رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سلام خسته نباشید درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم را داشتم. @n.t
  3. جدیدا
  4. #پارت شصت و نه... لیانا گفت_ مامان رعنا نگران نباش، پیداش میشه. رعنا گفت_ دلم شور میزنه یه حس بدی دارم، شما بهش گفتین که من اینجام؟ شاید بخاطر همین نمیاد و گوشیش رو جواب نمیده. شایان گفت_ نه خاله رعنا این چه حرفیه؟ ما بهش هیچی نگفتیم ولی مطمئنم اگه بفهمه شما اینجاین حتما میاد. دوباره به سهراب زنگ زد که جواب داد شایان با ناراحتی گفت _ معلومه تو کجایی؟ چرا تلفنت و جواب نمیدی؟. صدای شخص پشت خط شایان را ساکت کرد شایان با تعجب گفت_ چطور ممکنه؟ پس راننده‌اش کجاست؟ _ .......... _آدرسش بدین من الان میام. بعد از اینکه قطع کرد از عزیزخانم درخواست کرد تا مدارک ماشین را برایش بیاورد. رعنا جلویش ایستاد و گفت_ چیشده؟ کی بود؟. شایان_ از کلانتری بود می‌گفت ماشین وسط کوچه رها شده و صد معبر کرده محلی‌ها زنگ زدن پلیس. رعنا نگران شد و گفت_ یعنی چی؟ سهراب کجاست پس؟. شایان گفت_ نمی‌دونم خاله، الان میرم کلانتری تا ببینیم قضیه چیه. رعنا_ منم میام. شایان_ نه شما بمون هرخبری شد بهتون میگم. رعنا_ من دلم طاقت نمیاره می‌خوام بیام. شایان تسلیم شد و راهی شدن. لیانا گفت_ منم میام. بلند شد و سمت بقیه رفت، شایان با ناراحتی گفت_ تو دیگه کجا؟ خونه خاله که نمیریم، میریم کلانتری. لیانا با التماس گفت_ توروخدا شایان، دلم شور میزنه می‌خوام بیام. شایان _ سهراب منو می‌کشه اگه بفهمه تو رو بردم کلانتری، می‌دونی که چقد حساسه. لیانا_ شایان لطفا بذار بیام. شایان به عزیزخانم گفت _مواظب لیانا باش تا ما برگردیم. رعنا و شایان بی اهمیت به التماس و ناراحتی لیانا از خانه خارج شدن........ ماشین داخل پارکینگ کلانتری بود ولی از سهراب خبری نبود مسئول پرونده گفت_ یک نفر به ما زنگ زد و گفت ماشین وسط کوچه پارک شده که صد معبر کرده و از راننده‌اش هم خبری نیست نیروهای ما رفتن و ماشین و توقیف کردن سپر و چراغ ماشین شکسته فعلا هیچ شاکی نداره می‌تونین ماشین و ببرین. رعنا پرسید_ پس پسر من کجاست؟ اون راننده‌ی ماشین بود، یعنی چی که از راننده‌اش خبری نیست؟ آقا توروخدا بگو برای پسر من اتفاقی افتاده؟. مسئول پرونده گفت_ ما خبر نداریم، ولی اگه بخواین دنبالش بگردیم باید پرونده تشکیل بدین. شایان گفت_ خیلی ممنون نیازی به تشکیل پرونده نیست این دوست من عادت داره بی‌خبر جایی بره، اولین بارش نیست. شایان و رعنا سوار ماشینِ سهراب شدن و از کلانتری خارج شدن رعنا معترضانه گفت_ چرا نذاشتی پرونده تشکیل بدیم؟. شایان گفت_ مطمئنم که اونا بردنش، نباید پای پلیس تو این ماجرا باز بشه واگرنه برای همه بد میشه. رعنا متعجب گفت_ داری از کی حرف میزنی؟ اونا یعنی کی؟. شایان_ خاله بهم اعتماد کن پسرت و زنده و سالم تحویلت میدم فقط یه مدت دندون رو جگر بذار، باشه؟. رعنا_ چی میگی شایان، تو از پسرم خبر داری؟. شایان _ فعلا نه، ولی مطمئنم حالش خوبه، الان شما رو به خونه می‌برم، خودم میرم دنبالش هرطور شده میارمش باشه؟. رعنا اشک ریخت و گفت_ منم میام. شایان_ نه خاله، اونجا برای یه خانم خیلی خطرناکه، لطفا بهم اعتماد کن. ...
  5. #پارت شصت و هشت... *بخش ششم* ... راوی.... سهراب در یک اتاق چوبی خالی وسط جنگل زندانی بود ولی نمی‌دانست توسط چه کسی؟ وقتی مطمئن شد که کسی اطراف نیست گوشی مخفیش را در آورد و به فردی پیام نوشت و از جای خود با خبرش کرد و سریع گوشی را داخل جیبش گذاشت، ده دقیقه‌ای گذشت و برایش غذا آوردن چیزی جز یک کاسه سوپ و نصف نان نبود از گشنگی که بهتر بود دو روز هیچی نخورده بود. وقتی غذا خوردنش تمام شد در باز شد و وکیلی وارد شد و گفت_ با اون فرار بی‌نظیرت گل کاشتی پسر، من با اینکه ازت ضربه خوردم ولی بازم دست کم گرفتمت. سهراب گفت_ باز چی می‌خوای؟ خسته نشدی از این موش و گربه بازیا؟. وکیلی گفت_ تا به خواستم نرسم کنار نمی‌کشم. گوشی را جلو پای سهراب پرت کرد و گفت_ پنج دقیقه وقت داری زنگ بزنی به هرکی که می‌خوای تا هر چیزی که ازم دزدیدی و بهم برگردونه واگرنه تو همین جنگل چالت می‌کنم. بعد به دیوار تکیه زد و ساعتش را کوک کرد سهراب هم سمت پنجره رفت و به بیرون زل زد. وکیلی گفت_ زمانت داره می‌گذره، زود زنگ بزن. سهراب هیچ نگفت پنج دقیقه تموم شد وکیلی نزدیکش شد و با چوبی که دستش بود محکم به پشت پای سهراب کوبید، سهراب از درد به زمین افتاد و با تنفر به وکیلی زل زد و گفت_ چیزی که می‌خوای دیگه وجود نداره. _ ثروتم رو می‌خوام، خونه و ماشینم رو می‌خوام، زن و بچه‌ام می‌خوام، تو همه رو ازم گرفتی یعنی چی که وجود نداره؟. سهراب با نیشخند گفت_ از برادرت بپرس. وکیلی با چوب به کمر سهراب کوبید و گفت_ حرف بزن ببینم منظورت چیه. سهراب کف اتاق افتاد و هیچ نگفت وکیلی دوباره به کمرش زد و داد زد_ بگو با زندگی من چیکار کردی؟ بگو زنم کجاست؟. و بی‌درنگ سهراب را با چوب میزد. سهراب تنها کاری که ازش برمی‌آمد صبر و سکوت بود خیلی گذشته بود وکیلی هنوز دست از زدن سهراب برنداشته بود و سهراب بی‌حال کف اتاق افتاده بود و گفت_ از من چیزی گیرت نمیاد زنگ بزن به برادرت و ازش بپرس زنت کجاست؟. وکیلی جلوی سهراب نشست و گفت_ حرف بزن لعنتی، بگو چی می‌دونی؟. سهراب خودش را روی زمین کشید و به دیوار تکیه داد و گفت_ ازش می‌ترسی، آره؟. نیشخندی زد و ادامه داد_ معلومه که می‌ترسی، واگرنه الان زنگ میزدی و ازش می‌پرسیدی که چه بلایی سرت آورده. وکیلی التماس گونه گفت_ لطفا بگو چی می‌دونی. _ وقتی تو افتادی زندان، وقتی حکم ابدت دراومد زنت صیغه برادرت شد. وکیلی دوباره با چوب به کتف سهراب زد و گفت _ دروغ میگی کثافت. سهراب از درد کبود شد و گفت_ اگه بهم اعتماد نداری، چرا می‌پرسی؟. _ زنم به من خیانت نمی‌کنه اون ازم طلاق گرفت چون می‌خواست مهریه‌اش رو از اموال مصادره شدم بگیره، واگرنه اون دوستم داشت. _ نداشت، از اولم برادرت و می‌خواست وقتی دید به ته خط رسیدی، خودش به پلیس لو دادت، هنوز یک ماه نگذشته بود از زندان رفتنت که رفت سراغ برادرت و التماسش کرد که حتی به عنوان صیغه‌ای پیشش باشه، یه مدت بعد می‌خواستن عقد کنن بخاطر همین ازت طلاق گرفت می‌دونی بچه‌ات کجاست؟. وکیلی سر تکان داد و گفت_ کجاست؟. _ پرورشگاه، چون زنِ اولِ داداشت اجازه نداد اون بچه رو ببره تو خونه‌اش، زنتم خیلی راحت از بچه‌اش گذشت. سهراب باز هم کتک خورد وکیلی گفت_ این حقیقت نداره زنم منو دوست داشت اون بچه‌ام و دوست داشت هرگز از ما نمی‌گذره. از اتاق بیرون رفت، سهراب از ضعف و درد بیهوش شد...
  6. #پارت شصت و هفت... _ ولی اون تو رو خیلی دوست داشت، دنبال خونه بود که بعد ازدواج برین اونجا، ولی تو چه می‌فهمی زندگی چیه. + بهار بس کن، من چطور می‌تونم با کسی که دوست ندارم زندگی کنم. _ اگه یکم بهش توجه می‌کردی ازش خوشت می‌اومد من مطمئنم، چون دیدم دلت لرزید ولی انقد مغروری که نخواستی قبول کنی. + بسه بهار، من هرگز نمی‌تونم از سهراب بگذرم. گوشیش زنگ خورد با تعجب گفت _ دختر سهرابه. سمتش رفتم و گوشی را از دستش گرفتم و جواب دادم با صدای بغض آلود گفت _ زنگ زدم به گوشیت، جواب ندادی مجبور شدم به بهار زنگ بزنم. گفتم+ گوشیم افتاد و شکست، چیزی شده؟. با ناراحتی گفت _ تو از سهراب خبر داری؟. + نه ندارم چطور؟. _ هیچی، مزاحمت نمیشم پس. + لیانا داری نگرانم می‌کنی خب بگو چیشده؟. _ به شایان پیام داده بود که یک ساعت دیگه میرسه خونه، ولی الان دوساعت گذشته و ازش خبری نیست. + خب شاید تو ترافیک گیر کرده. _ گوشیش و جواب نمیده خیلی نگرانم. + انشاالله که خیره، نگران نباش میاد. بعد خداحافظی قطع کردم بهار گفت _ اتفاقی افتاده؟. + سهراب قرار بوده یک ساعت پیش بره خونه، ولی ازش خبری نیست. _ خب چرا باید سراغش و از تو بگیره؟. + نگرانن، به همه دوست و آشنا زنگ میزنن. خیلی حساس شده بود داشت به همه چی گیر می‌داد غذا خوردیم و امیر به دنبالش آمد و برای خرید جهیزیه و لباس و بقيه لوازم رفتن. منم کاری جز خوابیدن نداشتم البته که خیلی هم خسته بودم....
  7. #پارت شصت و شش... ... مهتا... تو مسیر، فرامرز به داروخانه رفت و لوازم برای عوض کردن پانسمان پای مجروحم را گرفت به سمت خانه رفتیم. فرامرز گفت_ کسی و داری که ازت مراقبت کنه؟. گفتم+ نه من تنها زندگی می‌کنم. _ یعنی هیچکی نیست که بیاد پیشت؟. + دوستم هست ولی خب نمی‌تونم بهش بگم چون درگیر کارای ازدواجشه. _ نباید خودت و اذیت کنی باید استراحت کنی تا پات خوب بشه و اگه مدام بخوای راه بری و خودت و خسته کنی پات دوباره به خون ریزی می‌افته. + مواظبم. از ماشین پیاده شدیم و با کمک دیوار سه طبقه را بالا رفتم در خونه را باز کردم و وارد شدیم، فرامرز گفت_ حالا که اومدی دیگه نباید بری پایین، تا پات خوب بشه. روی زمین نشستم، لوازم را آورد و پانسمان پام را باز کرد و ضدعفونی کرد و با گاز و باند جدید بست و بعد از شستن دستهایش رفت. گشنه بودم سراغ یخچال رفتم طبق معمول چیزی برای خوردن نبود نان‌ها هم خشک شده بودن. طبقه پایین رفتم و زنگ همسایه را زدم از او گوشی خواستم اجازه داد زنگ بزنم شماره بهار را گرفتم و بعد از اینکه جواب داد گفتم+ بهار میشه بیای پیشم؟. با نگرانی گفت_ اتفاقی افتاده؟. + نه چیزی نشده، راستش تو خونه هیچی برای خوردن ندارم پام آسیب دیده نمی‌تونم برم خرید، گفتم اگه میشه تو برام نون بخری. گفت که سریع میاد به خانه برگشتم ، پام خیلی درد می‌کرد یکساعت طول کشید تا آمد در را برایش باز کردم و با دست پر آمد کلی وسیله خریده بود پلاستیک‌ها را زمین گذاشت و گفت_ چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟. نمی‌خواستم واقعیت را بگم گفتم+ چاقو بریده، نمی‌تونم راه برم. برام صبحانه آورد و خوردم گفت_ بریم خونه ما. + نه تو به اندازه کافی درگیری، نمی‌خوام زحمتت بدم. _ زحمتی نیست، من نیستم مامانم اینا که هستن مواظب تو هستن و منم خیالم راحته. با لبخند گفتم+ نه قربونت، همینجا راحتم. _ آخه دختر چیکار می‌کردی که اینجوری شدی؟. به دروغ گفتم+ هیچی بابا داشتم میوه پوست می‌کندم چاقو از دستم افتاد پام و برید. مشکوک وار گفت_ بیخیال بابا، یه چاقو میوه خوری تو رو به این روز انداخته؟. جواب نداشتم آخه خیلی دروغ بزرگی بود گفتم+ گیر نده دیگه، اصلا فکر کن شکسته، اتفاقه دیگه میفته. بهار ماند و برایم ناهار درست کرد و کلی از امیر و خرید رفتن‌هایشان تعریف کرد بحث به کوروش رسید، گفت_ مامان کوروش می‌خواد از دختر همسایه‌شون خواستگاری کنه من ندیدمش ولی میگن خیلی خوشگل و مؤدبیه. نمی‌دونم چرا حسودیم شد گفتم+ به سلامتی، مبارکه. _ یعنی برات مهم نیست که کوروش و از دست بدی؟ مهتا اون پسر خیلی حیفه، یه کاری بکن. + چیکار کنم؟ من دوستش ندارم.
  8. #پارت شصت و پنج... می‌خواست گریه کنه از ناراحتی، منو برد خونه، ولی من لال شده بودم نمی‌تونستم حرف بزنم تا صبحش که زبونم باز شد و بهش واقعیت و گفتم با هم اومدیم خونه، هیچکی نبود فقط تو بودی که وسط حیاط افتاده بودی بابابزرگ انقد ازت ناراحت بود که برات اشک نریخت، ناراحتی نکرد رفت خونه هر سرنخی که مربوط به قتل و من بود و جمع کرد زنگ زد به پلیس، وقتی اومدن بهشون گفت_ سهراب پیش من بود الان آوردم تحویل پدرش بدم که دیدم خودکشی کرده. حق با اون بود پلیسا هیچی که نشون بده این یه قتل بوده رو پیدا نکردن رفتن، تو رو دفنت کردیم من و بابابزرگ و صدی، دیگه هیچکی نبود، هیچکدوممون ناراحت نبودیم برعکس خوشحال بودیم که تو مردی. سهراب بعد از یک سکوت طولانی گفت_ بابابزرگ منع کرده بود که این خاطره رو برای کسی تعریف کنم من قولم و شکستم، امشب و پیشت می‌مونم تا حرفای تو رو بشنوم ولی حقت مرگ نبود باید اون صدی لعنتی جای تو می‌مرد چون اون، تو رو به این روز انداخت. ساعتها گذشت سهراب کنار قبر پدرش به درخت تکیه داده بود و در سکوت فقط به روبرو خیره شده بود و به صدای زنگ گوشیش اهمیت نمی‌داد یک پیرمرد ریش سفیدِ خمیده که در آن نزدیکی‌ها نشسته بود گفت_ جوون این گوشیت خودش و کشت جواب بده نگرانتن. گوشیش را از جیبش درآورد و نگاه کرد کلی تماس از دست رفته از شایان، لیانا، خانه و شماره ناشناس بود برای شایان نوشت_ یک ساعت دیگه خونه‌ام. صدایش را قطع کرد و دوباره در جیبش گذاشت، ناگهان به خودش آمد که زنده‌ها را ول کرده و پیش مرده‌ها نشسته. سریع از جاش بلند شد و به سمت خونه رفت، تصمیم گرفت بعد از تعویض لباس‌هایش به دنبال مادرش برود. نزدیک خانه بود گوشیش را برداشت تا به شایان زنگ بزند یک چشمش به راه بود و آن یکی به گوشی که ناگهان با یک موتوری تصادف کرد، مرد بیچاره پخش زمین شد، سهراب به سرعت پیاده شد و به سراغ مرد رفت و کلاه کاسکتش را برداشت همان لحظه کسی تفنگی را روی سرش گذاشت و وادارش کرد که همراهش برود سهراب خواست تفنگ را بگیرد که مرد موتوری هم تفنگش را جلو صورت سهراب گرفت و دیگر کاری از شهراب برنمی‌آمد گفت_ شما کی هستین؟ چی می‌خواین؟. مرد گفت_ بلند شو تا یه گلوله حرومت نکردم. سهراب خواست مقاومت کند ولی دستهایش را گرفتند و با زور بردنش به سمت ماشین مشکی رنگی که پشت ماشین خودش بود سوارش کردن. راننده ماشین را روشن کرد و راه افتاد سهراب دوباره پرسید_ شما از طرف کی اومدین؟. مردی که کنار سهراب بود گفت_ دهنتو ببند به وقتش معلوم میشه. سهراب مسرانه گفت_ یعنی من حق ندارم بدونم کی منو گروگان گرفته؟. مرد داد زد_ خفه شو. سهراب سکوت کرد از شهر خارج می‌شدن سهراب با کنجکاوی نگاه می‌کرد می‌خواست بداند چه کسی پشت این ماجراست....
  9. f.m

    مشاعره با اسم دختر

    ویدا
  10. رمان گلبرگ(قسمت سوم) گلبرگ که کمی سرماخورده بود روی تخت دراز کشید. امیدم روی صندلی جلوی میز نشست و سرش بین دوتا دستاش گرفت و سعی کرد اتفاقاتی که افتاد رو ارزیابی کنه. دلش نمیخواست جلوی دخترک کم سن و سال روبروش کم بیاره. مامان ترانه با کیفی که گلبرگ دستش بود به اتاق اومد و همینطور که به امید چشم دوخته بود گفت :(امید مامان حالت خوبه؟) امید_آره فقط مامان ترانه_ساکت باش قبلا باهم راجبش حرف زدیم کسی از این جا نمیره. و رو به گلبرگ کرد و گفت:(گلبرگ این کیفته یه کم دیگه آماده شو بریم پیش دکتر عزیزم) گلبرگ بلند شد و کیف از دست مامان ترنم گرفت و چشمی گفت امید و مامان ترانه بیرون رفتن و گلبرگ برای آماده شدنش فقط نیاز داشت موهای نامرتبشو شونه بزنه لباسش مناسب بود برای بیرون رفتن. گلبرگ موهاشو که شونه زد به بیرون از اتاق رفت و امید و مامان ترانه رو دید سر چیزی بحث میکنند. سعی کمی فالگوش وایسه تا ببینه دعوا بخاطره اونه یا نه. امید _مامان اون به چه حقی اصلا باید بیاد تو اتاق من‌. مامان ترانه_عزیزم اون اتاق بزرگه واسه یه نفر خیلی زیاده امید که تقریبا روبروی همونجا که گلبرگ فالگوش وایستاده بود ایستاده بود متوجه گلبرگ شد، وسط حرف مامانش پرید و گفت:(آفرین پس فالگوشم وایمیستی) گلبرگ که کمی خجالت کشید یه لحظه به ذهنش خطور کرد واقعا مامان ترنم توی انتخاب دختر توی پرورشگاه اشتباه کرده و بجای اون باید شخص دیگه ای رو انتخاب میکرده و اون لیاقت نداره و ناخودگاه اشک از چشمش روانه شد. مامان ترنم_عزیزم عیبی نداره فعلا گریه نکن چون سرماخوردی مریضیت بدتر میشه امید که انگار فهمیده بود اشک گلبرگ بخاطر چیه گفت:(مامان چرا اخه همچین کسی باید با من هم اتاقی شه باید یکی دیگه رو از پرورشگاه میوردی البته دختراهمشون لوسن مامان باید پسر انتخاب میکردی )امید که انگار جملات آخرشو برای دلداری دادن گلبرگ زده باشه دستی رو پیشونیش کشید و به داخل اتاقش رفت.
  11. #پارت شصت و چهار... سهراب زمانی که به تهران رسید به قبرستان رفت و کنار قبر هوشنگ نشست و گفت_ دیدی به آرزوت نرسیدی، مادرم و پیدا کردم زنده، سالم، هه! بازم می‌خوای مخفی کنی آره؟ گوش کن هوشنگ خان همتی تو نه همسر خوبی برای مادرم بودی نه پدر خوبی برای من، ولی ازت می‌گذرم چون عزیزم و پیدا کردم، زمانی که گفتی مرده، منم مردم ولی الان دوباره متولد شدم می‌خوام برم پیشش بگم که چقد دوستش دارم بگم که می‌خوام همه‌ی زندگیم و ببخشم و برم پیشش، ولی قبلش می‌خوام گناهم و اعتراف کنم شاید یکم سبک شم. نفس عمیق کشید و گفت_ یادته زمانی که مامانم و آتش زدی و منو بردی خونه‌ی اون دوستِ کثافت‌تر از خودت؟ اونم مثل تو دست بزن داشت زمانی که می‌رفتی پی الواتی و نشئگیت، منو به جرم اینکه تو خونه‌اش مزاحمم میزد، به جرم اینکه دختر کوچولو داره و من هیزی نکنم داغم می‌کرد، آخه بچه شش ساله چه می‌فهمه هیزی چیه! یک روز که می‌خواست بره روی پشت بوم تا با کفتراش بازی کنه انقد نردبون رو تکان دادم که افتاد، سرش شکست دست و پاهاش فلج شد زبونش و گاز گرفت دیگه بعد از اون نتونست حرف بزنه، نتونست بهم تهمت بزنه، حتی نتونست به کسی بگه که کار من بوده، رفتم سراغ دخترش تا می‌تونستم زدمش به جرم اینکه به پدرش دروغ می‌گفت که من هیزی کردم، به جرم اینکه کتک خوردن منو با لذت تماشا می‌کرد، به جرم اینکه دختر احمد قپونی بود. با یاد آوری گذشته نیشخندی زد و ادامه داد_ منو بردی خونه عمه صدیقه که مثلا بشه مادرم، اون لیاقت مادر شدن نداشت منو میزد فقط بخاطر اینکه بهش نمی‌گفتم مامان، ازش متنفر بودم دیگه حتی بهش عمه هم نمی‌گفتم، بهش چی می‌گفتم؟ آهان! انقد عصبیم می‌کرد که صِدی صداش می‌کردم با کمربند می‌افتاد دنبالم تا جا داشتم منو میزد انقدر روی مخ هم راه رفتیم که نتونست تحملم کنه از خونه بیرونم انداخت، بعدش کجا رفتیم؟ آهان رفتیم تو يه خونه چهل متری اجاره‌ای، خونه رو کرده بودی پاتوق، یادته نس‌ناس؟ هر شب کلی آدم جور واجور می‌اومدن و می‌خوردن و می‌ریختن و می‌رفتن کار من چی بود؟ آفرین! حمالی اون آشغالا، آخه یه بچه‌ی شش ساله از پذیرایی و کارای خونه چی حالیشه؟ کار تو چی بود؟ کتک زدن من، برای اینکه آبروت و بردم و نتونستم چای بیارم، یادته تولدم بود، زمستون بود، برف می‌بارید،هوا سرد بود، تنبیه‌ام کردی که برم تو کوچه وایستم، لباس گرم تنم نبود داشتم یخ میزدم همسایه طبقه پایینی از خونه اومد بیرون از فرصت استفاده کردم و اومدم داخل، وایستاده بودی کنار بخاری و برای خودت مواد میزدی و از خوشی آهنگ می‌خوندی خون جلوی چشمام و گرفت، وقتی پنجره رو باز کردی تا بیرون و نگاه کنی، اومدم نزدیک تمام توانم و جمع کردم و اون گلیم زیر پات و کشیدم از پنجره پرت شدی پایین سرت شکست، داشت ازت خون می‌رفت با اینکه بهم بدی کرده بودی بازم اومدم رو سرت و التماست کردم تا بلند شی تا دوباره نفس بکشی ولی تو مردی، از ترس رفتم خونه بابابزرگ، خونه بابافرهاد، آدرسش و یاد داشتم، دروغ چرا؟ زمانی که پیش صدی بودم می‌اومد و منو می‌برد خونه‌اش، آدرسش و هم بهم گفته بود که اگه یه وقت کاری داشتم بهش بگم وقتی منو با اون حال دید
  12. #پارت شصت و سه... لیانا گفت_ شما خیلی مهربونی. رعنای غمزده گفت_ چه فایده وقتی سهراب منو نمی‌خواد، حالا نوبت شماست تعریف کنین. لیانا براش توضیح داد که چه اتفاقی برای مادرش افتاده یا چه طور شد که فرزند خوانده‌ی سهراب شده رعنا تمام حرف‌هایش را شنید و گفت_ الهی من بمیرم برات که انقد سختی کشیدی ولی دیگه غصه نخوریاا من جای مامانت، سهرابم که پدرته تو یه خانواده داری الان. لیانا با لبخند گفت_ بهترین خانواده‌ی دنیا رو دارم. شایان یالله گفت و وارد شد و به من و لیانا گفت_ سهراب زنگ زده بود گفت آماده شیم و بریم سر جاده و یه ماشین بگیریم و بریم. رعنا سریع از جا بلند شد و روبروی شایان ایستاد و گفت_ چی میگی آقا شایان؟ سهراب الان کجاست؟. شایان گفت_ سهراب رفته تهران و از ما خواست که بریم. رعنا روی زمین نشست و گفت_ اون منو نمی‌خواد. لیانا نزدیک رفت و بغلش کرد و گفت_ مامان جون، سهراب فقط ناراحته، درکش کنین بالاخره می‌فهمه که شما تمام تلاشتون و کردین. اشک‌های رعنا جاری شد و گفت_ من تو زندگیم فقط از خدا می‌خواستم جونم و بگیره تا پیش پسرم باشم ولی حالا که اون زنده است نمی‌خواد منو ببینه. شایان نشست و گفت_ خاله رعنا انقد خودت و اذیت نکن ما با سهراب حرف میزنیم قانعش می‌کنیم که برگرده پیشتون، اون فقط ناراحته، همین. رعنا از جا بلند شد و به اشپزخونه رفت و ظرف و قاشق و لیوان‌ها را آماده گذاشت. شایان گفت_ زحمت نکشین ما دیگه می‌خوایم بریم. رعنا همین‌طور که مشغول کار بود گفت_ این وقت شب از اینجا ماشین رد نمیشه مهتابم که پاش آسیب دیده است نمی‌تونین جایی برین غذا بخورین زنگ میزنم فرامرز بیاد و ببرتتون. شایان_ ما نمی‌خوایم زحمت بدیم به ایشون، میریم سر جاده منتظر می‌مونیم تا یکی بیاد. رعنا بی اهمیت به حرف شایان گوشی را برداشت و زنگ زد و از یکی خواست تا به خانه بیاید. پنج دقیقه بعد فرامرز آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه، نشست. رعنا گفت که ما می‌خواهیم برویم. آقا فرامرز گفت_ بعد از غذا خوردم می‌رسونمتون تهران. شایان هر چقدر تعارف کرد ولی آن‌ها حرف‌شان را دوتا نکردن بعد از آن که غذا خوردیم از خانه خارج شدیم، روبروی در حیاط یک ماشین نقره‌ای رنگ پارک بود که سوارش شدیم رعنا هم آمد. فرامرز گفت_ تو کجا میای؟ بمون همین‌جا فردا مریض میاد. رعنا گفت_ پسرم الان اولویت داره، می‌خوام خونه و زندگیش و ببینم. فرامرز مخالفت نکرد و به سمت تهران حرکت کردیم نزدیک صبح به خانه‌ی سهراب رسیدیم، شایان و لیانا پیاده شدن و از ما هم دعوت کردن که داخل برویم. رعنا گفت_ همین که از دور خونه‌شو می‌بینم برام کافیه، نمی‌خوام ناراحتش کنم. فرامرز گفت_ رعنا نمی‌خوای برای آخرین بار بری سراغش! نمی‌خوام بعدا حسرتش به دلت بمونه که تا دم در خونه‌اش رفتی و داخل نرفتی. رعنا با شرم گفت_ می‌ترسم منو از خونه‌اش بیرون کنه دلش و ندارم می‌میرم. فرامرز اصرارش نکرد درعوض لیانا گفت_ مامان رعنا! میشه بیای بریم داخل؟ سهراب مهمونش و بیرون نمی‌کنه، خواهش می‌کنم بخاطر من.
  13. #پارت شصت و دو... سر تکان دادم و گفتم+ نه، فقط بخاطر لیانا دنبالم اومد واگرنه منو نمی‌خواد. _ تو چی؟ تو پسرم و می‌خوای یا نه؟. از تایید کردنش خجالت می‌کشیدم قبل از اینکه جواب بدهم گوشی رعنا زنگ خورد جواب داد_ سلام جانم. _ ........ _ آره همه به جز سهراب اینجان. _ ....... _ نمی‌دونم تا حرفام و شنید رفت، حتی یه کلمه هم حرف نزد. _ ........ _ می‌ترسم از اینکه منو نخواد حالا که پیداش کردم تحمل دوری و بی خبریش و ندارم. _ ......... _ میشه ازت خواهش کنم بری خونه‌ی کدخدا یا مش‌حسن، دلم نمی‌خواد بچه‌ها غریبی کنن. _ ......... _ مرسی که درک می‌کنی خداحافظ. گفتم+ کسی قرار بود بیاد اینجا؟. رعنا گفت_ فرامرز و که امروز دیدین اون می‌خواست بیاد حالا امشب بره جای دیگه هم مشکلی نداره. لیانا_ چرا باید بیاد خونه‌ی شما. رعنا خندید و گفت_ چون شوهرمه. با تعجب گفتم+آقا فرامرز شوهرتونه؟. رعنا گفت_ آره عزیزم واگرنه چرا باید کارش و ول می‌کرد و بخاطر من می‌اومد اینجا. گفتم+ ما نمی‌خواستیم مزاحم بشیم، زنگ بزنین آقا مرامرز بیان خونه، ما میریم. رعنا_ کجا میرین این موقع شب، ایشالا سهرابم هم میاد امشب و اینجا می‌مونین. لیانا_ رعنا خانم. رعنا_ می‌تونی مامان صدام کنی تو دیگه دختر من محسوب میشی. لیانا نخودی خندید و گفت_ مامان‌رعنا، چیشد که شما دکتر شدی یا چطور با آقا فرامرز ازدواج کردی؟. رعنا_ برای سیر کردن شکمم هرکار تونستم انجام دادم یه مدت تو خیاطی کار کردم، یه مدت تو آموزشگاه موسیقی آبدارچی شدم و مغازه داری کردم یه روز اتفاقی فرامرز اومد تو مغازه‌ای که من شاگردی می‌کردم چند دست لباس خرید و رفت از اون به بعد هر هفته می‌اومد یه تیکه لباس می‌خرید چند وقتی همین روال ادامه داشت تا اینکه اومد جلو و ازم خواستگاری کرد اولش قبول نکردم چون امید داشتم که هوشنگ از خر شیطون پیاده میشه و سهرابم و بهم برمیگردونه هیچ وقت باور نکردم که بچه‌ام مرده دیگه از همه جا ناامید شدم تو مغازه بودم که فرامرز دوباره اومد وقتی غمم و دید خواست بهم کمک کنه خودش دکتر بود منو برد تو مطب خودش و من شدم منشیش، یکی دو هفته که گذشت خواستم به منم آموزش بده قبول کرد من شروع کردم درس خوندن و فرامرز همه جوره هوام و داشت هم برام کتاب می‌آورد، هم کمک می‌کرد بفهمم‌شون، هم اجازه داد تو مطبش شبا رو بمونم، کنکور دادم و قبول شدم تو همون حین با فرامرز ازدواج کردم و دانشگاه رفتم و الان شدم دکتر اطفال، می‌خواستم به بچه هایی که مثل سهرابم مریض بودن کمک کنم اینجا یه خونه قدیمی و کهنه بود که با کمک فرامرز و اهالی تعمیرش کردیم و بهداریش کردیم فقط بخاطر اینکه نزدیک سهرابم باشم.
  14. #پارت شصت و یک... انقد سر وصدا راه انداختم تا همسایه‌ها نجاتم دادن بخاطر سوختگی‌های بدنم یک ماه بیمارستان بستری بودم وقتی مرخص شدم برگشتم، خونه‌ام خاکستر شده بود هیچی نمونده بود ازش، سراغ هرکی که می‌شناختم رفتم تا خبری ازت بگیرم ولی هیچکی از هوشنگ و بچه‌ام خبر نداشتن دو ماه گذشت اتفاقی تو خیابون هوشنگ و دیدم هرچی التماسش کردم جوابم و نداد تعقیبش کردم ولی جای مشخصی نداشت هر دفعه یه جا می‌رفت انقد رو مخش راه رفتم تا قبول کرد جات و بهم نشون بده منو آورد تو این روستا، پشت بهداری یه قبرستون قدیمی هست یه تله خاک نشونم داد و گفت اینم سهرابت، باورم نشد انقد اصرار کردم تا گفت مریضی ناعلاج گرفتی و طاقت نیاوردی اون عوضی هم بخاطر اینکه دست من بهت نرسه آورده تو این روستای دور افتاده دفنت کرده تا امروز من بخاطر تو اینجا موندم تا نزدیکت باشم، سهراب من ازت نگذشتم همیشه به یادت بودم تنها دلخوشیم این بود که نزدیکتم. سهراب سر به زیر نشسته بود و فقط گوش می‌داد شایان چاییش تو دستش مانده بود و با دهن باز به رعنا نگاه می‌کرد لیانا آرام اشک می‌ریخت من هم که با بهت و ناباوری نگاه می‌کردم سهراب سوئیچ را از کنار شایان برداشت و بیرون رفت، هیچ‌کی هیچ‌کاری نمی‌کرد انگار شنیدن این حرف‌ها برای همه گرون بود صدا از سنگ درمی‌آمد ولی از ما نه. شب شد ولی از سهراب خبری نبود نگران بودیم که نکند بخواهد بلایی سر خودش بیاورد رعنا طفلی با حال داغونش، داشت شام درست می‌کرد و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت شایان در حیاط نشسته بود و مدام به سهراب زنگ میزد ولی او جواب نمی‌داد لیانا به آشپزخانه رفت و رعنا را بغل کرد و گفت_ شما خیلی سختی کشیدین ولی می‌خوام بهتون بگم سهراب هم از شما دست نکشید تمام این مدت دنبال شما بود حتی گاهی می‌رفت قبرستون و التماس یه مرده رو می‌کرد تا بگه شما رو کجا دفن کرده اون هم پسر خوبی برای شماست هم پدر خوبی برای من. رعنا ازش جدا شد و بالاخره لبخند زد و گفت_ درکش می‌کنم خیلی سخته بیست و یکی دو سال چشم انتظاری، نمی‌خوای بگی چیشد که دخترخونده‌ی سهرابم شدی؟. لیانا با ناراحتی گفت_ خب قضیه‌اش مفصله، الان به اندازه‌ی کافی غمگین هستین نمی‌خوام بیشتر ناراحتتون کنم. رعنا بغلش کرد و گفت_ هرچی که مربوط به سهرابم باشه منو ناراحت نمی‌کنه، بگو لطفا، می‌خوام بدونم چی سر پسرم اومده تو این همه سال. لیانا گفت_ میگم، به شرط اینکه بریم بشینیم شما به اندازه‌ی کافی خسته شدین نیازی به غذا نبود یه چیز حاضری می‌خوردیم. رعنا گفت_ دیگه کارم تموم شد برو بشین من شربت درست کنم و بیام. لیانا دستش را کشید به داخل پذیرایی و گفت_ شربت نمی‌خوایم، بیاین یکم استراحت کنین. رو زمین نشستن، رعنا گفت_ تو چیزی نمی‌خوام عروس قشنگم؟. گفتم+ رعنا خانم من نمی‌خوام ناراحتتون کنم ولی پسرتون چون فکر کرد شما عمه‌شین، بخاطر حرفای که بهش گفته بود می‌خواست حرصش بده گفت من همسرشم، واگرنه منو پسرتون فقط با هم همکلاسیم. چهره‌اش غمگین شد. گفت_ چقد خوشحال بودم از اینکه عروس و نوه‌مو دارم، درک می‌کنم پسرم انقد سختی کشیده که حالا گفتن یکی دوتا دروغ، حقشه، ولی مطمئنم که خیلی خاطرت و می‌خواد که بخاطرت خودش و تو دردسر انداخته.
  15. #پارت شصت... رعنا با صمیمیت دستش را فشرد و گفت_ خوشوقتم دخترم. لیانا_ شما مادربزرگ من محسوب میشین؟. سهراب ضدحال گفت_ زودتر حرفاتو بزن . شایان با تعجب گفت_ سهراب، این خانم مادرته؟. رعنا با ذوق گفت_ بله من مادرشم و مادربزرگ این خوشگل خانم. لیانا از این حرف کلی ذوق کرد و گفت_ من فقط مادر بزرگِ پدریم و دیده بودم خیلی زن خوبی بود ولی خب ازش خبر ندارم الان خیلی خوشحالم که یه مادربزرگ دیگه پیدا کردم. رعنا دست لیانا را کشید لیانا هم مقاومت نکرد و کنارش نشست و شروع کردن باهم صحبت کردن شایان گفت_ بهتره ما بریم شما باید مادر و پسری حرف بزنین ما نمی‌خوایم مزاحم بشیم. رعنا گفت_ نه مزاحم نیستین شما که دوست سهرابی، این خانم خوشگله هم که دخترشه، مهتابم که عروس گلمه. چای پرید تو گلوی شایان و به سرفه افتاد و گفت_ چی؟. سهراب بلند شد و گفت_ انگار قصد حرف زدن نداری بهتره ما بریم. رعنا گفت_ من فقط سیزده سالم بود که با هوشنگ ازدواج کردم با اینکه موافق نبودم. سهراب دوباره نشست، رعنا ادامه داد_ سال اول همه چیز خوب بود منو هوشنگ تو یه خونه‌ی 100 متری زندگی می‌کردیم سال بعدش خدا تو رو بهم داد، بازم همه چی خوب بود حالا گاهی بحث داشتیم که اونم طبیعی بود، چهار سالت بود بابات شبا دیر میومد خونه، حالت طبیعی نداشت هر وقت می‌خواستم باهاش صحبت کنم سروصدا راه می‌انداخت دعوا می‌کرد کتک میزد و اگه ادامه می‌دادم می‌اومد سراغ تو، دیگه باهاش بحث نکردم تا از تو مراقبت کنم بعد‌ا فهمیدم معتاد شده تمام دعواهاش از سر خماری بوده کم‌کم سر و کله‌ی عمه‌ات پیدا شد که بعد از ده سال طرد شدن از طرف پدرش برگشته بود خیلی مهربون و دلسوز بود هرموقع با هوشنگ دعوام میشد خودش و سپر بلا می‌کرد خیلی طول کشید فهمیدم که اینا همش نقشه بوده دلسوزی کردنش فقط نمایش بوده که خودش و تو خانواده‌مون جا بده، خودش بچه نداشت یعنی نمی‌تونست بچه دار بشه بخاطر همین از شوهرش جدا شده بود، انقد زیر پای هوشنگ نشست تا تو رو از من بگیره، پدر ساده‌ی تو هم که کل زندگیش و پای منقل گذاشته بود قبول کرد و یه شب که من خواب بودم تو رو برداشت و برد، پدربزرگت و خدا از آسمون برام فرستاد تا جلوی هوشنگ و بگیره کلی باهم دعوا کردن پدربزرگت گفت اگه سهراب و به صدیقه بده، اون و هم طردش می‌کنه حتی راضی شد خودش تو رو و ببره و بزرگ کنه ولی من قبول نکردم و گفتم من هرجا باشم بچه‌ام هم اونجا می‌مونه از ما خواست بریم خونه‌اش و همه با هم زندگی کنیم، ولی هوشنگ که کله‌اش باد داشت قبول نکرد و گفت نمی‌خوام زیر دین پدرم باشم چند هفته‌ای گذشت ولی از هوشنگ خبری نبود خیلی سخت می‌گذشت، یه شب اومد خونه خیلی آشفته بود، صدیقه‌ی لعنتی انقد قرض دارش کرده بود که کل زندگیش و باید می‌داد پای بدهی، اعصابش بهم ریخته بود سه وعده خوراک منو تو شده بود کتک، شش سالت بود خسته شدم تو رو برداشتم و از خونه فرار کردم یکی دو هفته تو مسجد، اتوبوس، مترو و هرجایی که بشه یکم خوابید، موندیم، خانواده‌ای هم نداشتم که برم پیش‌شون، آدرس خونه‌ی پدربزرگت و هم نداشتم، نمی‌دونم‌ هوشنگ چطوری پیدامون کرد تو خونه زندانیم کرد و اونجا رو آتش زد می‌گفت ترجیح میده من و با دستای خودش بکشه ولی نذاره تو خیابون بمونم اتاق چوبی داشت رو سرم آوار میشد بدنم آتش گرفته بود
  16. #پارت پنجاه و نه... فرامرز پایم را پانسمان کرد و خون را از دستم کشید و رویش چسب زد لیانا وارد اتاق شد و تا من را دید شروع کرد به گریه کردن ، نزدیک که آمد بغلش کردم همش معذرت خواهی می‌کرد سعی کردم آرامش کنم ولی او خیلی ناراحت‌تر از این حرفا بود. سهراب گفت_ بسه لیانا، بسه، انقد گریه نکن چیزی نشده که. لیانا آب دماغش را بالا کشید و گفت_ همش تقصير من بود اگه نمی‌رفتم دنبال اون مردکِ عوضی، مهتا تو دردسر نمی‌افتاد. شایان گفت_ بسه دختر، ما اگه دیر رسیده بودیم که الان تو هم وضعت مثل دوستت بود. با تعجب گفتم+ چی؟. سرش را پایین انداخت و گفت_ اون عوضی می‌خواست من رو هم مثل تو به یکی دیگه بده. اون به دختر خودش هم رحم نکرد واقعا که خیلی بیشرف بود سهراب نزدیک لیانا شد و گفت_ هنوز هم ازم بدت میاد؟. لیانا سر تکان داد و گفت_ من هیچ وقت ازت بدم نمی‌اومد فقط ازت ناراحت بودم که چرا محدودم کردی ولی الان که فهمیدم خیلی دوستت دارم تو منو نجات دادی. بعد با اشتیاق به سمت پدرش رفت و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و سرش را روی سینه‌اش گذاشت، سهراب انگار که چیز عجیبی دیده باشد لحظه‌ای خشکش زد، اما طولی نکشید که دستانش را دور دخترکش چرخاند. کمی بعد شایان گفت_ این لحظه رمانتیک و تمومش کنین باید بریم خونه، عزیزخانم سکته کرد تاحالا. سهراب گفت_ آره بهتره بریم. رعنا گفت_ نه! حالا که بعد از این همه مدت پیدات کردم نمی‌ذارم بری. شایان و لیانا با تعجب نگاه می‌کردن سهراب گفت_ دلیلی برای موندم ندارم. رعنا غمگین گفت_ یعنی انقد ارزش ندارم که بخاطر من چند ساعت بمونی. سهراب گفت_ بریم بچه‌ها. رعنا جلو در را گرفت و گفت_ خواهش می‌کنم سهراب، لطفا حرفای منو گوش کن اگه قانع نشدی بعد هرجا خواستی برو. سهراب گفت_ فقط دو ساعت بهت وقت میدم که صحبت کنی. دوساعت زمان زیادی بود و نشان می‌داد سهراب هم به مادرش نیاز دارد و غرورش اجازه کاری را به او نمی‌دهد رعنا گل از گلش شکفت و گفت_ خونه‌ی من نزدیکه، بریم اونجا حرف می‌زنیم. فرامرز گفت_ من میرم روستای بالا، هنوز ویزیت چند نفری مونده. رعنا گفت_ خیلی بهم لطف کردی که اومدی، برات جبران می‌کنم. فرامرز خداحافظی کرد و رفت. با کمک رعنا و لیانا از بهداری خارج شدم و به خانه‌اش که در روستا قرار داشت رفتیم. یک خانه‌ی سفید با در و پنجره‌های آبی که وسط یک حیاط سرسبز و قشنگ بنا شده بود، داخل رفتیم و روی صندلی نشستم، رعنا برای چای گذاشتن به آشپزخانه رفت لیانا که کنارم روی زمین نشسته بود آرام گفت_ این کیه؟ پدرم و از کجا می‌شناسه؟. نمی‌دانستم واقعیت را بگویم یا نه؟ ولی خب اول و آخرش که می‌فهمید آرام گفتم+ این مادر سهرابِ. با چشم‌های گرد شده گفت_ دروغ میگی! سهراب گفت مادرش مرده. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم+ خودش گفت من مادرتم، اسمشم رعناست. رعنا خانم لباس‌هایش را عوض کرد دوباره به آشپزخانه برگشت لیانا نگاهش کرد و گفت_ باورم نمیشه. رعنا خانم با سینی چای آمد و بعد از تعارف کردن گفت_ دوستات و بهم معرفی نمی‌کنی سهراب جان؟. سهراب بی‌میل به شایان و لیانا اشاره کرد و گفت_ شایان دوستم لیانا دخترم. رعنا با تعجب گفت_ دخترت؟. لیانا با ذوق دستش را به سمت رعنا دراز کرد و گفت_ من دختر خونده‌ی سهرابم.
  17. #پارت پنجاه و هشت... رعنا با تعجب گفت_ اشتباه گفتم؟. + اون مگه بیست و چهار سالش نیست؟. رعنا جا خورد، فرامرز بهم گفت دراز بکشم رعنا گفت_ نه مطمئنم اون بیست و هشت سالشه من الان بیست و دو ساله برای دیدنش چشم انتظاری می‌کشم. ذهنم قفل کرد دوباره تاریخ فوت روی سنگ قبر پدرش را به یادم آوردم و با یک حساب و کتاب دقیق متوجه شدم حق با مادرش است و من قبلا اشتباه حساب کرده بودم. یکی وارد ساختمان شد رعنا هم فهمید و دستکش‌هایش را درآورد و به سمت در رفت ، ولی دیر شد چون وارد اتاق شد از دیدنش خوشحال بودم سهراب بدون اینکه به مادرش نگاه کند به من گفت_ لیانا و شایان اومدن دنبالمون، باید بریم. رعنا_ پسرم، چرا با من این‌جوری رفتار می‌کنی؟ من مگه چیکار کردم؟. فرامرز حواسش به جراحیش بود و اهمیت نمی‌داد سهراب که دید من حرکت نکردم داد زد_ مگه با تو نیستم بلند شو بریم. فرامرز گفت_ چرا داد میزنی جوون؟ مگه نمی‌بینی دارم جراحی می‌کنم. سهراب نزدیک آمد و گفت_ با اجازه کی داری این کار و می‌کنی؟ ازتون شکایت می‌کنم. رعنا جلویش ایستاد و گفت_ من خواستم اینجا جراحیش کنیم، الهی قربونت برم آروم باش الان دیگه تموم میشه بعد با هم صحبت می‌کنیم. سهراب_ حرفی نمونده که بزنیم بعد از این همه سال می‌خوای نقش مامان دلسوز و بازی کنی؟ نیازی نیست، این مسخره بازیا رو جمع کنین می‌خوایم بریم. فرامرز_ این مسخره بازی نیست جوون، این بازی با جون یک انسانه، آروم باش ممکنه دستم بلغزه و اتفاق بدی بیفته تو که نمی‌خوای زن و بچه تو از دست بدی؟. رعنا معترضانه گفت_ این چه حرفیه میزنی؟ خدانکنه. باز رو به سهراب گفت_ پسرم، عزیزم، بیا بشین حالت خوب نیست رنگت پریده، خدای نکرده از پا می‌افتیاا. سهراب زیر لب به جهنمی گفت و ادامه داد_ کارت کی تموم میشه؟. فرامرز_ دیگه آخرشه، می‌خوام بخیه بزنم. با دلسوزی گفتم+ پات درد نمی‌کنه. رعنا با ناراحتی گفت_ چیشده پات؟ نکنه تو هم تیر خوردی؟. بعد پاهای سهراب را بررسی کرد، لعنتی چنان با اخم نگاه می‌کرد که انگار حرف بدی زدم رعنای طفلی جلو پای سهراب نشست و پاچه‌هایش را بالا داد تا دقیق ببیند، سهراب با ناراحتی گفت_ ولم کن چیزی نشده. بعد روی صندلی نشست در اتاق را زدن رعنا در را نیمه باز کرد و گفت_ بله. صدای شایان بود که گفت_ ببخشید خانم، من با آقای همتی کار داشتم. سهراب گفت_ منتظر باش میایم. رعنا به شایان اجازه‌ی ورود نمی‌داد. شایان گفت_ این دختره‌ی سرتق صبر نداره می‌خواد بیاد اینجا. سهراب رو به فرامرز گفت_ بخیه زدنت تموم نشد؟. فرامرز بی‌حوصله گفت_ چرا تموم شد دارم پانسمانش می‌کنم. سهراب با عصبانیت خطاب به مادرش گفت_ میشه در و باز کنی؟. رعنا از جلو در کنار رفت و گفت_ آره قربونت برم ناراحت نباش. شایان وارد شد من را که دید گفت_ حالت خوبه دخترِ شجاعِ فداکار. گفتم+ خوبم. انگار خیالش راحت شد گفت_ لیانا گفت قهرمان بازی درآوردی خیلی نگرانته، الانم تو ماشینه از دیروز تاحالا نصف انگشتاش رو خورده فکر کنم. خندیدم. شایان رو به سهراب گفت_ بهش بگم بیاد ببینتش از نگرانیش کم شه! گناه داره دختره طفل معصوم. سهراب قبول کرد و شایان رفت رعنا گفت_ دیدی دوستت نگران بوده تو بیخود قضاوت کردی. بهش لبخند زد گناه داشت زن طفلی به اندازه‌ی کافی از پسرش کم لطفی دیده بود.
  18. #پارت پنجاه و هفت... مادر سهراب گفت_ خب نظرت چیه؟ می‌تونی جراحی کنی یا نه؟. مرد گفت_ شدنش که میشه ولی وسیله می‌خواد، بهتر نیست بره بیمارستان! اونجا مطمئن‌تره. مادر سهراب گفت_ نه، نمی‌خوام پسرم تو دردسر بیفته، خواهش می‌کنم فرامرز، اگه می‌تونی همینجا انجام بده. مرد گفت_ آخه رعنا نمی‌خوام پاش عفونت کنه این وسیله‌ها ضد عفونی نیستن. مادر سهراب_ من ضد عفونیشون می‌کنم، دیگه چی؟. مرد_ ریسکش بالاست. مادر سهراب_ تو زندگی تاحالا هیچی ازت نخواستم، فقط همین یه بار ازت خواهش می‌کنم. مرد لبخندی زد و گفت_ خیلی خب وسیله‌ها رو آماده کن. رعنا لبخند زد و گفت_ خیلی ممنونم ازت. بعد یک سری وسیله از کیف فرامرز درآورد و از اتاق خارج شد و من فقط نگاه می‌کردم فرامرز گفت_ اینجا تجهیزات لازم نیست باید به صورت سنتی کار کنیم، نمی‌تونم بیهوشت کنم، باید پات و بی‌حس کنم زیاد طولش نمی‌دیم فقط با ما همکاری کن. + من یکم می‌ترسم. _ ترس نداره چشماتو ببند دعا بخون. بعد نزدیک آمد و آرام گفت_ مادرشوهرت و فحش بده تا کارم تموم بشه. تو این وضعیت داشت مسخره بازی درمی‌آورد رعنا داخل آمد فرامرز میز را نزدیک کشید و رعنا وسیله‌ها را که بین پارچه گرفته بود با پارچه روی میز گذاشت، کلی تیغ و قیچی وحشتناک بود رعنا کنارم ایستاد و گفت_ نترس عزیزم زود تمومش می‌کنیم. فرامرز آمپول بی حسی را زد و کمی بعد پای راستم فلج شد نمی‌دانستم چیکار می‌کردند ولی یک حس قلقلکی به من می‌داد رعنا نگاهم کرد و گفت_ تعریف کن از خودت بگو، از پسرم بگو بذار حواست پرت بشه. ولی من فقط می‌ترسیدم. گفتمم خیلی مونده تا تموم شه؟. فرامرز گفت_ چقد عجولی تو، هنوز تازه شروع کردیم، صحبت کن تا زمان برات زودتر بگذره بگو چطور این اتفاق برات افتاد. + نمی‌دونستم تاوان فداکاری انقد زیاده، واگرنه هرگز خودم و تو دردسر نمی‌انداختم و همون اول زنگ به سهراب زنگ میزدم. رعنا گفت_ خودت رو فدای کی کردی که انقد پشیمونی؟. + دوستم، حتی الان نمی‌دونم کجاست؟ اصلا از این همه بلا که سرم اومده خبر داره؟ اصلا ناراحت هست یا نه؟. رعنا_ سهراب با تو بود؟. + اون لعنتی حتی اهمیت نداد که چه اتفاقی برام افتاده سرش تو کار خودش بود. فرامرز گفت_ پسرت به کی رفته رعنا که انقد بیخیاله. رعنا با ناراحتی گفت_ سهرابِ من بیخیال نیست، پسرم فقط ترسیده خواسته خودش به بیخیالی بزنه. نیشخندی زدم و گفتم+ ترس؟، تفنگ و گذاشتن روی سرش، چنان بی اهمیت بود انگار که قراره بعد از مرگ دوباره برگرده تو همون موقعیت قبلی، اصلا ترس براش مفهمومی نداره. رعنا با اینکه روی پای من کار می‌کرد هر از گاهی با نگرانی نگاه می‌کرد گفت_ سهرابم چیکاره است؟. + دانشجوی معماری. رعنا گفت_ بچه که بود آرزو داشت پلیس بشه همیشه یه تفنگ دستش بود نمی‌دونم چرا نظرش و عوض کرده، بچه‌ام خیلی سختی کشیده اون هوشنگ لعنتی نذاشته درس بخونه، واگرنه چرا الان باید دانشگاه بره با بیست و هشت سال سن. با عجله نشستم و با چشمای گرد شده گفتم+ چی؟ بی.. بیست و هشت سال؟.
  19. #پارت پنجاه و شش... سهراب هیچی نگفت فقط نگاه می‌کرد تا اینکه عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد با تعجب رفتارشان را نگاه می‌کردم. دکتر به در تکیه داد و گفت_ باورم نمیشه پسرم و دیدم. اشک‌هایش جاری شد لنگان لنگان به سمت میزش رفتم و از پارچ برایش آب ریختم و نزدیکش رفتم با دقت نگاهم می‌کرد. گفت_ امروز بهترین روز زندگیمه هم پسرم و دیدم هم عروسم و هم نوه‌ام رو. همراه با اشک لبخند زد و آب را از دستم گرفت و گفت_ بشین عزیزم، سر پا موندن برات خوب نیست. کمکم کرد تا روی تخت بشینم. نمی‌خواستم دروغ بگویم که عروسش هستم از طرفی هم نمی‌خواستم با برملا کردن حقیقت، سهراب را ناراحت کنم از طرفی هم خوشم می‌آمد که نقش زنش را بازی کنم. دکتر صندلی را نزدیک تخت آورد و نشست، گفت_ حرف بزن برام، از سهرابم بگو، بگو چیکار می‌کنه؟ کجا زندگی می‌کنه؟ اصلا چطور باهم آشنا شدین؟ کی ازدواج کردین؟ کی بچه دار شدین؟. نمی‌دانستم چه بگویم من که نمی‌شناختمش، ازدواج هم نکرده بودیم که بخواهم خاطرات تعریف کنم گفتم+ کجا رفت؟. با هیجانی که داشت گفت_ نگران نباش دخترم اون برمیگرده، زن و بچش اینجان. + چرا ترکش کردین؟. لبخند رو لبش ماسید و گفت_ من ترکش نکردم اون منو ترک کرد، قضیه‌اش مفصل و طولانیه تو یه موقعیت مناسب برات میگم. + باورم نمیشه که عمه‌اش انقد بی‌رحم باشه. آهی کشید و گفت_ اون گرگ تو پوست میش بود، اون زندگی همه رو آتش زد و خودش هم یک گوشه افتاده هیچکی نیست که یک لیوان آب دستش بده. دستش را رو شکمم گذاشت و گفت_ بچه‌ی سهرابِ من اینجاست!. از خجالت دستش را برداشتم نگاهم را از او گرفتم خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت_ اسمت چیه؟. + مهتا. _ بچه دختره یا پسر؟. لب گزیدم و اشک‌هایم جاری شد و گفتم+ پام خیلی درد می‌کنه از دیروز تا حالا کلی خون ازم رفته، شما واقعا نمی‌تونین کمکم کنین؟. با ناراحتی نگاهم می‌کرد گفت_ کی بهت شلیک کرده؟ چرا این اتفاق افتاد؟. + نمی‌تونم بگم، لطفا کمکم کن من نمی‌خوام بمیرم. بلند شد اشک‌هایم را پاک کرد و بغلم کرد و گفت_ من نمی‌ذارم بمیری، تو عزیز پسرمی، تو مادر نوه‌می، مگه من بمیرم که بذارم اتفاقی برات بیفته. بعد از اینکه فشارم را گرفت گفت_ همینجا بمون، زود برمیگردم. از اتاق خارج شد و بیست دقیقه بعد که برای من اندازه‌ی یک عمر گذشت برگشت و گفت_ گروه خونیت چیه؟. + آ مثبت. دوباره رفت ولی زود برگشت و گفت_ تو خیلی خوش شانسی که گروه خونیت و داشتم. از من خواست دراز بکشم کاری که خواسته بود را انجام دادم. یک بسته خون به یک دستم و یک بسته سُرم را به دست دیگرم زد و گفت_ تحمل کن، قول میدم مادر شوهر خوبی باشم و زیاد عروسم و اذیت نکنم. از طعنه‌اش خنده‌ام گرفت یک آقایی وارد اتاق شد و بعد از سلام گفت_ خب ببینم چیکار کردی با خودت دختر. بعد معاینه کردن یک چیز را روی زخمم گذاشت که ناله‌ام درآمد گفت_ قوی باش دختر، اتفاقی که نیوفتاده فقط گلوله از بغل پات رد شده و یکم سوزونده، همین.
  20. A.F

    مشاعره با اسم دختر

    عزیزم ارشاویر اسم پسر هست به معنی مرد مقدس و یکی از شاهزاده های دوره ی اشکانی بوده رامیلا
  21. f.m

    درخواست رصد رمان

    بعد از اصلاح ممنوعه ها بهم اطلاع بده
  22. f.m

    درخواست رصد رمان

    پایان رصد تولد بگیره باید🔞 دستم و هم ماچ کنه.🔞.... خیر عزیزخانم، گفتم فقط من، شما و لیانا، حالا خیلی ۱۴ 🔞برن قمار کنن.. 🔞( توی پارت رمانت قمار زیاد داشت اصلاح کن (۳۱ ۳۲ 🔞سهراب سر قمار از یه مرد معتاد الکلی🔞 ۴۶ 🔞بخاطر مس*تی پخش 🔞 🔞نجس باشه که دختر خودش را سر قمار بفروشد 🔞همیشه در داستان‌ها می‌خواند و باور نمی‌کرد و حالا خودش به 🔞سهراب بغلم کرده آن هم درصورتی🔞 🔞تند بالا برویم سختم بود آرام قدم برمیداشتم، نمی‌فهمیدم چرا مثل قبل بغلم نمی‌نکرد تا سریع‌تر برسیم! دلم خوش بود، قصد کشتن ما را داشتند و من به فکر بغل کردن سهراب بودم ب🔞ا ۵۳
  23. Mahdieh Taheri

    درخواست رصد رمان

    سلام عزیزم رصد رمانم تموم نشد؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • ایجاد مورد جدید...