-
ارسال ها
69 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
17
zara آخرین بار در روز نُوامبر 11 برنده شده
zara یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
1,703 بازدید پروفایل
دستاوردهای zara
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان زر گریسون[پروتکل پژواک:سایه های فساد] جهت انتشار.
-
harperpariz شروع به دنبال کردن zara کرد
-
#پارت آخر نور نارنجیِ غروب روی شیشههای ماشین بازی میکرد و خیابانها در انعکاس طلاییِ آن نفس میکشیدند. نوآ با لبخندی آرام از ماشین پیاده شد، صدایش در میان همهمهی خیابان گم شد. - همینجا بمون، زود برمیگردم. زر لبخندی خسته زد، سری به نشانهی تأیید تکان داد. در ماشین بسته شد و سکوت کوتاهی در فضای بستهی خودرو نشست. او نگاهش را به بیرون دوخت؛ به ازدحام آدمهایی که بیهیچ دغدغهای از کنار هم میگذشتند بیآنکه بدانند زندگی میتواند در یک لحظه تمام شود. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، هوای بعد از ظهر درون سینهاش سنگین و گرم شد. لحظاتی بعد، در ماشین باز شد و نوآ با دو لیوان قهوهی داغ برگشت. بخار شیرینی میان نور نارنجی بالا میرفت. - یکی تلخ و یکی شیرین. حدس بزن کدوم برای توئه؟ - اونی که ازم قایمش کردی! نوآ خندید، قهقهای از ته دل شبیه خندهی کسی که میخواهد غم را از روی زبانش پاک کند. - پس هنوزم خوب حدس میزنی! زر قهوهاش را گرفت. چند لحظه فقط صدای خیابان بود. بوقها، گامها و صدای دور موسیقی از کافه. نوآ به روبه رو خیره ماند و بعد بیمقدمه گفت: - داشتم به یه سفر فکر میکردم. زر با تعجب به او نگاه کرد. - مسافرت؟! تو؟! - آره. نه جنگ، نه مأموریت فقط چند روز دور از همهچی. شاید یه شهر کوچیک کنار دریا یا جایی توی کوهستان. یه جای ساکت. زر نگاهش را نرم کرد. لحنش آرام و غمگین بود. - تنها میری؟ - آره. تو برنامهای نداری؟ - من؟ هنوز دارم یاد میگیرم زندگیِ عادی چه شکلیه. نوآ کمی سکوت کرد، بعد گفت: - راستی، سهشنبه یه مانور نظامی برگزار میشه. من، تو، لیا و چند نفر دیگه هم باید اونجا باشیم. زر ابرو بالا انداخت: - چه مانوری؟ - ارتقای رتبه. اینبار رسمی، جلوی دوربینِ وزارت دفاع. زر نیشخندی طعنه آمیز زد و گفت: - پس کلمن بالاخره به وزارت رسید. نوآ سری تکان داد. زر آهی کشید و صدایش در میان نور غروب گم شد. - فکر نمیکردم بعد از اون شب، چیزی برای جشن گرفتن مونده باشه. - تو موندی زر، یعنی هنوز همهچی تموم نشده. حیف نیست این هوا رو با موندن توی ماشین از دست بدیم؟ بریم کمی قدم بزنیم. زر لبخندی کمجان زد. - باشه، فقط یادت نره کجا قرار بود بریم. - حواسم هست، نگران نباش. زر و نوآ از ماشین پیاده شدند. نسیم ملایمی در میان برگهای زرد میپیچید. صدای خیابان و گامهای عابران درهم میرفت. بوی قهوه و خاک نمخورده فضا را پر کرده بود. آفتاب آخرین نفسهایش را پشت ساختمانها میکشید. انگار دنیا داشت آرامتر میچرخید. در همان حال صدای ویبرهی تلفن نوآ بلند شد. نگاه کوتاهی به صفحه انداخت و پیامی فرستاد. زر با صدایی آرام گفت: - راستی دیرت نشه، قرار بود چیزی به الویس تحویل بدی. - نه، مشکلی نیست. اتفاقاً همین الان پیام داد. گفتم به زودی میبینمش. نوآ ایستاد و مکثی کرد، بعد با لحنی جدی و آرام گفت: - زر. بعضی وقتها محافظت از یه نفر یعنی دروغ گفتن بهش. زر ایستاد، نگاهش سردرگم شد. - چی؟ نوآ لبخندی زد اما اندوه در چهرهاش موج میزد. - من… - تو چی نوآ؟ - فقط میخواستم مطمئن بشم از اون شب زنده بیرون میای. زر یک قدم نزدیکتر شد. صدایش لرز داشت. - منظورت چیه؟ نوآ نگاهش را پایین انداخت، زمزمه کرد: - بعضی وقتها واقعیت اونطور که به نظر میرسه نیست. زر نفسش را در سینه حبس کرد. قلبش شروع به تپیدن کرد. - داری منو میترسونی، نوآ. نوآ چیزی نگفت. نگاهش از چشمان زر به پشت سرش رفت. لبخندی کمرنگ گوشهی لبش نشست. زر برگشت و ناگهان نفس در سینهاش حبس شد. مردی با هودی تیره که که کلاهش پایین کشیده بود چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. نگاهی آشنا، چشمانی که سالها در ذهنش جا مانده بودند. تپش قلبش در گلویش پیچید. نه میتوانست حرکت کند، نه نفس بکشد. چشمانش بازتر شد، لبهایش لرزید. خون در گوشهایش زنگ میزد. قلبش، همان قلب خستهای که مدتها فقط برای زنده ماندن میتپید حالا مثل پتک به سینهاش میکوبید. مرد قدمی نزدیکتر آمد. چشمانش همان بود، همان نگاهی که میان خستگی و امید، آتش آرامی داشت. قدمی جلو آمد. نور غروب از میان شاخهها شکست و روی چهرهاش افتاد. برای لحظهای همهچیز ایستاد.هوای اطراف سرد شد و صداها خاموش. پلکهایش سنگین شدند، چشمانش از اشک میسوخت. نمیدانست رویاست یا واقعیت. ولی او آنجا بود. نگاهشان در هم گره خورد؛ نگاهی آشنا، پر از زخم، اشتیاق و اندوهی که فقط عشق میتوانست بسازد. اشک از چشمان سبز زر فرو ریخت. صدایش میان هقهق شکست. - جاش! نام را با تردید گفت، انگار نمیدانست این واژه اجازه دارد هنوز زنده باشد یا نه. پوستش رنگ خاک گرفته بود، موهایش بلندتر، نگاهش عمیقتر اما آن شعلهی آرام در چشمانش هنوز همان بود. - زر! صدای او، خشدار و شکسته مثل نغمهای قدیمی در گوش زر پیچید. اشکهایش بیاختیار فرو ریختند. لرزش دستانش را نمیتوانست پنهان کند. هر قدمی که جاشوا نزدیکتر میشد خاطرات روی هم میریختند. صدای خندهاش، جدالهایشان، آن شبِ آخر، آن سکوتِ مرگ. همهچیز در یک لحظه زنده شد. میخواست به سمتش بدود اما پاهایش قفل شده بود. نه از ترس، از باور نکردن. نوآ بیآنکه حرفی بزند از آندو فاصله گرفت و به سمت ماشین برگشت. گوشیاش را بیرون آورد و پیامی برای زر فرستاد: - امانتی الویس رو بهش تحویل دادم. من رو بابت همهچیز ببخش. حالا میتونم با خیال راحت مسافرت برم. گوشی را روی صندلی گذاشت، سوییچ را چرخاند و آرام از میان غروب نیویورک عبور کرد. ساعتی بعد زر و جاشوا روی نیمکتی در همان پارک نشسته بودند. سکوتی میانشان پر از هزاران حرف ناگفته بود. اشکهای زر روی صورتش خشکشده بود. - پس، الویس تو بودی؟ جاشوا با لبخندی کوتاه سر تکان داد. - پس تمام مدتی که فکر میکردم نیستی درست کنارم بودی. جاشوا با چشمانی مرطوب لبخند زد. - تمام مدت حتی وقتی با نوآ دربارهم صحبت کردی! نوآ میکروفون رو خاموش کرد اما من شنیدم زر. همهش رو! میخواستم همون موقع ببینمت ولی نوآ اجازه نداد. زر خجالتزده و متعجب نگاهش را از او دزدید. قلبش گرم شده بود، چنان که انگار دنیا برای چند لحظه فقط برای آن دو ایستاده بود. جاشوا آرام گفت: - راستش، فکر میکنم باید یه چیزی رو بهت بگم. نوآ، در حالی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود، داشبورد را باز کرد تا سیگار برگی بردارد اما چشمش به جعبهی کوچکی افتاد. جعبهی یک حلقه. سکوت کرد، نفسی کشید و زیر لب گفت: - لعنت بهت جاشوا! فراموشش کردم! چراغ سبز شد. نوآ راهنما زد و با عجله دور زد. نیویورک در نور طلاییِ غروب غرق شد. باد از میان ساختمانها گذشت و همهچیز مثل آخرین سکانسِ یک رؤیا آرام محو شد. لینک تماشای پارت آخر: https://drive.google.com/file/d/1z2LhxMWUvi5voExVWvE1mT2x3gJO2Ki8/view?usp=drivesdk
-
#پارت شصت و پنج نوآ سری تکان داد. لبخند کمرنگی روی لبهای خستهاش نشست. - همین که ادامه میدی یعنی هنوز داری به خودت کمک میکنی. زر نگاهش را پایین انداخت. سکوتی کوتاه میانشان نشست، از همان جنس سکوتهایی که نه سنگین است و نه سرد، فقط پر از آرامشِ خسته کنندهایست که بعد از طوفان میآید. نوآ دستش را پشت گردنش گذاشت انگار چیزی میان ذهنش گیر کرده باشد. نفس عمیقی کشید و گفت: - راستی، به پیشنهاد سیا فکر کردی؟ زر آهی کشید. صدایش آرام اما مطمئن بود. - فکر نمیکنم بخوام قبولش کنم. نوآ کمی جا خورد. - چرا؟ موقعیت خیلی خوبیه مخصوصاً با توجه به مهارتهایی که داری. اونها خودشون سراغت اومدن. زر شانه بالا انداخت و نگاهش به نقطهای نامعلوم دوخته شد. - آره، موقعیت خوبیه ولی نه برای من. من نمیخوام دوباره شاهد از دست دادن آدمای دورم باشم. نوآ لحظهای سکوت کرد، فقط سرش را تکان داد. - باشه تصمیم با خودته. فقط مطمئن شو از سر خستگی ردش نمیکنی. بعد لبخندی زد و لحنش را کمی سبکتر کرد. - بعد از کار برنامهای نداری؟ اگه وقت داری باهم بریم یه جایی. زر سر بلند کرد. - کجا؟ - باید یه پرونده رو تحویل الویس بدم ولی قول یه قهوهی درست و حسابی رو هم بهت میدم. لبخند کمجانی روی لبهای زر نشست، لبخندی که شاید برای اولینبار بعد از مدتها از ته دل بود. - باشه ولی فقط به شرطی که قهوهش بهتر از این باشه. او به لیوان سرد قهوهاش اشاره کرد. نوآ خندید، خندهای گرفته و آرام. - قول میدم سلیقهم تو انتخاب قهوه خوبه. - باشه پس بعد از کار میبینمت. نوآ لبخند زد و از جایش بلند شد. هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای زر دوباره او را متوقف کرد. -نوآ؟ نوآ برگشت. نگاهش به چشمان سبز و خستهی او افتاد. - چیه زر؟ زر چند لحظهای سکوت کرد، لب پایینش را میان دندانهایش فشرد. - چیزی رو فراموش نکردی؟ نوآ ابرو در هم کشید. - فکر نمیکنم، چطور؟ زر با لحنی آرام اما سنگین گفت: - قولت یادت رفته؟ نوآ مکثی کرد، و بعد با لبخندی تلخ گفت: - آها، نه یادم نرفته. امروز میبرمت پیشش. فقط مطمئنی آمادگیش رو داری؟ زر نگاهش را پایین انداخت. صدایش لرز خفیفی داشت اما محکم بود. - حالم خوبه فقط این چند روز مدام بهش فکر میکردم به اینکه چطور باید با جاشوا خداحافظی کنم. چند ثانیه هیچکدام حرفی نزدند. صدای تیکتاک ساعت روی دیوار در فضا پیچیده بود. نوآ نگاهش را از زر دزدید، لبش را روی هم فشرد و با صدایی پایین گفت: - اون همکار و دوست خیلی خوبی بود. نوآ نفسش را بیرون داد، انگار میخواست جملهی دیگری بگوید اما نگفت. فقط دستی آرام به پشتی صندلی زد و از دفتر خارج شد. در بسته شد و زر را میان سکوتِ نیمهروشنِ اتاق تنها گذاشت. سکوتی نرم فضا را پر کرد. زر برای چند ثانیه به نقطهای روی میز خیره ماند، جایی میان پوشهها و لیوان نیمهخالی قهوه که بخارش مدتها پیش خاموش شده بود. انگار زمان در آن اتاق یخ زده بود. صدای گامهای همکاران از بیرون میآمد، صدای دستگاه چاپ، زنگ تلفنها و همهمهی معمول اداره. همهچیز مثل قبل بود اما نه برای او. نفس عمیقی کشید. به صندلی تکیه داد و اجازه داد سکوت درونش را پر کند. نور سرد و نقرهای خورشید از لای پردهها روی میز افتاده بود و گرد و غبار آرام در هوا میرقصید. انگشتانش را روی سطح میز کشید، روی خراشهای کوچک چوبی که شاید از سالها پیش آنجا مانده بودند مثل ردّهایی از آدمهایی که آمده و رفته بودند. لبخند کمرنگی زد، لبخندی از جنس تسلیم، نه شادی. با خودش گفت: - شاید همین یعنی برگشتن به زندگی که حتی وقتی زخمی باز هم ادامه بدی. دستی به موهایش کشید و به پروندههای باز روی صفحه نگاه انداخت. نامها، شمارهها، گزارشها، همه آشنا اما بیجان به نظر میرسیدند. صدای دورِ نوآ را از راهرو شنید که با کسی شوخی میکرد، صدای خندهای کوتاه، صدای زندگی. زر برای لحظهای لبخند زد؛ شاید هنوز امیدی بود سپس نگاهش را به پنجره دوخت. باران نمنم گرفته بود، مثل آن شب در پایگاه. ولی حالا قطرهها آرامتر میباریدند. خیابان پر از رفت و آمد بود. مردم با چتر، تاکسیها، و بخار از دهانهی فاضلاب، زندگی ادامه داشت حتی اگر جاشوایی دیگر نبود. زر زیر لب زمزمه کرد: - میگذره، بالاخره میگذره.
-
#پارت شصت و چهار باران آرامی پشت پنجرههای خانه میبارید. نور تلوزیون روی صورت خستهی زر که با لیوان قهوه در دست روی مبل نشسته بود میتابید. چشمهایش به صفحهی تلوزیون خیره شده بود. موهایش هنوز کمی خیس بود، انگار تازه از حمام برگشته بود. از تلوزیون صدای گزارشگر شنیده میشد. - و حالا با گذشت نُه روز از حادثهی سیوُس آلفا توجه شما رو جلب میکنیم به اولین نشست خبری پنتاگون در گفتوگو با فرماندهی کل عملیات ویژه، ادوارد کلمن در خصوص افشای رسمی پروژهی موسوم به دی بیست و سه. زر گلویش را صاف کرد و صدای تلوزیون را کمی بلندتر کرد و با دقت به آن چشم دوخت. ادوارد کلمن پشت تریبون با کت و شلوار اتو کشیدهی آبی تیرهاش ایستاده بود. نگاهی خسته اما مصمم. دوربینها چشمک میزدند و صدای فلاشها و همهمهی خبرنگاران به وضوح شنیده میشد. او مستقیما به دوربین نگاه میکرد. - در طول تاریخِ کشور ما لحظاتی هست که سکوت دیگر جایز نیست. پروژهی دی بیست و سه یکی از آن لحظات بود. کلمن مکثی کرد، نفسش را آهسته بیرون داد و ادامه داد. - ما شاهد استفادهی غیرقانونی از علم، بیتوجهی به کرامت انسانی و آزمایشهایی بودیم که نه تنها قانون بلکه وجدان هم زیر پا گذاشت. زر روی مبل جابجا میشود. چشمهایش خشک و نگاهش پر از غلیان درونی. - نیروهای ویژهی ما با وجود خطرات فراوان موفق به بازیابی اطلاعات حیاتی و خروج زندهی سوژههای آزمایشی شدند. یکی از خبرنگارها پرسید: - ژنرال کلمن، دربارهی سیاستمدارهاری درگیر و سرنوشت سوژهی نجات یافته چه نظری دارید آیا شما گزینهی بعدی وزارت هستید؟ کلمن لحظهای سکوت کرد و به آرامی گفت: - در حال حاضر نمیتونم دربارهی جنبههای سیاسی موضوع اظهار نظر کنم اما در مورد سوژه باید بگم که اون در کنار خانواده، در حال بهبودیست و تحت مراقبتهای پزشکی و بالینی ویژهست. از نظر ما او نه یک سوژه بلکه یک بازماندهست. صدای کف زدن حضار و سوالهای پیچ در پیچ خبرنگاران شنیده شد. زر آهی کشید و لیوان قهوهاش را روی میز گذاشت. لحظهای چشم میبندد، لبخند کمرنگ و تلخی زد و دوباره به تلوزیون نگاه کرد. کلمن در میان نور فلاشها همچنان ایستاده بود. **** پانزده روز بعد از عملیات، ادارهی پلیس فدرال نیویورک. زر کت مشکیاش بر تن و موهایش را طبق معمول بالا بسته بود. زخم اَبروی شکستهاش هنوز مشخص بود. لحظهای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و وارد شد. نور صبحگاهی از دربهای شیشهای روی کف براق اداره افتاده بود. فضا ساکت و سرد بود درست مثل گذشته، با این تفاوت که خیلی چیزها از دست رفته بود. ناگهان نگاهها به سمت زر چرخید، سپس یکی از همکارها شاید میگِل، کارمند قدیمی بخش امنیت با صدای بلند گفت: - افسر گریسون برگشته! صدای کف زدن بلند میشود. عدهای سوت زدند. نوآ از انتهای راهرو با قدمهای آهسته و لبخندی بر لب نزدیک شد. زر شوکه بود لبخند رنگ پریدهای زد ولی چشمهایش از بغضی پنهان برق میزد. یکی از افسرها از سوی دیگر فریاد زد: - این یکی برای تو گریسون! او لیوان قهوهاش را بالا گرفت و لبخندی زد. زر جلو رفت، همکارها با او دست میدادند. یکی از آنها گفت: - تویی که اون پروژه رو نابود کردی؟! دختر اینجا رو زیر رو کردی! باورم نمیشه اونها حتی بین ما هم بودن! کارت درسته! - ممنونم. نوآ نزدیک شد، دستش را به شکلی جدی دراز کرد. زر نگاهش را به او دوخت و آرام گفت: - فقط نگو که از برگشتنم خوشحالی! باشه؟ نوآ لبخندی زد و گفت: - باشه. فقط میگم که یه ذره افتخار میکنم که همکارتم. زر نگاهی کرد و لبخندی کمرنگ زد. بعد از لحظهای همه آرامتر شدند و به کار برگشتند. زر قهوه در دست به سمت دفتر کارش، گوشهای ساکت و خلوت رفت. نشست و نفس عمیقی کشید. به اطراف نگاه کرد، همه چیز همانطور بود اما خودش دیگر همان آدمِ قبل نبود. ساعتی گذشته بود. فنجان قهوهی نیمه خالی که دیگر بخاری نداشت روی میز بود. نگاهش به صفحهی گوشی خیره ماند. انگشتش با مکثی آشنا آیکون بازی کلمات را لمس کرد. لیست مخاطبین بازی و اسمی آشنا در آن. جاشوا هیس، وضعیت آفلاین، آخرین بازدید دو سال قبل. آخرین پیامهای رد و بدل شده آنچنان حس خوشایندی نداشت. روی عکس پروفایل او کلیک کرد و لحظهای طولانی فقط به صفحه خیره شد، انگار زمان ایستاده بود. زر گوشی را آرام روی میز گذاشت. دستهایش را روی صورتش کشید. نفس عمیقی کشید اما شانههایش شروع به لرزیدن کرد. اشک بیصدا از گوشهی چشمهایش به پایین سر خورد. انگار این چند ماه را به یکباره به یاد آورده بود. اشک روی گونهاش روی کاغذهای روی میزش ریخت. درِ اتاق باز شد و نوآ با بستهای کاغذی در دست قدم به داخل گذاشت. متوجه حال زر شد و کمی مکث کرد. بسته را روی میز گذاشت و بدون کلامی جلوتر آمد. روبه روی زر نشست و فقط نگاهش کرد، آرام و بدون قضاوت. زر نفسش را بالا کشید و با پشت دست اشکهای کوچکش را پاک کرد. لبخندی کج و خسته زد. - فکر کردم میگذره ولی نه. نوآ آرام گفت: - هنوز نگذشته، ولی میدونم یه روزی حتما میگذره. تو هنوز وسط این ماراتنی ولی لازم نیست تنهایی بجنگی زر. زر به نوآ نگاه کرد. نوآ همان آدم محکم و امن همیشگی بود. با صدایی خسته گفت: - ممنونم نوآ. نوآ بدون هیچ کلمهای فقط سر تکان داد. زر هنوز آرام بود. اشکهایش پاک شده بود اما صدای نفسهایش کمی سنگین باقی مانده بود. نوآ آرنجش را به دستهی صندلی تکیه داد و با نگاهی نرمتر، صدایی آرام و شمرده گفت: - تراپی چطور پیش میره؟ زر نگاهش را از مانیتور به نوآ دوخت، شانههایش کمی بالا رفت انگار میخواست اعتراف کند اما دلش میگفت سرسری رد شود. - یه روزایی خوبه، یه روزایی فقط ساکتم و حرفی برای گفتن ندارم ولی حداقل دارم ادامش میدم.
-
#پارت شصت و سه ساعت هفت و سی و پنج دقیقهی صبح. پایگاه سیوُس آلفا بیشتر از نیمه در اختیار نیروهای کلمن قرار گرفته بود. دود از درز دیوارها بالا میرفت، آتش هنوز گوشههایی از سالنهای فلزی را میبلعید و چراغهای قرمزِ هشدار مثل قلبی زخمی، بیوقفه میتپیدند. بوی فلز سوخته و باروت در هوای عرشه پیچیده بود. نوآ در سطح سی، لابهلای بخار و دود پیش میرفت. دستش غرق خون بود، زخم گلولهای در پهلو میسوخت، لباسش تکهتکه و سنگین از عرق و خاکستر اما هنوز قدم برمیداشت. نفسهایش کوتاه و داغ بود و هر دم، درد بیشتری از پهلویش بالا میکشید. آژیرهای هشدار در پشت سرش زوزه میکشیدند و نور قرمز روی صورتش میلغزید. در انتهای کریدور، ایلانا فاکس ظاهر شد؛ مضطرب، عرقکرده و در حالیکه لپتاپ خاکستری را با هر دو دست محکم گرفته بود سیستم قایق اضطراری زیرسطحی را فعال میکرد. پشت سرش موشه کاپلان با اسلحهای در دست ایستاده بود و دونالد پرایس با چشمان سرد خاکستریاش بیصدا مراقب اطراف بود. نوآ خود را به لبهی دیوار رساند، اسلحهاش را بالا آورد اما پیش از هر حرکتی صدای گلولهای بلند، کوتاه و مرگبار فضا را شکافت. بدن ایلانا چرخید و با چشمانی گشاد به زمین خورد. لپتاپ از دستش لغزید، روی زمین سُر خورد و صدای برخوردش در سکوت دالان پیچید. نوآ مبهوت ماند. برای لحظهای فقط صدای تپش قلب خودش را شنید و بعد زیر لب زمزمه کرد: - لعنتی. کاپلان و پرایس حتی لحظهای برای جسد او نایستادند و بیدرنگ به داخل قایق پریدند. درِ فلزی پایین آمد و شعاع نور آبیِ موتور اتمی در مهِ خاکستری فرو رفت. نوآ اسلحهاش را بالا گرفت و شلیک کرد، چندین بار اما گلولهها فقط مه را دریدند و در صدای موتور گم شدند. او نفس عمیقی کشید و جلو رفت. کنار جسد زانو زد و نبض گردن ایلانا را لمس کرد؛ سرد، بیضربان. نگاهی پر از تاسف به او انداخت، چشمانش را بست و آرام گفت: - لعنت بهت مرد! در اتاق کنترل، صدای فریاد الویس از بیسیم میپیچید: - زر! موقعیتت رو گزارش کن! جواب بده، زر! اما فقط پارازیت شنیده میشد. الویس نفسش را با خشم بیرون داد و مشتی محکم روی میز کوبید. زر در میان دالانهای نیمهویران پایگاه میدوید. اسلحهاش در دست میلرزید، نفسهایش بریدهبریده بود و چشمهایش از اشک میسوخت. هر گوشه را میگشت و نام نوآ را در ذهنش تکرار میکرد. - فقط زنده باش. خواهش میکنم، زنده باش. صدای قدمهایی نامنظم از دور نزدیک شد. زر مکث کرد و اسلحهاش را بالا گرفت. قلبش با هر تپش گوشهایش را پر میکرد. از میان دود و نور قرمز، سایهای پدیدار شد. نوآ با چهرهای خاکستری از خستگی، خونچکان و لپتاپی در دست. زر برای لحظهای باورش نکرد، سپس نفسش را با بغض بیرون داد. اسلحه را پایین آورد و لبخندی تلخ بر لبش نشست. اشک در چشمان سبزش درخشید، اشکی که میان خون و خاکِ صورتش گم میشد. نوآ تا او را دید ایستاد. لبخند زد، همان لبخند همیشه خسته. زر به سمتش دوید، بازویش را گرفت و او را نگه داشت. - پیدات کردم پیرمرد! نوآ با لبخند کمرنگی زد و گفت: - تو چندتا جون داریلعنتی؟! عرشه در برابرشان باز شد. نور سفید صبح مثل نفس تازهای بر دود و خاکستر افتاد. صدای فریاد سربازان، انفجارهای دور و بالگردهایی که در آسمان میچرخیدند فضا را پُر کرده بود اما در میان آن هرجومرج، آرامشی غریب بین زر و نوآ موج میزد. از بالای مه، یک هلیکوپتر بلکهاوک سیاهرنگ پایین آمد. نشان ناوگان پنجم روی بال آن میدرخشید. سربازان اطراف را پوشش داده بودند و قایق زیرسطحیِ دشمن حالا متوقف، با دو مرد تسلیم شده درونش در میان امواج دیده میشد. روی عرشهی اصلی، ژنرال ادوارد کلمن ایستاده بود. سیگار نیمسوختهاش را خاموش کرد. به قایق خیره ماند و سری به نشانهی تأسف تکان داد. باد کتش نظامیاش را به عقب میبرد و چهرهاش میان دود محو میشد. در اتاق کنترل ناوگان پنجم، الویس پشت مانیتورها نشسته بود. تصاویر زندهی هلیشاتها زر و نوآ را نشان میدادند که در کنار هم ایستاده بودند. برای لحظهای سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد و بعد صدای تشویق و هورا از سربازان برخاست. الویس اما فقط دستانش را بر صورتش گذاشت، چشمانش را بست و نفس بلندی بیرون داد و زیر لب گفت: - تموم شد. بالاخره تموم شد.
-
#پارت شصت و دو تیراندازی از هر سو باریدن گرفته بود. گلولهها مثل رعد به دیوارهای فلزی میکوبیدند و شرارهها در هوا میرقصیدند. بوی باروت و فلز داغ فضا را سنگین کرده بود. نوآ از پشت یک ستون بیرون پرید، پرشی دقیق و شلیکی تیز. محافظِ کاپلان نقش زمین شد. دیگری فریاد زد: - عقبنشینی! همین حالا! ایلانا فاکس لپتاپش را بغل گرفته بود، موهای آشفتهاش در نور قرمز آژیر برق میزد. درِ امنیتی را باز کرد و در یک لحظه ناپدید شد. نوآ نفسزنان در هدست گفت: ـ ایلانا وارد مسیر اضطراری شد باید بهش برسم. جواب سرد و بریدهی پشتیبانی: ـ تاخیر نکن، یگان پنجم داره به طبقهی پایین میرسه. پلههای فلزی زیر پای نوآ میلرزیدند. دود و نورهای چشمکزن همهچیز را مثل کابوس کرده بودند. بوی سوختگی، فریاد، صدای فلز و نفسهای بریده. ناگهان از گوشه مردی پدیدار شد، محافظ شخصی دونالد پرایس. اما گلولهی نوآ زودتر به هدف نشست. صدای برخورد بدن با کف فلزی در سکوت نسبیِ لحظه، مثل سقوط یک سنگ بود. از پشت شیشهی ضدگلوله، ایلانا دیده میشد. کنار او موشه کاپلان، تفنگی در دست و پشت سرشان دونالد پرایس، همان مرد چشمخاکستری. نوآ زیر لب زمزمه کرد: ـ من آمادهام. فرمان آزادسازی فاز سه صادر شد. در جبههی جنوبی، دیوار بیرونی پایگاه با انفجاری مهار شده از هم پاشید. موج دود و گرد فلز در هوا پخش شد. هلیکوپتر بالای عرشه میچرخید و پروانههایش مثل تیغههایی از امید. سیستمهای دفاعی یکییکی از کار افتاده بودند کارِ دست الویس. لیا جلوتر میدوید، زر پشت سرش با دختری در آغوش. بخار نفسهایشان در ماسکها محو میشد. ـ مسیر امنه! چهارده قدم تا خروجی! عجله کن زر! زر نفسزنان سرش را پایین آورد. دختر با موهای صورتی در آغوشش بیرمق بود. پوستش سرد و لبهایش خشک. زر با صدایی خسته اما گرم گفت: ـ اسمت چیه؟ دختر پلک زد، صدایش شکسته اما زنده بود. ـ کریستین. زر لبخند محوی زد. ـ چه اسم قشنگی. کریستین نفس کوتاهی کشید. ـ توی اتاقها، عکس تو رو زیاد میدیدم. همیشه در موردت حرف میزدن. زر مکث کرد، قلبش میان سینه میکوبید. ـ چی میگفتن؟ ـ میگفتن پلیسی اما خطرناکی. یه نفر ازت دفاع میکرد. ـ اون کی بود؟ دختر چشمهایش را بست، صدایش از میان نفسهای بریده گذشت. ـ یادم نیست ولی اطلاعاتشون رو میدزدید. زر لبخند خستهای زد. ـ تو دختر باهوشی هستی. لیا ناگهان فریاد زد: ـ زر؟! زر محکمتر کریستین را در آغوش گرفت. نور صبح از لای مه به درون راهرو خزید. هوا بوی آهن و خون میداد. زر زمزمه کرد: ـ بیا بریم خونه، کریستین. سوت خمپارهای در آسمان پیچید. صدای غرشش نزدیک شد و زمین لرزید. زر دوید. لیا پیشاپیش با فریاد گفت: ـ سریعتر! الویس در هدست داد زد: ـ سی متر باقی مونده، سریعتر! گلولهای از کنار بازوی لیا رد شد و جرقه زد. او بدون توقف ادامه داد. زر عرق ریزان میان دود و نور قرمز پیش رفت. صدای الویس، فریاد سربازان کلمن، غرش موتور هلیکوپتر، همه باهم در هم میپیچیدند. عرشه میلرزید. صدای پرههای هلیکوپتر مثل ضربان قلبی خشمگین در هوا میتپید. زر به سربازانی رسید که فریاد میزدند: ـ بیارشون داخل! سریعتر! زر کریستین را تحویل داد. لیا بالا پرید اما زر برگشت. ـ کجا میری؟! ـ باید برگردم پیش نوآ. ـ زر، تمومه! باید بریم! زر فقط نگاهی به کریستین انداخت، و در میان دود محو شد. الویس فریاد زد: ـ نه! زر! برگرد! عملیات تموم شده! زر در حالی که میدوید ماسک ایزولهاش را کند. هوای سنگین و داغ را با یک نفس عمیق بلعید. عرق از شقیقهاش چکید، چشمهایش پر از شعله بود. صدای الویس هنوز در گوشش میپیچید اما او دیگر جوابی نداد.
-
#پارت شصت و یک اولین کسی که صدای آژیر را شنید، لیا بود. صدای کوتاه، فلزی و ممتد، که مثل زنگ بیدارباشی در مغزشان دوید. ثانیهای بعد صدای الویس در گوش زر پیچید، خونسرد و قاطع. - برو بیرون! برو دنبال سوژه! لیا نگاهی کوتاه به زر انداخت و لبخند کجی زد. - نمایش تموم شد! اسلحهها تقریباً همزمان از غلاف بیرون آمدند. دو سرباز که از انتهای راهرو نزدیک میشدند، حتی فرصت شلیک پیدا نکردند. صدای دو گلولهی خشک، پژواک فلز بر فلز و بوی باروت داغ در هوا پیچید. زر و لیا بیوقفه جلو رفتند، گامهایشان روی کف فلزی مثل طبل جنگ میکوبید. پلههای اضطراری، فریادها و صدای چکمهها از هر طرف بلند بود. زر در میان هیاهو گفت: - من میرم دنبال پینک گرل. تو برو سمت ایلانا و نوآ. لیا جواب داد: - ایلانا مهم نیست الان اون بچه مهمتره! زر فقط سری تکان داد و از مسیر فرعی به سمت بخش ژنتیک دوید. در میان دود و نور قرمزِ آژیرها، محافظان از راه رسیدند. فشنگها چون رعد از کنارشان گذشتند و صدای برخورد گلولهها با دیوارهی فولادی مثل باران آهن فروریخت. لیا نارنجک دودزا را به داخل پرتاب کرد، انفجاری خفه و موجی از مه سفید فضا را پوشاند. زر در پوشش دود جلو پرید، چاقوی تاکتیکیاش برق زد و در سکوت، محافظی را از پا درآورد. نفسزنان خود را به درب فولادی آخر رساند. در همان لحظه، کیلومترها دورتر در اتاق فرماندهی ناوگان پنجم، کلمن پشت شیشهی ضدگلوله ایستاده بود و به دریای بیانتها و سایهی سیوُس آلفا خیره شد. با صدایی آرام گفت: - اگر از این یکی زنده بیرون بیان دنیا رو عوض میکنن. فقط مطمئن شو اون دختر پیدا بشه، اون کلیده. الویس با صدایی یخ زده پاسخ داد: - پیداش میکنن فقط باید زنده بمونن. درِ بخش ایزوله با صدای تقتقِ فلز باز شد. هوای فشرده با بخار سفید بیرون زد و بوی تند مواد ضدعفونی مثل سوزن در ریه فرو رفت. زر هنوز نفسنفس میزد. هیجان و ترس در گلویش گره خورده بود. لباس نقرهای ایزوله را برداشت و با دستانی لرزان پوشید، پوششی براق با عینک و ماسک اکسیژن. لیا پشت پنل دیجیتال نشست. انگشتانش با ریتم دیوانهواری روی صفحه میدویدند. صدای تایپ با آژیرها در هم آمیخته بود. الویس در گوششان زمزمه کرد: - باید لایهی دوم رمزگذاری بایومتریک رو دور بزنی اون فایل تو پوشهی سومه، سمت چپ! لیا با نفسهای بریده گفت: - دارم تلاش میکنم فقط زمان بده. نور سفید، مه عقیمکننده و صدای وزوز مداوم دستگاهها و آنجا پشت شیشهی ضخیم، دختری با موهای صورتی. لاغر، چشمانی براق و بیپناه با رد کبودهای قدیمی روی پوستش. دستهایش را روی شیشه گذاشت و با ترسی درآمیخته با امید به زر خیره شد. لحظهای دنیا ساکت شد. زر جلو رفت، نوک انگشتش را روی شیشه گذاشت و به آرامی با سر اشاره کرد. - آروم باش، از اینجا میبرمت بیرون. لیا فریاد زد: - در باز میشه! سه، دو، یک! قفل مغناطیسی با صدایی خشک آزاد شد. هوای فشرده با هیس بلندی بیرون زد. زر به داخل رفت، دختر عقب کشید اما صدای آرام و مطمئن او از پشت ماسک گفت: - همهچی تمومه، بیا. دختر هنوز میلرزید، اما وقتی زر لباس ایزولهی اضافی را جلویش گذاشت اشک از چشمانش سرازیر شد. چند ثانیه بعد با تردید، دست کوچک و لرزانش را در دست زر گذاشت. زر لحظهای پلک زد، در آن نگاهِ خاموش حس کرد بارِ تمام مأموریتش ناگهان معنایی پیدا کرده. لیا از پشت شیشه نگاه میکرد، نفسش را بیرون داد که الویس گفت: - سریع باشین ممکنه برق رو قطع کنن! طبقهی دوم، راهروی شمالی. نور قرمز هشدار مثل خون روی دیوارها میدوید. پوکهها روی زمین میلغزیدند. صدای گلوله از هر سو میپیچید. نوآ پشت دیوار کوتاهی پناه گرفته بود، عرق بر پیشانیاش میدرخشید، نفسهایش کوتاه و بریده. صدای الویس در گوشش گفت: - دارن به بخش غربی عقبنشینی میکنن. موشه کاپلان، وزیر دفاع اسرائیل با ایلانا در حال حرکته. مسیرت رو از راهرو جنوبی منحرف کن، یگانِ سه پوشش میده. نوآ فقط گفت: - فهمیدم. لحظهای بعد، انفجاری کوچک از غرب پایگاه، لرزشی خفه در زیر پا و صدای گامهای یگان سیاه کلمن که وارد میشدند، منظم، سنگین و بیصدا. پایگاه در آستانهی سقوط بود، اما هنوز هیچکس نمیدانست چه کسی واقعا فرمان این نبرد را در دست دارد.
-
#پارت شصت راهروی باریک و فلزی طبقهی صفر بوی سردِ استیل میداد. نور سفید نئون روی کف صیقلی میلغزید و صدای پاشنههای زر و لیا مثل مترونومی منظم در فضا میپیچید. هوا پر از خستگی و پیروزی بود مثل خون تازهای که در رگهایشان جریان داشت. لیا زیر لب زمزمه کرد: ـ بالاخره تموم شد. زر نفسی آرام بیرون داد. ـ فعلاً آره. در همان لحظه، در اتاق کنفرانس بالا، نوآ با چشمانی خیره به مانیتورها ایستاده بود. صفحهها هنوز درخشش آخرین نتایج فاز نهایی آزمایش را نشان میدادند. ایلانا، با لبخندی آرام اما نگاهي شعلهور، قدمی به جلو برداشت. وزیر دفاع، دونالد پرایس، مردی با چهرهای استخوانی و چشمانی به رنگ فولاد از جا برخاست. با یک اشارهی دست، سربازان امنیتی سلاحهایشان را بالا آوردند و لولهی سیاه تفنگها همزمان به سوی مارتا و نوآ چرخید. سکوت، مثل سایهای غلیظ، در اتاق پدیدار شد. نوآ به آرامی نفس کشید. ایلانا گفت: ـ واقعاً فکر کردین اجازه میدم حاصل عمرم، پروژهای که قراره دنیا رو بازنویسی کنه، بهخاطر چندتا قهرمان بازی از بین بره؟ نوآ به او خیره شد. شک دیرینهاش حالا به یقین بدل شده بود. با لحنی آرام، اما زهرآلود گفت: ـ حداقل ازت یاد گرفتم وقت خیانت لبخند بزنم. در همان لحظه، در طبقهی صفر، صدای پوتینها از انتهای راهرو پیچید. زر و لیا سر بلند کردند. چهار سرباز با لباسهای مشکی و سلاحهای نیمهاتومات در دست، از تاریکی بیرون آمدند. ـ دستاتون رو بالا ببرید! اسلحههاتون رو بندازید! الان! زر و لیا پشت به پشت هم ایستادند. لیا گفت: ـ گند زدیم؟ زر بیدرنگ، حافظهی اطلاعاتی را داخل شکاف باریکی که الویس پیشتر نشان داده بود، انداخت و گفت: ـ نه. هنوز نه. مرکز فرماندهی ناوگان پنجم. اتاقی غرق در تاریکی، فقط نور مانیتورها در آن میتپید. کلمن با صدایی آرام و سنگین گفت: ـ مرحلهی دوم رو شروع کنید. دستش را بالا آورد. افسر کنارش سری تکان داد، دستهایش را به هم کوبید و فریاد زد: ـ عملیات شروع میشه! بجنبید پسرها! روی صفحه فرمان قرمزرنگی ظاهر شد. آغاز عملیات سپیدهدم خاموش. کلمن به مانیتور خیره ماند، انگشتانش را در هم قفل کرد، مطمئن از تصمیمی که گرفته بود. سیوُس آلفا حالا به کندوی زنبورهایی خشمگین میمانست. هشدار نفوذ امنیتی فعال شد. آژیرها با صدایی بلند و خفه، چون تیغی در سکوت صبحگاهی، فضا را شکافتند. نورهای قرمزِ چشمکزن، دیوارهای فلزی را به جهنمی درخشان تبدیل کرده بودند. صدای دویدن سربازان، فریاد رمزها و بسته شدن درهای ضد انفجار، مثل طوفانی آهنین در پایگاه میپیچید. در مرکز عملیات ناوگان پنجم، کلمن با چشمانی سرد پشت کنسول فرماندهی ایستاده بود. الویس در نیمسایه گفت: ـ اجازهی درگیری صادر شد! هدف اصلی بازیابی سوژهی دی بیست و سه و حذف تهدیدات حیاتی! کلمن با آرامشی مرگبار پاسخ داد: ـ ناوگان پنجم آمادهی ورود از محور جنوبی. پوشش هوایی فاز دو. در اتاق کنفرانس، نوآ و مارتا که هنوز در محاصرهی سربازان بودند، لحظهها را در دل میشمردند. وقتی صدای اجازهی درگیری در گوششان پیچید، نوآ بهسرعت پشت صندلی پناه گرفت و گلولهی اول از اسلحهی او شلیک شد. دو سرباز نقش زمین شدند. ایلانا و وزرا با وحشت به عقب جهیدند. در همان دم، نیروهای نقابدار کلمن با تاکتیکی دقیق، نفوذ کردند. گلولهها دیوارها را میشکافتند. صدای فریاد، انفجار و فلاش نور، اتاق را در هم کوبید. جنگ، در قلب پروژهای که قرار بود آیندهی بشر را بازنویسی کند، آغاز شد.
-
zara شروع به دنبال کردن Raziyemohammadi کرد
-
#پارت پنجاه و نُه سالن ورودی سرد و بیروح بود. صفحهنمایشها دادههای زیستی را چون علائمی مرموز به نمایش گذاشته بودند و دوربینهای سقفی بیرحمانه هر حرکت را ثبت میکردند. زر بیصدا در دلش شمرد؛ شمارش او، نقشهای نامرئی برای گذر ایمن از میان چشمهای الکترونیکی. صدای الویس در گوشش پخش شد، خشک و بیاحساس: ـ دوربین شماره یک، شمارش شروع شد. داخل آسانسور فضا تنگ و تنشزا بود. نوآ با اشارهای کوتاه به زر شروع عملیات را تایید کرد. زر لب نگشود و گوش به فرمانِ الویس داشت، صدای بیجانی که آنها را هدایت میکرد. ـ دوربینها تا ساعت سه و چهل و هشت خاموش میشن. مسیر دسترسی به دیتاسنتر از بخش غربیه. شما دو نفر فقط اسکن کنین، تصویربرداری و ارسال به من. تکرار میکنم اقدام فیزیکی نکنید! آسانسور در سکوت باز شد. نور سفید سالن اصلی روی لباسها و چهرههای رسمی بازتاب داشت. سربازان پروژه، کارکنان فنی و مردانی با چهرههای بسته آنجا ایستاده بودند. در انتهای سالن سه نفر توجه را جلب میکردند. وزیر دفاع آمریکـا و اسرائیل و مردی غیرنظامی با چهرهای آشنا. لحظهی آغاز آرام بود، اما سنگینیاش مرگبار. طبق هماهنگی، مارتا، نوآ و ایلانا مستقیم به اتاق کنفرانس رفتند. زر و لیا در لابی امنیتی منتظر فرمان الویس ماندند. ساعتی بعد، طبقهی اول پایگاه شناور سیوُس آلفا. نورهای سقفی با فیلتر نئونی، سالن را به رنگی سرد و بیروح درآورده بودند. کنفرانس تقریباً بیست مهمان داشت؛ همه مردانی در کتوشلوار، کراواتهای تیره و پرچمهای کوچک روی یقه. ایلانا فاکس در برابرشان ایستاده بود، آرام و مطمئن. انگار به همان حقیقت خطرناک ایمان داشت که باید گفته شود. اسلایدها یکییکی روی پرده پدیدار شدند. تصاویر محو از آزمایشها، سوژههایی که دیگر چهرههایشان انسانی نبود. صدای ایلانا در سالن طنین انداخت. ـ ما امروز به نقطهای رسیدیم که ژنتیک کار خدا را شبیهسازی کرده. این آلفا نُه دی بیست و سهست؛ نسخهی بازطراحیشدهی پروژهی واحد ۷۳۱، حاصل ازسرگیری تحقیقات دکتر شیرو ایشی. در میان تصاویر، عکسی ظاهر شد. زنی جوان با چشمانی غمگین و رد کبودی روی گردنش. در دیتاسنتر، زر ناگهان ایستاد. لیا اشارهای به او کرد. زر به آرامی فقط گفت: ـ این همون زنیه که توی کافه دیدم. لیا سکوت کرد، نگاهش تیزتر شد. از سوی دیگر الویس در گوششان خبر داد: ـ فایلهای ویدیویی با موفقیت منتقل شد. کار رو زود جمع کنین، نمیتونم خیلی دوربین رو نگه دارم. آنها بیصدا به کار ادامه دادند. در اتاق کنفرانس، ساعت چهار و بیست و سه دقیقه را نشان میداد. نوآ کنار وزیر دفاع اسرائیل ایستاده بود و خط نازکی از عرق روی پیشانی ایلانا را دید. نشانهای کوچک از استرس. صدای او باز هم در سالن پیچید. ـ ما موفق شدیم هویت ژنتیکی قابل پیوند بسازیم که خاطره و مهارت سوژهی اصلی رو در خود حفظ میکند. ردپای ژنتیکی روی پرده ظاهر شد. در یکی از اسلایدها تصویری بود که تنها یک نفر در اتاق میتوانست بشناسد.آلا برژنوا، سوژهی از دست رفته. نوآ برای لحظهای پلک نزد و انگشتانش در هم گره خوردند. همزمان در دیتاسنتر، لیا تصاویر را زنده به الویس منتقل میکرد و زر فایلهای پیدیاف را روی حافظهای رمزگذاری شده بارگذاری مینمود. الویس با خونسردی گفت: ـ شصت و هشت درصد انتقال کامل شده. مشکلی نیست، فقط صدای اضافه تولید نکنید. لیا آرام گفت: ـ تا حالا کسی مزاحم نشده. انگار کسی نفهمیده. زر نگاهی به دوربین کوچک سقفی انداخت و ذهنش دربارهی احتمالِ موفقیت کمی پیچید. - یککم زیادی داره خوب پیش میره. ـ حق با تو، امیدوارم فقط شانس باشه. در سالن کنفرانس، مارتا در ظاهر دستیاری برای ایلانا بود و نوآ با تمرکز ایستاده بود. سخنان به پرسش و پاسخ رسید. نمایندهی یکی از شرکتهای دفاعی پرسید: ـ سوژههای شما تا چه حد کنترل پذیرند؟ ایلانا مکثی کرد و سپس با لبخندی سرد گفت: ـ تا وقتی سیستم عصبیشون در دست ماست، بهطور کامل. نوآ زیرلب زمزمه کرد: ـ لعنتیها. دقایقی بعد دادهها کامل شده بود. لیا چشمانش را به زر دوخت. ـ وقتشه بریم، تا سه دقیقهی دیگه باید توی لابی باشیم. زر حافظه را جدا کرد اما در دلش سنگینیای احساس کرد. تصویر و اسم آن زن، آلا برژنوا حالا فقط یک برچسب روی پروندهای شکست خورده بود. همهچیز بیصدا و دقیق پیش میرفت، اما هیچکس نمیدانست که این آرامش، پیشدرآمد طوفانی است که در عمق پایگاه در شرف انفجار است.