- 
                
ارسال ها
115 - 
                
تاریخ عضویت
 - 
                
آخرین بازدید
 - 
                
روز های برد
12 
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط FAR_AX
- 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_8 پوزخندی به حرف لیبرا زد، خود را کمی به جلو کشید و همانگونه که آرنج دستانش را بر روی میز تکیهگاه خود قرار داده بود، گفت: - زیادی فضولی کنی آخرش با از دست دادن جونت تموم میشه؛ پس غذات و بخور و لذت ببر چون آخرین باریه که چنین غذایی به عمرت میبینی! دستمال پارچهای آبی رنگی که با سلیقه بر داخل یکی از جامها به شکل گل رز درآورده بودند را برداشت، دور دهانش را که بخاطر خوراک فهدوا کمی چرب شده بود پاک کرد و گفت: - میدونی دلیل اینکه من و بهوران به دو جبههی مقابل هم تبدیل شدیم چیه؟ با نگاهش تمام اجزای صورت لیبرا را برانداز کرد و پس از مکثی کوتاه پاسخ داد: - نه. دمی عمیق گرفت و به چشمان شکاک متیو خیره ماند، گویی میخواست برای همیشه این نگاه را به خاطر بسپارد. سپس آهی کشیده و گفت: - بهوران هر کسی رو که سد راهش قرار میگرفت، میکشت؛ اما من نمیتونستم مثل اون باشم، هنوزم نمیتونم. من پاک بهدنیا نیومدم که قاتل از دنیا برم. نگاهش را از نگاه ترسیدهی متیو گرفت و به میز غذا دوخت، پس از مکثی کوتاه ادامه داد: - اما اینبار برای هدفم مجبورم قید یهسری چیزها رو بزنم. امیدوارم من و ببخشی متیو! لبهایش لرزیدند؛ اما سخن قبل از آنکه بر زبانش جاری شود، در سینهاش خفه ماند. خون سرخ و غلیظی که در دامنهی خروج از دهانش ماسک مشکی را خیس کرده بود، مسیر انحنای گلوی سفیدش را در پیش گرفته و به یقهی هودیاش رسید. انگشتش را از دکمهی پنهان زیر صندلی جدا کرد، بدن سستش را از روی صندلی بلند کرد و بالای سر متیو ایستاد. خون سرخش صندلی کرم را رنگی کرده و چون آبشاری خون بر پارکتهای چوبی جاری گشته بود. - میخوای باهاش چیکار کنی؟ نگاه از جسم بیجان متیو که بخاطر نیزههایی که از پشت در تنش فرو رفته به صندلی میخکوب شده بود، گرفت. همانطور که با دستش پیشانیاش را ماساژ میداد رو به آرکا که خود را بهعنوان یکی از کارکنان رستوران جا زده بود، با کلافگی پاسخ داد: - نمیدونم، امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم. نه، شاید نباید اون دکمه رو میزدم. اگه نمیزدم پس چیکار میکردم؟! آرکا که از زمزمههای آرام لیبرا هیچ نمیفهمید، او را بر روی صندلی نشاند، مقداری آب را در جام ریخت و به دستان لرزانش سپرده و گفت: - آروم باش، وقت واسه غصه خوردن نداریم. مشتریها رو بیرون کردیم و در و قفل کردیم، باید عجله کنیم. جرعهای آب نوشید و سرش را به نشانهی تایید تکان داد. دکمهی مخفی زیر صندلی که فقط با اثر انگشت او عمل میکرد را فشرد. نیزهها که حال به خون متیو آلوده شده بودند به جایگاه قبلیشان در پشتی صندلی بازگشتند و جنازهی متیو که دیگر تکیهگاهی نداشت، همچون تکه گوشتی بیارزش بر زمین سرد افتاد. - بچهها بیاین کمک، ما جنازه رو میبریم و شما هم این گند کاری رو جمع کنین. سه نفر از کسانی که به اصلاح از کارکنان رستوران بودند جلو آمدند و آرکا به کمک یکی از آن سه نفر جنازهی غرق در خون متیو را بلند کرده و به یکی از اتاقهای طبقهی دوم رستوران بردند. با هر قدمی که بر میداشتند، قطرات خونش بر روی پارکتها خطی قطور میکشید و زخمهای دلخراشش که از پشت بدنش را سوهان کشیده و به قفسهی سینهاش رسیده بود، نگاه بهت زدهی لیبرا را نیز با خود به یغما میبرد. - 
	
	
				معرفی و نقد رمان غریبهای آشناتر از همه|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : صفحهی نقد رمانها
عزیز قطعا میدونم که خیلی از سوالاتی که در آغاز رمان برای خواننده پیش میاد بعدها برطرف میشه اما حرف من به این سوالات نیست گلم حرف من با آغاز و نقطهی شروع این رمان هست. اگر این رمان یه سرگذشت واقعیه که چه بهتر اینکه یه رمان از روی زندگی یه نفر نوشته بشه خیلی عالیه، خب میتونه درسهای زیادی رو به خواننده اهدا کنه و خب حتی بهترین رمان هم باشه اما عزیزم من سخنم آغاز رمان شماست که میتونست بسیار بهتر از این باشه و من نمیگم شما حتما فلش بک بدید به گذشته اما این میتونه روی سطح قلم شما تاثیر بزاره اینکه شما صرفا به جای اینکه به توصیفات بپردازید آغاز رمانتون را با یک سیر تند به تعریف خاطرات گذشته پرداختید. هر داستانی با توصیفات بسیار زیباتر میشه حتی اگر کلیشهای ترین رمان هم باشه اگر توصیفاتش زیبا باشه ممکنه مخاطبهای بسیاری برای خودش جذب کنه، رمان شما که تا جایی که من خوندم بنطر نمی آمد کلیشهای باشه، پس چرا با استفاده از توصیفات این رمان رو زیباتر نکنین؟ من بخوام با شما رو راست باشم و امیدوارم که این سخن من رو بعنوان یه دوست و یک راهنما بپذیرید، سیر تند آغاز رمان شما که علتش بیان عجولانه خاطرات بود ذهن خواننده رو واقعا خسته میکنه، به طوری که من در بعضی قسمتها واقعا متوجه نمیشدم چی به چیه! در حالی که اگر این خاطرات حالا پشت سر هم بیان نمیشد یا بصورت فلش بک به گذشته بیان میشد یا حالا اگر نمیدونم با یک شیوهی خاصتری بیان میشد ممکن بود حتی سر همون پارت اول و مرگ مادر شاید خواننده اونقدر احساساتش درگیر میشد که دلش میخواست بدونه اون زن چطور با حسرتهاش کنار میاد. اینکه رمانتون براساس واقعیت نوشته شده دلیل نمیشه از توصیفات بی بهره باشه وگرنه که بعنوان یه خاطره ثبت میشد تا یک رمان، پس اصلا نزارید این موصوع خلاقیت رو از شما بگیره. امیدوارم منظور من رو متوجه شده باشین😅😇😇- 4 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 
 - 
	
	
				معرفی و نقد رمان غریبهای آشناتر از همه|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : صفحهی نقد رمانها
زاویه دید رمان: اول شخص لحن: محاوره شروع رمان: شروع رمان یکی از مهمترین بخشهای رمانه که خواننده پس از اینکه یک رمان رو آغاز میکنه تصمیم میگیره که اون رمان رو بخونه و ادامه بده یا اصلا شروعش نکنه. حالا اگه واقعا رمان آغاز خوب و هیجان انگیزی داشته باشه قطعا میتونه در نقطه آغازین رمان نظر خواننده رو به خودش جذب کنه، و اگر این شروع مناسب نباشه یا اتفاقات ساده و سیر کندی رو طی کنه ممکنه نتونه نظر خواننده رو به خودش جذب کنه. ● حالا رمان شما شروعش چطور بود؟ رمان شما با خاطرات گذشتهی یک زن آغاز شده بود و چگونگی مرگ مادرش رو یادآوری و از حسرتی که نبود مادر از کودکی به دل این زن نشسته بود رو شرح میداد یا از سن و سال فرزندان و بدخلقیها و اخلاقهای نادرست پدر شخص اول رمان توضیح میداد. این خیلی خوبه که خواننده از سرگذشت این مادر اطلاع پیدا کنه و این خاطرات تا حدودی باعث آشنایی خواننده با قسمتی از خصوصیات اول شخص میشه؛ اما اینکه شما با یک سیر تند صرفا فقط به توضیح و شرح این اتفاقات و ویژگی های اخلاقی پرداختین باعث خستگی ذهن خواننده شده و باعث میشه خواننده به راحتی نتونه با این آغاز ارتباط بگیره. ( برای مثال: شما حتما نیازی نیست که در نقطهی آغازین رمان به شرح سن و سال فرزندان اول شخص بپردازین و میتونین ویژگیهای اخلاقی، تحصیلات، ویژگیهای ظاهری و.. که مربوط به اول شخص و اطرافیانش میشه رو در جای بهتری توصیف کنین.) مثلا در قسمتی از رمان که مادر به فرزندش نگاه میکند یا در یک جشن تولد کوچک سن فرزند رو ذکر کنید. اینکه این ویژگیهای در یکجای مناسب ذکر بشن بهتر در ذهن خواننده ماندگار خواهند شد. در ارتباط با مرگ مادر به جای اینکه صرفا به شرح این رویداد بپردازید میتونید از روشهای بهتری استفاده کنید که هم باعث برانگیختن احساسات خواننده شده و هم شروعی دلانگیزتر رو به رمان شما اهدا کنه. (برای مثال: با برشی از این رویداد خواننده رو به گذشتهی این مادر برده و به جای شرح این رویداد بهعنوان یک رویداد به توصیف صحنهای که ایشون مادرشون رو از دست دادن بپردازید، اینگونه میتوانید این خاطره را به گونهای غم انگیزتر توصیف کرده و ذهن خواننده را به آن زمان ببرید و با احساسات کودکی که در خردسالی غم از دست دادن مادر رو تجربه کرده آشنا کنید.) و نکتهی آخر راجع به آغاز رمان خصوصیات پدر این زن هست که همونطور که گفتم بهتره از این خصوصیات در جای بهتری استفاده بشه. ( برای مثال: شما میتونید در جایی که این زن به چهرهی پدرشون نگاه میکنن یا هنگامی که حرفی از ایشون به میان میاد یا هنگامی که این زن با همسرشون در حال صحبت هستند و یا در زمانی که ایشون اخلاق خوب یا بدی از همسرشون میبینن این اخلاقها رو با اخلاقهای بد یا خوب پدرشون در گذشته مقایسه کنید و به توصیف احساسات این زن بپردازید اینگونه مقایسهها و توصیفات بهتر در ذهن خواننده باقی خواهند ماند. عشق و رابطهی احساسی بین این مادر و فرزندش که باعث شده دختر به راحتی با مادرش مثل یه دوست رفتار کنه و حتی از مهم ترین رازش خبر دار باشه خیلی زیبا بود، اما رابطهی بین این زن و شوهرش مرتضی به خوبی مشهود نبود برای مثال شما میتونستید در رمان از این رابطه هم کمی سخن بگید یا قسمتی که این زن سعی داشت مرتضی رو برای خواستگاری دخترش راضی کنه کمی توصیف میکردید، یعنی به همین راحتی و بدون اینکه حتی ذرهای بخوان فکر کنن و تحقیق کنن و یا حتی فامیل این خواستگار رو بدونن اجازهی خواستگاری دادن؟🧐🧐 توصیفات رمانتون یهخورده کم بود و رمان بیشتر راجب خاطرات گذشته این زن توضیح داده بود بجای اینکه به توصیف اونها بپردازه شما میتونین با توصیفات بهتری هم سیر رمانتون رو کاهش بدین تا خواننده بتونه کمی با رمان ارتباط بگیره و هم خصوصیات افراد، حالات اونها و بسیاری از ویژگیها رو در رمان بهتر نشون بدین.😇😇 محتوای رمان به نظر کلیشهای نمیاد و اگر همونطور که گفتم توصیفات بهتر بشن و سیر رمان کمی کاهش پیدا کنه قطعا جذابیت بیشتری برای خواننده پیدا میکنه. نکات ویراستاری هم به خوبی رعایت نشده بود که در رابطه با اون به طور مفصل با شما صحبت خواهم کرد، و در نهایت بهتره که اعداد بجای اینکه بدینگونه "۴۴، ۳۹" ذکر بشن، بهتره به صورت "چهل و چهار، سی و نُه" ذکر شوند تا متن رمان نظم بهتری بگیره. آخرین نکته اینکه تا جایی که من رمان شما رو مطالعه کردم پیشنهاد من به شما اینه که حتما نکاتی که خدمتتون عرض کردم رو اصلاح کنید، یک شروع زیباتر به رمانتون هدیه کنین و کمتر به خاطرهگویی درباره گذشته بپردازین و سعی کنین این خاطرات رو به صورت برشی از اون رویداد توصیف کنین اگر این رو رعایت کنین قطعا مخاطبهای بیشتری رو به خودش جذب خواهد کرد ولی اگر بخواین اینجوری خاطرات رو ادامه بدین ذهن خواننده واقعا خسته میشه.🥺🥺 و در نهایت اگر در این اصلاحات جایی به کمک احتیاج داشتین خوشحال میشم کمکتون کنم.😇😇 @Shahrokh- 4 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_7 بیآنکه لحظهای از لیبرا چشم بردارد، جواب داد: - هیچی. چشم از آیپد گرفت و در حالی که با نگاه مرموزش زیر چشمی به متیو نگاه میکرد، گفت: - کنسرو لوبیا؟ پوزخندی زد و با حرص نگاهش را از لیبرا گرفت و گفت: - باید برم سرویس. دکمه تایید سفارش را لمس کرد، تکیهاش را به پشتیِ نرم صندلی داد و جواب داد: - اوکی، منتظرت میمونم. صندلیاش را به عقب هل داد و از جایش برخاست. دست در جیب شلوار جینِ مشکیاش فرو کرد و گفت: - توم باهام میای. لیبرا که گویی آب دهانش به گلویش پرید با چند سرفهی کوتاه و چشمانی گرد شده به خودش اشاره کرد و در جواب سخن متیو گفت: - من؟! من چرا بیام؟! همانطور که بالای سر لیبرا ایستاده بود و از بالا نگاهش میکرد، یقهی لباسش را از پشت کشید و به اجبار او را از روی صندلی بلند کرد؛ سپس در حالی که بهطور نامحسوس او را به جلو هدایت میکرد، در گوشش زمزمه کرد: - بدون حرف برو سمت سرویس. بیآنکه لب باز کند، مسیر سرویس را در پیش گرفت. تپش قلبش بالا رفته بود و خود را در موقعیتی خطرناک میدید؛ اما از طرفی به خود دلگرمی میداد که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. وارد سالن سرویس شدند، متیو که بعد از لیبرا داخل شد، درب سالن را بست و کلیدش را به سمت چپ چرخانده و درب را قفل کرد؛ سپس به سمت سرویسها رفت و درب تمامی سرویسها را باز کرده و پس از اینکه از خالی بودن سرویسها اطمینان حاصل کرد، به یکی از توالت فرنگیها اشاره کرده و گفت: - برو اونجا بشین. در حالی که زیر چشمی متیو را میپایید، با تردید به گفتهی او عمل کرده و بر روی توالت فرنگی نشست. متیو همانطور که از داخل جیبش دستبندی را در آورده و دستان زورمند لیبرا را به میلهی آویزِ روی دیوار میبست، گفت: - چیشد؟! ترسیدی؟ سپس خندهی ریزی کرده و به سمت یکی دیگر از سرویسها رفت. با پنهان شدن متیو از دیدگاه لیبرا، نگاهش به سمت دستبند خطور کرد؛ بابت ترسی که تا آن لحظه به جانش افتاده بود پوزخندی زد و خود را سرزنش کرد، نباید اینگونه از خود ضعف نشان میداد. تا بازگشت متیو غوطهور در افکارش بود، به گونهای که حتی متوجه باز شدن دستبند از دور دستانش نیز نشد. - بلند شو، وقت نداریم. سری به نشانهی تایید تکان داد و پس از باز کردن قفل درب سرویس جلوتر از متیو به سمت میزشان قدم برداشت. بر روی صندلیاش نشست و به غذاهایی چشم دوخت که در نبودشان با سلیقه بر روی میز چیده شده و عطر دلانگیزشان مشام گرسنه آنها را قلقلک میداد. زیر چشمی به چشمان بیروح متیو چشم دوخت و گفت: - تو نمیخوری؟ نگاهش را از میز گرفته و پاسخ داد: - نه. یکی از سوسیس کوکتلهای پنیری را برداشت، در حینی که با دندانهایش تکهای از آن میکند و طعم لذیذش را با جان و دل میچشید؛ گفت: - کسی نباید چهرهات و ببینه؛ برای همین نمیخوای چیزی بخوری؟ - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_6 لیبرا که همچون کودکان چند ساله به حالت اعتراض دستانش را در سینه به هم گره زده بود با لجبازی جواب داد: - منم نگفتم رئیست بهت کنسرو داده؛ آشپزهاش کنسرو میدن، هنوز خیلی بخوان ازت تحویل بگیرن یه تیکه نون هم کنارش برات میذارن. نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و با تک پوزخندی از سر کلافگی گفت: - دیگه داری حوصلم و سر میبری، قرار نیست به اونجایی که تو میگی برم؛ پس تمومش کن! لیبرا که از بدعنقیهای آن پسر نوجوان دیگر به ستوه آمده بود، خود را کمی به جلو کشید و در حالی که صندلیهای جلویی را تکیهگاه آرنج دستانش قرار میداد، گفت: - پس اگه میترسی که یه وقت بلایی سرت بیارم تو نیا، ولی من نمیخوام با یه شکم گرسنه که با نون پنیر پر شده بمیرم! اینبار دیگر زمان پوزخند نبود، شهامت و جرئت لیبرا او را به شدت متعجب کرده بود، آخر چگونه میتوانست در چنین موقعیتی اینگونه همه چیز را به سخره بگیرد؟ - باشه میبرمت همونجایی که تو میخوای؛ فقط دیگه حرف نزن، سر به نیستم میکردی بیشتر از دستت آرامش داشتم. لیبرا که گویی بازی را برده با اشتیاق خود را به جلو کشید و در حالی که هیکل ورزیده و توپرش را از میان دو صندلی جلویی ماشین عبور میداد ناخواسته تنهای به بازوی پرحجم متیو وارد کرد و بر روی صندلی شاگرد نشست. متیو که اینبار دیگر توان کنترل تعجبش را نداشت، با چشمانی که هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزند گفت: - معلوم هست چیکار میکنی؟! اما او عین خیالش نبود، ترسی که هر لحظه بیشتر در دلش ریشه میدواند را نادیده گرفته و با کسی که جانش را در دستان خود به یغما میبرد، بدینگونه جسورانه سخن میگفت. با صدای آرام و ریلکسش بیآنکه به چهرهی خشمگین متیو نگاهی بیندازد گفت: - آروم باش! هنوز تا زمانی که پادزهر و بهدست بیارم ازت کار دارم، پس بلایی سرت نمیارم. از اون عقب خیابون دیده نمیشد، اومدم اینجا که بهتر بتونم آدرس بدم. سپس در حالی که با اشتیاق خیابانها را نگاه میکرد، بیتوجه به چشمان به خون نشستهی متیو، تا رسیدن به رستوران او را راهنمایی کرد. پس از چهل دقیقه رانندگی و تحمل ترافیک شدیدی که درون شهر به راه افتاده بود، بالاخره جلوی رستورانی که ظاهر معمولی و قدیمی اما ساختمان بزرگی داشت توقف کردند. از ماشین پیاده شده و در مقابل درب رستوران ایستادند، درب تاشوی رستوران با چهار گره در یکدیگر به رویشان باز شد. فضای شلوغ رستوران نظر متیو را به خود جلب کرد، با دقت تمامی کسانی که در آن محیط قرار داشتند را برانداز میکرد و محتاطانه پشت سر لیبرا تا میز و صندلیهای خالیِ گوشهی رستوران قدم برداشت و بر صندلی مقابلش نشست. - اگه نمیخوای همه رو به خودمون مشکوک کنی دست از زل زدن به مردم بردار. هنگامی که چیز مشکوکی در آن شلوغی و همهمه نثارش نشد، نگاهش را از زن و مردهایی که هر کدام بهگونهای سرگرم کاری بودند گرفت و گفت: - زود هرچی میخوای سفارش بده؛ نباید زمان و از دست بدیم. از داخل آیپدی که با یک دیوارهی تاشو به میز متصل بود، در حال ثبت سفارشاتش بود که از متیو پرسید: - تو چی میخوری؟ - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_5 متیو که متوجه تکانهای ریز لیبرا در صندلیهای عقب ماشین گشته بود، دستش را بر روی فرمان مشکی جابه جا کرد و گفت: - بالاخره بههوش اومدی؟ همانطور که قسمت پشت سرش را که درد میکرد کمی ماساژ میداد، در جایش نشست و در حالی که به رنگ قرمز چراغ راهنمای آن طرف خیابان چشم دوخت گفت: - کجا داریم میریم؟ از آینهی جلویی نیم نگاهی به لیبرا انداخت؛ سپس همانطور که دنده را جا میانداخت و فرمان را به سمت چپ میچرخاند گفت: - نزدیک ظهره اول میریم یچیزی بخوریم؛ صدای قار و قور شکمت تا دو کوچه اونورتر و برداشته، بعدم رئیس گفته از رفیق قدیمیش حسابی تحویل بگیرم. پوزخندی زد و نگاهش را به خیابان پر همهمه سپرد؛ اما لیبرا همانگونه که از آینهی جلویی ماشین متیو را میپایید از چروک گوشهی چشمش به صراحت متوجه آن پوزخند پنهان شده بر زیر ماسکش شد. به صندلیهای چرم ماشین تکیه زد و گفت: - خیابونهای اینجا رو میشناسی؟ هنگامی که جوابی از سوی متیو دریافت نکرد ادامه داد: - اینجوری که تو رانندگی میکنی بنظر نمیاد این طرفها رو بشناسی. مشکوکانه از آینه نگاهی به لیبرا انداخت و همانطور که یک تای ابرویش را بالا انداخته بود با لحنی قاطع و مشکوک گفت: - نکنه میخوای ماشین و بسپارم دست تو؟ بیآنکه نگاهی به چشمان شکاک متیو بیندازد و بیتوجه به موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، گفت: - نه من دست فرمونم خوب نیست؛ اما بهترین رستورانهای اینجا رو میشناسم.. . سپس نفسش را با ناامیدی به بیرون هدایت کرد و ادامه داد: - دلم میخواد اگه تو عملیات شکست خوردم حداقل قبل مرگم یه غذای درست درمون بخورم. پس از کمی سکوت در حالی که نگاه شکاکش میان چهرهی لیبرا و خیابانها در گردش بود؛ پوزخندی زد و گفت: - اونوقت انتظار داری باور کنم که قصد نداری منو ببری یجایی سر به نیستم کنی؟ لیبرا که تا آن لحظه متعجب به چهرهی شکاک متیو خیره شده بود، پس از چندین ثانیه سکوت گویی به تازگی از شوک حرف متیو بیرون آمده که بیدرنگ خندهی هیستریکی کرد و گفت: - سر به نیستت کنم؟! آخه توئه اَلِف بچه چه به کار من میای جز اینکه من رو به اون پادزهر کوفتی برسونی؟! اونوقت بیام سر به نیستت کنم که از همون یدونه قابلیتت هم نتونم استفاده کنم؟ حتما بعدش هم کنار قبر تو قبر خودمم بکنم. متیو که از لحن گستاخ لیبرا عصبی گشته بود، با چشمان خمار مشکیاش زیر چشمی به لیبرا نگاهی انداخت و گفت: - من زیر دستت نیستم که اینجوری باهام حرف بزنی، پس روی حرف زدنت کار کن چون من اینجا دستور میدم نه تو. لیبرا که انتظار چنین رفتاری را از او داشت، تکیهاش را به صندلی زده و بیآنکه به لحن تهدیدآمیز متیو توجهی کند گفت: - به هر حال اگه بعد اون همه کنسرو لوبیایی که به خوردت دادن خواستی طعم یه غذای بهشتی رو بچشی بگو تا بهت آدرس بدم. همانگونه که با کلافگی موهایش را میخاراند در جواب لیبرا گفت: - رئیس هیچوقت به ما کنسرو لوبیا نداده. - 
	قطعا شب موسیقی کلاسیک یا رپ
- 101 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_4 قلبش به شدت خود را به دیوار سینهاش میکوبید؛ اما او بدون آنکه حتی ذرهای ترس به خود راه دهد، با چشمان آبیاش دیدگان قهوهایِ بهوران را هدف قرار داده و گفت: - حاضرم بهت ثابت کنم. خود نیز از صدق کلامش مطمئن نبود، آخر مگر میشد با بهوران رقابت کرد و شکست نخورد؟ چشمان هر دوی آنها چون شمشیرهایی بُرنده به جان هم افتاده بود، گویی آن چهار گوی کوچک نیز قصد رقابت با یکدیگر را داشتند؛ اما انگار هرچه زمان بیشتری میگذشت، نگاه بهوران خبیثتر و موزیانهتر از قبل میشد، پس با همان لبخند دنداننمایش گفت: - پس ثابت کن؛ اما قبل از اینکه توی این بازی زمانت تمام بشه و شکست بخوری! ظاهرش خوب بود؛ اما دیگر توان کنترل نگاهش را نداشت و چشمهایش رنگی از ترس به خود گرفته بود که این ترس را به صراحت میشد از نگاهش خواند. با همان صدای دو رگهی سابقش که حال کمی رنگ تردید و ترس به خود گرفته و میلرزید، گفت: - چیه این زندگی باعث میشه که فکر کنی بازیه؟ خندید، باز از همان خندهای که حرص تمام قربانیهایش را در میآورد و اگر لحظهای مجال به آنها میداد بیدرنگ با مشتهایشان همچون گوشتکوب تک- تک اجزای صورت جذابش را مانند تکه گوشتی بیارزش له میکردند تا دیگر به خود جرئت ندهد که اینگونه آنها را به سخره بگیرد. - انگار هنوز متوجه اون مادهای که داره بهت تزریق میشه نشدی، نه؟! نگاه ترسیدهاش را از چشمان مرموز بهوران گرفت و سمت دستهایش که محکم به دستهی فلزیِ صندلی بسته شده بودند، سوق داد. سرنگهایی که درون ساعدش فرو رفته بود، به سرعت مادهای سفید رنگ را به بدنش تزریق میکرد. با دیدن این صحنه دلهره و ترس به سرعت اندامش را در برگرفت و تته- پتهکنان گفت: - به این میگی بازی؟ بازی با جون آدمها؟ داری با من چیکار میکنی؟ در حالی که زیر چشمی رد سرنگها را تا گالنهایی که درون تاریکیها به سختی دیده میشد دنبال میکرد به صدای بهوران گوش سپرد که میگفت: - این یه مادهاس که تا بیست و چهار ساعت آینده هیچ اثری نداره؛ اما بعد از بیست و چهار ساعت کم- کم اثرات خودش رو نشون میده و ذره- ذره اندامهای داخلیت رو میسوزونه و نابود میکنه. بیش از آنکه نگران سخنان وهمآور بهوران باشد، سعی میکرد هوشمندانه عمل کند. نگاهش زیرکانه بر روی حروفی که روی گالنها نقش بسته بود پیِ نام آن ماده میگشت تا آنکه چشمش بر روی کلمهای ریز که حرف اول آن á بود ثابت ماند، دیگر حروفش در تاریکیها رنگی نداشت؛ فقط حرف دوم آن کلمه چیزی شبیه به c یا g بود. چشم از گالنها گرفت و پس از آنکه چشمانش را با چاشنی خشم پر کرد با صدایی لرزان اما آرام گفت: - مطمئناً اینکار رو واسه کشتن من انجام نمیدی؛ پس بگو چه نقشهای تو سرته؟ با گردش چشمان بهوران به سمت یکی از آن سه نفری که از ابتدا بالای سرش ایستاده بودند، لیبرا نیز رد نگاهش را دنبال کرده و از هودی مشکی آن مرد که نمادی خاص از تکنولوژی بر روی آن هک شده بود، تا صورتش که با ماسک و کلاه کپ مشکی پنهان شده بود را از دید گذراند و به سخنان بهوران گوش سپرد: - متیو از برزیل اومده، فکر کنم زبون برزیلیها رو خوب بلدی. لیبرا نگاه از متیو گرفت، به بهوران چشم دوخت و گفت: - خب؟! بهوران ادامه داد: - تو قراره آزاد بشی و متیو همراهت میاد تا یه وقت کار احمقانهای ازت سر نزنه. یه ماموریت برات دارم و اگه بتونی درست انجامش بدی پادزهر این ماده رو بهت میدم. *** همزمان با توقف ماشین چشمهایش را گشود؛ اولین چیزی که در نظرش پدیدار شد سقف طوسی ماشین بود که بخاطر اثرات بیهوش کنندههایی که پس از آن ماده به او ترزیق شده هنوز کمی تار بود. - 
	گوسفند😂😂 صندل یا کتونی؟
- 101 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	۵۲
- 104 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	بهارررررر سوسک یا موش🤣🤣🤣
- 101 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	سوال سختی بود... شهر موتور یا ماشین؟
- 101 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	قطعااا ماه کتاب یا گوشی
- 101 پاسخ
 - 
	
- 1
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	شیرین چایی یا قهوه
- 101 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	۴۶
- 104 پاسخ
 - 
	
		
- سرگرمی
 - انجمن نودهشتیا
 - 
					(و 1 مورد دیگر) 
					
برچسب زده شده با :
 
 
 - 
	سلام عزیزم رمان شما تا انتهای پارت 51 رصد شد. ممنوعهای نداشت.
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_3 همانگونه که نگاهش را بر روی دیوارهای شیشهای زوم کرده بود، با دیدن نوشتهی ریزی که بر پشت دیوار شیشهای کف بود، کمی خم شد و به سختی آن نوشتهی آلمانی را زمزمه کرد: - برای به دام انداختن طُعمه همرنگ محیط میشوند، راه فرار استتار در محیط پیرامون است. متفکر سر بالا آورد و در حالی که با دستانش موهای خرماییاش را به پشت هدایت میکرد به نقطهای نامعلوم در روبه رویش چشم دوخت و با پوزخندی که بر لبهایش نقش بست زمزمهوار لب زد: - پس این بازی هنوز ادامه داره. دوباره نگاهش را حول مکان نوشته چرخاند؛ اما خبری از آن نبود، چهار دست و پا و در حالی که دستانش را بر روی کف میکشید و به دنبال آن نوشته میگشت با کلافگی گفت: - لعنت بهت! *** (یک اشتباه پشیمان کننده) یک هفته قبل- ساعت ۱ بامداد دردی شدید بر سرش چیره شده بود، گویی سنگی محکم را بر سرش کوبیدند که بدینگونه همچون بمب ساعتی نبض میزند. با نالههایی خفه از درد که از عمق گلویش رنگ میگرفت، برای باز کردن چشمانش تلاش کرد؛ اما انگار چشمانش را محکم بسته بودند که چیزی جز تاریکیها نثارش نمیشد. خواست تا دستانش را به سوی چشمانش برده و حصار دور چشمانش را کنار زند؛ ولی گویی توان تکان دادن دستها و حتی پاهایش را نیز نداشت، نمیدانست کجاست و چه اتفاقی در حال رخ دادن است، پس تنها توانی که داشت را به کار گرفته و تکانی به خود داد. با لق- لقی که تکیهگاهش خورد متوجه صندلی چهارپایهی زیر پایش شد، فهمید که نباید دیوانهوار کاری انجام دهد وگرنه هرآن ممکن است تعادلش را از دست داده و با همان صندلی پخش زمین شود. چندین دقیقه گذشت، هیچکس نمیدانست در ذهن او چه میگذرد، تنها همچون مجسمهای مسکوت به صندلی تکیه داده بود و فکر میکرد. لبهای خشکیدهاش لرزیدند و با صدایی آرام و زمزمهوار گفت: - از من چی میخواین؟ ترسیده و مضطرب بود؛ اما ظاهرش را به خوبی حفظ میکرد. او هوش و دقتی بالا داشت که در بدترین شرایط نیز مو را از ماست بیرون میکشید؛ اما انگار اینبار قرار بود این هوش بر ضررش تمام شود! با دقت گوشهای تیزش را به اطراف سپرد و با حس صدای نفسهای شمردهی افرادی در پشت سر، دو طرف و اندکی روبه رویش لب گشود و با صدای بلندتری گفت: - یعنی چهارتا آدم، با چهارتا زبون عرضهی جواب دادن به یک سوال چهار کلمهای رو ندارین؟ گفتم از من چی میخواین؟! نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و منتظر ماند. گرمی دستان شخصی را بر روی موهایش حس میکرد که محتاطانه گره پارچهای را که بر روی چشمانش بسته بودند، باز میکرد. اولین چیزی که در پردهی چشمان نیمهبازش نمایان شد، چهرهی تار شخصی بود که در میان تاریکی اتاق و در نورِ سفید لوسترِ بالای سرش کمی رنگ گرفته بود. - فکر میکردم گیر انداختنت یکم سختتر از اینا باشه؛ ولی درست مثل آب خوردن بود. لیبرا! حال که چشمانش تا حدی به نور لوستر عادت کرده بود، با پوزخندی کمرنگ به چشمان قهوهایِ شخص روبه رویش خیره ماند و گفت: - زیاد خوشحال نباش بهوران، این اولین و آخرین باریه که این اتفاق میوفته. نگرانم که دفعه بعد تو جای من روی این صندلی نشسته باشی! صدای قهقههی بلند بهوران مهمان سکوت وهمآور اتاق شد. در حالی که دندانهای مرتبِ سفیدش در میان لبخند خوفانگیزش سعی بر خودنمایی داشتند، کمی خود را به جلو خم کرد و گفت: - مطمئنی از اینجا جون سالم به در میبری که اینجوری تهدیدم میکنی؟ - 
	
	
سلام به شما نودهشتی عزیز 🌷
به علت ایجاد تغییراتی که در یک سری از قوانین انجمن به وجود آمده شما میتونید برای درخواست جلد، رصد و ویراستاری داستانهای کوتاهتون اقدام کنید تا داستان شما در پیج و کانال نودهشتیا منتشر شوند. - 
	
	
سلام به شما نودهشتی عزیز 🌷
به علت ایجاد تغییراتی که در یک سری از قوانین انجمن به وجود آمده شما میتوانید برای درخواست جلد، رصد و ویراستاری داستانهای کوتاهتون اقدام کنید تا داستان شما در پیج و کانال نودهشتیا منتشر شوند.
- 
	
	
		
	
	
سلام خسته نباشید من الان دوتا داستان کوتاه نوشتم وبه اشتراک گذاشتم الان باید چه کاری انجام بدم
 - 
	
	
		
	
	
سلام عزیزم میتونی برا داستان های کوتاهت درخواست جلد و رصد و ویراستاری بدی
اون داستانت که فقط دو پارت هست اون منتشر نمیشه
برا اون دو داستان دیگه هم باید تاپیک جدا توی تالار طراحی جلد و برای ویراستاری و رصد هم یه تاپیک بزنی
 - 
	
	
		
	
	
 
 - 
	
	
		
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_2 در همین حین کمی به سمت داشبورد ماشین خم شد، اما همزمان با قرار گرفتن دستش بر روی دستگیرهی داشبورد صدای باز شدن درب ماشین توجهش را به خود جلب کرد. متعجب به عقب برگشت، در نور لامپهای زرد محیط بندر در ابتدا نگاهش با کت شلوار تر و تمیزی که به تن داشت گلاویز شد. مسیر کت و شلوارش را گرفته و به چشمهای آبی آشنایش برخورد کرد، نفسی عمیق از سر آسودگی کشیده و حال که خیالش کمی راحت گشته بود گفت: - لیام اینجا چیکار میکنی؟ تو که من رو ترسوندی! او که بیتوجه به جسم رنگ و رو پریدهی لیام که چون مردهای متحرک او را تماشا میکرد، با دلخوشی و بدون ترس با رفیق قدیمیاش سخن میگفت به یکباره چشمهایش بر روی تیزیِ براق چاقویش قفلی زد. هر چه فکر میکرد نمیتوانست نسبت به آن چاقو خوشبین باشد و ترس آشکارا درون دلش چنبره زده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و لبهایش که به یکباره خشک و بیرمق گشته بود را گشود، اما با شنیدن صدای لرزان شخصی که زمانی از چشمهایش بیشتر به او اعتماد داشت، زبانش از سخن گفتن قاصر ماند. - لطفا من رو ببخش، من نمیخواستم این اتفاق بیوفته. این را گفت و قطره اشکی بیرحمانه از گوشهی چشم بر گونهاش روان شد. حال او که نمیدانست چگونه خود را از خلأیی که در آن گرفتار شده نجات دهد، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و بیتوجه به چراهایی که در سرش رژه میرفتند، به سرعت چاقوی توجیبیاش را بیرون کشید؛ اما حرکتِ کُندش با ضربهای که بر سرش فرود آمد، یکی شد و فرصت هرگونه حرکتی را از او گرفت و اینگونه سرنوشت پایان این بازی کثیف را برایش رقم میزد. *** (زندانیِ اتاق قرمز) ساعت ۲۱:۵۳- امارات متحده عربی (دُبی) پلکهایش میلرزیدند و دلش ضعف میرفت. با گیجی چشمهای آبیاش را از هم گشود و با سقف قرمز رو در رویش مواجه شد، به اجبار سرش را از زمینِ سخت جدا کرده و در جایش نشست. سرش سنگینی میکرد و درد چیره بر آن چون بمب ساعتی بیش از هر چیزی آزارش میداد، کش و قوسی به بدن کرختش داد و با گیجی نگاهش را در اطراف گرداند؛ اما همین که متوجه جایگاهش شد گویی برق از سرش پرید. هر چه بیشتر اطراف را مینگریست جز قرمزی چیزی به چشمش نمیخورد، فضا خالی از هرگونه اشیاء بود؛ فقط یک اتاق قرمز همچون مکعبی تو خالیِ بدون درب، پنجره، لوستر یا هرچیز، که او را درون خود بلعیده است. با سرگیجه تلو- تلو خوران بر زمین لغزنده ایستاد، دستهایش را جلو برد و بعد از قورت دادن آب دهانش کور- کورانه در فضای خلوت قدم برداشت. کف دستانش را بر دیوارهای لغزنده کشید گویی به دنبال جای درز یا برآمدگی کوچکی میگشت تا راه بیرون رفتن از آن خرابهی کوچک را پیدا کند. از لمس کردن آن دیوارها دیگر به سطوح آمده بود، پس با فریاد بلندی گفت: - من رو بیارین بیرون، کسی اینجا هست؟! صدایش آنقدر بلندتر از تُن صدای اصلیاش در فضا پیچید که مجبور شد گوشهایش را گرفته و از دردی که از صدای بلند در سرش میپیچید چشمهایش را ببندد. آنقدر صدای بلندش در فضا طنینانداز شد تا کمتر و کمتر شده و در آخر از بین رفت. با احتیاط دستانش را از گوشهایش فاصله داد و ترسیده چشمهایش را گشود. ناامید بر زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت. فکرش درگیر رهایی بود و از سویی به گذشته فکر میکرد؛ چه اتفاقی باعث شده بود تا هماکنون در آن زندان خوفناک به سر ببرد؟ چندی در سکوت میگذشت که بالاخره اتفاقات آن اسکله در خاطرش رنگ گرفت. آنها که قصد داشتند در یکی از شیطانیترین نقشهی بهوران که قتل دسته جمعیِ مردم بیگناه بود او را به دام بیاندازند، حال طنابش به دور پای او پیچیده و خودش را صید دستان آن جلاد کرده بود. پشیمان از باختی که در بازی نصیبش شده، دست مشت شدهاش را به دیوار کناریاش کوبید. سرش را بالا آورد و بیحوصله نگاهش را در اطراف چرخاند که چیزی نظرش را به خود جلب کرد. کنجکاو دستانش را بر روی دیوارها به حرکت درآورد برایش جالب بود که تمامیِ دیوارها از جنس شیشه بود. - 
	
	
				معرفی و نقد رمان لاجوردی | FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : صفحهی نقد رمانها
مقدمه: هیچکس نامشان را بر زبان نیاورد، زخمهای کهنهای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخزده شدهاند. آنها که تنها لاجوردیها را میبینند، قوهی چشیدن طعم ترکهای ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها میگریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشتهی مجهول خود شناور شدهاند و از ظاهر بازتاب شدهی خود هراس دارند. ( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودیهایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهرههایی با باطن پنهان انتخاب شده است.)- 1 پاسخ
 - 
	
- 3
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 
 - 
	
	
				معرفی و نقد رمان لاجوردی | FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحهی نقد رمانها
رمان: لاجوردی نویسنده: FAR_AX ژانر: جنایی، علمی_تخیلی هدف: آیندهنگری لینک رمان: https://forum.98ia2.ir/topic/334-رمان-لاجوردی-far_ax-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-1447 خلاصه: صدای فریادهای تنیده در هم که از پشت درهای غل و زنجیر شده به گوش میرسید پرورشگاه را به جهنمی مرگآسا تبدیل کرده بود. چشم امید همه بر روی او مانده بود؛ امیدی واهی که در آخر باعث مرگ همگی آنها شد، انگار از همان اول هیچ راه فراری برایشان فراهم نیاورده بود. سرنوشت جوری گذشت که دیگر هیچکس متوجه نشد حال زارشان روزی قدرتی خبیث را در وجودشان متولد میکند و ارتحال را در خونی که در رگهایشان جریان دارد، به وجود میآورد! حال چه میشود اگر قدرتمندترین نیروها در تن چند جسم متحرک تداول پیدا کند؛ آیا اینبار راه فراری باقی میماند؟!- 1 پاسخ
 - 
	
- 3
 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 - 
					
						
					
							
					
						
					
				 
 
 - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
پارت_1 هیچکس توان پذیرفتن شرارت را ندارد؛ حتی اگر از عمق وجود خودش ریشه بگیرد به آن عمل میکند اما هرگز آن را به چشم گناه ندیده و آن را آخرین راه چارهاش میداند. آنگاه زمانی است که شرورترین انسان تبدیل به مظلومترین فرد از دیدگاه خودش میشود. (قربانی) فوریه ۲۰۳۰ ساعت ۲۲:۵۷- ایران(بندرعباس) هالهی نورانیِ ماه در سفرهی تاریک آسمان نظرش را به خود جلب کرده بود. پس از روزها و ساعتها برنامه ریزی و انتظار برای فرا رسیدن آن روز، حال استرسی که بر تنش رخت افکنده توان فکر کردن و تصمیمگیری عاقلانه را از او سلب میکرد. قرار بود همه چیز طبق میل و خواستهی آنها پیش برود، نقشهی آنها برای دستگیری بزرگترین دشمنشان کاملا بینقص بود؛ اما ناگهان بلند شدن صدای زنگ گوشیاش دلیلی بر بیرون آمدن از افکاری شد که همچون سیل بر ذهن آشفتهاش هجوم آورده بودند. با خیال به اینکه تماس از سوی افراد خودشان است، بیآنکه شمارهی ناشناسی را که صفحهی نمایشگر به نمایش گذاشته بود بخواند، بیمعطلی تماس را متصل کرد. - محموله توی یک ماشین سفید رنگه. قراره ساعت بیست و سه کشتی حرکت کنه، پس فقط سه دقیقه فرصت داری محموله رو برداری و خودت رو به کشتی برسونی! برای بیان سوالی لب باز کرد؛ اما چند صدای بوق ممتد گوشی که نشان از قطع شدن تماس میداد اجازهی صحبت کردن را از او سلب کرده و او را در دنیایی از ابهام رها کرد. سر بالا آورد، به ورودی بندر و نوشتهای که بر سقف منحنیاش جای خوش کرده بود نگاهی انداخت و با کلافگی دست بر موهای خرماییاش کشید. همهجای ایران احساس غربت میکرد؛ به گونهای که حتی نمیتوانست نوشتهی آن تابلوی قدیمی را بخواند، نمیدانست کجاست و حتی در مغزش هم خطور نمیکرد که خود را در چه دامی انداخته است؛ این قرار بود یک معاملهی رو در رو باشد اما اکنون در حال تبدیل شدن به پازلی بود که باید هر تکهاش را از گوشهای جمع میکرد. نگاهی به پشت سر انداخت، هیچ خبری از لیام که جانشین رئیس گروهکشان است، نبود و دیگر افراد طبق نقشهی از قبل برنامهریزی شدهشان نیز در گوشهای کشیک میدادند، برق ناامیدی در چشمهایش موج زد. فرصت کم بود و حال که نمیتوانست به دیگران اطلاعی بدهد باید خودش به تنهایی دست به کار میشد. با سرعت از ورودی گذشت، مستقیم به سمت ماشینهایی که در اسکله قرار داشتند دوید؛ او که تا آن لحظه گمان میکرد پیدا کردن ماشین سفید کار دشواری نخواهد بود با دیدن ماشینهایی که همه به رنگ نقرهای و خاکستری بودند در جا خشکش زد. نگاهی به ساعت نقرهاش که بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را به نمایش گذاشته بود انداخت. تقریباً به آخر اسکله رسیده بود، ماشینها در حال حرکت به سوی کشتی بودند که نفس- نفسزنان بر روی دو زانو خم شد و برای آخرینبار سرش را در میان انبوه ماشینها چرخاند. در کمال ناامیدی نگاهش بر روی پژو چهارصد و هفت سفید رنگ قدیمی ثابت ماند؛ ماشینی که دقیقا سمت راستش در کنار صخرههای سنگ فرش شدهی دریا قرار داشت؛ چگونه تاکنون آن را ندیده بود؟! به قدمهایش سرعت بخشید و خودش را به نزدیکیِ ماشین رساند دستگیرهاش را به سمت خود کشید؛ اما انگار این بازی قرار نبود به این سادگیها تمام شود با کلافگی نگاهش را در تاریکی ها گرداند در آن همهمه صدای افتادن دسته کلید بر سطح زمین نظرش را به خود جلب کرد. نگاهش به سمت صدا چرخید و در کمال ناباوری با دسته کلیدی که کمی آن طرفتر از او بر زمین آسفالت افتاده بود رو در رو شد. موشکافانه اطراف را از دید گذراند؛ چه کسی آن دسته کلید را آنجا انداخته بود؟ در این میان که اطراف را مینگریست و مردم را کنار میزد، خود را به دسته کلیدی که تا آن لحظه با عبور جمعیت بازیچهی پای عابران شده بود رساند. با نگاه به آن دسته کلید گویی کلید بهشت را به او سپردهاند. بیمعطلی درهای ماشین را باز کرد یک دست کت شلوار مشکی که بر روی صندلی راننده جای خوش کرده بود او را وادار کرد که پیش از گشتن در ماشین مقوای کوچکی را که روی لباسها جای خوش کرده بود را برداشته و نوشتهاش را زیر لب زمزمه کند. - فقط چند ثانیه فرصت داری لباسهات رو عوض کنی و با ماشین خودت رو به کشتی برسونی. با پیدایش چند فرضیهی کوتاه در ذهنش نمیدانست که ابتدا باید در پی محموله باشد یا بدون فکر کردن به محمولهی نام برده شده، طبق گفته ی آن مقوا عمل کند؛ اما در نهایت با گمان اینکه محموله هنوز در ماشین قرار دارد و همراه با او به کشتی وارد خواهد شد، بیهدر رفتِ زمان سوار ماشین شد و لباسهایش را با دست کت شلوارِ مشکی درون ماشین تعویض کرد. در همین حین با به صدا درآمدن زنگ هشدار ساعت نقرهایِ برندی که به تازگی آن را به دستش بسته بود و نشان از تمام شدن وقتش میداد، به خودش آمده و سوییچ را در درگاهش چرخاند، صدای استارت پی در پی و روشن نشدن ماشین او را عصبی و بیتاب کرده بود، چند نفس عمیق کشیده و با آرام کردن اعصابش دوباره برای روشن کردن ماشین اقدام کرد. یک بار، دو بار، سه بار اما انگار تلاشهایش بیفایده بود. دست مشت شدهاش را با حرص بر روی فرمان کوبید، نگاهش را در فضای تاریک ماشین که با هالههای کمرنگ نور کمی روشن گشته بود، به دنبال راهحلی چرخاند. - 
	
	
				رمان لاجوردی ۱ (تاوان)| FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا
FAR_AX✨ پاسخی برای FAR_AX✨ ارسال کرد در موضوع : رمانهای اتمام شده
مقدمه: هیچکس نامشان را بر زبان نیاورد، زخمهای کهنهای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخزده شدهاند. آنها که تنها لاجوردیها را میبینند، قوهی چشیدن طعم ترکهای ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها میگریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشتهی مجهول خود شناور شدهاند و از ظاهر بازتاب شدهی خود هراس دارند. ( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودیهایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهرههایی با باطن پنهان انتخاب شده است.)