رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

FAR_AX

کاربر خاص✨
  • ارسال ها

    115
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    12

تمامی موارد ارسال شده توسط FAR_AX

  1. سلام عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه

    لطفا رمانتون رو پارت گذاری کنید حتما، لازمه که در اول هر بخشی از رمان که ارسال می‌کنید شماره‌ی اون پارت رو بنویسید، اینکه رمانتون رو پارت بندی نکردید بعدا خیلی در بخش ویراستاری و رصد مشکل ساز میشه... ممنونم از توجهتون

    💙

    1. مقصوده بخشنده

      مقصوده بخشنده

      سلام ممنونم

      ای وای یعنی هر ارسال که انجام دادم‌کنارش بنویسم مثلا پارت۱؟

    2. Nasim.M

      Nasim.M

      بله

      بالای همون پارت بنویس

  2. سلام گلم خوبی؟

    رمانت رو خوندم از نظر محتوا جالب و معمایی بود وایب جنایی به خوبی مشخص بود، به نظر همه چیز حساب شده می‌آمد و در واقع به دلم نشست زیبا بود و جذاب..

    اما از نظر قلم، رعایت نکات نگارشی و ویراستاری زیاد خوب نبود یعنی زیادی ضعیف بود. البته عذرخواهم

    اندازه سایز رمان بهتره سایز پیش فرض انجمن باشه، شما سایز متن رمانتون رو بزرگ کرده بودین، هر پارت حداقل باید بین ۵۰ تا ۶۰ خط گوشی باشه ولی پارت‌های رمانتون با وجود اینکه حتی سایز قلم رو هم بزرگ کرده بودین خیلی کوتاه بود!!

    نیازی نیست بالای هر پارتی که ارسال می‌کنی اطلاعات رمان رو بنویسی، فقط کافیه شماره پارت رمانت باشه و نیازی نیست فصل رمانت با شماره پارت حتما هم‌زمان باشه دقت کن که رماانت وقتی تبدیل به پی دی اف بشه شماره ی پارت‌ها کلا پاک میشن و متن بهم پیوسته میشه.

    متن رمانت خیلی بهم ریخته بود کلا، وسط متن از اینترهای نابجا و زیادی استفاده کردی، مخصوصا وسط دیالوگ‌ها، جاهایی که لازم بود از ویرگول یا نقطه استفاده کنه اینتر گذاشتی و این واقعا برای خواننده آزار دهنده بود. عزیزم حتما رمانت رو ویرایش کن چون هم در ویراستاری، هم در انتشار رمانت به مشکل می‌خوری و طبق قوانین جدید انجمن اگه این مشکلات برطرف نشن پارت‌های رمان جذابت هم تایید نمیشه🥲

    واقعا رمانت قشنگ بود لطفا این ایرادهارو حتما برطرف کن، اون‌طور که من خوندم واقعا خوشم اومد. ولی باز هم تکرار میکنم لطفا ایراداتی که گفتم رو اصلاح کن تا مشکلی نباشه😙

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 3
    2. sarahp

      sarahp♡

      حتما عزیزم 💛پارت بذار که بخونیم.

    3. zara

      zara

      پارت های جدید رو از پارت سی بخونید😍

    4. FAR_AX
  3. کی میخوای پارت بذاری عشقم؟🔪🥹

  4. 《فصل دوم》 سال ۲۰۴۸ میلادی- پرورشگاه پسران استثنایی خورشید در نمای ساختمان گردِ محوطه‌ی پرورشگاه درست در وسط آسمان آبی، بر موزائیک‌های سفید کف حیاط می‌تابید. با آنکه تشعشعات نور، بسیار قوی و سوزناک بود؛ اما هیچ اثری از هوای گرم نبود. روزی دل‌پذیر با هوایی بسیار دل‌چسب به‌نظر می‌آمد، در هیاهوی محوطه که گاه با خنده‌ها و گاه با خشم و دعوای پسران نوجوان در گوشه و کنار حیاط همراه بود، شخصی متفاوت، اما کنجکاو با تکیه بر ستونِ استوانه‌ای شکل بلند بالایِ سفید رنگ، غوطه‌ور در افکارش، مشغول شنا در دنیای خیال‌انگیز نوجوانانه‌اش بود. در همین هنگام نشستن دست پاول بر شانه‌های نحیفش، او را وحشت‌زده از جا پراند و در حالی که دستش را بر روی قلبش گذاشته و با دیدن او نفسی عمیق از سر آسودگی می‌کشید، با لحنی شاکی گفت: - عادت کردی همیشه مردم رو زهره تَرَک کنی؟ پاول با آن روحیه‌ی شوخ و خندان که از این حجم از ترسو بودن او به شدت لذت می‌برد، با دست تنه‌ای به کتفش زده و با لبخند گفت: - سپنتا، باور کن فقط تو یکی اینقدر ترسو و سوسولی وگرنه من که کاری نکردم! اینقدر توی فکر و خیالاتت محو بودی که هر چقدر صدات کردم جواب ندادی. هوف کلافه‌ای کشید که لبخندی کج را مهمان لب‌های باریک و بی‌رنگ و روحش کرد که نشان می‌داد سعی دارد حس شوخ طبعی‌اش را مهار کرده و خود را جدی نشان دهد. - سوسول نیستم، یکم حساسم. کلا آدم‌های خاص یکم بیشتر حساس میشن. تاکید کلامش با بالا رفتن ولوم صدایش در زمان تلفظ کلمه‌ی "خاص" نشان می‌داد که قصد دارد کمی شیطنت کند. پاول که اکنون در فاصله‌ی بسیار کم، شانه به شانه‌ی سپنتا بر روی موزائیک‌های سرد و دلچسب نشسته بود، با کتفش تنه‌ای به شانه‌ی استخوانیِ سپنتا زده و در حالی که برای این ادعای بزرگ او با حرص دهان کجی می‌کرد گفت: - خاص! خوبه والا از وقتی یادم میاد همین‌جا کنار دست خودم بزرگ شدی، نمی‌دونم این همه ادعا از کجا میاد! شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که به خورشید بالای سرش نگاه می‌کرد، کش و قوسی به بدنش داد که پس از مدت‌ها تکیه دادنِ بی‌وقفه به ستون، کرخت و دردمند گشته بود، سپس هم‌زمان با خمیازه‌ای که سخنانش را کشیده می‌کرد گفت: - تو بچگیت رو یادته؟ من که همه چیز رو فراموش کردم، حتی مطمئن نیستم که ما از اولِ زندگیمون اینجا بودیم، چه برسه اینکه بخوام بگم آره من و تو با هم اینجا بزرگ شدیم. او که همیشه به دنبال بهانه‌ای بود تا بحث را به سمت نقطه‌ی آغاز تولد آنها و آنچه که آنها را در آن‌جا حبس کرده بود بکشاند، همیشه با سخن‌های کنجکاو و افکار منفی‌اش نسبت به وجودشان در پرورشگاه حرص پاول را در می‌آورد‌. - تو هم چه فکرایی می‌زنه به سرت، آخرش سرت رو به باد میدی پسر! والا مثل من باش، بی‌خیال، تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم نهارمونه که کمتر از دیروز نباشه! سپس بر روی موزائیک‌های سفید کف که از شدت تمیزی برق می‌زدند، دراز کشید. سرما‌ی موزائیک‌ها دلچسب بود و بدن داغ او را به یک‌باره خنک کرد. دستانش را به دو طرفش باز کرد و با نفسی عمیق که هوای پاکیزه را به ریه‌هایش هدایت می‌کرد، در حالی که چشمانش را روی هم می‌فشرد، گفت: - نامردها دیروز یه کوکتل کمتر از دفعه‌ی قبل دادن، هنوز حسرتش رو دلم مونده؛ دارم نقشه می‌کشم وعده‌ی بعدی چجوری به جای چهارتا، شش‌تا کوکتل ازشون کش برم. خیلی خوب میشه ها! سپس چشمانش را رو به سقف بالای‌ سرش که راه‌روی طبقه‌ی دوم پرورشگاه بود، گشود. پاول برعکس سپنتا، پسری بی‌خیال و شوخ بود که در عین پرخوری زیاد هیچ‌وقت چاق نمیشد، با آن‌که حتی هیچ اعتقادی به ورزش نداشت اما اندام رو فرم و عضلات قوی‌اش سپنتا را قانع می‌کرد که هیچ‌گونه نتواند مانع از زیاده‌رویِ او در غذا خوردن شود. سپنتا با حرص و زیر چشمی به پاول که هنوز بر موزائیک‌های کف پهن شده بود نگاهی انداخت، برایش دهن کجی کرد و گفت: - من کاری ندارم اون همه غذایی که می‌خوری رو چطور هضم می‌کنی اما برام سواله این همه می‌خوری چاق که نمیشی ولی چرا مثل بادکنک نمیترکی تو؟
  5. دختر دهنت سرویس:|

    ساعت 2:18 شبه رمانتو خوندم قفل کردم، فقط خدا خدا میکردم نصفه نوشته باشی که تا تهش نرم میترسیدم ادامشو بخونم🤣🤣🤣

    وایی خدا چی بگم بهت اخه قرار بود فقط جنایی باشه چرا یهو ترسناک شد🤣🤣

    وایی این آخراشو یه لحظه قفل کردم همش برمیگشتم از عقب میخوندم که دیرتر به جلو برسم گفتم الان میکشتش😭 آخه اون صدای خش خش چیه هی میاد ولمون کن دیگه😭😭😭

    اخه ایمان چرا به رفتارای ارام شک نکرد اخه هر لحظه منتظر بودم بیاد بکشتش😭🤣

    فقط میتونم بگم دهنت سرویس مغزم پوکید از رمانت حالا شب خوابم نمیبره خب😭🤣

    1. FAR_AX

      FAR_AX✨

      میترسم بهت بگم پارت بذار برا ادامش سکته کنم🤣🤣🤣

    2. sarahp

      sarahp♡

      تو؟ فری؟ خودت متخصص بازی با روان ما هستی 😁🫠

    3. FAR_AX

      FAR_AX✨

      خب منم گاهی رکب میخورم، والا من خودم از همه ترسو ترم🤣🤣🤣

  6. نام رمان: لاجوردی ۲ (استیلا) نویسنده: فرخنده جوانمرد (FAR_AX) ژانر: اجتماعی، علمی- تخیلی، ترسناک خلاصه: صدای فریادهای تنیده در هم که از پشت درهای غل و زنجیر شده به گوش می‌رسید، زندگی را به کام همه‌شان زهر کرده بود. چشم امید همه بر روی او مانده بود؛ امیدی واهی که در آخر باعث مرگ همگی آن‌ها شد، انگار از همان اول هیچ راه فراری برایشان فراهم نیاورده بود. سرنوشت جوری گذشت که دیگر هیچ‌کس متوجه نشد حال زارشان روزی قدرتی خبیث را در وجودشان متولد می‌کند و ارتحال را در خونی که در رگ‌هایشان جریان دارد، به وجود می‌آورد! حال چه می‌شود اگر قدرتمندترین نیروها در تن چند جسم متحرک تداول پیدا کند؛ آیا این‌بار راه فراری باقی می‌ماند؟! مقدمه: کاش همه چیز در آن نقطه‌ی کور تمام میشد، همه با مرگ تاوان می‌دادند و غرامت گناه هیچ‌کس، زندگی نبود؛ حیات در جایی که روح میمیرد و استیلا بر کالبد جاری می‌شود شکل نمی‌گرفت؛ اما در آنجا که هنوز خاکستر ظلم نفس می‌کشد، جرقه‌ای کافی‌ است تا بهشت را به آتش بکشاند، پس تا زمانی که ظلم ریشه کن نشود، تاوان گناه حیات است و این استیلاست که با رویارویی ضد و نقیض تاوان دهنده است!
  7. من FAR_AXنویسنده‌ی رمان لاجوردی ۱ (تاوان) تعهد می‌دهم رمانم در نودهشتیا منتشر شده و هیچ‌گاه درخواست حذف آن را نخواهم داشت.
  8. سلام درخواست رصد و ویراستاری رمانم رو دارم. @Nasim.M
  9. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    با سلام و عذرخواهی از شما دوست عزیز بابت تاخیر خیلی زیاد در تعیین سطح رمان🙏🙏 تعیین سطح رمان شما انجام شد. ■ اگرچه جزئیات قتل‌ها تقریبا به خوبی ذکر شده بودند اما اگر از دیدگاهی کلی به رمان نگاه کنیم توصیفات مکان، شخصیت‌ها، حالات بسیار کم بود و بیشتر از قدرت کلمات به‌جای توصیفات استفاده کردید. مثلا من بعد ۲۵ پارت حتی ذره‌ای تصور از شخصیت ها نداشتم و نتونستم با چهره اونها ارتباط بگیرم. ■ نکات و علائم ویراستاری رعایت نشده بود و نیم فاصله‌ها رعایت نشده و برای نگارش رمان فقط از اینترهای زیاد و نابجا استفاده شده بود. این اینترها باعث میشه بعدا در ویراستاری و ورد رمان به مشکل بر بخورید! ■ فعل ها معمولا خوب جای‌گذاری نشده بودند و در بیشتر رمان فعل در وسط جمله قرار می‌گرفت در حالی مکان اصلی فعل در مونولوگ‌ها در آخر جمله هست. ■ و مهم‌ترین نکته این بود که بعضی سناریوهای رمان اشتباه بود و ذهن رو کمی اذیت می‌کرد، مثال: با توجه به اینکه نام شخصیت‌ها، فضایی که در رمان استفاده شده ایرانی هستند و حتی در یه قسمت به شهری که سناریو در آن اتفاق افتاده تهران بود، انتظار میره بیشتر مباحث رمان ایرانی و برنامه ریزی شده باشن و اینکه با توجه به اینکه یکی از شخصیت‌های رمان شما یعنی آرام یک خانم هست که به عنوان دکتر در تیم پلیس و کالبد شکافی کار می‌کنن انتظار میره که قوانین ایران رو در پوشش و حجاب رعایت کنن، در حالی که در همه جا ذکر میشد که ایشون سر لخت هستن و فکر نمیکنم یه پلیس اجازه چنین پوششی رو داشته باشه یا اینکه یه پلیس آقا با یک پلیس خانم اشکارا خلوت داشته باشن و اینقدر با هم راحت باشن، از لحاظ منطق کمی درست نیست. و در نهایت تنها یک‌بار دیگر می‌توانید درخواست تعیین سطح مجدد بدید. با سپاس از صبر شما🩵
  10. سلام دوست عزیز توی مرورگرتون سرچ کنید: ( آپلود عکس ) وارد اولین گزینه‌ای که براتون میاره بشید، فایل یا عکس مورد نظرتون رو انتخاب کنید و روی گزینه آپلود بزنید، سپس لینک عکستون رو کپی کنید و اینجا بفرستید، عکس مورد نظرتون فرستاده خواهد شد.
  11. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام عزیزم طی یک ماه آینده تعیین سطح شما حتما انجام میشه
  12. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام دوست عزیز با عرض معذرت بخاطر تاخیر به وجود آمده، سطح گذاری رمان شما انجام شد. ■ توصیفات رمان اعم از توصیف زمان، مکان و ... در رمان شما مشاهده نشد و تغییر زمان در رمان شما اصلا مشهود نبود و تا چند پارت من اصلا متوجه نشدم که رمان شما داره فلش بک می‌خوره. برای فلش بک به گذشته یا آینده باید از *** استفاده کنید. ■ فضا سازی در رمان بسیار ضعیف بود و در واقع اصلا استفاده نشده بود. ■ نثر رمان باید به گونه‌ای باشد که فعل همیشه در آخر جمله قرار بگیرد در حالی‌ که در بسیاری از جملات این موضوع رعایت نشده بود. ■ علائم نگارشی و ویراستاری رمان و فاصله و نیم فاصله بین کلمات رعایت نشده بود. ■ هیچ‌گونه حس آمیزی در رمان مشاهده نکردم. ■ صحنه پردازی و شخصیت پردازی هم ضعیف بود. ■ موضوع رمان هم به نظر کلیشه‌ای می‌آمد. برای اینکه کلیشه‌ای بودن رمان به نظر نیاد باید سعی کنید روی توصیفات و فضاسازی، شخصیت پردازی و حس آمیزی رمانتون کار کنید.
  13. سلام دوست عزیز لطفا به راهنمایی هایی که براتون ارسال میشه دقت داشته باشید تا وقتی قوانین رو رعایت نکنید تاپیک رمانتون تایید نخواهد شد، پس از ارسال تاپیک های اسپم خودداری کنید و از قوانین انجمن پیروی کنید.

    سوالی دارید در خدمتم

  14. سلام عزیزم لطفا قبل از اینکه تاپیک رمان ایجاد کنید حتما پیام‌های خصوصیتون رو چک کنید، آموزش‌ها و شیوه‌ی ایجاد تاپیک صحیح رمان رو براتون ارسال کردم حتما مطالعه کنید.

  15. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام عزیزم انجام شد. ■ علائم نگارشی و ویراستاری بعضی جاها اشتباه بود. ■ سیر داستان هم کمی تند و مبهم بود. ممنون از صبوری شما.😇
  16. پارت_53 این سخن برایش بسیار آشنا به نظر آمد و آخرین مکالماتش را با پارسا برایش یادآوری می‌کرد. بغض بی‌رحمانه به گلویش چنگ زد، شاید قرار بر این بود او هم به همان سرنوشتی دچار شود که بر سر پارسا آورده بود. بر روی صندلی نشست، بدون گله و شکایت تفنگ را در وسط میز گذاشت و شروع به ریختن غذا بر بشقابش کرد. قاشق را برداشت اما در مقابلش به جای بهوران دائما چشم‌های پارسا را می‌دید، چشم‌هایی مظلوم که وانمود می‌کرد سرسخت است اما نبود. - ترجیح میدم با شکم گرسنه بمیرم. بدون آن‌که ذره‌ای به لیبرا نگاه کند، گفت: - می‌خوای عذاب وجدانت رو کم کنی؟ هیچ نتوانست بگوید، سخنش حق بود و این بارِ اندوه و گناه لیبرا را بیشتر به رخش می‌کشید. بهوران از سکوت لیبرا استفاده کرده و ادامه داد: - این غذا مسموم نیست، تو هم قرار نیست به این زودی بمیری، پس صبور باش. قاشقش را با خشم بر روی میز پرت کرد، با مشت ضربه‌ی محکمش را بر روی میز فرود و آورد و این باعث شد میز با تمام محتویاتش بهم بریزد، اما چیزی از خونسردیِ عذاب‌آور بهوران کم نشود. - چرا من رو نمی‌کشی؟! من به خونت تشنه‌ام، این همه نقشه کشیدم که بیام اینجا و تو رو بکشم، چرا نمی‌خوای من رو بکشی؟ با دستمال دور دهنش را پاک کرد و گفت: - چون هنوز یه دلیل واسه زندگی کردنت وجود داره که تو با خودت نیاوردیش. منتظر به چشم‌های بهوران خیره شد که ادامه داد: - من می‌دونم که تو اون بچه رو به‌ دنیا آوردی، پس بهم بگو بچه کجاست؟ گویی از قبل منتظر این سخن از سوی بهوران بود تا پوزخندش را نثارش کند. - چرا اون بچه اون‌قدر برات مهمه؟ درنگ نکرد و با کلامی کوتاه حقیقتی را که هنوز تلخی‌اش ادامه داشت را بر ذهن خسته‌ی لیبرا کوباند. - امیدوار بودم توی خونه‌ی بچگی‌هامون، جایی که خاطرات کودکیمون زنده بود بتونین تو، پارسا، لیام و خواهر پارسا که اون همه سال ترکش کردین، دور هم جمع بشین و همه‌ی گذشته‌ی فراموش شده رو به یاد بیارین، اما همه چیز به هم ریخت، تو پارسا رو کشتی و لیام همه‌ی اعضای اون خونه رو تیکه- تیکه کرد و نوزادی موند که با مرگ خانوادش متولدش کردی. آن زمان انگار در خلایی گیر کرده بود که دیگر هیچ چیز به آن راه نداشت، آن دو برادر که تا آن زمان به دنبال نجات دنیا بودند، اکنون خود به گناهی آلوده شدند که لکه‌ی ننگ‌آلود خونی که قرار بود فقط دستانشان را آلوده کند، تمام زندگی‌شان را خون‌آلود کرده بود. گویی آنها در پی روشن کرده شعله‌ای کوچک برای ریشه‌کن کردن آفت به ناگه درختی را به آتش کشیدند که با ثمره‌ی آن قرار بود شکم یک دهکده را سیر کنند. - آخه من میتونم چه دلیلی برای زندگی داشته باشم؟! بهوران لیوانی آب را در مقابل لیبرا قرار داد و با لحنی آرام و در عین حال شیطانی گفت: - با مرگ گناهت جبران نمیشه، تو باید از بازمانده‌های اون‌ها محافظت کنی و ازشون مردهایی قوی و قدرتمند بسازی که هیچ قدرتی نتونه اون‌ها رو نابود کنه! سرش را بالا آورد و به چشم‌های قاطع بهوران که چیزی نامفهوم را بر پشت آن لبخند پنهان می‌کرد، نگریست. - چجوری؟ نفسی عمیق کشید، هر چه می‌گذشت بیشتر در حال نزدیک شدن به اهداف شیطانی‌اش بود، جرعه‌ای آب نوشید و گفت: - من می‌دونم چطور میشه این‌کار رو کرد، پس بهم اعتماد کن. لیوان آب را از روی میز برداشت و کمی از آن نوشید‌‌. دو دل بود که آیا می‌تواند به بزرگ‌ترین دشمنش اعتماد کند یا نه؛ اما حال چاره‌ای نداشت و تنها انگیزه‌اش محافظت از تنها یادگار خونیِ پارسا بود. نیمه‌ی دیگر لیوان را سر کشید، در همین حین چشمش بر روی قاب عکس کودکی خندان بر روی میزِ کار بهوران قفلی زد که هیچ برایش آشنا نبود. - اون بچه کیه؟ ازدواج کردی؟ این حرف برای بهوران کمی مسخره و طنز به نظر آمد، لبخند طعنه آمیزش را مهمان نگاه لیبرا کرد و پاسخ داد: - بعد از اون روز که شما رفتین، آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها شده بودم که زن تنهایی من رو پیدا کرد و بعد از اینکه فهمید یتیمم من رو به صورت غیر قانونی به فرزندی قبول کرد. من به خونمون برنگشتم و بقیه‌ی عمرم رو کنار اون زن که مثل مادرم بود زندگی کردم، تا اینکه بعد از چند سال مادرم با یک مردِ پنجاه و اندی ساله که نزدیک پونزده سال ازش بزرگ‌تر بود ازدواج کرد، از اون روز دعواها سر من شروع شد و بعد از چند سال هم اون‌ها نتونستن سر من به تفاهم برسن و بخاطر من از هم طلاق گرفتن و همون روزا بود که مادرم فهمید از شوهر سابقش بارداره و بعد از نُه ماه سر زایمانش از دنیا رفت، شوهره هیچ سراغی از بچش نگرفت و این بچه موند و منی که به‌عنوان برادر بزرگ باید وظیفه نگه‌داریش رو به عهده می‌گرفتم؛ این بچه، برادر من بود. *** کسی که فکر می‌کرد هیچ‌گاه به دام گناه گرفتار نمی‌شود، حال به منجلابی بزرگ‌تر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد اسیر شده بود. آن کس که در پی بستن راه ظلم به جهان بخاطر غرور کاذبش همه چیز را قربانی کرده بود، با فکر به گناه‌ دیگران دروغ‌هایی را باور کرده بود که فقط برای به دام انداختن او نوشته شده بودند. او اکنون همه چیز را از دست داده، حتی خودی را که در طی سال‌ها فکر می‌کرد کامل‌ترین نفس را دارا می‌باشد، اکنون فقط انسانی بود که با باری از گناه فکر می‌کرد با تکیه بر مردی که آن همه سال نقشه‌ی قتلش را می‌کشید نجات می‌یابد. پس دست دو کودکی که برای جبران گناه به او سپرده بودند را گرفته و به همراه نوزادی که خود ناخواسته آن را به دنیا وارد کرده بود، برای فرار از ظلم و برای رسیدن به قدرتی اشتباه پیش به سوی سفری دور و دراز‌ به جزیره متروک و به دور از هر انسانی پناه بردند، بی‌آنکه بداند از روی دل‌سوزی چه سرنوشت شومی را قرار است برای سپنتا، آن نوزاد تازه متولد شده رقم بزند. (سخن آخر: تا زمانی که گرمایِ خاکستر ظلم نفس می‌کشد، جرقه‌ای کافی است تا شعله‌ی برانگیخته‌ی ظلم تمام بهشت را به آتش بکشد؛ منتظر فصل دوم لاجوردی، با موضوع چهره‌های پنهانی و مرموز باشید.) این داستان ادامه دارد... .
  17. پارت_52 صدای نفس- نفس‌های شخصی که گویی با ولع غذایی لذیذ را می‌خورد، اولین صدایی بود که در فضای خالی آن اتاق به گوشش رسید. با تعجب و ترس به سمت صدا برگشت و در سمت راستش با مردی مواجه شد که همچون زامبی‌ها به جان جنازه‌‌ای افتاده و گوشت تنش را مانند غذایی لذیذ با دندان‌هایش می‌کَند و با ولع می‌خورد. او که بدنش با دیدن این صحنه قفل کرده بود، به چهره‌ی آشفته‌ی آن مرد که اندکی بر زیر موهای پریشانش پنهان گشته، نگاهی کرد اما آن چهره‌ی آشنا که تقریبا نیمی از گوشتِ دست‌ آن جنازه را با دندان‌هایش پاره کرده بود باعث شد پاهایش برای برداشتن قدم‌های دیگر توانی نداشته باشند. نگاهش را از چهره‌ی آشنا گرفته و به چهره‌ی آن جنازه دوخت که با چاقویی که بر فرق سرش فرو رفته، رنگی به رخسارش نمانده بود. صورت غرق در خونش به سختی شناخته میشد اما شک نداشت که آن چهره به کسی غیر از آرکا شبیه نبود. - تو داری چه غلطی می‌کنی لیام؟ اما لیام آن‌قدر محو خوردن گوشت بدن عزیز‌ترین رفیقشان بود که گوش‌ و چشم‌هایش را به روی اطراف بسته بود. لیبرا که حال دیگر نمی‌توانست خشمش را کنترل کند، قدم‌های مستحکمش را تا رسیدن به لیام طی کرده و با گرفتن بازوهایش سعی کرد او را از جنازه‌ی تکه- تکه‌ی آرکا دور کند؛ اما او چون دیوانه‌ها خود را بیشتر بر روی جنازه انداخت. لیبرا که به هیچ چیز جز نجات جسد آرکا فکر نمی‌کرد، با لگدی محکم به کمر لیام او را بر زمین پرت کرد، در همین حین خودش را بر روی هیکل لیام انداخته و مشتی محکم را حواله‌ی صورت خونیِ لیام کرد. حال که کمی به خود آمده بود، لیبرا نگاهش را به چشم‌های لیام که از شدت ترس برق می‌زدند، دوخته و با گرفتنِ یقه‌ی لباس سفیدش با خشم گفت: - اصلا معلوم هست توئه احمق داری چه غلطی می‌کنی؟ لیام که از ترس زبانش بند آمده بود، بی‌آنکه ذره‌ای تقلا کند با صدایی گرفته و لرزان گفت: - مَ... من چند روزه هیچی نخوردم، فقط می‌خواستم شکمم رو سیر کنم. لیبرا که انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، مشتی دیگر را حواله‌ی صورت لیام کرد و گفت: - آرکا رو کشتی که با جنازه‌اش شکمت رو سیر کنی بی‌شرف؟ لیام که انگار مجنون گشته بود، با آن سر و صورت خونی خنده‌ای کرد و پس از سُر خوردن قطره اشکی کوتاه از گوشه‌ی چشمش گفت: - چی میگی لیبرا، باز دیشب خواب بد دیدی؟ و این بارِ سوم بود که مشت محکم لیبرا بر گونه‌ی کبود لیام می‌نشست. - توئه نمک نشناس زندگیِ من رو از صدتا کابوس ترسناک‌تر کردی! اما لیام انگار هیچ چیز از حرف‌های او نمی‌فهمید و این‌بار دیوانه‌وار با لب‌های خشکیده‌اش شروع به خندیدن کرد، آن‌قدر خندید که دیگر گلوی خشکیده‌اش توانی برای تولید صدا نداشت و به خس- خس افتاده بود. - میشه یکم بهم آب بدی؟ فقط یه قطره! اما لیبرا دیگر برایش هیچ‌چیز مهم نبود، مشتی دیگر را حواله‌ی صورت لیام کرد و هیکل سستش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت: - توئه خیانت‌کار حتی لیاقت یک قطره آب رو هم نداری! با کلافگی از جایش برخاست، لگدی محکم حواله‌ی دیوار کرد، موهایش را میان مشت‌هایش فشرد و نیمی از خشم بی‌انکارش را با فریادی جنون‌آمیز تخلیه کرد. لیام با آن صدای گرفته و بی‌جان که توانی برای سخن گفتن نداشت، با لحنی پشیمان گفت: - م.. من نمی‌خواستم این‌جوری بشه. با ساعدش صورت خیس از اشکش را پاک کرد، بغضش را قورت داد و حال با صدایی خونسرد پاسخ داد: - ولی شد! این را گفت، از درب یک طرفه‌ی اتاق خارج شد و تمامی در‌ها را پشت سرش بست و لیام ماند و اندوهی از حسرت و لبی تشنه که حتی توانی برای التماس نداشت‌. در نبود لیبرا، میزی دو نفره را که با انواع و اقسام غذاها و دسرها تزئین گشته بود را در اتاق چیده بودند، لیبرا اسلحه را بر روی سر‌ِ بهوران که با خونسردی مشغول غذا خوردن بود گذاشت. - نتونستی بکشیش نه؟ تفنگ را کاملا به سر بهوران چسباند و گفت: - اون همین الان هم چیزی تا مرگ فاصله نداره. لقمه‌ای از برنج بر دهانش گذاشت و پس از جویدن و قورت دادنِ کامل آن بر صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت: - بهتره بشینی و شامت رو بخوری، هیچ‌کس بدون اذن من حق ورود به این اتاق رو نداره پس مطمئن باش من قرار نیست از دستت فرار کنم. لیبرا که پوزخندی مهمان لب‌هایش گشته بود، تفنگ را بیشتر بر روی سر بهوران فشار داد و گفت: - تو که توانش رو داری چرا من رو نمی‌کشی؟ نگاهش را از میز رنگارنگ گرفته، به چشم‌های بی‌حس لیبرا خیره ماند و پاسخ داد: - اولین و مهم‌ترین قانون اینجا میدونی چیه؟ لیبرا در سکوت تنها به چشم‌هایش خیره ماند که ادامه داد: - هیچ‌کس حق نداره سر میز غذا به قتل کسی فکر کنه، مگر اینکه قبل از شروع غذا اقدام به مسموم کردنش کرده باشه. پس حالا که می‌دونی من تواناییِ کشتن تو رو دارم بشین و اگه قراره به دست من کشته بشی، با مسمومیت بمیر.
  18. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام عزیزم سطح رمانتون زده شده متوجه نمیشم منظورتون چیه که تو کدوم دسته قرار میگیره؟ ■ چون لحن رمانتون معیار هست بله در مکالمات می‌تونید بگید زندگیش؛ ولی این مطلب که خدمتتون عرض کردم مربوط به مونولوگ‌های رمانتون میشه که قبلا هم بارها خدمتتون عرض کردم عزیزم. اگر حرف پیش از شناسه ساکن باشد، شناسه تغییر نمی‌کند، مانند: (کتابم، دستتان، سرش...). اگر حرف پیش از شناسه ا یا و باشد، پیش از شناسه ی می‌آید مانند: (پایش، جایم، مویشان، گیسویتان... .) اگر حرف پیش از شناسه ی یا کسره باشد، در شناسه های مفرد ا پیش از شناسه اضافه می‌شود، مانند: (خانه‌ام، سینه‌ات، بینی‌اش، زندگی‌اش، جوانی‌اش...). واژه‌هایی که حرف آخرشان ا یا و باشد، پیش از یای نسبت یا نکره یای دیگری به آنها اضافه می‌شود، مانند: (خدایی، مینایی، جایی، ابرویی، گفتگویی، پرویی....) ■ در رابطه با کلیشه‌ای بودن رمان، اگر موضوع رمانی تکراری باشه و یا موضوعی باشه که در اکثر رمان‌ها مشاهده میشه، میشه گفت اون رمان کلیشه‌ای هست. موضوع رمان شما در حول محور زندگی یک دختر دانشجو با خانواده‌ای پولدار و یا رویدادهای دانشگاه و دوستی با هم‌دانشگاهی‌های پسر و مشکلات با استادها می‌چرخید و این چیزی هست که من در اکثر رمان‌ها مشاهده کردم. تا ۲۵ پارت از رمانتون تقریبا هیچ تغییری در این رویدادها و یا یک اتفاق مهیج و خاص در رمانتون به وجود نیومد که بتونه رمان شما رو از دیگر رمان‌ها مجزا کنه. 😇
  19. پارت_51 او که حال با بهت در گوشه‌ی اتاق نشسته بود و سرِ پر دردش را فشار می‌داد، صدای زجه‌های غم‌انگیزش را در سینه خفه کرد و بدون آنکه ذره‌ای به خود تکان بدهد، با دلی شکسته و کلامی آلوده به بغض گفت: - متیو... نه، پارسا می‌دونست من همون ایلیا هستم؟! بهوران که اکنون بر روی یکی از مبل‌های تک نفره نشسته و در کمال آرامش پای راستش را بر روی پای چپش انداخته بود و گفت: - نه. سرش را بالا آورده و نگاه خشمگینش را به چشم‌های خونسردِ بهوران دوخت و گفت: - چرا حقیقت رو بهمون نگفتی؟! بهوران نگاهش را به چشم‌های به خون نشسته‌ی لیبرا دوخت و با پوزخندی محو که به حال زارِ او می‌خندید، پاسخ داد: - دونستن یا ندونستنش چه فرقی به حالتون می‌کرد؟ اون‌وقت شاید فقط با عذاب وجدان میکشتیش و اون حتی ذره‌ای از خودش در برابر تو دفاع نمی‌کرد. قطره اشکی بی‌رحم از گوشه‌ی چشم کبودش سر خورده و با عبور از گونه‌‌اش بر فرش نشست. در تصمیمی ناگهانی از جایش برخاست و با قدم‌های بلند خود را به بهوران رسانده و یقه‌ی لباس سفیدش را میان مشت‌هایش گرفت و گفت: - فکر کردی همه مثل توئه گرگ صفتن که حتی به برادر خودت هم رحم نکردی؟ چشم‌هایش هیچ رنگی از ترس نداشت، فهم افکار پنهانی که بر پشت آن چشم‌های خونسرد پنهان میشد بسیار سخت بود. - باشه قبول؛ من گرگ صفت، عوضی، بی‌رحم، تو هم متیو رو نشناخته کشتی، اینم قبول ولی برادرت چی؟ اونم آرکا رو نشناخته کشت؟ به ناگه حلقه‌ی دست مشت شده‌اش از دور یقه‌ی بهوران بی‌جان شد و زبانش به علت شنیدن آن سخن تلخ به لکنت افتاد، متعجب و ترسیده گفت: - داری راجع به چی حرف میزنی؟ بهوران با آن پوزخند همیشگی‌ دوباره چنگی به بغض گلویش زد، دستان مشت شده‌ی لیبرا را از دور یقه‌اش کنار زد و گفت: - اون‌موقع که تو مشغول کشتن پارسا بودی، لیام، برادرت داشت برای خراب کردن نقشه‌های شما برنامه ریزی می‌کرد، نبودی که در برابر لیام از افرادت محافظت کنی، همه‌ی اون‌ها به علاوه آرکا و اون هم‌دست‌های دیگت، دونه به دونه کشته شدن و بعد هم تمام اون بندر با همه‌ی مردمی که داخلش بودن با یک انفجار عظیم.. پِخ، پِخ. با کلافگیِ ساختگی نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و در حالی که از جایش بر می‌خاست و هیکل ماتم برده‌ی لیبرا را کنار می‌زد گفت: - هعی! خیلی متاسفم اما فکر کنم مار تو آستینت پرورش دادی. حال که هیکل ماتم زده‌ی لیبرا در وسط اتاق بدون هیچ‌گونه حرکتی به گوشه‌ای خیره مانده بود، بهوران صندوقچه‌ای را که لیبرا با خود آورده بود از داخل کمد بیرون آورده و بر روی میز عسلی گذاشت. - توی این صندوقچه بیش از پنجاه میلیارد دلار اسکناس آمریکایی‌ هست که لیام در ازای مواد منفجره و تجهیزات اکترونیکی و افراد حاذقی که در اختیارش گذاشتم برای من فرستاده. قفل صندوقچه را باز و تمامی آنچه که درونش بود را میان چشم‌های شکست خورده‌ی لیبرا بر روی زمین خالی کرد. - تو داری دروغ میگی، لیام هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنه، این تویی که همه‌ی اون‌ها رو کشتی. اتاق همچون استخری از پول پر شده بود از اسکناس‌هایی که بویشان مشام هر انسانی را قلقلک می‌داد. در میان آن همه اسکناس چشمش بر روی قرار‌دادی نشست که از آن فاصله نام لیام اولین کلمه‌ای بود که بر مقابل پرده‌ی چشمانش قرار گرفت. - همه‌ی مدارک جلو چشمته، بازم میگی من دروغ میگم؟ این‌بار دیگر نتوانست طاقت بیاورد و پاهای سستش تعادل را از او گرفته و او را بر روی دو زانو بر زمین انداختند و اشک‌هایی که یکی پس از دیگری از پلک‌های متورمش رها می‌شدند، یکی- یکی بر اسکناس‌ها و مدارک ریخته شده بر زمین می‌نشستند. سرش را بالا آورد، با ساعد بینی‌اش را پاک کرده و با نگاهی آلوده از خشم به عمق چشم‌های مرموز بهوران خیره شد و گفت: - لیام الان کجاست؟ این‌بار دیگر در چشم‌هایش خبری از غم نبود، گویی اکنون گناه خودش را فراموش کرده و می‌خواست مُهر گناه دیگری را بر پیشانی‌اش بکوبد و لبریز از خشم با قدم‌هایی محکم و به دنبال بهوران در سالن‌هایی باریک با تم قرمز و عذاب آور کشیده میشد. هر چه جلوتر می‌رفتند فضای خفه‌ی سالن‌ها مهمان بوی تعفنی غیر قابل تحمل میشد و آنها را وادار می‌کرد با یقه‌ی لباس‌هایشان محکم جلوی دهان و بینی‌شان را بگیرند؛ اما شدت بو آن‌قدر زیاد بود که حتی بستن دماغ و دهنشان نیز فایده‌ای در کم کردن آن بو نداشت. - داری من رو کدوم آشغال دونی می‌بری؟ اما هیچ پاسخی از سوی بهوران عایدش نشد. همزمان با شدت گرفتن آن بوی طاقت فرسا، به دربی سفید رسیدند. درب را باز کرد و با باز شدن درب، هوایی گرم که با حجم عظیمی از بوی تعفن همراه بود، به سویشان حمله‌ور شد. لیبرا با تردید به چهره‌ی جدیِ بهوران خیره شد و پرسید: - اینجا کجاست؟ بهوران که انگار خود قصد نداشت وارد اتاق شود، اسلحه‌ای را که تا آن زمان با خود حمل می‌کرد، به دست لیبرا سپرده و او را به داخل هدایت کرد و پاسخ داد: - برو داخل خودت می‌فهمی. با تردید اما بدون ذره‌ای مقاومت، پس از آنکه با چشم غره‌ای کوتاه برای بهوران خط و نشان کشید، از درب وارد شد.
  20. FAR_AX

    درخواست تعیین سطح رمان

    سلام دوست عزیز تعیین سطح رمان به احتمال صفر امکان انجام شد. ✅️ ■ توصیفات شخصیت‌ها کمی ضعیف بود، توصیفات مکان یا کم بود و یا با پشت سر هم آمدن توصیفات کمی خواننده را گیج می‌کرد. ■ استفاده از برخی کلمات محاوره مانند: زندگیش، جوانیش و... در رمان مشاهده میشد. طرز صحیح نوشتن این کلمات: زندگی‌اش، جوانی‌اش و... ■ علائم نگارشی رمان تا حدودی ضعیف بود، نیم‌ فاصله‌ها و فاصله‌ها به درستی رعایت نشده، فاصله بعد از علائم نگارشی هم در برخی قسمت‌ها درست نبود و نحوه قرار گیری علائم نگارشی هم در برخی قسمت‌ها اشتباه بود. ■ محتوای رمان تا پارت ۲۵ تقریبا کلیشه‌ای به‌نظر می‌آید. تنها یک‌بار دیگر می‌توانید درخواست تعیین سطح مجدد بدید. با سپاس از صبر شما🩵
×
×
  • ایجاد مورد جدید...