رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. دیروز
  2. #پارت چهل... در نبود مهدیار، دیوارهای اتاق تنگ‌تر می‌شدند، سایه‌ها بزرگ‌تر و دلش بی‌پناه‌تر. کسی نبود که دستش را بگیرد و بگوید: (این‌جا امنی.) او در گوشه‌ی اتاق کِز کرده بود، زانوانش را بغل گرفته و چشم‌هایش را به در دوخته بود؛ در انتظار کسی که قرار بود تمامِ جهانش باشد. دلش برای صدای قدم‌های مهدیار، برای نگاه آسوده‌کننده‌اش، حتی برای نفس‌هایش تنگ شده بود. هر ثانیه نبودنش، مثل باری روی قفسه‌ی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. در ناگهان باز شد. ترسی لرزناک در دلش دوید و همان لحظه از جا پرید؛ اما وقتی مهدیار را در آستانه‌ی در دید، قلبش آرام گرفت و قدم‌هایش بی‌اختیار به سمتش دوید. - سلام، خسته نباشی. صدایش بی‌جان اما پر از دلتنگی بود. نگاهش روی چهره‌ی مهدیار لغزید و دلش فروریخت؛ چشم‌هایی گود افتاده، شانه‌هایی افتاده، مردی که انگار نه خواب دیده و نه زندگی کرده بود. گویی دنیا بر دوشش سنگینی کرده باشد. - چی شده مهدیار؟ چرا این شکلی هستی؟! حرفش نه سرزنش بود، نه شکایت؛ فقط دردی بود که از قلبش ریخته بود گوشه‌ی چشمش. لب‌های مهدیار لرزید. لحظه‌ای چشم بست، انگار دنبال شجاعت می‌گشت و بعد صدایش شکست؛ صدایی که تیزی‌اش مثل تیغ بر روح ورونیکا نشست: - همه چی تموم شد! دنیا ایستاد، نه! خرد شد. مثل شیشه‌ای که با یک ضربه فرو بریزد و تمام امیدهای چسبیده به آن، با خاک قاطی شود. ورونیکا حس کرد زمین زیر پایش جمع شد، انگار یک‌باره تمام جهان با تمام وزنش افتاد روی قلب او. کلمات مهدیار هنوز در هوا می‌لرزیدند، مثل پتکی که هزاربار تکرار می‌شد:(همه چی تموم شد.) لحظه‌ای پلک نزد. نه نفس کشید، نه فکر کرد؛ فقط ایستاد و نگاه کرد. انگار تمام رگ‌های بدنش یخ زده بود. - چی گفتی؟ صدایش نمی‌لرزید؛ خالی بود. مثل کسی که میان طوفان سنگ شده باشد. مهدیار نگاهش را دزدید، انگار حتی شجاعت دیدن خرابی‌ای که ساخته بود را نداشت. - همین که شنیدی. چشم‌های ورونیکا پر شد. نه از گریه، از سوختن. اشکی که جمع می‌شد، می‌سوخت و نمی‌ریخت. قلبی که می‌تپید، اما هر ضربانش مثل ضربه‌ی چاقو بود. - دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی گفته که با این حال اومدی. لبخند زد، اما این لبخند آخرین دست و پا زدن امید بود. مسخره و تلخ، مثل لبخند آدمی که وسط اعدام فکر می‌کند شاید طناب پاره شود. سمت یخچال رفت. دستش می‌لرزید، اما سعی کرد طبیعی باشد. - بیا آب بخور، معلومه امروز چرا دم در موندی؟! مهدیار هیچ نگفت و آن سکوت، بدتر از فحش بود، بدتر از سیلی، بدتر از مرگ. سکوتِ آدمی که دیگر نمی‌خواهد باشد. مهدیار لبش لرزید. سپس با صدایی که نه احساس داشت، نه انسانیت، فقط سرد، کوتاه و قاتلانه بود گفت: - امروز با دختر خالم عقد کردم. زمان ایستاد. لیوان از دست ورونیکا افتاد، صدای شکستن شیشه مثل شلیک گلوله بود. شیشه‌ها پخش شدند، درست مثل تکه‌تکه‌های قلبش. نفسش برید. نه گریه بود، نه ناله، فقط یک سکوت مرده و بعد، خنده. خنده‌ای که اصلاً شبیه خنده نبود. خنده‌ی آدمی که دیگر مرز بین گریه و جنون را گم کرده. - چی گفتی؟
  3. رز.

    سلام ممنونم عزیزم بخاطر لایک‌ها

  4. پارت هفتم: ساعت از دو گذشته بود. چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کم‌رمق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. آرمان مدتی بود حرفی نمی‌زد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا می‌کرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانه‌اش در نور نارنجی می‌زدند. مهتاب پرسید: - به چی فکر میکنی؟ آرمان جواب نداد. فقط گفت: - نمی‌تونم صبر کنم. باید برم. مهتاب از جا بلند شد. - الان؟ نصف شب، آرمان… - میدونم. صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش می‌رسید. - اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه. مهتاب نزدیک رفت. - گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟ آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند. - یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من. مهتاب گفت: -بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو. اما آرمان نگاهش نکرد. به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمی‌اش را بیرون آورد. حرکت‌هایش حساب‌شده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند. - آرمان... - فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم. مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت. - یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟ آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد. - نمی‌فهمی... چیزها تموم نمی‌شن تا وقتی خودت باهاش روبه‌رو نشی. مهتاب زمزمه کرد: - و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟ آرمان لحظه‌ای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس. - شاید همینو میخوام بدونم. بعد، بی‌صدا از کنارش گذشت. مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجره‌ای به سمت شب باز می‌شود. او صدای خش‌خش کلیدها را شنید. - داری چیکار میکنی؟ - نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه. - آرمان، در رو باز بذار. اما صدایی نیامد. تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل. مهتاب دوید سمت در. دستگیره را چرخاند، اما باز نشد. - آرمان! صدایش میان دیوارها گم شد. از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین. - فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمی‌گردم. قول میدم. سکوت بعد از صدای قدم‌هایش، که در راهرو دور می‌شدند. مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد. نور چراغ لرزید.
  5. آفرین بهت لذت بردم کاش طولانی تر بود،🌺❤️

    1. zara

      zara

      قربان شما💞

  6. #پارت سی و هشت... مهدیار سکوت کرده بود؛ سکوتی سنگین، مثل بغضی که در گلوی دنیا گیر کرده باشد. نگاهش روی ورونیکا ثابت ماند و هر واژه‌ای که او بر زبان می‌آورد، مثل ضربه‌ای تازه روی قلبش فرود می‌آمد. او از مادرش می‌گفت؟ از همان زنی که مهدیار تمام عمرش را کنار حرمتش نفس کشیده بود؟ نمی‌دانست درد کدام‌شان بزرگ‌تر است؛ درد ورونیکا که با عشقش سوخته بود و سکوت کرده بود، یا درد خودش که تازه داشت چشم باز می‌کرد. قلبش شکست. اعتمادش ریخت زمین. با دستی لرزان، دستش را بالا آورد و ورونیکا با چشم‌هایی پر اشک و خفه از ترس و اندوه، ساکت شد. مهدیار قدمی به سمت مادرش برداشت، صدایش زخمی بود، مثل تیغی که روی حنجره کشیده می‌شود. - میگی دختر بدیه؟ همون دیروز که پرستار کبودی‌هاش رو دید می‌تونست شکایت کنه، اون‌وقت خودت چیکار می‌کردی؟ چجوری تونستی این‌جوری بهش نگاه کنی؟! باید خوشحال می‌شدی همچین گلی رو آوردم خونه‌مون، حداقل مثل دخترت باهاش رفتار می‌کردی! اجازه نداد مادر حتی نفسی برای دفاع بکشد. برگشت سمت ورونیکا. - آماده شو، میریم. چشم‌های ورونیکا برق کوتاهی زدند؛ برق امید. اما همان لحظه، سایه‌ای از نگرانی روی صورتش نشست، کجا؟! مهدیار گوشی را از جیب بیرون کشید، شماره‌ای گرفت و با قدم‌های محکم از اتاق بیرون رفت. مادرش با وحشت پشت سرش بود. - داری به خاطر یه دختر خانوادت رو ول می‌کنی میری؟! - نمی‌خواستی بد رفتاری کنی باهاش! صدایشان دور شد. ورونیکا با دستان لرزان لباس‌هایش را جمع کرد. سکوت خانه، شبیه صدای گریه خاموش بود. دو ساعت بعد مهدیار برگشت. - پاشو میریم. کمد را باز کرد. چند دست لباس برداشت و با لباس‌های ورونیکا داخل ساک گذاشت و راه افتادند. خانه خالی بود از مردها. ماهان و پدرش بی‌خبر از فروپاشی خانه‌ای که زیر سقفشان رخ داده بود. مادر مهدیار اما گم شده بود بین درد و خشم و التماس. مقابل در ایستاد، نفس‌بُریده، لرزان. با نگاهی آمیخته از نفرت و اندوه به ورونیکا زل زد، سپس چشم‌های خیسش روی پسرش نشست. صدای مادر لرز داشت؛ همان لرزی که وقتی دل آدم از جا کنده می‌شود، در گلو گیر می‌کند. - من تورو بزرگ کردم، اون‌وقت تو به خاطر یه دختر که فقط چند ماهه می‌شناسی، داری من رو ول می‌کنی؟ کلماتش مثل شمشیر نبود؛ مثل گریه‌ی یک کودک بود. مثل کسی که دنیاش را با دست خودش داده باشد و حالا تازه می‌فهمد. چشم‌هایش سرخ بود، صدایش ترک‌خورده؛ انگار سال‌ها ته دلش چیزی جمع شده بود و حالا یک‌باره لبریز شده. - تو همه‌ چی منی پسرم، تکیه‌گاهم، صدای خونه‌م. اشک از گوشه چشمش سر خورد و لبش لرزید. - مگه من چی کم گذاشتم؟ مگه چی کم گذاشتم که یه غریبه بشه همه‌ چی‌ تو؟ ورونیکا نفسش برید. انگار زمین زیر پایش خالی شد. غریبه؟ تنها واژه‌ای بود که توانست شانه‌هایش را خم کند. دلش برای زن شکست. برای خودش هم شکست. برای مهدیار؟ انگار قلبش می‌لرزید زیر وزن انتخابی که نمی‌خواست هیچ‌وقت انجام دهد.
  7. #پارت آخر نور نارنجیِ غروب، روی شیشه‌های ماشین بازی می‌کرد و خیابان‌ها در انعکاس طلاییِ آن نفس می‌کشیدند. نوآ با لبخندی آرام از ماشین پیاده شد، صدایش در میان هم‌همه‌ی خیابان گم شد. - همین‌جا بمون، زود برمی‌گردم. زر لبخندی خسته زد، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. در ماشین بسته شد و سکوت کوتاهی در فضای بسته‌ی خودرو نشست. او نگاهش را به بیرون دوخت؛ به ازدحام آدم‌هایی که بی‌هیچ دغدغه‌ای از کنار هم می‌گذشتند بی‌آن‌که بدانند زندگی می‌تواند در یک لحظه تمام شود. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید، هوای بعد از ظهر درون سینه‌اش سنگین و گرم شد. لحظاتی بعد، در ماشین باز شد و نوآ با دو لیوان قهوه‌ی داغ برگشت. بخار شیرینی میان نور نارنجی بالا می‌رفت. - یکی تلخ و یکی شیرین. حدس بزن کدوم برای توئه؟ - اونی که ازم قایمش کردی! نوآ خندید، قهقه‌ای از ته دل شبیه خنده‌ی کسی که می‌خواهد غم را از روی زبانش پاک کند. - پس هنوزم خوب حدس می‌زنی! زر قهوه‌اش را گرفت. چند لحظه فقط صدای خیابان بود. بوق‌ها، گام‌ها و صدای دور موسیقی از کافه. نوآ به روبه‌ رو خیره ماند و بعد بی‌مقدمه گفت: - داشتم به یه سفر فکر می‌کردم. زر با تعجب به او نگاه کرد. - مسافرت؟! تو؟! - آره. نه جنگ، نه مأموریت فقط چند روز دور از همه‌چی. شاید یه شهر کوچیک کنار دریا یا جایی توی کوهستان. یه جای ساکت. زر نگاهش را نرم کرد. لحنش آرام و غمگین بود. - تنها میری؟ - آره. تو برنامه‌ای نداری؟ - من؟ هنوز دارم یاد می‌گیرم زندگیِ عادی چه شکلیه. نوآ کمی سکوت کرد، بعد گفت: - راستی، سه‌شنبه یه مانور نظامی برگزار می‌شه. من، تو، لیا و چند نفر دیگه هم باید اون‌جا باشیم. زر ابرو بالا انداخت: - چه مانوری؟ - ارتقای رتبه. این‌بار رسمی، جلوی دوربینِ وزارت دفاع. زر نیش‌خندی طعنه آمیز زد‌‌ و گفت: - پس کلمن بالاخره به وزارت رسید. نوآ سری تکان داد. زر آهی کشید و صدایش در میان نور غروب گم شد. - فکر نمی‌کردم بعد از اون شب، چیزی برای جشن گرفتن مونده باشه. - تو موندی زر، یعنی هنوز همه‌چی تموم نشده. حیف نیست این هوا رو با موندن توی ماشین از دست بدیم؟ بریم کمی قدم بزنیم. زر لبخندی کم‌جان زد. - باشه، فقط یادت نره کجا قرار بود بریم. - حواسم هست، نگران نباش. زر و نوآ از ماشین پیاده شدند. نسیم ملایمی در میان برگ‌های زرد می‌پیچید. صدای خیابان و گام‌های عابران درهم می‌رفت. بوی قهوه و خاک نم‌خورده فضا را پر کرده بود. آفتاب آخرین نفس‌هایش را پشت ساختمان‌ها می‌کشید. انگار دنیا داشت آرام‌تر می‌چرخید. در همان حال صدای ویبره‌ی تلفن نوآ بلند شد. نگاه کوتاهی به صفحه انداخت و پیامی فرستاد. زر با صدایی آرام گفت: - راستی دیرت نشه، قرار بود چیزی به الویس تحویل بدی. - نه، مشکلی نیست. اتفاقاً همین الان پیام داد. گفتم به زودی می‌بینمش. نوآ ایستاد و مکثی کرد، بعد با لحنی جدی و آرام گفت: - زر. بعضی وقت‌ها محافظت از یه نفر یعنی دروغ گفتن بهش. زر ایستاد، نگاهش سردرگم شد. - چی؟ نوآ لبخندی زد اما اندوه در چهره‌اش موج می‌زد. - من… - تو چی نوآ؟ - فقط می‌خواستم مطمئن بشم از اون شب زنده بیرون میای. زر یک قدم نزدیک‌تر شد. صدایش لرز داشت. - منظورت چیه؟ نوآ نگاهش را پایین انداخت، زمزمه کرد: - بعضی وقت‌ها واقعیت اون‌طور که به نظر می‌رسه نیست. زر نفسش را در سینه حبس کرد. قلبش شروع به تپیدن کرد. - داری منو می‌ترسونی، نوآ. نوآ چیزی نگفت. نگاهش از چشمان زر به پشت سرش رفت. لبخندی کم‌رنگ گوشه‌ی لبش نشست. زر برگشت و ناگهان نفس در سینه‌اش حبس شد. مردی با هودی تیره که که کلاهش پایین کشیده بود چند قدم آن‌ طرف‌تر ایستاده بود. نگاهی آشنا، چشمانی که سال‌ها در ذهنش جا مانده بودند. تپش قلبش در گلویش پیچید. نه می‌توانست حرکت کند، نه نفس بکشد. چشمانش بازتر شد، لب‌هایش لرزید. خون در گوش‌هایش زنگ می‌زد. قلبش، همان قلب خسته‌ای که مدت‌ها فقط برای زنده‌ ماندن می‌تپید حالا مثل پتک به سینه‌اش می‌کوبید. مرد قدمی نزدیک‌تر آمد. چشمانش همان بود، همان نگاهی که میان خستگی و امید، آتش آرامی داشت. قدمی جلو آمد. نور غروب از میان شاخه‌ها شکست و روی چهره‌اش افتاد. برای لحظه‌ای همه‌چیز ایستاد.هوای اطراف سرد شد و صداها خاموش. پلک‌هایش سنگین شدند، چشمانش از اشک می‌سوخت. نمی‌دانست رویاست یا واقعیت. ولی او آن‌جا بود. نگاه‌شان در هم گره خورد؛ نگاهی آشنا، پر از زخم، اشتیاق و اندوهی که فقط عشق می‌توانست بسازد. اشک از چشمان سبز زر فرو ریخت. صدایش میان هق‌هق شکست. - جاش! نام را با تردید گفت، انگار نمی‌دانست این واژه اجازه دارد هنوز زنده باشد یا نه. پوستش رنگ خاک گرفته بود، موهایش بلندتر، نگاهش عمیق‌تر اما آن شعله‌ی آرام در چشمانش هنوز همان بود. - زر! صدای او، خش‌دار و شکسته مثل نغمه‌ای قدیمی در گوش زر پیچید. اشک‌هایش بی‌اختیار فرو ریختند. لرزش دستانش را نمی‌توانست پنهان کند. هر قدمی که جاشوا نزدیک‌تر می‌شد خاطرات روی هم می‌ریختند. صدای خنده‌اش، جدال‌هایشان، آن شبِ آخر، آن سکوتِ مرگ. همه‌چیز در یک لحظه زنده شد. می‌خواست به سمتش بدود اما پاهایش قفل شده بود. نه از ترس، از باور نکردن. نوآ بی‌آنکه حرفی بزند از آن‌دو فاصله گرفت و به سمت ماشین برگشت. گوشی‌اش را بیرون آورد و پیامی برای زر فرستاد: - امانتی الویس رو بهش تحویل دادم. من‌ رو بابت همه‌چیز ببخش. حالا می‌تونم با خیال راحت مسافرت برم. گوشی را روی صندلی گذاشت، سوییچ را چرخاند و آرام از میان غروب نیویورک عبور کرد. ساعتی بعد زر و جاشوا روی نیم‌کتی در همان پارک نشسته بودند. سکوتی میانشان پر از هزاران حرف ناگفته بود. اشک‌های زر روی صورتش خشکشده بود. - پس، الویس تو بودی؟ جاشوا با لبخندی کوتاه سر تکان داد. - پس تمام مدتی که فکر می‌کردم نیستی درست کنارم بودی. جاشوا با چشمانی مرطوب لبخند زد. - تمام مدت حتی وقتی با نوآ درباره‌م صحبت کردی! نوآ میکروفون رو خاموش کرد اما من شنیدم زر. همه‌ش رو! می‌خواستم همون موقع ببینمت ولی نوآ اجازه نداد. زر خجالت‌زده و متعجب نگاهش را از او دزدید. قلبش گرم شده بود، چنان که انگار دنیا برای چند لحظه فقط برای آن دو ایستاده بود. جاشوا آرام گفت: - راستش، فکر می‌کنم باید یه چیزی رو بهت بگم. نوآ، در حالی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود، داشبورد را باز کرد تا سیگار برگی بردارد اما چشمش به جعبه‌ی کوچکی افتاد. جعبه‌ی یک حلقه. سکوت کرد، نفسی کشید و زیر لب گفت: - لعنت بهت جاشوا! فراموشش کردم! چراغ سبز شد. نوآ راهنما زد و با عجله دور زد. نیویورک در نور طلاییِ غروب غرق شد. باد از میان ساختمان‌ها گذشت و همه‌چیز مثل آخرین سکانسِ یک رؤیا آرام محو شد. لینک تماشای پارت آخر: https://drive.google.com/file/d/1z2LhxMWUvi5voExVWvE1mT2x3gJO2Ki8/view?usp=drivesdk
  8. #پارت چهارم حواسش جمع یلدا و صحبت ناراضیش با اون دو عضو پلشت محله شد. - دختر نباید ترسو باشه، الان کل بچه‌ها داخل آبن. مهدی خلی هم با اون هیجانی حرف زدنش که باعث میشد کلی آب دهانش بپاشه بیرون، ادامه‌ی حرف محمود رو گرفت. - رودخونه عمقی نداره که بترسی، نترس غرق نمیشی! و با قیافه‌ مسخره‌ش شروع کرد به قاه‌قاه خندیدن! به سمتشون شروع به شنا کرد تا این مگس‌های مزاحم رو از گل زندگیش دور کنه که هنوز نرسیده با نگاه مشکوکی که بهم انداختن از دست و پای یلدا گرفتن و اون رو انداختن توی آب. درست که آب زیاد عمیق نبود ولی با این طرز انداختنش و شوکی که به اون وارد شد رفت زیر آب. نفهمید چطوری به سمتش پرید و از زیر آب کشیدش بالا! هنوز هم اون نگاه ماتش توی نظرش تازه‌ست. تا یلدا رو به تخته‌سنگ نزدیکشون رسوند و روش نشوند، با خشم به سمت اون دو نفر مردم آزار دوید. - مگه مرض دارین عوضیا! مشت رها شده‌ش به گونه‌ی محمود نرسیده، بچه‌ها جداشون کردن و نذاشتن دق دلیش رو سر اون دو تا خالی کنه. اون دو تا هم احتمالا قبل از فهمیدن و دخالت یاسر، صحنه رو ترک کردن ولی هنوز خنده‌های مورددار یاسر که به سمت یلدا حواله میشد، توی سر و گوشش پیچ می‌خورد. دوباره به سمت یلدا برگشت و نفس زنون به چهره‌ی خیس وحشت زده‌ش نگاه کرد. - نترسیدی که! چیزی نشد! یلدا پلک زد و یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد ولی اون سریع دستش رو گرفت و با تاکید گفت: - نباید پیششون خودت رو ضعیف نشون بدی که بخوان اذیتت کنن. الانم اگه به من اطمینان داری بذار بیارمت توی آب تا بدونی هیچ ترسی نداره. فکر نمی‌کرد این دو تا کلوم حرفش این‌جوری روی دختر کوچولو تاثیر بذاره که اون یکی دستش رو هم خودش بذاره توی دستش و اجازه بده که با هم وارد آب رودخونه بشن. جالب بود که بعد چند دقیقه کلا ترسش ریخت و کم‌کم با آب آشتی کرد. از اون روز به بعد یلدا با دخترای محل توی آب بازی هم شرکت کرد و دیگه یادش نموند که یه زمونی از رفتن توی آب واهمه داشت. دستی به روی صورتش کشید که بر اثر برنامه‌های صبحگاهی پادگان، آفتاب سوخته شده بود. بعد تموم کردن سربازیش قصد داشت واسه دانشگاه خوب درس بخونه و شیلات قبول شه تا بتونه توی ماهی‌سرا کنار باباش به کار مشغول شه، اما خیلی دوست داشت اول از یلدا خیالش راحت بشه که این مدت رو براش صبر می‌کنه. اون یلدا رو از همون بچگی فقط برای خودش می‌خواست و می‌دونست که یلدا هم کاملا از نیت قلبیش باخبره. کاش این چند سال زود بگذره و اون هم به آرزوی دلش برسه و یلدا سهمش تا دیگه شب‌ها بدون کابوس از دست دادنش سر به بالین بذاره. قبل رفتن به سربازی وقتی با کلی کشیک دادن تونست اون رو توی کوچه پشتی خونشون غافلگیر کنه تا بهش نزدیک شه، دختر کوچولو که دیگه داشت واسه خودش خانومی میشد، کلی سرخ و سفید شد و سرش رو انداخت پایین. خودش رو به سمت یلدا کشوند و در حالی که به چهره‌ی زیبای خجالت زده‌ش نگاه می‌کرد با کلی حسرت و دلتنگی لب باز کرد. - یلدا هفته‌ی بعد باید برم شیراز چون آموزشيم اون‌جا افتاده. یلدا بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، جوابش رو داد. - آره خبر دارم، خاله منیر به مامانم گفته بود. لبخند زد، با وجود استرسی که از پیدا شدن کسی توی خلوتشون داشت. - دلم برات تنگ میشه، فقط می‌خوام این مدت که نیستم بدونم تو هم منتظرم می‌مونی. این‌بار سرش رو بالا گرفت و شراره‌های آتشین سیاهش رو به چشمای غم گرفته‌‌ی پسرِ دلتنگ هدف گرفت. - به سلامتی بری و برگردی. جوابش این نبود، پس با اصرار تکرار کرد. - هستی تا بیام مگه نه؟! کمی لب‌های یلدا کش اومد ولی از پهن شدن بیشترش خودداری کرد. - من هنوز کلاس اول دبیرستانم، کلی باید درس بخونم. بی‌ربط جواب داد ولی هم دلش گرم شد و هم لبخند راحتی روی لب‌هاش نقش بست. خوبه که دختر کوچولو فقط به فکر درس خوندنه و به چیز بیشتری دل مشغولی نداره، همین خیالش رو جمع کرد که با فراغِ خیال به سربازیش برسه. وقتی از حموم اومد بیرون به تدارکات مامانش روی میز نگاه کرد که انواع و اقسام خوراکی رو واسه تک پسرش مهیا کرده. یک لحظه یاد دستبند چرم بافته شده‌ای که از مرتضی توی پادگان بافتش رو یاد گرفته افتاد که چطوری به دست صاحبش برسونه؟! کاش که خوشش بیاد و بتونه خودش اون رو به دور مچ قشنگش بندازه.
  9. پارت ششم: صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید. مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداری‌اش گذشت. آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمه‌باز و پر از سایه بود. نور چراغ کم‌رمق کنار تخت روی پوستش می‌لغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمی‌خواهد فاش شود. او بی‌آن‌که نگاهش را از تلفن بردارد، گفت: - دیر وقت... اما تلفن باز زنگ زد، مصرانه‌تر، مثل کسی که نمی‌خواهد را تحمل کند. مهتاب به لب‌هایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود. آرمان گوشی را برداشت. صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفس‌ها گم می‌شد: - آرمان؟ هنوز بیداری؟ مهتاب بی‌اختیار نفسی در سینه‌اش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بی‌روح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود. آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت: - گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم. - می‌دونم، اما نمی‌تونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. می‌گه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه... آرمان میان حرفش پرید: - کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم. مهتاب به خطوط چهره‌اش خیره ماند. آن سکوت‌های کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانه‌ها… همه چیزهایی بودند که نمی‌خواستند. زن در آن سوی خط هنوز حرف می‌زد، صدایش حالا بغض‌آلود بود: - نمی‌فهمی... اون هنوز فکر می‌کنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته. آرمان به‌ناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد. - دیگه بسّه. صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بی‌درنگ تماس را قطع کرد. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود و سنگین آرمان. مهتاب به او نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانست از کجا شروع کند. - کی بود؟ صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت. آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد می‌آیند تا آرامش. - یه آشنا… از بیمارستان. - بیمارستان؟ - مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد. مهتاب به‌آهستگی گفت: - چی شروع کرده؟ آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آه کشید. - حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد. نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریک‌تر از قبل شد. - می‌دونی مهتاب، عشق‌ها مثل بیماری می‌مونن. درمان نمی‌شن، فقط پنهان می‌مونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه. مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار می‌ترسید هر کلمه‌اش، دروازه‌های جدید از حقیقت را باز کند. آرمان ادامه داد: - مادرم عاشق کسی شد که هیچ‌وقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بی‌پروا، با اون نگاه‌هایی که انگار می‌تونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن. او لحظه‌ای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود. - اون موقع کسی نمی‌فهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامه‌ها، عکس‌ها… و آن حس وحشتناک می‌دانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر می‌بود. مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج می‌زد. - و اون پسر… چی شد؟ آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد. - رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمی‌دونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود. مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده. نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح می‌رقصید. او نمی‌دانست باید دلسوزی کند یا بترسد. آرمان ادامه داد، بی‌آن‌که نگاهش را از او بردارد: - می‌دونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت می‌خواهم مادرم رو ببینه. گفت نمی‌تونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه. مهتاب بی‌اختیار گفت: - و تو… چی گفتی؟ آرمان لبخند زد، اما نگاهش بی‌نور شد. - گفتم عشق گناه‌آلود رو نمی‌شه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی. او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغ‌ها مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند. - گاهی فکر می‌کنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو. مهتاب نفسش را بند آورد. آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس می‌لرزید. - میفهمی؟ من از عشق می‌ترسم، چون می‌دونم چطور می‌تونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد. مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره می‌گذشت. در دلش احساس دوگانه‌های می‌جوشید: دلسوزی و هشیاری. او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است. آرمان به آرامی گفت: - ببخش که اینو گفتم. نمی‌خواستم سنگینی گذشته‌ی من بیاد سراغ تو. مهتاب سرش را تکان داد. - شاید باید می‌گفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود. برای لحظه‌ای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک. اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناک‌تر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است. در چشمان آرمان، چیزی از گذشته می‌درخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه. مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگی‌شان طنین بیندازد… و عشق ممنوعه‌ای که سال‌ها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت. او در دل گفت: - اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.
  10. جدیدا
  11. #پارت شصت و پنج نوآ سری تکان داد. لبخند کم‌رنگی روی لب‌های خسته‌اش نشست. - همین که ادامه می‌دی یعنی هنوز داری به خودت کمک می‌کنی. زر نگاهش را پایین انداخت. سکوتی کوتاه میانشان نشست، از همان جنس سکوت‌هایی که نه سنگین است و نه سرد، فقط پر از آرامشِ خسته‌ کننده‌ای‌ست که بعد از طوفان می‌آید. نوآ دستش را پشت گردنش گذاشت انگار چیزی میان ذهنش گیر کرده باشد. نفس عمیقی کشید و گفت: - راستی، به پیشنهاد سیا فکر کردی؟ زر آهی کشید. صدایش آرام اما مطمئن بود. - فکر نمی‌کنم بخوام قبولش کنم. نوآ کمی جا خورد. - چرا؟ موقعیت خیلی خوبیه مخصوصاً با توجه به مهارت‌هایی که داری. اون‌ها خودشون سراغت اومدن. زر شانه بالا انداخت و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شد. - آره، موقعیت خوبیه ولی نه برای من. من نمی‌خوام دوباره شاهد از دست دادن آدمای دورم باشم. نوآ لحظه‌ای سکوت کرد، فقط سرش را تکان داد. - باشه تصمیم با خودته. فقط مطمئن شو از سر خستگی ردش نمی‌کنی. بعد لبخندی زد و لحنش را کمی سبک‌تر کرد. - بعد از کار برنامه‌ای نداری؟ اگه وقت داری باهم بریم یه جایی. زر سر بلند کرد. - کجا؟ - باید یه پرونده رو تحویل الویس بدم ولی قول یه قهوه‌ی درست‌ و حسابی رو هم بهت می‌دم. لبخند کم‌جانی روی لب‌های زر نشست، لبخندی که شاید برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها از ته دل بود. - باشه ولی فقط به شرطی که قهوه‌ش بهتر از این باشه. او به لیوان سرد قهوه‌اش اشاره کرد. نوآ خندید، خنده‌ای گرفته و آرام. - قول می‌دم سلیقه‌م تو انتخاب قهوه خوبه. - باشه پس بعد از کار می‌بینمت. نوآ لبخند زد و از جایش بلند شد. هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای زر دوباره او را متوقف کرد. -نوآ؟ نوآ برگشت. نگاهش به چشمان سبز و خسته‌ی او افتاد. - چیه زر؟ زر چند لحظه‌ای سکوت کرد، لب پایینش را میان دندان‌هایش فشرد. - چیزی رو فراموش نکردی؟ نوآ ابرو در هم کشید. - فکر نمی‌کنم، چطور؟ زر با لحنی آرام اما سنگین گفت: - قولت یادت رفته؟ نوآ مکثی کرد، و بعد با لبخندی تلخ گفت: - آها، نه یادم نرفته. امروز می‌برمت پیشش. فقط مطمئنی آمادگیش رو داری؟ زر نگاهش را پایین انداخت. صدایش لرز خفیفی داشت اما محکم بود. - حالم خوبه فقط این چند روز مدام بهش فکر می‌کردم به این‌که چطور باید با جاشوا خداحافظی کنم. چند ثانیه هیچ‌کدام حرفی نزدند. صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار در فضا پیچیده بود. نوآ نگاهش را از زر دزدید، لبش را روی هم فشرد و با صدایی پایین گفت: - اون هم‌کار و دوست خیلی خوبی بود. نوآ نفسش را بیرون داد، انگار می‌خواست جمله‌ی دیگری بگوید اما نگفت. فقط دستی آرام به پشتی صندلی زد و از دفتر خارج شد. در بسته شد و زر را میان سکوتِ نیمه‌روشنِ اتاق تنها گذاشت. سکوتی نرم فضا را پر کرد. زر برای چند ثانیه به نقطه‌ای روی میز خیره ماند، جایی میان پوشه‌ها و لیوان نیمه‌خالی قهوه که بخارش مدت‌ها پیش خاموش شده بود. انگار زمان در آن اتاق یخ زده بود. صدای گام‌های هم‌کاران از بیرون می‌آمد، صدای دستگاه چاپ، زنگ تلفن‌ها و همهمه‌ی معمول اداره. همه‌چیز مثل قبل بود اما نه برای او. نفس عمیقی کشید. به صندلی تکیه داد و اجازه داد سکوت درونش را پر کند. نور سرد و نقره‌ای خورشید از لای پرده‌ها روی میز افتاده بود و گرد و غبار آرام در هوا می‌رقصید. انگشتانش را روی سطح میز کشید، روی خراش‌های کوچک چوبی که شاید از سال‌ها پیش آن‌جا مانده بودند مثل ردّهایی از آدم‌هایی که آمده و رفته بودند. لبخند کم‌رنگی زد، لبخندی از جنس تسلیم، نه شادی. با خودش گفت: - شاید همین یعنی برگشتن به زندگی که حتی وقتی زخمی باز هم ادامه بدی. دستی به موهایش کشید و به پرونده‌های باز روی صفحه نگاه انداخت. نام‌ها، شماره‌ها، گزارش‌ها، همه آشنا اما بی‌جان به نظر می‌رسیدند. صدای دورِ نوآ را از راه‌رو شنید که با کسی شوخی می‌کرد، صدای خنده‌ای کوتاه، صدای زندگی. زر برای لحظه‌ای لبخند زد؛ شاید هنوز امیدی بود سپس نگاهش را به پنجره دوخت. باران نم‌نم گرفته بود، مثل آن شب در پایگاه. ولی حالا قطره‌ها آرام‌تر می‌باریدند. خیابان پر از رفت‌ و آمد بود. مردم با چتر، تاکسی‌ها، و بخار از دهانه‌ی فاضلاب، زندگی ادامه داشت حتی اگر جاشوایی دیگر نبود. زر زیر لب زمزمه کرد: - می‌گذره، بالاخره می‌گذره.
  12. #پارت سی‌ و شش... پاهایش مانند شاخه‌های خشکِ لرزان در باد می‌لرزیدند. نفس‌هایش کوتاه و داغ بود، اما دلش نمی‌خواست باز هم بهانه‌ای به دست آن زن بدهد. جارو را در دست گرفت و خانه را تمیز کرد، هر ضربه‌ی جارو، تپشِ خسته‌ی قلبش بود. وقتی تمام شد، دست‌هایش می‌لرزیدند، اما باز به آشپزخانه رفت، ظرف‌ها را یکی‌یکی شست، آب گرم روی پوستش می‌سوخت، انگار به‌جای ظرف، زخم‌هایش را می‌شست. و درست همان‌جا، وقتی آخرین ظرف را گذاشت، همه‌چیز دور سرش چرخید. پله‌ها را بالا رفت، اما آخرین پله برایش حکمِ پرتگاه داشت؛ چشم‌هایش تار شدند و جهان دورش فروریخت. نور سفیدی در چشم‌هایش دوید. بازشان کرد، اما نور سوزاندشان. بوی الکل، صدای آرام دستگاه‌ها. سرمی به دستش وصل بود و پتویی سبک رویش افتاده بود. دست‌هایش سرد بودند، اما دلش داغ. پرستاری با چهره‌ای مهربان نزدیک شد و گفت: - بهتری عزیزم؟ او بهتر نبود. او شکسته بود، نه از تب، از زندگی! قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید، اما قبل از آن‌که بگوید، پرستار ادامه داد: - کبودیای دستت واسه چیه؟ اون پسری که آوردت این کار رو کرده باهات؟ ورونیکا با تعجب پلک زد، بغض راه گلویش را بست. - چی؟ نه، متوجه نمی‌شم. پرستار دستش را گرفت و کبودی‌ها را نشانش داد. - می‌تونی شکایت کنی عزیزم، لازم نیست اذیت بشی. ورونیکا به لکه‌های بنفش روی پوستش خیره شد، لب‌هایش لرزید، اما آرام گفت: - نه، جایی خوردم، اشتباه فکر کردین. پرستار فقط گفت آهان، اما نگاهش پر از تردید بود. سوزن را بیرون کشید و گفت: - اگه بهتری، می‌تونی بری. وقتی از بخش بیرون آمد، مهدیار را دید که روی صندلی نشسته و با اضطراب به در خیره شده بود. تا او را دید، از جا پرید. - فدات شم من، بهتری؟ اشک در چشمان ورونیکا جمع شد، اما با تمام توان جلویش را گرفت. - بریم خونه، حال ندارم وایستم. به خانه که رسیدند، پدر و مادر مهدیار روی مبل نشسته بودند. مهدیار سلام کرد، اما جوابشان سکوت بود، سنگین و سرد، مثل دیواری بلند بینشان. ورونیکا به چشمان مهدیار نگاه کرد، خسته‌تر از آن بود که چیزی بگوید. - من حالم زیاد خوب نیست، میرم بخوابم. در اتاق، داروهایش را خورد و روی تشک دراز کشید. بدنش می‌سوخت، اما خستگی‌اش از تب نبود، از کارهای بی‌پایان و حرف‌های خنجرمانند بود. خوابید، خوابی که بوی کابوس می‌داد. صبح روز بعد، با شنیدن صداهایی چشم‌هایش را آرام باز کرد. مهدیار با دیدن چشم‌های بازش لبخندی زد. - ببینم امروز اجازه میدن زودتر برگردم پیش خانمم؟ ورونیکا لبخند محوی زد، خسته اما صادق: - حتی اگه اجازه ندن، مشکلی نیست منتظرتم. مهدیار بالای سرش نشست و گفت: - حالت بهتره؟
  13. #پارت سی و پنج... لبان خشایار از هم جدا شد و لبخندی روشن بر چهره‌اش نشست؛ لبخندی که انگار از ته دل خوشحال بود، نه از سر نمایش. در آن لبخند، شوری از انتظار بود، انتظاری برای نزدیک شدن، برای آشنایی، برای این‌که بداند قصه‌ی این دختر شکست‌خورده در کدام ورق کتاب زندگی نوشته شده. با نوری گرم در نگاهش گفت: - به روی چشم. ورونیکا ممنونی از ته دل گفت و آرام به سوی اتاق تنهایی‌اش قدم برداشت. کلید را پیچاند و در که گشوده شد، عطر آشنایی چون نسیمی نرم از گوشه‌ی خانه برخاست؛ عطری که ناگهان او را به گذشته برد، به روزهایی که بویِ بودنِ کسی، تنها پناهش بود. *** روزها یکی‌یکی گذشتند و مهدیار بیش‌تر در کار غرق شد. ورونیکا ماند؛ ناخواسته، ناگزیر، زیر سایه‌ی نگاه‌های سرزنش‌آمیز. حرف‌های مادر مهدیار مثل خنجری بودند که هر صبح در جانش فرو می‌رفتند! طعنه‌ها، نگاه‌های تردید، گاهی زبانی که با تیزی می‌گفت (تو بلد نیستی یه غذا درست کنی!) و گاهی صدایی که بی‌پروا می‌گفت (لیاقت پسر من خیلی بیشتر از توئه.) او همه‌چیز را می‌شست و جارو می‌کرد، دیوار به دیوار، قابلمه به قابلمه؛ اما حرف‌های تلخ هیچ‌گاه از گوشش دور نمی‌شدند. پدر مهدیار انگار او را نمی‌دید؛ چشم‌ها را می‌بست و سکوت می‌کرد و مهدیار روزها با دل پری در دلِ فاصله‌ها غوطه‌ور بود. ورونیکا روی تشک، پتو را تا چانه حلقه کرده بود؛ لرزشی از تب و از دل‌آشوبه در تنش بود. عرق سردی پیشانیش را تر کرده بود و ناله‌هایی مانند مرغی زخمی از سینه‌اش برمی‌خواست. به خواب نزدیک بود اما خواب هم آرامش نمی‌بخشید؛ خاطره‌ها در سرش می‌چرخیدند و آتشِ پشیمانی در دلش شعله می‌کشید. صدای در که آمد، قلبش پر زد؛ لحظه‌ای خیال کرد مادرش آمده تا او را نجات دهد؛ اما وقتی در باز شد و قامت مادری غریبه با چهره‌ای تند در آستانه قرار گرفت، وحشت چون موجی سرد تنش را فرا گرفت. مادر مهدیار، با نگاهی که هیچ‌ رحمی در آن نبود فریاد زد: - تو که خوابیدی؟! پدر مادرت بهت یاد ندادن صبح زود پاشی تا کار خونه رو بکنی؟ اینم باید خودم بهت یاد بدم؟! زبان ورونیکا بند آمد. خواست بگوید حالم بده، اما صدایش خمیده و شکسته در گلو گم شد: - م... حالِم... بدِ ه... در حالی که ورونیکا هنوز بر تشک خودش را می‌فشرد، مادر مهدیار با جارویی در دست بر سرش فرود آمد. ضربه‌ها پی‌درپی و خشن بودند؛ نه برای درس دادن، که برای اِعمالِ خشمِ بی‌منطق. ورونیکا درد فیزیکی را انگار حس نمی‌کرد؛ بیشتر از ضربه‌ها دلش می‌شکست، شکستی که تکه‌تکه‌اش می‌کرد. اشک‌ها از میان پتو سر خوردند و گونه‌اش را تر کردند، اما جارو همچنان بر تنش کوبیده میشد. زن بی‌رحم پتو را از روی او کنار زد، دستش را گرفت و ورونیکا را تا آستانه‌ی در کشید و با خشم بیرون انداختش. جارو را به سمتش پرت کرد و با صدایی که هیچ اثری از مادرانه در آن نبود فریاد زد: - همین حالا تموم خونه رو جارو می‌کنی، بعد ظرفا رو می‌شوری. نذار چیزی جا بمونه. ورونیکا روی زمین افتاد؛ هوا مثل وزنه‌ای سنگین روی سینه‌اش فشرده بود. کلمات مثل خنجر، در جانش نشستند (تو لیاقت نداری) هر ضربه، هر حرف، مهر تأییدی بود بر تنهائی او! اما برخاست؛ نه با غرور، نه با امید، بلکه با نوعی خستگی عمیق و مرموز که از رگ‌هایش جاری بود. قدم‌هایش را برداشت؛ هر گامی که برمی‌داشت، آهنگِ سکوتِ خانه را همراه خود می‌برد. در ذهنش یک خواسته کوچک می‌سوخت که شاید روزی، دستی مهربان، نرمی صدایی، یا نوری در راه باشد تا تکه‌های شکسته‌ی دلش را دوباره سر جایش بگذارد؛ اما امروز باید جارو می‌کشید، ظرف می‌شست و خاموش می‌ماند چون هنوز چیزی برای گفتن نداشت و شاید امن‌ترین زبانِ او سکوت بود.
  14. پارت پنجم: مهتاب همان‌طور که به تاریکی نگاه می‌کرد، صدای نفس‌های آرمان را در گوشش می‌شنید. هر نفس، مثل وزش نسیمی آرام، قلبش را می‌لرزاند و در عین حال حس می‌کرد چیزی در درونش محکم شده است. چیزی که نمی‌توانست نامی رویش بگذارد. چشمانش را به سقف دوخت، همان سقف سفید که پیش از این خالی و بی‌روح به نظر می‌رسید، حالا پر از سایه‌ها و نورهایی بود که ذهنش ساخته بود. سایه‌ها، برگرفته از خاطرات، ترس‌ها و امیدهایش بودند. هر باری که چشم می‌بست، انگار هزار راهرو از افکار و نگرانی‌ها جلویش باز می‌شد و هر راهرو به نقطه‌ای ناشناخته ختم می‌شد. او آرام نفس کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند. آرمان هنوز کنار او نشسته بود، اما هیچ حرکتی نمی‌کرد، فقط نگاهش را به او دوخته بود. نگاهش، سنگین مطمئن بود. مثل کسی که هیچ چیزی را از دست نمی دهد. مهتاب، با وجود ترسش، نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد. دقایقی گذشت و سکوت اتاق مثل پرده‌ای ضخیم کشیده شده بود. مهتاب سعی کرد صدای خودش را در بیاورد گفت: - آرمان… فردا کجا می‌خوایم بریم؟ صدایش آرام و کمی لرزان بود، اما او خود را کنترل می‌کرد. آرمان لبخند زد، اما لبخندش چیزی بیشتر از آرامش در خود داشت؛ چیزی که مهتاب هنوز نمی‌توانم بفهمم. - یه جای ساده… میخوایم قدم بزنیم، یه قهوه بخوریم، بدون هیچ عجله‌ای. مهتاب نفسش را فرو داد و لحظه‌ای چشمانش را بست. صدای قلبش مثل طبل در گوشش می‌پیچید. قدم زدن، در خیابان بودن، تماشای مردم… اما همزمان چیزی در درونش می‌گفت - آگاه باش. چیزی این وسط درست نیست. او دوباره به آرمان نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط دستش را روی پتو جمع کرد و سعی کرد خود را آرام کند. آرمان خم شد و شانه‌هایش را لمس کرد، حرکتی ساده اما پر از معنی. مهتاب حس کرد گرمای بدنش مثل موجی آرام، تمام وجودش را پوشانده است. و در همان حال، ذهنش دوباره به هزار موضوع پیچیده فرو رفت: آیا این امنیت است؟ یا فقط حصاری است که آرمان دور او کشیده؟ ساعت‌ها گذشت، اما مهتاب خوابش نبرد. چشمهایش به آرامی سنگین میشد، اما ذهنش درگیر بود. هر فکر، هر خاطره، هر نظر، مثل موجی به ذهنش حمله می‌کرد. او لحظه‌های خودش را در گذشته دید، در مدرسه، در جمع دوستانش، در خنده‌های ساده و بی‌آلایش. یادش آمد که چه کسی بوده، پیش از این که آرمان وارد زندگی‌اش شود، و حس کرد آن مهربانی و آزادی چقدر برایش مهم بود. نفسش را کشید و پتو را کمی محکم‌تر به خود چسباند. می‌خواست مطمئن شود که هنوز چیزی از خودش باقی مانده است، چیزی که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را کنترل کند. در همین حال، آرمان آرام بلند شد و چراغ کوچک کنار تخت را روشن کرد. نور ملایم اتاق را پر کرد و سایه ها کمی نرم شدند. او لبخندی زد و گفت: - می خوای یه چیزی بخوریم؟ یه چای یا شیر گرم؟ مهتاب فقط سرش را تکان داد و حس کرد این حرکت ساده، در عین حال آرامش‌بخش بود، چیزی در ذهنش پررنگ‌تر شد: حس مراقبت یا کنترل؟ نمی توانست تشخیص دهد. آرمان کمی عقب نشست و گفت: - می‌دونم این روزها سخته، اما من کنارتم. مهتاب نفسی کشید، اما در همان نفس، حس کرد از عصبانیت و زیر پوستش جریان دارد. او آهسته گفت: - آرمان… من… می‌خواهم فقط خودم باشم. نه کسی که همیشه کسی مراقبش باشه. آرمان سرش را کمی کج کرد، اما چیزی نگفت. فقط لبخندی زد که این بار مهتاب حس کرد کمی نرم‌تر است، اما هنوز چیزی در پس آن وجود دارد که نمی‌دانست چیست. مهتاب به دیوار نگاه کرد و تصویر خود را در نور ضعیف دید. تصویری که نه کامل بود، نه دست‌خوش کنترل کسی. او حس کرد اگر فقط یک قدم بردارد، حتی یک کوچک، دوباره خودش را پیدا می‌کند. شب، در سکوت ادامه داشت. صدای نفس‌ها، صدای تیک‌تیک ساعت، و صدای قلب مهتاب در هم می‌آمیختند. او پلک‌هایش را بست و تصمیم گرفت: فردا، وقتی با آرمان بیرون می‌رود، هر لحظه را زیر نظر خواهد داشت. نه برای دشمنی، بلکه برای خودش. برای اینکه دوباره خودش باشد، نفس بکشد، و حس کند که هنوز آزادی در دستانش است. ساعتی بعد، مهتاب آرام گرفت. نه این که خوابیده باشد، بلکه ذهنش کمی شفاف‌تر شد، خطوط هزارتویی افکارش کمی واضح‌تر شدند. او حس کرد آماده است، برای فردایی آماده است که شاید اولین قدم واقعی برای آزادی و خود بودن باشد. آرمان دوباره کنار او دراز کشید و دستش را روی پتو گذاشت. مهتاب حس کرد لمس او هم آرامش‌بخش است، هم خطرناک است. اما این بار، او خود را آماده کرد تا این مرزها را کند، و نه فقط از دیگران، بلکه از خودش. و اتاق تاریکی، با تمام سایه‌هایش، حالا نه تهدید بود، نه آس کامل. بلکه مکانی برای شروع مبارزه‌ای درونی، مبارزه‌ای برای بازپس‌گیری و نفس کشیدن آزادانه بود، حتی در کنار کسی که همه چیز را می‌خواست کنترل کند.
  15. پارت چهارم سقف سفید اتاق مثل برگه‌ای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلک‌هایش سنگین می‌شد، اما خواب نمی‌آمد. هر بار که چشمانش را می‌بست، تصویر نگاه‌های آرمان مثل سایه‌ای دوباره به ذهنش هجوم می‌آورد. صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفس‌های عمیقش به گوش مهتاب رسید. - خوابت نمی‌بره؟ مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است. اما آرمان خم شد، گونه‌اش را لمس کرد. - می‌دونم بیداری. مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشم‌هایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد. - می‌خوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت می‌کنی. برای همین کنارتم. مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز می‌خزید. امنیت… یا حصار؟ دقایقی گذشت. آرمان همان‌طور که به او خیره مانده بود، گفت: - فردا می‌خوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، می‌دانست این هم بخشی از بازی آرمان است. او آهسته گفت - باشه. آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید. مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه می‌کرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقه‌ای روشن شد: باید راهی پیدا کند. نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.
  16. پارت سوم صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه می‌کرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشه‌ی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس می‌داد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانه‌ی ساده‌ای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر می‌رسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد می‌کرد، انگار هر حرکتش زیر ذره‌بین است. - امروز بیرون نمی‌ری، درست؟ مهتاب لحظه‌ای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - می‌خوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانه‌ای از نارضایتی در چشم‌هایش داشت، اما چیزی نگفت. حس می‌کرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمه‌ای که مهتاب می‌خورد، آرمان با دقت نگاه می‌کرد. حتی حرکات او کوچک‌ترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان می‌داد، و نگاهش مثل وزنه‌ای سنگین روی شانه‌های مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - می‌خوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکت‌ها رو همونطوری که می‌گم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شده‌ای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کم‌کم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد می‌کرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگ‌های خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچک‌تر می‌شوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر می‌خوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعله‌ی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمی‌توانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعله‌ها سایه‌هایش را روی دیوار کشیدند؛ سایه‌ای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانه‌های مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمی‌توانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جمله‌ی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمی‌دانست تا کجا می‌تواند با این فشار زندگی کند، اما نمی‌توانست مخالفت کند. هر نفسش را حس می‌کرد، اما حس می‌کرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگ‌تر می‌شوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.
  17. پارت دوم بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمه‌ای که روی گاز آرام قل‌قل می‌زد، شیشه‌ی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق می‌زد و با دقت وسواس‌گونه پیازها را خرد می‌کرد. انگار همه چیز باید بی‌نقص می‌بود، حتی شکل یک پیاز. مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دست‌هایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست می‌کرد باید حس امنیت می‌داد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود. - میخوای کمکت کنم؟ آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت: - نه عزیزم، بشین. مهتاب لب‌هایش را به هم فشرد. - ولی… شاید کارتو سریعتر می‌کنه. این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق می‌زد. - گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره. مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزی‌ها و قل‌قل قابلمه شنیده می‌شد. - امروز مامان زنگ زد. صدای مهتاب مثل زمزمه‌های لرزان در هوا پخش شد. آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت. - چی گفت؟ مهتاب شانه بالا انداخت. - هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم. لحظه‌ای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان هم‌سطح شود. - عزیزم، ما تازه زندگی‌مونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی… صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم. آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگین‌تر از قبل شد. او به گوشی‌اش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام می‌فرستادند، قرارهای سلامتی، خنده‌های بلند کافه‌ها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟ آرمان گفت -راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، می‌ذارم برات تو اتاق شارژ بشه. مهتاب لحظه‌ای مکث کرد. - نه، لازمش دارم. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین. - عزیزم، فقط می‌ذارمش شارژ شه. نمی‌خوام وسط فیلم خاموش شه. مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد. آرمان گوشی را گرفت، همان‌طور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد. - پسوردتو عوض کردی؟ آرمان این را آرام پرسید. - آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم. - مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟ مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه. خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کم‌کم محو شده بود. می‌کرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود. شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت - ملکه‌ی من، بفرمایید. نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژه‌های کاری‌اش حرف می‌زد، از برنامه‌هایی که برای آینده، از خانه‌های بزرگ‌تر در حاشیه شهر، از این‌که دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی - فقط جایی که من تایید کنم. مهتاب لقمه‌ای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه می‌زد. هر کلمه‌ای که از دهان آرمان خارج می‌شد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر می‌شد. بعد از شام، وقتی آرمان ظرف‌ها را جمع می‌کرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند. - نه، نه، بشین. امشب فقط می‌خوام پیشم باشی . - ولی… - مهتاب. صدای آرمان آرام بود، اما محکم. - گفتم بشین. مهتاب روی مبل نشست، دست‌هایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخن‌هایش را فشار داد. چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت. - فیلمی که می‌خواستم رو پیدا کردم. مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاه‌وسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین. آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همه‌ی وجود او را پر کرد. - این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم. مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه می‌کوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمی‌شنید. در نیمه‌های فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بی‌روح بود. دستی نامرئی روی شانه‌اش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد - بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من می‌خوام همیشه خوشحال ببینمت. مهتاب آرام سر تکان داد. اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.
  18. پارت ۲۵ قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکه‌های آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد. - نیکا! درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمی‌تواند پایش را تکان بدهد، صدا زد: - پام گیر کرده، بیا کمکم کن. لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد. - لاورنتی! با توام. پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشه‌ی درون دستش خیره شد. - هی ایوانوف، پلیس‌ها رسیدن! باید بریم. این صدای یکی از آخرین بازمانده‌های پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید. به زودی تمام ساختمان فرو می‌ریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام می‌افتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچ‌کدام زنده نمی‌ماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند می‌افتاد، هیچ‌کس نمی‌توانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود. پس از چندین ثانیه‌ که برای دومینیکا مانند قرن‌ها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی لب زد: - متأسفم. و قبل از آن که فرصت جواب دادن به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد. *** - دومینیکا؟ دومینیکا؟ این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان می‌داد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمی‌آورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانه‌شان را تحویل گرفته است. اولگا با دیدن نگاه خیره‌ی دومینیکا، به صندلی‌اش تکیه داد و هم‌زمان با ریختن شکر در فنجان قهوه‌اش، گفت: - حواست کجاست؟ واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفته‌ی کنگره، سوزش پوست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافه‌های نسبتاً گران‌قیمت مسکو نشسته بود، می‌توانست به راحتی قسم بخورد که هیچ‌گاه خبری از آتش نخواهد بود. سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانه‌اش زد و گفت: - مهم نیست. - تو فقط به زور انبردست حرف می‌زنی! دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید. - فکر نمی‌کنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟ اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - تو یه عوضی تمام عیاری! دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد. - نمی‌دونستم این‌قدر تحت‌ تأثیرم قرار گرفتی. اولگا گاز کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد: - در اون حد هم نیست. شانه‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد: - آدم‌هایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در می‌آوردن. - چطور شد که اومدی توی این کار؟ - دلت می‌خواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟! دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیه‌‌ی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی می‌کرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد می‌گرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی می‌انداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخم‌هایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقه‌ی افتضاح! - کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟ به چهره‌‌ی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه می‌کرد، زل زد و جواب داد: - فکر نکنم نیازی به اتاق باشه. اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید: - به همین زودی می‌خوای برگردی؟ - خیلی موندگار نیستم. اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانه‌ای گفت: - دوره‌ی آموزشی حداقل سه هفته طول می‌کشه. شانه‌هایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد: - البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسره‌ی... . دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت: - موضوع اینه که من توی دوره‌های آموزشی نیستم. اولگا ضربه‌ی آرامی روی میز زد و گفت: - آهان! یه آدم خوش‌شانس! دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوه‌اش کرد و زیر لب گفت: - قطعاً همین طوره. اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستی‌اش از روی میز، گفت: - ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع می‌کنی. به تبعیت از اولگا، قهوه‌ی نیم‌خورده‌اش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت. - گمون می‌کنم همین‌طور باشه. حساب بعدی با من. اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافه‌ی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند. - دوست داری اولین مأموریتت رو کجا بگذرونی؟ - نمی‌دونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره. اولگا خندید و گفت: - امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی. دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و لب زد: - به شرط این که ساحلی در کار باشه.
  19. پارت پانزدهم «نورا» با مامانم اومده بودیم برون خرید کنیم برای امشب که مهمونی بود رفتیم توی یه مغازه تا مامانم دید بلند شد کلی خوشاامد گویی کرد رفتم طرف لباسا نگاهشون میکردم رفتم طرفه پله‌ها تا رفتم بالا ماهان یه گوشه دیدم یه دختر بود صداش زد _ ماهان _ بله لیا خانوم رفت طرفش دختره لیا_ حوصله ندارم این زنه رو صدا کنم این زیپ برام ببند ماهان رفت طرفش الان واقعا میخوای زیپ و ببندی یک دفعه دختره چشمش به من خورد _ سلام نورا اومد طرفم بغلم کرد من فقط با بغض نگاه ماهان میکردم از بغلش اومدم بیرون گفتم _ شما _ ببخشید باید زودتر خودمو بهت معرفی میکردم من لیام هستم دختر داییت _ خوشبختم صدای مامانم از پشت سرم اومد _ لیا دخترم مامانم محکم بغلش کرد نگاه ماهان کردم سرش پایین بود نگاهم نمیکرد نگاه دختره کرد انگار بزور مامانمو بغل کرد لیا _ خب خب عمه جون فک نمیکردم اینجا ببینمتون من_ منم مامانم_ اومدیم با نورا لباس یه سری وسایل برای امشب بگیریم _ خوبه روبه ماهان _ ماهان میشه خانوم راد رو صدا کنی _ باشه از کنارم رد شد بودن یک کلمه یا حتی نگاه مامان_ سرگرد مرادی بادیگاردت شده _ اره عمه جون نمیدونم چرا عمه رو با لحن بدی میگفت یا من حساس شدم نمیدونم یه خانوم اومد که فک کنم راد باشه رفتم طرف یه لباس خیلس قشنگ بود برداشتم رفتم طرف اتاق پرو تا در بستم اروم اروم شروع به گریه کردن کردم اخه یعنی چی بستن زیپ لباس یه دختر دیگه اگه عاشقش بشه چی صدای در اومد خانوم راد_ عزیزم کمک نمیخوای _ نه فعلا نگاه اینه کردم اشکامو پاک کردم لباس پوشیدم زدم از اتاق بیرون مامانم هنوز توی پرو بود رفتم طرف اینه نگاه خودم میکردم لیا اومد طرفم خیلی دختر خوشگلی بود چشمای سبز موهای خرمایی از اندامش مشخص بود ورزش میکنه واقعا قشنگ بود لیا_ چقدر خوشگل شدی _ مرسی خانوم راد_ لیا خانوم لباستون مشکلی نداره _ نه همینو میبرم با اون اولی که پوشیدم دودلم نمیدونم کدوم ببرم _ باشه خانوم رفتن طرف اتاق پرو زنه حتی نگاهمم نکرد بگه من مشکلی با لباس دارم یا نه از پله‌ها پایین رفت رفتم طرف اتاق پرو که لباس در بیارم پشت سرمم یکی وارد اتاق شد از ایینه نگاه کردم ماهان بود در اتاق قفل کرد از پشت بغلم کرد سرشو نزدیک گوشم اورد _ خیلی خوشگل شدی برگشتم نگاهش کردم _ برو الان میبینه کسی اومد نزدیکم پیشونیمو بوسید _ دوست دارم کوچولو بعد از اتاق زد بیرون چشامو بستم اروم‌تر شدم نفس عمیقی کشیدم لباسمو عوض کرد زدم بیرون مامانم اومد طرفم _ خب دوسش داشتی _ لیا رفت _ اره _ نه میخوام عوضش کنم _ باشه نشست روی مبل _ مامان به اون خانومه میگی بیاد کمکم _ باشه رفت که صداش کنه وقتی اومد _ جانم _ یه لباس میخوام که خیلی خاص باشه و تکراری نباشه خانومه نگاه مامانم کرد مامانم گفت _ خانوم راد دخترم هرچی میخواد براش بیارید _ دخترتون _ بله نورا دخترمه _ باشه چشم ، الان یه لباس براتون میارم تازه از دبی سفارش دادم رفت رفتم نشستم کنار مامانم _ نورا _ جانم مامان _ خوبی _ خوبم چهطور _ سرگرد _ برام مهم نیست _ خوبه زنه اومد لباس بهم داد همراهم اومد تا کمکو کنه پوشیدم خیلی قشنگ شیک بود پوشیده بود ولی شیک زنه_ قول میدم با این لباس امشب کسی چشم ازت برنداره _ خوبه « ماهان » رسیدیم همون پسره که گفتم 23 سال صداش زدم اومد _ اسمت چیه _ امیرعلی لبخندی زدم گفتم _ خوبه با شنیدن اسمش انگار وقعا امیرعلی زندس روبه رومه چشمام و بستم _ خوبی داداش ماهان _ خوبم بیا وسایل ببر داخل من یکم هوا بخورم _ باشه و وسایل برداشت و رفت
  20. #پارت صد و ده من زنی هستم که دیگر اشک مرهم زخم‌ها و دردهایم در زندگی نیست. غمم‌ را طور دیگری در من می‌توانی ببینی، غم را در کلامم احساس می‌کنی، آن‌گاه که شاعری پر از غزل شده‌ام. غم را در لباسی بافته شده از تار و پود بر تن دخترکی خردسال بازیگوش، غم را در پارچه‌ای که با دستان مرتعشم بریده و دوخته می‌شود، غم را در دستمالی می‌توانی ببینی که با آن به جان خانه افتاده و گرد و غبار از در و دیوار زدوده می‌شود. من زنی هستم که دیگر اشکم سرازیر نمی‌شود و غمم را با کلافی از درد هر صبح از نو در قلاب زندگی سر می‌اندازم.
  21. #پارت صد و نه گاهی حتی یک پیام کوتاه، یک دوستت دارم ساده، یک قلب قرمز پایین عکس دلتنگی، می‌تواند نور شود، آرامش شود، امید شود، عشق شود و دنیایی را پر از روشنایی کند، تنهایی را پر کرده و وجودی را پر از احساس خوب سازد؛ پس همیشه باش، جاری، ساری و جاویدان!
  22. #پارت صد و هشت تو چطور توانستی آرامش خاطر پریشانم باشی، وقتی که از پشت شیشه‌های مجازی دیدمت، آرامش مانند نسیم، قاره‌ها را درنوردید و بر قلب دلتنگ من وزید تا تنهایی‌هایم را با حضور خیال تو رنگی سازم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • ایجاد مورد جدید...