_MAHSA_✨ ارسال شده در دِسامبر 15 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 2024 پوف کلافهای کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، حداقل زنجیر بلند برای بستن یکی از پاهام انتخاب کرده بود و میتونستم کمی قدم بزن؛ اما بازم شکنجهها، گرسنگی، حبس و از همه مهمتر دلتنگی واسه پدری که حتی نمیدونستم تو چه حالیِ رعنا خانوم، آخ که چهقدر دلتنگش بودم، با درد چشمهام رو بستم و لالایی شیرین بچگیهام که رعنا خانوم برام میخوند رو زیر لب زمزمهوار شروع کردم. لالالالا گلم بودی، عزیز و مونسم بودی برو لولوی صحرایی از این بچهام چه میخواهی؟ لالالالا گل نسرین، بیرون رفتین در رو بستین من رو بردین به هندستون شوهر دادین به کردستون بیارین تشت و آفتابه بشورین روی شهزاده که شهزاده خدا داده لالالالا گل چایی، لولو از من چه می خواهی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره لالالالا گل مریم، فدای تو میشم هر دم لالالالا گل نازم، خودم رو من فدات سازم لالالالا گل یاسم، تموم عمر به پات وایسم لالالالا گل مینا، به عشق توست چشمهام بینا لالالالا گل شب بو، تویی خوشرنگ تویی خوشبو لالالالا گل گل پونه، بابات میاد زودی خونه لالالالا گل لادن، همه خوبی به تو دادم لالالالا گل نعنا، فدای اون قد رعنا لالالالا گل لاله، دوستت داریم من و خاله لالالالا گل چایی، دوست داریم من و دایی لالالالا گل زیره، چرا خوابت نمیگیره؟ لالالالا گل خشخاش، بابات رفته خدا همراش بابات رفته سوی کرمون تویی درد مرا درمون لالالالا گل فندق، جهازت هست توی صندوق لالالالا گل سرخم، مبادا تو بشی سَر خم لالالالا گل سنبل، عزیز من تویی، چون گل لالالالا گلم هستی، عزیز این دلم هستی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در دِسامبر 18 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 18 2024 (ویرایش شده) قطره اشک سمجی از چشمم چکید که گرم بودنش رو تا وقتی لای موهام محو شد حس میکردم. من مادرم رو وقتی که به دنیا اومدم از دست دادم و رعنا خانوم مراقب من بود، مثل یه مادر هوام رو داشت و تا سه سالگی فکر میکردم که اون مادرمِ، چهار سالم که بود درست روز تولد پنج سالگیم شروین حقیقت رو بهم گفت، اون روز خیلی گریه کردم وبابا سعی داشت که آرومم کنه، شروین از همون بچگی رفتارش با بابا و رعنا خانوم فرق داشت؛ همیشه باعث میشد که گریه کنم و بعد که بزرگ شدیم یادمِ یه شب وسایلش رو جمع کرد و از خونه رفت؛ که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم و یه کاری انجام داده که من باید تاوانش رو پس بدم. دلم آغوش بابا رو میخواست، آغوشی که حس امنیت رو به وجودم تزریق میکرد، آغوشی که از بچگی خیلی بهش وابسته بودم، دلم واسش یه ذره شده بود و کاش حداقل میشد صداش رو بشنوم تا کمی آروم بشم. تازه داشتم به سمت رویاهام قدم برمیداشتم که این اتفاق نحس افتاد و همه چیز ناتموم موند و یا بهتره بگم اصلاً شروع نشد که بخواد تموم بشه و نیمه کاره بمونه. باعث و بانی به باد رفتن رویاهامم فرزاد و شروین بود، نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم و دقایقی بعد به خوابی عمیق فرو رفتم... . *** با احساس نفس تنگهای که به سراغم اومده بود چشمهام رو باز کردم، سر جام نشستم و لیوان آبی که روی میز بود رو خوردم. خداروشکر بهتر شده بودم و راحت میتونستم نفس بکشم؛ بلند شدم و به سمت پنجره قدم برداشتم، تکیه به دیوار وایسادم و به بیرون از ویلا خیره شدم. بدجوری دلم واسه بابا و رعنا خانوم تنگ شده بود و دلم میخواست حتی شده از دور بذاره ببینمشون اما حیف و صد حیف که این آدم هیچوقت همچین اجازهای به من نمیداد. لحظهای بعد درب اتاق با صدای بد و جیر جیر باز شد که باعث شد ابروهام رو درهم بکشم و به سمت درب برگردم، فربد بود که درحال گذاشتن سینی حاوی میوهجات روی تخت و بعد از اتاق بیرون رفت و ثانیهای بعد صدای قفل کردن درب مانع از فکر کردنم شد، به سمت تخت رفتم و روی اون نشستم و به سینی نگاهی انداختم، توی یه ظرف توتفرنگی ریخته بود و توی ظرف بعدی کیوی؛ دماغم رو بالا کشیدم و دونهای از توتفرنگی توی دهنم گذاشتم. بعد از خوردن میوهها روی تخت دراز کشیدم… *** فرزاد: چشمهام رو با دو انگشت شصت و اشارهم مالش دادم و تو جام تشستم؛ از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم اما بین راه متوقف شدم و نگاهی به اتاق اون دختر انداختم. بیخیال رد شدم و به اتاقم رفتم، یه نخ سیگار از توی پاکتش دراوردم و بقیه رو توی جیبم گذاشتم و با فندکم روشنش کردم، کامی گرفتم و از خونه بیرون زدم و به سمت استدیو حرکت کردم، جدیدأ دیر به دیر فرصت میشد که به بچهها سر بزنم و وقتی که میرفتم خوشحال میشدن؛ ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به سمت داخل ساختمون رفتم. ویرایش شده در ژوئن 24 توسط _MAHSA_ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در ژوئن 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 24 (ویرایش شده) با بچهها سلام و احوالپرسی کردم و کنار جمال نشستم، خداروشکر امروز خبری از سردرد لعنتی نبود، به بچهها نگاهی انداختم که هر کدوم مشغول انجام کاری بود. امروز سالگرد رویا بود، یک سال میشد که کنارم نداشتمش؛ آه عمیقی کشیدم که همزمان سر جمال، احمد و امین به سمتم چرخید. بیخیال چشمهام رو روی هم گذاشتم و بعد از فشاری خفیف مجدداً باز کردم. احمد همش میخواست چیزی بگه؛ اما منصرف میشد. ایندفعه که چشمهام رو باز و بسته کردم روبه روم رویا رو دیدم که با لبخند نگاهم میکرد، فقط احمد میدونست که چی به سرم اومده و رویا رو در کنارم میبینم، با تیر کشیدن قلبم صورتم جمع شد که باعث شد احمد پیشم بیاد. داشت حالم بد میشد و فقط تونستم بگم به فربد زنگ بزنه. حمله قلبی یادگار شروین بود، رویا که تو بغلم جون داد سر تشیع جنازهش سکته قلبی بهم دست داد و از اون به بعد وقتی خیلی ناراحت میشدم حمله بهم دست میداد. سرمو روی شونه احمد گذاشتم و آروم چشمهام رو بستم که نگران اسمم رو صدا زد، دستش رو گرفتم و گفتم: - تابلو نکن بچهها میفهمن، من رو از اینجا بیرون ببر! دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم؛ اما نمیتونستم قدم بردارم و چشمهامسیاهی میرفت، با اولین قدم دیگه چیزی نفهمیدم و جلو پای احمد افتادم. *** بدجور تشنهم شده بود و هنوز هم درد داشتم، چشمهام رو که باز کردم روبه روم احمد رو دیدم که با تکیه به دیوار پشت سرش خوابش برده بود. درب اتاق باز شد و فربد با چشمهای سرخ و موهای بهم ریخته و لباسهای نامرتب وارد اتاق شد. خواستم با انگشتهام اشاره کنم که بیاد اما خودش زودتر اومد، لبام رو با زبون تر کردم و درخواست آب دادم. بعد از چند از چند دقیقه لیوان آب رو به سمت دهنم آورد و کمکم کرد که بخورم. سر ظهر بود و وقت ملاقات تموم شده بود و پرستار احمد و فربد رو بیرون کرد و بعد از چند دقیقه نهار آوردن، سوپ بود که ازش خوشم نمیاومد اما چارهای جز خوردن نداشتم چون دلم داشت ضعف میرفت. آروم آروم سوپ رو تموم کردم و بعد از فاصله دادن ظرف از تخت دراز کشیدم و کمی بعد به خواب رفتم. ویرایش شده در ژوئن 30 توسط _MAHSA_ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 (ویرایش شده) *** با سر و صدای دریل چشمهام رو باز کردم، دستی به چشمهام کشیدم و کلافه دست به دست شدم و سعی کردم دوباره بخوابم؛ اما دیگه خواب به چشمهام نمیاومد. بهخاطر داروی خوابآور همش خواب بودم و کم پیش میاومد که فربد یا احمد پیشم باشن، درب اتاق باز شد و همزمان احمد و فربد داخل اومدن، حالا که دقت میکردم فربد تا به امروز بهخاطر من همه جور سختی رو تحمل کرده بود و خیلی ممنونش بودم. دستی لای موهای ژولیدهش کشید و همونطور که به تخت نزدیک میشد گفت: - بهتری؟! - خوبم! همه چیز که مرتبه؟ - آره. احمد: مشکوک میزنیدها! همونطور که لبم رو با زبون تر میکردم گفتم: - آره قتل کردیم! و بعد هم آروم خندیدم که به سرفه افتادم و باعث شد بچهها نگران بشن و فربد لیوان آیی به سمتم بگیره و با اعتراض لب باز کرد: - دیوونه وقتی میدونی هنوز حالت خوب نشده پس چرا شوخی و خنده میکنی که اینجوری بشی؟! - بیخیال دیگه فقط دهنم خشک شده بود و وقتی خندیدم سرفهم گرفت. نشستم و بالشت رو پشت سرم بردم و کمی خودم رو بالاتر کشیدم، همونطور که سرم رو بالا گرفته بودم گفتم: - میخوام برم خونه! - بزاز به دکترت بگم چشم. دیگه چیزی نگفتم و دقایقی بعد هردوشون از اتاق خارج شدن، خسته شده بودم و هم تا خودم به اون دختر سر نمیزدم خیالم راحت نمیشد. با کمک تخت از جام بلند شدم و یواش یواش قدم برداشتم. ویرایش شده در جولای 1 توسط _MAHSA_ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 (ویرایش شده) سمت پنجره رفتم و همونطور که به بیرون نگاه میکردم دستی دور بازوم پیچید، رویای من بود! رویایی که عالم و آدم از عشقمون خبر داشتن و با رفتنش داغونم کرد. سرش رو روی سینهم گذاشت و با لبخند دوباره مشغول تماشای منضره دلنشین شدم، ساختمانهای چند طبقه، ترافیک ماشینها، جیکجیک پرندگان و حتی صدای دعوای چند نفر که انگار ماشینشون با هم تصادف کرده بود و هر کدوم یکی رو مقصر اتفاق پیش اومده میدونستن، همه برام لذتبخش بود و اینجا موندن برام کسل کننده؛ به سمت درب اتاق رفتم و پس از باز کردنش از اتاق خارج شدم. به پرستار خبر دادم و بعد توی حیاط بیمارستان کمی قدم زدم و بعد از حدود یک ساعت با سرد شدن هوا به داخل ساختمون رفتم. هوا سرد؛ اما خوب و دو نفره بود، روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم و خودم رو به خوابی عمیق سپردم… *** آروشا: حوصلهم حسابی سر رفته بود و دلتنگی برای بابا و رعنا خانوم بیشتر اذیتم میکرد. با توقف ماشین فربد توی حیاط ناخواسته به سمت پنجره رفتم، فربد خواست به فرزاد کمک کنه تا با هم به داخل بیان؛ اما نذاشت و بدون کمک کسی از ماشین پیاده شد. مثل اینکه ناخوشاحوال بود و حتی در این شرایط هم دست از سر غرورش بر نمیداشت، فربد و یه مرد چشم رنگی هم همراهش بودن، بعد از اینکه داخل ویلا رفتن از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم، چشمهام رو بستم و بعد از فشار کمی بهشون خودم رو به دست خواب سپردم… . *** وقتی بیدار شدم هوا کاملأ تاریک شده بود و نور چراغهای بیرون ویلا اون محوطه رو روشن کرده بود.نمیدونم چند ساعت خواب بودم که درب اتاق با صدا باز شد و بعد فرزاد وارد شد، سه یا چهار روزی میشد که ندیده بودمش و اما حسی به سراغم اومده بود که حتی اسمش رو نمیدونستم، حسی که باعث تپش قلبم شده بود و حتی تا به حال تجربهش نکرده بودم. چند لحظهای خیرهش بودم که بالاخره با سرفه مسلحتی من رو به خودم آورد، سرم رو به سمت دیگر اتاق چرخوندم و به آیینه نگاه کردم. درک نمیکردم موقیتم رو و فقط چند دقیقه بود که بهش خیره بودم، یادم رفته بود که کجام و من یه زندانی بیشتر نیستم، آهی کشیدم و دوباره بهش نگاه کردم. ویرایش شده در آگوست 2 توسط _MAHSA_ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در آگوست 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 2 (ویرایش شده) - هنوز هم نمیخوای جای برادرت رو لو بدی؟! همونطور که اشک روی گونهم رو پاک میکردم گفتم: - هیچکس دلش نمیخواد اینجوری زجر بکشه، بهخدا اگه میدونستم کجاست بهتون میگفتم که فقط دست از سرم بردارید. - دیگه بسه این مسخره بازیهات، داییم و دخترش برای یه مدت اینجا با ما زندگی میکنن و تو توی ای مدت نقش نامزد من رو بازی میکنی. فهمیدی؟! - بعد از اون مدت میذاری برم؟ خواهش میکنم ازت من جاش رو نمیدونم. - راجبش فکر میکنم! آهی کشیدم ولی حداقل کمی دلگرمتر شدم، نفس عمیقی کشیدم و لبهام رو با زبون تر کردم و گفتم: - باشه قبوله! میشه حداقل تا قبل از اومدن داییت بذاری حداقل یکم اینجا بمونم؟! - دستش رو پشت گردنش برد و همونطور که ماساژ میداد گفت: خیلی خب، زود مانتوت رو بپوش اینجا سرده! بیرون از اتاق منتظرم. - باشه. بعد از پوشیدن لباسم از اتاق خارج شدم، ویلای قشنگ و دوست داشتنی بود که البته اگه این آدم مثل عجل معلق بالای سرم واینمیستاد میتونستم کل ویلا رو با خیال راحت بگردم؛ اما حیف که نمیشد. با هم به سمت حیاط رفتیم، نفس عمیقی کشیدم و با لذت شروع به قدم زدن کردم، نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکرد و سردی هوا باعث شده بود که دستهام رو بغل بگیرم و راه برم که چند دقیقه بعد بوق ماشینی باعث شد که نگاهم به سمت درب حیاط کشیده بشه. -زود باش بریم استقبالشون! بزاق دهانم رو صورت دادم و پس از نشوندن یه لبخند به ظاهر طبیعی پشت سرش راه افتادم. با دختر داییش دست دادم و با داییش سلام و احوال پرسی کردم و گوشهای ایستادم، فرزاد و دختر داییش خیلی با هم صمیمی بودن و ناخداگاه باعث اخم روی پیشونی من شده بودن. به خودم اومدم و پس از جمع کردن خودم از اون وضعیت اونها به داخل رفتن؛ اما من ترجیح میدادم که توی حیاط بشینم و هوایی عوض کنم. هنوز چند دقیقهای نبود که تنها بودم که حس کردم کسی کنارم نشست و روم رو برگردوندم که فربد رو کنارم دیدم. - چرا تنها نشستی؟! - میخوام تو این هوا کمی تنها بمونم. - چرا میخوای نقش نامزدش رو بازی کنی؟ - ممکنه بذاره برم. دیگه چیزی نگفتم که فربد بعد از چند دقیقه رفت و اونجا تنها موندم، فقط امیدوار بودم که بعد از رفتن دایی و دختر داییش بذاره که از اینجا برم و کنار بابا باشم، اونقدری ذهنم مشغول بود که حتی متوجه حضور دختر داییش نشدم و وقتی دستش رو روی شونهام گذاشت تازه به خودم اومدم. - چه توی فکری! لبهام رو با زبونم تر کردم و لبخندی مهمون صورتم کردم و گفتم: - شرمنده عزیزم یکم خستهم، برای همین متوجه نشدم که کی اومدی. - دشمنت. ویرایش شده در آگوست 12 توسط _MAHSA_ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در آگوست 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 18 دختره بهزور لبخند میزد ولی هرکس دیگه هم بود قشنگ متوجه میشد که یه مشکلی داره؛ بیخیال لبخندی به روش پاشوندم از کنارش بلند شدم و به داخل ویلا رفتم. فرزاد، فربد و داییش گوشهای نشسته بودن و گرم صحبت بودن و هر از گاهی صدای شلیک خندههاشون بلند میشد، خوابالود گوشهای نشستم و با گوشی که فرزاد بهم داده بود سرگرم بودم. شماره خودش رو ذخیره کرده بود که اگه چیزی نیاز داشتم بهش بگم؛ پس اس ام اس دادم و آدرس اتاقی که به من میداد رو پرسیدم و در جواب اتاق ته راهرو سمت چپ رو دریافت کردم، بیخیال بلند شدم و به اتاق رفتم؛ اما با ورودم قاب عکسهایی که از فرزاد به دیوار آویز بود و یک تابلو نقاشی بزرگ که بالای تخت آویز بود توجهم رو جلب کرد، تم اتاقش سیاه و سفید بود و پر از عکسهای زیبا از جانب فرزاد، نگاهم رو از اتاق گرفتم و گوشهی تخت دراز کشیدم، چشمهایم رو روی هم گذاشتم و دقایقی بعد خودم رو به دست خواب سپردم… . *** فرزاد: تو این مدت کمبود بودیم با هم توی یه اتاق بمونیم، هم خوشگل بود و هم خانوم و میشه گفت پسرهای زیادی برای به دست آوردنش سر و دست میشکنن. بیخیال این چرت و پرتها شدم و از توی ماشین به ساختمون استدیو نگاهی انداختم و پیاده شدم. پس از بازخوانی موزیک کوتاه معجزه موزیک سقوط هم پخش شد و مثل همیشه با استقبال بینظیر هواداران همراه بود، درب چوبی استدیو رو باز کردم و وارد شدم. با بچهها سلام و احوالپرسی کردم و روی صندلی نشستم، نمیدونم چرا خودم هم این موزیک رو بیشتر از همش دوست داشتم. پام رو روی اون یکی انداختم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و به موزیک سقوط که درحال پخش بود گوش سپردم. *** زندگیم رو لبِ تیغه نمیشه با تو بیام زخم من خیلـے عمیقه نمیشه با تو بیام آخرِ قصه چی میشه؟ خودمم نمیدونم! واسه اینکه با تو باشم میخوام و نمیتونم خیلیحرفا رو نمیشه با ترانههابگی عمریه چشمامو بستم رو تموم زندگی وقتی ترسی تو دلم نیست واسه چی سکوت کنم؟! من به قله نرسیدم که بخوام سقـوط کنم! رو به روم وایساده دنیا پلای شکسته پشتم یه روزی توی گذشتم همه احساسمو کشتم میخوام حرفامو بدونی میکشه منو نگفتن تو که رفتی همه دنیا دارن از چشام میوفتن سخته این بازی رو باخـتن! رو به روم وایساده دنیا پلای شکسته شام یه روزی توی گذشتم همه احساسمو کشتم میخوام حرفامو بدونی میکشه منو نگفتن تو که رفتی همه دنیا دارن از چشام میوفتن سخته این بازی رو باخـتن… 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در آگوست 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 19 با حس اینکه یکی کنارم نشست چشمهام رو باز کردم که با دو گوی سبز و مهربون احمد روبه رو شدم، لبخندی زدم که جوابم رو با نگرانی داد. - خوبی داداشم؟! - عالی! - داروهات رو خوردی فرزاد؟ -اره نگران نباش. یادم نمیاومد که دارو خوردم یا نه؛ ولی حس میکردم که خورده باشم، حدود یه یک ساعتی پیش بچهها موندم و بعد خونه رفتم. کل دیشب رو نتونسته بودم درست و حسابی بخوابم انگار میخواستم سرما بخورم آخه هم گلوم میسوخت و هم تمام تنم درد میکرد، دیشب هم از بس خوابهای چرت و پرت دیدم نشد که درست بخوابم. عطسهای کردم که همزمان باهاش گلوم هم درد اومد، سمت اتاقم رفتم و پس از باز کردن درب اتاق وارد شدم، اون دختر هم روی تخت خواب بود و؛ اما بدبختی از جایی شروع میشد که نمیتونستم روی زمین بخوابم و کمر درد میگرفتم. بیخیال گوشه دیگه تخت دراز کشیدم و به ثانیه نکشیده به خواب عمیقی فرو رفتم. *** آروشا: وقتی بیدار شدم فرزاد رو سمت دیگر تخت خواب دیدم، سریع سر جام نشستم که کمی تخت هم تکون خورد اما بیدار نشد. خیلی قشنگ خوابیده بود درست مثل فرشتهها! از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی که گوشهای از اتاق قرار داشت رفتم و بعد از زدن آب به صورتم از اتاق خارج شدم که خندههای ریز کسی توجهم رو جلب کرد، کمی دنبال صدا گشتم تا اینکه متوجه فربد و دختر داییش رکسانا شدم. سرشون تو گوشی بود و مثل اینکه داشتن کلیپهای خندهدار میدیدن و اما فربد اصلأ حواسش نبود و با لبخند به رکسانا زل زده بود. لبخندی به عشق بینشون زدم و وارد آشپزخونه روبه روی سالن شدم، حوصلهم سر رفته بود و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که برای شام غذا درست کنم و اینجوری مجبور نبودن که از بیرون غذا بگیرن؛ پس تصمیم گرفتم که قرمه سبزی براشون درست کنم. *** بعد از حدود دو ساعت که خورشت کاملأ پخته بود سر قابلمه رو برداشتم و نمک خورشت رو اندازه کردم، وسایل رو سر جاش گذاشتم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که به یه چیز ی برخورد کردم؛ داشتم میافتادم که کمرم رو گرفت و وقتی نگاهش کردم فرزاد رو دیدم. به خودم اومدم و سریع ازش جدا شدم و بعد از تشکر از اونجا خارج شدم، اون مگه خواب نبود؟ با دست به پیشونیم ضربه زدم و با خودم گفتم: - دخترهی احمق مگه نباید بیدار بشه؟ بیخیال غرزدن شدم و روی مبل نشستم، اینقدر توی فکر و خیال خودم غرق بودم که تازه متوجه شدم رکسانا داره صدام میزنه. - آروشا، آروشا، آهای آروشا، آروشا! -جانم! - کجایی دوساعته صدات میکنم؟ فرزاد کارت داره. - باشه. سمت اتاقش رفتم و پس از در زدن و کسب اجازه وارد شدم، لبهام رو با زبونم تر کردم و گفتم: - آماده باش ساعت ۶ میریم بیرون! باشهی آرومی گفتم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: - نشنیدم بگی چشم. - چشم. - میتونی بری! از اتاق خارج شدم و حرصی به سمت تراس رفتم اما لحظه آخر منصرف شدم، مردک پرو فکر کرده کیه که با من اینجوری حرف میزنه؟ پوف کلافهای کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم که ۵:۵۵ رو نشون میداد؛ پس وارد اتاق این چند وقت شدم و مانتوم رو پوشیدم و به حیاط رفتم که بلافاصله فرزاد هم از ویلا خارج شد، و تنها با گفتن «سوار شو!» خودش سوار ماشین شد که بعد از سوار شدن ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در آگوست 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 19 (ویرایش شده) رو به روی یه پاساژنگه داشت و همزمان با هم از ماشین پیاده شدیم، وارد پاساژ شد و اینبار من درست پشت سرش رفتم. فروشنده دختر خوشگلی بود اما صورتش رو با لوازم آرایش پوشونده بود و از همه زنندهتر لحن صحبت کردنش بود، دختره علنأ داشت با چشمهاش فرزاد رو میخورد و هرکاری میکرد تا نگاهش کنه؛ نمیدونم چرا کارهاش حرصم رو در میاورد، بیخیال مشغول نگاه کردن به لباسها شدم و حتی به فرزاد که پشت سرم راه میومد هم توجه نکردم و فقط متوجه دستی شدم که انگشتهاش رو لای انگشتهام قفل کرد. به دستم نگاه کردم که توسط دست فرزاد اسیر شده بود و حدس اینکه کارش برای دور شدن اون دخترهای کنه بوده باشه سخت نبود، چند دست مانتو و شلوار انتخاب کرده بودم اما بعید میدونستم فرزاد اینها رو برای من بخره؛ آخه کی برای زندانیش خرید میکرد؟ بیخیال نگاهی بهش انداختم و اینبار خواستم دستم رو آزاد کنم که نذاشت. - عشقم چیزی انتخاب کردی؟! هم تعجب کرده بودم و هم حالم از بوی عطر دختره به هم میخورد، که فقط با تکون دادن سرم به معنی نه اکتفا کردم و همین فرصت رو غنیمت شمرد و با گفتن «ببخشید» از اون مغازه خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم که توسط فرزاد داخل بوتیک بعدی کشیده شدم. فروشنده پسر جوونی بود که انگار با فرزاد رفیق بودن، بیخیال اون دوتا به لباسها نگاه میکردم که فرزاد هم کنارم اومد و اما بدون اینکه من انتخابی داشته باشم خودش چند تا مانتو رو انتخاب کرد و فقط خواست که پروو کنم. اولی یه شومیز بود که جلوش دکمه میخورد و پایین دکمهها رو میشد گره زد، یه شلوار لی دمپا گشاد آبی نفتی، چندتا شال، چندتا شومیز سفید و کرمی برای زیر مانتو، دومی یه شومیز مانتویی که جلوش دکمههای چوبی میخورد و آستین سه ربع، یه شلوار ذغالی و شلوار سفید، یکی یکی همه رو پوشیدم و فرزاد دید و بعد از حساب کردن همهی اونها از مغازه خارج شدیم. وارد مغازه بعدی که لوازم آرایشی بهداشتی بود شدیم و باز هم مثل قبلی فرزاد انتخاب کرد، یه ست لوازم آرایشی صورتی گرفتیم و خارج شدیم. ویرایش شده در آگوست 22 توسط _MAHSA_ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در سِپتامبر 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 5 یعنی اینها واسه من بودن؟ نه بابا هیچ آدم عاقلی نمیاد واسه زندانیش خرید کنه، دیگه کف پاهام حسابی درد گرفته بودن و خسته؛ اما همچنان دنبال فرزاد راه میرفتم. گوشهی جدول نشستم و نگاهی بهش انداختم که کمی جلوتر از من ایستاد و نگاهی بهم انداخت و من هم چند ثانیه بعد از اونجا بلند شدم و این دفعه وارد کفش فروشی شدیم. یه کتونی سفید، کفش اسپرت که طرح ضربان قلب بغلش بود انتخاب کرد و داد دستم که امتحانشون کنم، یکی کاملا اندازهم بود و اما یکیش کمی اذیت میکرد و بد به پام میرفت که یه شماره بزرگترش رو گرفتیم و بعد از حساب کردنش به سمت خونه راه افتادیم. پیاده شدیم و اما فرزاد بدون اینکه به من کمک کنه تا خریدها رو ببریم توی خونه زودتر رفت داخل، حرصی خریدها رو برداشتم و داخل شدم. خوشبختانه هیچکس توی پزیرایی نبود؛ پس مستقیم به اتاقی که فرزاد گفته بود رفتم تا کمی استراحت کنم و بعد شام رو بکشم. خریدها رو کوشهی اتاقرها کردم و با همون لباسها روی تخت دراز کشیدم، روی عسلی کنار تخت یه هدفون بود که مشخص بود متعلق به فرزاده، نمیدونستم از اینکه از وسایلشاستفاده کنم عصبی میشه یا نه؛ اما با این حال هدفون رو برداشتم و روی گوشهام گذاشتم، برخلاف تصورم برعکس خیلی از خوانندهها، آهنگهای دیگهرو گوش میداد؛ اما بیشتر غمگین بودن، آهنگها پلی شدن، دلم خیلی گرفته بود و با گوش دادن این موزیکها بدتر اشکم دراومد، گیج خواب شده بودم اماهمچنان از گوش کردن اون آهنگها دست برنداشتم و دقایقی بعد به خوابی عمیق رفتم… . *** وقتی بیدار شدم ساعت حدوداً هشت رو نشون میداد، دو ساعتی میشد که خوابیده بودم؛ فقط یادمه که قبل از خواب هدفون گذاشته بودم اما الان هیچیروی گوشم نبود، بیخیال بلند شدم و آبی به صورتم زدم و بعد رفتم پیش بقیه، همه توی پزیرایی نشسته بودن و مشغول تماشای فیلم ترسناک، واردآشپزخونه شدم و مشغول فراهم کردن وسایل میز شام بودم که محکم به یه جسم برخورد کردم و همین باعث شد که دماغم درد بگیره و زیر لب «خدا لعنتتکنه.» بگم و دستم رو روی دماغی که ناقص شده بود بزارم و کنار دیوار بشینم، لیوان آبی رو به دستم داد و گفت: - خوبی؟! - ببخشید که دماغ قشگم رو داغون کردی، حالا میگی خوبی؟! - ببخشید خب ندیدمت. - فربد یعنی تو آدم به این گندگی رو نمیبینی؟ - من که گفتم ببخشید! - استغفرالله. - آروشا دماغت خون میاد. با عجله به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا هم خونها رو بشورم و هم جایی رو کثیف نکنم، بعد از تمیز کردن خون از سرویس بهداشتی خارج شدم ومجدد وارد آشپزخونه شدم؛ اما اینبار کمی سرم رو بالا گرفتم تا خون بند بیاد. تو این فاصله فربد سالادها رو توی کاسه ریخته بود و کفگیر رو هم کنارقاشق و چنگالها گذاشته بود، نه خوشم اومد لاقل به یه دردی خورده بود. سفره رو پهن کردم و پس از گذاشتن بشقاب و قاشق و چنگال برای هر نفر، سالادو بقیهی وسایل رو گذاشتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در سِپتامبر 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 5 شام که حاظر شد همه رو صدا زدم و در آخر پس از گذاشتن دیس تهدیگ کنار سینی برنج و اومدن اعضای خانواده خودم هم روی تنها صندلی خالی کهکنار فرزاد بود نشستم، ایدفعه چون دایی و دخترش اینجا بودن مؤدب رفتار کرد و برام غذا کشید وگرنه خیلی بیادبه، خورشت ریختم روی برنج و مشغولخوردن شدم. بعد از شام میز رو جمع کردم و همگی قرار شد که برن توی باغ قدم بزنن؛ اما من موندم تا ظرفها رو بشورم و بعد اگه که بشه برم پیششون، بعد ازشستن ظرفها دستکش رو از دستم دراوردم و مشغول تمیز کردن آشپزخونه بودم که صدای بستن درب اتاق اومد ولی از اونجا که نگاه میکردم چیزیدیده نمیشد. توجه نکردم و به ادامهی کار مشغول شدم، همه جا از تمیزی برق میزد که از آشپزخونه خارج شدم و بقیهی جاهای ویلا رو هم تمیز کردم. داخل اتاق رفتم تا بخوابم که دقایقی بعد به خواب رفتم… . *** بوی سوختگی توی خونه پیچیده بود و حتی نمیدونستم که این بو از کجاست، سرفهکنان خواستم درب اتاق رو باز کنم اما با سوزشدستم سریع دستکشیدم و کمک خواستم. - کسی اینجا نیست؟ کمکم کنید، دروباز کنید… ف… فرزاد! دیگه نتونستم تحمل کنم و بیحال جلوی درب اتاق افتادم. *** فرزاد: سرفههای شدید امونم رو بریده بود ولی همچنان دنبال آروشا میگشتم، دستگیرهی درب خیلی داغ شده بود اما با کمک پتو به بدبختی درب رو باز کردم. لحظه آخر اسمم رو گفت و افتاد، تو بغلم کشیدمش و از اتاقی که حالا شعلههای آتیش اون رو هم در بر گرفته بودن خارج شدم. صورتش سیاه شده بود وحال حرف زدن نداشت؛ اما با این حال گفت: - من رو بزار زمین اینجوری سخته که از خونه خارج بشیم. - میتونی راه بری؟ - اوهوم. گذاشتمش روی زمین، اولش نمیتونست راه بره ولی بعد با کمک دستم خودش رو گرفت و خواستم راه برم که با دادش متوقف شدم. - فرزاد! هولم داد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین و اون هم روی من، تکه چوبی که داشت از سقف میوفتاد روی کمرش افتاد که آخ ضعیفی گفت و چهرهش در هم جمع شد؛ بیخیال دردی که داشت از روم بلند شد و با هم از خونه خارج شدیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
_MAHSA_✨ ارسال شده در سِپتامبر 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 10 میدونستم کار اون ناصری سگ سفته، عصبی صندلی نصفه و نیمهای رو که داشت توی آتیش میسوخت رو لگد زدم و موهام رو به عقب هل دادم. مردک ع×و×ض×ی به خاک سیاه مینشونمت! اگه آروشا چیزیش میشد چی؟ رو به فربد که با دست و صورت سیاه شده یه گوشه نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم: - باعث و بانی این اتفاق هرکسی که باشه پیداش کن. - باشه. با چشم دنبال آروشا گشتم و اون رو درحالی که یه گوشه درحالی که با انگشتش روی زمین نقش و نگار میکشید یافتم، حالا که دقت میکردم چه دختر مظلوم و سربه زیری بود. به خودم اومدم و کنار فربد نشستم، این چرت و پرتها چی بودن که میگفتم؟ تو یه لحظه تمام خاطراتی که با رویا توی این خونه داشتم نابود شده بود، دیگه هیچچیز نبود و فقط سنگ قبرش مونده بود. به آتیش خیره شده بودم و نمیدونم چند ساعت بود که با تکونهای دست فربد به خودم اومدم، نگاه که کردم هیچ خبری از آتیش نبود و خاموش شده بود و فقط دودهایی مونده بودن که بخار میشد و به آسمون میرفتن. - بقیه کجان؟ - بردمشون تو ماشین! - خوب کردی، نمیشه که همش تو ماشین موند هوا خیلی سرده، حرکت کن بریم شمال! - باشه. دایی و رکسانا با فربد میومدن و من و آروشا هم با هم، سوار ماشین شدم وپس از نفسی عمیق به سمت شمال حرکت کردم. همزمان هر دو ماشین با هم حرکت کرده بودیم، از تو پاکت سیگاری برداشتم و اون رو بین لبهام گذاشتم و با فندکم سیگار رو روشن کردم. - تو ماشین آب داری؟ - تو داشبرد بردار! آب رو برداشت و بیمکث مقداری از اون رو سر کشید، تند تند از سیگارم کام میگرفتم و عصبی فرمون رو فشار میدادم و نفس عمیقی گرفتم که مجدد گفت: - چرا اینقدر عصبی شدی؟ درسته ویلا سوخت ولی میتونی از اول بسازی یا اینکه یکی از ویلاهات رو انتخاب کنی و اونجا زندگی کنی. - تو نظر ندی خیلی بهتره! بعد از اتمام جملهم دیگه ساکت موند و به عبارتی میشه گفت لالمونی گرفت، کی بهش اجازه داده بودکه حتی بخواد چیزی بگه؟ دخترهی احمق فکر کرده کیه؟! اون خونه تنها جایی بود که خاطرات رویا توی گوشه به گوشهاش زنده بود و حتی عکسها، لباس، تابلوهای نقاشی و… . که بعد از رفتنش نگه داشته بودم همه و همه تو یه شب سوخت و خاکستر شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.