رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

FAR_AX

کاربر خاص✨
  • ارسال ها

    115
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    12

تمامی موارد ارسال شده توسط FAR_AX

  1. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    انجام شد.✅️ ■ هر پارت از رمان داخل سایت با فونت پیش فرض سایت باید ۵۰ الی ۶۰ خط در گوشی و ۴۰ الی ۵۰ خط در سیستم باشد. پارت ۹ در رمان شما با فونت پیش‌فرض تایپ نشده، اندازه نوشته‌ها بزرگ‌تر از حد معمول بود و همچنین از پارت ۲۱ رمان به بعد اندازه خطوط پارت‌ها کمتر از ۵۰ خط مشاهده شد. ■ توصیفات رمان کمی مشکل داشت، توصیفات مکان و زمان به خوبی مشهود نبود، مکان‌ها کمی مبهم بود و انگار افراد در یک هاله‌ی مبهم درگیر بودند و بنده نمی‌توانستم به خوبی متوجه جایگاه افراد در محیط اطراف شوم. برای مثال: هنگامی که یل چشم باز کرد، سخن از پرتگاه و زن و مردی به میان آمد؛ من در دیدگاه اول تصور کردم یل چشم‌های خودش را در کنار یه پرتگاه باز کرده، در حالی که فکر می‌کنم در اون قسمت در حال فکر کردن به گذشته بوده. درسته؟! و این امر به خوبی مشخص نبود. یا اینکه کاهن اعظم مرد بوده یا زن؟ این امر به خوبی مشخص نشده بود و من با تصور خودم فکر می‌کردم که مرد بوده ولی اگر مرد بوده چگونه پس از چشم باز کردن متوجه صدای زنانه‌اش نشده؟ یا اگر زن بوده این امر به خوبی مشخص نشده بود و من بعد از بیست و پنج پارت هنوز متوجه این موضوع نشدم. در باقی رمان نیز توصیفات مکان، زمان و شخصیت‌ها در ابهام قرار داشت که بهتر است روی این توصیفات بیشتر کار کنید. ■ لحن رمان شما معیار بود و به غیر از دیالوگ‌ها در مونولوگ‌ها هیچ واژه‌ی محاوره‌ای نباید مشاهده شود؛ اما بیشتر فعل‌های مورد استفاده در رمان شما به‌صورت محاوره بودند. به‌طور مثال: بودن❌️بودند✅️آمدن❌️آمدند✅️ ■ نثر بسیار درست: جمله‌بندی رمان درست نبود و اگر چه در اکثر جاها فعل در آخر جمله می‌آمد؛ اما استفاده شما در حروف ربط (از، که، و، ...) مشکل داشت و خوانش رمان را با سختی مواجه می‌کرد. بهتر است روی جمله‌بندی رمان بیشتر کار کنید. ■ نکات نگارشی رمان به شدت مشکل داشت! استفاده از فاصله‌ها و نیم فاصله‌ها اصلا به خوبی رعایت نشده و همچنین جای‌گذاری علائم نگارشی (. ، ؛ !) نیز به شدت مشکل داشت. همچنین فاصله‌ی بعد از علائم نگارشی هم در بیشتر نقاط رمان رعایت نشده بود. به غیر از این نکات غلط‌های املایی بسیاری درون رمان مشاهده میشد که در طول ۲۵ پارت کاملا در همه جا مشهود بود. غردوغبار، موقیعت، خلئ، سلطنطیه گرد و غبار✅️موقعیت✅️خلأ✅️سلطنتیه✅️ این‌ها فقط چند تا از غلط‌های املایی رمانتون بود و غلط‌های املایی خیلی بیشتر از این به چشم می‌خورد. و همچنین عدد‌ها در رمان به صورت حروف نوشته میشن. ۳۹مین❌️ سی و نهمین✅️ و در نهایت رمان شما موضوع جذاب و به دور از کلیشه داشت، امیدوارم با برطرف کردن ایرادات، رمانتون رو به رمانی عاری از هرگونه نقص تبدیل کنید.😇🥺 تنها یک‌بار دیگر می‌توانید درخواست تعیین سطح مجدد بدید. با سپاس از صبر شما🩵
  2. پارت_26 - پس اون بنیامین و کتک زده! آره؟! لئو سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و پاسخ داد: - بهتره هر چه سریع‌تر یه فکری برای این مسئله برداری. از اتاق خارج شد و بهوران متفکر به جای خالی‌اش خیره ماند. پشت‌بند لئو از اتاق خارج شده و با فریادی بلند گفت: - بنیامین، بیا اینجا کارت دارم! سالنِ خانه در سکوت فرو رفت، خبری از بنیامین نبود، انگار هیچ‌کس جلوی فرارش را نگرفته بود. نگاهش سه محافظی که در گوشه‌ی خانه ایستاده بودند را مورد هدف قرار داده و گفت: - شما دقیقا اینجا چه غلطی می‌کنین؟! نمی‌تونین جلوی یه نیم وجبی رو بگیرین؟ یکی از آن سه نفر با کت شلوار چهار دکمه‌ی مرتبی که به تن داشت زبان باز کرده و گفت: - رئیس برادرتون از این در خارج نشدن. کلافه سرش را خارانده و همان‌گونه که به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود، گفت: - همین طرف‌ها قایم شده، برید پیداش کنید. همه زیر لب چشمی بر زبان آورده و قدمی به جلو برداشتند؛ اما به دومین گام نرسیده، نگاه ترسیده‌شان بر پشت سر بهوران قفل کرده و سرِ جایشان میخ‌کوب شدند. بهوران که از رفتار محافظ‌ها متعجب گشته بود، رد نگاهشان را دنبال کرده و بدنش با چرخش صد و هشتاد درجه به سمت عقب چرخید؛ اما نگاهش با سوراخِ عمیقِ لوله‌ی تفنگی که دقیقا سر او را مورد هدف قراره داده بود، گلاویز شد. ترسیده قدمی به عقب برداشته و آب دهانش را قورت داد، نگاهش از مسیر لوله‌یِ تفنگ شروع و در نهایت به چهره‌ی اخم‌آلود بنیامین ختم شد که با ذکاوت پشتیِ مبل یاسی را که بهوران دقیقا روبه رویش ایستاده بود، بالا رفته تا هم‌قد بهوران شود و این‌گونه با کلت اسپرینگ فیلدی که برای دست‌های کوچکش سنگینی می‌کرد، پیشانی بهوران را مورد هدف قرار داده بود. در حالی که دائما انگشت‌هایش را دور اسلحه محکم‌تر می‌کرد تا مچِ دست‌های نحیفش که از سنگینی اسلحه به‌درد آمده کمی آسوده شود، با صدایی بغض‌آلود و ترسیده گفت: - قشابش پره، ملسح هم هست، فکر نکن بلد نیستم باهاش کار کنم. بهوران که از طرز سخن گفتن بنیامین خنده‌اش گرفته بود، نتوانست صحت حرفِ بچگانه‌اش را باور کند؛ اما با صدای بمب مانند شلیک گلوله‌ای که مسیر شش متری سقف را طی کرده و به یکی از لوستر‌های وسط خانه خورد، وحشت‌زده خود را بر زمین انداخت و نفس- نفس‌زنان نگاهش را به تکان‌های پی در پی لوستر بر روی سقف سپرد. - گفتم که بلدم! همه‌ی محافظ‌ها با چند قدمی کوتاه به سمتشان هجوم آوردند؛ اما بهوران با اشاره‌ی دست مانع از حرکتشان شد. دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برده و همان‌طور که از جایش برمی‌خاست گفت: - باشه، باشه، آروم باش! اونی که تو دستت گرفتی اسباب بازی نیست بنیامین، خطرناکه! همان‌طور که با اسلحه رد بهوران را دنبال می‌کرد، نگاه ترسیده‌اش را از چشم‌های مشکی‌ بهوران گرفته و به بینی‌ِ عقابی‌اش که از شدت خشم، صدای نفس‌های پی‌ در پی‌اش به گوش می‌رسید سپرده و با لکنت گفت: - اگه خطرناکه چرا همتون شبیهش یکی دارین؟ من دیدم که اون مردا باهاش چند نفر و کشتن! اونا خیلی گریه می‌کردن و می‌گفتن ما رو ببخشید؛ ولی اون مردا کشتنشون. دست‌هایش را همان‌گونه که دور اسلحه قلاب بودند عقب برد و با آستین لباسش، اشک‌هایی که در مسیر گونه‌اش روان شده بودند را پاک کرد، سپس ادامه داد: - من خیلی گریه کردم؛ ولی اونا... اونا منو کتک زدن و گفتن اگه ساکت نشی تو رو هم مثل اونا می‌کشیم.
  3. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام درخواست تعیین سطح قلم رمانم رو دارم ۲۵ پارت تکمیل شده @Nasim.M
  4. پارت_25 بغض با بی‌رحمی به گلویش چنگ می‌انداخت، جنازه‌ی مچاله شده‌ی آرکا را از درون کانال بیرون کشید و او را در حصار آغوشش زندانی کرد. هنوز هم آن چاقو جایش را درون سرِ آرکا حفظ کرده بود و خونی که صورت سبزه‌اش را قرمز کرده به خشکی میزد. صدای هق- هق مردانه‌اش فضا را در برگرفته بود، همان‌گونه که اشک می‌ریخت و آرکا را بیشتر به خود می‌فشرد با فریادی از خشم و نفرت گفت: - لعنت بهت بهوران! تو می‌دونستی آرکا قراره این ماموریت رو انجام بده برای همین این بازی مسخره رو راه انداختی. دستی بر روی چشم‌های ترسیده‌اش که تا حدقه باز بودند کشیده و آنها را بست، روی بدنش اثرات کبودی و سوختگی بود، نمی‌دانست دلیل آن کبودی‌ها چیست، گویی او را همچون توپ فوتبال بازیچه خود قرار داده بودند. همان‌گونه که با آستین سفید لباسش صورت خون آلودش را تمیز می‌کرد ادامه داد: - اونقدر عوضی هستی که حتی بعد مرگ هم راحتش نمی‌زاری. اشک‌هایش را پاک کرده و هیکل بی‌جان آرکا را با احترام بر روی زمین گذاشت، از جایش برخاست و تا مدتی کوتاه بالای سرش ایستاده و چشم‌هایش را در سکوت محیط بست. گویی تمام درد استخوان‌های خرد شده‌ی انگشتانش را فراموش کرده بود که ناخن‌هایش در میان گره دستانِ مشت شده‌اش، از شدت خشم در حال فرو رفتن در کف دستش بودند. زمزمه‌وار گفت: - من باید جلوت و می‌گرفتم؛ اما اینکار و نکردم. لطفا من و ببخش که برای نجات جون خودم تو رو قربانی کردم. *** (شکست وابستگی‌- بهوران) صدای سر و صدایی که از خارج اتاق به گوش می‌رسید تمرکزش را بهم ریخته بود. کلافه دستش را از شدت خشم مشت کرد، نگاهش را از صفحه‌ی لپ تاپش گرفته و به درب دوخت، لئو در حالی که دست کوچک و نحیف بنیامین را گرفته و او را با اجبار بر روی زمین می‌کشید، با خشم وارد اتاق شده و گفت: - بهوران چرا حواست به داداشت نیست؟ اگه نمی‌تونی مراقبش باشی پس شرش رو از روی سر ما کم کن، دلم نمی‌خواد این نیم وجبی برامون دردسر درست کنه. زیر چشمی به چهره‌ی خشمگین لئو نگاه کرد، از پشت میز کارش بلند شده، به سمتشان قدمی برداشت و گفت: - باز چیشده؟! چشم از لئو گرفته و نگاهش را به چهره‌ی کودکانه بنیامین که قدش حتی به یک متری او هم نمی‌رسید سوق داد. با دیدن چشم کبود بنیامین اخمی بر ابروانش نشست و با لحنی عصبی ادامه داد: - کی این بلا رو سرش آورده؟ بنیامین با لجبازی دست کوچکش را از میان گره دست لئو بیرون کشیده و با سرعت به بیرون از اتاق فرار کرد. لئو در حالی که به رفتن بنیامین اشاره می‌کرد گفت: - اون خیلی باهوشه و بیشتر از سنش می‌فهمه، این اصلا به نفع ما نیست! کلافه چنگی به موهای مشکی‌اش زده و گفت: - اما اون فقط چهار سالشه، هر چقدر هم که تلاش کنه بازم نمی‌تونه برای ما دردسر درست کنه. پوزخندی بر لب‌های لئو نشست، همان‌طور که با ناامیدی به سمت درب اتاق برمی‌گشت، گفت: - بنیامین بچه‌ها رو دیده و یه حدسایی درباره اینکه چه بلایی قراره سرشون بیاری میزنه، از طرفی انگشتش رو تا تَه تو چشم یکی از افرادی که موقع فرار گیرش انداخته، فرو کرده. بهوران که تا آن لحظه متعجب به لئو نگاه می‌کرد، به یک‌باره چهره‌اش رنگ عوض کرده و صدای قهقهه‌اش در فضای اتاق طنین‌انداز شد.
  5. پارت_24 به سختی خودش را از دریچه به کانالِ درونش رساند، هنگامی که کف پاهایش بر سطح دریچه رسید، گرمای شدیدی را در اطراف خود حس کرد. گویی دیوارها همچون آهنی مذاب به رنگ نارنجی در می‌آمدند و هوا گرم‌تر و خفه‌تر میشد. نفس- نفس زنان زمزمه کرد: - دیوانگی محض بود. انگار دلهره‌اش بی‌دلیل نبود، باید بالا می‌رفت و خودش را از آن مخمصه نجات می‌داد؛ پس دست‌هایش را بر روی دیواره‌ی فلزیِ کانال گذاشت، اما سطح دیوارها آن‌قدر داغ بود که دست‌هایِ کبودش را سوزاند؛ دردی عمیق که از سر انگشت‌ها تا بازوانش پیچید، فریادی عمیق را از اوج حنجره‌اش تا انتهای آن کانال تاریک متولد کرد. تنها توانست دست‌هایش را پس بکشد و با فوت کردن بر رویشان کمی از دردشان را بکاهد. دلش می‌خواست بنشیند و تنها زار بزند، انگار تمامی دردهایی که در حافظه‌اش به فراموشی سپرده شده بودند، این‌بار به طرز فجیعی خودشان را به رخ می‌کشیدند. درگیر تسکین دردهایش بود که صدای برخوردِ پی در پیِ چیزی با دیواره‌هایِ فلزیِ کانال توجهش را به خود جلب کرد. گویی چیزی را از انتهای کانال به درونش پرت کرده‌اند. نگاهش به سمت بالا چرخید، به عمق تاریکی‌ها چشم دوخت و گفت: - کی اونجاست؟ اما جز بازتاب صدای خودش و نزدیک‌تر شدنِ صدای برخوردِ آن جسم به دیوار‌ه‌ها چیزی نصیبش نشد. نمی‌دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است تنها چشم‌هایش را ریز کرد تا چیزی که در تاریکی‌ها حرکت می‌کرد را ببیند، اما به یاد آورد آن چیز که حتی در تاریکی‌ها به درستی دیده نمی‌شود اگر پایین تر بیاید دقیقا با سرش اصابت خواهد کرد و هیچ نمی‌دانست اگر این اتفاق رخ دهد چه بلایی بر سرش خواهد آمد. با فکر کردن به این قضیه نفس در سینه‌اش حبس شد و چشم‌هایش از ترس لرزیدند، نگاهش بر روی آن جسم که هر لحظه بزرگ‌تر به نظر می‌رسید، قفلی زده بود. نمی‌توانست بر ترسش غلبه کند آن جسم در نور بسیار کمی که در کانال وجود داشت بسیار بزرگ‌تر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد به‌نظر می‌رسید. با هر برخوردش با دیواره‌های فلزی گویی ساختمان دلش فرو می‌ریخت. در آن شرایط تمامی حس‌های جهان به سویش هجوم آورده بودند، گرسنگی، تشنگی، خستگی و سوزشِ زخم‌هایی که در کف دست‌هایش نشسته بودند، حال همه با هماهنگی خودنمایی می‌کردند. و سنگینی هوا را نیز بر روی هیکلِ آزرده‌اش حس می‌کرد، ریه‌هایش درصد کمی از اکسیژن را دریافت می‌کردند و هر چه بیشتر می‌گذشت هوا تنگ‌تر و خفه‌تر میشد؛ کف دست‌هایش ناخوداگاه بر دیواره‌ی فلزی نشستند و این اشتباه محض بود، انگار داغیِ آن دیوارها از خاطرش رفته بود؛ اما حال دیگر برای به یاد آوردن داغ بودنِ دیوارها کمی دیر است، زیرا دست‌هایش با آن دیوار ها مچ شده بودند، دندان‌هایش از شدت درد قفل شده و سوزش عمیقی از سر انگشت‌هایش تا مغزِ استخوانش را زنده کرد. دست‌هایش بی‌حس بودند و تنها فریادی بلند از عمق حنجره‌اش خارج شد و گفت: - یه روزی همتون رو می‌کشم! دیواره‌ی فلزیِ کانال از جا کنده شد و او که تمام وزنش را بر روی دیوار انداخته بود با شدت همراه با دیوار فلزی بر زمین افتاد، هم‌زمان با افتادن او آن جسم که در تاریکی‌ها مسیر کانال را تا پایین طی می‌کرد نیز با صدایی وهم‌ناک بر کفِ کانال افتاد. همان‌طور که دست‌های سوخته و زخمی‌اش را بر روی سرش که از شدت برخورد با زمین تیر می‌کشید قرار داد، بدن سست شده‌اش را از زمین کنده و به عقب برگشت. ناله‌کنان چشم‌های خسته‌اش را گشود که با دو چشم مشکی آرکا روبه رو شد. وحشت‌زده خود را به عقب کشید، هم‌زمان با قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر خورد، فریادی از عمق گلویش فضای محوطه را اسیر خود کرد. با کمک دست‌هایش که تا آن لحظه به‌عنوان تکیه‌گاه بر روی زمین گذاشته بود، به‌صورت چهاردست و پا سمت جنازه‌ی به خون نشسته‌ی آرکا رفت.
  6. پارت_23 تیزیِ شیشه را بر روی شاه‌رگش گذاشت، این‌بار سیلی از اشک بر گونه‌اش روان شده و دست‌هایش لرزشی نامحسوس را به خود گرفته بود، گویی در رگ‌هایش به جای خون یخبندان به راه انداخته بودند. به سختی آب دهانش را قورت داد و برای آخرین بار به شیشه‌ای که بر روی ساعدش گذاشته بود نگاهی انداخت؛ انگار حسی از درون مانعش میشد، هنگامی که شیشه را نگاه می‌کرد کلمه‌ی منشور در سرش جولان می‌داد. چشم‌هایش را بست و برای از بین بردن افکار سرش را به طرفین تکان داد؛ هر چه بیشتر فکر می‌کرد نتیجه‌اش فرار از جواب معماها بود، با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را باز کرد و تکه شیشه را به گوشه‌ای پرت کرد. او معماهایی سخت‌تر از آن کلمات ساده را حل کرده بود؛ اما حال حس ناامیدیِ درونش را درک نمی‌کرد. صدایی از درونش کلمه‌ی منشور را فریاد میزد، انگار خود درونی‌اش به جواب معما رسیده؛ اما هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست همه چیز را به درستی در کنار یکدیگر قرار دهد. نگاهِ متعجبش در میانِ خورده شیشه‌هایی که سطح اتاق را پر کرده بودند به‌دنبال جواب می‌گشت؛ به ناگاه تکه شیشه‌ای برداشت و برگه‌ی خط‌‌دارِ معما را پشتش نهاد. حس می‌کرد این‌‌کار می‌تواند نشانه‌ای به او بدهد. از پشت شیشه نگاه کردن به برگه‌ی پشتش او را به یاد تکه‌ای از معماها می‌انداخت. هر دو را در یک دستِ مشت شده‌اش فشرد، به نقطه‌ای مجهول خیره ماند و زمزمه کرد: - گنجینه‌هایِ پنهان شده بر پشتِ منشورها. پوزخندی بر لبش نشست، منظور معما از گنجینه خودِ معماها بودند. در چنین شرایطی پیدایش آن معماها از هزاران گنج برایش ارزشمندتر بود. هر دو را رها کرد، دیگر شک نداشت معما غیر مستقیم به آن دریچه اشاره می‌کند؛ نباید خودش را بیش از این فریب می‌داد. در حالی که به سمت دریچه خیز برمی‌داشت زمزمه‌وار گفت: - سقف روشنایی را از حفره‌ی پنهان شده دریغ می‌کند، روشنایی، راه فرار، حفره‌ی پنهان شده در سقف دریچه؛ نه خودِ دریچه. با ذوق روبه روی دریچه بر دو زانو نشست و با پشت انگشت‌هایش تقه‌ای بر دیواره‌ی آهنیِ سقف دریچه کوبید، پیچیدنِ صدایش در پشتِ دیواره را به خوبی حس می‌کرد و این نشان از خالی بودنِ پشت دیوار می‌داد. باور اینکه چند قدم بیشتر تا چشیدنِ طعمِ آزادی نمانده برایش سخت بود. اما چرا تاکنون نتوانسته بود معمای به آن آسانی را حل کند؟ همان‌گونه که دستش را بر روی دیوار فلزی می‌کشید سوراخ کوچکی را بر رویش حس کرد که بی‌دریغ جای قفل کوچکِ کلید بود. از سرِ شوق در پوست خود نمی‌گنجید، از هم‌اکنون ذهنش به آن سوی دیوارها پر کشیده بود و برایش رویا پردازی می‌کرد؛ بیرون از اتاق چه چیزی انتظارش را می‌کشید؟ آن‌قدر در رویاهایش غرق شده بود که مکانِ کلید از یادش رفته و به یاد نمی‌آورد کلید را کجا انداخته است، بی‌دلیل در میان خورده شیشه‌ها پی کلید می‌گشت، تا بالاخره به یاد آورد کلید را از درگاهِ درب دریچه خارج نکرده است. بی‌معطلی کلید را برداشت و آن را در قفلِ روی سقفِ دریچه چرخاند. باورش نمیشد، صدایِ تیکِ باز شدنش طعم زندگی می‌داد. با لبخندِ پیروزمندانه‌ای برگشت و نگاهش را در محوطه‌ی اتاق قرمز چرخاند، گویی قصد خداحافظی با آن مکانِ کوچک و وهم‌ناک را داشت، می‌دانست آنجا روزی برایش خاطره خواهد شد، شاید هرگاه که در خود آرزوی مرگ کند با یاد آن اتاق ارزش زندگی‌اش را بداند. نفسش را از عمقِ ریه‌هایش به بیرون فرستاد و به‌وسیله‌ی کلید درب را به پایین کشید. به سختی خم شد و سرش را از دریچه عبور داد، نگاهی به داخل حفره‌ی درونِ دریچه انداخت. یک کانال تاریک بود که حتی انتهایش هم به چشم نمی‌خورد. با دیدن آن کانال لحظه‌ای ترس به جانش افتاد، چگونه می‌توانست آن مسیر را بالا برود و آیا واقعا آنجا راه نجات بود؟ با تکان دادنِ سرش به طرفین سعی کرد افکار منفی که به ذهنش هجوم می‌آوردند را پس بزند.
  7. پارت_22 گیج و سردرگم برای دهمین بار نوشته‌ی پشت شیشه‌های سقف را زمزمه کرد: - آسمان محل تولد دوباره‌ی روشنایی است؛ اما کوه همانند گنجینه‌هایِ پنهان شده بر پشتِ منشورها روشنایی را از حفره‌ی درونش دریغ می‌کند. تحملِ حس سنگینی و ضعفی که به سختی تنش را درگیر کرده، برایش سخت بود؛ اما بیش از آن حال برخورد سقف با موهایِ طلایی‌اش او را به عمق فاجعه رسانده بود، دستش را بیشتر بر دلش فشرد و سعی کرد حواسش را از پی ضعف و سنگینی که بر اندامش چیره شده بود پرت کند و به حل معماها بپردازد. نگاهش را دور تا دور اتاق می‌چرخاند، گویی در تلاش پیدا کردنِ چیزی بود؛ اما هنگامی که نگاهش با سقف برخورد کرد، چیزی درونش فریاد زد: - همان‌گونه که آسمان سقف زمین است؛ سقف اتاق هم می‌تواند آسمان باشد. با فکر به اینکه راه فرار می‌تواند در سقف باشد، کف دست‌هایش را بر روی سقف گذاشت؛ اما تا چه زمانی می‌توانست به آن کارِ تکراری ادامه دهد؟ فکر به بیهودگیِ کارش به یک‌باره مانعی سدِ راهش قرار داد، با تردید نگاهش را از سقف گرفت و به معمایِ روی کاغذی که درون دریچه بود چشم دوخت؛ تکرار آسمان در سه تا از معما‌ها شکش را بیشتر به یقین تبدیل کرده و وسوسه‌ی گشتن پشت شیشه‌ها را بیشتر به جانش می‌انداخت؛ اما هنگامی که برای دومین بار جمله‌ی روی برگه را خواند نگاهش بر روی ترکیب کلمه‌ی (مرز زندگی) ثابت ماند. در حالی که زمزمه‌وار آن کلمه را با خود تکرار می‌کرد، نگاه از برگه گرفت و به رو به رویش خیره ماند. بعد از چندین روز تحمل گرسنگی، تشنگی، درد و ضعف تنها چیزی که در اتاق نظرش را به خود جلب می‌کرد آن دریچه‌ی خالی بود. هر چه بیشتر به آن دریچه نگاه می‌کرد، افکارش احمقانه‌تر و خوش‌بینانه‌تر به نظر می‌رسید. امکانِ راه فرار بودنِ آن دریچه برایش یک تئوریِ مسخره و ساده لوحانه بود. برای سومین بار جمله‌ی اول معما را با خود تکرار کرد: - آسمان که از مرز زندگی بگذرد؛ آبمیوه‌گیریِ خون به پا می‌شود. با گیجی نیم نگاهی به برگه‌ی لای انگشتانش انداخت و در حالی که نگاهش را میان برگه و سقف می‌چرخاند، زمزمه‌وار گفت: - سقف می‌تونه آسمونِ یک خونه باشه و مرزِ زندگی.. . در حالی که چشم‌های آبی‌اش حول محوری مشخص میان سقف، دریچه و دیوارها می‌چرخید با استرس پایش را تکان داد و گفت: - راهِ فرار از مرگ زندگیه؛ پس مرزِ زندگی اشاره به راه فرار داره؛ حالا راه فرار چیه؟! با استرس و کلافگی کفِ دست‌هایش را از پیشانی تا روی موهایش کشید و به رنگِ قرمزی که هر لحظه بیشتر چشم‌هایش را آزار می‌داد زل زد و زمزمه‌وار ادامه داد: - سقف آسمون اتاقه، وقتی از مرز زندگی بگذره، یعنی من فقط یه تایم مشخصی برای فرار وقت دارم؛ خب چرا نَمیرم؟ آن حجم از سوال و ابهامی که ذهنش را به چالش کشیده بودند، او را به جنون رسانده بود. دیگر از حرف‌های خود هیچ نمی‌فهمید، تنها به افکاری که سراغش می‌آمدند تک خنده‌ای کرد و دستانش را بر روی گوش‌هایش فشرد. گویی اتاق با تمامِ اجزایش دور سرش می‌چرخید، مغزش در حالِ انفجار بود و حسی همچون پوچی و فنا درونش ریشه میزد. تنها به یک چیز فکر می‌کرد و آن تفکر تپش قلبش را بالا برد و باعث شد با ناامیدی قطره اشکی از پلکش سُر بخورد. با نفس عمیقی که از حنجره‌اش خارج شد، تکه‌ای از شیشه شکسته‌های روی زمین را برداشت، باید همانجا بازی را تمام می‌کرد؛ دیگر طاقت ماندن در آن فضای خفه و انتظار کشیدن برای مرگ را نداشت. اشک‌های جمع شده در چشمانش، دیدش را به اطراف تار کرده و او با این حال برای انجام کارش بسیار مصمّم‌ شده بود.
  8. سلام دوست عزیز

    به انجمن نودهشتیا خوش اومدید.

    اگر سوالی درباره انجمن، رمان نویسی و نحوه پارت گذاری دارید برای راهنمایی شما در خدمتم 😇🤌

  9. پارت_21 - آلودگیِ صوتی می‌تواند آرامش را به‌هم بریزد، آن‌گونه که زمین و آسمان را در نقطه‌ای مجهول حل کند. کاسه‌ی صبرش دیگر لبریز شده بود، با کلافگی دستی بر موهایِ لختِ طلایی‌اش کشید و متفکر به کلید خیره ماند، حال باید آن معما را حل می‌کرد یا پیگیر ادامه‌ی راه کلید میشد؟! اما جرقه‌ای که در سرش زد چیز دیگری می‌گفت؛ شاید ارتباطی میانِ آن دو وجود داشت؟!حسی از درون سعی می‌کرد تمام روحیه‌ی مثبتش را بسوزاند و او را ناامید کند؛ اما گویی او شکست‌ناپذیر بود. چشم‌های امیدوارش بر رویِ دیوارهایِ شیشه‌ای به دنبال نشانه‌ای دیگر می‌گشت، حال که متوجه شده بود قرمز بودن اتاق دلیلش دیوارِ آجریِ قرمزِ پشتش است، می‌دانست چیز‌های زیادی بر پشتِ آن شیشه‌ها پنهان شده است. آن‌قدر چهار دیواری را با دقت گشت تا در فاصله‌ی یک متری به زمین نگاهش به نشانه‌ای دیگر افتاد. باورش نمیشد؛ در رنگ‌های قرمز سایه‌هایی ریز شکلِ یک قفلِ درب را به او نشان می‌دادند. لحظه‌ای به خود و چشم‌های تیزبینش آفرین گفت و برای راحت شکستنِ آن قسمت دیوار روی زانوانش خم شد و با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر دستِ سالِمش را مشت کرد و محکم در دیوار کوبید. آن‌گونه رویایِ آزادی در خونِ درون رگ‌هایش ریشه زده بود که دیگر دردی در دست‌هایش حس نمی‌کرد، تنها مشت‌هایش را در دیوار می‌کوبید تا آنجا که قسمتی از دیوارِ شیشه‌ای فرو ریخت و تا کمی پایین‌تر از آن نیز ترک خورد. نمی‌دانست توهم زده یا واقعا دروازه‌ی آزادی‌اش را پیدا کرده است. با دستی که خون تا آرنجش روان شده بود عرقِ نشسته بر پیشانی‌اش را پاک کرد و با لبخندی که از سرِ خوشحالی بر لبش نشست کلید را جلو برد و در قفل فرو کرد. تپش قلبش بالا رفته بود، دستش برای چرخاندن کلید در درگاهِ قفل می‌لرزید. نفس عمیقی کشید و پس از چرخشی کوتاه، صدای تیکِ باز شدن قفل در گوشش طنین‌انداز شد؛ از سرِ خوشحالی همچون نوزادی تازه متولد شده دلش می‌خواست تنها اشک بریزد و فریاد بزند؛ اما تنها با زبان لب تر می‌کرد و این‌گونه کمی از اشتیاقش را کاسته می‌کرد. دیگر نمی‌خواست وقت را هدر بدهد، به وسیله‌ی کلید در را به سمت خود کشید؛ اما در کمال ناباوری در با دیوارِ شیشه‌ای برخورد می‌کرد و باز نمیشد. فکرِ آن‌جایش را نکرده بود! اخمی کرد، از عصبانیت نفس‌هایش به شمارش افتاده بود؛ با فریادی که از عمقِ گلویش ریشه گرفت، در را به سمت خود کشید و بخاطر خورده شیشه‌هایی که در مسیرِ صورتش قرار گرفتند ناخودآگاه چشم‌هایش را بست و با سوزشی که در سر، پیشانی، قفسه‌ی سینه و شکمش ایجاد شد تنها آهی بلند کشید. نمی‌توانست تحمل کند، قطره‌ای اشک بر روی گونه‌اش روان شد. دلش می‌خواست زمان در همان لحظه بایستد و این بازیِ کثیف را تمام کند! چشم‌های اشک‌آلودش را باز کرد و با سطحِ پر از شیشه‌ی اتاق رو در رو شد؛ دستش را به سمتِ صورتش برد تا شیشه‌هایی که در پیشانی‌اش فرو رفته بود را در بیاورد؛ اما پشیمان نگاهش را به سمت دریچه‌ای مربع شکل که به رویش باز شده بود گرداند. تنها یک دریچه؟! حس کرد سرش سوت کشید، درد زخم‌هایش را فراموش کرده بود. با ناباوری کفِ دستش را به انتهایِ سنگیِ دریچه چسباند، باورش نمیشد که راه فراری وجود نداشت و فقط یک گاوصندوق کوچک بود که درونش به‌جز یک برگه‌ی کوچک خط‌دار و یک متن جدید چیز دیگری وجود نداشت. با دهانی که از فرط ناامیدی و تعجب بازمانده بود برگه را در دست گرفت و متن را خواند: - آسمان که از مرزِ زندگی بگذرد؛ آبمیوه‌گیریِ خون به پا می‌شود. واژه‌ی آسمان می‌تواند یک هشدار باشد تا دهانه‌ی اژدها را بگشایی!
  10. پارت_20 هرچه بیشتر می‌گذشت نفس‌هایش شمرده‌تر و تپش قلبش کمتر میشد، تمام بدنش از درد بی‌حس شده و چشم‌‌هایش جز سیاهی چیزی نمی‌دید. در لحظات آخر تنها صدای پچ- پچ آن مردهای غریبه چون طبل بر گوش‌هایش صدا می‌داد و بدنش چون عروسکی بی‌جان بر سطح قایق ولو شد. *** (زندانیِ اتاق قرمز) زمانِ حال به دنبالِ نوشته‌های جدید و یا راه حلی که او را از آن محبس خارج کند، چهار دست و پا بر روی زمین راه می‌رفت و بدون ثانیه‌ای پلک زدن بر کف قرمز اتاق چشم دوخته بود. آنقدر به کارش ادامه داد که برای هزارمین‌بار قار و قور شکمش به او هشدار داد؛ ناامید قطره‌اشکی از پلکش بر زمین چکید. نگاهش را به سوی سقف سوق داد، با کلافگی نفسش را به بیرون هدایت کرد و بر جایش ایستاد. خواست کش و قوسی به بدنش بدهد؛ اما هنگامی که دست‌هایش را بالا برد برخورد دست‌هایش با سقف او را متعجب کرد، چندین‌بار این کار را تکرار کرده بود و هیچ‌گاه سقف آن‌قدر به او نزدیک نبوده. نگاهی به اطراف انداخت، نمی‌توانست این حقیقت را باور کند که اتاق از زمان اول بسیار تنگ‌تر شده است. ترسی که اندامش را در برگرفت، باعث شد گرسنگی و تشنگی‌اش را از یاد ببرد و تنها به راه چاره بی‌اندیشد. با استرس و قدم‌های لرزان دور تا دور اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کرد و جمله‌‌ای که زیر دیوارِ شیشه‌ای بر رویِ کاغذی خط‌دار چاپ شده بود را زیر لب زمزمه می‌کرد، که با یادآوریِ چیزی سرش را بالا آورد و به دیوارها چشم دوخت. درحالی که در افکارش غرق شده بود زمزمه‌وار گفت: - یک چیزی در فضای قرمز اتاق پنهان شده که راه نجاته؛ ولی تا وقتی پیداش نکنم زندانی‌ می‌مونم. شاید اون جمله می‌خواست این رو بهم بفهمونه! چراغ امیدی که در دلش روشن شد، لبخند محوی را گوشه‌ی لبش مهمان کرد. چشم‌های خیسش را با گوشه‌ی آستین پاک کرد و برای چندمین‌بار کنجکاو دست‌هایش را بر روی دیوار‌ها کشید. این‌بار از دیگر بارها مصمّم‌تر بود؛ شاید حال برای سوال‌های قلبی که همیشه باعث ناامیدی‌اش بوده، جوابی دارد. پیشانی‌اش چسبیده بر دیوار‌هایِ شیشه‌ای و سرد سرخ شده بود و او هنوز با امید همه‌جا را می‌کاوید تا اینکه در پشت دیوارِ شیشه‌ای متوجه چیزی کوچک و عجیب شد. بی‌اهمیت به صداهایی که ممکن بود دوباره در اتاق طنین انداز شوند، لباس سفیدش را از تن درآورد و به دور دستش بست، سپس با نفسی عمیق مشت‌های زورمندش را در شیشه‌ها کوبید. با هر مشتی که بر دیوار حواله می‌کرد ترک کوچکی بر دیوار می‌نشست، در تمام وجودش انگیزه‌ی بیرون رفتن از آن محبس بی‌داد می‌کرد و آن انگیزه تبدیل به مشت‌هایی شده بود که بر دیوارِ شیشه‌ای می‌نشست. آنقدر به دیوار کوبید که بی‌حال بر زمین افتاد و نتیجه‌ی تمامِ ضربه‌هایش تَرَکی دایره‌ای شکل بر روی دیوار بود. بی‌حال لباس خونی را از دور دستش باز کرد و به دستِ مشت شده‌اش که خون همچون سیل از آن جاری بود چشم دوخت؛ آن‌قدر دستش درد می‌کرد که تلاشش بر باز کردنِ دست مشت شده‌اش بی‌فایده بود. از درد آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و چشمانش بر روی هم نشست، برای لحظه‌ای دیگر هم نمی‌توانست آن رنگِ قرمز و مضحک را متحمل شود. گویی از آن خستگی که سعی در چیره شدن بر اندامش را داشت بیزار بود، زیرا تنِ خسته‌اش را از زمین کَند، لباسِ خونی‌اش را گوشه‌ای پرت کرد و این‌بار خشم‌ناک با زورِ بیشتری مشتش را بر دیوار کوبید و فرو ریختن شیشه‌های آن قسمت دیوار با فریادی که از عمق گلویش اوج گرفت یکی شد. سعی می‌کرد نسبت به دردی که از مچ دستش تا انتهای آرنجش می‌پیچید بی‌تفاوت باشد. کمی خم شد و از قسمت شکسته‌ی دیوارِ شیشه‌ای به دیوارِ گچیِ قرمز رنگی که پشت آن شیشه‌ها قرار داشت نگاهی انداخت. با دیدن کلیدی قرمز رنگ که با چسبِ نواری بر دیوار چسبانده بود، شکّش به یقین تبدیل شد. هنگامی که کلید را از دیوار جدا کرد، نگاهش به نوشته‌ای که با خطی عجق- وجق بر روی دیوار حک شده بود افتاد.
  11. مبارکه نقره ای جان

    1. sarahp

      sarahp♡

      ممنونم عزیزه جان 😍🌸🍃

  12. پارت_19 هنگامی که به کشتی رسیده بود و نگهبان‌ها از او تقاضای بلیط را می‌کردند از افکارش بیرون آمد. با صدای اس ام اس، گوشی را در دست گرفت و پیامکی که برایش ارسال شده بود را خواند: - برای به‌دست آوردن کلید نجات خودت را به ماشینی که از آن عبور کردی برسان و به کمک جیب جلوییِ هارد کیس موانع را از سرِ راهت بردار. کلافه پایش را بر زمین کوبید و عصبی تمام راه را به سمت ماشین برگشت، در نزدیکیِ ماشین مشکوکانه نگاهی به اطراف انداخت و هنگامی که حواس هیچ‌کس را پی خود ندید، دست در جیبِ جلوییِ هارد کیس فرو کرد، با برخورد دستش به شی سردِ درونش لحظه‌ای تن و بدنش لرزید. به آرامی آن را بیرون آورد، در باورش چنین چیزی نمی‌گنجید. دسته‌‌ی چاقو را محکم گرفت و به تیزی‌اش خیره شد. با استرس پایش را تکان می‌داد و سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند. نگاهی به ساعتش انداخت، بیست و سه را نشان می‌داد. چشم‌هایش را به ماه شب دوازدهم دوخت، می‌دانست این چاقو فقط یک معنی می‌دهد! چاقو را زیر کُتش پنهان کرد و به سمت ماشین راه افتاد، درِ سمت راننده را باز کرد و به شخصی که به سمت داشبورد ماشین خم شده بود چشم دوخت، سرنوشت نباید این‌گونه آنها را به بازی می‌گرفت، هیچ فکرش را نمی‌کرد که روزی خودش قاتل بهترین دوستش باشد. برگشت، تا زمانی که چهره‌ی لیام را ندیده بوه نگاهش لبریز از ترس بود؛ اما هنگامی‌که سر تا پای لیام را از نظر گذراند و به چهره‌اش رسید با دیدن او نفسی از سر آسودگی کشید و دلش کمی قرص گشت. - لیام اینجا چیکار میکنی؟ تو که من رو ترسوندی! چاقو را در میان دست لرزانش محکم‌تر گرفت. نگاه آرکا با نشستن بر روی چاقو رنگ عوض کرد، انگار گیج، ترسیده و یا بی اعتماد شده بود. با صدای لرزان و بغض‌آلود گفت: - لطفا من رو ببخش، من نمی‌خواستم این اتفاق بیوفته. قطره‌ اشکی بی‌رحمانه از گوشه‌ی چشمش بر زمین افتاد. در نگاه ترسیده‌ی آرکا لحظه‌ای خشم و نفرت رنگ گرفت، خواست از داخل جیبش چیزی بیرون بکشد؛ اما همین‌که حرکت کوتاهی از او سر زد ناخودآگاه دستش را بالا برد و تیزیِ چاقو را در سرش فرو کرد. گره دستانش را از دور چاقو باز کرد، از بُهت که بیرون آمد چاقو در سرِ آرکا فرو رفته و خونِ سرخش صندلی‌های کرم رنگِ ماشین را رنگی کرده بود. با ترس چند قدم عقب رفت، اشک‌ها بی‌رحمانه به صورتش چنگ می‌انداختند و او انگار آن لحظه در کابوسی نجات نیافتنی سیر می‌کرد. فرصتش کم بود، درد هر لحظه بیشتر در تنش تونل می‌کَند، باید پیش از آنکه تمام اندام‌هایش را از دست می‌داد پادزهر را پیدا می‌کرد. در را بست و به سرعت سراغ درهای عقب رفته و به کیف پشت صندلی‌ها حمله‌ور شد. با دیدنِ پلاستیکی که حاویِ سرنگ و ماده‌ی آبی رنگ درونش بود ذوق زده پلاستیک را برداشت، کُتِ مشکی‌اش را در آورد و هر دو را در هارد کیس گیتار فرو کرد. نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایِ بلند به سمت خروجیِ اسکله دوید؛ اما در میانه‌ی راه با انبوهی از جمعیت روبه رو شد که بیشترشان جاسوس‌های خودش بودند. سرش را پایین انداخت و پشیمان از مسیرِ طی شده راهش را به سمت کشتی‌ها کج کرد؛ اما در راه بی‌حس شدن پایش باعث شد توانش را برای حرکت از دست بدهد. دست‌هایش که رو به کبودی میزد را به پایه‌ی سایه‌بان‌ها‌ی کنار اسکله گرفت و نگاهی به پشت سر و افرادی که دور تا دور اسکله را پوشش می‌دادند چشم دوخت. - گیر افتادی نه؟! با ترس سرش را برگرداند و به چهره‌ی ناآشنایِ رو به رویش نگاه کرد؛ چشم‌هایش تار می‌دید و تمام بدنش داغ کرده بود. نفس- نفس‌زنان گفت: - تو کی هستی؟ از افراد بهورانی؟ مرد غریبه همان‌طور که اطراف را می‌پایید، دست لیام را بر شونه‌ی خود انداخته و کمکش کرد تا راه برود و در همین حین که فشار هیکل سست شده‌ی لیام را به دوش می‌کشید، گفت: - آره. سوار یکی از قایق‌های شخصی شدند، گویی آن دو نفر در آن قایق تنها نبودند. لیام با چشم‌هایی که همه‌چیز را دو- سه تایی می‌دید بی‌حال بر کف نشست. دست‌های لرزانش را درون هارد کیس گیتار فرو کرد و پلاستیکی که حاویِ سرنگ بود را بیرون کشید و به‌صورت شمرده گفت: - من پادزهر رو پیدا کردم، حالا شما به قولتون عمل کنین و من رو نجات بدین.
  13. پارت_18 خود را کنار کشیده و روبه روی لیام ایستاد و گفت: - هیچ اتفاقی برام نمیوفته، نگران من نباش. هیچ نگفت و تنها سرش را به نشانه‌ی تایید به طرفین تکان داد، خوب می‌دانست که هر چقدر هم اصرار کند، نمی‌تواند نظر آرکا را تغییر دهد. مرموزانه اطراف را از نظر گذراند و در آخر چشم‌هایش بر روی گروه موسیقی پسران که کمی آن‌طرف‌تر از آنها ایستاده بودند و شخصی که از میانشان با چشم‌های مشکی‌اش او را می‌کاوید قفلی زد. - من میرم این اطراف یه سر و گوشی آب بدم. بی‌هدر رفتِ زمان و بی‌آنکه منتظر جواب آرکا بماند، خود را از دید او پنهان کرده و از میان تاریکی‌ها خودش را به آن گروه موسیقی رساند، از میانشان گذشت و در همین حین هارد کیس گیتار را از دستان آن شخص مرموز گرفت و پس از کاویدن اطراف دوباره در مسیر تاریکی‌ها خودش را پنهان کرده و به مکانی خلوت در ساحل رساند. هارد کیس را باز کرد و با یک دست کت- شلوار مشکی، لباس مردانه‌ای سفید رنگ و جفت کفش ورنیِ مشکی رنگی روبه رو شد. با بهت لباس‌‌ها را از هارد کیس بیرون آورد و با نامه‌ای که در کنار گوشیِ ساده‌ی دکمه‌ای و یک دسته کلید قرار داشت روبه رو شد. نامه را در دست گرفت و متنِ آلمانی‌اش را خواند: - پس از تعویض لباس‌، ساعت بیست و دو و پنجاه و هفت دقیقه با شماره‌‌ای که برایت به نمایش در می‌آید تماس بگیر و متن زیر را برایش بخوان! کاغذ را داخل جیب شلوارش گذاشت و به سرعت لباس‌هایش را با دست کت- شلوار تعویض کرد، سپس بر ماسه‌های زمین نشست و منتظر گذر زمان ماند. صدای آهنگ گوشیِ درون هارد، او را به خود آورد؛ گوشی را در میان انگشتانش گرفت، آهنگ هشدار را قطع کرد و با شماره‌ای که گوشی به نمایش گذاشته بود تماس گرفت. قلبش به شدت بر قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید؛ یک بوق بیشتر نخورده بود که گوشی وصل شد، بی‌آنکه منتظر سخن گفتنِ طرفِ مقابل بماند، با استرس متنی که به زبان انگلیسی بر روی برگه تایپ شده بود را خواند: - محموله توی یک ماشین سفید رنگه. قراره ساعت بیست و سه کشتی حرکت کنه، پس فقط سه دقیقه فرصت داری محموله رو برداری و خودت رو به کشتی برسونی! به شخصی که پشت خط بود اجازه‌ی سخن گفتن نداد و بی‌معطلی تماس را قطع کرد. بی‌توجه به تپش پی‌ در پی قلبش ادامه‌ی متنِ روی برگه را به صورت چشمی خواند: - زمان را خودت تعیین کردی؛ اما من یک دقیقه را از تو می‌گیرم تا مردی را که به تازگی تهدیدش کردی در کنار سنگ‌فرش هایِ کنارِ دریا پیدا کنی و به گونه‌ای که متوجه‌ات نشود دسته کلید را به او برسانی. با استرس دسته کلید را در جیبش گذاشت و پس از بستنِ زیپِ هارد کیس، آن را بر شانه انداخت و به سمت اسکله دوید. کمی موهایش را بهم ریخت و سرش را پایین انداخت؛ با گذشتن از تاریکی‌ها خود را از دید افرادش که کنار درب ورودیِ اسکله ایستاده بودند و با دست‌پاچگی به دنبال او می‌گشتند، پنهان کرد. با گذشت از ورودیِ اسکله در کنار سنگ‌فرش‌های بزرگِ اسکله قدم برداشت. به آخر‌های اسکله رسیده بود که در آخر با ماشینی سفید رنگ رو در رو شد، یاد جمله‌ای که به آن مرد گفته بود افتاد، پس خود را در میان جمعیت پنهان کرد و منتظر آمدنش شد. ساعت بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را نشان می‌داد که شخصی از میان جمعیت به سمت ماشین رفت و دستگیره‌ی مشکی رنگش را کشید. نگاهش را زوم حرکاتش کرد که با کلافگی سرش را در شلوغی‌ها می‌گرداند. نگاهش به چهره‌ی آن مرد که خورد گویی دنیا بر روی سرش آوار شد. آنقدر محو چهره‌ی آرکا شده بود که افتادن کلید از میان انگشتانش را حس نکرد، هنگامی به خود آمد که آرکا با قدم‌های شمرده به سمتش می‌آمد. د‌ست‌پاچه خود را میان جمعیت پنهان کرد، بندِ هارد کیس را محکم در دست گرفت و در حالی که چشم‌هایش را به زمین آسفالت دوخته بود در میان افکارش غوطه‌ور شد.
  14. پارت_17 هنگامی که کودک کمی آرام گشت، انگشتش را میان دست‌های کوچک نوزاد قرار داد و گفت: - سعی می‌کنم ازت محافظت کنم؛ اما ازت می‌خوام مثل یک مرد قوی باشی و دووم بیاری. من اسمت رو می‌زارم سپنتا، پس هر اتفاقی که افتاد تو نباید به هیچ گناهی آلوده بشی و همون‌طور که پاک و مقدس به دنیا اومدی، پاک و مقدس هم از این دنیا بری. استرس به اتمام رسیدن زمان باعث شده بود به سرعت در خانه به‌دنبال چمدان سرمه‌ای رنگ بگردد؛ اما هیچ‌چیز در آن خانه حتی ذره‌ای به چمدان سرمه‌ای شباهت نداشت. کلافه در وسط اتاق نشیمن ایستاده بود و نوزاد به بغل در و دیوار را نگاه می‌کرد، تا آنکه چشمانش بر روی کانال قدیمی کولر در بالای دیوارِ کنار کانتر قفلی زد، گویی جرقه‌ای در سرش فعال شد که با سرعت با استفاده از مبلِ تک نفره‌ی گوشه‌ی اتاق، در حالی که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند، درپوش کانالِ کولر را برداشته و همان ابتدا چمدان سرمه‌ای در پرده‌ی چشمانش رنگ گرفت. با دستِ آزادش چمدان را بیرون کشید، از روی مبل پایین آمد، برای آخرین بار آن قتل‌گاه را از نظر گذراند و مسیر درب خروجی را در پیش گرفت که چیزی در گوشه‌ی خانه نظرش را به خود جلب کرد. به سمت آن کیف نوزادیِ صورتی رنگ برگشت و زیپش را باز کرد، لوازم تکمیل آن کودک نشان از ذوقشان برای تولد آن نوزاد داشت. بغض چون غده‌ای مزاحم راه گلویش را بسته بود، نمی‌دانست سرنوشت و پایان آن مادر تلخ‌‌تر است یا آغاز آن نوزاد بی‌پدر و مادر، فقط می‌دانست که نباید قاتلشان را به حال خود بگذارد تا روزی که تاوان تمامی دردهایی که آنها متحمل شده‌اند را پس بدهد و بی‌آنکه بداند چه بر سر آن قاتل آمده که بدین‌گونه تمامیِ عشقش به همسرش را با بی‌رحمی مبادله کرده است، یک تنه به قاضی می‌رفت. *** (خیانت- لیام) در قسمت تاریکی از محوطه دست به سینه به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش مشکوکانه بر روی هیکل ورزیده‌ی آرکا که جنب ورودیِ اسکله ایستاده بود، قفل کرد. با لحنی شکاک گفت: - لیبرا قرار نیست بیاد؟ ساعت مچی‌ِ اسپرت مشکی‌اش بیست و دو و سی دقیقه را نشان می‌داد. سرش را به سمت لیام چرخاند و سر تا پایش را از نظر گذراند، این دو برادر در تیپ و قیافه هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند؛ اما هیچ‌یک از ویژگی‌های اخلاقی‌شان حتی ذره‌‌ای شبیه به هم نبود. به چشم‌های آبی لیام خیره مانده و گفت: - لیبرا قرار نیست تو این معامله حضور داشته باشه، من به‌جاش هستم. تکیه از دیوار گرفته، به سمت آرکا قدمی برداشت و در حالی که با چشم‌های نگران او را نگاه می‌کرد، گفت: - برای برادرم اتفاقی افتاده؟! لبخندی زد و گفت: - مگه من مردم که بزارم براش اتفاقی بیوفته؟ تک خنده‌ای کرد تا خود را مسلط نشان دهد؛ اما نمی‌توانست نگرانی‌ را که چون موریانه در حال خوردن قلبش بود را نادیده بگیرد. دستش را بر پشت آرکا گذاشته و گفت: - پس هر وقت من مردم می‌زارم توام بمیری. نگاه هردوشان با لبخند به لب سمت جمعیتی که در اسکله رفت و آمد می‌کردند، چرخید. آرکا چمدانِ رمز گذاری شده که حاوی اطلاعات محرمانه بود را میان انگشتانش فشرد و گفت: - من این ماموریت و انجام میدم. لبخند از لب‌های لیام پر کشید و نگاهش رنگ ترس به خود گرفت، با عصبانیت به سمت آرکا برگشت و گفت: - نه، نه، اینکار خیلی خطرناکه من نمی‌ذارم تو انجامش بدی.
  15. سلام دوست عزیز!

    به انجمن نودهشتیا خوش اومدین.

    اگر سوالی درباره تایپ رمان و آشنایی با انجمن داشتین من در خدمتم.😇

  16. پارت_16 آب دهانش را قورت داد و چاقو را در میان انگشت‌هایش فشرد، باید کمی حواسش را پرت می‌کرد شاید کمتر عذاب می‌کشید. - کی این بلا رو سرتون آورده؟! نوک چاقو را بر روی شکمش گذاشت و منتظر جواب ماند. - نمی‌دونم، اون‌ها صورت‌هاشون رو پوشونده بودن و دنبال شوهرم می‌گشتن، حتی نمی‌دونم گناهمون چی بوده. با فشار چاقو در شکمش، فریادی که با ملحفه‌ میان دندان‌هایش کمی کم‌رنگ شده بود، فضای اتاق را پر کرد. بغض عجیبی در گلویش نشست، نمی‌توانست این‌گونه شاهد درد کشیدنش باشد؛ اما باید کار را تمام می‌کرد. همان‌گونه که سعی داشت دست و پا زدنش را مهار کند، با چاقو شکمش را به طول ده سانت برید. خون سرخش با فشار بیرون می‌ریخت، چیزی نگذشت که ملحفه‌ی سفید کاملا به رنگ قرمز درآمد و سیلی از خون نیمی از اتاق را به آلوده به خون کرد. لایه‌های بعدی شکم را نیز برش داد تا به لایه‌ی آخر رسید. - تحمل کن، دیگه آخرشه. لایه‌ی آخر را نیز با احتیاط برش داد، سر کوچک آن نوزاد در مقابل چشمانش رنگ گرفت، حسی عجیب تمام اندامش را احاطه کرد، او که تا چند ساعت پیش مردی را بدان‌گونه بی‌رحمانه به قتل رسانده بود، حال داشت نوزادی بی‌گناه را به این جهان وارد می‌کرد. بی‌توجه به فریاد‌های آن زن دستش را داخل شکمش فرو کرده و جسم کوچک آن نوزاد را بیرون کشید. حال هیچ صدایی جز نوای گریه‌ی نوزاد به گوش نمی‌رسید. لبخند تلخی در میان چهره‌ی رنگ و رو رفته‌اش نشست. چقدر قوی بود که با آن همه درد هنوز می‌توانست لبخند بزند. لیبرا با یک دست نوزاد را در آغوش گرفته و با دست دیگر بند نافش را برید. بالشت را بر زیر سر آن زن نهاد، نوزاد را که از ابتدا گریه می‌کرد و صورتش از شدت گریه سرخ شده بود، با احتیاط در آغوش مادر گذاشت و شاهد غم انگیزترین صحنه‌ی عمرش شد. همان‌طور که از درد ناله می‌کرد و نوزاد را در آغوشش می‌فشرد با صدایی لرزان که نفس‌های آخرش را می‌کشید گفت: - ببخشید که اینو ازت می‌خوام؛ اما بچه‌ام گرسنه‌اس، با یک دست نمیتونم بهش شیر بدم. میشه کمکم کنی... . از بیان ادامه‌ی حرفش از خجالت سرخ گشت، لیبرا سری به نشانه تایید تکان داد و به آن زن کمک کرد تا کودکش را شیر بدهد هوای خانه گرم بود؛ اما بادی سرد که رنگ و رویی از مرگ داشت، اندامشان را به لرزه درآورده بود. بالشت دیگری را در زیر دست آن زن گذاشته و پتویی را بر روی هیکلشان کشید. باید کاری می‌کرد، اما چه کار؟ با عجله به سمت کشوهای کمد رفت و برای یافتن نخ و سوزن یکی- یکی درهایشان را باز کرد، در همین حین گوش‌هایش را به سخنان شمرده آن زن سپرد. - از چهره‌ات مشخصه آدم خوبی هستی، مامور نیستی و نمی‌دونم چرا اومدی اینجا؛ اما ازت ممنونم. لطفا مواظب این بچه باش و نزار دست قاتل ما بهش برسه. ازت خواهش می‌کنم! همان‌طور که نخ و سوزنی را که از داخل کشوها پیدا کرده بود با الکل ضدعفونی می‌کرد گفت: - تو زنده می‌مونی و خودت ازش مراقبت می‌کنی. به سمت آن زن دوید و شروع به بخیه زدن زخم شکمش کرد، در آن لحظه هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، حتی حواسش به این نبود که دیگر صدای ناله‌های دردناکش به گوش نمی‌رسد. بخیه زدن شکمش که تمام شد، با لبخند سرش را بالا آورد؛ اما با چشم بسته‌ی آن زن مواجه شد. گریه‌ی نوزاد دوباره فضای اتاق را در برگرفت، بوی مرگ به مشامش می‌رسید، برای لحظاتی کوتاه صدای سکوتی مرگ‌بار چون بوق در سرش به صدا در آمد. ناباورانه بدن آن زن را کمی تکان داد و با صدایی بی‌جان گفت: - چرا چشمت رو بستی؟! این بچه گرسنه‌اس دختر. اما آن زن حتی ذره‌ای تکان نخورد، قفسه‌ی سینه‌اش دیگر از تپش‌های ترسیده‌ی قلبش بالا- پایین نمیشد و نفس‌هایش در سینه خفه گشته بود. قطر‌ه اشکی از گوشه‌ی چشم بر گونه‌اش جاری گشت، نخ و سوزن از گره انگشتانِ خون آلودش بر زمین افتاد و ناباورانه لبخندی تلخ مهمان لب‌هایش شد. نوزاد را که از شدت گریه صورتش در هم جمع شده و رنگ چهره‌اش رو به قرمزی میزد، از میان گره دست آن زن آزاد کرده و جثه‌ی کوچکش که لکه‌های خیسِ خون بر رویش خودنمایی می‌کرد را در آغوش گرفت و با تکان‌های ریز سعی کرد او را آرام کند.
  17. پارت_15 لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست و سپس ادامه داد: - من اونا رو نکشتم. لیبرا که از ترس بدنش شل شده بود، نگاهی به دست چپش که از کتف قطع شده و لباس سفیدی را برای بند آوردن خون بر رویش قرار داده بود، انداخت و گفت: - چه بلایی سرتون اومده؟! نگاه ترسیده‌ و بغض آلودش را با خواهش و تمنا به چشمان لیبرا دوخت و گفت: - من وقت زیادی ندارم، لطفا بچه‌‌ام رو نجات بده. زانوانش شکسته بود، پس با همان یک دست سالمش خود را به سختی بر روی زمین کشید و از کمد بیرون آمد. چهره‌‌اش از شدت درد جمع شده بود و سعی می‌کرد خود را به لیبرا برساند. تپش قلبش برای کنترل ترس امان نمی‌داد؛ اما آن دختر به او احتیاج داشت. در همین حین که نفس- نفس میزد، گفت: - بچه‌ات کجاست؟ به دیوار کناری لیبرا تکیه داد، پارچه‌ی خونیِ روی بدنش را کنار زد و دستش را بر روی شکم ورم کرده‌اش گذاشت و گفت: - هنوز سه هفته تا به‌دنیا اومدنش مونده، لطفا نجاتش بده. سپس نگاه ملتمسش به چشم‌های ترسیده‌ی لیبرا گره خورد که حتی لحظه‌ای نمی‌توانست از آن چاقویی که در چشمش فرو رفته بود، چشم بگیرد. دست لرزانش را جلو برد اما لیبرا که از چهره‌ی او وحشت کرده بود، با کمک دستانش خود را بر روی فرش کهنه‌ی قرمز رنگ که تار و پودش از زوار در رفته بود، عقب کشیده و در خود جمع شد. بغضی که در گلویش چنبره زده بود، لبخندی تلخ را مهمان لب‌های ترک‌خورده‌اش کرد، ناامید دستش را پس کشیده و همان‌گونه که با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود گفت: - می‌دونم ازم می‌ترسی؛ اما خواهش می‌کنم ازت، من دارم میمیرم؛ نزار این بچه هم با من بمیره! هر چه بیشتر سخن می‌گفت، گویی تکه‌ای از روحش نیز جدا میشد. نفس- نفس‌زنان دست لیبرا را چرخاند، سپس چاقویی تیز و برنده را که تیغه‌اش در تاریکی‌ها برق میزد، از جیب شومیز آبی‌اش که با لکه‌های خون ترکیب شده بود، درآورد و در کف دستان لیبرا گذاشت. نگاه ترسیده‌اش میان چاقو و چهره‌ی ترسناک آن دختر می‌چرخید، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - اما من بلد نیستم، من تا به‌حال یه بچه رو به دنیا نیاوردم، چطور ازم می‌خوای اینکار و انجام بدم؟ چشم سالمش مظلومانه نگاه لیبرا را هدف قرار داده بود، دستش را بر روی دلش گذاشت و ملتمسانه گفت: - خواهش می‌کنم کمکم کن قبل مرگم بتونم بغلش کنم. ازت خواهش می‌کنم! اگر ثانیه‌ای دیگر او را به خود وا می‌گذاشت، با آن حال وخیم و رو به موتش به دست و پای لیبرا نیز می‌افتاد. با تردید سرش را به نشانه تایید تکان داد و زمزمه کرد: - باشه، سعی خودم رو می‌کنم. زن جوان که حال لبخندی از خوشحالی بر لب‌هایش جای خوش کرده، بر روی فرش خوابید. لیبرا از جایش برخاست، ملحفه‌ی سفیدی را از داخل کمد خارج کرده و بر روی هیکلش کشید. ناحیه‌ای از ملحفه که بر روی شکمش قرار داشت را با چاقو پاره کرد و از میان سوراخ ملحفه به شکم ورم کرده‌ی آن زن نگاه کرد و گفت: - این‌طوری خیلی درد می‌کشی، مطمئنی دووم میاری؟ قسمتی از ملحفه را میان دندان‌هایش قرار داد سپس بالشتی را که کمی آن‌طرف‌تر از او بر زمین افتاده بود به سمت خود کشید و میان انگشت‌هایش فشرد. با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت: - می‌دونم؛ اما من که بعد این همه بلایی که سرم آورد هنوز زنده موندم، اینم تحمل می‌کنم.
  18. پارت_14 به سمت پسری که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده بود، برگشت. چاقوی خونی از میان دستانش لیز خورده و بر سرامیک‌های خون‌آلود افتاد. از شدت ترس شلوارش را خیس و زمین را نیز آلوده کرده بود. نگاه ترسیده‌اش را به سمت دوستانش سوق داد؛ اما به یک‌باره رنگ نگاهش تغییر کرد، خنده‌ای کرد و گفت: - ایلیا، من کشتمش! من، من... . بی‌آنکه لحظه‌ای به خیس بودن زمین بیاندیشد، در جایش نشست، خنده‌اش بند آمد و این‌بار اشک‌هایش مسیر گونه‌هایش را در پیش گرفته و در هق-هقِ کودکانه‌اش، صورت معصومش را خیس کردند. نگاه شوکه‌ی رفیق‌هایش ناباورانه میان بهوران و جنازه‌ی مردی جوان که بر وسط نشیمن پهن شده و شکمش با ضربات عمیق چاقو پاره شده بود، می‌چرخید. یکی از دوقلوها که گویی ایلیا نام داشت، در حالی که دو نفر دیگر را به عقب هدایت می‌کرد با ترسی که در کلامش مشهود بود، گفت: - الیاس، پارسا، باید فرار کنیم! بهوران که تا آن لحظه به دیوار تکیه داده و گریه می‌کرد، با ترس سرش را بالا آورد و همان‌طور که به آرامی از جایش بلند میشد، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه، نه، ایلیا، بچه‌ها، منو تنها نذارین. خواهش می‌کنم! صدای فریادش که لبریز از خواهش و تمنا بود، با ترکیبی از هق‌- هق‌‌هایی که به او امان سخن گفتن نمی‌دادند، در آواز وهم‌ناک کوبیده شدن درب خانه یکی شد و لیبرا را از دنیای خیال بیرون کشید. دوباره همه‌چیز به حالت قبل بازگشت، خانه همان‌قدر تاریک و خوف‌انگیز شد، دیگر از تصویر بهوران کوچکی که گوشه‌ی آشپزخانه گریه می‌کرد، خبری نبود. با قدم‌های سست شده به سمت آشپزخانه قدم برداشت، حال دلیل آن تصاویر و صداهایی که درون سرش می‌پیچید را درک می‌کرد، خود لیبرا همان ایلیای کوچکی بود که تصویرش حتی لحظه‌ای از پرده‌ی چشمانش کنار نمی‌رفت؛ اما چرا هیچ چیز از گذشته به یاد نمی‌آورد؟! آن‌قدر در رویاهایش غرق شد که متوجه اشک‌های مزاحمی که بر گونه‌اش نشستند، نشده بود. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد، یک قدم بیشتر تا آشپزخانه نمانده بود که با صدایی که از داخل اتاق به گوشش رسید، پایش در هوا معلق ماند. آب دهانش را قورت داد و به سمت اتاق برگشت، چاقویش را بالا گرفت و همان‌طور که با راه رفتن روی انگشتان پا خود را از کنار خورده شیشه‌ها عبور می‌داد، به درب بسته‌ی اتاق رسید. دستگیره‌ی در را محتاطانه به پایین کشید، در با صدای قیژ بلندی باز شد. چشم‌هایش را با حرص بر روی هم فشرد و در را با شدت باز کرد. چاقو را جلو و به‌صورت افقی در مقابل صورتش گرفت، نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند؛ اما هیچ‌کس آنجا نبود. چشم‌هایش به سمت درب بسته‌ی کمد چرخید، تپش قلبش بالا رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت: - می‌دونم داخل کمدی، بیا بیرون! جلو رفت و دستگیره‌ی درب را به سمت خود کشید؛ اما شخصی که داخل کمد بود نیز با سماجت در کمد را به سمت خود می‌کشید. - تا آخر که نمی‌تونی اونجا بمونی، بالاخره که باید بیای بیرون، پس لجبازی نکن. این دو نفر کی هستن؟ چرا کشتیشون؟! جوابی دریافت نکرد، پس تمام زورش را در بازوهایش جمع کرده و دستگیره در را به سمت خود کشید. درب کمد باز شد و او با شدت به انتهای اتاق پرت شد. با برخورد سرش به دیوار پشتی، همان‌طور که چشم‌هایش را از شدت درد بسته بود، قسمت پشت سرش را نیز ماساژ داد. چشم باز کرد؛ اما با مشاهده‌ی شخصی که در گوشه‌ی کمد کز کرده بود، چشم‌هایش از ترس و تعجب تا آخرین حد خود گرد شدند. خود را عقب کشید و به چاقویی که در کاسه‌ی چشم چپش فرو رفته بود نگریست. لب‌های صورتی‌اش در میان چهره‌ی سفید و معصومش لرزیدند و با صدای بغض‌آلود گفت: - تو کی هستی؟ پلیسی؟
  19. پارت_13 درب سرویس بهداشتی را باز کرد، سپس به سمت تک اتاق اخر نشیمن رفت؛ در باز بود و هیچ چیز در آنجا هم مشاهده نشد. بیخیال از گشتن در آن خانه‌ی خالی از سکنه، پله‌ها را یکی- یکی بالا رفت. با احساس حس لیز بودن پله‌ها، نگاه از روبه رویش گرفت و به زیر کفش‌هایش دوخت. با دیدن رد کفش‌های خونی که از طبقه‌ی دوم به‌صورت مخالفِ قدم‌های او روی پله‌ها نقش انداخته بود، چشم‌هایش رنگ ترس به خود گرفتند و ضربان قلبش بالا رفت. با استرس چاقو را در دستانش محکم کرد، خم شد و انگشت اشاره‌اش را بر روی خون‌ها کشید؛ خیسیِ خون انگشتش را نیز رنگی کرد. پله‌های باقی مانده را با احتیاط بیشتری طی کرد و به طبقه‌ی دوم رسید. از لابه لای درب نیمه بازِ خانه سرکی کشید؛ گویی پرده‌های خانه کشیده بودند که خانه‌ی تاریک تنها با هاله‌های کم‌رنگ نور خورشید کمی روشنایی یافته بود. آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و در را باز کرد؛ از آنچه که مقابلش قرار داشت، وحشت سراسر وجودش را احاطه کرد، دریایی از خون اتاق نشیمن را در خود غرق کرده بود. مبل قدیمیِ دو نفره‌ای که مقابل پرده‌ی بالکن قرار داشت، مهمان جنازه‌ی ترسناک مردی بود که دل و روده‌هایش چون کرم‌هایی چند متری از شکم پاره‌اش بیرون ریخته و دست‌هایش که یکی از شانه و دیگری از مچ قطع شده بود هر کدام در گوشه‌ای از اتاق پرت شده بودند. لب‌هایش لرزیدند، نگاهش از روی آن جنازه که چشم‌های وحشت زده‌اش تا حدقه باز بود، بر روی جنازه‌ی دیگری که در وسط اتاق بر روی خورده شیشه‌های میز عسلی پهن شده بود، چرخید. جلو رفت و بالای سر آن زن ایستاد، دهانش گوش تا گوش پاره شده و جمجمه‌اش از شدت کشیده شدن موهایش، در میان خونی که چون آبشار از سرش جاری بود، جلوه می‌کرد. اخمی کرد و به سمتش خم شد. دستی بر روی چشم‌های بادومیِ مشکی‌اش که تا آخرین حد باز بودند، کشید و چشم‌هایش را بست. چه اتفاقی افتاده بود؟! یعنی این کشتارگاه کار بهوران است؟ نه نبود، اگر کار او بود خود نیز آنچه را که می‌خواست از اینجا می‌برد و متیو را به اینجا نمی‌فرستاد. پس کار چه کسی بود؟ با نگاه وحشت زده‌اش سر بالا آورد، در وسط نشیمن ایستاده بود و دور خود می‌چرخید. صداهای درون سرش هر لحظه بیشتر و بیشتر و تاریکی خانه در دیدگانش هر لحظه روشن‌تر میشد، فضای خفه‌ی خانه کاملا در حال تغییر بود، نگاهش به سمت آشپزخانه‌ی کوچک خانه برگشت. آن جثه‌ی کوچک در میان چهارچوب آشپزخانه او را در جایش میخ‌کوب کرد. قدمی به سمتش برداشت. انگار آن پسر بچه او را نمی‌دید و فقط بخشی از خاطرات گمشده‌ی گذشته‌اش بود. نگاه وحشت زده‌ی لیبرا دائما خونی که لباس‌ِ زردش را قرمز کرده بود، می‌نگریست. چشم‌های ترسیده‌اش در پشت حصار چتری‌های پسرانه‌اش به مراتب دیده میشد؛ اما برق چاقوی دندان تیز آشپزی درون دست‌های کوچکش به وضوح نظر هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کرد. صدای پسر بچه‌ای از پشت سر نظرش را به خود جلب کرد که با اشتیاق در حالی که وارد خانه شد گفت: - چرا نمیای بریم باز... . متعجب و ترسیده به سمت درب ورودی خانه برگشت، سه پسربچه که گویی دو نفرشان باهم دوقلو بودند، با لباس‌های خاک و گل شده در چهارچوب درب ورودی با دیدن صحنه‌ی مقابل در جایشان خشک شده بودند. یکی از آنها که به صراحت لرزش بدنش دیده میشد، با وحشت و صدای لرزان گفت: - بهوران، چه اتفاقی افتاده؟! او چه گفت؟ نام بهوران را به زبان آورد؟ از شدت ابهام اخمی کرد، زبانش بند آمده بود و حتی توان تکان دادن اندامش را نیز نداشت.
  20. سلام دوست عزیز

    به انجمن نودهشتیا خوش اومدین.

    اگر سوالی راجب انجمن یا شیوه‌ی رمان نویسی و ایجاد تاپیک رمان داشتید، برای پاسخ‌گویی در خدمتم.😇😇

  21. پارت_12 لیبرا درحالی که ردیاب را از شکاف خالیِ درون مغز استخوان بیرون می‌کشید، گفت: - بهوران یه هیولاست، هر کاری بگی ازش بر میاد. دست سرد آرکا را گرفت، انگشتانش را باز کرد و پس از گذاشتن تیغ بیستوری در کف دستش گفت: - عجله کن، وقت نداریم. زبانش بند آمده بود، تته- پته کنان دستش را بالا آورد و در حالی که با سردرگمی تک خنده‌ای کرد، گفت: - این چیه؟! چر.. چرا داری میدیش به من؟!می‌خوای با این چیکار کنم؟ او که به تازگی لباس‌هایش را عوض کرده بود، هودی را از تن در آورد و با اشاره‌ای به کتف ورزیده‌اش گفت: - باید ردیاب و بزاری داخل بدنم. زود باش! آرکا چشم‌هایش را روی هم فشرد، دست لرزانش را جلو برد و با نفس عمیقی تیغ را بر رو کتف لیبرا گذاشت. با فشاری کوتاه تیغ را در تن لیبرا فرو کرد، خون سرخ لیبرا از سرشانه‌اش جاری شد و سینه‌ی ستبرش را در راه- راهِ خون رنگی کرد. از شدت درد چشم‌هایش را فرو بست، رگ‌های منقبضِ دست‌های مشت شده‌اش هر لحظه متورم‌تر می‌شد؛ اما فریاد مرگ‌بارش را در سینه خفه می‌کرد. برش عمیقی در شانه‌اش شکل گرفت؛ اما آنها که نمی‌دانستند چگونه ردیاب را در استخوان‌های ترقوه‌اش جای دهند، به گذاشتن ردیاب در شکافی میان ماهیچه‌هایش اکتفا کردند. ساعت مچی که متعلق به متیو بود، ساعت چهارده و پنجاه و چهار را نشان می‌داد. هر چه به آدرس آن خانه نزدیک‌تر میشد، همه چیز بیشتر آشنا به نظر می‌رسید. متعجب به کوچه پس کوچه‌های شهر نگاه کرد، در گوشه‌ی خاک گرفته‌ی ذهنش تصاویر و صداهایی مبهم و تاریک شکل گرفت. - ایلیا! دستش را از فرمان جدا کرد و پیشانی‌اش را ماساژ داد، آواز خنده‌ی چند کودک که در کوچه می‌دویدند و با فریاد نامی را بر زبان می‌آوردند، چون زنگی در گوشش بوق میزد. نفس عمیقی کشید و سرش را به طرفین تکان داد، به انتهای مسیر رسید؛ یک دقیقه به پانزده مانده بود. ماشین را در گوشه‌ای از آن محله‌ی قدیمی پارک کرد، پایین شهر بود و خانه‌ها یکی از دیگری قدیمی‌تر و ساختمان‌هایش فرسوده‌تر. در مقابل ساختمانی دو طبقه و کوچک ایستاد؛ از درب قدیمی ساختمان گرفته و تا انتهایش را از نظر گذراند، بالکن با گل‌های پیچک که از نرده‌های زنگ زده‌ تا ارتفاع چهار متری آویزان شده بود، نظرش را به خود جلب کرد. سرش تیر کشید، تصویری از آن ساختمان اما با ظاهری زیباتر و دیوارهای تر و تمیزتر درون ذهنش شکل گرفت و باز هم آواز خنده‌ی کودکانی که نامی را صدا می‌زدند. - ایلیا!؟ چشم‌هایش را بست و قدمی را به سوی ساختمان طی کرد، نگاهش را در دو طرفین به گردش درآورد. خیابان شلوغ و هر کس مشغول کاری بود، عده‌ای میان‌سال جلوی مغازه‌ها گرد هم نشسته و صدای خنده‌شان آن محله‌ی قدیمی را کمی زنده می‌کرد. هنگامی که هیچ حواسی را پی خود ندید جلو رفت و با سیمی فلزی درب خانه را باز کرد. با احتیاط در را به عقب هُل داد و از فاصله‌ی کمِ دربِ نیمه باز خود را عبور داد. سالن ورودی با نور طبیعی روز فضای روشنی داشت، دست در جیبش فرو کرده و چاقوی تو جیبی‌اش را بیرون آورد. با احتیاط درب خانه را بست و با قدم‌های آرام جلو رفت. درب طبقه‌ی اول درست مقابل درب ورودی ساختمان قرار داشت، دستگیره‌اش را پایین کشید، در با تیک کوتاهی باز شد. چاقویش را بالا گرفت و به آرامی در را باز کرد، هیچ‌کس آنجا نبود، خانه متروکه و در سکوتی سخت فرو رفته بود؛ به نظر نمی‌آمد کسی در آنجا زندگی کند.
  22. پارت_11 همگی با کلافگی و دست به کمر یکدیگر را نگاه می‌کردند، لیبرا همان‌طور که موهایِ پرپشتش را به عقب هدایت می‌کرد گفت: - دستگاه فلزیاب کجاست؟! هنری با عجله از اتاق خارج شد؛ تا آمدنش همه بی‌توجه به پارکت‌هایی که خیسی خون بر رویشان جلوه می‌کرد بر گوشه‌ای از اتاق پهن شدند. آرکا که چشمانش را بسته و فکر می‌کرد گفت: - اگه متوجه نبود تو بشن چی؟ به نظرت شک نمی‌کنن؟ آب دهانش را قورت داد و گفت: - بهوران از متیو خواسته بود که منو بکشه، اصلا قرار نبوده که من توی این ماموریت حضور داشته باشم. سپس پوزخندی زد و نگاهش را از پارکت‌های خونی گرفته و ادامه داد: - اون یه ماده بهم تزریق کرد و گفت بعد بیست و چهار ساعت میمیرم؛ می‌دونی اسم اون ماده چی بود؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - چی بود؟ آهی کشید، به جنازه‌ی متیو نگاه کرد و گفت: - água. چهره‌اش رنگ تعجب به خود گرفت، سرش را مقابل صورت لیبرا خم کرد و گفت: - یعنی چی؟ همان‌طور که با مشت بر زانوی خمیده‌اش می‌کوبید تا کمی از دردش کم شود، خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: - به زبان پرتغالی یعنی آب؛ متیو هم اهل برزیل بود، در واقع می‌خواست بهم کمک کنه تا نوشته‌ای که نتونستم از روی گالن‌ها بخونم به وسیله متیو تعبیر کنم. درب اتاق باز شد و هنری در حالی که دستگاه فلزیاب را در هوا تکان می‌داد وارد شد. همه از جایشان برخاستند، دستگاه فلزیاب را از انگشتان پای جسد گرفته و بالا بردند، تا آنکه در ناحیه کتف جسد، صدای بوق ممتد دستگاه در فضا پیچید. - لعنتی! آرکا بی‌معطلی تیغ را میان انگشتانش گرفت و برشی افقی در ناحیه کتفش ایجاد کرد‌. خون‌ریزی‌اش بسیار کمتر از قبل بود؛ اما تا حدودی شانه‌های سفیدش را رنگی کرد. با ابزار و لوازم در پی ردیاب می‌گشتند؛ اما هیچ اثری نداشت تا آنکه لیبرا با ترس پیشانی‌اش را فشار داد و گفت: - ردیاب داخل استخوان ترقوه‌اس، فقط همین و کم داشتیم! زمانشان در حال اتمام بود، در چنین لحظات پایانی این رویداد اوج بدشانسی‌اش بود. با خشمی غیر قابل توصیف آرکا را کنار زد، فلزیاب را در نقطه به نقطه استخوان ترقوه‌ی کتف راستش حرکت داد و در نقطه اوج صدایِ بوق‌ِ ممتدِ دستگاه گفت: - استخوان بُر رو بده. زود! لئون با ترس استخوان بُر را بر کف دست لیبرا گذاشت و خود را کنار کشید، بی‌آنکه لحظه‌ای به خود تردید راه دهد، دهانه‌ی ده سانتیِ زخمش را باز کرد، استخوان بر را درون زخمش فرو کرد و با برش‌های عمودی قسمتی از ترقوه‌اش را جدا کرد. استخوان را از بدنش بیرون آورد، قسمت مغزیِ استخوان را در مقابل چشمانش گرفت و گفت: - درست حدس زده بودم، ساعت چنده؟ هنری ساعت مچی‌اش را در مقابل چشمانش گرفته و پاسخ داد: - سیزده و سی و هشت. آرکا که متعجب به تکه‌ استخوان ترقوه‌ی درون دستان لیبرا نگاه می‌کرد، گفت: - چجوری ردیاب و اونجا گذاشتن؟
  23. سلام عزیز

    خوش اومدی

    اگر سوالی راجب انجمن داشتی در خدمتیم

    1. نگین

      نگین

      سلام عزیزم ممنون

  24. پارت_10 نفس عمیقی کشید و گفت: - آره. ماسک را با احتیاط بر روی سرش گذاشتند؛ هرگز شباهتی به احساس لباس بر روی تن نداشت، بوی خون نفسش را بریده بود و احساس لمس پوستی دیگر بر روی تن، حسی عجیب و آزار دهنده همچون پوشیدن پلاستیکی با محتویات بالا آورده معده، همین‌قدر لجز و حال بهم‌زن بود. چشمانش را بست و روی صندلی نشست، هنری با مواد و لوازم گریم به جان صورتش افتاد؛ قسمت‌هایی همچون بریدگی لب‌ها، چشم‌ها و افتادگی گونه‌ها و چانه را باید برطرف می‌کردند. کار هنری حدود یک ربع به طول انجامید، سکوتی نفس‌گیر اتاق را فرا گرفته و همه‌ی نگاه‌ها محو چهره‌ی متیو که حال در جسم لیبرا شکل گرفته، بود. - این باور نکردنیه! همه‌ی سر‌ها به سمت چهره‌ی متعجب آرکا برگشت، هنری در پاسخ به سخنش گفت: - زدی یه نفر و اینجوری ناقص کردی، بعد میگی باور نکردنیه؟! هر کی ندونه فکر می‌کنه معجزه شده! لیبرا که تا آن لحظه چشمانش را بسته و سکوت اختیار کرده بود، چشم باز کرد و به سمت روشویی رفت. انعکاسش در آیینه برایش ناآشنا بود؛ اولین بار است که از دیدن خود در آیینه وحشت می‌کرد. چشم‌های آبی‌اش در زیر قرنیه‌ی مشکیِ جایگزین شده‌ی متیو پنهان گشته، بینی و حتی فرم لب‌هایش دیگر شبیه قبل نبود، گویی لیبرا مرده و این متیو است که حال باید با کالبد او زندگی کند. - لباس‌هاش چیشد؟ آرکا کوله‌ای اسپرت از روی میزِ گوشه‌ی اتاق برداشت، به سمت لیبرا گرفت و گفت: - رنگی که برای چاپ آرمِ روی لباسشون استفاده کردن خیلی با یکی ما فرق داره؛ ولی لئون تموم سعی خودشو کرد، بهتر از این در نمیاد، امیدوارم متوجه نشن. همه سری به نشانه تایید تکان دادند، لیبرا کوله را از دست آرکا گرفت و پاسخ داد: - لباس‌های خود متیو چی؟ بهتر نیست همون لباس‌ها رو بپوشم؟ لئون سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت: - شلوارش و می‌تونی بپوشی ولی لباسش نه، هم از جلو و هم از پشت بدجور پاره شده. لباس جایگزین شده‌ی متیو را از داخل کوله درآورد، لباس‌هایش را با لباس‌های متیو و چکمه‌های ساق بلندش تعویض کرد؛ تمام ابزار و لوازمی که متیو به همراه داشت را برداشت که آرکا با چهره‌ای متعجب گفت: - یه چیزی عجیب نیست؟ لیبرا که با اخم لباس‌هایش را مرتب می‌کرد، سر بالا آورده و گفت: - چی؟ نگاهش به سمت جسد بی‌جان متیو که بر روی تخت خفته بود برگشت. - چرا هیچ‌کس شما رو تعقیب نمی‌کنه؟ یعنی اینقدر به دوتاتون مطمئن بودن؟! لیبرا که تا آن لحظه با چهره‌ی متعجب به آرکا نگاه می‌کرد، با کف دست تک ضربی به پیشانی‌اش زد و کلافه گفت: - ردیاب توی بدنشه.
  25. پارت_9 - قبل اینکه اینجا رو تمیز کنین ابزار کار و آماده کنین و بیارین به اتاق. حتی لحظه‌ای نمی‌توانست از آن خطی که خون متیو بر روی زمین کشیده، نگاهش را بگیرد. در حالی که با قدم‌های سست شده از کناره‌ی خون‌ها عبور می‌کرد، مسیر پله‌های رستوران را بالا رفته و به سالن طبقه‌ی دوم رسید، اتاق‌ها را یکی- یکی گذراند و به اتاق آخر سالن رسید. همه چیز از همان‌جا شروع میشد، ابزارهای لازم را آوردند، تیغ جراحی را در میان انگشتان لرزانش گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت: - به صورت، اثر انگشت، خون، چشم‌هاش و حالت موهاش نیاز دارم، پس عجله کنین. تیغ را بر روی گردن جنازه گذاشت، نباید عمقی می‌برید؛ بنابراین برشی نیم سانتی دور تا دور گردنش ایجاد کرد؛ هر چه برش گردنش امتداد پیدا می‌کرد، هماهنگ با شکافی که میانش ایجاد میشد خون بیشتری را بر روی تنش جاری می‌کرد. حال نوبت به مرحله‌ی دیگر رسیده بود؛ باید به صورت بریده- بریده پوست را از تنش جدا می‌کرد و این عمل نیازمند احتیاط بیشتری بود. کارد نوک تیز جراحی را به صورت افقی بر زیر پوستش هدایت و به آرامی شروع به جدا کردن پوست کرد. برای مهار خون‌ریزی، دستگاه مخصوصی که خون را می‌کشید و برای لخته نشدن آن به صورت آرام در حال چرخش بود را به وسیله چند سرنگ به رگ‌های نواحی گردنش متصل کرد. حدود چهل دقیقه‌ای می‌گذشت و ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه را نشان می‌داد. صدای اس ام اس ناآشنای تلفن همراه نظرشان را به خود جلب کرد. تمامی کسانی که در اتاق حضور داشتند متعجب یکدیگر را نگاه می‌کردند. - صدای گوشیِ کیه؟ آرکا دست‌کش‌های چرم مشکی‌اش را که لکه‌های قرمز خون تا حدودی بر رویش خودنمایی می‌کرد، درآورده و به سمت لباس‌های متیو که بر روی جالباسی آویزان کرده بودند رفت. پس از چک کردن تمامی جیب‌های لباسش یک بی‌سیم به شکل صفحه‌ی لمسی یافت که با نوشته‌های سبز رنگ آدرس یک مکان را نوشته و پس از آن گفته بود: - راس ساعت سه، بچه به همراه چمدان سرمه‌ای. نگاهش را از صفحه‌ی لمسی گرفت و به چهره‌ی متفکر لیبرا چشم دوخت که همان‌گونه که در فکر فرو رفته بود، گفت: - چقدر این آدرس برام آشناس. دستانش تیغ را بر هیکل متیو به رقص در می‌آوردند؛ اما فکرش درگیر آن پیغام بود. کدام بچه را می‌خواستند؟ دیگر کار با موفقیت به پایان رسیده بود، پوست سرش کاملا جدا گشته و همانند یک ماسک درآمده بود؛ اما نگاه ترسیده‌ی لیبرا بر روی چهره‌ی ترسناک جسد می‌چرخید. دیگر خون‌ریزی نداشت و کره‌ی چشمانش در میان جمجمه‌ی صورتش به شدت خودنمایی می‌کرد، دندان‌های مرتب و سفیدش دیگر بر پشت لب‌هایش پنهان نبودند و آن چهره‌ی سفید و جذاب تبدیل به هیولایی گشته که هر آن ممکن است از جایش برخیزد و از بلایی که بر سرش آورده‌اند مجازاتشان کند. آرکا به وسیله چند ابزار، پودر و مواد مختلف، پوست صورت متیو را که چون نقابی از چهره‌اش در آمده بود خشک کرده؛ رطوبت‌ اضافی و لخته‌ خون‌های باقی مانده‌اش را از بین برد و هم‌زمان لیبرا به سمت روشویی رفت، صورت و دست‌هایش را که آلوده به لکه‌های خون بودند را شست‌. سرش را بالا آورد و به چهره‌اش در آیینه چشم دوخت، نگاه ترسیده‌اش او را برای انجام این عمل مواخظه می‌کردند و هر چه بیشتر فکر می‌کرد نمی‌توانست به خودش برای قتلی که انجام داده بود، حق بدهد‌. آرکا با پوست چهره‌ی متیو به سمتش آمد و گفت: - آماده‌ای؟!
×
×
  • ایجاد مورد جدید...