- 
                
ارسال ها
115 - 
                
تاریخ عضویت
 - 
                
آخرین بازدید
 - 
                
روز های برد
12 
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط FAR_AX
- 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_50 پارسا که در نهایت کودکی سخن بچگانهی ایلیا را گوش میداد، با صدای کشیدهای گفت: - آها! تقریبا به انتهای کوچه رسیده بودند که به یکباره ایلیا با حس نبود الیاس در کنار خود، به عقب برگشت و با الیاس که همچون چوبی خشکیده هنوز سر جای اولیهاش ایستاده و به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود مواجه شد. - الیاس، چرا نمیای؟ اما تنها پاسخی که نصیبش شد، پیچش صدای کودکانهاش در خلوتیِ کوچه بود. با ناراحتی خود را به الیاس رساند، دستش را بر روی شانهی لرزانش گذاشت و گفت: - با توام، میگم چرا نمیای؟ اما او هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد. چشمهای ترسیدهاش بدون لحظهای پلک زدن به یک نقطه زل زده بود و رنگش رو به سفیدی میزد. ایلیا دستش را در مقابل دیدگان الیاس تکان داد و متعجب از رفتار او صدایش را بالا برده و گفت: - هوی، زندهای؟! پس از آنکه ذرهای پلک بر هم نهاد، به چشمهای متعجب ایلیا چشم دوخت و با لکنت و شمرده به سختی کلمات را ادا کرده و گفت: - بهوران، اون.. خونها، خون، اون مرده بود، خون، داداش بود، داداش من، من میترسم، من، من می... . هنوز بیتوقف کلمات را ادا میکرد که به یکباره گردنش به سمت عقب کج شد، تمام اندامش شروع به لرزیدن کردند و بیآنکه ایلیا بتواند از خود واکنشی نشان دهد، با بدنی بیجان بر زمین افتاد. ایلیا که اینبار ترسیده بود، در کنار الیاس بر روی دو زانو نشست، نگاهش دائماً میان چشمهای الیاس که تماماً سفید گشته و دهانش که در حین قفل شدگیِ دندانها مایعی سفید رنگ را خارج میکرد، میچرخید. - الیاس، چت شده؟! باهام شوخی نکن من میترسم، زود باش پاشو! الیاس؟! با دستپاچگی دستان سرد الیاس را گرفته و سعی کرد لرزش بدنش را کم کند، اشکهایش را پاک کرد و در حالی که با نگاه به انتهای کوچه به دنبال پارسا میگشت، با فریاد گفت: - پارسا! بیا، الیاس داره میمیره، تروخدا بیا کمک! اما هیچ خبری از پارسا نبود، ناامیدانه به جسم بیجان الیاس نگاه کرد و در چند ثانیهای کوتاه فکرش درگیر پیدا کردن شخصی بود که بتواند به او کمک کند، اما زمان مهلت نداده و ناگهان صدای جیغ بلندِ پارسا که نشان از رویدادی ناگوار میداد، اجازهی فکر کردن را از او گرفت. در تصمیمی ناگهانی از جا پریده و با آخرین توانی که در تن داشت دوید و خود را به انتهای کوچه رساند، نگاهش بین دو طرف خیابان چرخید و رسید به پارسایی که دستوپا زنان بر شانههای ستبر مردی غریبه که او را به نزدیکی یک ون مشکی میبرد، درخواست کمک میکرد و این اشکهای بهاریِ آن کودک بود که در عین نبود باران، شبنم بر شانههای بیرحم آن مرد میشد. ایلیا که حالِ بد الیاس را به یکباره از یاد برده و اکنون در پی حل مشکل جدید رگ گردنش از شدت غیرت مردانهاش در عین کودکی متورم گشته بود، دستش را به نشانهی تهدید به سمت آنها دراز کرد و با فریادی کودکانه اما تهدید آمیز گفت: - هوی مردک، رفیق من رو کجا میبری؟ زود بذارش زمین! پارسا نترس، من الان میام کمکت، اصلا نترس من نمیذارم تو رو با خودش ببره. اما آن مرد بیتوجه به تهدیدهای ایلیا به مسیرش ادامه میداد و هر لحظه به وَن نزدیکتر میشد. ایلیا که شرایط را نامناسب دید و خواست هر چه زودتر پارسا را از چنگان آن مرد نجات دهد، ذرهای به قدمهایش سرعت بخشید؛ اما در همین حین با ضربهای که بر سرش فرود آمد، تنها دردی عمیق عایدش شد که او را به آغوش خوابی عمیق سپرد.) - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_49 با حس اینکه بهوران سعی در تحریک احساساتش دارد، خشمگین شده و با لولهی تفنگ دوباره پیشانی بهوران را نشانه گرفت و گفت: - من هیچ خری رو به اسم متیو نمیشناسم. چند قدمی به لیبرا نزدیک شده و درست در چند میلی متری مقابل لوله تفنگ ایستاد و در حالی که دندانهایش را بر روی هم میفشرد، گفت: - اون از اول اسمش این نبود، از وقتی که برای پیدا کردن تو به سراغم آمد افرادم این اسم رو روی اون گذاشتن، متیو... . چشمهایش را با حرص بر روی هم فشار داد، نفسی عمیق کشیده و پس از قورت دادن آب دهانش دوباره به چشمهای مبهوت لیبرا نگاه کرد و ادامه داد: - متیو همون پارسا رفیق دوران بچگیمون بود! اینبار هیچ خبری از آن غرور گذشته نبود، هوای اتاق گرم و خفه کننده به نظر میآمد و صدای تیک- تاک ساعت همزمان با تپشهای بیتابانه قلبش چون بمب در سرش صدا میداد. صداها چون نواهایی نامفهوم در سرش میپیچید، انگار خاطرات فراموش شدهی گذشته در حال تصرف ذهن و روحش بودند. نگاهش به بهوران بود؛ اما آن چیز که مقابل پردهی چشمانش مشاهده میکرد تصویر کودکی شاد و پر جنب و جوش بود که صدای خندههای دلنشینش لحظهای از قوهی شنیداری لیبرا پاک نمیشد. (فلش بک به گذشته: با ترس و نفس- نفسزنان بر روی پلههای شیبدار راهرو میدویدند، دانههای عرق قطره- قطره مسیر پیشانیِ کوچکشان را طی کرده و لباسهایشان را خیس میکرد. بیتوجه به صدای فریاد بچگانهی بهوران که پشت سرشان میدوید و التماس میکرد، خود را دوان- دوان به درب خانه در طبقه اول رساندند، بیآنکه لحظهای به عقب برگردند بیهدف مسیر خیابانها و کوچهها را طی میکردند. پارسا که دیگر از دویدن خسته شده بود و نفسش به سختی بالا میآمد، به یکباره ایستاد، بر روی دو زانو خم شد و در حالی که سعی میکرد برای سخن گفتن ذرهای گلوی خشک شدهاش را صاف کند، در میان نفس زدنهایش سر بالا آورد و به ایلیا و الیاسی که جلوتر از او در حال دویدن بودند نگاه کرد و بریده- بریده گفت: - وای بچهها! یکم صبر کنین من خسته شدم دیگه نمیتونم بدوم. ایلیا و الیاس که با این سخن پارسا انگار تازه به خودشان آمدهاند، در جایشان ایستاده و نفس- نفسزنان عرق گرم پیشانیشان را پاک کردند و سپس الیاس پس از کمی که نفسش بالا آمد با لحنی ترسیده گفت: - اون، اون واقعا برادر بزرگ بود؟ من نمیتونم چیزی که دیدم رو باور کنم، شاید اونا داشتن مثل فیلمهای توی تلویزیون فیلم بازی میکردن. پارسا که انگار به دنبال بهانهای برای خالی کردن احساساتش بود با این سخن به یکباره بر آسفالت کف کوچه نشست و پس از پنهان کردن چشمهایش با کف دست، با صدای بلند شروع به گریه کرده و در میان هق- هق گریهاش گفت: - من دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم، من خیلی میترسم. ایلیا چند قدم فاصلهی مانده تا پارسا را طی کرد، همانند آدم بزرگها در حالی که سعی بر کنترل احساساتش داشت دستش را به نشانهی دلگرمی بر شانههای لرزان پارسا گذاشت، روبه رویش بر روی دو زانو نشست و گفت: - گریه نکن پارسا، ما دیگه به اون خونه بر نمیگردیم. الیاس که انگار از ترس، خونی در تنش باقی نمانده و رنگش رو به سفیدی میزد، در حالی که ناباورانه گوشهای از آن کوچهی خلوت و متروک را نگاه میکرد گفت: - اما ما که جایی رو نداریم بریم، کی به جز برادر بزرگ هوای ما بچه یتیمهای آواره رو داشت؟! مگه یادت نمیاد قبل از اینکه برادر بزرگ ما رو غذا و خونه بده چقدر سختی کشیدیم؟! ایلیا که با وجود آن سن کم و جثهی کوچکش همیشه غرور کودکانهاش را حفظ میکرد، با آنکه خود بغضی سنگین را در سینهاش حبس کرده بود، دست پارسا را گرفته و در حالی که او را مجبور به بلند شدن از روی زمین میکرد گفت: - برادر بزرگ همیشه بهمون میگفت یاد بگیرین خودتون گلوتون رو از آب بکشین بیرون. پارسا که حال کمی گریه از یادش رفته بود و حال صدای سکسکهاش چون تیکتاک منظم ساعت در سکوت کوچه میپیچید، اشکهایش را پاک کرده و با تعجب پرسید: - یعنی چی؟ مگه گلومون توی آبه که بکشیم بیرون؟ ایلیا که حال دست پارسا را رها کرده بود و بیهدف مسیرش را طی میکرد، گفت: - خودم هم نمیدونم یعنی چی، فقط میدونم وقتی که کار نمیکردم دعوام میکرد و میگفت... سپس همانطور که سعی میکرد با کلفت کردن صدایش، صدای نیکان را تقلید کند ادامه داد: - خیلی تنبل شدی بچه، تو باید یاد بگیری خودت گلوت رو از آب بکشی بیرون! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_48 او که نمیتوانست منظور بهوران را از آن حرفها درک کند، با چشمهای ریز شده و مشکوک نگاهش کرد و گفت: - منظورت چیه؟ بهوران دستش را بر روی کتف لیبرا گذاشت؛ اما با جاخالی دادن او، دستش در هوا مانده و با پوزخندی که بر لبانش نشست با لحنی تحقیر آمیز گفت: - ببین رفیق، طی این چند سالی که تو نقشهی قتل من رو طراحی میکردی و اینجوری به من نزدیک شدی من به تکنولوژیهایی دست پیدا کردم که شما حتی نمیتونین راجع بهش فکر کنین. مثلا یکی از چیزهایی که چندین ساله دارم روش کار میکنم یک قطعه اتمی- سلولی هست که توی بدن افراد کار گذاشته میشه با خون انسان فعال میشه، با مغز ارتباط میگیره و حتی در مواقعی میتونه انسان رو تحت کنترل و فرمان خودش در بیاره و تبدیل به یک ربات برنامه ریزی شده کنه. او سخن میگفت و لیبرا تنها متعجب نگاهش میکرد، توان هضم حرفهایش کمی سخت بود و نمیتوانست آنچه را که از زبان بهوران خارج میشد باور کند. در دقایقی سکوت تنها ناباورانه نگاهش میکرد و او همچنان به سخن گفتنش ادامه میداد. - و یک قابلیت جدید این قطعه اینه که میتونه دی ان ایِ افراد رو تشخیص بده و بدون اینکه اون فرد متوجه بشه بین چند انسان ارتباطات ذهنی برقرار کنه و حتی فرمانهای مغزی بقیهی انسانها به خصوص قطعهی رئیس رو اجرا کنه. خوشت میاد؟! نمیدونی چقدر خفنه! آنقدر با ذوق و شوق سخن میگفت انگار برایش مهم نبود لولهی آن تفنگ پیشانیاش را نشانه رفته است. هنوز مانند کودکیاش پسری شاد و در عین حال نترس بود که حتی در لبهی پرتگاه نیز امیدی به پرواز بدون بال داشت. - چرا داری اینها رو برای من توضیح میدی؟! او که تا آن لحظه سرخوشانه سخن میگفت و حال لیبرا در جلد متیو بدینگونه در میان کلامش پریده بود، اخمی را مهمان چهرهاش کرد، خودش را کنار کشیده همانطور که با هر قدم لولهی تفنگ را به سوی خود میکشید گفت: - اون قطعه نیاز به تست شدن داشت و من با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کی بهتر و شایستهتر از تو، من هم بهت افتخار دادم و قطعهای که این همه سال زحمت و زمان صرفش کردم رو توی بدن تو به کار انداختم. خوشحالم که وجودش رو حس نکردی، این یعنی قطعهی من باعث نمیشه مردم دردی رو حس کنن. افکار و سخنهای بهوران در کمال شرارتی که در پی داشت بسیار ماهرانه بر پشت رفتار آرام و متینانهاش پنهان میشد، او چون دیوانهای سخن میگفت که در عمل چشمهایش را به روی گناهانش میبست و در گفتار برایشان دلیل خیرخواهانه میآورد. - تو الان میگی که اون قطعه رو توی بدن من گذاشتی؟ این واقعا مسخرهاس! بهوران که تا آن لحظه اتاق را با قدمهایش متر میکرد به یکباره در جایش ایستاد و بدون آنکه ذرهای به لیبرا نگاه کند با لحنی خشمگین گفت: - مسخره تویی که خودِ شیطانیت رو زیر چهرهی یک آدم مظلوم پنهان کردی لیبرا! این حرف مانند پتکی بر سرش فرود آمد و گویی اتاق با تمام لوازم درونش را بر سرش آوار کرد. آن سخن نشان میداد که بهوران از ابتدا همه چیز را میدانسته و همچنان به لیبرا اجازه داده بود که آنقدر به او نزدیک شود. اما او نباید خودش را میباخت پس با پوزخندی محو و لحنی غرورآمیز پاسخ داد: - آدم مظلوم؟! نه اونم یه عوضی بود مثل خودت، من فقط یکی از عوضیهای دور و برت رو کم کردم! با اتمام سخنش انگار که از ابتدا به دنبال بهانهای برای رهایی از ماسک انسانی متیو بود، تفنگش را پایین آورده و بالاخره ماسک را از صورتش در آورد و نفسی از سر آسودگی کشید. اکنون که دیگر هیچ خبری از حال سرخوش بهوران سابق نبود، چشمهایش که به سرخی میزدند را به نگاه لبریز از غرور لیبرا دوخته و گفت: - انگار تو هنوز نمیدونی اون کسی که کشتی کی بود! پوست لغزندهی متیو را چون تکه آشغالی بر روی میز عسلیِ چوبیِ گوشهی اتاق انداخت و گفت: - هر خری که بود برام مهم نبوده و نیست! بهوران که تا آن لحظه تنها با چشمهای بیحسش لیبرا را نگاه میکرد، پس از چندی سکوت پاسخ داد: - حتی اگه اون شخص یکی از رفیقای قدیمیت باشه که کل عمرت رو به دنبال پیدا کردنش بودی، بازم برات مهم نیست؟! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_47 اخمی کرد و با تردید به چهرهی نیمرخ لیبرا نگاه کرد و گفت: - پس میخوای باور کنم که موفق نشدی بچه رو سالم بهدنیا بیاری؟! زیر چشمی به برق چشمان بهوران نگاه کرد، طرز بیانش بیشتر از اینکه سوالی باشد، تهدیدی بود و او را در حالتی از تردید برای گفتن حقیقت و پنهان کردنش اسیر کرد. پس از لحظاتی کوتاه سکوت، پاسخ داد: - بچه سالمه؛ اما تا وقتی که ندونم قراره چه بلایی سرش بیاد، جنازشم تحویل نمیدم! بهوران که تا آن لحظه به خوبی خود را برای شنیدن چنین پاسخی آماده کرده بود، دمی عمیق گرفته و گفت: - چون رفیقم هستی، لحن گستاخانهات رو فراموش میکنم و بهت اطمینان میدم که قرار نیست هیچ اتفاقی برای اون بچه بیوفته و فقط قراره به یه پرورشگاه پیش بقیهی بچههای بیسرپرست فرستاده بشه. همین! با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و با لحنی که تا حدودی رو به تندی میزد، با پوزخند گفت: - آها اونوقت فکر کردی قراره من این دروغ احمقانه رو باور کنم؟! در حالیکه دستهایش از شدت خشم مشت گشته و رگهایش متورم شده بود، با چشمان به خون نشسته گفت: - باور نکن، مهم نیست! همین الان هم اون بچه تو دستهای منه پس فکر نکن میتونی از من پنهانش کنی! لیبرا که دیگر نمیتوانست خشم درونیاش را کنترل کند، از روی مبل برخاست و با حرکتی سریع کلت اسپرینگ فیلدی که با قرار گرفتن پشت لپتاپ بهوران، از دیدش پنهان گشته بود را برداشت و با لولهی تفنگ سر بهوران را هدف قرار داد و گفت: - هیچوقت دستت به اون بچه نمیرسه، چون تو قراره همینجا بمیری، دیگه بهت اجازه نمیدم آدم بیگناه دیگهای رو قربانیِ کارهای کثیفت کنی! بهوران که تا آن لحظه حتی ذرهای از تفنگ در دستان لیبرا نترسیده بود، با ریلکسی پوزخندی به رویش پاشید و گفت: - فکر نمیکردم به این زودی بخوای خودت رو نشون بدی! در حالی که حلقهی دستانش را دور تفنگ محکمتر میکرد، با چشمهای بهخون نشستهاش که بر پشت قرنیهی چشمهای متیو پنهان گشته بود، به بهوران خیره گشته و گفت: - خب باید بهش فکر میکردی. سرش را به نشانهی منفی تکان داده و پاسخ داد: - متیو هنوز واسه برد تو راه زیاده، پس گند نزن به همه چی! قدمی به بهوران که بیاسترس بر روی صندلیاش نشسته بود نزدیک شد و گفت: - وقتی کشتمت اونوقت میفهمی کی برد و کی باخت! از روی صندلیاش بلند شد، در مقابل لیبرا ایستاد و پاسخ داد: - تو هیچوقت من و نمیکشی متیو. لبخندی مرموز به رویش پاشید. - چرا من اینکار رو میکنم، حالا میبینی! سلاح را مسلح کرده و انگشتش را بر روی ماشه حرکت داد، اما سخن بهوران او را متوقف کرد. - اگه من رو بکشی خودتم میمیری! لیبرا پوزخندی زد و گفت: - مهم نیست، کسی که تا اینجا اومده، فکر اینجاش رو هم میکنه. اما در آن شرایط لبخند بهوران هر لحظه پر رنگتر و شیطانیتر میشد، قدمی بیشتر به لیبرا نزدیک شد و گفت: - اگه جون هزاران نفر دیگه هم با مرگ من به خطر بیوفته چی؟! این هم برات نیست؟! اسلحه را بر روی پیشانیِ بهوران فشرد و گفت: - اتفاقا من اینجام تا با کشتن تو جون هزاران نفر دیگه رو نجات بدم. بهوران پاسخ داد: - نه انگار درست متوجه منظورم نشدی؛ گفتم جون هزاران نفر دیگه به جون من بستگی داره، یعنی اگه من بمیرم نه تنها تو هم با من میمیری، بلکه هزاران نفر دیگه هم همزمان با من و تو میمیرن. اما این اتفاقی نیست و برمیگرده به تکنولوژیهایی که تو ازش بیاطلاع هستی. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_46 چندی میگذشت و زمان در سکوت خانه سپری شد، با کلافگی به ساعتش که عقربههایش مدام در حال حرکت بودند مینگریست و گه گداری اطراف را نگاه میکرد. دلش میخواست دائم سوال کند و پاسخ پرسشهایی که مدام در سرش میچرخید را پیدا کند؛ اما باید سکوت میکرد، او در حال زندگی در جلد متیو بود و از خود اختیاری نداشت. حال با هویت شخصی وارد آن تجهیزات شده بود که در عین ندانستن حقایق، همه چیز را باید میدانست. - برو، انتهای سالن، آخرین اتاق، دست راست. و باز هم بیآنکه زبان باز کند، از جایش بلند شده و در مقابل چشمان شکاک آن غریبه مسیر سالن را در پیش گرفت. اینکه او را بدینگونه راهنمایی میکردند باعث میشد کمتر در مقابلشان گیج بزند؛ اما چیزی در آنجا به شدت برایش مشکوک بود، یعنی متیو تا آن زمان تا بهحال به آن مکان پا نگذاشته است که اینگونه او را راهنمایی میکنند؟ با قرار گرفتن در مقابل آن اتاق، دربش که تنها با حسگر درون بدن بهوران و لئو باز میشد، با صدای تیکی کوتاه باز شد. او که از هیچچیز خبر نداشت، با ورود به اتاق در اولین نگاه، با بهوران که پشت میز کارش نشسته بود مواجه شد. - در و ببند! به سمت عقب برگشت و خواست در را ببندد؛ اما همین که به عقب برگشت، در به طور خودکار بسته شد. او که دستش در هوا مانده بود، با حفظ موقعیتش به سمت بهوران برگشت و گفت: - خب! بهوران که تا آن لحظه سرش تا انتها در لپتاپش فرو رفته بود، نگاه از صفحهی لپتاپش گرفته و به لیبرا دوخت. - خسته نباشی رفیق! سپس به کاناپهی یاسی گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: - بشین! بر روی کاناپه نشست، و پس از مدتی طولانی راه رفتنِ بیوقفه، تمام خستگیاش را به جان کاناپه سپرد و کوتاه گفت: - ممنون. بهوران پوزخندی محو زده و سر تا پای لیبرا را از نظر گذراند و سپس گفت: - انگار نه تنها رنگ و روت سفید شده، بلکه صدات هم گرفته. فکر کنم بعد این ماموریت به یه استراحت طولانی نیاز داشته باشی متیو! نگاهش را از دیوار بنفش مقابلش گرفته و با چرخاندن سرش به سمت راست، به چشمان بهوران نگاه کرد و گفت: - درسته، آب و هوای ایران زیادی بهم نساخته انگار. نفسی عمیق کشیده و همانطور که نگاهش را از لیبرا سلب میکرد دفتر و قلمی به دست گرفته و گفت: - خب شروع کن، تعریف کن ببینم چه بلایی سر لیبرا آوردی و چرا فقط چمدون رو تحویل دادی، پس بچه کجاست؟! دستهایش را در هم گره کرده و به میز عسلی روبه رویش خیره شد و گفت: - خب لیبرا که بعد از خوردن نهار کشته شد و جنازش رو هم به یک سری اوباش ایرانی سپردم که سر به نیستش کنن؛ اما راجع به بچه، نگفتی که اون بچه هنوز متولد نشده! در حالی که بیهدف، قلمش را بر روی ورق به حرکت در میآورد، با نیم نگاهی به لیبرا گفت: - خب چه بهتر، سر و کله زدن با یه بچه که نه پایی برای فرار داره و نه زبونی برای حرف زدن که راحتتره؛ نیست؟! سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت: - اما چهطور انتظار داشتی بچه رو از شکم زنی که تا سر حد مرگ زخمی شده بود، سالم بهدنیا بیارم اون هم در حالی که هیچ سر رشتهای از پزشکی و مامایی نداشتم و ندارم! - 
	۷۸
- 104 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_45 از میان تنها دو دکمهی منفی هفت و هشت دکمهی منفی هشت را کلیک کرد، همزمان دیوارها که در ابتدا به طرفین باز شده بودند به سرجایشان بازگشته و آنها را در آسانسور محبوس کردند. پس از لحظاتی کوتاه درب آسانسور باز شد، در همین حین سالنی بزرگ و دیجور در مقابل دیدگانشان رنگ گرفت، آنجا که انتهایش حتی به چشم نمیخورد، مهمان تابوتهایی شیشهای بود که در سرتاسر محوطه به طور منظم چیده شده بودند. سالن تنها با نور چراغهای قرمز رنگِ بالای تابوتها تا حدودی روشن گشته بود. با تردید پشت سر آن غریبه از لابه لای تابوتها گذر میکرد و به جنازههایی که درونشان خفته بودند، مینگریست. یعنی همهی آنها قربانیان آزمایشات شیطانی بهوران بودند؟! چه کسی میدانست در ذهن بهوران چه میگذرد، با استفاده از نام علم و تحقیق، انسانها را موشهای آزمایشگاهی خود کرده و سعی در ساخت رباتهای انسانی داشت؛ اما این همه انسان مرده به چه دردش میخورد؟ آیا آنها از همان ابتدا مرده بودند یا بهوران آنها را کشته است؟ برای رسیدن به همین پاسخها بود که اینگونه قید تمامی رحم و انسانیتش را زده و چنین بلایی بر سر متیو آورد؛ اما آیا واقعا موفق شده است بهعنوان یک جاسوس به تجهیزات بهوران پا بگذارد؟! حتی لحظهای در ذهنش نمیگنجید که با ورود به آن تجهیزات با چنین چیزی مواجه شود، با آنکه میدانست این تنها یکی از هزاران اتاق آن تجهیزات است که توانسته به آن پا بگذارد، باز هم وحشت کرده بود. اگر این یکی از آن هزاران اتاق است، پس در دیگر اتاقها چه چیزی پنهان گشته که یک دنیا از آن غافلاند؟! حدود نیم ساعتی میشد که بیوقفه در آن محوطهی وهمناک قدم میزدند و به سوی مقصدی نامشخص میرفتند، تا آن لحظه به خوبی ظاهرش را حفظ کرده و هیچگونه ضعفی از خود نشان نمیداد و وحشتی که سراسر وجودش را احاطه کرده را به خوبی در سینه خفه کرده بود. به انتهای محوطه که رسیدند، آخرین تابوتها مستقیماً به دیوار انتهای محوطه چسبیده بودند، یکی از تابوتها را به سختی به طرفی هل داده و همزمان با حرکت تابوت، دیواری دیگر به رویشان گشوده شد و با آسانسوری دیگر مواجه شدند. اینبار قبل از تذکر مرد غریبه سوار بر آسانسور شد و همانند قبل دیوارها پس از کلیک کردن بر روی دکمهی طبقهی منفیِ ده به رویشان بسته شد. اینبار هر دو در فضای خفهی آسانسور در مقابل هم قرار گرفتند، هر دو چشمهای یکدیگر را که بر زیر ماسکهای مشکی پنهان گشته بود هدف قرار داده و این چشمهایشان بود که در حاکمیت سکوت با یکدیگر سخن میگفتند. دیوار مقابلشان کنار رفت و آسانسور باز شد، سالنی باریک که در یک طرفش سه بادیگارد در کنار هم ایستاده بودند، در مقابل چشمهایشان رنگ گرفت. با غرور و جدیت پشت سر غریبه به راه افتاد و به درب ضد سرقت بنفشی برخوردند. با نزدیک شدن به در، یکی از بادیگاردها درب را به رویشان گشود و گفت: - کفشهات رو در بیار. بیآنکه اندکی صورتش بچرخد، زیر چشمی به بادیگارد قد بلند کنار درب نگاه کرد و چکمههای مشکیاش را درآورد و به دستان منتظر بادیگارد سپرد. سپس بادیگاردی دیگر جلو آمد و گفت: - دستهات رو باز کن. بیآنکه شکایتی کند، دستهایش را بالا برده و بادیگارد از موها و پشت گردنش شروع کرده و تا پاهایش را بازرسی کرد، هنگامی که چیزی مشکوک مشاهده نکرد، گفت: - برو داخل. راه را برایشان باز کردند، از کنار محافظها عبور کرد و با اتاق نشیمن خانهی بهوران که با تم بنفش و همان موزائیکهای بد رنگ تزئین شده بود، مواجه گشت. مرد غریبه که تا آن هنگام او را راهنمایی میکرد در مقابل مبلها توقف کرده و گفت: - همینجا منتظر بمون، الان میام. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_44 دستی بر روی بخار آینه کشیده و قسمتی از بخارها را پاک کرد، حال چهرهاش کمی در آینه مشخص میشد. رگههای قرمز درون سفیدی چشمهایش، نگاهش را خونآلود کرده بود، با چهرهی مبهوت به خودش در آینه نگاه کرد و چنگی به موهای خیسش زد. با نگاه کردن به خودش لبخندی زده و گفت: - هیچکس نمیتونه تو رو شکست بده، پس آروم باش! از حمام که در اتاق خوابش قرار داشت، خارج شده و با همان موهای خیس بر روی تختش دراز کشید. آنقدر بدنش خسته و کسل بود که چیزی نگذشته به خواب عمیقی فرو رفت. *** (آخرین دیدار- لیبرا) درب قرمز رو در رویش را باز کرده و گویی پس از عبور از آن سالن تماماً قرمز با دنیایی جدید مواجه گشته بود، موزائیکهای کف به شکل بسیار عجیبی با رنگهای قرمز، طوسی، سفید و بنفش، کف را پوشانده بودند، برایش سوال بود که کدام معمار برای ساخت چنین بنایی از ترکیب این رنگها بهره میبرد؟! محوطهی عظیم دایرهای شکل که در وسط آن گلخانهای بزرگ و شیشهای بنا شده و انواع و اقسام گیاهان و حیوانات مختلف درونش پرورش مییافتند، گویی یک باغ بزرگ حیوانات بود که درختان و سبزهزارهای درونش کاملا فضایی رویایی را ساخته بودند. شش طبقه راهرو تا انتهای سقفِ بیانتها دور تا دور محوطه را احاطه کرده بود و درب قرمز رنگ در تمامیِ راهروهای بالای سرش خودنمایی میکرد. مرد غریبه که تا آن لحظه لیبرا را در پیچ و تاب تجهیزات بهوران پی خود به اینطرف و آنطرف میکشید، گفت: - دنبالم بیا، از اینطرف. سری به نشانه تایید تکان داد و به دنبالش راه افتاد، محوطه بسیار بزرگ بود و نمیدانست چقدر راه رفته؛ اما در میانهی راه از در سفید رنگِ دو سویهای که تمامیِ افراد با لباسهای سفید به آن رفت و آمد داشتند، عبور کردند. در نظری کوتاه چشمش به تابلوی دایرهای شکل ورود ممنوع کنار درب که بر روی رنگهای قرمز و طوسی ضربدری پر رنگ کشیده بود، افتاد. بیتوجه به دنبال آن غریبه مسیر را ادامه داد تا آنکه پس از دقایقی طولانی به درب سوم رسیدند. درب بنفش که در کنارش تابلویی شبیه به تابلوی دربهای قبلی وجود داشت؛ اما اینبار تابلویی مثلث شکل بود که بر روی رنگهای سفید و طوسی ضربدر کشیده بود. متعجب نگاه از تابلو گرفت و به دنبال آن غریبه از درب دو سویه عبور کرده و وارد سالنی بنفش و بیانتها شدند. دیوارها، سقف و کفپوشهای به کار رفته در سالن، از رنگی بنفش و عذابآور تشکیل گشته بود، در دو طرف سالن درهایی بنفش و متقابل با فاصلهی زیاد از هم تا انتهای سالن پیش رفته بودند. پس از عبور از سی و دو درب متقابل، غریبه لیبرا را به دنبال خود به درب سی و سومی در سمت راست سالن کشید. با ورود به آن اتاق دوباره با سالنی با پنج درب بنفش که در فاصله سه متری یکدیگر قرار داشتند، مواجه شدند. به سمت دومین اتاق از سمت راست رفتند، غریبه در مقابل درب قرار گرفت و دستگاه اسکنر چهره بر روی درب پس از شناسایی چهرهاش فرمان باز شدن در را صادر کرد. در با صدای چرخش آرمیچرهای درونش به دو طرف باز شد. اتاقی بمب بست و خالی که با دیوارهای آجری بنفش تزئین گشته بود، در مقابلشان ظاهر شد. لیبرا که از ورود به آن اتاق متعجب گشته بود، به یکباره شاهد کنار رفتن دیوار مقابلش و پدیدار گشتن یک آسانسور مخفی شد. - چرا نگاه میکنی؟ بیا داخل. سری به نشانه تایید تکان داد و همراه با غریبه وارد آسانسور شد. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_43 قطره اشکی از گوشهی چشمش سر خورده و از ارتفاع صد و نود سانتی قدش بر روی فرش قدیمی و گلبافت قرمز نشست، با فریادی بلند کمربند را به سمت دیوار کناریاش پرت کرده و دستهایش را با کلافگی بر روی صورتش گذاشت. چشمهایش از شدت خشم و ناراحتی رو به سرخی میزد؛ اما به خود اجازهی گریه کردن را نمیداد. چندی میگذشت که حصار دستانش را روی چشمهای بستهاش گذاشته بود و نشسته بر روی مبل، فکر میکرد و گریههای بهوران حال به هق- هقهایی بریده تبدیل گشته بود. در تاریکی چشمهای بستهاش دست کوچک بهوران را بر روی شانهاش حس کرد و بیآنکه چشمانش را باز کند به صدای کودکانهی او گوش سپرد: - داداشی، گریه نکن! لبخندی تلخ زده و با کلافگی موهایش را به عقب هدایت کرد؛ حال که کمی به اعصاب خود مسلط گشته بود، چشمانش را باز کرد؛ اما با چیزی که مقابلش رنگ گرفت، وحشت سراسر وجودش را احاطه کرد. به کارد آشپزخانهای که درون دستان بهوران رنگ گرفته بود، نگاه کرده و وحشتزده گفت: - اون، اون چیه دستت؟! او که از کردهی خود پشیمان گشته و حال به دنبال جبران اشتباهش بود، از روی مبل بلنده شده و با قدمهای کوتاه به سمت بهوران رفت. در مقابلش خم شده و خواست او را به آغوش بکشد؛ اما با فرو رفتن چاقو در شکمش، گویی نفس در سینهاش حبس شده و دردی شدید از شکم تا سرتاسر اندامش پخش شد. قدمی عقب رفت و ناباور به بهوران که هنوز دستانش دور چاقو حلقه شده بود نگاه کرد. هنوز اتفاق پیش آمده را هضم نکرده بود که چاقو با شدت از شکمش بیرون کشیده شد. دستانش برای گرفتن چاقو جانی نداشت، تنها دستش را بر روی زخمی عمیق که بر زیر بریدگی لباس مشکیاش رنگ گرفته و در لحظهای کوتاه تمام شکم و فرشها را به خون کشیده بود گذاشت. با ناباوری به چهرهی خشمگین بهوران که حال دستهایش به خون او آلوده گشته بود نگاه کرد و با زبانی که از شدت درد به سختی کار میکرد، شمرده گفت: - تو... تو چیک... چیکار کردی ب... . هنوز سخن کامل از دهانش خارج نگشته بود که با فرو رفتن دوبارهی چاقو در شکمش، گویی جان چون پرندهای آزاد از جسمش پرکشید. بر دو زانویش بر زمین افتاد و خون سرخش چون آبشار از لبهایش آویزان گشته و مسیر انحنای چانهاش را گرفته و در میان خونی که از زخمهای شکمش جاری بود، بر زمین نشست. چشمهای ترسیدهاش تا آخرین حد باز بودند و هیکل بیجانش که حال اثری از حیات درونش پیدا نمیشد، بر وسط اتاق نشیمن، پهن شد. بهوران که هنوز عقدههایش را کامل خالی نکرده بود، چاقو را دوباره از شکمش بیرون کشیده و با فریاد، چندین بار دیگر چاقو را در شکمش فرو کرد، با هر بار فرو رفتن چاقو، خون بر سر و صورتش فواره میزد؛ اما او هنوز بیخیال جنازهی نیکان نمیشد.) خسته از افکاری که به ذهنش هجوم میآورند، سرش را به طرفین تکان داد و شامپوهایی که روی سکو بودند را با شتاب به اطراف پرت کرد، صدای فریادش در فضای خلوت حمام چندین بار اکو شد و هنگامی به خود آمد که در مقابل آینهی بخار گرفتهی حمام ایستاده بود و از شدت خشم نفس- نفس میزد. چهرهاش که هنوز از سر شب کبود و زخمی بود را از نظر گذراند؛ اما هنوز صداهای بهم پیوستهی یک زن دائم در گوشهایش طبل میکوبید. - اسمت چیه کوچولو؟!... چه پسر خوشگلی!... ما تو رو به فرزندی قبول میکنیم! قطره اشکی از گوشهی چشمش بر آب جمع شده در کف حمام نشست. گویی این صداها قصد دست برداشتن از آزار او را نداشتند، دستانش را بر روی سرش که از شدت درد در حال انفجار بود، گذاشت. - بچه سالمه؛ اما متاسفانه مادر نتونستن دووم بیارن! سیلی محکمی به گونهاش زد و گفت: - نه، نه، دیگه بسه! بنیامین مرد، همه چیز تموم شد! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_42 در حالی که جادهی تاریک کویر را نگاه میکرد، گفت: - آره، آره همینها، من نمیدونم چهطور بچهها اینقدر بهشون علاقه دارن! لئو به سمت عقب برگشت و به چهرهی خیس از اشک کودک نگاه کرد، سپس گفت: - گریه نکن، مامانت رفته جایی کار داشته خیلی زود میاد. اما سخنش همچون آب در هاون کوبیدن بود، همینقدر بیتاثیر. با حرص نفسش را به بیرون فرستاد و خطاب به بهوران گفت: - چی باعث شده بخوای اینجوری گریههای یه بچهی نق- نقو رو تحمل کنی؟ امیدوارم حداقل یه سودی واسمون داشته باشه! دستش را روی فرمان محکم کرد و گفت: - این بچهها همشون موش آزمایشگاهیان، بالاخره که قراره بمیرن؛ ولی چرا مرگشون بیثمر باشه؟! ترجیح میدم زیر فشار آزمایشاتم جون بدن و بمیرن! نیم نگاهی به چهرهی جدیِ بهوران انداخت و با شنیدن آن سخنها تنها ابروانش را بالا انداخته و سکوت اختیار کرد. وارد پارکینگ شدند، ماشینها بر سر جایشان پارک شده و مسیری که در ابتدا برای خروج از خانه طی شده بود، حال برای بازگشت به خانه طی شد. کتش را از تنش درآورد و به دست محافظها سپرد، لباسهای خاکیاش که لکههای مشکی بر رویش به شدت خودنمایی میکرد، باعث شد بیتوجه به بدن خوابآلود و خستهاش به سمت حمام هجوم ببرد، با قرار گرفتن در زیر دوش گویی باری سنگین که بر شانههایش قرار گرفته بود همراه با آب زلال و پاکی که بر تنش فرود میآمد، فرو میریخت. با بستن چشمهایش سیل دوباره افکار به سویش هجوم آورد، تفنگی که بنیامین به سمتش نشانه رفته بود، چهقدر با آن اتفاق کودکیاش شباهت داشت. - خودم میکشمت تا دیگه از این غلطا نکنی! سرش را به طرفین تکان داد؛ اما انگار توان خارج کردن خود از سیل افکارش را نداشت و صداها چون پتکی محکم بر سرش کوبیده میشد. (فلش بک به گذشته: - نه داداشی، من و نزن تروخدا! غلط کردم! کمربندش را از شلوارش بیرون کشید و قدمی به سویش برداشت. خون جلوی چشمانش را گرفته و رگههای قرمز چشمش از خشم در حال انفجار بودند. - تو باید بمیری وگرنه بقیه رو قربانی کارهات میکنی! چند بار سعی کردم جلوت رو بگیرم؛ ولی تو ذاتت خرابه بچه، ذاتت خرابه! دستانش را به نشانهی دفاع جلوی صورتش گرفته و همچون بید از ترس میلرزید. اولین ضربهی کمربند با بیرحمی بر روی دستان نحیفش نشست، صدای فریاد دردناکش فضای کوچک خانه را در برگرفت. با ترس از زیر پاهای نیمه باز نیکان که جلوی درب آشپزخانه را با هیکلش پر کرده بود، چهار دست و پا رد شد و خواست فرار کند؛ اما هنوز تا وسط اتاق نشیمن بیشتر نرفته بود که دستان پر قدرت نیکان دور شکمش حلقه شده و او را از زمین جدا کرد. - کجا فرار میکنی؟ فکر کردی بعد اون همه دزدی بهت اجازه میدم بدون تنبیه فرار کنی؟ او را بر زمین گذاشته و همانطور که بر شکم درازکش بود و با گریه طلب بخشش میکرد، کمربندش را با ضرباتی محکم بر پشتش فرو مینشاند. با هر ضربی که بر پشتش مینشست صدای فریادی تازه از عمق گلویش در فضا پخش میشد. - تروخدا من و نزن! من دزدی نکردم، نمیدونم راجب چی حرف میزنی! پس از آنکه کمربندش را تا آخرین حد ممکن بالا برده و ضربی تازه بر پشتش فرو نشاند، گفت: - من تو رو اینطوری بزرگ کرده بودم؟! خاک بر سر من که اینقدر صبح تا شب جون میکنم و کار میکنم تا خرج شما بچهها رو در بیارم؛ اونوقت برادر من، عزیز دوردونهی من بره پی دزدی و کصافط کاری؟! بهخدا اگه نگی اون چمدون و کجا کردی خودم با دستای خودم میکشمت! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_41 - کارمون تموم شد رئیس. چیکار کنیم؟ زیر چشمی به چهرهی آن مرد سیاهپوش نگاه کرد و گفت: - همتون برگردید سمت ماشینها، حتی لئو! همه با گفتن چشم به سمت ماشینها حرکت کردند، لئو که تا آن لحظه به خود جرئت سخن گفتن نمیداد، در لحظهی آخر، چند ثانیهی کوتاهی را در جایش ایستاد و به چهرهی نیمرخ بهوران چشم دوخت. سپس با پوزخندی ریز مسیر ماشین را در پیش گرفت. با از بین رفتن صدای له شدن خاک و سنگها در زیر کفشهایشان، نفسی آسوده کشیده و چنگی به موهایش زد. دستش را بر روی خاکهای روی قبر بنیامین کشیده و مشتی از خاکش برداشت، در حالی که به ریخته شدن خاکها از لای انگشتانش مینگریست، خطاب به بنیامینِ خفته بر زیر خاک گفت: - کوچولو، من هیچوقت بهت نگفتم؛ ولی من یک برادر بزرگتر داشتم که حضورش برای من مثل حضور خودم برای تو بود. همینقدر بیخود و بیرحم! لبخند تلخی زد و ادامه داد: - اون رئیس بچههای بیسرپرستی بود که از بچهها بیگاری میکشید و کتکشون میزد. هرکس که براش کار نمیکرد رو تا حدی میزد که خون بالا بیاره و درجا بمیره؛ اون حتی به منی که برادرش بودم هم رحم نمیکرد، درست مثل من برای تو! نفسش را با حرص بیرون داده و با کلافگی چنگی به موهایش زد، در حالی که انگشتانش را میان موهایش مشت میکرد، گفت: - اما من برعکس تو نتونستم در برابر ظلم اون سکوت کنم و بگم که دوستش دارم، چون دوستش نداشتم، من ازش متنفر بودم! چندین سال پیش در چنین روزی اون هم به دست من کشته شد؛ نمیدونی کشتن اون با ده ضربهی چاقو چه لذتی داشت! نفسی عمیق کشید، مشتش را که حال خالی از خاک گشته بود، بر روی قبر بنیامین کشیده و ادامه داد: - به هر حال من رو ببخش! شاید از این میترسیدم که یه روز مثل برادرم به دست تو کشته بشم؛ ولی من نمیتونستم چنین اجازهای رو بهت بدم! خم شد و با چشمان بسته بوسهای کوتاه بر روی خاکهای قبر بنیامین کاشت، سپس از جایش بلند شده و گفت: - امیدوارم بدون من بتونی از پس خودت بر بیای! چند قدمی به سمت ماشین برداشت؛ اما به ناگه با تردید در جایش ایستاد و بیآنکه لحظهای برگردد، گفت: - مواظب خودت باش، منم دوستت دارم کوچولو! سپس قدمهای مانده تا ماشین را طی کرد و از آنجا دور شد. اینبار در سکوت قبرستان، تنها ستارگان در آغوش شب میدرخشیدند، آنها که از مرگ هراس داشتند، حال به یکباره خود به کام مرگ کشیده شده و در زیر خروارها خاک خفتهاند، آنها که از تاریکی قبرستانها میترسیدند، حال خود صاحبخانهاش گشته بودند. چهقدر زندگی میتواند کوتاه باشد! تا انتهای رسیدن به خانه مهمان گریهها و بهانهگیریهای کودک آرکا بودند، بهوران که دیگر از سر و صدایش به سطوح آمده بود، از آینه نگاهش کرده و گفت: - چرا گریه میکنی بچه؟! مامانت رفته واست از این آشغالا بخره. لئو که از حرف بهوران که هیچ تاثیری بر روی گریههای کودک نداشت متعجب گشته بود، به سمتش برگشت و گفت: - آشغال؟! الان مثلا داری دلداریش میدی؟ نگاه از کودک گرفته و پس از نیم نگاهی کوتاه به لئو گفت: - مگه بده؟ اتفاقا بچهها خیلی هم دوست دارن از این... اسمشون چیه؟! چیس... . لئو با کلافگی در میان سخنش پریده و گفت: - چیپس، پفک، لواشک، منظورت همیناس دیگه؟! - 
	۷۲
- 104 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_40 صورتش را به صورت لئو نزدیک کرده و با چشمهای به خون نشستهاش که هیچ شباهتی با گذشته نداشت، به چشمهای لئو خیره ماند و از میان دندانهای کلید شدهاش غرید: - تو شریک من نیستی، تو هم مثل بقیه فقط زیردست منی و بهت اجازه نمیدم تو کارهای من دخالت کنی. اینم بدون که طعمههای من فقط مال منن و به هیچکس دیگهای اجازه نمیدم براشون دندون تیز کنه! با نوک انگشت اشارهاش پیشانی لئو را فشار داده و صورتش را به عقب هل داد، سپس در حالی که از کنار هیکل خشک شدهاش عبور میکرد ادامه داد: - بخوای بیشتر از این فضولی کنی هم نفر بعدی تویی، پس بهتره دهنت رو ببندی و سرت به کار خودت باشه! با عبور از کنار لئو با شانهاش تنهای محکم به لئو زد و بر صندلی راننده جای گرفت. شیشهی سمت شاگرد را پایین داد و بیآنکه لحظهای به سمتش برگردد، خطاب به هیکل ماتم زدهاش که حتی ذرهای از جایش تکان نخورده بود، گفت: - سوار شو! چشمهای نفرتانگیزش که از شدت خشم و نفرت برق میزد را به چهرهی بیتفاوت بهوران در ماشین دوخت، دستهایش را مشت کرده و سعی بر کنترل خشمش داشت؛ اما رگهای متورم گردنش تا مرز انفجار در حال پیشروی بودند. به ناچار درب ماشین را باز کرد، هیکل سرد بنیامین را از روی صندلی برداشت و در آغوش گرفت، هیچکس نمیدانست دلیل اندوهش برای مرگ بنیامین نقشههای بر باد رفتهاش است یا دلش از این اتفاق به درد آمده؟! دیگر هیچکدام میلی به سخن گفتن نداشتند، آنها از همان ابتدا چون دشمنهایی تشنه به خون یکدیگر بودند که به اجبار و برای دستیابی به منافعشان حضور همدیگر را تحمل میکردند. مسیر خیابانها تا رسیدن به قبرستانی متروکه و تاریک طی شد. در همین حین نوزاد باقی مانده از خانوادهی کوچک آرکا که به تازگی با احساس خطر از خواب بیدار گشته بود، بر روی صندلی نشسته و برای نبود مادر بهانهگیریاش را آغاز کرد. بهوران در حالی که از آینهی جلویی ماشین فرزند آرکا را در صندلیِ عقب نگاه میکرد، با حرص غرید: - همین و کم داشتیم! با ورود به قبرستان تاریک، بیتوجه به گریههای دردناک نوزاد از ماشین پیاده شدند. چند قدمی را در تاریکیها که با هالههای کمرنگ نور چراغهای جلویی ماشین روشن شده بود، طی کرد، تا آنکه از میانهی تاریکیها چهرهی پوشیدهی چهار سیاهپوش در مرز روشنایی نور مقابل چشمانشان ظاهر شد، بهوران با دیدنشان لبخندی کج زده و گفت: - همه چیز آمادهاس؟ با قرار گرفتن در مقابل بهوران به نشانهی احترام سر خم کردند و رئیسشان قدمی جلو آمده، گفت: - بله قربان! سپس با نگاهش به کمی آنطرفتر و دو قبر که با دو تابوت خالی درونشان وجود داشت، اشاره کرد. بهوران جنازهی بنیامین را از دستان منتظر لئو گرفته و با قدمهایی کوتاه به سمت قبرها رفت، سر و گردن بیجانش که از میان دستان بهوران رها گشته بود، چون عروسکی بیجان جلوه میکرد. نگاهش به انتهای قبرها قفل کرده بود و آخرین سخن بنیامین چون طبلی محکم بر سرش کوبیده میشد. چشمانش را بر روی هم فشرد و روی زانوانش بر زمین نشست، جنازهی بنیامین را با احترام درون تابوت گذاشت و سیاهپوشان در مقابل چشمهای بهوران درب چوبی تابوت را بستند و پشته- پشته خاک بود که در مقابل دیدگانش بر روی تابوت بنیامین مینشست. پس از تدفین بنیامین، بیآنکه بهوران لحظهای توان بیرون کشیدن خود از میان سیل افکارش را داشته باشد، سیاهپوشان همسر آرکا را نیز در قبر دیگر دفن کردند؛ اما تا آن لحظه حتی کوچکترین حرکتی از بهوران سر نزده بود و چون مجسمهای خشک شده به خاکهای سردی که جنازهی بنیامین را درون خود بلعیده بودند، نگاه میکرد. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_39 گویی دیگر هیچچیز در معدهاش باقی نمانده و هر آنچه که خورده را پس داده بود، حال احساس میکرد رودههایش نیز قرار است از دهانش بیرون بیاید. با بدنی سست و بیجان در حالی که نفس- نفس میزد بر آسفالت کف خیابان نشست، دستش را جلوی دهانش گرفته و چند سرفهی پیاپی کرد، با احساس خیسیِ کف دستش با ترس به خونی که از دهانش بر کف دستش ریخته بود، نگاه کرد. ناباورانه سرش را به عقب برگرداند و با هیکل بلند قامت بهوران که در فاصلهی دو متریاش ایستاده بود مواجه شد. به یکباره نگاهش رنگ خشم به خود گرفت، خونی که از لب و لوچهاش آویزان شده بود را با پشت دست پاک کرد و گفت: - ای عوضی، کار توئه؟ تو... تو بهورانی؟! لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست، همانطور که دستانش را در جیبش فرو کرده بود، با قدمهایی کوتاه جلو آمد و گفت: - چیشد؟ انتظار نداشتی من بهوران باشم؟! اوم... شاید هم فکر میکردی شوهرت و رفیقاش تونستن با اون نقشهی پیش پا افتاده و مسخرهاشون من و بکشن! بالای سرش ایستاد و همانطور که از بالا آن زن را که بر زمین نشسته بود نگاه میکرد، گفت: - حتما وقتی از ماموریتشون برنگشتن خیلی نگران شدی، نه؟! در مقابل چهرهی رنگ و رو رفتهاش نشست، چشمهایش که از شدت خشم و غرور سفیدیاش رو به سرخی میزد را به نگاه پر از نفرت زن دوخته و گفت: - همهی مدارکی که بر علیه من جمع کردین دود شد رفت هوا و لیبرا، لیام و شوهرت آرکا دیگه هیچوقت قرار نیست برگردن! بیآنکه لحظهای نگاهش را از بهوران بگیرد یا ذرهای خودش را عقب بکشد، بدون ترس به چشمهای مشکیاش چشم دوخته و گفت: - چه بلایی سر شوهرم آوردی؟ ها؟ آرکا کجاست؟! بیش از پیش صورتش را به او نزدیک کرده، ابروانش را بالا داد و گفت: - فکر کردی من دستام و به خون کثیفش آلوده میکنم؟! نه، کاری کردم که خودشون به جون هم افتادن و همدیگه رو تیکه پاره... . به اینجای سخنش که رسید، زن با خشم آب دهانش را بر روی صورت بهوران تف کرد و رشتهی کلامش را پاره کرد. چشمهایش را با کلافگی بست و با پشت دست صورتش را پاک کرد. زن در حالی که دست سست و لرزانش را بر جیبش فرو میکرد گفت: - کثیف تویی! تمام هیکلت بوی لجن میده! چاقوی تو جیبیاش را بیرون کشید و با سرعت خواست بر گردن بهوران فرو کند؛ اما با تیری که از کلت صدا خفه کن به سرش اصابت کرد، دستش در هوا مانده و قطرات خونش به طور نامنظم و قطره- قطره بر سر و گردن بهوران پخش شد و هیکلش جلوی چشمان بهوران بر زمین سرد خیابان پهن شد. رد تیر را گرفته و در سمت راستش با یکی از محافظها که هنوز با کلتش هیکل زن را هدف قرار داده بود مواجه شد. کلتش را پایین آورد و خطاب به بهوران گفت: - حالتون خوبه رئیس؟! سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - جنازهاش رو جمع کنین و خیابونم تمیز کنین، هیچ ردی ازش بهجا نذارید! بیآنکه نگاهش را از جنازهی زن بگیرد، از جایش بلند شده و به سمت ماشین رفت. لئو در حالی که تکیهاش را به ماشین داده بود با خشم سر تا پای بهوران را از نظر گذرانده و گفت: - چه بلایی سر بنیامین آوردی؟! بالاخره کار خودت و کردی؟ با کلافگی به چشمهای لئو خیره مانده و گفت: - به تو مربوط نیست! جلوی بهوران ایستاد و در حالیکه مانع سوار شدنش میشد، گفت: - ما شریکیم، پس هر کار میکنی به منم مربوطه، به زن آرکا سم دادی، باشه! ولی با بنیامین چیکار داشتی؟ چرا اون بچه رو کشتی؟! عقلت و از دست دادی؟! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_38 بیآنکه سرش را به سمت زن برگرداند، زیرچشمی نگاهش کرده و گفت: - ما ماموریم و وظیفمون کمک به بقیهاس، پس نیازی نیست اینقدر تشکر کنی! سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - ولی باز هم اگه شما نبودین نمیتونستم از دست اون مردها فرار کنم. کسلی و خستگی چیره بر اندامش باعث شد دیگر میلی به حرف زدن و ادامه بحث را نداشته باشد، پس در سکوت تنها با لبخندی محو پاسخش را داد. چندی گذشت و دیگر به نزدیکی ماشین رسیده بودند، بنیامین که تا آن لحظه با چشمهای بسته، سرش را بر روی شانههای بهوران تکیه داده بود با صدایی گرفته و خسته لبهای خشکیدهاش را از هم گشود و زمزمهوار گفت: - خیلی خوابم میاد داداشی. او که گلویش به شدت خشکی میکرد، سخن گفتنش باعث گرفتگیِ گلویش شده و چند سرفهی پی در پی کرد. بهوران در جوابش به آرامی در گوشش زمزمه کرد: - وقت خوابیدنه، پس آروم بخواب کوچولو! بنیامین که گویی وزنهای ده کیلویی بر هیکلش بستهاند و سرش سنگینی میکرد، با سختی چشمهایش را باز کرده و سرش را از شانههای بهوران کند، با لبهای خشکیدهاش بوسهای بر گونهی سرد و زخمیِ بهوران کاشت و گفت: - میدونم ازم متنفری؛ اما من تو رو خیلی دوست دارم داداشی، تو بهترین داداش دنیا بودی برام! او که از این حرکت بنیامین متعجب گشته بود، ناخواسته سرعت قدمهایش را کم کرد و به چهرهی بنیامین که حال بر زیر کتش به آرامی خفته بود نگریست. دیگر در آن سرما برخورد نفسهای گرم بنیامین به گلویش را حس نمیکرد، حصار دستهایش که تا آن لحظه به دور گردن بهوران حلقه شده بود، با بیجانی به دو طرف رها شدند و وزنش سبکتر از لحظات پیشین به نظر میرسید، انگار کبوتر دلش از چپ سینهاش پر کشیده و به دنیایی دیگر کوچ کرده بود. به ماشین که رسیدند، بر خلاف گذشته دیگر میلی به رانندگی نداشت، پس بر صندلی کمک راننده نشسته و لحظهای بنیامین را از خود جدا نکرد. لئو که بر صندلی راننده نشست با نگاهی شکاک و زیرچشمی بهوران را نگاه کرد، بهخاطر حضور آن زن در صندلیِ عقب ماشین هیچ نگفت و با روشن کردن ماشین به راه افتاد و گفت: - خانم رو باید کجا ببریم؟! به سمت لئو برگشت و در پاسخ به او گفت: - میریم پناهگاه زنان. از آینهی کناری ماشین به چهرهی شکاک آن زن در صندلی عقب نگاه کرده و ادامه داد: - با اونجا مشکلی که نداری؟ دستپاچه لبخندی زد و گفت: - نه، نه، خیلی ممنون! سری به نشانه تایید تکان داد و به خیابانهایی که با تک و توک ماشینهای گران قیمت پر گشته بود نگاه کرد. چند خیابانی بیهدف طی شده بود که در میانهی راه زن شتابزده و با فریاد کودک خفتهاش را بر روی صندلی گذاشت و در حالی که جلوی دهانش را گرفته بود گفت: - ماشین و نگه دار، زود! لئو در حالی که نیمچه نگاهی به زن انداخت با دستپاچگی ماشین را در گوشهی خیابان پارک کرد و گفت: - باشه، باشه، چرا داد میزنی؟! با توقف ماشین، زن با هول در ماشین را باز کرده و به سمت جوبهی کنار خیابان دوید. بر روی زانوانش نشسته و چیزی نگذشت که محتویات معدهاش با سرعت از حلقش بالا آمده و به درون جوب خالی شد. - 
	
	
				سرگرمی تاپیک سرگرمی | با آخرین حرف ادامه بده
FAR_AX✨ پاسخی برای Nasim.M ارسال کرد در موضوع : بحث و گفتگو
نازگل - 
	67
- 104 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	انگار سیاهی غار او را درون خود بلعید، هنگامی به خود آمد که کور- کورانه در تاریکیها قدم میزد و هیچچیز عایدش نمیشد، تا چشم میچرخاند تنها سیاهی بود و سیاهی.
- 15 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- انجمن نودهشتیا
 - طنز
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	سیاههههه امممم ماه یا ستاره؟
- 101 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_37 بهوران نگاهی به بنیامین انداخته و لبخندی کج بر لبانش نشست، با اینکه جسمش آنجا بود؛ اما ذهنش جایی دیگر سیر میکرد و صداهای اطراف چون همهمههایی بیمفهوم در سرش جولان میدادند. قاشقی که در میان انگشتانش بود بیهدف با برنج سفید درون بشقابش بازی میکرد و نگاهش زیرچشمی میان چهرهی مضطرب آن زن و نوشابهی درون جامِ مقابلش میچرخید. هنگامیکه زن سنگینی نگاههای خیرهی بهوران را بر روی خود حس کرد، سر بالا آورده و با دستپاچگی به چهرهی او خیره شد؛ اما با لبخند محو و مهربان بهوران مواجه شد با تبسمی کوتاه، از شرم نگاه از او گرفته و لقمهای دیگر از غذا بر دهان نوزادش گذاشت. همینکه زن نگاهش را از او سلب کرد، به یکباره لبخند از لبش پر کشید و هرچه میگذشت برق چشمانش مرموزتر و ترسناکتر میشد؛ اما او چون روباه مکاری بود که هیچچیز را بروز نمیداد. نگاه از آن زن گرفته و به بنیامین که با ولع شامش را صرف میکرد دوخت؛ ولی با حلقه شدن دستانش به دور جام نوشیدنی به یکباره ته دلش خالی شد؛ جرعهای از نوشیدنیاش خورد و همانطور تا خالی شدن جام آن را یک سر بالا کشید. گویی زمان برای لحظهای کوتاه در مقابل دیدگان بهوران متوقف شد، قطرات باقی ماندهی نوشیدنی مسیر دیوارههای منحنی جام را در پیش گرفته و رقصان بر کف جام تجمع کردند، صدای بهم رسیدن قطراتش در کف جام در آن همهمه و سر و صدا چون نوای آهنگین نت پیانو در سرش پیچید. هوا سرد بود؛ ولی او در میان آن سرما احساس داغی و تب داشت و تپشهای پی در پی قلبش چون بمب ساعتی درون گوشهایش صدا میکرد. با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و افکار منفی را از خود دور کرد، چه چیزی اینگونه حالش را دگرگون کرده بود؟! بشقابهای برنج، دیسهای کباب، جامهای نوشابه و در نهایت میز گردِ رستوران خالی شد؛ اما حجم غذای درون بشقاب بهوران کمتر نشده هیچ بلکه بیشتر هم گشته بود. با بیمیلی قاشقش را بر روی ظرف گذاشت و گفت: - اگه شامتون تموم شد بریم. لئو که تا آن لحظه متعجب به بشقاب پر بهوران نگاه میکرد، با کنجکاوی پرسید: - تو که چیزی نخوردی! حالت خوبه؟! حواسش پی سوال لئو بود؛ ولی نگاهش سمت بنیامین برگشت، چشمان درشت مشکیاش از نگرانی برق میزد؛ اما به خود جرئت سخن گفتن را نمیداد و برای گرفتن پاسخ منتظر به بهوران مینگریست. لبخندی اطمینانبخش اما سرشار از تردید بر لبهایش نشست و بیآنکه نگاه از بنیامین بگیرد گفت: - چیزی نیست، چند شبه درست نخوابیدم و یکم خستهام. دیگر هیچکس سخن نگفت، همه در تکاپوی رفتن بودند؛ اما نگاه بهوران حتی لحظهای کوتاه نمیتوانست از چهرهی بنیامین چشم بگیرد، تنها در لحظات آخر دیدگانش بر روی جامهای خالی که هنوز بر روی میز جایشان را حفظ کرده بودند برگشت. نگاه سردش را از میز گرفته و مثل همیشه جلوتر از دیگران مسیر پارکینگ را در پیش گرفت. ساعت چند دقیقهای به یک بامداد مانده و هوای سرد، همراه با بادی سوزناک در جریان بود. در پیادهروی خلوت و تاریک شهر قدم میزدند، تا آنکه چشمش به بنیامین خورد که از شدت سرما دستانش را به بغل گرفته و گه گداری با دهانش سعی میکرد دستانش را کمی گرم کند، صدای ساییده شدن دندانهایش بر روی هم، در سکوت شب که گاه- گاهی با عبور ماشینها کمی درگیر میشد، تن همه را مور- مور میکرد. کت مشکیاش که کمی خاکی گشته بود را از تنش درآورد، خود را به بنیامین رساند و پس از گذاشتن کتش بر روی شانههای نحیف بنیامین، با حرکتی سریع او را به آغوش کشید. در همین حین زن خودش را به بهوران رسانده و گفت: - ممنونم بابت همه چی، هم کمکم کردین و هم یه شام مفصل مهمونم کردین، نمیدونم چطور این لطف شما رو جبران کنم. - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان«کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان«کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان «کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.