردت حرف زدم. میدونستم خیلی غیرتی هست اما دوستم بود و باید حرف دلم رو به یکی میزدم. اون روز که دم در خونهتون چشمام به روت افتاد، با همون نگاه اول تو دلم گفتم، من این دختر رو میخوام. دقیق همون چیزی بودی که من آرزوش رو داشتم. از طرفی خواهر مهران بودن واسه من که از مرام و معرفتش خوشم میومد، نهایت همه ایدهآلها بود. فکر نمیکردم اونجوری رفتار کنه، حداقل ازش انتظار یه چک رو داشتم که چرا جرات کرده بودم، نگاه خریدارانه به خواهرش داشته باشم. مهران با صبوری حرفم رو شنید و از پیشنهادم استقبال کرد. گفت اگه زنده موندیم حتما برام آستین بالا میزنه و راضی هست که خواهرش، همسر من بشه. خیلی ذوق کردم. برام ناباورانه بود، برخورد اینگونهاش؛ ولی با امایی که به زبون آورد کاخ ساخته شدهم دچار تزلزل شد. گفت بهم مرتضی! در رابطه با مهناز یه مشکلی هست و اون هم بهدست آوردن دلشه. گفت مهناز به تازگی یه نرسیدن به عشق رو چشیده و از اون دختر پُر احساس به سردی و بیحسی رسیده. گفت خوب فکرات رو بکن اگه میتونی با قلب شکستهاش بسازی و باهاش راه میای بسم الله وگرنه این رو بگم کارت یه مقداری سخته، چون بحرانی که خواهرم گذرونده، قلبش رو اینگونه یخی کرده. مردد شدم. بهم برخورد و از بختم شاکی شدم که چرا زودتر خواهرش رو ندیده بودم تا خودم قلبش رو تصاحب کنم. هنوز مردد بودم که تو رو دوباره دیدم. اونهم جایی که اصلا فکرش رو نمیکردم. اونقدر جسارتت واسه حفظ جون برادرت واسم پُر رنگ و با ارزش شد که دیگه واسم مهم نبود، گذشتهات چی بوده. تو این سالها به خودم اجازه ندادم، بپرسم این طرف کی بود و چرا نتونستی بهش برسی. فقط گفتم دختری که اینجوری داداشش رو دوست داره که برای پیدا کردنش میاد تو دل جنگ، خط مقدم، روبه روی دشمن، خیلی دل شیری داره و اگه حتی اندازهی سر سوزن این رفتارش توی زندگی من بروز بده، از سرمم زیادی هست. دستم روی شانهاش خشک شده، اشکها پشت سر هم روی گونهها خالی میشد. بیصدا میگریستم و با درد گوش میدادم. عجیبتر از همهچیز این بود که مرتضی نیز همراه من به آهستگی گریه میکرد. بعد از سالها داشت صحبت میکرد، آنهم اینچنین طولانی و همراه با اشک. - همون روز اول ازدواج فهمیدم که تو بدون قلبت وارد زندگیم شدی. متوجه شدم از روی احساسات عمیقت به مهران و توصیهای که تو نامه برات کرده و به دست من داده بود تا وقتی به تهران رسیدم و اگه خودش نبود، به تو برسونم. اونقدر کنجکاو بودم که خوندمش و بابت حمایتش از من خیلی حال کردم و اون بخش دلدادگی تو واسم کم اهمیت شد. نخواستم اذیتت کنم یا به زور خودم رو وارد قلبت کنم. اصلا تو قلبی با خودت نیاورده بودی و کاری ازم ساخته نبود، جز اینکه با همین مهناز بسازم و راضی باشم. اونقدر خانم و کدبانو بودی که روی حرفم موندم؛ اما هر چی گذشت بیمحبتیت بهم فشار آورد. تو عاشق بچههات بودی و نهایت محبت رو واسشون خرج میکردی، اما در برابر من همون مهناز سابق و در حد تحمل کردن باهام برخورد میکردی. همین شد که منم از تو بیشتر فاصله گرفتم و کم- کم منزوی شدم. بعضی وقتها ایرادگیر و عصبی و بعضی اوقات سرد و بیاحساس. آدم بدهی این زندگی من شدم، مهناز! ولی تو من رو این شکلی کردی. اون محبتی که از من دریغ کردی و تموم این سالها حس کردم به زور داری با من زندگی میکنی. برای یه مرد هیچی بدتر از این نیست. دوست نداشته شدن! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت پنجاه و هشت حال دردناکش از این احساس ناکامی کاملا به خورد تنم رفت. نمیخواستم به این حال بیفتد و ناخواسته شده بود. سکوت هر دویمان در این سالها به این احساس طرد شدن دامن زده بود. به نامههای درون دستش اشاره زد و گفت: - فکر نمیکردم جواب تموم سوالهام توی این صندوق قدیمیت و این نوشتهها باشه. درسته که من آدم باهوش و دقیقی نیستم ولی از همون روز خواستگاری که با امیر دلاور روبه رو شدی و از دیدنش شوک زده، بهش شک کردم. اول، حدسم به عشق گذشتهات نرسید و گفتم شاید یه آشنای قدیمی باشه. در موردش خیلی تحقیق کردم. وقتی فهمیدم در قدیم چند تا خونه بالاتر از محلهی شما زندگی میکرده، بیشتر به حسم یقین آوردم. در مورد اینکه انسانهای خوب و با فرهنگی بودن شکی نبود ولی میخواستم بدونم چه ربطی میتونه با تو داشته باشه. برخوردهای بیشترمون و نوع نگاهش به تو داشت من رو به جواب میرسوند که کلافگی و ناراحتی این چند روزت باعث شد واسه مطمئن شدن یه حرکتی بزنم. وقتی دنبال وسایل خصوصی قدیمیت گشتم و این صندوق رو دیدم و تو نوشتههات اسمش رو، از اینکه اینهمه سال به خودم دلخوشی الکی دادم، حالم بههم خورد. از زندگیمون حالم بههم خورد. از زن و شوهریمون حالم بههم خورد. از اینکه حتی یه بار اونجور که به اون نگاه کردی، منو ندیدی، حالم بههم خورد. از خودم و آدمی که هستم حالم بههم خورد. لبم را با دلهره و غم میجویدم. انتظار چه چیز داشتم، بعد برملا شدن رازها و رسوایی! خدای من چگونه به او ثابت کنم، تمامی اتفاقات دست سرنوشت بوده و از سر حادثه شکل گرفته؟! مرتضی دیگر مرا باور نخواهد کرد. به آرامی از جا بلند شد. سر من نیز به پایین کشش پیدا کرد. روی دیدن صورتش را نداشتم. نامهها را کنار پایم انداخت و گفت: - اگه بخوام تعصبی تصمیم بگیرم باید باعث جدایی دخترم از پسرش بشم و شما رو ببرم جایی که نتونن پیداتون کنن یا نهایتش بزنم طرف رو ناکار کنم؛ اما توی این سن و سال نمیشه بدون فکر عمل کنی و آبروی چند سال زندگی رو اینجوری بریزی. باید برای زندگیم یه فکر اساسی کنم و خودم رو از این تحقیر خواسته نشدن نجات بدم. حفظ بعضی چیزها حماقته و من دیگه نمیخوام احمق باشم. از اتاق بیرون رفت و در را بست. چشمانم را با درد بستم و اشکهای داغ، صورتم را بیشتر سوزاند. متلاشی شدن زندگیام در آستانهی وقوع بود. بچهها چه حالی پیدا میکردند؟ کاش مرتضی از دلیل خواست جداییاش به آنها نگوید. امیر دلاور! آنچه خواستی شد، همان ویرانی زندگی من. حال دلت خنک میشود؟! نه! چرا تمامی تقصیرها را گردن او بیندازم؟ من از او هم بیشتر مقصر بودم. تمامی این سالها سرم را مثل کبک در برف کرده و به احساسات همسرم بیتفاوت بودم. به قول فروغ به او به چشم مرد زندانبان نگاه کردم و همیشه از او فاصله گرفتم. من باید مجازات شوم، آنهم بدون تخفیف. اگر این طلاق اتفاق بیفتد هم باز خودم و او را از وصال محروم خواهم کرد. تو را میخواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس، مرغی اسیرم ز پشت میلههای سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خامش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میلهها، هر صبح روشن نگاه کودکی خندد به رویم چو من سر میکنم آواز شادی لبش با بوسه میآید به سویم اگر ای آسمان خواهم که یکروز از این زندان خامش پر بگیرم به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر،که من مرغی اسیرم من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان میکنم ویرانهای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان میکنم کاشانهای را سه روز است که مرتضی به خانه برنگشته. از همان شب از خانه بیرون زد و دیگر بازنگشت. امیر و الناز از این اتفاق آنقدر شگفتزده بودند که حتی بارها به بازجویی از من پرداختند. برایشان عجیب بود، پدری که در تمام این سالها یک شب را هم بی ما سر نکرده، اینگونه قهر کند. درست که رفتارش با من و بچهها توام با سردی بود و از ابراز محبت زیاد و علنی خودداری میکرد، اما هیچوقت هم بدون حضور ما جایی به جز محل کارش نمیرفت. وقتی الناز با او تماس گرفته و گفته بود مدتی باید تنها باشد تا خوب فکر کند، متوجه شدم دیگر توضیح و بهانه آوردن مشکل بینمان را حل نخواهد کرد؛ پس انتخاب مسیر زندگیمان را به دست او سپردم. به الناز گفته بود که در هتل به سر می برد و خیالش از جانب او راحت باشد. با وجودیکه او پدری نبود که رابطهی خیلی دوستانه با بچههایش داشته باشد، اما آنها واقعا پدرشان را دوست داشته و با اخلاقیات خاصش کنار میآمدند. همین بیمحلی من به او و توجه بیش از اندازه به فرزندانمان باعث ایجاد حسادت و فاصله گرفتن از آنها شده بود. در برابر اصرار بچهها برای دانستن علت این موضوع، سکوت کردم. راستش روی گفتن حرفی را نداشتم. بچهها را برای اینکه حالی از پدرشان بپرسند به رفتن به هتل تشویق کردم. با خالی شدن خانه از حضورشان به سمت تلفن رفته و شمارهی امیر را گرفتم. بعد از چند بوق صدای الو گفتنش گوشم را پر کرد. بدون سلام همراه با گریه به او تاختم. - خیالت راحت شد! دیگه لازم نیست من رو تهدید کنی، اون چه که به دنبالش بودی، شد. به هق- هق افتاده، نفسم تنگ شد. از فرصت به دست آمده استفاده کرده، با نگرانی پرسید: - چی شده؟ چرا گریه میکنی؟! - چی میخواستی بشه. شوهر من رو خر حساب کردی؟ اون همهچی رو خودش فهمید. نامههای قدیمیمون رو پیدا کرد و از ارتباطمون تو گذشته باخبر شد. دیگه لازم نیست من رو با زندگیم و بچههام تهدید کنی. امیر با صدایی بهشدت ضعیف به میان حرفم پرید. - صبر... صبر کن! داری واقعنی میگی.. من هم مثل خودش سخنش را قطع کرده و پرخاش کردم. - به خدا امیر! آرزوی من رو به گور میبری! اگه مرتضی طلاقم رو هم بده، من زن تو نمیشم. جنازهی من هم وارد خونهی تو نمیشه. صدای خر- خر عجیبی آمد و بعد دیگر هیچ، سکوت مطلق شد. تماس وصل بود اما هر الویی که من با حرص میگفتم بدون جواب میماند. در آخر ناچار شدم که تماس را قطع کنم. 1 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 16 #پارت پنجاه و نه سه ساعتی از زمانی که به امیر زنگ زده بودم گذشته بود. آنقدر خشمگین با فکری درگیر بودم که در خانه بیهدف دور خودم چرخیدم. هیچ کار خاصی هم نکرده بودم اما بهشدت ذهن و جسمم خسته و کلافه شده بود. حتی به فکرم نرسید به الناز تماس گرفته و علت نیامدنشان را بپرسم. بعید بود اینهمه تایم را کنار پدرشان سپری کنند. آنقدر مجسمهی روی میز تلویزیون را با دستمال سابیده بودم که رنگ طلایی رویش رفته؛ اما تاثیری در بهبود روانم نگذاشته بود. صدای زنگ بلند تلفن باعث ترسیدن و افتادن مجسمه از دستم به روی سرامیک شد. با دلهره چشمانم از میز تلفن به سمت مجسمهای که کنار پایم به تکههای ریزی تقسیم شده بود چرخ خورد. دنیایی از اضطرابی ناشناخته وجودم را چنگ انداختژ به زور نفسی عمیق کشیده، به خود دلگرمی دادم.(قضا، بلا بود) به سمت تلفن شتافتم. - بله، بفرمایید. - الو، مامان؟! صدای نگران و گریان الناز که در گوشی پخش شد، بر شدت این دلشورهی عجیب افزود. - چی شده الناز؟! شماها کجایید؟ چرا نمیان خونه؟! - مامان! ما بیمارستانیم. بابای احسان سکته کرده چند ساعت پیش که تو خونهاش تنها بوده. من پیش بابا بودم که احسان خبرم کرد، با بابا و امیر سریع اومدیم بیمارستان. گوشی در دست ماتم زده بود.همانطور خشکیده به روبه رو زل زده بودم. یعنی همان زمان که با من تلفنی صحبت میکرد و ناگهان صدایی از سمتش نیامد حملهی قلبی بهش دست داده بود. خدای من! چرا؟! دیگر قلبم طاقت این حجم از حادثه را ندارد، با سکوت طولانی من صدای الناز مجدد بلند شد. - الو؟! مامان؟! گوشی دستته! با صدایی که برای خودم هم ناشناخته بود، سعی بر دانستن میزان سلامتی امیر کردم. کاش فقط زنده باشد! - حال...حالش...چطوره؟! گریهی الناز با پرسش من شدت گرفته، هق- هق کنان جواب داد. - زیاد خوب نیست! انگار چند ساله مشکل قلبی داشته و دارو مصرف میکرده ولی بچههاش اطلاع نداشتن. الان هم تا بههوش اومده از پرستار خواسته با تو صحبت کنه. پلک زدم، اشک مثل سیل کل صورتم را در برگرفت. -با من؟ مطمئنی؟! - آره مامان! اسم تو رو آورده، تازه احسان هم خودش رفت بالا سرش، گفته باهات کار واجب داره! - چی کارم داره یعنی؟! - مامان واسه همین زنگ زدم تا حاضر بشی. بابا تا شنید گفت میاد دنبالت، به منم گفت باهات تماس بگیرم. باورم نمیشد، مرتضی چگونه با وجود در جریان افتادن گذشتهی ما راضی به اینکار شده. انگار کلا دست از من شسته! در اتومبیل کنار دستش نشسته بودم. کمی صورت به سمتش کج کردم، صورتش گرفته و در فکر بود. بدون زدن حرفی تنها جواب سلامم را داد و حال در سکوت رانندگی میکرد. از اینکه با به دنبالم آمدن برای این ملاقات اعلام رضایت میکرد، شرمنده و نگران بودم. در تمامی این سالها با وجود نبودن عشق و علاقهی شدید برای در رفاه بودن من کار و تلاش کرده بود و نمیتوانستم منکر زحماتش باشم. هیچگاه قصد دلخور کردنش را نداشتم، اما بعد این اتفاق حریمهایی بینمان شکسته شده که ممکنست دیگر ترمیم نیابد. -من، میخواستم که... حرفم را با کلافگی برید. - بهتره چیزی نگی، بذار بعدا صحبت میکنیم. سر به پایین افکنده، چشم فشردم. در داخل بیمارستان کنار بخش آیسییو پسران امیر در کنار الناز و مینا ایستاده و به آرامی صحبت میکردند. پسرم امیر روی صندلی نشسته و با گوشیاش مشغول بود. با دیدنمان به سمتم آمدند، چشمان احسان پر از غم و ناراحتی بود، دستانش را گرفتم. - احسان جان! نگران نباش توکل بر خدا، پدرت سلامتیشون رو بهدست میاره. - دعا کنید مامان! بعد مادرمون تموم دلخوشیمون باباست، چیزیش نشه. با اطمینان چشمان اشکیم را به تایید بسته و باز کردم و دستانش را فشردم، احمد با غصهی زیاد لب باز کرد. - اصلا متوجه بیماریش نشدیمژ همیشه خودش رو خوب نشون میداد. - نخواسته ناراحتتون کنهژ امیدتون به خدا باشه. مینا که به دلیل گریهی زیاد صورتش سرخ و چشمانش قرمز بود، گفت: - چند بار که بههوش اومده، از شما اسم برده، میشه زحمت بکشید ببینید چی کارتون داره؟ سر تکان داده، با نگاهی کوتاه به مرتضی که با فاصله از من تکیه بر دیوار ایستاده بود، گفتم: - انشالله خیره، کجا باید برم؟ با هدایت بچهها وارد اتاق آیسییو شده، لباس مخصوص را به کمک پرستار بخش به تن زدم و به سمت تختی که امیر رویش درازکش و انواع سیم و لوله به او وصل بود، رفتم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 16 #پارت شصت به بالای سرش رسیدم. صدای ضربان ضعیف قلبش از مانیتور کوچک کنار تختش شنیده میشد. چشمانش بسته و قفسه سینهاش به آرامی بالا و پایین میشد، روی دهانش ماسک اکسیژن قرار داشت و رنگ صورتش بهشدت پریده بود. بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. طاقت درد کشیدنش را نداشتم، بینی به بالا کشیده، کمی سرم را به سمت گوشش خم کردم. - امیر خان! بیداری؟! مهنازم! پلکش تکانی خورده، به زحمت چشمانش را باز کرد. چشمان زیبای آبیش دریایی از خون شده بود. به چشمان اشکی من خیره ماند و لبهای خیس از اشکم را بهم مالیدم. - چت شد؟ چرا نگفته بودی ناراحتی قلبی داری؟! دستش را به سختی بالا آورده روی ماسک گذاشت و کمی آن را از دهانش فاصله داد. - مه...ناز..! صدایش خیلی ضعیف و گرفته بود. دستم را روی قسمت فلزی تخت گذاشته بیشتر به سمتش خم شدم. - خودت رو اذیت نکن، بذار خوب بشی بعد حرف میزنیم. -نه!صبر ...صبر کن، باید چیزی بگم. چشمانم را به تایید بسته و باز کردم. - باشه بگو، فقط پرستار گفت زیاد به خودت فشار نیاری. - مهناز جان! قصدم صدمه به زندگیت نبود و نیست، وقتی دیدم به خاطر قسمی که به من دادی، این زندگی رو انتخاب کردی از خودم شرمنده شدم. نخواستم زندگیت مثل من سرد و بیروح باشه، گفتم بهت تلنگر بزنم تا بفهمی زندگی فقط شب و روز کردن نیست. فقط فکرش رو هم نمیکردم همسرت چیزی متوجه بشه. اگه از روی این تخت بلند شدم خودم برای همسرت توضیح میدم. - الان این مهم نیست، تو فقط خوب شو به خاطر دل بچههات. - برات یه نامه نوشتم که توی اتاقمه، به احسان گفتم به دستت برسونه. خواهش میکنم خوب به وصیتهام عمل کن، تنها دین من به تو اینه. صدای خفهشدهی گریهام را با دستی که به دهان گذاشتم، خفهتر کردم. چرا چشمانش تا این حد نزدیکی به مرگ را به نگاهم تزریق میکرد؟ چرا تمامی وجودش ناامیدی از زنده ماندن را فریاد میزد؟ چرا سهم دل من سالها از دست دادن و غصه خوردن بود؟ -اینجوری نگو امیر! تو هنوز خیلی کار داری، قراره پدربزرگ بشی و یه عمر بزرگ شدن نوههات رو به چشمت ببینی. لبخند کوچکی که کنار لبش نشست، به شدت غمانگیز بود.به سرفه افتاد.خواستم دوباره ماسک را روی صورتش برگردانم که مانع شد. - صبر...کن! تو باید من رو بابت رفتار این مدتم حلال کنی، نباید بهخاطر ذهنیتی که داشتم تو منگنه میذاشتمت. بگو...بگو که من رو میبخشی. - امیر! تو من رو ببخش بابت فکرای بدی که در موردت کردم، بهخاطر زندگی که روش تاثیر گذاشتم. زنده بمون تا با هم خوشبختی بچههامون رو ببینیم. لبخندش پُر رنگتر شد. قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمش سرازیر شد و چشمانش را دریاییتر کرد. - برای پسرهای منم مادری کن مهناز! گناه پدر رو واسه پسرش ننویس. از اینکه احسان وارد خونوادهی تو شده شب و روز خدا رو شکر کردم. فقط ازت میخوام قسمی که به من دادی رو فراموش کنی و یه زندگی پر از عشق رو تجربه کنی، به جای من هم عاشقونه زندگی کن مهناز جان! دوباره به سرفه افتاد و گریههای من شدیدتر. ماسک را روی دهانش گذاشتم. پرستار به سمتمان آمده و مرا به بیرون از بخش هدایت کرد. وقتی لباسهایم را تعویض کرده و بیرون میرفتم هنوز صدای سرفههایش میآمد. با دیدن چهرهی نزار و گریان من بچهها به سمتم شتافتند و با ناامیدی صورتم را برانداز کردند. با کمک الناز و مینا روی صندلیهای کنار اتاق نشستیم، احسان و احمد هم به سمت اتاق پرستاری رفتند تا جویای احوالش باشند. مرتضی به سمتم آمده و مقابلم ایستاد. نگاهم به سمت صورتش بالا آمد. - تو پیش بچهها باش، من با امیر میریم خونه. بدون شنیدن جوابی از من با دخترها خداحافظی کرد و همراه با امیر بیرون رفتند. بعد از دقایقی احمد و احسان برگشتند. احسان رو به ما گفت: - بهش آرامبخش زدن، فعلا خوابیده. فشار خونش خیلی نوسان داره، باید بریم از داروخونه هلالاحمر یه آمپول براش تهیه کنیم. من یه سر هم خونه بزنم سریع برمیگردیم. - باشه پسرم، برید خدا به همراهتون. من اینجا پیش دخترا هستم خیالتون راحت. احمد و احسان تشکر کرده، به سمت بیرون گام برداشتند. چند ساعتی گذشته بود. مینا و الناز روی صندلی چرت میزدند. هنوز رد اشک در صورت هر دویشان دیده میشد، امیر با محبت کلام و رفتاری که داشت، بچهها را به خود وابسته کرده بود. الناز با وجود نداشتن رابطهی دوستانه با پدرش در این مدت با امیر کاملا اخت پیدا کرده بود و بارها از مهربانیاش برایم تعریف می کرد که امیر هر بار با دیدنش سرش را باید میبوسید و قربان صدقهاش میرفت. واقعا این محبت کلامی چقدر تاثیرگذار بود و چرا بعضی انسانها تا این حد در ابرازش خساست به خرج داده و دریغ میکردند؟ کتاب دعا در دستم برای سلامتی امیر و تمامی بیماران دعا میخواندم. عجیب اینکه باعث آرامشم شده، دلشوره از چنگال کشیدن به کالبدم دست برداشته بود. هنوز در مورد نیت امیر در هشدار به زندگیم مردد بودمژ یعنی تمامی این حرفها و رفتارها برای تلنگر زدن به من بوده؟! قصدش پاشیدن زندگیم و یا انتقام نبوده؟! سردرگم بودم، چرا بیماریش را تا این اندازه پنهان کرده بود؟! 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 17 #پارت شصت و یک از ته سالن احمد و احسان را دیدم که در حال مکالمه با هم به سمتمان میآمدند. فاصلهیشان که کمتر شد، از جا بلند شدم. - آمپولش رو پیدا کردید؟ احسان درست روبه رویم ایستاد. - بله خداروشکر. الان احمد میرسونه دست پرستاری بخش. احمد سر تکان داده، وارد آیسییو شد. با صدای ما دو دختر غرق خواب نیز بلند شدند. - احسان جان، دخترا رو ببر رستورانی جایی چیزی بخورن. من اینجا میمونم اگه مشکلی پیش اومد. الناز سریع عکسالعمل نشان داد. - نه مامان! من که گشنهام نیست. هستیم تا حال بابا بهتر بشه. - الناز جان وجود همگی ما که لزومی نداره. شما زودتر اینجا بودید و نهار هم نخوردید، من نهار خورده بودم و الان سیرم، حرف گوش کن عزیزم. احمد هم که از اتاق خارج شد، همزمان بحث ما را شنید و گفت: - فعلا وضعیت بابا استیبل نشده و توی بخش نمیبرن. احتیاجی به همراه هم نداره. شب بشه خودشون همه رو بیرون میکنن. به صورتش نگاه کرده و گفتم: - پس برید چیزی بخورین. تا وقتی که اجازه دادن، وامیستیم. بعد همگی با هم میریم یا یکی پیش پدرتون میمونه. احمد دوباره رو به من اصرار کرد. - خب، شما هم بیاید با ما! - نه من هستم. فعلا گرسنه نیستم. با پافشاری من پذیرفتند. احسان چند قدم رفته را دوباره برگشت. روی صندلی مجدد نشسته و کتاب دعا را ورق میزدم. - راستش رفتم خونه، حرف بابا یادم اومد. گفته بود توی میز اتاقش یه پاکت هست که به دست شما برسونم. پاکت را به سمتم دراز کرد. به چشمان نگران و متلاطمش خیره شدم. چقدر صبور و آرام بود. کوچکترین کنجکاوی از رفتار پدرش نسبت به من را نشان نمیداد. مردمک چشمانم روی پاکت نشست، شاید جواب تمامی سوالاتم در این بسته باشد. با تشکر پاکت را از او گرفتم. او هم به خاطر بودنم تشکر گرمی کرد و دوباره به سمت بچهها شتافت که منتظرش ایستاده بودند. با نگاه رفتنشان را پاییدم و بعد از اینکه از انتهای سالن خارج شدند پاکت را باز کردم. به غروب نزدیک میشدیم و چراغهای سالن روشن شده بود. زیر نورهای سالن شروع به خواندن نامهای که داخل پاکت بود، کردم. سلام بر غریبهای که آشناتر از همه شد... انگار این سلام یک رمز آشنایی منحصر به فرد بین من و توست. با این سلام حریم دل من و تو یکی میشود. باور اینکه بعد از اینهمه سال دوباره تو را ببینم، هنوز هم برایم عجیب و مشکل است؛ اما اگر خدا بخواهد هر چیز نشدنی ممکن است. پسرانم را طوری تربیت کردم که با پدرشان دوست باشند. بر عکس من که قربانی اجبار و نامهربانی بزرگترانم بودم، زندگی برایشان مهیا کردم که در کنار سالم بودن جسم و روان در آن احساس شادی و رضایت کنند؛ اما آنها از رابطهی مشکلدار پدر و مادرشان در رنج بودند. بعد از تو تمام تلاشم را برای حفظ زندگیم کردم. درست که همان ساعات اول پذیرش، پشیمان شدم و تا مدتها باز هم برای به دست آوردنت نقشه کشیدم؛ اما بعد از شنیدن خبر ازدواجت کلا دست از تو شستم. به زندگی چسبیدم و کار کردم. از یک رانندهی سادهی مینیبوس، صاحب مغازه و وارد بازار کاسبی شدم و پیشرفت کردم؛ اما رابطهی بین من و فاطمه درست شدنی نبود. میدانی چرا؟! چون او اتفاقا عاشق من نبود. خیلی اوقات متنفر هم بود، به خاطر اینکه میدانست انتخاب قلبی من نبوده. او فقط آبروی خود و خانواده برایش اهمیت داشت و برای همان این زندگی را تحمل کرد. پسرانش را دوست داشت و به خاطر حفظ زندگیاش با من میساخت. پس بدان که چرا گفتم باعث دو زندگی بدون دوست داشتن شدی، چون محبتی در کار نبود و به وجود نیامد. احسان از همان روز اول که الناز را دید و عاشق شد، به من گفت. آنقدر در شرح دختر مورد نظرش هیجان داشت که یاد جوانی و دیدار تو افتادم. ناخواسته قلبم گرم شد و به همین دلیل خود نیز بیشتر از او پرسوجو میکردم. پدر و مادرها فکر میکنند همینکه شکم بچهها سیر و احتیاجاتشان برطرف شود، دیگر مشکلی نبوده و آنها راضیاند. اینگونه نیست. وقتی با آشنایی بیشتر احسان و الناز، روابط سرد خانوادگیتان دغدغهی فکری دخترت شد به این نتیجه رسیدم. الناز بارها به احسان گفته بود که مادر همهچی تمامی دارد که برای زندگیشان دائم در حال تکاپوست. فقط میداند که او زنی خوشحال نیست. متوجه شده بود که بین پدر و مادرش عشقی وجود ندارد و تنها کنار هم با صلح زندگی میگذراندند. یاد زندگی خودم افتادم. بدترین نوع زندگیست، زندگی بدون عشق! میتوان مشکلات مالی و بیماری را با صبر و تلاش و درمان از سر گذراند و به خوشبختی رسید، ولی اگر عشقی در کار نباشد، به هیچوجه به خوشبختی نخواهی رسید. چیزی که من و فاطمه از آن محروم ماندیم. آنقدر قلبم کمبود احساس کرد که به مرور دچار مشکل شد. با افزایش فشار خون شروع شد و به صدمات قلبی رسید. تمامی این سالها از خانواده مخفی کردم که غصهی بیماریم را نخورند. آنقدر سالهای پایانی عمر مادرشان به بچهها سخت گذشته بود که راضی نبودم دوباره تجربهاش کنند؛ پس خود به تنهایی رنج بیماری را کشیدم. رفته- رفته به اینکه شما را شناخته و از نزدیک ببینم، مشتاقتر شدم. از طرفی به خاطر شرایط قلبی و جسمانیام عاقلانه بود که زودتر احسان را نیز سر و سامان دهم. مشخص نبود چه زمانی قلبم از تپش خسته شده و از کار بیفتد. تا اینکه آن روز خواستگاری تو را دیدم. دختری که هر چند کوتاه قلب مرا از عشقش آکنده کرد و حتی یک نقطهی خالی باقی نگذاشت. به خاطر تجربهی چند سال زندگی و معاشرت با مردم، دیدار با شما به حرفهای احسان مهر تایید زد. از اینکه فهمیدم مادری که اینگونه در زندگی غرق شده و خود را از همه چیز محروم کرده، تو هستی، از خود بهشدت عصبانی شدم. من باعث چنین انتخابی در زندگیت شدم. در حقت نامردی کردم. نباید با وجود متاهل بودن تو را درگیر خود میکردم. جوانی و نادانیم باعث خودخواه عمل کردنم شد و عشق که وارد شود به راحتی خارج شدنی نیست. بدتر از نگفتن واقعیت زندگی و عاشق کردن تو، آن برخورد آخری و گرفتن قسم از تو بود. به چه حقی خوشبختی و عشق تو را گرفتم که چون نتوانستم به وصالت برسم. این دیگر ته ناجوانمردی بود، باور نمیکنی چند روز نخوابیده و خود را سرزنش کردم. مهناز پر شور و زیبایی که من دیده بودم، در این سالها مانند گلی پژمرده شده بود. دیگر چشمانش درخشندگی نداشت و صورتش از شادابی رنگی به خود نگرفته بود، من مقصر بودم و باید اشتباهاتم را جبران میکردم. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 17 #پارت شصت و دو برگههای نامه در دستم میلرزیدند. اشکها! امان از اشکها که بیرحمانه در صورتم میتاختند و قلبم! قلبم که با خواندن هر کلمه فریاد فغان سر داده، گوشهای کنج عزلت گزیده و در خود مچاله میشد. چطور توانستم به چنین انسانی تهمت ناروا زده و دید منفی پیدا کنم؛ جز اینکه به قولش تمامی این سالها محبت و عشق را از خود دریغ کرده بودم. چون انسانی بیقلب شده بودم، دیگران را نیز چون خود میدیدم. اوف بر من! از آن روز به بعد تمامی تلاشم برای آگاه کردن تو از راهی اشتباه بود که مسیر زندگیت قرار داده بودی. حتی در این راه از اینکه زندگی پسرم هم دستخوش صدمات احتمالی شود نیز باعث پا پس کشیدنم نشد و تغییر زندگی تو مهمترین هدف من قبل از مرگ شد. اگر تو به راه اشتباهت پی میبردی و تغییر مسیر میدادی، زندگی بقیه نیز در مسیر درستتری قرار میگرفت. با توجه به صحبتهای احسان، مرتضی، انسان مهربانی بود که در این سالها به دلیل توجه دریافت نکردن از جانبت اینگونه به کار و انزوا کشیده شده بود؛ پس اگر عشق تو شکوفا میشد، او نیز از خیلی اخلاقهای خاصش دوری میکرد. این را در سفر به ویلایم متوجه شدم که چقدر برای توجه قرار گرفتن از سمتت تلاش میکند ولی نتیجهای کسب نمیکند. باید پایههای این زندگی که در این بیست و چند سال تشکیل داده بودی، متزلزل میشد تا به خود آمده و به اشتباهاتت پی میبردی. میدانی عشق گذشته! انسان تا بلا و سختی نبیند، قدر عافیت را نمیداند. قصد داشتم حتی با تهدید و در منگنه گذاشتنت، تو را به سمت جدایی بکشانم تا مجبور شوی برای درمانت اقدام کنی. گفتم درمان! چون واقعا انسان بیقلب بیمار هست، یک بیمار روحی که با سردی وجودش، اطراف را نیز منجمد میکند. در نهایت این کشمکش بین ما در یک مقطعی به انتها خواهد رسید و دوست داشتم این دست نوشته برایت محفوظ باشد که نیت قلبی مرا بدانی. البته که داشتن گوهری چون تو همیشه آرزوی من بوده ولی اصلا چنین نامرد بیوجودی نیستم که به همسر مردی چشم طمع داشته و قصد نابودی یک زندگی را حتی در ذهن بپرورانم. من فقط میخواهم قسم بینمان شکسته شود و تو مثل من، عمر باقیمانده را هدر ندهی. اگر حتی یک روز با عشق زندگی کنی، هم برای تو و هم من کفایت میکند. نمیدانم این بازی را که از سر گرفتهام به کجا میرسد؛ اما حق تو، همسرت و فرزندانت این نیست. حتی شده باعث جداییت از مرتضی شوم برای هر دوی شما بهتر است. اگر نمیتوانی او را دوست داشته باشی، رهایش کن تا خوشبختی را جای دیگر پیدا کند. کار من را تکرار نکن و یک انسان را در زندان بیمحبتیت اسیر نکن، یا تلاشت را بکن که رابطهات را از نو بسازی و اینبار با عشق و دوست داشتن. پسر من و دختر تو هم با الگو گرفتن از تو درس و تجربه میگیرند و زندگی بهتری خواهند ساخت. امشب دچار عذاب وجدان شدم که مجبور به تهدیدت شدم، پس این نامه را نوشتم که هدفم برای جفتمان مشخصتر باشد. از خودم انتظار دارم تا زمانیکه بفهمی حق زندگی تنها یکبار به انسان داده شده و باید از آن به نحو احسن استفاده کند، به مسیر انتخابی ثابت قدم باشم. حفظ وجههی من که معلوم نیست تا چه روز و ساعتی زنده باشم، اصلا اهمیت ندارد. چون باعث تشکیل یک زندگی ناسالم دیگر بودم، باید برای ترمیمش از آبرو، شخصیت و حتی جانم بگذرم. چقدر آرام شدم مهناز عزیز! درد و دل با تو همیشه حال مرا خوب میکند. چه روزهایی که در قلبم با تو گفتوگو کردم و چه روزهایی که همزمان با یادت نقاشی کشیدم و چه الان که با نامه و نوشتن، رازهای دلم را برایت برملا کردم. اگر نتوانستم و یا نشد که کلامی از تو عذر خواسته و حلالیت بطلبم، در اینجا با تمام قلبم از تو طلب بخشش میکنم. در ضمن تو که مانند من عاشق اشعار و تفکرات فروغ فرخزاد بودی، این متن از او را سرلوحهی زندگیت قرار بده: هرگز نگفتند كه زن باید عاشق باشد و مَرد لایق عشق را سانسور كردند! من سالها جنگیدم تا فهمیدم كه بى عشق، نه گیسوانِ بلندم زیباست و نه چشمانِ سیاهم و نه مَردى با دستانِ زمخت و گونههاىِ آفتاب سوخته، خوشبختیام را تضمین میكند و من، من اگر به عقب برگردم، تجربه میکنم عشق را، نفس میکشم در هوای عاشقانه . مینویسم شعرهای عاشقانه را و قدم میزنم در هوای پاییزی، دست در دست یار، اما از من چشمانی کمسو مانده و خاطراتی خاکخورده و عشقی که در تاریکی زمان به سختی نفس میکشد من همان عاشق بینفسم... ارادتمند شما: امیر دلاور به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصهای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست به سر اندیشهی پرواز دارم سرودم ناله شد در سینهی تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم به لبهایم مزن قفل خموشی که من باید بگویم راز خود را به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین آواز خود را کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است بیا بگشای در تا پر گشایم به سوی آسمان روشن شعر اگر بگذاریم پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 18 #پارت شصت و سه در یک لحظه همهچیز آشفته و متحول شد. با جنب و جوش و رفت و آمد کادر پزشکی به داخل بخش آیسییو کوهی از اضطراب و دلشوره به روی من سنگینی کرد. بیرمق از جا بلند شده، برگههای درون دستم روی زمین پراکنده افتادند. دست روی در اتاق گذاشته، با مقدار جان باقیمانده آن را هل دادم. از شیشهی مقابلم تلاش پزشکان و پرستاران را که بالای سر امیر در حال دادن شوک و زدن موادی داخل سرنگش بودند مشاهده کردم. دستم روی شیشه نشست و چشمانم روی صورت امیر که بیرنگتر از چند ساعت قبل بود. - امیر! خواهش میکنم! نرو! اگه اینجوری من رو ترک کنی، با وجدان زخمخورده چطوری زندگی کنم؟ بعد اینهمه سال من رو پیدا کردی، که اینجوری بسوزونی و بری. از آشنایی با من، فقط یه قلب مریض عایدت شد. من رو ببخش امیر! بهخاطر خدا زنده بمون. ولی دیگر گوشی برای شنیدن حرفها و خواهشهای من نداشت. خستهتر و مایوستر از این بود که بماند و باز در این راه زخم بخورد. تلاشهای کادر درمان نتیجه نداد و صدای بوق خلاص مانیتور درآمد. جلوی چشمان قرمز پر بارش من، امیر از این دنیای فانی نامرد دل کند و پارچهی سفید به رویاش کشیده شد. پشت به شیشه کرده، به آرامی به سمت پایین سر خوردم. پاهایم چون مردگان دراز شده، مردمک چشمانم به نقطهای نامعلوم خیره ماند. به سختترین حالت ممکن مرا تنبیه کرد و انتقام روزهای جوانیاش را اینگونه گرفت. چرا باید تمامی سالهای عمرم را تقاص پس بدهم؟! به کدامین گناه نابخشوده؟! چرا سهم من از عزیزانم از دست دادن و ماتم شده بود؟! دیگر قلبم توان تحمل درد از دست دادن را نداشت. این غروب از بدترین غروبهای عمر مهناز بود. کاش شب نمیشد که با هجوم تاریکیاش، تو را این گونه از چنگ من ربود. باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشتهای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روی ویرانههای امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مردهای چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله کردم که ای وای این اوست در دلم از نگاهش هراسی خندهای بر لبانش گذر کرد کای هوسران، مرا میشناسی قلبم از فرط اندوه لرزید وای بر من که دیوانه بودم وای بر من که من کشتم او را وه که با او چه بیگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من خدایا، خدایا من به آغوش گورش کشاندم در سکوت لبم ناله پیچید شعلهی شمع مستانه لرزید چشم من از دل تیرگیها قطره اشکی در آن چشمها دید همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری تا بگویم که دیوانه بودم میتوانی به من رحمت آری دامنم شمع را سرنگون کرد چشمها در سیاهی فرو رفت ناله کردم مرو صبر کن صبر لیکن او رفت بیگفتگو رفت وای بر من که دیوانه بودم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من که من کشتم او را من به آغوش گورش کشاندم بیست و شش سال قبل در چنین روزهای تابستانی، با تو آشنا شدم. غریبهای که از همه کس برایم آشناتر شد! با هم از شعر و فروغ گفتیم و تو در چشمان سیاه من چشمان آبی دریاییت را غوطهور ساختی و من دانستم لذت عشق و عاشقی چقدر دلچسب است. با تو بزرگ شدم، از خو دگذشتگی و از دست دادن را بهخاطر وجود تو چشیدم و با جانم درک و در آخر رشد کرده و به بلوغ رسیدم. دیگر از عشقی که به تو داشتم، پشیمان نیستم، از مسیری که در این راه انتخاب کرده و پیمودم ناراضی نیستم. من باید این راه را میآمدم که آزموده میشدم. با وجودیکه قلبم چون حفرهای توخالی تا پایان عمر باقی میماند، از اینکه پیش پروردگار سرافکنده نشدم، شاکر هستم. بهخاطر سرگذشت تو همیشه غمگین خواهم ماند، اما با عمل به وصیتهایت، باعث آرامش روح مهربانت خواهم شد. فرزندانت را چون فرزندان خود دوست خواهم داشت و برایشان مادری خواهم کرد و حتما روزی داستان بینمان را برایشان از نو خواهم نوشت. دست امیر روی شانههای افتادهام قرار گرفته، مرا به خود چسبانید. چشمانم را از سنگ قبر تو به روی نیمرخ جذابش که با تالم به صورت گریان خواهرش نگاه میکرد، دوختم. از اینکه اسم پسرم هم اسم توست در این برهه بسیار خوشحالم. نمیخواهم نامت از روی لبانم دور شود. پسرم یادآوری از تو و برادرم مهران است که جزو مهمترین انسانهای زندگیم بودید. - طفلی الناز! چه زود بعد نامزدیش عزادار پدرشوهرش شد. پلک زده، اشکها سرازیر شدند و بار چشمانم سبک شد. - خواست خدا بوده که احسان، تو این دوره تنها نباشه و خواهرت کنارش و هم دردش باشه. امیر به چشمانم نگاه کرده با غصه گفت: - تو و بابا چرا حالتون میزون نمیشه؟ همون رفتار سرد قدیم بهتر از این کنارهگیریتون بود. آه کشیدم. مرتضی کنار پسرعموی احسان درست، روبه روی ما ایستاده و به آرامی صحبت میکردند. احتمالا در مورد ادامهی مراسم ختم، مشورت میکردند. - درست میشه پسرم! بهت قول میدم یا درستش میکنم و یا تمومش! نگرانی بیشتر به نگاهاش شبیخون زد؛ اما این قولی بود که لحظهی آخر به امیر و خودم داده و نباید زیرش میزدم. ساختن درست زندگیم تنها راهی بود که کمی عذاب از دست دادنش را کم میکرد. من یک زندگی عاشقانه را به او و خودم مدیون بودم. مرا ببخش اگر روزگار یادم داد میان عقل و دلم عشق را فدا بکنم مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد فقط به خاطرهای از تو اکتفا بکنم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 18 #پارت شصت و چهار روزها به سرعت سپری شد. در چهلمین روز درگذشت امیر با هدیهی پیراهن رنگی به فرزندانش، سیاه را از تنشان درآوردم. قلب خودم هنوز در تاریکی به سر میبرد. باید برای کندن سیاهی از قلبم کاری میکردم. در این مدت مرتضی به خانه بازگشته، اما با من سر و سنگین رفتار میکرد و در صورت لزوم حرف میزد. البته به او حق میدادم که بابت این ماجراها دلگیر و دلآزرده باشد. فردای روز مراسم چهلم به بهشت زهرا رفتم. در خانه به مرتضی که در محل کارش حضور داشت، زنگ زدم و درخواست کردم خود را به آنجا برساند. بر خلاف عادت گذشته بدون چون و چرا و سخنی اضافه پذیرفت. کنار سنگ قبر امیر نشسته و با گلاب شروع به شستن سنگ کردم. با گلهای رز پر- پر کرده، طرح قلب را گوشهی سنگ درست کرده و لبخند تلخی به لب نشاندم. - نمیدونم چه حکمتی هست که هر کسی رو که بیشتر علاقه داری، زودتر از دستش میدی! کاش در مورد منم صدق میکرد که زودتر از دستم راحت میشدی. سرم را بالا گرفتم، او را دیدم که روبه رویم کنار مزار روی پاهایش نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. - چرا باید به مردنت راضی بشم، وقتی راه میانبر برای از دست دادن وجود داره. سرش را بالا گرفت و با نهایت دلخوری چشمانم را زیر و رو کرد. - من به مهران قول دادم تا پای جونم مراقب خواهرش باشم. شاید شوهر خوبی نشدم ولی نذاشتم تو این سالها آب تو دلت تکون بخوره. - اشتباهت همین بود. به خاطر یه قول زندگیت رو خراب کردی و مجبور شدی به این نوع زندگی. شاکی شد. چشمانش پر از احساسات در هم آمیخته و متشنج بود. - کسی نمیتونه من رو مجبور به کاری کنه، من زندگیم رو دوست داشتم با وجود عالی نبودنش. بغض گلویم را گرفت. با کشیدن نفس عمیق، به خودم مسلط شدم. - بابت گذشتهام پشیمون نیستم. احساسی بود که دوستش داشتم و خوب نشد که اتفاق بیفته. یه درصد فکر نمیکردم روزگار دوباره ما رو سر راه هم قرار بده ولی وقتی هم اتفاق افتاد، فرقی به حالمون نداشت. تو زن خودت رو خوب میشناسی که اخلاقیات براش چقدر اهمیت و ارزش داره. پس نمیتونی و نباید مثل مردهای متعصب کور غیرت در مورد زنت قضاوت کنی. اگه از آشناییمون بهت چیزی نگفتم، فقط به خاطر الناز بود که مبادا این آشنایی صدمهای به رابطه و ازدواجش بذاره. چه جالب بعد این سالها با سکوت صحبتهای مرا گوش میداد. نگاهام به روی سنگ قبر نشست. - خب، امیر خان متوجه رابطهی مشکلدار ما شده بود و قصدش آگاهی و کمک به ما و زندگیمون بود که فکر میکرد به خاطر قولی که تو جوونی بهش دادم، گریبانگیرم شده. درست که نتونستم این سالها باهات ارتباط عاشقانه بگیرم، چون تو هم یه سدی جلوی خودت ساخته بودی که نفوذ رو سخت میکرد و من هم فکر میکردم قلبی برای بخشیدن ندارم؛ اما الان بهخاطر خودت و خودم باید این رابطهی مسموم رو درست کنیم. - میخوای که جدا بشی؟ نه؟! به چشمان خشمگینش نگاه کردم. در عین خشم، اضطراب و دودلی نیز در آن بیداد میکرد. - تو چی میخوای؟ میدونم ازم دلخور و عصبانی هستی. شاید دیگه نتونی دیدت رو به من مثبت کنی و دلت باهام صاف شه. من نمیخوام مثل گذشته با هم زندگی کنیم یا با این اتفاقات روابطمون بدتر هم بشه. اگه راضی به جدایی باشی برای آرامشت حتما قبولش میکنم. نه تنها از عصبانیتش کاسته نشد، بلکه بیشتر کفری شد. - من همون روزی که متوجه گذشتهات شدم هم به طلاق فکر نکردم. خواستم یه مدت نباشم که ببینم تو چه حالی پیدا میکنی و نبود من میتونه حالت رو بهتر کنه یا نه. من فقط میخواستم ته موندهی غرورم رو جمع کنم، چون کسی که غرورش شکسته باشه دیگه نمیتونه پدر و مادر خوب و در آخر آدم خوبی از آب در بیاد. باید اول غرورش رو به دست بیاره و بعد راهی رو شروع کنه و گر نه من این زندگی که اینهمه سال براش تلاش کردم رو دوست دارم. از دست دادنش برام حکم مرگ رو داره. نگاهام مات صورتش مانده، لبانم از هم باز شد، ولی کلامی بیرون نیامد. چرا؟! چرا باید به لبهی پرتگاه برسیم تا قدر داشتههایمان را بدانیم؟ چرا محبت را اینگونه از هم دریغ میکنیم تا وقتی که به بیماری و درد برسیم؟ چرا تا زمانی که همدیگر را کنارمان داریم، متوجه ارزشش نشده و با از دست دادن به شعور فهمیدنش میرسیم؟! - قبول کن که رابطهامون مشکل داره و باید درست بشه. اول خود من که باید درمان بشم. روحم زخم خورده و قلبم سنگین شده. من باید دوباره از نو خودم رو بسازم. از نو با تو آشنا بشم. از نو دوستت داشته باشم. باید گذشته رو به گذشته بسپرم. نمیگم فراموشش کنم، چون محاله، ولی نباید آینده رو به خاطرش خراب کنم. حالا که یه آدم برای فهمیدن این موضوع به من از زندگیش گذشته، باید یه آدم جدید بشم و جای تموم روزهایی که زندگی نکردم، عاشقی کنم. فقط باید همرام باشی و تو این راه پشت من رو خالی نکنی. اگه قبولم کنی، قول میدم همسر بهتری برات بشم و تموم گذشته رو واست جبران کنم. بغض پیروز شد و اشکها راه خود را پیدا کردند. به مسیر اشکها نگاه کرد. چشمانش از خشم به همدردی رسیده بود و با نگاهاش نوازشم میکرد. - شاید عاقلانه نباشه این رو میگم ولی بابت این اتفاق و دیدارها خوشحالم. اگه بتونه به تو بفهمونه که من تموم این سالها واقعا دوستت داشتم و فقط بهخاطر قولم به برادرت راضی به زندگی با تو نشدم. اصلا هیچ مردی فقط به خاطر یه حرف، زندگیش رو نابود نمیکنه. میگم نابود چون اگه زن آدم نخوادت، زندگی واست جهنمه. من فقط نخواستم اذیتت کنم. همین که خانم خونهام بودی واسم کافی بود، که نباید تفکرم این میشد. من هیچوقت از دستت نمیدم مهناز! برای خوشبختی و خوشحالیت از این به بعد هر کار از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم، فقط دوستم داشته باش! چشم بر هم فشرده و به او لبخند زدم. همینجا کنار مزار امیر به او و خودم قول میدهم که بسازم زندگی را که لایق خانوادهیمان بود. با دوست داشتن شروع میکنم. من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 19 #پارت شصت و پنج قدمزنان به مزار نزدیک میشوم. بوی خاک بلند شده از اطراف به مشامم میرسد. دختر بانمکی با پیراهنی سورمهای بلند بر تن با دستانی که سینی خرما در آن قرار دارد، به من نزدیک میشود. میایستم و چادرم را کنار زده، دستم را دراز میکنم و با برداشتن یک عدد خرمایی که لایش گردو گنجانده شده، به رویش لبخند میزنم. - قبول باشه عزیزم. خدا رحمتشون کنه. نمکی به رویم میخندد و تشکر میکند. با رفتنش، خرما را درون دهانم میگذارم و طعم شیرینش، حالم را جا میآورد. سالیان زیادیست که به اینجا پناه میآورم و هرازگاهی غصههایم را با عزیزانم در میان میگذارم، ولی هنوز هم با هر بار آمدن افت فشار پیدا میکنم. از دست دادن سخت است و گذشت زمان تنها دردش را کمتر میکند، ولی ناپدید نه! به کنار مزار امیر رسیدم. در عین ناباوری یک سال از رفتنش گذشته و در این یک سال زندگی مرا هم متحول کرد و رفت، همان که میخواست. برای گرفتن اجازه، به تنهایی آمدهام. میدانم او هم راضیست ولی باید شخصا به حضورش برسم. تمام تلاشم در یک سال گذشته، این بود که فرزندانش تنها نمانده و درد یتیمی را نکشند. مخصوصا احسان که هنوز تشکیل زندگی نداده بود. آخر هفتهها او را به خانهی خودمان دعوت میکردم و تا روز شنبه، کنارمان میماند؛ اما متوجه بودم که دوست دارد زودتر با الناز به سر زندگیشان بروند. با وجودیکه هنوز درس الناز تمام نشده با مرتضی صحبت کردم بعد از مراسم سالگرد، جشن عروسیشان را برپا کنیم. وقتی با احسان در میان گذاشتم، با کمال اشتیاق پذیرفت. واقعا با پسرم امیر، برایم فرقی ندارد و از صمیم قلبم دوستش دارم. یاد مراسم چهلم پدرش افتادم. بعد از پایان مراسم و درآوردن سیاهی بچهها و رفتن مهمانان برای نظافت خانه وارد اتاق امیر شدم. در را که گشودم، عطر وجودش را در اتاق حس کردم. بیاختیار چشمانم پر شد و جاروبرقی را کنار در رها کردم. به تخت خواب مرتب شدهاش نگاه کردم. به دور تا دور دیوار اتاق که از نقاشی سیاهقلم چهره پر شده بود. این از دست دادن حتی از بار اول برایم سنگینتر تمام شده بود. صدای باز شدن در اتاق با برگشت همزمان من به سمت در توام شد. چشمان احسان روی صورت خیسم نشست و فشرده شدن دستگیرهی در توسط انگشتانش را دیدم. پیراهن آبی به او میآمد و رنگ صورتش را باز کرده بود. وارد اتاق شده، در را بست. به سرعت اشکها را با دست از صورت زدودم و به سمت جارو قدم برداشتم. نیمهی راه دستم را گرفت و به چهرهام خیره شد. - مامان! من فکر میکنم این تصویر خانم توی نقاشیها شما باشی، نه؟! لبم را میجوم ولی بارش اشک ادامه دارد. هنوز نامش کامل از دهانم خارج نشده که مرا به روی تخت هدایت میکند. هر دو مقابل هم رویش مینشینیم. دستم را به نرمی رها میکند، به تصویر پشت سرم چشم میدوزد. - بابا با مادرم همیشه محترمانه رفتار کرد. از وقتی من درک خانواده رو فهمیدم، متوجه شدم چیزی این وسط کمه، ولی دعوا و بیاحترامی توش نبود. فقط گرم نبود. بعدها فهمیدم همون عشقی که بین زن و مرده توی والدین من نیست؛ اما بابا خیلی با ذوق بود. اهل شعر و هنر و نقاشی، بعید بود ازش که عاشق نباشه و اینهمه هنرمند باشه. بزرگتر که شدم، واسم یه سوال بزرگ شد. روش رو نداشتم از خودش بپرسم؛ اما بر عکس احمد که سرش تو کار خودش بود، من کنجکاو بودم و رابطهام با مامانم خوب بود. کم- کم ازش پرسیدم و مادر کم حرفم واسم درد و دل کرد. از ماجرای ازدواجشون و اتفاقاتی که افتاد. شاید شما هم بدونی! نگاهام کرد. با چشمان تیزبینش داخل چشمان بارانیم به جستوجو پرداخت و زود به نتیجه رسید. آب گلویم را که با اشک مخلوط شده بود، پایین فرستاده و سر به تایید تکان دادم. لبخند تلخی زد. - مامانم از خانمی که با مهربونی از عشقش گذشت و به این زندگی لطمه نزد، برام گفت. گفت که بعد از فهمیدن جواب ردش به بابام رفته دم در خونهشون تا ازش تشکر کنه، از شدت عشقی که به هم داشتند، باخبر بود. میگفت نامههاشون رو پیدا کرده و خونده. ولی لحظهی آخر که دختر خانم رو دیده، نتونسته پا جلو بزاره و برگشته. به من گفت با اینکه میدونه بابام دوسش نداره ولی این زندگی رو دوست داشته، از همه مهمتر پسرهاش رو و بابت حفظش از اون خانم ممنون هست و همیشه دعاگوش. صورتم را با دستانم پوشاندم. عجب، هر دوی ما نامحسوس همدیگر را دیده و بدون آشنایی، از کنار هم گذشتیم. بهترین کار بود که نخواستیم زخم دیگری به هم بزنیم. از اینکه او حداقل بین ما راضی بود، احساس رضایت کردم. دستانم را به گرمی فشرد و از صورتم جدا کرد. - جالبه که سرنوشت آدمها رو دوباره رو در روی هم قرار میده. وقتی بین اونهمه دختر، من فقط چشمام الناز رو میبینه و با دیدن شما، مهرتون اینجوری به قلبم میشینه، همش دست تقدیره که دوباره محبت اصلی رو پیدا کنیم. شاید بابا به عشق شما نرسید ولی ما از محبت شما محروم نشدیم. اینکه مادر همسرم فردی مثل شماست که اینهمه تو زندگی ازخود گذشتگی نشون داده و پر عشق و مهره، خیلی خوشحالم. امیدوارم منم بتونم حق پسری رو براتون ادا کنم، چون تو همین مدت آشناییمون، شما حق مادری رو تمام و کمال به ما نشون دادید. پسرم را در آغوش کشیده و سرش را بوسیدم. امیر گنجینهی مهم زندگیش را به دست من سپرد و با جان و دل در حقش مادری خواهم کرد. کنار مزار امیر نشستم و به گلهایی که در حال خشک شدن بودند، نگاه کردم. تابستان برای من فصل آشنایی و از دست دادن بود. عروسی دختر و پسرم را در این فصل میگیرم که به تمامی ناکامیهای زندگیم خط بطلان بکشم. با زندگی جدید دخترم، من نیز جان تازه میگیرم. از زندگی خودم برایت در این یک سال گذشته بگویم. باورت نمیشود که وضعم چقدر وخیم بود. افسردگی در من شدت گرفته و خود بیخبر بودم. حتی به قلبم نیز شبیخون زده و دچار جراحتش کرده. این زخم قلبم را دوست دارم، چون مرا به یاد تو میاندازد. مجبور به خوردن داروهای زیادی شدم. اوایل بسیار گیجم میکرد و خوابم را زیاد کرده، راز زندگی مرا میانداخت. کم- کم با آنها اُخت پیدا کردم و رفته- رفته حال روحی و جسمیم بهتر شد. از مرتضی برایت بگویم که در این مدت همراه خوبی برایم بود و صبورانه درمانم را دنبال میکرد. آنقدر در این سالها از خود گذشته و به سلامتیام توجه نکرده بودم که بیماری آهسته- آهسته وارد رگ و پیم شده بود. حال با اصرار مرتضی هر چند ماه برای چکاپ مراجعه میکنم و به خود اهمیت میدهم. اصلا اول باید به خود ارزش قائل باشیم تا بتوانیم پدر و مادر و همسر خوبی باشیم. کاری که در این سالها من از خود دریغ کرده بودم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 19 #پارت شصت و شش از نوع رابطهام با مرتضی بگویم به لطف مشاورههایی که با هم رفتیم، اوضاع بهتر شده. نمیتوانم بگویم رابطهی مشکلداری که چند سال لنگ- لنگان جلو رفته به این زودی ترمیم پیدا کرده، ولی به آیندهاش امیدواریم و سعی میکنیم همدیگر را بهتر بشناسیم. اینکه تلاش میکند به توصیههای مشاور عمل کند، برایم بسیار ارزشمند هست. وقتی غرورش را بهخاطرم زیر پا گذاشته و دوست داشتنش را به زبان میآورد یا بدون واهمه از پس زده شدن محبتش را به من علنی نشان میدهد، متوجه میشوم چقدر حفظ زندگیاش با من برایش در الویت قرار دارد. خود را مثل گیاهی بیآب و نور میبینم که حال با رفتار او دوباره طراوت و سبزی از دست رفته را مییابد. فهمیدم چقدر این سالها به این مهر و محبت امن احتیاج داشتم. واقعا زن بدون دیدن عشق چون گل میخشکد و پژمرده میشود. حال تغییر یک زندگی تکراری روزمره را با زندگی که نگاه و طعمش عاشقانه و دوست داشتنی است را به خوبی درک میکنم. من به وصیتت عمل کردم، که آن هم شکستن قسم و تغییر نوع زندگیام بود؛ اما تو هم در آن دنیا حواست به ما باشد و برایمان دعای خیرت را به ارمغان بفرست. از جا بلند شده، به اطراف نگاه کردم. به رفت و آمد مردم و دیدار با عزیزان سفر کردهیشان. کاش قبل از دست دادن قدر داشتههایمان را بدانیم و از دوست داشتن یکدیگر دست نکشیم. باید بروم. در ماه پیشرو دغدغهی ذهنی زیادی دارم. برای مراسم عروسی بچهها باید سنگ تمام بگذارم. جای تو همیشه در زندگی ما خالی باقی خواهد ماند، اما یادت در قلبمان جاودانه هست. به قدمهایم نگاه کرده که چگونه از تو دورم میکند. صدای جیک- جیک پرندگان روی درخت، چشمانم را از زمین به سمت آسمان میکشاند. روی درختان به جستوجوی تکاپویشان میپردازم. در همین حس و حال متنی از فروغ به ذهنم هجوم آورده، عطر شعرهایش وجودم را آکنده میسازد. من همصدا با همهی پرندهها به خوشبختی لبخند خواهم زد. آغوشم را از آرامش صبح پُر میکنم تا آغاز شوم مانند روزهای آفتابی، فروغ فرخزاد همصدا برای روزهای آفتابی! آرزو داشتم، در زمانهی دیگری، تو را میدیدم، زمانهای که قدرت به دست گنجشکان میبود، یا به دست آهوان یا به دست قوها یا ... به دست پریان دریایی یا به دست نقاشان، موسیقیدانان، و شاعران یا به دست عاشقان، کودکان، و دیوانگان، آرزو داشتم از آن ِ من باشی، اما دریغ که دیر رسیدیم و در زمانهای به جستجوی گل سرخ ِ عشق رفتیم، که نمیداند عشق چیست! اما... شاید یه روزی از روزهای سالهای آینده، شاید فصل پاییزی رنگی، یا زمستانی سرد، با موهای افشان در باد ، در تابستانی داغ در میان همهی غصههای روزمرهی زندگی میان سفره قلمکاری که نانها را تکه- تکه میکنم، یا حین ریختن گلهای قرمز خشکیده کنار دیوار، یا موقع نوازش گربهی لوس خیابانی یا زمانی که کنار چینهای دامن ساحل دریا موقع جمع کردن صدفهای خالی آمده از دریا هستم زمانیکه خاطرات تو را دوباره ورق میزنم زمانیکه گوشم پر شده از ناامیدی به خاطر رفتنت باز دل دیوانه راضی نمیشود که تو را به دیگری بسپارم وهمچنان آن دل- دل زدنها را برای خودم نگه میداشتم آن موقع که در رویاهایم با تو قدم میزنم که دل دیوانه تو را به دیگری بسپرد و رها شود تمام خاطرات مثل قاصدک رها شده در باد از دستم میگریزد تا دل دیوانه آرام شود دستانم بههم گره بخورد دل بریده شود و اشکهای سرازیر شده خشک و دلواپسیها به پایان برسد ومن ناامید از رسیدن میایستم در انتظار تولدی دیگر در زندگی دیگر، که تقدیر من با تو نوشته شود که در زندگی دیگر دلت را در مشتم داشته باشم من همچنان منتظر آغوشت خواهم بود. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژانویه 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 19 پارت آخر سلام بر غریبهای که آشناتر از همه شد. نمیدانم از کجا آغاز کنم، از ابتدای تولد یا از پایان آن؟! هم اینکه قلم در دست گرفتم و میخواهم چند سطری برای یادگاری حک کنم. احساس میکنم هیچ نمیدانم! کبوتر خیالم به آسمانها پرواز نموده، از نقطهی تمرکز فکریم خارج شده و یاریم نمیکند. هم اینکه مینگارم در یک روز غمانگیز خزان پاییزی به سر میبرم. آسمان غبارآلود و غمبار است و مرا به گذشتههای دور که چه سان از ایام خزان، دل گرفته و رنجور و در عین حال پُر شور و هیجانآور است، به یادم میآورد. بله، مریم جان! سالهاست از رویاهای شیرین دخترانهام میگذرد. از شیطنتها، بازیگوشیها، عاشق شدنهای یواشکی و... . جوانی آغاز هر سر آغازیست که مرا به یاد این بیت شعر معروف میاندازد: جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نَجُستم زندگانی را که گم کردم جوانی را سعی کن از ایام جوانی، از دنیای پاک دخترانهات، بهترین خاطرات را بسازی، چرا که تا چشم بر هم زنی این دوران به پایان میرسد. من از خود بگویم آن زمانی که دختری بیش نبودم. تنها دوست داشتم بنویسم، افکار شاعرانه داشتم و هر چیزی در من به مانند تولد بود. احساس عجیبیست به ذرهترین، هستی داشتم، همهچیز را دوست داشتم و به هر چیزی اعتقاد. عشق و محبت بهترین و زیباترین کلمات برایم بودند. چه شبها تا به سحر مینوشتم و طرح میکشیدم. میاندیشیدم که زندگانی همین است و بس. رویاهای شیرین بهترین یاورم در خلوت تنهاییم بود. چه کاخ باشکوهی از محبت برای خود میساختم و خود را ملکهی آن میدانستم. چه زیبا سفری بود، به خیال اندیشههای نادیدنی و دست نیافتنی که مرا به بلندای آن سوق میداد. قلبم مالامال از محبت، عشق و اطمینان بود و هرگز جایی برای نفرت نداشت. قلبم جایگاه مطمئن برای رازهای نهانی دوستان بود. امروز مادر دو فرزند هستم و کیلومترها با آن احساس فاصله دارم. امروز حقیقتها به نوع واقعی جلوه نمودند. دیگر نمیتوانم چون گذشته احساس شاعرانه داشته و دختری سبکبال بیخیال باشم. مسئولیت مادری و مشکلات زندگی سوژهی خیالاتم شده است. تنها خواهش من از تو مریم عزیزم این است که بهترین دوستان را دریابی و در راه علم و تحصیل کوشا باشی انشالله. دوست دارت: مهناز ساعت یک و نیم، نیمه شب. ۷۶/۷/۲۰ با تمام قلبم تقدیم به روح عمهی عزیزم مهناز و عموی مهربانم. با تشکر از شما خوانندهی عزیز که همراه مهناز مهربان قصهام بودی. ای گل شبرنگ و همزادم، من به مثل مردمان سرزمین یاس در درون بذر جدایی را نخواهم کاشت و تو ای آشنای دیرپای تا پایان فرداها در میان نیمهی من جای خواهی داشت. "پایان" 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده