- 
                
ارسال ها
115 - 
                
تاریخ عضویت
 - 
                
آخرین بازدید
 - 
                
روز های برد
12 
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط FAR_AX
- 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان «کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان «کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	عقلانی🫰 کتاب یا گوشی؟
- 101 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	تا آنکه چشمش به انتهای خیابان و کوهی بلند بالا که خیابان را به غاری تاریک و بیانتها متصل میکرد، خورد. آب دهانش را قورت داده و با فکر به اینکه آن غار به کجا ختم میشود، قدمی به سمت جلو برداشت.
- 15 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- انجمن نودهشتیا
 - طنز
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	هنگامی که به خود آمد، در پیادهروی خیابان تاریک و خلوت مسیرش را گم کرده بود، نگاه ترسیدهاش را در اطراف گذراند، سرش تیر میکشید و دلپیچهی عجیبی در دلش حس میکرد.
- 15 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- انجمن نودهشتیا
 - طنز
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان «کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	عشق🙄 ثروت یا قدرت؟
- 101 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
با سلام خدمت شما دوست عزیز.
به انجمن رمان نویسی نودهشتیا خوش آمدید🌻
این افتخار بزرگی برای ماست که انجمن ما را برای نویسندگی انتخاب کردید. برای تایپ رمان حتما قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین مهم تایپ رمان «کلیک کنید»
برای زدن تاپیک رمانتون، حتما آموزشات در تاپیک زیر را مطالعه و مشاهده کنید.
 - 
	پدر بیاعتنا به آنها گویی که در حال دیدن یک رویاست، چشمهایش را یکبار بر روی هم فشرده و سپس دوباره اطراف را از نظر گذراند؛ اما هنگامی که تغییری در محیط اطراف روی نداد، مسیر درب خروجی را گرفته و با فریاد از اتاق فرار کرد.
- 15 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- انجمن نودهشتیا
 - طنز
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	چه انتخاب سختی😭😭 لواشک شب یا روز؟
- 101 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	هپ
- 104 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
				بیوگرافی بده تاپیک سرگرمی | خودت رو معرفی کن
FAR_AX✨ پاسخی برای Nasim.M ارسال کرد در موضوع : بحث و گفتگو
فرخنده هستم، لقب نویسندگیم فاراکسه ۱۹ سالمه😁 اهل خراسان جنوبی هستم🗺 دانشجوی رشتهی طراحی پوشاک👕 یه رمان در حال تایپ دارم به نام لاجوردی☠️ - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_36 برای پیاده شدن از ماشین و اعتماد به بهوران شدیداً دو دل بود و در تلاطم خوددرگیریهای درونیاش بود که کودکش با صدای کودکانه و آرامی گفت: - ماما، بَه- بَه میخوام. با تردید به کودکش نگاهی انداخته و موهای بلوندش را کمی نوازش کرد، بهوران که تا آن لحظه منتظر حرکتش بود، از موقعیت استفاده کرده و گفت: - نترس، پیاده شو، ما مواظبتون هستیم و نمیزاریم کسی بهتون آسیب بزنه، هم خودت و هم بچهات مشخصه حسابی گرسنهاید. او که دیگر چارهای برای مقاومت نداشت، همانطور که در سرش فکر راهی برای فرار بیدردسر میگشت، از ماشین پیاده شده و پشت سر بهوران و جلوتر از بادیگارش به راه افتاد. ساعت از ده شب گذشته بود؛ اما شهر هنوز شلوغیاش را حفظ کرده و پیادهرو مهمان عابرانی بود که در تراکم جمعیت با هر قدم با هیکلشان به یکدیگر تنه میزدند. به شهربازی که رسیدند در ورودیاش با بنیامین و محافظ در کنار سالیوان و مایکی که تا آن لحظه منتظر دستمزدشان بودند مواجه شدند. با دیدن بهوران گویی کمی خیالشان آسوده گشته و آنها که تا آن زمان با کلافگی سرشان را میخاراندند با عجله به سمت بهوران هجوم آوردند. حال زمان مناسبی برای نمایش بود، آغوشش را به روی بنیامین گشوده و او را به سوی خود فراخواند، او که از این عمل بسیار خرسند گردید، زودتر از دیگران با خوشحالی دوان- دوان خود را به بهوران رسانده و به آغوش گرمش پناه آورد. - مرسی داداشی، خیلی اینجا خوش گذشت! دوتا دوست جدیدم خیلی مهربون بودن باهام و اصلاً اذیتم نکردن. لبخندی کج زده و درحالی که بنیامین را در آغوشش بیشتر میفشرد، از جایش برخاسته و خطاب به سالیوان و مایکی که تازه به آنها رسیده بودند، گفت: - کنار اون مغازه منتظر بمونین، باهاتون کار دارم! پس از آنکه بنیامین را به آن زن معرفی کرد، برای تسویه حساب به سمت بوفهای کوچک در گوشهی خیابان کارتونی شهربازی رفت. - فکر کردم قالمون گذاشتی! پوزخندی زد و گفت: - من همیشه پای حرفام هستم. الان هم یه پیشنهاد دیگه براتون دارم که یکم پرخطره، اگه درست انجامش بدین در ازاش پول خوبی بهتون میدم؛ اما اگه یک درصد فکر میکنین قراره وسطش جا بزنین، پس فراموشش کنین و برین پولهاتون رو از اون مردی که با ساک مشکی اونجا وایستاده تحویل بگیرین و این دیدار رو هم به کل فراموش کنین! آنها که گویی بوی پول بدجور به مذاقشان شیرین آمده بود، با تردید نگاهی به یکدیگر انداخته و انگار که بهصورت چشمی باهم ارتباط میگرفتند، با مکثی کوتاه به سمت بهوران برگشته و گفتند: - باید چیکار کنیم؟! با لبخند مرموزی که بر روی لبهایش جای گرفت، زیر چشمی آنها را از نظر گذرانده و یک کیسهی پارچهای مشکی را از جیبش درآورده و به آنها سپرد. نیم ساعتی از نشستن بر پشت میزهای آن رستوران کارتونی میگذشت که گارسونها با سینی غذا و نوشیدنی به سمتشان آمدند. تا چیده شدن میز و قرار گرفتن غذا و نوشیدنی هر کس در مقابلش، همه منتظر به یکدیگر چشم دوخته بودند. لئو با لبخندی کج خطاب به بنیامین گفت: - ما نبودیم خوش گذشت؟! شنیدم اینجا دوستای جدید پیدا کردی! بنیامین که تا آن لحظه چون مردی بزرگسال تکیهاش را به صندلی چوبی داده و منتظر اجازه دیگران برای صرف شامش بود، نگاهش را به چشمان سیاه لئو دوخته و با لحنی جدی چون مردان بالغ پاسخ داد: - آره، خیلی خوش گذشت و بهخاطر همین از داداشم ممنونم که من و آورد اینجا. لئو درحالی که به نشانهی غم لب برچیده بود، چینی به ابروانش داده و همانطور که قاشقی برنج بر دهانش میگذاشت گفت: - چه داداش خوبی، حسودیم شد! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_35 آنها که انگار باری سنگین از دوششان برداشته شده، با آسودگی تکیهشان را به پشتیِ چرم صندلیهای ماشین دادند. بهوران که تا آن لحظه از آینهی جلویی ماشین سیاهپوشان را تماشا میکرد، حال با برخورد به چهارراه خیابان و پیچیدن به سمت راست که دیگر سیاهپوشان از دیدهی چشمانش محو شدند، آینه را بر روی خود تنظیم کرده و همانطور که یک نگاهش به خیابان بود، با نگاه دیگرش در آینه انگشتش را بر روی زخم گوشهی لبش گذاشت، از سوزشش صورتش را کمی در هم جمع کرد و خطاب به آن زن که گوشهای از صندلیهای عقب کز کرده بود گفت: - خوب ناکارش کردیها! این حرکتها رو از کی یاد گرفتی؟ زن که از تعریف بهوران خجالتزده گشته و برای پاسخ به سوالش کمی دستپاچه شده بود، گوشهی روسریاش را کمی مرتب کرده و با لکنت گفت: - خب، خب، بچه که بودم کلاس کونگفو میرفتم؛ اما وقتی کمربند سیاهش رو گرفتم دیگه ادامه ندادم. سپس با دستپاچگی لبخندی محو اما مرموز بر روی لبهایش شکل گرفت، بهوران که از آینهی جلویی ماشین او را میپایید، با دیدن آن لبخند و دروغی که بر پشتش پنهان گشته بود، ظاهرش را حفظ کرده و گفت: - شوهرت کجاست؟ اون مردا چرا میخواستن بچه رو ازت بگیرن؟ بیآنکه لحظهای به چشمان مشکی بهوران نگاه کند، همانطور که با دستان نوزادش بازی میکرد که تا آن لحظه با ترس خود را در آغوش مادرش جا کرده و با چشمان بادومی و درشتش آنها را تماشا میکرد، گفت: - شوهرم یه کشاورز سادهی روستایی بود که چند ماه پیش در اثر بیماری فوت کرد، رئیس این مردها هم که از شوهرم طلبکار بود، بعد فوت همسرم از من طلب بدهیش رو کرد؛ اما چون من هیچی نداشتم که باهاش بدهی رو پرداخت کنم ازم بچه رو بهعنوان بدهی خواست؛ اما... . او که تا آن لحظه با بغض سخنش را ادا میکرد، به اینجای کلامش که رسید، بغضش ترکیده و قطره اشکی را از گوشهی چشمش رها کرد. اشکهای تصنعیاش به خوبی بر کذب کلامش گواه میداد و بهوران که سعی میکرد در برابر حقیقت پنهان شده بر پشت حرفهایش خود را آرام کند، خواست پس از آن سخنها واکنش لئو را ببیند که با برگشتن سرش به سمت راست چشمهای هردویشان مستقیماً بر روی هم قفلی کرد. لئو که در نگاهش شک و تردید بیداد میکرد و حدس و گمانها چون پازلی حل نشده در ذهنش جولان میداد، با نگاهی سوالی به بهوران، گویی متوجه چیزی گشت. برای دریافت جواب از سوی او ناگهان تای ابرویش را بالا داد، بهوران نیز با تکان دادن سرش به نشانهی مثبت، مهر تایید را بر سوالش کوبید. لئو که حال پاسخ سوال ذهنیاش را یافته بود، با چشمانی که از فرط تعجب گشاد گشته، بیآنکه زبان باز کند شوکه نگاهش را از بهوران گرفته و به خیابان دوخت. - شماها کی هستین و اونجا چیکار میکردین؟ بهوران که گویی تا آن لحظه منتظر این سوال از جانب آن زن بود، دستش را درون جیب شلوارش فرو کرده و کارت شناساییاش را بیرون کشید، بیآنکه نگاه از خیابانها بگیرد آن را از فاصلهی دور مقابل چهرهی زن گرفته و گفت: - ما ماموریم، الان هم تو رو به یه جای امن میبریم و نمیذاریم کسی بهت آسیبی برسونه، پس نگران نباش. زن که انگار خیالش از آن که هست ناراحتتر گشته بود، آب دهانش را قورت داده و با تشکری کوتاه و مختصر سکوت اختیار کرد. با آنکه شب شلوغتر و غلغلهی مردم نیز بیشتر بود؛ اما چراغهای ساختمانهای بلند بالا که در شب چون ستاره به آسمان شهر زیبایی بخشیده بودند، کمی از ضعف ترافیکهای طولانی را کم میکرد. مسیر تا رسیدن به شهربازی ادامه یافت، تا آنکه در نزدیکترین پارکینگ خصوصی آن اطراف ماشینش را پارک کرده و خطاب به آن زن با لبخندی دنداننما گفت: - پیاده شو، اینجا یهخورده کار داریم. زن در حالی که خودش را کمی جمع میکرد با ترس گفت: - اینجا؟! چه کاری؟! بهوران که از ماشین پیاده گشته بود، دوباره کمرش را خم کرده و سرش را از دربِ باز به درون ماشین فرو کرده و خیره به آن زن گفت: - داداش کوچولوم توی شهربازیه و داره بازی میکنه، باید بریم دنبالش. تو هم پیاده شو، ممکنه یکم طول بکشه چون میخوایم همینجا شام هم بخوریم، باید درهای ماشین رو قفل کنم. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_34 یک ساعتی از آن جدال میگذشت که با فرمان رئیس سیاهپوشان همگی در کسری از ثانیه با پنهان شدن در تاریکیها پا به فرار گذاشتند، آنها که اینبار در کوچه خلوت تنها مانده بودند، نفسزنان بر روی زانوانشان خم شده و سعی میکردند اکسیژنی که در طی این نبرد به ریههایشان نرسیده بود را به سرعت جایگزین کنند. لئو در حالی که به سختی آب دهان خشک شدهاش را قورت میداد، با صورت زخمی و موهای بهم ریخته در جایش ایستاده و رو به بهوران گفت: - اینا دیگه کی بودن؟ اصلا معلوم هست اینجا چه خبره؟! بهوران بیآنکه پاسخی بدهد، عرق نشسته بر پیشانیاش را پاک و بریدگی کوچه را تا سطل آشغال طی کرد؛ اما دیگر از آن زن هیچ خبری نبود. کلافه چنگی به موهای بهم ریختهاش زد و گفت: - رفته! آنها که دیگر نایی برای راه رفتن نداشتند، با بدن سست که از فرط خستگی و ضربات وارد شده بیحس گشته بود، چون لشکری شکست خورده پیچ و تاب کوچهها را میگذراندند. بهوران که از ناپدید شدن آن زن به شدت خشمگین شده و اگر کارد میزدی خونش در نمیآمد، به ناگه در میانهی راه متوقف شد. در لحظهای کوتاه به سمت دیوارهای آجری ساختمانهای قدیمیِ سر به فلک کشیده برگشت و تمام خشمش را در مشتش ریخته و با فریاد بر دیوارها خالی کرد. دست مشت شدهاش که از شدت ضربه زخمی شده و گویی استخوانهایش را شکسته بود، در کسری از ثانیه قطرات خونش از مشتهایش غلتیده و چکهکنان بر زمین سرد زمستانی نشستند. - ممنون که کمکم کردین! چهرهی آشفتهاش با ناباوری به سمت آن زن که در تاریکیِ انتهای کوچه پنهان گشته بود، برگشت. تکیهاش را از دیوار گرفته و با ناباوری به او خیره ماند که زن در ادامهی حرفش گفت: - آسیب که ندیدین؟ قدمی به آن زن نزدیک شد، با دیدن مردِ سیاهپوشی که با پنهان شدن در تاریکیها هر لحظه به زن نزدیکتر شده و چاقویش را برای ضربه زدن به گردنش بالا برده بود، در حالی که به سمتش میدوید با فریاد گفت: -مواظب باش، پشت سرت! هنوز سخنش را کامل ادا نکرده بود که زن با خم کردن سرش از تیزیِ چاقو جاخالی داده و همزمان مچ دست مرد سیاهپوش را گرفت و با حرکتی کوتاه پیچ داد، سپس بیآنکه لحظهای برگردد، با پشت پا ابتدا لگدی به زانویش و سپس با چرخشی سیصد و شصت درجه لگدی حوالهی کمرش کرد و در نهایت صدای شکستن دستِ آن مرد از ناحیهی کتف مهمان قوهی شنیداریِ حاضرین در کوچه شد. آن سه نفر که تا آن لحظه متعجب و ترسیده این صحنه را تماشا میکردند، شاهد زمین خوردن بدن بیجان آن مرد که دستش از کتف به عقب برگشته بود، شدند. بهوران ابتدا به نوزاد که تا آن هنگام هنوز جایگاهش را در آغوش مادرش حفظ کرده و سپس به آن زن نگاهی انداخت و گفت: - اینجا امن نیست، با ما بیا. زن که نمیتوانست به آنها اعتماد کند، ترسیده قدمی عقب رفت و گفت: - خودم از پسش بر میام، ازتون ممنونم! در همین حین صدای پای سیاهپوشان که هر لحظه نزدیکتر میشدند، حواس آن زن را به پشت سرش پرت کرد، بهوران نیز از این موقعیت استفاده کرده و گوشهی عبای زن را گرفت و در حالی که او را با خود میکشید، با لئو و بادیگاردش پا به فرار گذاشتند. تا رسیدن به ماشین لحظهای درنگ نکردند و تمام مسیر را یک نفس دویدند، همهشان با نفسی منقطع بدون مکث سوار ماشین شده و بدون آنکه لحظهای به سیاهپوشان مجال دهند، ماشین را روشن کرده و آنها را همانگونه که تازه به پیادهرو رسیدند، رها کرده و به راه افتادند. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_33 گویی با دیدن بهوران جا خوردند؛ زیرا بر سر جایشان میخکوب شده و با چشمهای ماتم زدهشان به برق عجیب چشمهایش خیره ماندند. یکی از آن چهار نفر لب باز کرده و خواست سخنی به جا بیاورد؛ اما با مشتی که بر صورتش نشست، تعادلش را از دست داده و ناخواسته چند قدمی به عقب متمایل شد. او که تمام عقدههایش را در مشتش خالی کرده بود، در حالی که با لذت لبخندی شیطانی میزد، خطاب به آن سه نفر دیگر گفت: - شما سه تا هم دلتون میخواد؟! نگاه متعجبشان به یکباره رنگ خشم به خود گرفت، هر سه حالت تدافعی به خود گرفته و شخصی که جلوتر از دو نفر دیگر ایستاده بود، خطاب به مردی که با مشت بهوران بر زمین افتاده بود گفت: - حالت خوبه رئیس؟ بیآنکه لحظهای نگاه عصبیاش را از بهوران بگیرد، به کمک یکی از آن سه نفر از جایش برخاسته و گفت: - حسابشون رو برسین! لئو و محافظ بهوران که به تازگی متوجه جایگاهشان شده بودند، هر دو کتهایشان را در آورده و به گوشهای از کوچه پرت کردند. کوچهی غرق در تاریکی که با هالههای کمرنگ نور مهتاب کمی روشنایی یافته، در شرق پذیرای حضور چهار سیاهپوش و در غرب میزبان بهوران و یارانش بود. بهوران برای حمله قدمی برداشت؛ اما آنها که گویی از ابتدا منتظر حرکتش بودند، به یکباره به سویشان هجوم آوردند، دو نفر از آنها بر زیر پای بهوران و لئو نشسته و با چرخشی صد و هشتاد درجه با پای راستشان به زانوان آن دو ضربهای سخت وارد کردند و دو نفر دیگر بیآنکه لحظهای مجال دهند با پرشی بلند که بیشباهت به پرواز نبود، از روی سر یارهایشان پریده و همانگونه که در هوا معلق بودند، از نداشتن تعادل بهوران و لئو استفاده کرده و با پا لگدی به صورتهایشان کوبیدند. آنها که دیگر تعادل خود را به کل از دست داده بودند و لپهایشان از شدت ضربه وارده کبود گشته و درد ناشی از آن تا مغز استخوانشان رسیده بود، جسمشان چون پری سبک در هوا رها شد و با چند قدم به عقب بر روی زمین کثیف آسفالت افتادند. محافظ بهوران که تا آن لحظه پشت سرش ایستاده و با شوک شاهد زمین خوردنش در زیر پاهایش بود، سر بالا آورده و نگاه خشمناکش را به آن چهار نفر دوخت که با گارد خاص نینجایی روبه رویش ایستاده بودند. حالت دفاعی گرفته و با چند قدم به جلو از جسم بیجان بهوران گذشت، با هیکل درشت و ورزشکاریاش در برابر آن چهار نفر ایستاد و با دست به آنها اشاره کرد تا جلو بیایند. بیآنکه لحظهای نگاهشان را از او بگیرند، چون کرکسهایی که شکارشان را یافتهاند با احتیاط دور تا دورش را احاطه کرده و گرد او میچرخیدند. همه با اشاره رئیسشان به یکباره جلو آمده و حمله کردند، اولین نفر مشتش را جلو آورده و خواست بر صورت او بکوبد؛ اما با جاخالیاش مواجه شده و مشتش ناخواسته بر صورت یارش فرود آمد. محافظ که در برابر مشت آن سیاهپوش کمرش را خم کرده بود، در همین حین با پا ضربهای به شکم یکی دیگر از آنها وارد کرد، از درد در خود جمع شده و چند قدم به عقب هل داده شد، دیگری که موقعیت را مناسب دید خواست از حواس پرتی او سواستفاده کرده و با پایش که صد و هشتاد درجه بالا آمده بود از پشت بر گردن محافظ ضربه وارد کرده و شبیخون بزند؛ اما با گره شدن دست محافظ بر دور مچ پایش کارش نیمه تمام ماند. سیاهپوش که پشت به او قرار داشت و پای راستش بر روی کتف محافظ اسیر مچ دستش بود، جسمش از روی بدن خمیدهی محافظ در حالی که از شدت ترس فریاد میزد با شتاب بر روی هیکل یکی از یارهایش پرتاب شده و هر دو با بدنی نامتعادل بر زمین روی یکدیگر افتادند. در همین حین بهوران و لئو در حالیکه خون سرخ جاری شده از بینیشان را پاک میکردند، از جا برخاسته و به کمک محافظ آمدند. چند باری مشت زدند و گهگداری نیز کتک میخوردند، یکی دستش شکسته و دیگری چشمش کبود بود؛ اما هیچکدام قصد کوتاه آمدن در آن نبرد تن به تن را نداشتند. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_32 بهوران با نیم نگاهی به او پوزخندی بر لب نشانده و پاسخ داد: - آها! پس چون خیال میکردی برام ارزش نداره گفتی تا منم بیام از این قضیه یه استفادهای ببرم، چرا که نه؛ ولی بذار یه موضوع رو واست روشن کنم، هر چهقدر هم که از اون بچه متنفر باشم باز هم روح مادرم با اون بچه کمی زندهاس، پس نه تنها تو، بلکه به هیچکس دیگهای هم اجازه نمیدم به اون بچه آسیبی برسونه. دیگر هیچ سخنی میانشان رد و بدل نشد، اگرچه گویی در سینهشان چون شومینههای قدیمی هیزم ریخته، با هر سخن آتشی به جان آن هیزمها زده و شعلهی خشمِ درونیشان بیشتر میشد؛ اما هر دویشان خوب میدانستند ادامه دادن به بحثی که یک طرفش بهوران باشد و در طرف دیگر لئو هیچ فرجام خوشی ندارد. مسیری که با سرعت بالا و لایی کشیدن در شهر همراه بود، با رسیدن به محلهای فقیرنشین در جایی کثیف که بوی فاضلاب از ابتدا تا انتهایش را پر کرده و با بیرحمی بینیشان را چنگ میانداخت رو به اتمام رسید. بهوران در گوشهای از آن خیابان خلوت ماشین را پارک کرده و پیاده شد، سپس به سمت صندوق عقب رفته و ساکی مشکی را از درونش بیرون کشیده و پس از دادن آن به لئو گفت: - لباسهات رو عوض کن. هر دو پس از آنکه لباسهایشان را با دو دست کت و شلوار مرتب و خوشدوخت درون ساک تعویض کردند، به راه افتاده و در کوچههای باریک و خلوت آن محله گشت میزدند تا آنکه صدای فریاد زنی توجهشان را به خود جلب کرد. بهوران نگاهی به ساعت مربع شکل مشکیاش انداخت، یک ساعتی از غروب آفتاب میگذشت و هوا گرگ و میش بود، مشخص است که او بیهدف به آنجا نیامده. با نزدیک شدن صدای فریادهای آن زن آستین لئو و بادیگاردش را گرفته و به پشت دیوار کشید. با آن عبای بلند و روسری مشکیاش که به شکل لبنانی دور سرش بسته شده، پایش لنگ میزد و کودک دو سالهاش را گریهکنان بیشتر در آغوش میفشرد. گویی از چیزی فرار میکرد، زیرا برق چشمانش ترسیده بهنظر میرسید و آنقدر دویده بود که نفس- نفسزنان با هر قدم سعی میکرد لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کند. صدایش از انتهای کوچههای پیچ در پیچ هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، تا آنکه به موازات دو راهی کوچه و مکان پنهان شدن بهوران رسید، با رنگ گرفتن سیاهیِ لباس آن زن در مقابل چشمانش بیتعلل گوشهی لباسش را گرفته و او را به سمت خود به پشت دیوار کشیده و با گذاشتن کف دستش بر روی دهان آن زن زمزمهوار گفت: - هیس! نمیخوام بهت آسیبی برسونم. چرا دارن دنبالت میکنن؟ زن که تا آن لحظه به شدت شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داده، خود را از بهوران فاصله داد و همانطور که نگاهش میان آن سه نفر میچرخید، با احساس خطر نسبت به آنها کودکش را بیشتر به خود فشرده و گفت: - اونا میخوان پسرم رو ازم بگیرن، شُ... شما کی هستین؟ بهوران با نگاهش به لئو و محافظ، سرش را به نشانهی آماده باش بالا پایین کرده و خطاب به آن زن جوان گفت: - به وقتش توضیح میدم، الان برو پشت اون سطل آشغال قایم شو و منتظر باش! سری به نشانهی تایید تکان داده و عقب- عقب خودش را به سطل زبالهای که کمتر از دو متر با آنها فاصله داشت رساند. کت مشکیاش را از تن درآورده و آستین لباس سفید مردانهاش را با چند تای کوچک بالا کشید که اینگونه تتوهای روی پشت دستانش که تا آرنج پیش میرفت، بیشتر به خودنمایی پرداختند. با نزدیک شدن چهار مرد قد بلند سیاهپوش که با ماسکی مشکی چهرهها و حتی موهایشان را پوشانده بودند، از پشت دیوار بیرون آمده و مقابلشان ایستادند. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_31 بر جایش ایستاده، شاهد رفتن بنیامین با آن دو نفر ماند، لحظهی آخر دست سالیوان را رها کرده و با لبخندی زیبا به سمت عقب برگشت، در جایش ایستاد و خوشحال دست چپش را بالا برده و برای بهوران به نشانهی خداحافظی دست تکان داد. در جوابش لبخندی مهربان را به روی چهرهی پرشور بنیامین پاشید تا با خیالی آسوده به راهش ادامه دهد. بیآنکه نگاه از رفتنِ آنها بگیرد گفت: - یکی از شما اینجا منتظر بنیامین بمونه و بقیه با من بیاین! چشمی گفتند و لئو با یکی از محافظها پشت سر بهوران به راه افتادند، در بیرون از پارک سرپوشیده بر زمین سرامیکی قدم برمیداشتند که لئو با کلافگی گفت: - یکم از نقشههات واسه منم توضیح بده. نفسش را در سینه حبس کرده و با بیحوصلگی کربن دی اکسید حبس شده در ریههایش را با فشار به بیرون هدایت کرد. سپس در پاسخ به لئو گفت: - حرف نزن، فقط دنبالم بیا! به سمت ماشین رفته و سوار شدند، چندی در سکوت میگذشت که لئو در حالی که از شیشهی سمت کمک راننده به ساختمانهای بلند بالا نگاه میکرد، لب باز کرده و گفت: - میخوای با بنیامین چیکار کنی؟ شیشهی ماشین را پایین داده و همانطور که هوای خنک زمستانه را به ریههایش میکشید گفت: - شاید تصمیم بگیرم از دست تو نجاتش بدم. متعجب به سمت بهوران برگشت که با ریلکسی یک دستش را روی فرمان تکیه داده و خیابان روبه رویش را نظاره میکرد. در میان تهریشش پوزخندی بر روی لبهایش نقش بسته و گفت: - میخوای از دست من نجاتش بدی؟! جالبه! نگاهش را از خیابان گرفته و به چشمان قهوهای سوختهی لئو سوق داد، بیآنکه ذرهای تغییر حالت دهد با لحنی قاطع در حالی که دندانهایش را از شدت خشم بر روی هم میسابید پاسخ داد: - آره، درسته که تموم عمرم از وجود نحس اون بچه متنفر بودم؛ اما به تو اجازه نمیدم که از بنیامین برای منافع خودت استفاده کنی، بهتره این فکر پلید و از اون سرت بندازی و دیگه اسم بنیامین و به زبون نیاری! لئو که انگار دستش در مقابل بهوران رو شده بود، پس از چندین ثانیه سکوت نگاه از او گرفته و به چراغ راهنمای قرمزِ مقابلش دوخت و گفت: - چرا فکر میکنی اون نیم وجبیِ رو اعصاب منفعتی برای من داره؟ پوزخند محوی زده و پاسخ داد: - از اونجایی که اون نیم وجبیِ رو اعصاب در کمتر از نیم ساعت یک پازل هزار تکهای رو تکمیل میکنه، میتونه در عرض سه ثانیه پاسخ یک ضرب پنج رقمی رو بدون استفاده از هیچگونه ماشین حساب و دفتر و قلمی پیدا کنه، هوشی که اون نیم وجبیِ رو اعصاب در حل یه معمای هزارتو داره، تو با سی سال سن هنوز نداری! سپس با خشم در حالی که پایش را بر روی پدال گاز فشرده و فرمان را به سمت راست میچرخاند، ادامه داد: - فکر نکن حواسم به کارات نیست و نمیدونم که میخوای مغز بنیامین و در بیاری و روش آزمایش انجام بدی! دیگه بهت اجازه نمیدم از بیتوجهی من نسبت به اون بچه سواستفاده کنی و هر غلطی که دلت میخواد رو انجام بدی. صدای نفسهایِ خشدار لئو مهمان سکوت ماشین شد، ناخنهایش از شدت خشم در حال فرو رفتن در کفِ دستهای مشت شدهاش بود و رگهای متورمِ گردنش از فرط خشم و عصبانیت گویی قصد انفجار داشتند. - من درک نمیکنم! تا دیروز که برات مهم نبود چه سرنوشتی در انتظار اون بچهاس، حالا چیشده یهو امروز اینقدر برات ارزش پیدا کرده؟! - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_30 شهر با ساختمانهای بلند بالا و سر به فلک کشیده خوشآمد گویِ حضورشان شد، نگاهشان میان ازدحام جمعیت و ماشینهای گران قیمت ساکنان میچرخید تا اینکه مسیر تا رسیدن به شهربازی آی ام جی ورلد ادامه پیدا کرد، ماشینها را در نزدیکترین پارکینگ آن اطراف پارک کرده و پیاده شدند. برای اینکه بنیامین نتواند دست او را بگیرد، فوراً دستهایش را در جیب شلوار جین مام استایلش فرو کرده و جلوتر از بقیه به راه افتاد. شهر شلوغ بود و با هر قدم باید خود را از چندین نفر عبور میدادند، لحظهای بازگشت و در فاصلهی دو متری خود شاهد گم شدن بنیامین میان دست و پای عابران شد، هر کس که رد میشد به گونهای او را همچون توپ با پایش به طرفی پرت میکرد و بنیامین با آن جثهی ریز و ضعیفش با لجبازی و سماجت سعی میکرد راه را برای خود باز کند. با عصبانیت همه را کنار زده و خود را به بنیامین رساند، سعی کرد خود را حفاظی برای او قرار دهد و حال که بنیامین ترسیده خود را به پای او چسبانده بود، با نگاهی خنثی به یکی از محافظها اشاره کرده و گفت: - داری نگاه میکنی که بنیامین زیر دست و پا له بشه؟! بغلش کن، زود! با گفتن اطاعت، خم شده و بنیامین را بر شانههای ورزشکاری و سفتش نشاند. در همین حین لئو که با اخمی عمیق که در تک- تک اجزای صورتش مشهود بود، خود را به بهوران رسانده و همانطور که اطراف را نظاره میکرد، خطاب به بهوران با حرص گفت: - کار نیمه تمومت این بود که ما رو بیاری شهربازی؟! در جوابش سکوت را جایز دانسته و تنها با نگاهش زیر چشمی سر تا پای لئو را از نظر گذراند و به قدمهایش سرعت بخشید. خرید بلیط را به یکی از محافظها سپرده و در بدو ورودشان با چند نفر اجراگر در لباس شخصیتهای مشهور کارتونی مواجه شدند، دو نفر از آنها در لباس مایک و سالیوان به سوی چهرهی معصوم بنیامین کشیده شده و به خوشآمد گوییاش پرداختند، بنیامین که عاشق آن کارتون قدیمی بود، با دیدن آنها صدای خندهی کودکانهاش در میان هیاهوی جمعیت بلند شد. او که تا آن لحظه بر شانههای بادیگارد جای خوش کرده بود، پایین آمد و مشغول بازی با مایک شد، بهوران که متوجه علاقهی شدید بنیامین به آن دو شده بود با دست به سالیوان اشاره کرده و او را به سوی خود فراخواند. در حالی که با دستهای پشمیِ آبی رنگش متعجب سرش را میخاراند به بهوران نزدیک شد و گفت: - با من کاری داشتی؟ در حالی که به پشت سرش و بنیامین که با شور و اشتیاق مشغول بازی با مایک بود اشاره میکرد خطاب به سالیوان گفت: - واسه یه روز چقدر براتون کافیه که کلا در اختیار اون بچه باشین؟ او که چهرهی متعجب و گیجش بر پشت آن لباس قطور پنهان گشته بود، با گیجی خندهای کرده و گفت: - متوجه منظورت نشدم، یعنی چی؟! نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرده و در حالی که چشمهای کشیدهی مشکیاش را ریز میکرد، گفت: - یعنی اینکه امروز اون بچه رو نگه دارین و کل اینجا رو بهش نشون بدین، میخوام حسابی بهش خوش بگذره. منم در ازاش هر چقدر که بخواین بهتون پول میدم، اصلا سه برابر حقوق یک ماهِ دوتاتون رو من واسه همین امروز بهتون میدم. او که گویی نمیتوانست حرف قاطعانه بهوران را باور کند تته- پتهکنان خندید و گفت: - آخه چرا باید حرفت رو باور کنم؟ زیر چشمی نگاهی به سر تا پایش انداخته و با بیحوصلگی گفت: - خب باور نکن، مهم نیست! نگاه از او گرفته و قدمی برای رفتن برداشت؛ اما با کشیده شدن آستینِ کت چرمیاش پایش در هوا معلق ماند. سرش را به سوی او چرخانده و آستین کتش را از میان دستهای پشمیِ آبیاش بیرون کشید و منتظر ماند تا سخنش را ادا کند. - باشه قبول میکنم. - 
	انجام شد✅️ ■ توصیفات مکان و شخصیت اکثرا ضعیف بوده و مخصوصا مکانها و صحنهها به خوبی وصف نشده بود. ■ لحن رمان شما معیار بود و در لحن معیار به غیر از دیالوگها هیچ کلمهی محاورهای نباید به چشم بخورد؛ اما در برخی قسمتها در مونولوگها کلمات بهصورت محاوره به چشم میخورد. مانند: زندگیش، قدیمیش، جوانیش و ... که طریقه صحیح نوشتن این کلمات به صورت ادبی زندگیاش، قدیمیاش، جوانیاش میباشد. ■ سیر رمان تا پارت سوم سیری تند و خسته کننده بود که ذهن خواننده را کمی کسل میکرد؛ اما بعد از پارت سوم این سیر به سیری متعادل و مناسب بازگشت. ■ نثر رمان در برخی جملات فعل آخر جمله قرار نگرفته بود، یا باید فعل بهصورت لفظی یا معنوی حذف شود و یا به غیر از دیالوگها، فعل حتما باید آخر جمله بیاید. ■ علائم نگارشی رمان به شدت مشکل داشت، تعدادی انگشتشمار غلط املایی در رمان مشاهده شده و فاصلهها بعد از علائم نگارشی به هیچ وجه رعایت نشده بود. تنها یکبار دیگر میتوانید درخواست تعیین سطح مجدد بدید. با سپاس از صبر شما🩵
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_29 با ذوقِ اولین باری که بدینگونه مورد توجه برادرش قرار گرفته، از جایش برخاست و پس از تعویض لباسهایش دوان- دوان خود را به بهوران رساند، حال که به خیال خود چنان تحت تاثیر اخلاق به اصطلاح مهربان بهوران قرار گرفته بود، ناخواسته دست دراز کرد و انگشتان کوچکش را میان گره دستانِ تنومند بهوران جای داد، او که از این حرکت بنیامین متعجب گشته بود، به یکباره از سرعت قدمهایش کاسته و با اخمی مشهود که میان ابروانش نشست، دست نحیف بنیامین را میان انگشتانش فشرد. لئو که زیر چشمی شاهد این صحنه بود پوزخندی مرموز بر لبهایش جای گرفت و با اشاره سر از دو محافظ جنب درب ورودی خواست تا دورادور از آنها محافظت کنند. با عبور از درب خروجی خانه به سمت آسانسور که درست در انتهای سالنی هشت در یک متری قرار داشت رفتند، با ورودشان درب ورودی آسانسور با دیواری قطور پوشیده شد و چهار طرف آسانسور به شکلی خفه و تنگ درآمد، از طبقه منفی ده بالا رفته و به طبقه منفی یک که پارکینگ بود رسیدند، اینبار دیواری دیگر به سمت راست کنار رفته و درب آسانسور مقابل چشمانشان رنگ گرفت. از آسانسور پایین آمده و پس از عبور از ده تا از آخرین مدل رولز رویس که بر وسط خطوط مستطیلی به طور منظم پارک شده و در تاریکیِ پارکینگ که با چراغهای سقفی تا حدودی روشن گشته، بدنهی مشکی براقشان کمی رنگ گرفته بود، سوییچ ماشین را در هوا تکان داده و بر یازدهمی سوار شدند، بنیامین که تا آن زمان از له شدن انگشتانش در گره دستان بهوران ذرهای اخم به ابرو نیاورده بود، پس از رهایی دستش توسط او در حالی که دستش را که از شدت فشار سرخ شده بود را ماساژ میداد، بر صندلی عقب ماشین جای گرفت. بهوران که بر صندلی راننده نشسته بود، ماشین را روشن کرده و در مسیر طویل پارکینگ با سرعت صد و بیست رانندگی میکرد، با رسیدن به انتهایش ریموت درب را زده و درب دو سویه پارکینگ کنار رفت، سرعتش را بیشتر کرده و ابتدا ماشین بهوران و سپس محافظها با ماشین دیگری پشت سر آنها از پارکینگ خارج شدند. تا چشم میخورد کویر بود و تپههای ماسهایِ دبی، دروازهی قرارگاه که در زیر زمین کویر بنا شده بود بسته شد، دیگر هیچ اثری از آن پارکینگ مخوف زیرزمینی و دروازهی عظیمی که به رویشان گشوده شده، نبود و همه چیز با خواست و ارادهی بهوران در زیر انبوه خاک و ماسهها پنهان گشت. بیابانهای خاکی را به سرعت پشت سر میگذاشت و بیآنکه لحظهای تعلل کند، دنده عوض میکرد و به سرعتش میافزود. به جاده رسیدند، سرعتش را کم کرده و وارد جاده شد. ماشین محافظها کنارشان قرار گرفت، گویی به سرشان زده بود چون شیشههای نود درصد دودیِ ماشین را پایین داده و شخصی که با عینک دودیِ مستطیل شکلش بر صندلی همراه نشسته بود خطاب به بهوران گفت: - رئیس، پایهای...؟ هنوز حرفش کامل نشده که با پوزخند بهوران مواجه شد، بیآنکه لحظهای امان دهد، کفش سفید- مشکیِ اسپرتش که از برند وانز بود را بر روی پدال گاز فشرده و ماشین را در لحظهای کوتاه تا دنده پنج پیش برد. محافظها که با سرعت ماشین بهوران، هوش از سرشان پریده بود، با هول به سرعت ماشین افزودند. جادهی خلوت کویر تماشاگر ویراژ ماشینهایشان بود که لاستیکها از فرط سرعتشان آسفالت جاده را نیز با خود میسابیدند. آنقدر سرعت گرفته بودند که گویی ماشینها چون پرندهای آزاد به پرواز در آمده بود. از آینهی جلوییِ ماشین به چهرهی پر شور بنیامین در صندلی عقب نگاه کرد، کمربندش را بسته و بادی که از شیشهی باز عقب به درون ماشین میوزید، موهای پرپشت خرماییاش را در هوا به رقص درآورده و با لبخندی محو و مهربان بر گوشهی لبش، در حالی که چشمهای بادومی و درشتش از شدت هیجان برق میزد، از شیشه بیرون را تماشا میکرد. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_28 - من رو ببخش داداشی! بهوران که تا آن لحظه تمامیِ اندامهایش از شدت خشم در حال ذوب شدن بود، خشم درونیِ خود را فرو خورده و لبخندی دلگرم کننده به روی چهرهی ترسیدهی بنیامین پاشید و گفت: - تقصیر من بود که مراقبت نبودم، کوچولوی من! سپس بر زانوانش نشسته و دستهایش را به روی بنیامین گشود و ادامه داد: - بدو بیا بغلم! او که حال بیخبر از خشم درونی بهوران، فریفتهی آن لبخند گول زننده و لحن مهربانش گشته بود، با لبخندی ساده لوحانه، دوان- دوان خود را به آغوش گرم بهوران سپرد. - امروز با هم نهار میخوریم، تا میزِ غذا رو میچینن برو دستهات رو بشور و لباسهاتم عوض کن. از میان گره دستان بهوران با شور و اشتیاقی کودکانه به سمت اتاقش که پشت کاناپهی سه نفره در سالنی متصل به اتاق نشیمن قرار داشت دوید. بهوران با لبخندی مهربان رفتنش را تماشا میکرد؛ اما برق چشمهایش چیز دیگری میگفت. با آنکه کودکی بیش نبود؛ اما به خوبی قوانین سرسختانهی بهوران را یاد گرفته و رأس ساعت بر میز نهار حاضر شد. پیشبند مشکیاش را از روی میزِ گرد چوبی برداشته و بر روی تیشرت مشکی سادهاش، به دور گردنش گره زد و چون مردی بالغ با قاشق و چنگالش تکهای از پیکانیا جدا کرده و در بشقابش گذاشت. بهوران همانگونه که خود را مشغول غذا خوردن نشان میداد زیرچشمی رفتارهای محتاطانه بنیامین را زیر ذرهبین نگاهش ثبت میکرد. این نخستین بار است که همچون دو برادر بر سر یک میز نشسته و غذا میخورند، با آنکه از ابتدای تولد بنیامین و پس از مرگ مادرش سرپرستیِ او را به عهده گرفته است؛ اما تا بهحال تا این حد به یکدیگر نزدیک نگشته بودند. پس از اتمام غذا از جایش برخاست و پس از عبور از اتاق نشیمن به اتاق کارش که آخرین درب در انتهای سالن قرار داشت رفت. درب اتاق در هنگام نبود بهوران تنها با حسگری که درون بدنش قرار داشت باز میشد، پس وارد شده و بر پشت میز چوبیِ انتهای اتاق بیست و چهار متری نشست. صفحهی لپتاپش روشن بود و دوربینهای مربوط به اتاق قرمز را نشان میداد، آنقدر اتاق قرمز برایش جذاب بود که وظیفه کنترل آن اتاق را به هیچکس واگذار نکرده و خود به عهده گرفته بود، این یکی از بزرگترین پژوهشهایی بود که چندین سال بیوقفه بر رویش کار میکرد؛ اتاقی در حال چرخش دورانی که قدرت جاذبهی زمین را مهار کرده و با یک جاذبهی مصنوعی انسان و اشیا را بر سطحِ در حال چرخش خود واقف میکرد و حال او که در پژوهشهایش باید از طعمههای انسانی بهره میبرد، از لیام برای این پروژه که جان هزاران جاندار را تا آن زمان گرفته بود، استفاده کرد. نگاهش بر لباسهای خونی و پارهی لیام که در گوشهی اتاق بر کفِ سفید سرامیکی نشسته و آرکا را در آغوش گرفته بود، قفلی کرد و حالِ نزارش بدینگونه پوزخندی محو را مهمان لبهایش کرد. در همین هنگام لئو سراسیمه وارد اتاق شده و گفت: - متیو برگشته و میخواد ملاقاتت کنه. دستی به موهای مشکی ژلدارش کشیده و بیآنکه از صفحهی لپتاپ نگاهش را بگیرد گفت: - خوبه، خودمم منتظرش بودم؛ دلم میخواد با جزئیات بدونم چه بلایی سرش آورده. سپس لبخندی دنداننما که بیشباهت به پوزخندهای همیشگیاش نبود، بر روی لبهایش نقش بست. صفحهی لپتاپش را بسته و به سمت کمد لباسهایش رفت، کت چرم مشکیاش را بیرون آورده و به تن کرد، سپس در حینی که از اتاق خارج میشد رو به لئو گفت: - با من بیا، باید یه کار نیمه تموم رو تموم کنم. به سمت اتاق بنیامین رفت، پس از تقهای کوتاه به درب وارد شد و به او در حالی که گوشهی تختِ یاسیاش زانو در بغل نشسته بود، گفت: - آماده شو، میخوایم بریم بیرون. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_27 نگاه غضبناکش زیرچشمی به سمت محافظها برگشت، رگهای گردنش از شدت خشم متورم شده و فکش در پشتِ تهریش جذابش به شدت میلرزید. بیآنکه نگاه از محافظها بگیرد، خطاب به بنیامین با صدایی دو رگه گفت: - کدوم یکی کتکت زده؟ او که توان تحمل تفنگ در یک دستش را نداشت، اسلحه را پایین آورده و با دست آزادش به یکی از محافظهایی که چشمش با پارچهی سفید بسته شده بود، اشاره کرد. بهوران رد انگشت کوچک بنیامین را گرفته و آن فاصلهی کوتاه تا محافظ را با قدمهایش پر کرد. روبه رویش ایستاده و به چشم مشکیِ ترسیدهاش خیره ماند و گفت: - کی بهت اجازه چنین کاری رو داده؟ میخوای اون چشم دیگهات رو هم من کور کنم؟ بیآنکه ذرهای تکان به خود بدهد، همچون رباتی گوش به فرمان در جایش ایستاده و تنها آب دهانش را از ترس قورت داد و گفت: - من نوکر شما هستم، بیعقلی کردم، من و ببخشید! گویی با چشمهایش که از شدت خشم رو به سرخی میزد سعی داشت تمام وجود آن محافظ را بسوزاند. نگاهش را از چشمهایش گرفته و به یقهی لباسش رسید؛ اما کاش آنقدر به او نزدیک نمیشد و آن لکهی چربیِ غذا را که به وضوح بر یقهی سفید لباسش خودنمایی میکرد را نمیدید؛ بدینگونه شاید اتفاقات چند لحظهی قبل نیز از خاطرش نمیرفت. نفس عمیقی کشید و با کمک انگشت شصت و اشارهاش چشمهایش را برای تخلیه عصبانیتش ماساژ داد و گفت: - کُدت چیه؟ بیآنکه لحظهای نگاهش را از سقف سفید خانه بگیرد، خطاب به بهوران گفت: - ششصد و شصت و شش رئیس. انگشتانش را از دیدگانش برداشته و با تعجب سر تا پای آن محافظ را از نظر گذراند، سپس با لحنی شکاک و متعجب گفت: - سه رقمی هم که هستی، اونوقت هنوز قوانین رو نمیدونی، جالبه! برای اینکه همقدش شود کمی خود را بر روی انگشتان پایش بالا کشیده و در یک چشم بهم زدن، آب دهانش را بر روی قسمت کثیفِ یقهی لباسش پرت کرد، سپس دو طرف یقهاش را گرفت، کمی به هم چلانده و با لحنی تمسخرآمیز گفت: - تمیز نشد! فکر کنم این مقدار یکم کم بود. یقهی لباسش را محکم در میان انگشتانش گرفت و او را به سمت خود کشید، اینبار با سرعت و حجم بیشتری آب دهانش را بر روی لباسش پرت کرد و با رها کردن یقهی لباسش، او را به عقب هل داده و ادامه داد: - حیف این کدِ رُند واسه چنین آدم پلشتی، نمیخوام جلوی بچه دستم به خون این آلوده بشه، سریع از جلو چشمام ببریدش. دو محافظ دیگر با گفتن (اطاعت)، او را در حالی که با فریادهایش فضای اتاق را پر تنش کرده و با ندامت و ترس از بهوران معذرت میخواست، از اتاق نشیمن خارج کردند. در حالی که سعی میکرد خود را کنترل کند، نگاه کلافهاش را به سوی بنیامین سوق داد. دستی به موهایش کشیده و گفت: - دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه، پس پسر خوبی باش و اون اسلحه رو بیار بده به من! بنیامین ترسیده از روی مبل بر روی پارکتهای مربع بدرنگی که با چهار رنگ سفید، بنفش، طوسی و قرمز زمین را پوشانده بودند، پرید. بیآنکه لحظهای نگاهش را از بهوران سلب کند، بدون چرخشِ بدنش، همانطور که پاهایش را بر روی زمین میکشید، چند قدمی به سمت میز عسلیِ کنارِ کاناپه برداشته و اسلحه را بر روی سطحِ چوبیاش گذاشت.