Shahrokh✨ ارسال شده در فِوریه 16 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 16 (ویرایش شده) رمان: احتمال صفر امکان نوشتهی: م.م.ر ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: ملودی دخترِ یکی یکدانهی خانوادهی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگیاش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاهِ محل تحصیلش، دستخوش هیجانات عاشقی و حوادثی میگردد که رازهایی از گذشته برایش برملا میشود، رازهایی که پیامدش عشقی به احتمال صفر امکان میرسد. مقدمه: تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغهای سبز بابل، کاخهای تخت جمشید، نالههای ویولُن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم، قرنها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در اُکتُبر 8 توسط Shahrokh 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 5 (ویرایش شده) #پارت نود و نه چشمم از پشت شانهی حسن به روی معراج افتاد که با چند قدم دیگر کاملا نزدیک به ما میرسید. با چشمان شاکیاش مرا به باد کتک گرفت؛ واقعا دردش را حس کردم و لعنتی که به زبان آوردم به روح ناپاک حسن اهدا کردم. بچهها شق و رق ایستاده سلام دادند. یک دستش در جیب شلوارش بود که گوشهای از کت و پالتویش را به کنار زده و دست دیگرش دستهی کیفش را میفشرد. - سلام مثل اینکه به موقع رسیدم! با نگاهش خط و نشان برایم کشید. سریع چشم بسته و نامحسوس نفسم را خالی کردم. - اختیار دارید استاد بعضیا کم کاری کردن هنوز نزد شما اقرار نکردن. عاصی شده رو به حسن توپیدم. - ول نمیکنی نه؟! نهای که با تکان سرش به بالا داد، پر از دلخنکی برای خودش و حرص در بیاری برای من بود چشمانش از این موفقیت میدرخشید. - چند دقیقهی دیگه با من کلاس دارید نه؟! آرش سریع پاسخ داد. - بله استاد یک ربع دیگه! - آرش جان پس کلاس رو اداره کن من سعی میکنم کارم با ملودی زودتر تموم شه شما بیا دفترم! انگشت اشارهاش را به سمتم گرفته و با تکان سر از کنارمان گذشت. چشمان وحشیام را به سمت حسن نشانه گرفته بودم که با صدایی بلندتر گفت: - همین الان خانم! حسن پقی از خنده زد، ولی الهام و آرش دلجویانه نگاهم کردند. راه فراری نبود و با سر پایین پشتش با فاصله به سمت داخل سالن دانشگاه قدم برداشتم. - داری بدترین زمان رو واسه اینکار انتخاب میکنی الان وقتش نیست! چشمانم را محکمتر بستم و مطمئن بودم با دانستنش از این موضوع این حرف را خواهم شنید. عصبی بودم و هم از دست حسن و هم از نگاههای نامفهوم معراج که گویی دچار گناه کبیره شده و باید خود را تطهیر کنم. گرمای اتاقش نیز بیشتر دامن میزد، عاصی شده ایستادم و کاپشنم را از روی مانتو در آوردم. تا به روی صندلی روبه رویم پرتش کردم کلافهتر وراندازم کرد. همانطور ایستاده و ابرو درهم کشیدم. - استاد بنده بچه نیستم! بیست و سه سالمه! الان شعورم میکشه که چه زمانی و با کی برم توی رابطه! کمرش را به پشتی صندلیاش چسباند و چشم غرهی همیشگیاش را زد. - خوبه گفتی نمیدونستم! - تو هنوز طرف رو نمیشناسی پس زود قضاوتش نکن! ایستاد و به آهستگی به سمتم آمد. با چشمانم تا رسیدن به جلوی صورتم همراهیاش کردم. - ببین دختر خوب! موضوع من اصلا فرد روبه روت نیست که البته اونم خیلی مهمه ولی بحثم بیشتر مال این زمانه! هنوز تایمی از اتفاقی که پشت سر گذروندیم نیفتاده که تو میخوای وارد رابطهی جدید بشی! من این عجلهات رو نمیفهمم! - هنوز در حد آشنایی هستیم و چیز خاصی بینمون نیست! چرا نمیخوای قبول کنی که من هم عقل و شعور دارم؟! دستش را روی شانهام گذاشت و به آرامی فشرد و چشمان غمگینش نگاه دلخورم را نوازش داد. - معلومه که میدونم چقدر باشعوری ولی از اینکه به من نگفتی زودتر و حس کردم که فقط میخوای گذشته رو باهاش ترمیم کنی! این کار رو نکن عزیز دلم اگه قصدت فقط اینه! بذار یه بار دیگه درست و منطقی عاشق بشی بعد! دست خودم نبود که قطره اشکی پایین چکید نگاهش پر از غم شد. نتوانستم طاقت بیاورم، کاپشن و کیفم را به چنگ کشیده و اقدام برای خروج از اتاقش کردم. - من دیگه عاشق نمیشم معراج مطمئن باش! سر کلاس بعدی نشسته بودیم که گوشیام زنگ خورد. استاد آجرلو همیشه با تاخیر وارد کلاس میشد و بچهها از این موقعیت استفاده کرده میزگرد تشکیل داده بودند. حسن هم مثل همیشه وسط این میزگرد جولان میداد. من و الهام دو صندلی کناری کلاس را اشغال کرده، به آهستگی اختلاط میکردیم و کاملا از جو آنها و حرفهایشان جدا افتاده بودیم. سارا کل امروز را غیبت داشت حتی معراج نیز از نبودش در کلاس قبلیمان تعجب کرد، چون سارا هیچ کلاسی از معراج را از دست نداده و جزو دانشجویان فعال کلاسهایش بود. سر کلاسش طوری برخورد کرد که انگار نه انگار دقایقی قبل در دفترش با هم مشاجره داشتیم و من هم از این روند تغییرش استقبال کردم و فقط الهام هر چند دقیقه از علت قرمزی چشمانم میپرسید و من طفره میرفتم. تا گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم الهام با تردید لب زد. - معراجه؟! سر تکان دادم و سریع آیکون پاسخ را فشردم. - بله! - بعد کلاست با آجرلو بازم کلاس داری؟ - نه خیر! - من توی دفترمم! کلاست تموم شد بیا پیشم باید بریم خونه! هوف! کاملا جملهاش امری بود! عاصی چشم فشرده لب زدم. - چشم! تا قطع کردم لبخند و چشمان زیبای الهام به رویم نورافشانی کرد. - با معراج قهر کردی؟! بله نه خیر چشم! چشمک به رویش زده و خندیدم. - حقشه! فضولی میکنه! الهام بیشتر به سمتم خم شده بازویم را فشرد. - ملودی قضیهی این پوریا جاوید جدیه؟! لبم را جویده به چشمان نگرانش خیره شدم. - تو هم میخوای بگی زوده؟! - فقط نگو که میخوای جایگزینش کنی که عشق قبلیت فراموشت شه! مطمئن نبودم ولی این سخنان به زبانم جاری شد. - نه فکر کنم ازش خوشم اومده! هیجانزده با چشمانی درخشان پرسید. - راستکی دوباره عاشق شدی؟! اینکه اصلا نبود ولی برای اینکه از نصیحتهای احتمالیاش در امان بمانم تایید کردم. - انگاری! لبخندش پهن شد و من چهرهای با لبخند زیباتر از چهرهی الهام در عمرم ندیدم، واقعا شیرین میخندید. گونهام را بوسید. - خدا رو شکر! چقدر برات خوشحالم! - فعلا که بعضیا ناراحتن و سنگ جلوم میندازن. با چشم به سمت حسن که باز هم رضا را مورد اذیت و آزارش قرار داده بود اشاره زدم. - اون فقط نگرانته! بارها به آرش گفته ملودی رو از جونمم بیشتر دوست دارم! خودم هم میدانستم ولی گاهی حرفها و کارهایش کلافهام کرده و از دستش عاصی میشدم. کاملا ناشیانه بحث را عوض کردم. - خودت بگو زندگی زناشویی چه خبر؟ آرش همه جوره خوبه دیگه! به رویش شیطنتبار چشمک زدم ریز و مداوم خندید. - خوبه همه چی! با هم میسوزیم و میسازیم! با انگشت به گونهاش تقی زده گفتم: - ای کلک! صدای سلام بلند بالای استاد آجرلو میزگرد دوستان را از هم متلاشی کرده و بچهها متفرق شدند و من و الهام نیز رسمیتر نشستیم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 5 (ویرایش شده) #پارت صد - استاد من حاضرم! دستم روی دستگیرهی در اتاقش بود و با چشمانی منتظر بین چارچوب او را میپاییدم. قبل از آمدن به اتاقش با تلفن خبر رفتنم به خانهاش را به مامان گلی دادم و همیشه حس میکردم که مامان از ارتباط زیاد ما با هم چندان راضی نیست، ولی بنده خدا هیچگاه هم مرا نهی نمیکرد برعکس بابا همیشه استقبال میکرد و از شخصیت و منش معراج تعریف کرده و مرا به حفظ مراوده با او تشویق میکرد. خودش هم بارها برای امورات کارخانه از او مشورت میگرفت. معراج زیر چشمی مرا از نظر گذراند و بدون حرفی پالتویش را از روی جالباسی برداشته و روی بازویش انداخت و با برداشتن کیفش از روی مبل به سمت من آمد و راه عبور را برایش باز کردم. در اتاقش را کلید کرده و با تکان سر مرا به رفتن دعوت کرد. میدانستم ماشینم امشب هم بایستی در پارکینگ دانشگاه مانده و با شاسی او به خانهاش برگردیم. در ماشین همچنان با سکوت و با سرعتی متوسط رانندگی میکرد، تحمل بیتوجهیاش را نداشتم و نطقم بدون اجازه باز شد. - از همین جا توبیخهات رو شروع کن من آمادهام! بدون نگاه به سمتم دست روی لبش کشید. با لج کمرم را به پشتی صندلی کوبیده نق زدم. - نه مثل اینکه کار از توبیخ گذشته و باید منتظر تنبیه باشم! - تنبیه چرا؟! مگه گفتم تو حق ازدواج و عاشق شدن دوباره رو نداری؟! خب پس در حال فکر کردن در مورد نحوهی دل سپردن بنده بوده! نمیدانم چرا بیشتر حس لجبازیام گل کرد؟! - پس چرا دستور دادی بیام خونهات؟! با دلخوری چپکی نگاهم کرد، ولی دستش همانطور روی چانهاش را میفشرد. - دستور چیه؟ مگه بار اولته میای خونهی داییت! راست میگفت! او فقط به عنوان دایی من نگران حس جدید شکل گرفته در قلبم بود! - خواستم با هم حرف بزنیم تا منم این آقایی رو که دل خواهرزادهی قشنگم رو برده و بیشتر بشناسم! حرفش منطقی بود و جای شکوه نگذاشت. به خانهاش رسیدیم و بعد پارک ماشین دوشادوش هم وارد مجتمع شدیم. با وارد شدن به داخل خانه سریع گفت: - تا مانتوت رو در میاری منم قهوه رو درست کردم. با تکان سر حرفش را پذیرفته و وارد اتاقش شدم. تخت دو نفرهی نخودی رنگش را دوست داشتم و همیشه روتختی طوسیاش از تمیزی برق میزد. مانتو و کاپشنم را روی تخت پهن کرده خود را به مقابل آینهی دراورش رساندم. تیشرت سفیدم را روی شلوار جین مشکی مرتب کردم که صدای زنگ در واحدش را چند بار پشت سر هم شنیدم، انگار فرد پشت در یا خیلی عجله داشت و یا خیلی عصبانی بود. تا صدای بگو و مگو شنیدم و به سرعت از اتاق خارج شده خود را به در رساندم. با دیدن پوریا که با چهرهای شاکی کنار چارچوب ایستاده و با قلدری به معراج که با دستش روی قفسهی سینهی او فشار میآورد نگاه میکرد خشکم زد. پوریا با دیدن من چشمش روی لباس تنم و موهای رها شدهام بالا و پایین شد. - جالبه که به این راحتی میای خونهی خواستگار قبلیت که چند ماه پیش قرار ازدواج باهاش رو به هم زدی! سوپرایز شدم! نه من سوپرایز شدم که چگونه سر از اینجا در آورده؟! معراج همچنان به عقب هولش داده شاکیتر شد. - به شما چه ربطی داره که کجا اومده و چی تنشه؟! شما کیش باشی اصلا؟! حد خودت رو بدون! دستم روی دست معراج نشست و با نگاهی متزلزل به چشمانش گفتم: - ربط داره بهش معراج! پوریا جاوید ایشونن! چشمان معراج رنگ تعجب گرفته و فشار دستش کم شد، ولی پوریا با تمسخر و پوزخند غلیظ روی لبش مرا مورد هدف قرار داد و به آنی مرا پر از حس حقارت و تیرباران اقسامی از تفکرات زشت و منفی در موردمان کرد. - پس تو هم خوب میتونی توی یک زمان چند تا رابطه رو هندل کنی؟! وای خدا! الان دست معراج برای زدن در دهان مزخرفگوی او بلند میشود، ولی من زودتر مانع شدم. - بیا تو تا توجیهت کنم اینجا جاش نیست! با چشم به واحدهای دیگر ساختمان اشاره زدم. معراج با اخم از جلوی در کنار رفته غر زد. - بهتره به فکر دندونای توی دهنت هم باشی! هنوز به سمت معراج با تشر و حرص نگاه میکرد. قدش چند سانتی از او هم بلندتر بود و قد و قامت و نوع استایلش نشان میداد که از زد و خورد و مبارزه ابایی ندارد. سریع دستم را به عنوان تعارف دراز کرده با دلخوری گفتم: - تا حرف دیگهای نزدی که بعدش بیشتر پشیمون بشی بیا داخل! با غضب مرا نگریسته حق به جانب وارد شد و در را محکم بست. او را به سمت مبلمان سالن دعوت کردم، ولی با اخم کنار همان ورودی سالن دست به سینه ایستاد و به دیوار تکیه زد. با ابروانی به شدت درهم معراج را پایید که به آشپزخانه برگشته و خود را مشغول قهوهجوش کرده بود. دلم برای مظلومیت معراج و تفکرات ناجوری که پوریا در موردش در ذهن پرورش میداد سوخت. با غم روی اولین مبل تک نفره نشستم و به معراج از پشت خیره شده با بغض گفتم: - ایشون دایی منن و از هر کسی بهم محرمترن! دلم برای سوز صدای خودم هم سوخت و اشکم سرازیر شد. لحظهای معراج هم توقف کرده و آه کشید؛ اما صدای پوزخند پوریا چشم مرا به سمت اندام تنومند و ژست قلدرش چرخاند. با ناباوری کامل و شک زیاد نگاهم میکرد. - اصلا دلیل خوبی واسه رفع اتهام به شمار نمیاد خیلی هم مسخره و خندهداره این توجیهت! هق غمگینی زده پلک فشردم. - در هر صورت واقعیه! درستترین چیزی که شنیدی! میخواستم بهت بگم که دلیل کنسل شدن ازدواجمون برملا شدن این راز زندگیم، دقیقا توی شب خواستگاریم بود! ولی گفتم مهلت بدم اگه قضیهی بینمون جدی شد بگم، چون توی دانشگاه نمیخوام این موضوع علنی بشه! کمی با تردید مرا نگریست و گویی دچار شبهه شد از جایش تکان خورده چند قدمی به من نزدیک شد. - یعنی چی؟ نمیفهمم! چشم از او گرفته به تلاشهای معراج که با اخم و ناراحتی قهوه مهیا میکرد نگاه دوختم. اشکها در سرازیری از هم سبقت میگرفتند. امان از زخمهای گذشته که درمان ناپذیرند و هرازگاهی مجدد عود کرده دردشان جانکاهتر شروع میشد. - من دختر واقعی خونوادهم نیستم. از قضا توی بچگی توسط خواهر ایشون به این خونواده اهدا شدم و بعد بیست و دو سال اینجوری خوردم توی دیوار سرنوشت! انتظار این حد از شوک و تعجب از سمتش را نداشتم! ناباور با دهانی باز قدمهای آمده را بازگشت و دوباره کمرش به دیوار پشت سر اصابت نمود، دستانش شل از دو طرف آویزان مانده و مرا زل نگاه کرد. - اگه این موضوع این همه برات مهمه بهتره بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی، ولی این رو همین اول بپذیر که من در حقیقت از یک خونوادهی متوسط اهل اهوازم! معراج ناگهانی به سمتمان چرخید و با صلابت بازوانش را گره زده نگاه محکمش را رو به پوریا گرفت. - ملودی هر کی که باشه، جون من محسوب میشه و مطمئن باش برای به دست آوردنش کار راحتی نداری! چون جز من یه خونوادهی خیلی اصیلی که به شدت دوسش دارن مقابلته و واقعا باید بهمون اثبات بشه که شخص خودش برات مهم بوده نه اصل و نصب و موقعیتش! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 6 (ویرایش شده) #پارت صد و یک پوریا با شنیدن حرفهای معراج سریع خود را جمعوجور کرده از گنگی در آمد دستی روی ته ریشش کشیده و با ملایمت جواب داد. - معلومه که فقط خودش برام مهمه! من خودمم آدم معمولی هستم و اصلا به این موضوع جسارتی نکردم، بابت حرفای قبلی هم که زدم بهم حق بدین، وقتی توی پارکینگ دانشگاه سوار ماشینتون شد و با هم وارد آپارتمان شدید. تعلل کرده،دست- دست کرد و انگار نمیخواست یا رویش نمیشد که افکارش را مقابلمان روی دایره بریزد. - اصلا ولش کنید! حق نداشتم ندونسته قضاوت کنم! این شخصیت مغرور و مردانهاش برایم جالب بود! بدون گفتن کلمهی عذرخواهی در لفافه از ما پوزش خواست! چهرهی معراج تمایل و رضایتی از نوع انتخاب من نشان نمیداد، ولی با نوع شخصیت فرهیخته و متشخصش رفتاری جز این از او انتظار نمیرفت و با دستش به سمت مبلها اشاره زده و با طمئنینه تعارف کرد. - چرا نمیشینی همراه ما یه قهوه میل کنی؟! پوریا به من نگاهی شرمسار انداخته، انگار منتظر رخصت بود و با چشمان اشکیام اشاره زده سر به تایید معراج تکان دادم. تا به حرکت در آمد، معراج دوباره پشت به ما کرده و مشغول ریختن قهوه در فنجانها شد. پوریا ابتدا به میز وسط سالن نزدیک شده دستمال کاغذی بیرون کشید و بعد به سمتم آمده و دستمال را پیشکش کرد. خیره به چشمانش با دلخوری گرفتم و چشمانم را پاک کردم. با نگاهی پر از حسهای مختلف نگاهم کرد و بعد به سمت مبل روبه رویم رفته و رویش نشست و همچنان نگاهش را از چشمان غمبارم نگرفت. لحظهی آخری که برای رفتن آماده شد، معراج برگهای کاغذ و خودکار جلوی دستش گرفت و گفت: - لطفا آدرس خونه محل کار و دانشگاهت رو برام بنویس! پوریا خیره به چشمانش سر تکان داد و گرفت. بدون نگاهی دیگر به جانبمان به سمت اتاقش رفت. از همین لحظه تصمیمش را برای تحقیق از پوریا گرفته بود. خب شاید کار ما به ازدواج نکشد دایی عجول من! یا شاید قبل از جدی شدن بیشتر این رابطه خیال خود را میخواست راحت کند! پوریا بعد نوشتن از جا بلند شده برگه و خودکار را روی میز جلویی سالن گذاشت و با نگاه به من آرام لب زد. - من برم؟! هنوز از حرفهایش ناراحت بودم ولی حق هم میدادم. او فقط شنیده بود که من مدتی با استاد دانشگاهم رابطه داشته و ناگهانی کات کرده بودیم و حال مشاهده کردن جفتمان در یک مکان به خودی خود شکبرانگیز بود. با تکان سر تایید کرده و از جا بلند شدم و همراهش به سمت در رفتیم. کنار درب ایستاده و به سمت من چرخید و دوباره با همان نگاهی که انواعی از حسهای شناخته و ناشناخته را به همراه داشت به چشمانم خیره شد. - اصولا آدم عجولی نبودم، ولی اینبار خون به مغزم نرسید و بیفکر عمل کردم. مردمک چشمش به ابتدای سالن چرخید و مجدد بازگشت و آرامتر ادامه داد. - پیش داییت بد گاف دادم نه؟! قدمی به سمتش نزدیک شده مانند خودش جواب دادم. - امروز دانشگاه چیکار میکردی؟ کلاس نداشتیم که! دستش روی در نشسته سرش را به سمتم خم کرد تا بلندی قدش را نسبت به من مرتفع کرده و به چشمانم دقیقتر شود. - آره ولی دلم برات تنگ شده بود، نتونستم تا سهشنبه صبر کنم. کارم رو پیچیدم بیام تو رو ببینم که. نگاه همدیگر را میکاویدیم. دوست داشتم شخصیتش را جستجو کرده راز این نگاهی که در انتهایش غمی مبهم موج میزد را بیابم. - اگه همونجا میومدی جلو این همه فکر نامربوط به ذهنت حمله نمیکرد. - نه دیگه مرد نیستی بفهمی توی اون لحظه آدمشم جناییش میگیره، پریدم پشت یه موتوری تا همینجا تعقیبتون کردم و امان از اون لحظه که اومدین داخل ساختمان! خندهام گرفت، ولی قبل از دقت کردنش به سمت لبهایم پرسیدم. - چطوری اومدی داخل و شماره واحد رو فهمیدی؟ - زنگ یکی از همسایه ها رو زدم و گفتم با واحد استاد رادمنش کار دارم. چشمکی به لبخندم زد. - آفرین! کارگاه خوبی میشی! نگاهش عمیقتر چشمانم را زیرورو کرد و سپس کشدار لب زد. - چاکریم! در ضمن شما خیلی خوشگلی! ای داد تا اوضاع وخیم نشده باید از خانه بیرونش کنم! پلک زده و گفتم: - بهتری بری! باهات تماس میگیرم. در را باز کرد و قبل از خروج کاملش رو به صورتم گفت: - خوب نیست این همه از داییت حساب میبری! واقعا رودار بود و از آن چشم غرههای مخصوص معراجی حقش! تمامی اطلاعاتی که پوریا در مورد خود داده بود، درست از آب در آمد و تحقیقاتی که معراج و حسن انجام دادند نتوانستند خلاف آن را ثابت کنند. هر چند از نظر مالی اصلا به شرایط خانوادگی ما نمیخورد؛ اما پسری کاملا قابل احترام بود که حتی حسن که خیلی تلاش کرد موردی برایش پیدا کند دست خالی برگشت. تنها علت مرخصی تحصیلیاش که توسط آشنایان معراج در دانشگاه از پروندهی او در آورده بودند، به علت بیماری ذکر شده که دوست داشتم بعدها از خودش به طور مفصل این قضیه را مطلع شوم. به صورت نیمه وقت نیز در قسمت کنترل کیفیت یک شرکت سازندهی قطعات خودرو به کار مشغول بود. با وجود پروندهی سفیدش، معراج باز هم به ارتباط ما خوشبین نبود و برای من این ارتباط عاطفی را زود میدانست و بارها از من خواست که تمرکزم را تنها برای اتمام تحصیل و اقدام برای فوقلیسانس بگذارم و فکرم را فعلا از این مقوله آزاد سازم، چه اینکه در آینده من موقعیتهای بهتری برای ازدواج خواهم داشت؛ اما ندانست که این نارضایتی و رد پوریا از جانبش بدون دلیل قانعکننده و بدتر مرا حساس کرده و تصمیمم را برای ازدواج با او قاطعتر کرد. انگار آن زمان از او لجم گرفته، دوست داشتم با نظراتش مخالفت کنم و متاسفانه بار آخر که وضع مالیاش را به وسط کشید و از کوره در رفته و حرفهای نابهجایی به رویش آوردم. - وضع مالیش ضعیفه! جالبه استاد از تو انتظار نداشتم که تا دیروز برای ما از انسانیت و جربزه نسخه میپیچیدی و امروز این حرف رو میزنی! مگه وضع مالی من و تو توی خانوادهی واقعیمون خوبه؟ هان! یادت نره که منم مثل خودت از یه خونوادهی ضعیف اهوازی هستم که به خاطر همون شرایط مالی طرد شدم به این خانوادهی پولدار! همین که این آدم فهمید من بچهی واقعی این خونواده نیستم و پام موند نشون داد به پول و دارایی فکر نمیکنه. معراج من همهجوره پاشم و دست ازش نمیکشم، چون فقط خودم رو میخواد! واقعیتش وقتی این حرفها را با خشم به صورت داییام کوباندم خودم هم به درست بودنش کاملا مطمئن نبودم، ولی شرایط سختی که در این مدت بر من گذشته بود مجابم کرد که دوست داشتنش را باور کنم. میخواستم به معراج بفهمانم هنوز شخص خودم خواستنی است و کسی هست که مرا تنها برای خودم میخواهد. میخواستم به او ثابت کنم کسی هست که مرا از او بیشتر دوست دارد. نگاه دردمند معراج با قضاوت ناعادلانهی من نیز تاثیری در رفتارم نگذاشت و وقتی با ناامیدی چشم از من گرفته و پشت کرد، با وجود شکستگی قلبم به خاطرش، راه را برای پوریا در شب تولدم هموار کردم. قصد داشتم با معرفی او در این شب کار را برای همگان فیصله داده و تصمیم قطعی خودم را برای ازدواج با او علنی کنم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 7 (ویرایش شده) #پارت صد و دو باز هم مراسم تولدم در خانه ویلایی برنامهریزی شد. شب قبل آن در اتاقم روی تخت نشسته بودم که گوشی را برداشته با پوریا تماس تصویری برقرار کردم. - سلام! شب خوش! پوریا هم داخل اتاقش روی تخت درازکش بود دست آزادش زیر سرش بود و گوشی را درست روی صورتش تنظیم کرد. - سلام! گفتم امشب زود میخوابی واسه خاطر مراسم فردا! - اتاقت بهم ریختهست؟! از سوال بیموردم ابروهایش بالا پریده و صاف نشست و به پشتی تختش تکیه داد. - نه چرا اینطور فکر کردی؟! کمی گوشی را از صورتم فاصله داده و همراه با چشمکی به رویش خندیدم. -گفتم اگه بینظمی همین امشب پشیمون بشم از کاری که میخوام فردا شب بکنم! آخه طوری گوشی رو گرفتی که نمای اتاقت معلوم نباشه! خندید و با چرخش گوشی به دور اتاق نشان داد که مرتب است! - البته بگم که مامانم نمیذاره هیچوقت نامرتب باشه! - در هر صورت من چون خودم شلختهام، گفتم دوتا شلخته توی یه مکان نمیگنجن بهتره در موردش بیشتر فکر کنیم! بلندتر خندید و به من و فضای اطرافم دقیقتر نگاه کرد. بلوز و شلوار مخملی بنفش رنگی به تن داشتم که با فضای اتاق هارمونی داشت. - چقدر رنگ بنفش! جالبه! ابرو بالا انداخته باشیطنت پرسیدم. - دوست نداری؟! لبش را تر کرد و دستی به تهریشش کشید. - نه اتفاقا من رو یاد دشت لاوندر میندازه! - لاوندر؟! لبخند زد و دوباره درازکش شد. - همون گیاه اسطوخدوس! بهش لاوندر هم میگن! یه بنفش خوشرنگه مثل تو و اتاقت! خوشم آمد! من هم به پشتی تختم تکیه داده گوشی را به دست چپم فرستادم. - روزبه به اتاقم میگه جهنم بنفش! میگه این همه بنفش دل رو میزنه! جدی به گوشی خیره شد. - نه من دوست دارم! اصلا توی خلوت دو نفرهمون لاوندر صدات میکنم! - پوریا؟! - بله؟! - تصمیمت توی ازدواج با من قطعیه؟ با وجود اینکه گفتی شرایطتت میزون نیست و چیزهایی که در مورد من میدونی؟ دوست ندارم بعدا واقعیت زندگیم رو سرکوفت کنی توی سرم! کمی ابروهایش به حالت اخم در آمد. - چی میگی؟ چه سرکوفتی؟ وقتی علاقه در میون باشه دیگه هیچی اهمیت نداره! من و تو هر دو یه گذشتهای داشتیم که تموم شده و خوبه که بهش احترام میذاریم، مهم آیندهمونه که قراره با هم بسازیمش! خیالم راحت شد! شاید مدت زمان آشناییمون زیاد طولانی نبوده، ولی نمیدانم چرا در این مورد هم قلبم انرژی منفی نمیفرستاد و یک جورهایی با اطمینان میتپید! درست که این حسم برخلاف رابطهی قبلی شکست خوردهام بود و تنها یک دوست داشتن معمولی؛ اما به ادامهی آن خوش بین بودم. دیگر به قلبم اجازهی آن عاشقی بیحد و حصر را نمیدهم و باید به یک دوست داشتن عاقلانه اکتفا کند. - پس فردا شب هر کاری کردم پشتم بمون و حمایتم کن! من میخوام دو نفری در برابر یه عده آدم با نظرات مختلف وایسیم و حرفمون رو به کرسی بنشونیم! - میترسی که با من مخالفت کنن؟ - موضوع تو نیستی! اونا در حال حاضر ارتباط و ازدواج من رو شتابزده میدونن و یه فکرایی در مورد فرار از گذشتهام میکنن. میخوام خودم سرنوشتم رو تعیین کنم برخلاف گذشتهای که اونا مسببش بودن! دوباره زیر پلکش شروع به پریدن کرد. - فقط بگو که اینطور نیست و این علاقه دوطرفهست! - معلومه که دوطرفهست! قطعا در این چند ماه رفت و آمدم با او علاقه بهوجود آمده بود، ولی متاسفانه در آن زمان خشم در مورد اتفاقات گذشته مرا عجول کرده و واقعا شتابزده عمل کردم. بعد از خداحافظی از او و زدن مسواک دوباره به روی تختم خزیدم، با وجود خستگی خوابم نمیبرد. واکنشهای اطرافیانم در مورد رفتار فردا شب ذهنم را اشغال کرده آسودهام نمیگذاشت. باز از این دنده به آن دنده شده کلافه پوف کشیدم. صدای پیامک گوشی در این تایم نیمهشب مرا با تعجب به سمتش کشانید و با خواندن پیام پوریا دلم گرم و لبخند به لبم بازگشت. - توی زبان لری یه جمله هست که میگه بومه صدقت نیر مالم، یعنی تصدقت بشم نور زندگیم. برخلاف زمستان سال گذشته امسال برف زیبایی محوطهی خانه ویلایی را فرا گرفته و زمین سفیدپوش شده بود. پیراهن حریر بلند سفید رنگی پوشیده و کلاه به همان رنگ به روی سر گذاشتم. روزبه از اینکه امسال دست از رنگ بنفش کشیده و تم تولد را با رنگ مورد علاقهی او انتخاب کرده بودم، راضی و مرا به این کار تشویق کرد. هر سه دوست نزدیکم را نیز دعوت گرفته و به مشایعت کردنم در این شب موافقت کردند. خانه ویلایی در نور میدرخشید و باوجود استرس و هیجانی که بر من مستولی شده بود، خود را نزد خانواده شادمان نشان میدادم. همگی از این تغییر رفتاری من و جدا شدن از دوران افسردگیام با اشتیاق استقبال کرده و خوشحال بودند. - اوه سیاه سوخته توی این لباس سفید شبیه عروسا شده مگه نه؟! حسن با لودگی روبه الهام و آرش مزه ریخت. به سمتشان نزدیک شدم. کت و شلوار سفیدش را با من ست کرده بود. صورت الهام را بوسیده و از آرش تشکر کردم. حسن دسته گلی را که پر از گلهای سفید ژیپسوفیلا بود را به سمتم گرفت و با لبخند از دستش گرفته و گفتم: - بالاخره به آرزوت رسیدی و یه شب با من ست کردی حسن! به چشمان آرایش کردهام که با سایهی نقرهای درخشنده شده بود خیره شد و گفت: - دیگه گل رو هم ازم گرفتی امشب دوماد مجلس خودمم! الهام و آرش به شیطنتش خندیدند و من با خنده چشمکی به رویش زده و کشدار لب زدم. - زرشک! - دیدی آرش! گفتم امشب حداقل یه بار زرشک رو به حسن میگه! الهام با خنده رو به آرش گفت و خندهی او را گسترش داد. - واسه همین پس پیراهن زرشکیت رو پوشیدی نه؟! حسن با تمسخر متلک به سمت الهام انداخته و به لباس زرشکی رنگش با چشم اشاره زد. همان حین پسگردنی را از جانب آرش دریافت کرد. - به لباس تن زن من چشم دقت ندوزا! حسن نیامده با کارهایش جمعمان را به خندههای از ته دل چون گذشته کشاند. دست الهام را گرفته زیباییاش را تحسین کردم. - الهام جونم هر چی بپوشه بهش میاد، ولی توی این لباس پرفکتتر شده! - کم واسه هم نوشابه باز کنین تیتیشا! صورت شش تیغ کردهاش را به حالت عوق جمع کرده ما را نگریست و چشمان تیلهایش زیر نور لوستر میدرخشید. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 7 (ویرایش شده) #پارت صد و سه - ملودی! مامانجان دوستات رو به داخل سالن دعوت کن! صدای توبیخی مامان گلی از کنار در آشپزخانه به من اعلام کرد، زیادی آنها را در کنار در ورودی سالن نگه داشتهام. با تعارف من هر سه نفر بعد از خوشوبش و عرض تبریک به مامان گلی وارد سالن شدند. کنار در اتاق عمه بهی که نیمهباز بود، ایستادم. روزبه از اتاق خارج شد و در را بست. استایلش را دوست داشتم پیراهن و شلوار سفید با کراوات نقرهای که به صورت شل بسته بود. - اووه چه دستهگل عروس قشنگی! چه به عروس امشبمون میاد! با وجود دانستن ریاکشنش، نتوانستم خود را از دیدن آن محروم کنم پس زهرم را ریختم. همانطور که گل را به صورتم نزدیک کردم، زیرچشمی روزبه را دید زدم. - حسنجون برام آورده! دوست داره دوماد امشبمون باشه! به آنی اخم کرد و دستی که به سمت گل نزدیک میکرد را کشید و حرصی با کراواتش ور رفت. - لازم نکرده! همون بیداماد بمونیم بهتره! با خنده به اخمهایش چشمک زدم. - گفتم دوست داره، ولی انتخاب عروس چیز دیگهست! اینبار قیافهاش به تعجب تغییر کرد و متفکرانه مرا نگاه کرد؛ اما قبل از اینکه در معرض هجوم کنجکاویهایش قرار بگیرم، به سمت سالن پا به فرار گذاشتم. در سالن دستهگل را روی میز بزرگی که برای هدیهها در نظر گرفته بودیم، قرار دادم که چشمانم به روی باباجون افتاد که در بالای سالن روی مبل نشسته و در حالی که دستهی عصایش را میفشرد و مرا با شعف نگاه میکرد. مطمئن بودم که حواسش از صحبتهای حاج زمانی که از دوستان و اقوام دورمان بود کاملا پرت است. نگاهی دور سالن چرخاندم، به تعداد مهمانها اضافه شده و موزیک ملایمی در حال پخش بود. به آرامی خودم را به مبل باباجون نزدیک کردم. - احوال حاج آقا زمانی؟ مجلس رو منور کردید! صحبت حاج آقا نصفهکاره ماند و با لبخند با من خوشوبش کرد، کمی خودم را به مبل چسبانده به سمت باباجون خم شدم. - پیرمرد درسته که دختر مردم رو اینجوری دید میزنی؟ آمارت رو به مامانجون بدم! باچشمان شیطانم به سمت مامانجون که کنار خانم حاج آقا نشسته و با آن صورت تپلش گل میگفت و میشنید اشاره زدم. روی صورتم خیره شده لبخند زد و حتی نگاهش هم میخندید. سریع گونهام را با دستش کشید درست مثل کودکیام که عاشق لپهای گوشتیام بود و آنها را با لذت میکشید و میبوسید. - خوب میکنم خوشگلیاش رو دید میزنم دختر خودمه! کمی کلاهم را عقب داده و دست روی پلکهایم گذاشتم. - چشات خوشگل میبینه پیرمرد! همانطور که میخندید مردمک چشمانش به سمت ابتدای سالن چرخید و باعث شد سر من هم به آن سمت برگردد. معراج در کنار پدرم ایستاده و دست در دست هم احوالپرسی میکردند. باز همان تیپ معروف کت و شلوار مشکی و پیراهن به شدت سفیدش! کمی موهایش را نسبت به قبل کوتاه کرده و مرتب بالا زده بود. سبد گلی که در دستش بود و با گلهای مریم تزیین شده و خیلی زیبا بود. به سمتش کشیده شدم که با دیدنم چشمانش چرخشی کرده و با محبت به رویم قفل شد. - سلام دایی خوش اومدی! انگار با دایی گفتنم خیال آقا بهروز را راحت کرده باشم، شانهام را با دست فشرده و از کنارمان دور شد. با نگاه رفتنش را پاییدم و بعد دوباره زوم صورت معراج شدم. به سمتم نزدیک شد و با دست آزادش نصفهکاره مرا در آغوشش کشید. - تولدت مبارک عزیزم! دستم روی کتفش قرار گرفت و نگاهم به راهروی ورودی نشست. - ایندفعه خودت رو رسوندی استاد! دستش مقداری روی شانهام جمع شد و از مرضی که میریختم انگار لجش گرفت، ولی تن صدای مهربانش را تغییر نداد. - این دفعه از دستش نمیدادم خانم آذرفر! هر دو خندیدیم و صدای همزمان خندهیمان به گوش هر دو نشست. در ورودی باز و پوریا با دستهگل پر از رزهای بنفش وارد شد، نگاهش از آن فاصله به صورت من افتاد که در آغوش معراج میخندیدم همان جا توقف کرد. او هم با کت و شلوار و کراوات مشکی بسیار به دامادها میخورد. برخورد نگاهمان لرزشی در قلبم انداخت و همان لحظه به خودم گفتم میتوانم دوستش داشته باشم! از کنار معراج فاصله گرفته و به سمتش خود را کشاندم. هنوز هم ته ریش مرتبش را حفظ کرده و در این استایل برازنده شده بود. تا به او رسیدم به رویم لبخند زد. - منت سر تقویم گذاشتی خانم! بهمن به خودش میباله که میزبان قدمهات بوده تولدت مبارک لاوندر! خندیدم و دستم را برای گرفتن گلهای زیبایش دراز کردم که قبل از رسیدن به دسته گل همچنان که خیره به چشمانم بود به روی گلها بوسه زد. دومین لرزش در قلبم را نیز با این حرکت پدید آورد و طوریکه لبخندم دیگر کش نیامد. چشمانش به ابتدای سالن چرخید و احتمالا زیر نگاه معراج قرار گرفت که سریع گل را به دستم داد. تشکر کرده و چرخیدم و با دست راه را برای ورودش باز کردم که چشمان من هم نگاه معراج را شکار کرد که با دقت ما را زیر نظر گرفته بود. در کنار هم گام برداشته خود را به معراج رساندیم. پوریا سلام داده و دست دراز شدهی معراج را فشرد. نگاه معراج بین دسته گلی که محکم گرفته بودم و چشمانم چرخشی کرد و با خوشآمدگویی به پوریا میخ کف سالن شد. دوستان دیگر هم به ما نزدیک شده و با معراج و پوریا خوشوبش کردند، البته حسن تنها به یک دست نصفه و نیمه با پوریا اکتفا کرده و بیشتر با معراج حال و احوال کرد. روبه پوریا کرده و گفتم: - میخوام به باباجونم معرفیت کنم! تکان ریزی به سرش داد و همراه من به سمت بالای سالن گام برداشتیم. زیر چشمی نگاه درهم حسن و معراج را از نظر گذراندم، ولی خود را برای گام مهم زندگیام مصمم نشان دادم. چشمان باباجون و بابا که کنار مبل دست در جیب و متفکر ایستاده بود، به من و پوریا که دوشادوش هم به سمتشان نزدیک میشدیم گره خورد. در چند قدمیشان توقف کردم و پوریا نیز با تک نگاهی به من ایستاد و سر به زیر شد. در دلم رخت میشستند؛ اما خود را خونسرد و عاری از هر گونه استرسی نشان دادم و با نگاهی محکم مقتدر لب باز کردم. - باباجون ایشون پوریا جاوید همکلاسی جدیدم هستن و قصدمون بر اینه که به زودی با هم ازدواج کنیم! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 7 (ویرایش شده) #پارت صد و چهار بمب! به غیر از نوای ملایم موسیقی صدایی شنیده نمیشد. فکر نکنم اینگونه تهاجمی و بدون مقدمه در همان دیدار اول دختری مرد مورد علاقهاش را آنهم در جمعی خانوادگی به نزدیکانش معرفی کرده باشد؟! اگر هم بوده کسی از دختری به نام ملودی چنین انتظاری نداشت. خودم هم چنین جسارتی را از خود به یاد نداشتم؛ اما من دیگر ملودی گذشته نبودم و در این چند ماه به اندازهی چندین سال بزرگ شده و درد کشیده و تغییر کرده بودم. دیگر وارد بیست و چهار سالگی میشدم و آدمی متفاوت از دوران سپری شده از زندگی قبلیام! خبر آنچنان ناگهانی بود که چهرهی همه شوکزده و صدایی از کسی در نمیآمد. مامان گلی که در کنار مامانجون و چند نفری از خانمهای فامیل در مبل کناری باباجون نشسته بودند و از تصمیمم متعجب و چشمانش در یک لحظه پر شد. به بابا چشم دوختم که با حفظ همان استایلش گویی دلخورانه نگاهم میکرد. آنقدر از پرستیژ خانوادهام مطمئن بودم که حداقل در این جمع کسی مخالفت کلامی به زبان نخواهد آورد؛ اما انتظار استقبال از این موضوع را هم نداشتم. باباجون با کمک عصایش بلند شده و کنار بابا ایستاد و سپس دستش را به سمت پوریا دراز کرد. - دوستای ملودی عزیز ما هستن! ورودت رو به خونواده خوشآمد میگم پسرم! حتی خود پوریا هم انتظار چنین برخوردی را نداشت که هنگ کرده باباجون را مینگریست؛ اما لب من به لبخند عریضی گسترده شده و با بازو به بازویش کوبیدم تا واکنشی نشان دهد. با خوردن ضربه چشم مشوشش به سمتم چرخشی کرده و به سمت باباجون چند قدم مانده را طی کرد و محکم دستانش را فشرد. - باعث افتخارمه جناب آذرفر! ممنون! بابا هم به طبع دستش را برای خوشآمدگویی فشرد. حضار شروع به زدن دست و سوت کشیدن کرده بازار تبریکات جدید گرم شد. - روزبه اینجوری نگام نکن! مرا به سمت گوشهی سالن کشانده شاکی تماشایم کرد. - فکر نمیکردم اینقدر نامرد و نالوتی باشی دختر! چشم بر هم زده و کلاه را از سر کندم تا بهتر به چشمانش خیره شوم، کلاهم را روی میز کوچک مقابلم پرتاب کردم. - اگه زودتر بهت میگفتم مزهی سوپرایز رو از دست میدادی خب! با حرص صورتش را نزدیکتر کرد و با نگاهی غضبآلود به چشمانم گفت: - این آقا یهو توی این موقعیت از کجا سبز شد؟ بدون تحقیق و زرتی دوماد خونواده معرفیش کردی! ناگهانی گوشم را پیچاند حس پسر بچههای چموشی را گرفتم که بر اثر خطا گوششان توسط بزرگترها پیچانده میشد. - بیشعور گوشم درد گرفت! دوباره به آن فشار بیشتری آورده مرا به خود کشان-کشان نزدیکتر کرد. - حقته! کشتمت! سرم را به مخالفت با کلامش تکان داده و پوف کشیدم. - من گفتم قصدمون ازدواجه حالا کو تا عروسی و دومادی! دستش را کشید و صاف ایستاد. - ملودی عجله کردی! الان وقتش نبود! حرف معراج را با چشمان نگرانش به نگاهم دوباره تزریق کرد. از دستشان کفری شدم. - واسه همین حرفا زودتر بهت نگفتم! از نظر من الان بهترین وقته! انگار متوجهی ناراحتیام شد که کمی از موضعش عقب نشینی کرد. - بهتر بود قبلش بهشون میگفتی و اینجوری شوکهشون نمیکردی! دقیقا منتظر همین جریان بودم. پوزخند تلخم را بخوبی درک کرد. - اتفاقا خواستم مزهش رو بچشن که وقتی آدم یک هویی از موضوعی سر در میاره چقدر مخش تکون میخوره! - دختر تو هنوز کینه داری؟! لبم را با ادا گاز گرفته و گفتم: - کینهی چی؟ اینا خونوادهی منن! نخواست به بحث ادامه دهد، وقتی شور و حال شکل گرفته در وسط سالن و شادی بچهها را دید، به صورتم لبخند زد و موهایم را با دست آشفته کرد. - پس حداقل این شرارههای آتشینت رو بلند کن تا شب عروسی شاید خواستن مدل بدن به موهات! دلش مثل گنجشک میماند و طاقت دل آزاری مرا نداشت. فاصلهام را با او به حداقل رسانده، زیر گوشش زمزمه کردم. - هر چی بشه یادت نره که داداشی خودمی و خیلی دوست دارم! - لیدی یه کم هم با من جیکتوجیک شو! چشمانم به بالا به حرکت در آمده و در چشمان شیطانی حسن نشست که در فاصلهی کوتاهی با ما در پشت روزبه ایستاده بود. جمع شدن بدن روزبه در کنارم را احساس کردم نمیدانم چرا با حسن حال نمیکرد؟! بدون اینکه به سمت حسن برگردد، سر پایین افکنده و از من فاصله گرفت و از گوشهی سالن خود را به سمتی دیگر کشانید. - این چرا از من خوشش نمیاد؟ حسن چانه در دست به فرار کردن او نگاه میکرد. به سمتش نزدیکتر شده و مقابلش ایستادم. - چون مدام با متلکات غیرتیش میکنی؟ دستش را از بند چانه رها کرده و با حرص در جیبهای شلوارش چپاند. - فعلا که یکی دیگه ملودی خانومشون رو صاحاب شده واسه من در حد کلامیه! حسود نباشی را که به او گفتم باعث خندیدن همزمان هر دویمان شد. - بریم وسط مجلس ما هم یه خودی نشون بدیم شاید بخت ما هم باز شد! - تقصیر خودته دور قلبت برزنت کشیدی و کسی رو توش راه نمیدی! لبخند زنان کمی کمرش را خم کرده و دستش را دراز کرد و راه را نمایشی برایم باز کرد. از ژستش خندهام گرفت و سپس هر دو به سمت وسط سالن قدم برداشتیم و کنار دیگر جوانان مجلس قرار گرفتیم. دقایقی گذشته بود که نزدیک به گوشم نجوا کرد. - این پسره نیومده مالک شده! ببین چه جوری با تخسی من رو میپاد! فکر کرده فعلا تا بله رو نگفتی اول رفیق خودمی! تا صورتش را دور کرد و چشمانش را دیدم به رویش لبخند زدم. - معلومه که اول رفیق توام! با سرتقی ایستاد و چشمانش را چپ کرد. - بذار اونم بیاد کنارت و یه وقت آرزو به دل از اینجا نره! هنوز کامل به سمتش چشم غره نرفته بودم که خود را از جانبم دور کرد و چشمانم روی پوریا که کنار معراج در گوشهای از سالن به حرکاتمان نگاه میکردند افتاد. تا به رویش لبخند زدم سر تکان داد و به سمتم آمد. به رویش لبخند زده و او هم با نگاهی گیرا و جذاب مرا در شادمانی کردن، همراهی کرد. زیر نگاههای دغدغهمند و نگران خانواده چشم بسته و آرزو کردم. با باز کردن چشمانم روی شمعهای روشن کیک تولد فوت کرده و بیست و سه سالگیام را به پایان رساندم. تحولی بزرگ در سال جدید زندگیام به انتظار من نشسته است! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 9 (ویرایش شده) #پارت صدو پنج - لاوندر به نظرت درسته توی اولین جلسهی خواستگاری انگشتر بیارم؟! گوشی را جلوی صورتم گرفته و چشمانم از آینهی دراور به روی پوریا خیره شد. به صورت درازکش روی تختش یک دستش را زیر سرش قرار داده بود. چهرهاش استرس و اضطرابش را فریاد میزد و برعکس من که انگار مسخ شده و بیتفاوت بودم. - چیه نکنه پشیمون شدی؟! با کلافگی چشم بست و باز کرد لحنش نارضایتی از کلامم را به همراه داشت. - چی میگی تو؟ قراره از آذرفریها دختر بگیرم اینقدر الکی نیستا! از آینه فاصله گرفته و روی تخت نشستم چشمان پوریا از داخل لنز گوشیاش حرکاتم را دنبال میکرد. - اگه موضوع تحقیق و این چرت و پرتا باشه مطمئن باش بابای من تا الان انجام داده و احتمالا اونقدر وحشتناک نبوده که به کل اجازهی خواستگاری رو هم نده! مقابل چشمانش لبم را گاز گرفته با ادا چشمک زدم. - راستش رو بگو خلافکاری چیزی نیستی یا زن و بچه نداری؟! با همان استرس لبخند زد که بیشتر به پوزخند شبیه شد. - چرا یه هفت هشت تایی توله دارم! قاه- قاه خندیدم که به رویم با حرص نگاه کرد. دستش را از زیر سر در آورده و موهای روی پیشانیاش را به مشت کشید. - خب پس حله! دختر آذرفریا نوش جونت! ناگهان نیشم بسته شد. - یادت نره که واقعنی من دخترشون نیستم! قبول کن که با کی در اصل ازدواج میکنی! سریع از حالت جدی شدنم کوتاه آمده تایید کنان سر تکان داد. - من فقط میخوام با لاوندر ازدواج کنم اسم و رسمش واسم مهم نیست. خیالم راحت شد و صدایم به نرمی قبلش برگشت. - همینه! منم خود الانت برام مهمه و تحقیقات پدرم هر چی باشه اهمیتی نداره. خودم هم به این حرف کاملا اعتقاد نداشتم، ولی میخواستم خیالش را راحت کنم که همهجوره پشتش هستم. به دلیل اختلافات خانوادگی با کسی از اقوام رفتوآمد نداشتند و همین تنها بودنشان در مجلس خواستگاری برایش آزاردهنده بود، ولی معراج هم تقریبا همین شرایط را داشت و من به او اطمینان دادم که خانوادهی من به این موارد، ارزشی قائل نیستند و مهم شخصیت و انسانیت خودش مد نظرشان است. در پایان مکالمهی تصویریمان استرسش به مقدار زیادی کم شده و آرامش بر چهرهاش نشسته بود. ابروهایش را که بالا میداد و روی پیشانی چند خط مشخص پدیدار میشد. چشمانش موقع ایراد این کلام به طرز مبهمی درخشش داشت. - میدونی سوای علاقهت به رنگ بنفش چرا لاوندر صدات میزنم؟! روی تخت دراز کشیده و گوشی را از بالا درست مقابل چشمانم قرار دادم. - چرا؟! - چون گل لاوندر سوای عطر خاصش نماد آرامش، تعلق خاطر و بخشندگیه و تو برای من فراتر از اینایی! پیراهن و شلوار کتان کرم رنگ با صندلهای سفیدم را پوشیدم. اینبار با رنگ روشن از بختم خواهش میکردم، خود را سفید نشان دهد تا من از این سیاهی روزگارم رهایی پیدا کنم. از شب خواستگاری خوشم نمیآمد، چون بدترین تجربه را از آن داشتم و میخواستم این ساعات آخری هر چه زودتر گذشته و تمام شود. از اتاقم که خارج شده و وارد سالن شدم سر همگی خانواده که روی مبلمان نشسته بودند به جانبم چرخ خورد. بر عکس سری قبل روزبه حضور داشت و با وجود گرمای مطبوع خانه همچنان بافت سفیدش را به تن داشت، از آن دور به رویم لبخند کوچکی زد که همراه با نگرانی بود. در کنار باباجون معراج نشسته و پیراهن نخودی رنگش جدید بود، نگاه او دریایی از شور و دغدغه بود. قاطع میتوانم بگویم در این سالن این طرز نگاه و توجه را کس دیگری نداشت، شاید به خاطر همان خونی که ما را از هم جدا کرد و نسبت واقعی که تنها با او داشتم. با سلام بیجانی که من به لب آوردم، مامانجون با شور و کلام بلندش مرا به سمت خود فرا خواند. - بالام جان بیا پیش خودم بشین! سر تکان داده و زیر نگاه مهربان عمه بهی و مامان گلی که در مبلی کنار هم نشسته بودند به سمت مامان جون رفته و نشستم، تا در کنارش جای گرفتم صورتم را به دست گرفت و بوسید. - انشالله عاقبتت هم سفید باشه دختر! باباجون دستهی عصایش را فشرد و با دیدن نگاهم به رویم لبخند زد لبخندش درد داشت و دل مرا تنگ کرد. - ملودی من و جناب معراج توی تحقیقاتمون در مورد این آقای جاوید به یه موردی خوردیم. نگذاشتم حرف بابا کامل شود و سریع به وسطش پریدم، یک درصد هم نمیخواستم در این لحظه مرا دودل یا پشیمان کنند. - موضوع فقط در مورد تفاوتمون از نظر مال و دارایی نباشه که. بابا هم عمل مرا انجام داده و سخنم را نصفه کاره گذاشت. - نه خیر! مادرشون انگار سابقهی زندان دارن! سپس چشمان مصممش را به نگاه شاکیام دوخت و منتظر جواب بود. بقیهی حضار هم ساکت اظهار نظری نمیکردند، حتی معراج با ابروانی درهم که نشان تفکرات عمیقش را میداد و مرا زیر نظر داشت. - میدونم! به خاطر مشکلات مالی و ورشکسستگی که پدرش داشته و انگار با امضای مادرش چک و سفته دست مردم داده بودن! پوریا کاملا سربسته این موضوع را برایم تعریف کرد انگار میدانست که ممکن هست در تحقیقات به این مورد برسند. متوجه شدم که از این جواب من کل افراد متقاعد نشدند، ولی به همان سکوتشان ادامه دادند. از اینکه من اینگونه در برابر هر حرفی گارد گرفته و طرف پوریا را میگرفتم، ناراضی بودند؛ ولی نمیخواستند در حال حاضر با کلهشقی چون من سر و کله بزنند. با بلند شدن صدای زنگ آرامش ظاهریام پر کشیده و دلشورهی کل عالم به جانم نشست و چشمانم پر از اشک شد. روزبه برای باز کردن در به سمت آیفون رفت و مامانجون که متوجهی تغییر حالاتم شده بود با افسوس و تاسف دستان سردم را به دست گرفت و فشرد و با بغض به رویش لبخند تلخی زدم. برای استقبال کنار در ورودی نرفته و همانطور کنار مامانجون جلوی مبلمان ایستادم. معراج، بابا و مامان گلی خود را به نزدیکی در ورودی رسانده و منتظر مهمانان شدند. با ورود خانم چادری با سیمایی آرام و مهربان آرامش به تنم برگشت. قبلا عکس مادر پوریا را داخل گوشیاش دیده بودم، ولی این متانت ظاهریاش را الان با تمام وجود احساس کردم. وقتی در احوالپرسی نوبت به من رسید و مرا در آغوشش کشید و با استشمام عطر وجودش دلم را محبتی عمیق پر کرد، از آندسته افرادی بود که در برخورد اول انرژی مثبتش روح آدم را فرا گرفته و آرامش به اطرافیانیش تزریق میکرد. بر عکس قامت بالای پوریا او قدی متوسط و اندام لاغری داشت، تنها حالت و رنگ چشمانشان شبیه هم بود و یک پریدگی رنگ مخفی در صورتش نشان از یک بیماری مزمن یا مشکلی در سلامتیاش داشت. پوریا با همان تیپ جشن تولدم وارد شد با سبد گلی پر از لاوندرهای بنفش! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 10 (ویرایش شده) #پارت صد و شش بعد از احوالپرسی با تکتک افراد حاضر در سالن به سمت من آمد و سلام داد. چشمانم روی سبد گل خاصش و چهره ی جذابش قفل شد. گمان نکنم جز من عروسی در شب خواستگاریاش چنین سبد گلی را از داماد هدیه گرفته باشد. سبد را با لبخند محوی کنار لبش به سمتم نزدیک کرد و به آرامی لب به سخن گفت و تلاشش بر این بود که تنها گوشهای خودم شاهد و ناظرش باشند. - البته که به زیبایی لاوندر اصلی نمیرسه ولی گلی شایستهتر از این برای شما پیدا نکردم. چشمانم از هیجان و شور پر شد و لبانم را برای مخفی نمودن بغضم به هم فشردم. این سبد گل خاص را بسیار دوست میداشتم. از دستانش گرفته و همان لحظه عطر گلهای تازه مشامم را پر کرد. - جوونهای این دوره و زمونه کاراشون آدم رو شگفتزده میکنه، هر چی به پوریا گفتم کی شب خواستگاری این گل رو میبره؟! گفت برای ملودی جان تنها باید این گل رو برد! پروین خانم مادر پوریا با گونههایی سرخ که نشان از خجالت و شرمندگیاش داشت این کلام را به زبان آورد. با تعارف مامانجون همگی روی مبلهای پذیرایی جای گرفتند. پوریا و مادرش روی مبل دونفره درست روبه روی من نشسته و با شعف مرا مینگریستند. سبد را روی میز کنار مبل قرار داده و با صدایی گرفته از هیجان آرام لب زدم. - مرسی خیلی دوستش دارم! تا کنار مامانجون آرام گرفتم و او با چهرهی تپل بشاشش تایید کرد. - چه عطری هم داره تازه پر خاصیته! ملودی میتونه بعد خشک شدنش به عنوان گیاه درمانی مصرف کنه مخصوصا برای اضطراب خیلی خوبه و گیاه آرامشبخشیه! پروین خانم چادرش را روی سر مرتب کرده با همان حس خجالت اولیهاش رو به مامانجون گفت. - خلاصه امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید! متاسفانه پنج سالی هست که پدر پوریا فوت شدن و من هم به خاطر مشکلات خونوادگی با اقوام پدریش قطع رابطه کردیم. از طرف من هم فقط یه برادر و خواهر دارم که اون هم دو سال پیش سر ارث و میراث به مشکل خوردیم و ما امشب تنهایی خدمت رسیدیم. چقدر درک حس شرمندگیاش از این بابت و فشار و ناراحتی که هنگام گفتن این موارد در وجودش مینشست برای منهم دردآور بود. احساس میکردم غرورش زیر بار این سخنان خورد میشود. تک سرفهای غمگین زده و در جایش جابهجا شد. پوریا سر پایین انداخته با انگشت دستش دستهی مبل را میخراشید. غم بیکسی که مادرش بازگو میکرد او را نیز تحت فشار قرار داده بود. - ولی پیش خدا سر بلندم که پسر خوبی تربیت کردم که توی این سالا پشت مادرش رو خالی نکرد که هیچ، توی رفع مشکلات کمک حالشم بود. پس قطعا میتونه واسه خوشبختی گل دختر شما هم هر کاری که ممکنه انجام بده! مامانجون سر تکان داده با لحن مهربانش تایید کرد. - معلومه که از مادر شایستهای چون شما فرزند خوبی هم به بار میاد. انشالله اگه که قسمت هم باشن در کنار هم خوشبختی رو بچشن. دستان مرا که روی شکم گره زده بودم به نرمی و با نگاه پرعطوفتش فشرد و ادامه داد. - ملودی ما هم لیاقت زندگی خوب و پر از خوشبختی رو داره! دلم گرم شد از محبت انسانهای این خانه و با چشمی که به دور سالن چرخاندم، انرژی پرشور و نگرانی همراه با عشق را از تک- تکشان دریافت کردم. بابا صدایش را صاف کرده و رو به پوریا کرد. - تا از مادر پذیرایی میشه یه گپ مردونه داشته باشیم؟! تعجب همراه با دلشوره به جانم نشست، اصولا مرسوم بود که عروس و داماد در چنین شبی در خلوت با هم سخنان پایانی داشته باشند و انگار در مورد من همیشه همه چیز متفاوت بود. بابا از جا بلند شده و روبه مامان گلی کرد. - گلی جان زحمتش رو با کمک ملودی بکشین! چشمان معراج هم با همان بهت روی بابا گره خورده بود، ولی باباجون باخاطری آرام لبخند زد و سرش را به تایید تکان داد. روزبه عوضی هم با دستانش قصد پوشاندن لبها را داشت، ولی من پوزخند شیطانیاش را دیدم. پوریا بدون اضطراب در ظاهر با آرامش از جا بلند شد و بابا را همراهی کرد. وقتی برای کمک به مامان گلی از سالن دور شدم و رفتنشان به سمت اتاق کار بابا را مشاهده کردم. - مامان گلی از قبل برنامهریزی شده بود؟! مامان گلی که با دقت در حال ریختن چای در استکانهای کریستالش بود زیر چشمی مرا پایید. کنار کانتر ایستاده با دلهره لبانم را زیر هجوم دندانهای تیزم قرار داده بودم. - نه مامانجان! بابا چیزی به من نگفته بود، ولی نگران نباش حرفای مردونهست حتما! در دل خدا کنهای گفته و با سینی که مامان گلی در دستانم جای داد وارد پذیرایی شدم. باباجون با رویتم لبخندزنان لب به سخن گشود. - به به! این چای خوردن داره شیرین ببم! معراج هم با محبت تماشایم میکرد و وقتی نوبت به برداشتن او رسید زیر لب و آرام گفت: - حیف که دوماد نیست چایی رو روش خالی کنی! شیطنت میکرد آن هم زمانیکه انتظارش را نداشتم، تا استکان را برداشت و نگاهش به رویم را همچنان حفظ کرد، جواب شیطنتش را چون خودش به آرامی دادم. - میخوای فعلا روی شما بریزم استاد! به رویم با لبخند ریز چشم غره زد خوب میدانست بچه پررو هستم و حتی در این شرایط هم زبان درازم از کار نمیافتد. صحبت بابا با پوریا در نهایت تعجب بیست دقیقه طول کشید، ولی وقتی هر دو از اتاق خارج و وارد پذیرایی شدند چهرهی هر دو از رضایت و خوب بودن مذاکرات خبر داد. بابا بدون حرف اضافهای بعد از نشستنش روی مبل گفت: - با اجازهی آقا جان من نامزدی آقا پوریا رو با ملودی قبول میکنم و مراسم عروسی رو تا پایان امتحانات به تعویق میندازیم. پروین خانم اولین نفری بود که با هیجان همراه با چشمان اشکیاش شروع به دست زدن کرد و با بغض مبارک باشه را به زبان آورد. صدای دست چون اکسیر عطر همهگیر شده، تشویق و تبریک بقیه نیز پشت هم تکرار شد. وقتی انگشتر سادهی نشان نامزدی در دست راستم فرو رفت باورش برایم سخت بود که بدین راحتی پیوند بین من و پوریا شروع طوفانیاش را استارت زده باشد، ولی گاهی آنقدر ساده اتفاق میافتد که به ما بفهماند زندگی بازیهای شگفتانگیزی با خود دارد و همواره باید منتظر معجزه بود. صحبتهای بابا و پوریا لحظهای ذهن کنجکاو مرا رها نکرد و تا حدی که شب خوابم نبرد و مرا به گرفتن تماس با او مجاب کرد، ولی زیربار نرفت و تنها از اتمام حجت پدرانه و قولهای مردانهی بین خودشان پردهگشایی کرد. هر چه بود بابا با دل من راه آمد تا مسیر زندگیام را بدون تنش تغییر دهم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 14 (ویرایش شده) #پارت صد و هفت روزها به سرعت میگذشتند آن سال عید نوروز شلوغی داشتم؛ ولی الان که به آن روزها فکر میکنم مورد خاصی که در خاطرم ماندگار باشد چیزی به ذهنم نمیرسد. انگار دنیای من دور تند افتاده بود که با عجله سپری شود و من به این باور برسم که به زودی به خانهی بخت خواهم رفت. رابطهام با پوریا منطقی پیش میرفت، یعنی نه تنها مشکلی بینمان دیده نمیشد بلکه از آن هیجانات اوایل رابطه که پرشور و خاص هم باشد خبری نبود. او به قول خودش با زیاد کردن تایم کارهایش شرایط را برای مراسم عروسیمان فراهم میکرد و هر چه به او تذکر میدادم که من به دنبال تجملات و ریختوپاشهای مراسم ازدواج نیستم نپذیرفته و تک دختر خانوادهی آذرفر بودن را به من گوشزد میکرد. پانزدهم خرداد روز تولدش بود. میشد گفت که این اخلاق دو شخصیتی بودن خرداد ماهیها را داشت و بعضی اوقات بسیار شاداب و سرحال و گاهی بسیار تودار و مرموز نشان میداد. میدانستم آنقدر درگیر کارهایش است که اصلا چنین روزی را به خاطر ندارد، پس دو کلاس آخر دانشگاه را پیچاندم بماند که زیر بار متلک حسن قرار گرفتم که بالاخره من هم به این مرحلهی از زیر کلاس در رفتن رسیدم! از دانشگاه به سمت خانهی مادرش در حومهی شهر رانندگی کردم. این ساعت هنوز به خانه مراجعت نکرده بود و دوست داشتم بعد چند ماه یک دورهمی دونفره داشته و به گونهای او را سوپرایز کنم. روز قبل برایش یک ساعت مچی مارک خریداری و کادوپیچ کرده بودم و به همراه تک شاخهی گل رز از روی صندلی کناریام برداشته از ماشین خارج شدم. یک خانهی دو طبقهی قدیمی با حیاطی کوچک که باغچهای نیز در گوشهی حیاط قرار داشت و پروین خانم با حوصله درونش انواع سبزی و گل کاشته و پرورش میداد. بیشتر از همه از گل سانازی که در آن کاشته و همیشه گلهایش شاداب و رنگین بود لذت میبردم گلی که چهار فصل بود و با هر نوع آب و هوایی سازگاری داشت، دقیقا همین شخصیت را از پروین خانم برداشت میکردم. زن فوق العاده مهربانی بود که با وجود سختیها و مشکلات بسیار در زندگیاش و بیماری که گریبانگیرش شده بود، همیشه خشنود و باچهرهای خوشرو با آدم برخورد میکرد. با وجود قدیمی بودن خانه، من انرژی و محیط باصفایش را دوست داشتم. در طبقهی پایین پروین خانم زندگی میکرد و پوریا طبقهی بالا را برای خود در نظر گرفته بود. پروین خانم نیز از حضور من کلی استقبال کرد و با محبت تمام نشدنیاش مرا به سمت مبلمان پذیرایی هدایت کرد. - چه عجب از این ورا دخترم؟! روی مبل جا گرفته و همراه با کیفم گل و هدیه را در کنارم قرار دادم. - من همیشه شما رو یاد میکنم مامان! لبخند زد و همانطور که به سمت آشپزخانهی کنار سالن میرفت گفت: - از بس عزیزی دختر! برات شربت بیارم دل و جگرت خنک بشه! از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم، چون گرمای این فصل نسبت به سالهای قبل کمی بیشتر خودنمایی کرده و حضور در بیرون از خانه اذیت کننده شده بود. بعد از نوشیدن شربت خوشمزهی آلبالو که دستساز خودش بود، روبه او که در مبل مقابلم نشسته بود کردم. - اگه شما هم موافقید پوریا رو یه شوک بدیم از این همه کار و تلاش و گرفتاری یه کم دربیاد. چشمانش را غصه پر کرد و لحنش به شدت غمگین شد. - طفلک پسرم توی این سالا بار زندگی و مشکلات من و بیفکریهای پدرش رو به دوش کشید، خیلی ساله از خودش گذشته و دیگه روز تولد خودشم به یاد نداره و من هم که چند ماهی که پیشش نبودم کلا از این شور و حالا جدا شده! دلم برای غمش گرفت پوریا به من گفته بود که مادرش از قضیهی آگاهی من از زندانی بودنش خبر ندارد و بهتر تست که من هم چیزی به رویش نیاورم. متاسفانه دچار بیماری قلبی پیشرفته بود و همان مسئلهی محبوس بودنش به بیماری نیز دامن زده بود. ناگهان از فکر و خیال در آمده و باذوق گفت: - اما امسال با حضور معجزهآسای تو یه جشن خودمونی براش میگیریم که عوض تموم این سالایی که جشن تولد نداشته رو در بیاره! با همان حال توام با هیجان بلند شد و ایستاد. - گفتی داری میای منم براش کیک تولد پختم! من نیز از جا برخاسته با لبخند گفتم: - خیلی هم عالی! من میرم بالا تا لباسم رو عوض کنم. - برو مادر منم چند تا بادکنک و وسیلهی تزیینی گرفتم تا بیای اینجا رو یه کم فرم جشن بدم! از پلههای داخل راهرو که با فرشی قرمز رنگ پوشیده شده بود به واحد بالایی رفتم. طبقهی بالا کوچکتر از پایین به حالت سوئیت بود و یک اتاق پذیرایی و سرویس بهداشتی داشت. وارد اتاقش شدم و همان لحظه چشمم به عکس قاب شدهی خودم در روز خواستگاری که بالای تختش زده بود افتاد. اتاقش مثل همیشه مرتب بود و پردهی حریر در بالکن که باز مانده بود و با نسیمی اندک تکان میخورد. وسایلم را روی تختش گذاشته و مشغول پوشیدن پیراهن یاسی رنگم شدم. بعد از اتمام کار جلوی آینهی دراور موهایم را شانه زده و همانطور باز رها کردم. به چهرهام لبخند زدم، اینکه به پیشنهاد روزبه دیگر دست به کوتاهی موها نزده و کمی بلندتر شده باعث متفاوت شدن صورتم شده بود. از داخل آینهی دراور چشمم به در نصفه باز ماندهی پاتختی افتاد که چند برگه نیز از لایش به بیرون آویزان شده بود. تجسس در وسایل شخصی مردم را دوست نداشتم؛ ولی آن لحظه نیرویی مرا به سمت پاتختی کوچک کنار تخت کشاند. کنارش روی فرش نشسته و کامل باز کردم. درونش پر از برگههای کاغذ انواع کپی شناسنامه و زیر آن یک آلبوم کوچک بود. روی آلبوم عکس دو قوی سفید که در آغوش هم فرو رفته بودند لبخند به لبانم آورد. آلبوم را برداشته و بازش کردم. عکسهای صفحات اول از دوران مختلف سنی پوریا و چند عکس هم در زمان کودکیاش در کنار پدر و مادرش گرفته شده بود. صفحات بعدی در همان زمان کودکی کنار چند دختر و پسر همسن و سال خودش در خانهای قدیمیتر از این مکان انداخته شده بود. با ورق زدن برگههای آلبوم چشمم به عکس دختری جوان حدود پانزده ساله افتاد که روی تابی در حیاط نشسته و لبخند میزد. صورتی سفید چهره با چشمان و ابروانی مشکی موهای مواج بلند و لبهای صورتی کوچکی داشت و به شدت زیبا و دلنشین میزد؛ اما صفحهی بعدی حس حسادت مرا انگولک کرد وقتی آن دختر کنار پوریای جوان ایستاده و با شعف میخندید. چهرهی پوریا نیز از شادمانی برق میزد، ولی در صفحهی بعد چشمانم روی عکس خشک شد. همان دختر در چند سال بعد با چهرهای جا افتاده در حداقل فاصله کنار پوریا که انگار در یک جنگل سرسبز گرفته شده بود. از صورت هر دو عشق به یکدیگر فوران میکرد و کاملا واضح بود که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. پوریا در این عکس تهریش مخصوصش را داشت و نگاهش که از شدت عشق میدرخشید و من هیچگاه در این مدت این نگاه را از او دریافت نکردم. یعنی مانند من یک عشق نافرجام را تجربه کرده است؟! چرا خودش زودتر این مورد را برایم شرح نداد و مثل من صادقانه از گذشته پرده برنداشت؟! کلی حس بد و افکار ناجور در عین واحد به ذهنم هجوم آوردند و طعم دهانم را تلخ کردند. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 14 (ویرایش شده) #پارت صد و هشت هنوز همانطور خشک شده چمباتمه زده بودم که در اتاق به ناگاه باز شد و اندام پوریا کنار درگاهش نمودار شد. صورتش حالتی از هیجان و شعف داشت که انگار از دیدن من در این ساعت روز و بدون اطلاع قبلی شگفتزده شده، ولی با دیدن حالت چشمان و آلبوم درون دستم مات زده به روی دستم خشک ماند. یک لحظه به علت کنجکاوی که انجام داده بودم و احساس پشیمانی به من دست داد و در هر صورت کارم درست نبود؛ ولی به همان چند ثانیه رسید و بعد دلخوری و طلبکاری جایش را پر کرد. نفسش را با ناراحتی خالی کرده و وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. حرص و حسادت در چشمانم به غلیان در آمده پوست داخل دهانم را به زیر دندان کشیدم. به آرامی به سمت تختش آمده و رویش نشست و آرنجهایش را روی زانوانش گذاشت و با نگاه به من کمر خم کرده دستانش را روی گونههایش قرار داد. - میخواستم بهت بگم، ولی دونستن گذشتهی من برات مورد جالبی نداره! صدایش پر درد بود، از اینکه احتمالا چون من دوران تلخی را گذرانده لحظهای دلم برایش سوخت. - ولی بهتر بود قبل اینکه خودم ببینم بهم میگفتی! - یادمه گفتی گذشتهم واست مهم نیست! کاملتر به سمتش چرخیدم تا به جای نیمرخ جذابش کل صورتش را زیر هجوم چشمانم قرار دهم. آلبوم بسته شده زیر دستم فشرده میشد. - من و تو الان نامزدیم و دیگه نباید چیز مخفی بینمون باشه، همونطور که باوجود سخت بودن از همه چیزم برات گفتم انتظار داشتم تو هم توی این مدت خودت بهم بگی! از جا بلند شد و کنار من روی فرش نشست. تیشرت سورمهای رنگش بر اثر شدت عرق راه سفید انداخته بود. کلا گرمایی بود و بدنش زود به عرق مینشست. با دیدن رد نگاهم به ضرب از تنش بیرون کشید و کنارش پرت کرد. کلافگی در کل وجودش موج میزد. چشمانم بدون اجازه روی بالا تنهاش نشست اندام عضلهایش مرا به تحسین وادار کرد، ولی جاهای تیره شدهی گرد مانندی روی قفسهی سینهاش خودنمایی کرد و باعث شد به سمتش خم شده و ابروهایم از تعجب و بیخبری درهم شد. - اینا جای چیه؟! با انگشت به آن قسمت از بدنش اشاره کردم و سپس چشمانم از تنش به سمت صورت و نگاهش بالا آمد. چشمان متلاطمش کاملا مرا زیرورو کرد و تنها واکنشم کشیدن لب پایینم به داخل دهان بود. - اون دختری که توی عکسا دیدی اسمش مبیناست! البته الان زنده نیست ولی اگه بود شاید گذر من به تو نمیرسید. از بچگی با هم بزرگ شدیم و فقط یک سال ازش بزرگتر بودم. دختر خالم بود ولی از همون بچگی احساس میکردم جون منه! واقعا به خاطرش جون میدادم. اونم من رو دوست داشت و وقتی بزرگتر شدیم و فهمیدیم حس عشق بین دختر و پسر چیه، شدیم عاشق و معشوق هم و توی کل فامیل مادریم تعلق خاطرمون دهن به دهن شد و همه ازش سر در آوردند. توی دبیرستان به خاطر اینکه من ریاضی خوندم اونم وارد این رشته شد. یه جور میخواست ازم عقب نیفته و توی همه چی همراهیم کنه، حتی مثل من مهندسی صنایع رو واسه تحصیل توی دانشگاه انتخاب کرد. آه تلخی که کشید و کمرش را به کمد چسباند چشمان مرا هم پر کرد. منی که کاملا حسش را درک میکردم، حتی شاید حس او فراتر و عمیقتر بود. چشمانش به روی سقف خانه نشست شاید برای کنترل کردن آنها از نباریدن در مقابل دادگاه چشمان من! - اون روز رو خوب یادمه خودم براش دفترچهی دانشگاه رو پر کردم خونهی خالم بودیم چقدر اذیتش کردم، گفتم درس بخونی که چی؟! آخرش باید کهنهی بچه بشوری دیگه! با حرص من رو میزد و میگفت به همین خیال باش خانم مهندس میشم برای بچهام پرستار میگیرم تازهشم الان دیگه بچه رو مایبیبی میکنن! انگار موفق نشد و قطره اشکی از چشمانش سقوط کرده درون ته ریشش گم شد. بغض چمبره بر گلویم زده و اشکهای من نیز فرود آمدند. - دیوونه بودیم! دوتا دیوونه که با هم دیگه خوش بودیم. نمیدونم اولین بار کی واسم خاص شد، ولی اون روزی که توی حیاط خونهی پدر بزرگم داشت موهاش رو شونه میکرد یه چیزی توی من خالی شد. انگار جونم رفت وقتی زیر آفتاب موهای نور خوردهش رو دیدم، کلی دلم براش رفت و توی دلم گفتم مبینا واسه منه! هنوز چهارده سالش نشده بود و منم یه پسر نوجوون پونزده ساله بودم، ولی عشق رو با تموم جونم حس کردم. میرفتم دنبالش در مدرسه و میبردمش توی پارکهای اطراف خونشون با هم قدم میزدیم حرفامون تمومی نداشت انگار! چقدر با یه هندزفری مشترک آهنگای شادمهر رو گوش میدادیم و کیف میکردیم، هر دومون طرفدار شادمهر بودیم و با آهنگای اون بیشتر عاشق هم شدیم. حتی تعداد بچه و اسماشون هم انتخاب کردیم من که همش میگفتم، اولین بچهمون باید دختر باشه و اسمش رو بذاریم ملینا! چشمان سرخش را به سمت دیدگان من پایین آورد. سرش اندکی از کمد فاصله گرفت. - اسم دختر شادمهره میدونستی؟! با بغض خندیدم و سر به تایید تکان دادم. - همه چی به ظاهر خوب بود تا اینکه چند سال بعدش توی تصادف پدر من و پدر مادریم هر دو از دنیا رفتند. راستش پدر من راننده بود و اشتباه اون باعث این حادثه و مرگ هر دوتاشون شد. واسه خاطر مشکلات مالی پدرم با پدربزرگ به زادگاهمون توی شهر درود لرستان میرفتند تا با فروختن زمینی که مال پدر بزرگم بود کمی از بدهیهای پدرم پرداخت بشه. پدر بزرگ بنده خدام با دیدن مشکلات زندگیمون قصد داشت، قبل از فوتش ارث بچههاش رو بده تا کمی از مشکلاتشون حل بشه. از خانوادهی پدری که آبی واسمون گرم نشد و چون پدرم زودتر از پدرش از دنیا رفت همون یه ذره ارثی که بهش تعلق میگرفت نیست و نابود شد. دایی و خالهام پدر من رو مسبب مرگ پدرشون دونستن و این شروع اختلافات بینمون شد. از همه بیشتر دود این اختلافات رفت توی چشم من و مبینا! خالم با مامانم بعد چهلام دعوای بدی کردن و داییم هم طرف خالم رو گرفت و مامان من شد تک و تنها! با دستنوشتهای که داییم از قبل از پدر بزرگم داشت، بیشتر این ارث و میراث رو هم مال خودش کرد و دست ما یه تهمونده ازش موند که فقط یه مقداری از بدهیهای بابام رفع و رجوع شد. خاله و شوهر خاله هم که دیدن ما آس و پاس و توی زندگی خودمون وا موندیم کم- کم شروع کردن به راه دادن خواستگارای موقعیت بهتر برای مبینا! میدونستم مبینا فقط من رو میخواد، ولی توی اون شرایط نمیتونست کاری کنه حتی یکبار که یواشکی هم رو دیدیم گفت بیا با هم فرار کنیم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 15 (ویرایش شده) #پارت صد و نه در جایش جابهجا شده و هیستریک خندید که بیشتر اشک مرا در آورد. - کاش گوش میدادم به حرفش، ولی من خر گفتم نه دیوونه صبر کن! چند وقت دیگه آب از آسیاب میفته منم تلاشم رو بیشتر میکنم و میام خواستگاریت. همین که به هیچکی بله ندی مجبور میشن با ازدواج ما موافقت کنن. طفلی قبول کرد، ولی خبر نداشتیم قراره چه بلایی سرمون بیاد. مبینا یه پسر عمو داشت به اسم کمال که اون هم از بچگی خاطرخواهش بود، ولی چون میدونست اون من رو میخواد پا جلو نمیذاشت تا اینکه از اختلاف بین دو خانواده سر در آوردن، شد خواستگار پر و پا قرصش. شوهر خالم به مبینا فشار میاورد که به خواستگاری کمال جواب مثبت بده، ولی اون همچنان مخالفت میکرد. نفسش را با غم خالی و پاهای بلندش را روی فرش دراز کرد دوباره چشمان ماتش میخ دیوار روبه رویش شد. - عروسی یکی از اقوام دورمون بود که همگی دعوت بودیم. سه سال پیش تقریبا انتهای ترم دانشگام بود و موقع امتحاناتم. مامان و خاله همچنان از هم کدورت داشتن و محل هم نمیدادن. مبینا عروسی نیومده بود نمیدونم شاید شوهر خالم به خاطر حضور ما مانعش شده بود، ولی خودش توی تماسی که باهاش داشتم گفت واسه امتحانش درس میخونه. کمال و داداشاش هم بودن و من تموم سعیم رو کردم که باهاشون برخوردی نداشته باشم که گزک بدم دستشون. مهمونی توی باغ بود و مراسم لرها هم که خیلی باصفا و طولانیه! چیز درستی یادم نمیاد، کل فامیل توی مهمونی جمع بودن توی جمع جوونای فامیل نشسته بودم که پسر داییم یه شربت آلبالو داد دستم و خودش هم داشت میخورد ازش نمیدونم چقدر از شربت رو خوردم که بعد چند دقیقه سرم شروع کرد به گیج خوردن و دیگه چیزی نفهمیدم، تا وقتیکه توی بیمارستان چشم باز کردم و بهم گفتن که یک ماهه توی کما بودم! شوک شده آلبوم از دستم افتاد. به سمتش خودم را روی فرش کشیده و از بازویش گرفتم و چشمان گریانم به روی نگاه سرخ دردمندش قفل شد: - خدای من! میخواستن بکشنت ازشون شکایت کردی؟! تلخندی زد و گوشهی لبش به حالت پوزخند جمع شد دوباره زیر پلکش شروع به پریدن کرد. - بعد به هوش اومدنم دیگه آدم سابق نبودم، تا دو ماه بعدش حافظهام رو از دست داده بودم نمیدونستم کیم و چیکارم؟ مامان بیچارهام خیلی سختی کشید تا من رو دوباره سرپا کنه و تا چند ماه نمیتونستم درست راه برم، تازه بعد دو ماه هم که کم- کم حافظهم برگشت چیزی رو بهم نشون دادن که دعا میکردم کاش بر نمیگشت. با چشمانی نگران دل- دل کردم. - مبینا رو شوهر داده بودن؟! پق خندهی زهردارش وجودم را سوزاند. الان متوجه میشوم که میگویند خندهی تلخ من از گریه غم انگیزتر است یعنی چه؟! همین خندههای پردرد پوریا را میگویند. - شوهر خالم از نبودن من استفاده کرد جواب مثبت به کمال داد و به مبینا فشار آورد که من دیگه به هوش بیا نیستم و باید با کمال ازدواج کنه! نفسم را با درد خالی کرده دست روی صورت خیسم کشیدم. - چقدر براش سخت بوده طفلک! - خیلی سخت بود که نتونست تحملش کنه و شب قبل از مراسم عقدش توی خواب قلبش وایمیسته و تموم! چشمانم چهار تا شد و صدایم برای خودم هم ناآشنا! - چی؟! به همین راحتی فوت کرد؟ لبش را با حرص دست کشید و قطره اشک دیگر را نریخته. از چشمش زدود. - مبینا هم مثل مادرم مشکل قلبی داشت اصلا توی ارثشون هست و فشار زیادی که بهش اومده، باعث ایست قلبیش شده. درست بیست روز بعد به کما رفتن من از دنیا رفت و من بدبخت زنده موندم تا بشینم سر قبر سردش و از اون فقط برام یه سنگ قبر بیصدا موند. عصبی شدم و بازویش را تکان دادم. - چرا ازشون شکایت نکردی؟ چرا به خاطر حالی که واست ساختن نکشوندیشون دادگاه؟! - من تا آدم سابق شدم یک سال از این ماجراها گذشته و داغ همه هم سرد شده بود. تازه نه مدرکی داشتم و نه شاهدی و توی گزارش بیمارستان علت بیهوشی من رو خوردن قرصهای آرامبخش قوی و خودکشی اعلام کرده بودن توی اون جمع بیست نفری از جوونا کسی گردن نمیگرفت، یکیشونم که شربت رو داد دستم پسر دایی خودم بود، البته یه بار ازش پرسیدم که حقیقت چی بوده؟ قسم خورد از اینکه توی اون شربت چی بوده و بیاطلاع بوده و همچین نامردی رو در حق فامیلش نمیکنه. بماند که بعد این ماجراها من و مادرم به کل خانوادهی خالم و داییم رو گذاشتیم کنار، حتی بعد به هوش اومدن من خالم اومد ملاقاتم و خیلی اظهار پشیمونی کرد؛ ولی دیگه چه فایده من رو علیل کردن و یه عمر حسرت عشق رو گذاشتن توی جگرم! - یعنی به همین راحتی بیخیالشون شدی؟! پوریا صاف نشست و پاهایش را جمع کرد، روبه روی من با لحنی مصمم جواب داد. - با ادامه دادن این موضوع فقط خودم و مادرم رو بیشتر اذیت میکردم انتقام گرفتنی که ته نداشت و چیزی برام به دست نمیومد و در ضمن درد خودشون و داغ دخترشون واسشون بس بود. من هم طول کشید تا تونستم سر پا بشم. هنوز هم آثار اون یکماه کما همرامه. من خواب ندارم شبا به زور قرص، خوابم میبره، همین پلکم که میپره و تیک عصبی که پیدا کردم. این آثاری که روی بدنمه جای وسایل پزشکیه که به بدنم وصل بود تا وضع حیاتیم با دستگاه ثابت بمونه و به خاطر حساسیتی که به موادش داشتم به این روز افتاده. ملودی من همیشه از درون در حال سوزش هستم، بارها خودت گفتی چقدر دستات داغه! من حتی توی زمستون هم احساس سرما نمیکنم از بس که حرارت توی بدنم به جوش میاد. من از عشق دردی رو کشیدم و عذابی رو هنوز هم تحمل میکنم که واسه خیلیها طاقت فرساست. دچار افسردگی شدید شدم و از این دکتر به اون دکتر که هیچ کدوم هم فایدهای نداشت ولی چند وقت بعدش به خودم اومدم و گفتم به خاطر دل دردمند مادرم باید از نو خودم رو بسازم. وقتی تو رو توی دانشگاه دیدم مهربونی چهرهات به دلم نشست، گفتم میتونم با این دختر زخمام رو بپوشونم و دوباره زندگی کنم. الان هم که گذشتهم رو دونستی ازت میخوام باورم کنی و کمکم کنی بتونم دوباره طعم عشق و زندگی رو بچشم. چشمان ملتمسش هنوز همان غرور را نیز همراه خود داشت؛ ولی مرا کاملا تحت تاثیر قرار داد. با بغض به نشانهی تایید سر تکان دادم و بعد در کنار حالت چشمان دردمندش ردی از امیدواری را دیدم که باعث شد لبخندی کوچک گوشهی لبش بنشیند. قرار بود من او را سوپرایز کنم ولی با ماجرایی که برایم تعریف کرد خود بیشتر سوپرایز شدم. آن شب برایش تولد گرفتیم و از او خواستم با فوت کردن شمع تولد گذشتهی غمگینش را به همان گذشته بسپارد و مرا برای شروع زندگی جدید و پایان خاطرات بد همراهی کند. پوریا حتی از من هم به مراتب بیشتر از هجران و غم عشق رنج کشیده بود و گمان میکردم، قلب زخم خوردهیمان میتواند برای درمان یکدیگر ما را در کنار هم ثابت قدم نگه دارد. - حال که قلب زخم خوردهی من و تو این چنین ما را بهم گره زده، آرزو دارم گرهاش تا قیامت باز نشود و به جهنم که زخمش هرگز بهبود نیابد! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 17 (ویرایش شده) #پارت صد و ده - تو رو خدا میبینید دنیا برعکس شده یکی هم باید به سیاه سوخته تقلب برسونه! با الهام و آرش از در سالن ورودی دانشگاه خارج شده و گرمای اوایل تیر ماه به صورتمان سیلی زد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و تقریبا دو ساعت تمام در جلسهی آزمون نشسته بودیم، آنقدر کوییز تغذیه سخت گرفته شده بود که مجبور شدیم تا پایان تایم آزمون در جلسه حضور داشته تا شاید با کمک امدادهای الهی از پس پاس کردنش بر بیاییم. خدا را شکر که همگی در یک کلاس برای امتحان جمع بودیم و من با هم فکری با الهام توانستم از افتادن نجات پیدا کنم و حسن که شانس اینبارش از ما کلی با فاصله نشسته بود، فقط از دور شاهد این هم فکری بوده و چیز مناسبی عایدش نشد. او که زودتر از ما از در خارج شد و با چهرهای شاکی کنار در مقابل فضای سبز محوطه ایستاده با حرص مرا زیر نظر گرفت. - اولا ادبت بیشتر بود موقع خروج یه تعارف به خانما میزدی حسن! از متلک من کفری شده و بدون جواب به این حرفم کنایهی دیگری زد. - معلومه دیگه کل حواسش گرم نامزد بازیشه دیگه وقت درس خوندن نداره که! با کلافگی چشم چرخاندم الهام زیر- زیرکی میخندید ولی آرش با تفکر لبهایش را به چنگ گرفته میفشرد و به طرز دقیقی روی حسن زوم کرده بود. - اوف! خدایی خیلی سخت بود ولی فکر کنم از سر گذروندیم! الهام با همان خندهی روی لبش این حرف را زد و آرش با همان ژست مذکور کمی سرش را تکان داد. من با همان لحن مسخرهآمیز رو به حسن کردم. - حسن غمت نباشه استاد مولوی هوات رو داره! استاد مولوی واحد تغذیه را این ترم با ما گذراند و مثل خود حسن شخصیت طنازی داشت و در کلاسهایش با وجود حسن بسیار خوش میگذشت فقط این آزمون آخری تمام آن خوشیها را یک جا از دماغمان در آورد! هنوز هم با نگاهی شاکی بدون ردی از شوخی به من چپ- چپ نگاه میکرد که الهام با نگاه به پشت سر من با ملایمت لب زد. - ملودی پوریا اومده دنبالت؟! سر آرش هم به همان سمت چرخید ولی من به عکسالعمل حسن چشم دوختم که بیتفاوت از شنیدن این خبر همچنان روی من قفل بود. صدای سلام بلند بالای پوریا از پشت سرم شنیده شد و به سمتش کامل بدن چرخاندم و باعث قطع اتصال نگاه حسن شدم. - سلام خبر نداده بودی؟! تیشرت سفید سادهاش دقیقا مانند یکی از تیشرتهای روزبه بود و با یادآوریاش لبخندم پهنتر شد. - خواستم غافلگیرت کنم دیگه! به رویم با لبی کج شده چشمک زد. با پسرها دست داد ولی با آرش بیشتر حال و احوال کرد. - خوبه نگفتی مچت رو بگیرم! سر هر چهار نفرمان با بهت به سمت حسن چرخید و با قلدری دستش را در شلوار جینش کرده ما را مینگریست. - ملودی چیزی واسه مچگیری نداره شما که باید توی این سالای رفاقت بیشتر از من واقف باشی بهش! لحن پوریا کاملا خصمانه شد و هنوز به چرت و پرتها و شوخیهای حسن عادت نکرده و شاید دلش نمیخواست آنها را شوخی در نظر بگیرد. صدای بلند بر منکرش لعنت آرش انگار باعث از بین رفتن لحظهای این خفقان شد. دیگر ماندن بیشتر را جایز ندانستم و با خداحافظی با بچهها همراه با پوریا به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم. - زیادی دیگه داره پرروبازی در میاره دفعهی بعدی اینقدر خونسرد جوابش رو نمیدم! پلک بسته پوف کشیدم و همانطور قدمزنان بدون نگاه به رویش جواب دادم. - واقعا منظوری نداره تو به دل نگیر! به ضرب ایستاد مرا هم به توقف کامل وا داشت و به سمت خود کامل گرداند. - چون واسه تو مهمه کاریش ندارم و گرنه خوشم نمیاد دائم مثل کنه چسبیده بهت! این حد از حساسیت را از او انتظار نداشتم. معراج همان زمان دوستیمان هم کاملا ارتباط من و حسن را پذیرفته بود، شاید چون شاگردش بود و به اخلاقیاتش آگاهی داشت و باید به پوریا حق میدادم. نگاه خاصش رویم قفل شده بود که با چشم گرداندن به محوطه از زیر بار شماتت چشمانش در حال فرار بودم. - ما فقط توی دانشگاهه که کنار همیم که اونم بعد اتمام دانشگاه به حداقل میرسه، ولی دوست داشتم رابطهی بهتری باهاش داشتی! - از ارتباط با الهام و آرش بیرون اینجا هم مشکلی نمیبینم، ولی با ایشون که خودش مسئله داره. نگذاشتم با بیعدالتی در برابر حسن به سخنانش ادامه دهد آن را قطع کرده و به چشمانش خیره شدم. - نگفتی سوپرایزت چی هست؟! انگار جواب داد که گرفتگی صورتش باز شده، لبخند به لبانش باز گشت و با هدایت من به سمت ماشین گفت: - سوپرایز رو که نباید گفت باید با چشم خودت ببینیش! داخل یک شهرک باصفا شده و بعد طی مسافتی که چشمان من به محوطهی گل کاری شده و پر درخت آنجا با شعف چرخ میخورد، نزدیک به یک مجتمع بزرگ ماشین را متوقف کرد. بعد از پارک کامل ماشین در را باز کرده و خارج شدم و به نمای گرانیتی ساختمان که زیر نور آفتاب تابستانی داغ میدرخشید خیره ماندم. به سمتم نزدیک شد و مرا با خود به داخل مجتمع کشاند. وارد یک لابی بزرگ و بسیار تمیز شدیم که کف سرامیکی آن از تمیزی و نو بودن برق میزد. از کنار جایگاه نگهبانی که گذشتیم ک پوریا برای مرد جوان پشت استیشن سر تکان داد و او هم با خوشرویی سلام کرد. تا به سمت آسانسور مرا نزدیک کرد، ایستادم و او را به طبع برای توقف کردن وا داشتم. - اینجا کجاست پوریا؟! دکمهی آسانسور را فشار داده با باز شدن دربش مرا داخلش کشاند و طبقهی هشت را فشار داد. - همش مال شماست خانم! در فاصلهی کوتاه با من ایستاده و با نگاه خاصش کل صورتم را نوازش داد. با باز شدن در آسانسور چشم از چشمان حیرانم گرفته و با هم از آن خارج شدیم. مجتمعی پانزده طبقه بود و در هر طبقه هم چهار واحد وجود داشت. کنار در بزرگ قهوهای رنگی که ضد سرقت بود و پلاک رویش واحد سی را نشان میداد توقف کرده و در آن را با کلید باز کرد. من هنوز باور نداشتم که پوریا بتواند همچین خانهای را برایمان فراهم کند و با دیدن صورت متعجب من با خالی کردن نفسش پلکی زده ک آستین لباسم را کشید و مرا وارد ساختمان کرد. با بستن در بدنم به سمت ورودی آپارتمان چرخید و یک سالن دلباز بسیار بزرگ با پنجرههایی قدی که نور زیادی را به داخل هدایت میکرد جلوی چشمانم آشکار شد. خانهای نوساز و با نمایی از کاغذ دیواریهای طرحدار که برای یک عروس و داماد بسیار برازنده به نظر میرسید. بعد از چرخی که دور سالن زدم به سمتش چرخیدم و دستش را روی اپن آشپزخانه گذاشته با شعف مرا نگاه میکرد. - اجارهش کردی دیگه نه؟! یک ابرویش را به حال اخم درهم کرده لبش را به حالت پوزخند کج کرد. - قراره سند شش دانگش به نام خانم آذرفر بخوره! اجاره چه حرفیه؟! با دودلی فاصلهام را با او به حداقل رسانده و از بازوی آویزانش گرفتم. - پولش زیاد میشه چرا اینکار رو کردی توی این وضعیت؟! با آرامش پلک زده دستش به سمت سرم دراز شد. مقنعه را از سرم در آورد و روی اپن گذاشت و لحنش را به شوخی تغییر داد. - از این خونه بهتر لیاقت توئه عمارت پادشاهی باید! چشمانم درون چشمانش که خیرهی موهایم بود به جستجو پرداخت. با دیدن چشمان سوالیام لبخند زد. - پدرت هم کمک کرد، ولی بعدا که وضعم خوب شد از خجالتش در میام. اصلا تعجب نکردم حتی فکر میکردم کل هزینهی آپارتمان را به عنوان جهیزیه پرداخت کند. - خب حتما به عنوان هدیه اینکار رو کرده اگه بهش برگردونی ناراحت میشه! بدون عکسالعملی برای این سخنم سوال دیگری پرسید. - کی برای سند زدن وقت داری؟! از این فاصلهی اندک ضربان تند قلبش را احساس میکردم قلب خود من هم بالای هزار میزد. - سه دانگ- سه دانگ رو قبول میکنم! تموم زندگیمون باید اینجوری پیش بره مساوی و در موازات هم! لبخندش عمیقتر شده وچشمان مشتاقش مجدد روی موهای رها شده از چنگال کش درون دستانش نشست. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 17 (ویرایش شده) #پارت صد و یازده - آخ پام درد گرفت! روی سکوی سالن نشسته و مچ پایم را به زحمت از زیر دامن توردار در آورده مشت مال دادم. پوریا در آن شلوغی و سروصدا و تاریکی و روشنی سالن به دلیل رقص نور متوجهی نبودم در کنارش شده و خود را به من نزدیک کرد. جوانان با چه شور و حالی آن وسط به شادی و پایکوبی پرداخته و از این دنیا جدا بودند. به سمتم کمرش را خم و در گوشم صدایش را بلند کرد. - گفتم پاشنههای این کفش خیلی بلنده اذیت میشی! به چشمانش خصمانه نگاه کرده با گرفتن کراواتش از برخاستن دوباره ممانعت به عمل آوردم. - تقصیر توئه که یک متر و نود قد داری من بدبخت کوتوله مجبور شدم با این بیصاحبا جبران کوتاهیم رو کنم! با کمکش از روی سکو بلند شدم. خدایی با پوشیدن این کفشهای بیست سانتی، تفاوت قدی را به حداقل رسانده و باید تا پایان مراسم عروسی تحمل میکردم. روی صورتم لب زد. - عوضش خوشگلی تو رو هیچکی نداره! خوب بود که آرایش صورتم را پسندیده و در کل مراسم این را بارها ابراز کرد اصلا اینکه همسرت با دیدن چهرهات هیجانزده شود، برای یک خانم از نان شب هم واجبتر است. با پایان گرفتن آهنگ شاد چراغهای سالن نیز روشن شده و دختر و پسرهای وسط سالن با زدن دست و سوت سر جایشان برگشتند. دیجی از آهنگ مخصوص عروس و داماد پرده برداری کرده و آه من بدبخت را در آورد که باید در حضور این همه چشم در وسط سالن با پاهایی دردناک داماد را همراهی کنم. کاش میشد به گونهای از شر این کفشها خلاص میشدم. با شروع آهنگ پوریا مرا به وسط سالن کشاند و با ریزش گلوله برفهای تزیینی و دود سفید هیجان بالا گرفت. گلولههای برفی در این فصل تابستان تناقض جالبی با آب و هوای بیرون داشت ولی هوای مطبوع سالن و تشویق حضار مرا برای ادامه انگیزهای تازه داد، مخصوصا که داماد با نگاه خاصش که متلاطم از انواع احساسات بود که چند تایی هم از نظر من همچنان ناشناخته بود مرا به دور خودش میچرخاند. با پایان این ملودی آهنگ بعدی برای کل زوجهای سالن نواخته شد و من آرش و الهام را نیز در کنار هم با فاصله از خودمان دیدم؛ ولی همانند تمامی ساعات جشن حضور حسن محو و کم بود. چشمانم که به دور سالن چرخید به روی معراج افتاد که کنار ستون بزرگ سالن تکیه داده و با ذوق مرا مینگریست. استپ کردم و پوریا نیز همراه با من ایستاد. - برم پیش داییم؟! در گوشش این را گفتم و او هم با لبخند سرش را تکان داد. از گوشهی دامنم گرفته. به سمت معراج رفتم و درست مقابلش ایستادم. نگاه تحسینگرش با انرژی بیشتر روی صورتم چرخید. به سمتش نزدیکتر شده و در گوشش پچ زدم. - استاد افتخار نمیدی من رو همراهی کنی؟! تا صورتم را کمی فاصله دادم چشم غرهاش را زد که امشب هم بینصیب نمانم؛ ولی من با بغض خندیدم و با دیدن حال دگرگونم به سمتم فاصله را به صفر رسانید. در همان گوشهی سالن به آرامی مرا تکان داد. با چشمانی پر شده خیره به چشمان غمگینش شدم و با جویدن پوست داخل دهانم خود را برای فرونپاشی کنترل کردم. سرش به سمت گوشم پایین آمد. - بغض نکن جون دلم! کاش امر نمیکرد چون بدتر شد و من با هق سرم را مخفی کردم. با آهی تلخ دستش را روی موهای شنیون شدهام گذاشت، آنقدر بلند شده بود که آرایشگر توانست آن را با مدل به بالا ببندد. همین آرایش متفاوت موهایم چشمان روزبه را نیز برق انداخت و بارها در طول مراسم این مورد را ابراز کرد. صدایش مثل یک ملودی آرام در گوشهایم پخش شد، مثل لالایی مادرانه دلنشین بود و میتوانست به راحتی تن خستهی مرا به خوابی بیدغدغه بکشاند. - میدونی که چقدر دوست دارم ملودی! پس خوشبخت شو! جای منم خوشبخت شو! دیگر کنترل اشکها از دستم خارج شد سر بلند کردم. - اینجوری نگو معراج! ایستاد و رد اشک روی گونهام را با انگشتانش پاک کرد، با چشمانی مقتدر صدای محکمش را به گوشم رساند. - آخرین باری باشه که گریه کردی! اگه بعد از این گریه کردی فقط از سر ذوق باشه خب؟! چه میتوانستم بگویم جز اینکه با تایید حرفش خیالش را از بابتمان راحت کنم. - مژگان فهمید امشب عروسیته خیلی گریه کرد ازم خواهش کرد بهت بگم چقدر بابت ازدواجت خوشحاله، خیلی دوست داشت میتونست تصویری باهات صحبت کنه! لجم گرفت ابروهایم را درهم کشیدم. - اون واسم هیچ جایگاهی نداره، اصلا دلم نمیخواد صداش رو هم بشنوم! لحنم به شدت توهینآمیز بود ولی دست خودم نبود، گمان نکنم هیچگاه قلبم با خواهر او صاف شود. ناراحت شد ولی کوتاه آمد و با بستن آرام چشمانش به من هم آرامش داد. با کلامی به شدت دلنشین در گوشم زمزمه کرد. - ولی همیشه قلب داییت میمونی ملودی! خوب است که او را داشتم و او هم از ماندن درکنارم حرف میزد. معراج وزنهی سنگین زندگی من بود که اگر نباشد و پشت من خالی میماند. او را برای یک عمر زندگیام میخواستم تا هر جا کم آورده به بنبست خوردم و با پرواز به سویش از غصههایم بکاهم. واقعا هم درد و هم درمان من بود! - حسن چرا نیستی؟! بعد از خوشوبش با دوستان عمه بهی هنگام عبور از گوشهی سالن به سمت جایگاه او را کنار ستون خفت کردم. دکمههای پیراهن سفیدش را تا نزدیکی سینهاش باز کرده و کراوات سورمهایش را بهصورت شل بسته بود. نمیدانم سر کت بینوایش چه آورده بود که فقط همان اول مجلس در تنش دیدم. بدون جواب به سوال من غرزنان پرسید. - شام رو کی میدن بابا؟ روده کوچیکه بزرگه رو خورد! از کراوات آویزانش گرفته سرش را به سمتم خم کردم و در چشمان قرمز خمارش خیره شدم. - باز تو چی کوفت کردی؟! نزدیکی صورتم با دقت بیشتری به آرایش نشانده شده به رویم نگاه کرد. - هر چی هم خورده باشم اونقدری حواسم جمعه که بفهمم سیاه سوخته امشب خوشگل شده! بالاخره او هم لبانش به تعریف از من گشوده شد. کل مراسم منتظر بودم که این قفل دهانش باز شده و زیبایی عروس را تحسین کند. - اون که معلوم بود، ولی ماشالله بعدش یادت نره! با لودگی دهان کج کرد. - ماشالاه چشم نخوری ایشالاه! هر- هر خندید که باعث نگاه چپ- چپ من به رویش شد. کراوات را رها کرده کمی فاصله گرفتم. - یادم میمونه عروسیم نرقصیدیا عروسیت جبران میکنم! دست به سینه شده و چشم به دور سالن چرخاند. - هنوز هیچی نشده دوماد رو فراری دادی؟! - به همین خیال باش رفته پیش دوستای دانشگاش. من هم مثل خودش دست به سینه شده لجوجانه ادامه دادم. - انگار گشنگی زیاد بهت فشار آورده داری چرت میگی! سرش را سمتم خم کرد و با منظور لب زد. - خیلی! از افکار پلید و منظور مورددار پشتش کاملا آگاه بودم که به سمت نزدیکترین میز سمتمان خم شده، موزی از روی آن برداشتم و به دهانش نزدیک کردم. - پس فعلا این رو بخور تا شام بیارن! موز را که جلوی صورتش دید خندهاش گرفت و با یک حرکت از دستم قاپید. - حیف موز دوست ندارم. به اطرافش مجدد نگاه چرخاند، موسیقی آرامی در حال پخش بود و مهمانها به آرامی در جایگاهشان با هم اختلاط میکردند. مسئولین پذیرایی در حال اتمام میز تشریفات و چیدمان غذاها برای صرف شام عروسی بودند. دختر جوانی که یکی از همین کارکنان بخش پذیرایی تالار بود، بعد از گذاشتن ظروف دسر در حال گذشتن از کنار ما بود که با سد راه قرار گرفتن حسن از حرکت باز ماند و با تعجب به چهرهی شیطان او خیره شد. - خانوم خوشگله اسمتون چیه؟! وای دوباره عوضی بازیهایش را شروع کرد. در جایم جابهجا شده و دست روی چانه گذاشتم تا به لبانم اجازهی پیشروی ندهم. - مهشید! طفلک چه مظلوم اسمش را به زبان آورد. بیشتر به صورت معصومش خیره شد و با بدجنسی گفت: - زودتر بساط شام رو آماده کن دیگه مهشید جون اسمت قشنگ خودت قشنگ حیفه این وسط چشم گشنه به روت بیفته! صورت دخترک از شرم سرخ شد و من با حرص به بازویش کوبیدم. - حیا کن پسر اذیتش نکن! نیمرخ جذابش را به سمتم کامل چرخاند و در حالیکه بازویش را میمالید نق زد. - خوب نیست عروس این همه وحشی باشه؟! چشم غره به چشمانش رفتم. - ولش کن بذار بره! حسن دوباره به سمت دختر صورت چرخاند و به چهرهی خجالتزدهاش خیره شد. - کاریش ندارم که میخواستم بهش موز بدم! بعد سرش را تکان داد و با شیطنت گفت: - موز دوست داری مهشیدجون؟! دخترک بیچاره برای اینکه از دستش خلاص شود سریع و محکم سر تکان داد. - بله خیلی! حسن خندید و موز را به سمت صورتش پایین آورد:. - موز هم شما رو خیلی دوست داره! دختر موز را از دستش گرفت و از کنارش گذشت هنوز فاصلهاش زیاد نشده بود که به سمتمان برگشت و بلند گفت: - ولی شما رو دوست نداره! قاه- قاه خندیدم وقتی چهرهی پوکر حسن به دختر را دیدم. او هم به من لبخندی زد و از ما دورتر شد. من همچنان میخندیدم که آرش و الهام هم قدم با یکدیگر به سمتمان آمدند. - باز چی شده قیافهی حسن این شکلیه و تو هم در حال غش رفتن؟! به آرش نگاه کردم و با همان تهمانده از خنده گفتم: - یه دختر فسقلی از پس این جونور براومد بالاخره خیلی حال کردم. حرص حسن زیادی در آمد که پررویی کرد. - هنوز اصلی کاریشون مونده ولی! خب مرا کامل خفه کرد و چهرهی الهام هم از خجالت و فشار خنده سرخ شد. خدا را شکر که پوریا نبود و آرش بود که محکم به پشتش کوبیده توبیخش کند. - خجالت بکش عوضی! ولی با پق خندهای که حسن زد و باز این ویروس خندهاش به همگان سرایت کرد و هر چهار نفر به قهقهه افتادیم. با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند تفاوت قدیمان بیشتر شده بود. من با دلتنگی زود هنگامی که به جانم نشسته بود، سرم را پایین گرفته و نگاهش میکردم و او با سری بالا گرفته با چشمانی متلاطم به چشمان آمادهی بارشم مینگریست. - روزبه به این طرز نگاهت ادامه بدی چشمای من رو هم گریون میکنی! تک نگاهی به پوریا که کنارم مقابل در خروجی ایستاده و با سکوت به تهریشش دست میکشید، انداخت و با صدای گرفته از بغض گفت: - خیلی از آبجی ما مراقبت کن این نور چشم همهست. سد مقاومتی من شکسته شده، قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین چکید و باعث شد با نگاهی قدردان خیرهاش بمانم. پوریا لبخند غمناکی زد ولی با لحنی محکم پاسخش را داد. - مطمئن باش نور چشم منم هست! مثل چشمام میبینمش! به سمت نیم رخ پوریا کامل رخ گرداندم و لبخندی ملایم لبهایم را زینت داد. در ساعات پایانی شب زیر نگاههای خیس خانوادهام با بوسیدن دستان پر محبت باباجون برای شروع یک زندگی تازه به خانهی بخت رفتم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 26 (ویرایش شده) #پارت صد و دوازده هشت ماه بعد: در تراس را به آرامی باز کردم. پوریا پشت به ساختمان به لبهی سنگی تراس تکیه داده و با بالا تنهای برهنه یک بازویش را به دیوار کناریاش چسبانده بود. آتش قرمز سیگارش مانند نوری کم سو در آن تاریکی شب میدرخشید. با وجود هوای بهاری اوایل اردیبهشت این تایم شب هوا خنک و نسیمی ملایم میوزید؛ ولی میدانستم که این خنکی تاثیری در کم کردن حرارت تنش نخواهد داشت. پاورچین- پاورچین به او نزدیک شده قصد غافلگیر کردنش را داشتم که زرنگی کرد و فهمید. به سمتم چرخید و با بیرون راندن دود از دهانش با تعجب پرسید. - نخوابیده بودی مگه؟! موی مزاحم جلوی صورتم را که بر اثر نسیم چون شلاق به گونهام کوبیده میشد و با دست به پشت گوش هدایت کردم و با چشمک نیشخند زدم. - الکی خودم رو به خواب زدم تا بیام اینجا مچت رو بگیرم! نگاهی به تاب و شلوارک مشکی در تنم انداخت و با تکان اندک سرش، زیر نگاه پرسشگرم تهماندهی سیگارش را روی دیوار تراس فشرد و خاموش کرد. - یه دفعه دلم خواست! فاصله را با قدمی دیگر به صفر رسانده و به چشمان سرخش خیره شدم. - برات خوب نیست قول داده بودی کم بکشی! پوزخندی محو کنار لبش جا خوش کرد ک با انگشت اشاره به تیغهی بینیام ضربهی آرامی زد. - کم میکشم دیگه! با برانداز مجدد اندامم شاکی گفت: - با این یه ذره پارچهی تنت میای بیرون مریض میشی! شکایتش دلیلی بر کوتاه آمدن و بیخیالیام نشد. - امروز توی کارخونه هم کلافه بودی اصلا این حال میشی فرت و فرت سیگار میکشی. چشمان سرخش را از روی دقت ریز کرده و خیرگی نگاهش را بیشتر کرد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره رفت. - چقدر تو تمداری لاوندر! روبه چشمانش خندیدم. - یعنی طعم دارم نه؟! او هم با لبخند سر تکان داد. - یعنی شیرینی مثل قند! ابرو بالا انداخته و جدی شدم. - ولی دلیل نمیشه به من نگی چرا از اون موقع که پیش بابام حرف دادن وکالت بهت توی کارخونه رو زدم حالت دگرگون شده؟! با کف دست داغش روی تهریشش دست کشید و صورتش از آنچه که بود محزونتر شد. - هنوز هشت ماه از عروسیمون نگذشته که من رو بردی توی کارخونهات کردی مدیر کنترل کیفیتش و حالا میخوای وکالت تام هم بدی بابات حق نداره فکر ناجور کنه؟! - خب میفهمه که بدجور مخ دخترش رو زدی دیگه! خندهی پر شیطنتم را با گذاشتن انگشتش روی لب بست و باعث بسته شدن پلکهایم شد. - لازم نبود اینقدر تند پیش بری در ضمن عمه بهیت هم اونجا یکی از سهامداران اصلیه و باید در جریان باشه! چشمانم را با لذت به رویش باز کردم. نمیخواست قبول کند با پشتکار و حس مسئولیتی که در این مدت از خود نشان داده بود، چگونه مورد تایید کل خانوادهام قرار گرفته و من از بابت اینکه او را وارد کارخانه کردم چقدر راضی هستم؛ چون با کمرنگ شدن حضور بابا هرگز نمیتوانستم به این خوبی از پس ادارهی کارخانه بر بیایم. - اتفاقا واسه همون به بابا جریان رو گفتم، چون از طرف اونا تصمیمات من در مورد شرایط کارخونه مورد تاییده و هر چند عمه هم هدفش پیشرفت و ادارهی بدون مشکل کارخونهست و هیچ مشکلی با سمتهای تو توش نداره خیالت راحت! سرمای نیمهشب لرز به جانم انداخت به سمت داخل خانه قدم برداشتم و او را نیز با خود کشاندم. - در ضمن آقای خونه شمایی باید کار من سبکتر باشه، واسه کارای کارخونه بهتره دستت آزادتر باشه تا معاون تنبل کارخونه هم وقت آزاد بیشتری داشته باشه. با وارد شدنمان به داخل اتاق خواب در تراس را بست، ولی همچنان فاصلهاش را با من زیاد نکرد. - باشه عجله نکن! رفتیم خونه ویلایی در موردش باهاشون مشورت میکنیم تا اونا هم کاملا از زیر و بم علت تصمیمت مطلع بشن. او را به سمت تخت هدایت کرده و هر دو کنار هم دراز کشیدیم. - امروز دکتر مطیع به گوشیت زنگ زد واسه بازدید رفته بودی داخل بخش مونتاژ با خودت نبرده بودی. سرش به سمتم چرخیده در تاریکی و روشنی اتاق نگاهم را شکار کرد. چشم در چشمش به همان آرامی ادامه دادم. - من جوابش رو دادم گفت دیروز باهاش وقت مشاوره داشتی ولی نرفتی! سعی کرد همچنان خونسرد پاسخ مرا دهد. - ملودی هیچ دکتری نمیتونه به من کمک کنه من باید خودم حالم رو روبه راه کنم. - این دلشورههای یهویی که میفته به جونت و منقلبت میکنه من رو نگران میکنه پوریا! بالاخره هر مشکلی چاره داره و باید درمان شی! ابرو در هم کشیده اخم کرد. در این مدت به خودم ثابت شده که هر بار با این اخمهایش چهار ستون تنم لرزیده و کسی تا به حال با این جدیت مرا از اخمهایش نترسانده بود. - یعنی تو راضی میشی مثل دیوونهها مشت- مشت قرص ببندن به خیکم و ده تا عوارض دیگه بیفته به جونم! چرا نمیپذیرفت که تنها حفظ سلامتیاش برای من از هر چیزی مهمتر است. با التماس لب بغضآلودم را باز کردم. - تو که حالت رو نمیبینی اون موقعها؟ من شاهدشم و بند دلم پاره میشه واست. ازشنیدن لحنم کوتاه آمده اخمهایش را گشود و با خاموش کردن آباژور کنار پاتختی اتاق را به تاریکی محض کشانید. - از عوارض همون کمای کوفتیه! بیخود نگران نباش این مشکلم رفته- رفته خوب میشه. وقتی با فرد مورد نظرت زیر یک سقف زندگی میکنی، تازه متوجهی خیلی از اخلاقیات نهفته در وجودش میشوی. بر عکس چیزی که در دوران نامزدی فکر میکردم این اخلاقهای متولد خرداد ماهیها نبود که گریبانگیرش بود؛ بلکه مشکلش ریشهی روحی و روانی داشت. به خودم قبولانده بودم که آدم مودی و چند شخصیتیست ولی اصلا اینگونه خود را نشان نداد اتفاقا اگر این اضطراب بیموقع که همراه با وسواس شدید به جانش مینشست و مخصوصا نزدیک به غروب آفتاب بیشتر خود را نشان میداد درمان میشد شخصیتی کاملا پایدار و به شدت خلاق و مسئولیتپذیر داشت که خیال آدم را در زندگی کنارش راحت میکرد. بارها در طول روز به مادرش زنگ میزد و حداقل یکبار هم شده به ملاقاتش میرفت. در برابر او به شدت وسواس گونه حساسیت داشت که من بارها از او خواستم در ساختمان مسکونی خودمان برای مادرش هم واحدی در نظر بگیریم که با بودنش در نزدیکیمان این حجم دلهره و تشویشش کاسته شود؛ اما نمیپذیرفت و خود مادرش را بهانه میکرد که زندگی در آن ساختمان قدیمی را به این خانههای آپارتمانی ترجیح میدهد و مخالف تغییر روند زندگیاش است. خلاصه با وجودی که مشکل خاصی بینمان دیده نمیشد ولی ته دل من به طور نامحسوسی احساس عدم امنیت از این بیمشکلی را داشت و هنوز هم بعضی اوقات از طرز رفتار و نگاهش دچار سردرگمی میشدم. با وجودی که در زندگی زناشوییمان آدمی پرحرارت و بامحبت نشان میداد ولی من همچنان آن عشقی که باید از جانبش دریافت میشد را حس نمیکردم. چیزی این وسط کم بود! @nazi nima @Nihan ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 26 (ویرایش شده) #پارت صد و سیزده در داخل اتاقم در کارخانه به لیست آزمایشات کنترل کیفیت نگاه میکردم که با یادآوری دیدار دیروزم با افراد خانواده در خانه ویلایی آهی کشیده و به پشتی صندلیام تکیه دادم. یک دستم به حالت تردید روی چانهام قرار گرفت و دست دیگرم روی برگه به حالت ضرب نشست انگار با کوبیدن به روی برگهها قصد آرام کردن احساسات طغیان شده در وجودم را داشتم. نگاههای مشکوک روزبه هنوز هم در نظرم تازه بود اصلا از پیشنهادی که در مورد پوریا دادم استقبال نکرد و طوری مرا با سکوت مینگریست که انگار انتظار چنین مرد ذلیل بودن را از من نداشته. باباجون هم بر خلاف عقیدهای که داشتم زیاد خود را متمایل نشان نداد؛ ولی کاملا هم مخالفت نکرد تنها عمه بهی و بابا بودند که مشتاق به حرفهایم گوش دادند و نظرات مثبتی را هم ایراد کردند. واقعیتش با دیدن عکسالعمل باباجون و روزبه به حرف پوریا پی بردم که اصرار داشت به این زودی تصمیمم را علنی نکنم و چه خوب که عاقلانه رفتار کرده و در این دیدار او را همراه خودم نیاورده بودم. دوست نداشتم کوچکترین تردید خانوادهام را در این مورد شاهد باشد، چون به اخلاقیات خیلی حساسش واقف بودم. دست خودم نبود که مدام این تفکر در ذهنم جولان داده و مغزم را میخورد که روزبه در برابر پوریا گارد مخصوصی را از همان اول بسته و به او حسادت میکند. اصلا برخلاف رفتار صمیمانهاش با معراج این حس را با پوریا برقرار نکرد و با او همچنان محتاطانه برخورد میکرد. صدای ضربه به در مرا از اوهام و خیالات در آورده، بلند بفرمایید را به زبان آوردم. خانم اسلامی منشی شرکت وارد شده با چند برگه درون دستش به سمتم آمد. - آقای آذرفر حضور ندارن خانم مهندس بیزحمت این برگهها رو شما امضا بفرمایید. در حالی که برگهها را از دستان دراز کردهاش میگرفتم با ابروهایی درهم از ندانستن به رویش گفتم: - کجا رفتن؟! خانم اسلامی عینک طبی دور مشکیاش را روی بینی تنظیم کرد و لبخند زد. - با مهندس جم وقت ملاقات داشتن دو ساعتی هست که رفتن. سرم را به تایید تکان داده، مشغول بررسی درخواستها شدم. مهندس جم از شرکای کاری کارخانه بود که هر چند هفته با بابا در کارخانهی خودش جلسه میگذاشت. - مهندس جاوید اتاقشون هستن؟! برگههای امضا شده را به سمتش دراز کردم. - خیر ایشون هم واسه بازدید رفتن خط تولید. با لبخند پلک زده خسته نباشید را به زبان آوردم که او هم متقابلا پاسخگو شده و از اتاق خارج شد. با صدای مجدد ضربات در موبایلم هم به صدا در آمد و نام معراج رویش چشمک زد. با اجازهی ورودم آقا صمد با سینی چای و قندانش وارد شده و به سمتم آمد و من با لبخندی حاکی از تشکر بر لب تماس را پاسخ دادم. - به- به! آفتاب از کدوم طرف در اومده استاد به شاگرد بدش زنگ زده! آقا صمد بعد از گذاشتن فنجان و قندان با تکان سر به عنوان احترام از اتاق خارج شد. میتوانستم چشم غرهی معراج را از پشت گوشی نیز مشاهده کنم ولی وقتی تن صدایش را نگران به گوشهایم رسانید و با اضطراب کمر صاف کردم. - سلام دایی! میتونی همین الان بیای خونهام؟! - معراج چیزی شده؟ صدات چرا این جوریه؟! سرفهای کاملا ساختگی زد و سعی کرد خود را آرام نشان دهد از این دوگانگیاش دلشوره بیشتر به جانم نشست؛ چون معراج همیشه با آرامش من از این اخلاقیات لاپوشونی کردن نداشت. - طوری نشده ملودی! فقط بیا ببینمت حضوری میگم. دیگر ماندن را جایز ندانسته و از روی صندلی خود را کندم و با برداشتن کیفم از روی میز در گوشی لب زدم. - دارم میام معراج! با خروج از اتاق چشمی در سالن چرخانده، رو به خانم اسلامی که کنار کمد در حال بایگانی پوشهها بود تاکیدی لب زدم. - من جایی کار دارم خانم اسلامی دیگه بر نمیگردم تا پایان ساعت حواستون باشه! با خداحافظی از او به سمت خروجی پا تند کردم. وقتی در واحد معراج باز شد و روزبه را پشت در دیدم، یک لحظه شک و نگرانی توامان به جانم حمله کرد. خود را به درون آپارتمان پرتاب کرده با چشمانی چهار تا شده و تقریبا فریاد زدم. - داییم کوش روزبه؟! طفلک دستانش را به حالت تسلیم بالا آورده با ترس جواب داد. - خوف نکن دختر! استاد داخل اتاقش داره تلفنی صحبت میکنه! هوفی کشیده چپ- چپ نگاهش کردم. - کوفت ترسوندیم! نیشخند مسخرهای کنار لبش جا خوش کرد و به آرامی در را بست. به سمتش نزدیکتر شده و با تشر انگشتم را به روی بینیاش کوباندم. - تو اینجا چیکار میکنی پسر؟! مرا با خود به داخل سالن کشاند برعکس همیشه تیشرت سفید درون تنش چروک بود و صورتش حالتی از دلنگرانی داشت. - بشین تا برات بگم! مقنعه را از سر کنده و روی دستهی مبل انداختم و رویش نشستم. منتظر به روزبه که چند قدم جلوتر از من کنار میز این پا و آن پا میشد و با تعجب نگاه کردم، انگار زبانش برای گفتن کلام نمیچرخید. قبل از شروع اعتراض من معراج وارد سالن شده با تیپ بیرونیاش مرا شگفت زده کرد. از جا بلند شدم که او به نزدیکیام رسید و لبخندی به زور به روی لبانش نشاند. - خوش اومدی عزیزم! به چشمانش خیره شدم. - بیرون بودی یا داری میری؟! با چشمانم لباس تنش را اشاره زدم و با آرامشی که کاملا ساختگی به چشمانم خورد مرا دعوت به نشستن کرد. با وجودی که سعی در پنهان کردنش داشت کاملا تشویش را از حرکاتش مشاهده میکردم. من سر جایم قرار گرفتم؛ ولی او هم کنار روزبه ایستاد و بعد از گذاشتن دستش درون جیب شلوارش نگاهی نگران به او انداخت. - میگین چی شده یا میخواید من رو زهر ترک کنید؟ - موضوع وکالتت به پوریا جدیه دایی؟! مردمک چشمانم به روی او و روزبه چرخ خورد پس ماجرای نارضایتی دیروز روزبه همچنان ادامه داشت که به خانهی دایی من هم کشیده شده بود. از او انتظار این حد از مخالفت و جبهه گیری در برابر پوریا را نداشتم و با حرص دست به سینه شده با چشمانی شاکی او را زیر نگاههای تحقیرآمیزم قرار دادم. - فکر نمیکردم توی اون خانواده تو یه نفر در مورد این مسئله این همه مقاومت نشون بدی پسر! تو که همیشه دم از بیاهمیتی مال و اموال عمه بهی میزدی الان سهم مامانت واست با ارزش شده! انتظار این برخورد و کلمات را از جانبم نداشت که با دلخوری چشمانش را بست و شکستن قلبش را هم میتوانستم حس کنم ولی به خود حق دادم. - بهتره قبل از اینکه با ناداوری در مورد روزبه نظر بدی بیشتر در مورد عواقب تصمیمت فکر کنی عزیزم! خب عزیزم کشدار معراج کاملا نشان داد که از لحن گفتمان من ناخشنود است، ولی ذرهای از موقعیتم عقبنشینی نکردم. - از دیروز که این آقا پیشنهاد من رو شنیدن و از این رو به اون رو شدن انتظار دارین چه فکری در موردش بکنم؟! همچنان محق و طلبکارانه هر دویشان را زیر نظر داشتم. حتی خود معراج هم از همان اول در برابر پوریا دوستانه برخورد نکرد و حد و مرزی خاص برایش قائل بود. - باید بگم تصمیمت خیلی غیرمنطقی هست و نباید به این زودی و بیفکر به زبون بیاریش! از جا به ضرب بلند شدم. - این کاملا تصمیم شخصیه داییجان و دلیلی برای توضیح بیشتر واسه شما نمیبینم که اون هم قطعا واسه ادارهی بهتره کارخونهست، چون پوریا نشون داده توی این مورد شایستگی لازمش رو داره! با همان ژست قلدری که دلخوری هم در کنارش عجین شده بود و قصد برداشتن مقنعهام را داشتم تا زودتر آنجا را ترک کنم که دستان معراج مانعم شده و مرا کنار خود روی مبل نشاند. دندان به هم سابیده و نگاهش کردم که با حیرت چشمانش را سرخ و غمگین دیدم. روزبه با کشیدن آهی تلخ روی مبل تکنفره جای گرفت و با غم دست به صورتش کشید. چشمانم دوباره روی صورت نگران معراج نشست. - بگین چیشده که شما دوتا این همه آشفتهاین؟ این ربطی به تصمیم من واسه وکالت دادن نداره! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 26 (ویرایش شده) #پارت صد و چهارده معراج با همان حالت آشفتهاش دستی به موهای پریشانش کشید، عجیب اینکه حالت موهای لختمان هم شبیه هم بود که با هیچ صراطی مستقیم نمیشد. - روزبه دیشب مسئلهای رو واسم باز کرد که باعث شد، روی تحقیقاتی که قبلا در مورد مادر پوریا داشتم تمرکز کنم. یکی از آشناهام توی کلانتری نزدیک خونهی مادریش مشغول به کاره و وقتی دیشب موضوع رو بهش گفتم قول داد پروندهشون رو از توی بایگانی خارج کنه و متاسفانه اطلاعات خوبی بهم نداد. کلافه و گیج شدم و از صحبتهایش که پر از یاس و ناامیدی بود چیزی سر در نمیآوردم. به سمت روزبه نگاه چرخانده و نالهوار گفتم: - تو چی میدونی روزبه؟! چشمان غمگینش را به من دوخت و با صدایی که با درد و به زور از گلویش خارج میشد لب باز کرد. - الان یک هفتهست که مخم ترکیده ولی چون مطمئن به چیزی نبودم و ربطشون به هم رو نمیفهمیدم فقط توی دل خودم ریختم؛ اما دیروز که اومدی و پیشنهاد وکالتت به پوریا رو دادی دلشورهی کل عالم ریخت توی تنم. دمای بدنم از ترس و دلهره به شدت افت کرد و با عجز نالیدم. - درست حرف میزنی یا نه؟! از جا بلند شد و به سمتم آمد کنار پایم چمباتمه زده و نگاه مایوس و یخزدهاش را به چشمان هراسانم دوخت. صدای تنفس ناآرام معراج کنار گوشم به اضطراب درونیام میافزود. - یک هفته پیش با دوستم واسه خرید وسایل کوهنوردی رفته بودیم بازار مرکز شهر که قیمتاش از همه جا مناسبتره. وسطای بازار بودیم که متوجه شد یکی از خریداش توی مغازه جا مونده از من خواست همون جا منتظرش باشم که بره و زود برگرده. چند دقیقه بعد از داخل یکی از کافههای بازار پوریا رو همراه با اشکان دیدم که از اونجا خارج شدن. خیلی تعجب کردم که چطوری اینا هم رو میشناسن؟! خودم رو یه گوشه مخفی کردم و دیدم که یه مقدار با هم مشاجره کردن و بعد هر کدوم از یه سمتی رفتن. اونقدر مغزم درگیر شد که از همراهی بچهها واسه رفتن به کوه خودداری کردم. نمیتونستم بفهمم که این دوتا واسه چی باید با هم آشنایی داشته باشن و جر و بحثشون در مورد چی هست؟! باورم نمیشد و از آن بدتر چنگالهای شک و بدگمانی درست گوش کردن و عاقلانه درک کردن را از من ربوده بود. کنترل خود را از دست دادم و با خشم بر سرش فریاد کشیدم. - چه چرت و پرتی میگی پسر؟! درسته که ازش خوشت نمیاد ولی این چسبوندنش به پسر عمومون خیلی دیگه مسخرهست! به سرعت گوشیاش را از جیب شلوار پارچهایش بیرون کشید و با باز کردن قفل و رفتن به گالری آن را مقابل صورتم گرفت. - حق داری قبول نکنی اونقدر واسه خودمم عجیب بود که ازشون عکس انداختم تا بعدا هم نگاه کنم ببینم درست دیدم یا نه! گوشی را از دستش قاپیده جلوی چشمانم گرفتم. درست میگفت حقیقتا من اشکان را زیاد ندیده بودم؛ ولی نگاه خصمانهی آن روزش در خانه ویلایی که ویلچر پدرش را میکشید هنوز در نظرم تازه بود. خودش بود در کنار پوریا که با صورتی درهم و دستانی که انگار به نشانهی اعتراض تکان داده ایستاده بود. رمق از بدنم رفته با بیحسی به سمت معراج چرخیدم. ولو شدن روزبه روی زمین را نیز از گوشهی چشم دیدم، انگار جان او هم با دادن این پیام از بدنش رخت بر بسته بود. معراج با دیدن چشمان سوالیام پی به درخواست من برای رازگشایی این قضیه را برد که مستاصل شروع به توضیح دادن کرد. - وقتی دیشب روزبه پیشنهاد تو و چیزی که دیده بود رو به من گفت یک لحظه یاد روز تحقیقاتم افتادم. وقتی توی کلانتری دوستم رو دیدم و ازش در مورد پوریا پرسیدم که پروندهی خاصی نداشته باشه فامیلیش براش آشنا اومد. توی سیستم که زد گفت پدرش چند مورد شکایت به خاطر بدهی داشته توی سالای قبل، ولی مورد جدید مادرش بوده که چند وقت پیش به علت شکایت شخصی ازش یک شب بازداشت بوده و بعد از اینجا به دادسرا و بعد زندان منتقل شده. اون روز پیگیری بیشتر نکردم و همون حرف تو رو بابت اینکه به علت بدهیهای پدرش به زندان افتاده، باور کردم ولی با تماسی که دیشب با دوستم داشتم و خواستم برام علت اصلی افتادن زندان مادرش رو در بیاره و جوابی که الان فرستاد ربطش به خونوادهی عموت معلوم شد. این حجم از اطلاعات را گنجایش نداشتم و با همان گیجی پلک زدم. - چه ربطی معراج؟! - انگار مادر پوریا عموت رو توی ساختمان نوسازی که همون حوالی خونهشون بوده، از پلهها پرت کرده پایین و باعث فلج شدنش شده و با شکایت عموت یه مدت افتاده زندان و بعد هم دوباره با رضایتش از زندان در اومده. من از صبح با دوستم چند جا مراجعه کردیم تا اطلاعات درست دستمون برسه و همین الان صحت این اطلاعات رو با آشناش توی دادستانی تایید کرد. بیجان کمر به پشتی مبل کوباندم و از لای پلک نیمه بازم صورت درهم روزبه که بر خلاف پریدگی رنگ همیشگیاش اینبار سرخ بود را مشاهده کردم. نمیدانم چیزی را که لب زدم شنید یا نه که بیشتر برافروخته شد. - چه بلایی سرم اومده روزبه؟! معراج ولی سعی داشت با مدیریت شرایط بحرانی طبق روال اخلاقیات همیشگیاش مرا از این حد ناامیدی نجات دهد. - دایی هنوز چیزی معلوم نیست باید بیشتر تحقیق کنیم ببینیم قضیه چی بوده و چرا به تو رسیده؟! فقط ازت میخوام فعلا دست نگهداری و کار اضافهای انجام ندی تا شک و شبههها حل بشه شاید هم یه سوءتفاهم ساده باشه که. سرم که به ضرب به سمتش چرخید باعث سکوت و ادامه ندادن کلامش شد. چشمان حیرانم که با اندوه به نگاه سیاهش التماس میکرد که امید واهی ندهد باعث پر شدن چشمانش شد. از معراج بعید بود که اینگونه چشمانش تر شود و انگار حال و روز من وخیمتر از چیزی بود که انتظار داشت. تمامی بدنم انگار در زیر یک تریلی سنگین در حال له شدن بود که حتی صدای خورد شدن استخوانهایم را نیز میشنیدم. متاسفانه نمیتوانستم به خود دلداری الکی بدهم، چون ایمان داشتم این آشنایی ناگهانی و رسیدن سریع به ازدواج قطعا دلیل بزرگتری از دوست داشتن داشت که از فردی چون پوریا که هنوز زخم خوردهی عشق گذشتهاش بود و خاطراتش را نیز از یاد نبرده دور از ذهن نبود. - ملودی گوشیت رو جواب بده نباید اون رو به خودت مشکوک کنی؟ در اتاق خواب معراج روی تختش دراز کشیده و بازویم را روی چشمانم قرار داده بودم. هوا گرگ و میش و وضعیت اتاق در حالت نیمه تاریک بود. بازویم را که از روی چشمانم برداشتم، دست دراز شدهاش را مقابل صورتم دیدم که با اصرار موبایل را تکان میداد. ویبرهی بیصدای گوشی اعصابم را متشنجتر کرد که با اخم روی تخت نشستم که با رد شدن تماس و خاموشی موبایل هوفی دلسردانه کشید و کنارم نشست. - چرا اینقدر عجولی دختر؟! گفتم صبر داشته باش ته و توش رو در بیاریم بعد. - مهم اینه چیزی رو از من مخفی کرده بعدش که قصدش چی بوده واسم ارزشی نداره! موبایل را دوباره به سمتم گرفت و با آرامش گفت: - بگو حال داییم بد بود اومدم پیشش شب هم بر میگردی خونهات تا من کم- کم سر در بیارم اینجا چه خبره؟ سعی کردم بدون لجباری به حرفهایش گوش دهم و مانند اول آشناییمان که مدام اصرار داشت عجله نکنم، ایندفعه نیز با بیفکریهایم مسئلهی جدیدی درست نکنم. تا گوشی را از دستش گرفتم خشنود از جا بلند شد و به قصد ترک اتاق به سمت در رفت. - روزبه رفت؟ کنار درب نیمه باز اتاق ایستاد و سر به تایید تکان داد. با گرفتن شمارهی پوریا با بوق اول صدای نگرانش با فریاد به گوشم نشست. - بالاخره اون ماسماسکت رو جواب دادی! گلویم زخم برنده داشت وقتی آب دهانم را قورت دادم. - پیش داییم هستم یه ذره حالش خوب نیست. این اطلاعات باعث آرامش و تحلیل رفتن تن صدایش نشد و طلبکارانهتر غرید. - حال دایی عزیزتر از جانت باعث نمیشه این همه ساعت من رو بیخبر بذاری نهایتش یه پیامک خشک و خالی بود. سعی کردم خونسردیام را حفظ کنم که پلکهایم را به آرامی بستم. - دستم بند بوده پوریا! الان آزاد شدم گوشیم رو برداشتم و دیدم سایلنت بوده. - بمون همون جا میام دنبالت. سریع مخالفت کردم اصلا دلم نمیخواست در حال حاضر با معراج روبه رو شود. از دایی جوانم خجالت میکشیدم که چنین سرنوشتی را برای خودم رقم زده بودم. - نه ماشین دارم خودم یک ساعت دیگه خونهام. حال صدایش رنگ آرامش گرفته حتی مهربانی هم به آن اضافه شد. - استاد الان چطوره اگه احتیاجی به من یا دکتر داره واسش مهیا کنم؟ - نه بهتره منم الان حاضر میشم و میام خونه. اینکه یک ساعت من به دو ساعت رسید و در تاریکی کامل هوا وارد آپارتمان شدم بماند، اینکه سعی کردم در برابرش خوددار باشم و کلامی حتی به متلک از دهانم خارج نشود، سختتر از هر کار مشکلی برایم در جهان بود. سریع خود را به تخت رسانده و به خواب زدم تا زیر نگاههای مشکوکش به اقرار نیافتم. چقدر فضای خانه و تختخواب مشترکمان در نظرم مسموم میآمد. با غم و اشک سرم را زیر پتو مخفی کردم و میدانستم تا صبح خوابی به چشمانم گذر نخواهد کرد. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 29 (ویرایش شده) #پارت صد و پانزده روز جمعه و تعطیلی بود و من کل شب را با حالی خراب چشم بر هم نزده بودم؛ اما اصلا توان بلند شدن از جایم را نداشتم. از آن مهمتر اینکه دلم نمیخواست با پوریا چشم در چشم شوم. دو ساعت پیش که از رختخواب دل کند و احتمالا برای گرفتن دوش وارد حمام شد را متوجه شدم، ولی از بعد آن که به کجا رفته و چه میکند، بیخبر بودم. پتو به ناگه از روی صورتم کنار رفت و چشمان تیرهی خندانش به رویم درخشید. موهای نمدارش ناهماهنگ به روی پیشانی ریخته و از تمیزی برق میزد. نگاه مات مردهام به روی چشمانش قفل بود که چگونه آدمی که اینگونه پرشور و دوستانه مرا مینگرد، توانسته فریبم دهد؟! کف دو دستش را دو طرف بازویم گذاشت و سرش را به سمت صورتم بیشتر خم کرد، انگار انرژی پایین نگاهم را دریافت کرد که در نیمهی راه از هدف درون سرش پشیمان شد و لبخند از لبانش پر کشید. - دیشب خوب نخوابیدی انگار چشات چرا قرمزه؟! نگاه حیرانش در مردمک غلطانم در اشک و خون چپ و راست شد و با نشنیدن جوابی از سمتم دوباره لحن طنز همراه با هیجان به صدایش بخشید. - هر چند تو دیشب به من محل ندادی و پشتت رو کردی بهم و خوابیدی، ولی پاشو ببین چه صبحونهی شاهانهای واست ساختم روز جمعهای البته که دیگه نزدیکه ظهره روله! بدون منتظر بودن از واکنش من از شانههایم گرفته مرا بلند کرد و نشاند. توان و حس از بدنم رفته بود که بدون مقاومت تنها نگاهش میکردم. همراه خود مرا به داخل آشپزخانه کشانید. با چشمانی حسرتبار به چشمانش خیره شدم باورش برایم غیر ممکن بود که این آدم قصد خاصی از ازدواج با من داشته باشد؛ اما حرفهای معراج چون خوره مغزم را میجوید و جای امیدواری برایمان نمیگذاشت. چند قدم نرسیده به میز داخل آشپزخانه نوع نگاهم نگرانش کرد و ایستاد و با شک چشمانم را زیرورو کرد. - قربون چشای غصهدارت چیشده اینطوری نگام میکنی؟! بدون حرف و به آرامی از او فاصله گرفتم و چند گام به جلو برداشتم. به میز نگاهی گذرا انداختم بوی نان سنگک تازه خامه عسل و چای که بخارش هنوز از فنجان به بالا متصاعد میشد لبخند غمگینی به روی لبم نشاند. دستم را به نرمی گرفت دست یخ زدهام در گرمای عظیم دستش فرو رفت. دو آدم متفاوت از هر نظر بودیم که در این مدت از تفاوتهای شخصی اخلاقی و جسمی در کنار هم لذت برده بودیم. این تفاوتها بر عکس بعضی زوجین که باعث اختلاف بینشان میشد، در من و او زیبا و دوست داشتنی جلوه کرده بود. قبل از زدن حرف دیگری از جانبش موبایلش که روی میز بود به صدا در آمد که باعث شد مرا رها کرده و برای برداشتن گوشی به میز نزدیکتر شود. با دیدن صفحهی گوشی بدون پاسخ دادن به سمت من برگشت و با قرار دادن دستانش به روی شانهها و هل دادنم به جلو مرا روی صندلی نشاند. - تا تو شروع میکنی من این رو جواب بدم واجبه! از آشپزخانه خارج شد در حالی که هنوز موبایلش زنگ میخورد. بیحوصله به میز صبحانه چشم چرخاندم، اصلا اشتهایی برای خوردن این صبحانهی مفصل نداشتم. چند دقیقه نگذشته بود که لباس پوشیده و سراسیمه وارد آشپزخانه شد و روبه من گفت: - ملودی کاری برام پیش اومده باید برم بیرون! تو صبحونهت رو بخور زودی برمیگردم. بدون انتظار برای پاسخی از جانبم به همان سرعت از آشپزخانه خارج شد. تعلل را جایز ندانسته از جا پریدم از کنار ورودی آشپزخانه او را که به نزدیکی درب خروجی رسیده، سوییچش را از جاکلیدی روی دیوار با عجله برداشت و سپس خارج شد را تماشا کردم. بعد از بسته شدن در سریع داخل اتاق پریده و دستیترین مانتو و شلوارم را به تن کشیدم و با برداشتن شال و کیفم از درون کمد از اتاق و در آخر از آپارتمان خارج شدم. وقتی به آسانسور رسیدم تازه به همکف رسیده بود. با عجله دکمه را فشار داده و تا رسیدنش به طبقهیمان با استرس لبانم را جویدم. بعد از خروج از آسانسور با سرعت به سمت بیرون لابی دویدم که باعث نگاه مشکوک نگهبان پشت استیشن شد. خدا را شکر کردم که دیشب بر اثر عجله و بیحوصلگی ماشین را داخل پارکینگ نبرده و در همان حیاط مجتمع پارک کرده بودم. تا من سوار ماشین شدم اتومبیل پوریا از سمت پایین ساختمان از داخل پارکینگ خارج شد و به سمت خروجی شهرک به سرعت پیش رفتو با فاصلهای مطمئن از او شروع به تعقیبش کردم. عصبیتر از قبل شدم، از اینکه در عمرم فکر نمیکردم مثل هنرپیشههایی که داخل سریالها برای باز کردن مچ همسرانشان دست به تعقیب نامحسوس میزدند، من نیز به این عمل مجبور شوم. پشت سر هم پلک میفشردم تا قادر به کنترل این فشار زیاد به ذهن و قلبم شوم. خوشبختانه به خاطر روز تعطیلی از ترافیک شهری خبری نبود. بعد از گذشتن از چند خیابان به قسمت بالایی شهر رسیدیم و بعد داخل خیابانی عریض که ساختمانهایی ویلایی و بسیار بزرگ داشت شدیم. پس از طی چند صد متر از خیابان نزدیک به یک ساختمان با دیوارهایی پهن و حصار کشیده متوقف شد. سرعتم را از همان فاصله با او کم کردم. هر دو طرف جاده درخت کاری شده و محلهای باصفا و دنج به نظر میرسید. با همان عجلهی هنگام خروج از خانه و از ماشینش پیاده شد و به سمت درب بزرگ آهنین خانه دوید و با فشردن زنگ و چند ثانیه انتظار با باز شدن در خود را به داخلش پرتاب کرد. ماشین را نزدیکتر آورده سمت مخالف او پارک کردم. تا به جلوی ساختمان نگاه انداختم ماشین بابا جون را هم تشخیص دادم که با فاصلهای دورتر از ساختمان گوشهی خیابان پارک شده بود. از شدت تعجب ابروهایم بالا پرید. اینجا خانهی چه کسی بود که جز پوریا باباجون من هم آدرسش را بلد بوده و الان در آنجا حضور داشت؟! در خیابان خلوت پشه هم پر نمیزد. از ماشین پیاده شده و به سمت ساختمان قدم برداشتم، تا به درب طلایی رنگ آهنیاش رسیدم متوجه شدم که در نیمه باز باقی مانده. احتمالا عجلهی پوریا برای داخل شدن به ساختمان باعث این بیتوجهی شده بود. به آرامی در را باز کردم و صدای غژ آن وهم را به جانم انداخت. حیاطی بزرگ و سرسبز با باغچههای پر از درخت و گل و گیاه به روی چشمانم نمودار شد، ولی هیچ آدمی را در آن نزدیکی مشاهده نکردم. در را با همان آهستگی بستم و به سمت جلو گام برداشتم. بعد از طی مسافت حیاط ساختمان اصلی که با دو پلهی بزرگ از حیاط جدا شده بود جلوی دیدگانم نفش بست. درب بزرگ ورودی ساختمان که از چوبی نخودی رنگ با طرحهای حیوانات رویش منقش شده بود هم به همان حالت نیمه باز بود. به در نزدیک شده و با باز کردنش وارد یک راهروی کوچک شدم که روبه رویش یک در دو دهنهی تمام شیشهای بود. از همانجا داخل ساختمان دیده میشد. خود را نامحسوس به کنجترین گوشهی راهرو و نزدیک به درب شیشهای رساندم. سرم را خم کردم و از لای در بازش چهرهی آشنایانم را دیدم. روبه روی پلکان چوبی بزرگی که طبقهی پایین را به بالا متصل میکرد، عمو باربد روی ویلچر نشسته و با طلبکاری به باباجون که درست مقابلش ایستاده بود نگاه میکرد. اندام باباجون پشت به من بود و چهرهاش مشخص نبود. کنار باربد پسرش اشکان که او هم با همان ژست و قیافه دست در جیبهای شلوارش کرده بود ایستاده و دو طرف بابا جون هم اندام روزبه و معراج را تشخیص دادم. ضربان قلبم بالا رفته بدنم به عرق نشست. چه حادثهای در حال وقوع بود؟! پوریا به سمت عمویم نزدیک شد و گفت: - کور خوندین که همه تقصیرها رو بندازین گردن من! باربد به سمتش که نزدیک به اشکان ایستاده بود، صندلیاش را چرخاند و از بابا جون فاصله گرفت. صدایش پر حرص به روی پوریا بلند شد. - مگه دروغ گفتم که تو واسه آزادی مامانجونت از بند زندان این نقشه رو کشیدی که کارخونه رو از چنگ اون دختر در بیاری تا بتونی بدهی مادرت به من رو پرداخت کنی! من بهت مهلت یک ساله داده بودم، ولی تو انگار بهت زیادی خوش گذشته و یادت رفته که قرارمون چی بوده؟ معراج قدمی جلو گذاشت ولی باباجون از بازویش گرفت؛ اما نعرهی خشمگینش به سمت پوریا بلند شد. - چقدر پست فطرتی پسر! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 30 (ویرایش شده) #پارت صد و شانزده پوریا به سمت باباجون و معراج نزدیک شد و با صورتی به شدت آشفته فریاد زد. - دروغ میگه آقا بزرگ! درست که من توی پرداخت بدهیم به ایشون وا مونده بودم، ولی بابت رضایتش از مادرم از من پول نخواست. بعد از بهبودی نسبیش از اشکان خواست من رو بیاره پیشش و بهم گفت تنها راهی که میتونم مادر مریضم رو از زندان نجات بدم اینه که به حرفاش گوش بدم. گفت باید هر طور شده دل نوهی این خونواده رو به دست بیارم و خودم رو به اون کارخونه برسونم. آقا بزرگ باربد فقط کارخونه رو میخواست و از من میخواست با گرفتن وکالت از ملودی بتونم سهمی که شما به اسم اون کردید رو از چنگش در بیارم و بکنم به اسم اون ولی من نتونستم. بعد ازدواج با ملودی عاشقش شدم و نتونستم این نامردی رو در حقش بکنم. صدای سیلی که معراج به گوشش کوبید مرا در جایم پراند. لعنت به این کارخانه که برای داشتنش عمویم زندگی مرا به بازی گرفته بود. چشمانم میخروشید و آدمهای جلوی چشمانم را تار میدیدم که هر کدام به گونهای چون اسپند در جایشان به پرش افتاده بودند. از در شیشهای گذشته و وارد سالن شدم، کنار گلدان بزرگی که همان ابتدای سالن در گوشهای بود ایستاده و خود را استتار کردم هر چند که همهی افراد در حال حاضر پشت به من بوده یا به دلیل جو خفقان حاضر در سالن اصلا متوجهی حضورم نمیشدند. - از بس احمقی پسر نفهم! اگه زودتر قال این قضیه رو کنده بودی این گند بالا نمیومد و مادرت رو دوباره پشت میلهها نمیدیدی. باربد با فریادی حاکی از خشم و نافرجامی نقشههایش این را به صورت پوریا توف کرد و با همان غرور کاذبش به سمت بالابر کنار پلکان چوبی، ویلچرش را چرخاند. صدای دردمند باباجون لحظهای او را متوقف کرد. - تو چقدر پستی پسر که به خاطر چیزی که ازش ذرهای سهم نداری به این دختر طفل معصوم هم رحم نکردی. باربد نگاهی حاکی از بیاهمیتی و خونسرد به باباجون انداخت و ویلچر را وارد بالابر کرد و با زدن دکمهای بالابر حرکت کرده و بالای پلکان توقف کرد. ویلچر را به نزدیکی پلکان چرخاند و ایستاد و با تکبر از آن بالا رو به بابا جونم صدا بلند کرد. - من از همه توی اون کارخونه بیشتر سهم دارم آقا بزرگ و سهمی که به زور ازم گرفتی و به چنگ گرفتنم که شده ازت پس میگیریم در ضمن خودت بهتر میدونی که ارزش اونجا واسهی من از دختر بهروز خیلی خیلی بیشتره! باباجون ناگهان از جا پرید و با وجود مشکل در حرکت عصایش را زمین انداخت و پلهها را با سرعت بالا رفت. دهانم از حیرت باز ماند انگار که عصبانیت آنی قدرت مضاعف به او بخشید که حتی توان پاهایش را دو صد چندان کرد. تا به بالای پلکان چوبی رسید، من نیز بیاختیار از لبهی گلدان به وسط سالن کشیده شدم. یقهی پیراهن باربد را به چنگ کشید که او از صندلی چرخدارش مقداری فاصله گرفت. فریاد بلند بابا جون روی صورت حیران و ترسیدهی باربد نشست. - پسر احمق دختر بهروز؟! اگه خوب به اون روزات برگردی یادت میفته که تو خودت این دختر رو توی تنبون مژگان بدبخت زن سرایدارمون انداختی! کل زندگی و کارخونهام رو به اون دختر مادر مرده بدم بازم کمه! چی؟! من پس افتادهی عموی بیهمه چیزم بودم و نمیدانستم چرا؟!چطور همچنین چیزی ممکن است؟ صدای جیغ بلندم که گویی سالها در گلو با فشار زندانی بوده از اسارت در آمد و سر همگی افراد در سالن به سمتم چرخید. - چی میگی باباجون؟! زلزله اتفاق افتاد! نه آن زمین لرزهای که ناشی از انرژیهای تخلیه شدهی زمین است زمین لرزهای که در خانوادهی به ظاهر آرام و متشخص ما به وقوع پیوست. نگاه شکزدهی باباجون که اصلا انتظار دیدار مرا در آن زمان و مکان نداشت به روی چشمانم قفل شد. بعد انگار مغزش نتوانست این لحظه را پردازش کند و به قلب دستور ایست داد. با شدت باربد را به روی ویلچر رها کرده کوباند و خودش کنار پلکان آوار شد. شدت ضربه به حدی بود که کنترل ویلچر از دست باربد خارج و با شتاب همراه با ویلچر از بالای پلکان به پایین پرتاب شد درست در نزدیکی من با کمر به زمین برخورد کرد و ویلچرش هم در فاصلهی کمی از او نزدیک به پلکان سرنگون شد. چشمان حیرانش روی نگاه زخمی و اشکآلود من نشست، دهانش برای گفتن کلامی باز شد ولی بدون زدن حرفی به همان حالت نیمهباز مانده، خون از دهانش به بیرون جاری و مردمکش ثابت شد. در چشمانش مرگ فریاد میزد. به نظرم شکنجهای در دنیا بدتر از تکرار وجود ندارد. اینکه یک صحنهی تلخ یا حادثهای غمگین و وحشتناک مدام در ذهن و جلوی چشمان آدم تکرار شود. عذابی که با هر بار مرور آن حوادث چون پردهی سینما جلوی دیدگانم پخش میشد بسیار سخت و طاقتفرسا در نظرم بود. آن لحظه که قلب بابا جون طاقت پی بردن من به اصل و نسبم را نبرده و با رها کردن باربد، کمرش به دیوار کناری پلکان برخورد کرد و بیحال روی زمین پخش شد. باربد با وضعیت اسفناکی از پلهها سقوط کرد و به زمین سالن اصابت کرد سرش به عقب برگشته و پاهای بیحسش جلوی بدن مچاله شد. مردمک چشمانش به سمت نگاه متعجب من به بالا پرید و با نگاهی مسخ شده و شوکه از چیزی که در لحظهی آخر متوجه شده بود، روی چشمان گریانم ثابت ماند. اشکان به سمت جنازهی پدرش پریده کنارش ولو شد و دو دستی بر سرش کوبید. معراج قبل از حرکت اضافی پوریا به سمتم او را به عقب راند و خودش مرا در آغوش گرفته با دستانش سرم را در قفسهی سینهاش مخفی کرد. لحظهی آخر صدای فریاد بلند آقاجون گفتن روزبه را شنیدم و قدمهای بلندش که پلهها را برای رسیدن به باباجون بالا میرفت. صدای آمبولانس با آن آژیر تکرارشونده در گوشهایم پخش شد. - نه! خدا! روی تختخواب هین کشان نشستم و سر دردناکم را با دستانم استتار کردم. چراغ اتاق با شتاب روشن شده و از تاریکی نجات پیدا کرد. دستان معراج شانههایم را در برگرفت و حضورش را در نزدیکیام احساس کردم. - نترس ملودی! من اینجام! کابوس دیدی عزیزم! سرم را بالا گرفته در روشنی اتاق به چشمان سرخ غمگینش چشم دوختم. ریزش اشکها صورت نگرانش را بهصورت تار در دیدگانم به تصویر میکشید. موهای پریشان روی پیشانی و لبهای خشکش نشان میداد که چقدر در طی این ساعات گذشته رنج زیادی را متحمل شده و از همه بدتر دیدن بدبختی جگر گوشهاش که از روی بدشانسی بیش از اندازه دوستش داشت. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در مِی 31 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 31 (ویرایش شده) #پارت صد و هفده - معراج من خیلی بدبختم نه؟! چشمانش را با درد فشرد و مرا به آغوشش دعوت کرد دستش روی سرم نشست و موهایم را نوازش کرد. - اینطوری نگو عزیزم! تیشرتش را به چنگ کشیده و سرم را بیشتر به سینهاش فشردم. چرا اشکها به اندازهی اپسیلونی از غم درونم کم نمیکرد؟! - قول داده بودم بهت خوشبخت شم اینجوری؟! با این انتخاب چشم بسته و اشتباه مثل دختر بچههای نفهم زندگیم رو نابود کردم. سرم را بالا گرفته و به چشمان سرخش خیره شدم. چقدر حال او اسفناک به نظرم رسید و بیشتر دلم برای او سوخت. انگشت اشارهاش روی گونهام را به بازی گرفته اشکها را زدود. با هقی دردناک ادامه دادم. - تو از منم بدبختتری معراج! اینکه سرنوشت، من رو انداخت سر راهت که هر بار به طریقی به خاطر من عذاب بکشی! لبهای داغش پیشانیام را هدف قرار داد و با بوسهای گرم به رویش مهر زد. - تو بهترین اتفاق زندگیم هستی ملودی! به خاطر داشتنت از سرنوشتم راضیم ولی به خاطر دردی که تو داری میکشی، الان قدرت این رو دارم که یه دنیا رو به آتیش بکشم. - خواهرزادهی بدبختت غیر تو هیچ جای امنی نداره معراج! تو تنها آدم واقعی و درست زندگی منی! با دادن قرص آرامش بخش دیگری مرا مجبور به استراحت دوباره کرد و تا قبل از اطمینان از اینکه به خواب رفتهام ترکم نکرد. چه روز جمعهی دردناکی را امروز سپری کردم. چند مدل حقیقت محض به وجودم کوبیده شد و مرا از عالم بیخبری و نادانی جدا ساخت. در بیمارستان تا زمانیکه وضعیت باباجون به حالت استیبل در نیامد مثل مرغ پرکنده پشت سیسی یو جان به سر شدم. لحظات اولیهی ورود حتی مجبور به دادن شوک و احیای قلبیاش شدند و خدا به ما رحم کرد که قلبش طاقت آورده و مجدد برگشت. چند ساعتی طول کشید تا سطح هوشیاریاش کمی بالا رفت و پزشک کشیش خاطر نشانمان کرد که خطر از سر گذشته. در بیمارستان بلوایی برپا بود. عمه بهی مامانجون مامان گلی و بابا با اطلاعات دست و پا شکستهای که روزبه بهشان داده بود، به بیمارستان آمده و شروع به مرثیه سرایی و عزاداری کردند. نمیدانستند این میان غصهی کدام عزیزشان را بخورند؟! باباجون که با آن حال نزار گوشهی سیسی یو افتاده بود، یا برای باربد که در جا ضربه مغزی شده و فوت کرد، یا نوهی بینوایشان که مانند مسخ شدهها از ماجراهایی آگاه شده بود که چون درختی خشکیده، شوکه به آنها خیره مانده بود و تنها نگاهشان میکرد. از پوریا خبری نبود و نمیدانم وجود نحسش را در کدام گوشهای مخفی کرده بود. بعد از وضعیت استیبل باباجون معراج با اصرار مرا که دیگر در آستانهی فروپاشی بودم به اورژانس برد و زیر سرم و آرام بخش قرار گرفتم. به شدت افت فشار پیدا کرده و رنگ به صورتم نمانده بود. بعد از اتمام سرم و تزریقات که یک لحظه هم از کنارم فاصله نگرفت مرا ترخیص کرد و با خود به خانهاش آورد. حال در این ساعت که به بامداد نزدیک میشدیم و در سالن خانهاش سروصدا شنیده و باعث شد چشم باز کنم. اتاق خواب از نور کم جانی که از لای پرده به زور سرک میکشید اندکی روشن شده بود. همانطور درازکش که پتو را تا زیر گلویم کشیده بودم و با حرکت مردمک به ساعت دیواری مقابلم نگاه کردم که نزدیک به شش صبح را نشان میداد. پتو را کنار زده و در جا نشستم سرم گیج خورد و تیر کشید. آخ گویان دستم را روی شقیقه قرار داده کمی سرم به پایین متمایل شد ولی با شنیدن صدای فریاد گونهی معراج مجدد صاف نشستم. - توجیه نکنید جناب بهروز خان! بلایی که شما سر خواهر من آوردین و اون بدبخت از ترس آبروش تا الان خفه خون گرفته با هیچ کلامی قابل توجیه شدن نیست! بیچاره خواهر معراج مژگان مادر بینوای من که تمامی کاسه کوزهها سرش شکسته شد و مظلومترین فرد این ماجرا بود. دلم تاب بیتابی معراج را نیاورد و باوجود سرگیجه و حالت تهوع به سختی از رختخواب دل کندم. تلو خوران به درب بستهی اتاق نزدیک شده، بازش کردم و خود را به داخل راهرو هل دادم. با کمک گرفتن از دیوار خود را روی سرامیک کشان- کشان تا سالن هدایت کردم. معراج تکیه داده به دیوار کوتاه اپن آشپزخانه و با کمری تا شده شقیقهاش را با دست میمالید و بابا روی مبل کنار تیوی خمیده نشسته و هر دو دستش را روی سرش گذاشته بود. با اندوه از حال نابسامان دو مرد محبوب زندگیام کمرم را به دیوار چسباندم و دستانم بیرمق از دو طرف آویزان ماند. - حال باباجون چطوره؟! با شنیدن صدایم سر بابا به ضرب به سمتم بالا آمد و با دیدنم در گوشهی خانه از جا بلند شد. معراج ولی زودتر خود را به من رساند و با گرفتن بازویم مرا به سمت مبل تک نفرهی نزدیک به من کشانده رویش نشاند. - چرا با این حالت پا شدی دایی؟ چشمان دردناکم را به رویش انداختم. واقعا جانی در بدنم باقی نمانده بود. - معراج اول صبحی عصبی نشو بسه دیروز هر چی کشیدیم! حضور بابا را هم در پشت سرم احساس کردم و دستش که روی موهایم نشست و بعد بوسهای که به رویش زد. - حال باباجون بهتره دخترم نگران نباش! سرم به سمتش چرخید. با دیدن چهرهی آشفتهاش به مغزم خطور کرد که انگار در یک روز به اندازهی چند سال پیر شده بود ولی نتوانستم جلوی زخم زبانم را بگیرم. - اگه هنوز چیز دیگهای هم در مورد گذشتهی من وجود داره رو کن آقا بهروز!خسته شدم که قطره چکونی واقعیت زندگیم رو به زور از دهنتون کشیدم بیرون! بابا آهی تلخ کشید و به سمت جلوی پاهایم بدنش را کشید، چمباتمه زده روی زانوانش خم شد و دستان بیحس مرا به دست گرفت و فشرد. - اگه نگفتیم واسه این بود که توف سر بالا میشد دخترم! و گرنه کاری که باربد کرده با هیچ حرفی قابل جبران نیست. اون زمان مجبور شدیم روش سرپوش بذاریم تا آبروی همه حفظ بشه و الان من پیش تو و داییت اینجور سرافکنده باشم. چشمان پر خونش از اشک و غم به سمت معراج و من چرخی خورد. معراج با ابروانی گره خورده دست مشت کردهاش را دور دهان گرفت و چرخی دور خود زد. حرص و عصیان همراه با غیرت و تعصب از وجودش چکه میکرد ولی سعی داشت همچنان خوددار بوده و احترام پدرم را حفظ کند. - کاش به جای اینکار به مژگان کمک میکردین بچه رو سقط کنه تا هم آبرویی ریخته نمیشد و هم من از این سرنوشت لاکردار راحت میشدم. با غم مرا به آغوشش کشید و صدای گریهاش در گوشم پخش شد. نگاه اشکیام روی معراج افتاد که وسط سالن ایستاده و با درد و سوز نگاهم میکرد. - ملودی فعلا پیش من میمونه آقا بهروز!میبینین که حالش طوری نیست که بتونه جو خونوادهی شما رو تحمل کنه و در ضمن اون کارخونه و اون پسره پوریا ذرهای برای من اهمیت نداره وقتی خواهرزادهام رو اینطوری جون به سر میبینم! جالب بود که بابا در آن ساعات اولیهی صبح برای بردن من به خانهاش آمده بود که داییام این اجازه را به او نداد و او هم بدون مخالفت و سرزنشی پذیرفت و بعد از دقایقی با همان آشفتگی و شرمندگی خانه را ترک کرد. خانه! واقعا بیخانمان شده بودم. دختر تا زمانیکه ازدواج نکرده خانهی پدری را خانهی خود میداند و من در حال حاضر از خانهای که نصفش برای پوریا بود، آنقدر متنفر بودم که دیگر آنجا را خانهی خود نمیدانستم، حتی برای برداشتن لوازم شخصیام هم بدانجا مراجعت نکردم و بعد از گذشت یک روز دیگر که شرایط جسمانیام بهتر شد و با پیشنهاد معراج و تمایل خودم برای دیدار با مژگان به اهواز سفر کردیم. وقتی در فرودگاه شهید مدنی اهواز، هواپیما روی زمین نشست و من قدم بر زمین آبا و اجدادیام گذاشتم، تازه متوجه شدم که میتوان در اوج ناامیدی و غم چگونه به آرامش رسید. من با طرد کردن مادر واقعیام نیمی از وجودم را به انزوا کشانده بودم و حال با قبول دیدارش آن قسمت را از خشم و کینه رها کرده بودم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژوئن 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 1 (ویرایش شده) #پارت صد و هجده بعد از سوار شدن به تاکسی مخصوص فرودگاه، معراج که کنار من در صندلی عقب نشسته بود روبه راننده آدرس داد. - محلهی گلستان میریم جناب! آقای راننده با سیمای تیرهی جنوبیاش لبخند گرمی به ما زد به سمت جلو صورتش را چرخاند و شروع به حرکت کرد. - اون روز شما چطوری با هم توی خونهی باربد جمع بودین؟! معراج صورتش را به سمتم گرداند و به چشمان پرسشگرم خیره شد. دستم را که روی زانویم گذاشته بودم، به نرمی گرفت و لب زد. - بهتره فراموشش کنی اون روز رو! سریع سر به مخالفت به چپ و راست تکان داده چشم از نگاهش بر نداشتم. - نه میخوام بدونم! ولی او هوفی آرام کشید و سرش را به جلو چرخاند، حس کردم از رد چشمان ملتمسم فرار کرد. - صبح همون روز رفتم کلانتری پیش دوستم تونسته بود واسم اطلاعات رو کتبی در بیاره و وقتی خوندم چند ماه بعد از حادثهی سقوط با رضایت شخص باربد مادر پوریا از زندان آزاد شده، حسم خبردارم کرد که موضوع بابت سهام کارخونهست، چون تو قبلا از خواستگاری نافرجام پسرش از خودت واسم گفته بودی. رفتم خونهی باباجونت و با ایشون در میون گذاشتم. روزبه هم پیش باباجونت از ارتباطایی که پوریا و اشکان داشتن رازگشایی کرد. باباجون هم یه دفعه آشفته شد و گفت باید بریم خونهی باربد تا خودش اصل موضوع رو از زیر زبونش در بیاره. باربد اول به کل انکار کرد ولی وقتی روزبه عکس پوریا و اشکان رو نشونش داد و من گفتم که پروندهش با مادر پوریا رو خوندم، گفت به خاطر رفاقتی که سالای قبل با پدر پوریا داشته بهشون رحم کرده که در ازای گرفتن پول رضایت بده تا مادرش آزاد بشه و بعد گفت که پوریا ازش خواسته چون مادرش بیماری قلبی داره و حالش توی زندان ناخوشه اول از زندان در بیاد و بهش مهلت بده تا این پول رو واسش مهیا کنه. باباجونت قانع نشد و گفت حتما نقشهای واسه کارخونه داشتی که با وجود فلج شدنت راضی به رضایت از طرف شدی. این بود که باربد به اشکان گفت به پوریا زنگ بزنه و اون رو بکشونه به خونهش تا پیش ما اقرار کنه. حتما فکر میکرده پوریا برای جون مادرش به حرفای اون مهر تایید بزنه ولی از همون اول که اومد ما رو هم اونجا دید و فهمید که دستشون رو شده، اعتراف کرد که با پیشنهاد باربد و پسرش برای از چنگ در آوردن کارخونه به تو نزدیک شده و پیشنهاد ازدواج داده، ولی بعد ازدواج پشیمون شده و سعی داشته اونا رو سر بدونه که این هم تا چه حد درسته من مطمئن نیستم. تا به اینجای صحبتش که رسید، دوباره سر به سمتم چرخاند، چشمانش پر از خشم و عصیان شده بود. دریای مواج چشمانم او را دلآزردهتر کرد که با غم فشار کوچکی به دستم داد. - پوریا به تو بد نکرده دایی! اون به خودش بد کرد و شک نکن بدجوری هم چوبش رو میخوره. گمان نکنم به این زودی قلبم قابلیت پذیرش این نامردیها را داشته باشد و بتوانم به راحتی از این اتفاقات گذر کنم. تنها برای آرامش غیرت او به آرامی سر تکان دادم که باز صدای آه خفهی او را در آورد و چشمانش را فراری داد. مقابل دروازهی آهنی یک خانهی یکطبقه در محلهای متوسطنشین ایستاده بودم. معراج چمدانهایمان را از دست راننده گرفت و کنار پایش قرار داد. با فشردن زنگ خانه توسط او بعد از دقایقی که صدای دور شدن تاکسی از کنارمان به گوشم رسید، در باز شد و اندام مژگان با آن پیراهن بلند سورمهای رنگش جلوی چشمانم پدیدار شد. چشمان سیاهش با دیدن چهرهی مات زدهی من در لحظه پر از اشک شد و ناگهانی به سمتم جست زده، اندام نحیف مرا به آغوشش کشید. چشمانم را بستم و در گرمای تنش غرق شدم بو کشیدم و بوی مادری که در این سالها از جگر گوشهاش دور مانده بود را استشمام کردم. آغوشش هم بغض داشت و هم شور و هیجان. تکهی گمشده از وجودم در این چند وقت را در وجود گرمش یافتم و من هم در لحظه از آرامشی ناب سیراب شدم. حیاطی بزرگ که در گوشهای از آن چند درخت نخل داخل باغچه به آدم سلام میدادند و در گوشهای دیگر منبعی بزرگ که احتمالا آب در آن ذخیره میکردند. داخل خانه با فرشهای قرمز رنگ مفرش شده و با پشتیهایی از همان رنگ و نقش دورتادور پذیرایی چیده بودند. خانه از تمیزی برق میزد و حس خونگرمی جنوب و خانههایش را به آدم یادآوری میکرد. در حال حاضر در خانه تنها بود و پسرش محمد که بعد از جدایی از همسرش با او زندگی میکرد در کارخانهی تولید رنگ و روغن صنعتی سر کارش حضور داشت. کنار معراج به پشتی تکیه داده بودیم که مژگان از آشپزخانهای که انتهای پذیرایی بود و با سینی شربت و شیرینی خارج شد و با چهرهای که از هیجان میدرخشید به سمتمان آمد و روبه روی من روی زمین چهار زانو نشست. - دورت بگردم دختر! چراغ خونهام رو روشن کردی قلبم رو منور کردی که یومات رو بخشیدی و پا به خونهش گذاشتی! لیوان شربت خنک را مقابلم گذاشت و با همان شور و گرمی ادامه داد. - وقتی معراج زنگ زد و گفت تو هم برای دیدار با ما میای، نمیدونی چه حالی پیدا کردم یوماه؟! حالا خودت مادر میشی میفهمی حس و حال ما رو! سرم به سمت معراج چرخ خورد و با نگاه دردآلودی که به او انداختم افسوسکنان نفسش را بیرون داده روبه مژگان کرد. - فعلا که به بقیه خبر ندادی دده! مژگان نگاهش رنگ نگرانی گرفت. - نه هنوز ولی چرا کوکام! - ملودی زیاد اوضاعش مناسب نیست، حال رو در رو شدن با قوم و خویش رو نداره! مژگان با غم به من نگریست و در جایش با اضطراب جابهجا شد. - دردت به سرم دختی! چرا حالت میزان نیست رنگ هم به صورت نداری؟! تلاش کردم که زیادتر از این دلواپسش نکنم. - نه خوبم فقط اینبار اومدم خودت رو ببینم، دفعهی بعدی که حالم بهتر بود حتما به بقیه خونواده هم خبر میدیم. لبخند محزونی لبهایش را رنگین کرد. - راستش پسر بزرگم احمد توی شوشتر با زن و بچههاش زندگی میکنه و دخترم مرجان هم شوهر دادم به دزفول. هنوز جریان تو رو به اینا نگفتم، چون احمد مخصوصا خیلی بدپیلهست و حتما با شنیدنش من رو رسوا میکنه که اینهمه سال ازش مخفی کردم. معراج برآشفت و به رویش توپید. - غلط کرده هر کی که به تو بتوپه، اون زمان یه علف بچه بودن و کاری ازشون بر نمیومده الانم که خودشون اونقدر گرفتار زندگیشونن که خیری ازشون بر نمیاد. مشخص بود که معراج دل خوشی از پسر بزرگ خانواده ندارد که اینگونه در برابرش عکسالعمل نشان میداد. - عصبانی نشو کوکام! اگه در قبال محمد کاری از دسش بر میومد کوتاهی نمیکرد ولی خودت میدونی که چقدر گرفتاره! معراج سرش را تکان داد و با دراز کردن پاهایش روی فرش گویی خود را کنترل کرد که حرف اضافهای نزند. - دختر دیگهام معصومه ولی همین اهواز زندگی میکنه، به اون گفتم که توی جوونیم با جگر گوشهام چه کردم؟ خیلی دلش میخواست شمارهات رو بدم بهش تا باهات حرف بزنه، ولی راضی نشدم. گفتم این دختر دلش از ما شکسته نمیخوام با مزاحمت براش اذیتش کنیم، همون یوماه دل مردهاش رو از یاد ببره واسش بهتره! صدای تنفس حرصی معراج کنار گوشم بلند شد و چشمان غمگینم روی مژگان که با بغض حرفش را به اتمام رسانده، چشمان گریانش را با گوشهی شال پاک کرد دو- دو زد. بیاختیار به سمتش بدن کج کرده دستانش را گرفتم چشمان بارانیاش روی صورتم با عشق به گردش در آمد. - ببخش که زود قضاوتت کردم! اومدم اینجا که واقعیت رو ازت بشنوم یوماه! نالهکنان مرا در آغوش گرفت. - قربان یوماه گفتنت شم دختی! برات میگم ولی الان نه! الان فقط میخوام ببوسمت و بوت کنم دورت بگردم! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژوئن 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 6 (ویرایش شده) #پارت صد و نوزده لحظهی دیدار و رویارویی من با محمد بسیار جالب بود، وقتی بعدازظهر از سر کار برگشت و با من روبه رو شد کاملا رسمی و شسته- رفته برخورد کرد؛ ولی رفته- رفته یخش آب شد و صمیمیتر رفتار کرد. حتی یک ذره هم به معراج نرفته بود و از لحاظ چهره کاملا شبیه پدرش جاسم بود که عکسش روی دیوار پذیرایی قاب شده بود. چهرهاش تیرهتر از ما و موهایی فر و حالتدار داشت. از نظر سنی هم همسن پوریا بود و از من سه سال بزرگتر ولی با وجود مشکلات زیاد در زندگیاش چون دیگر بچههای جنوب، خونگرم و خوشصحبت بود که با معاشرتش تا پاسی از شب از حوادث تهران کاملا به دور افتادم. مژگان شام برایمان قلیه ماهی درست کرد که مزهی بهشت میداد و بعد چند وقت بیاشتهایی و غذا نخوردن حسابی به من چسبید. معراج به خوبی میدانست که مرا به کجا بیاورد تا روحیهی درب و داغان مرا سامان ببخشد. شب جای مرا کنار خودش در اتاق خواب انداخت. دراز کشیدن روی تشک و پتوی سبک مسافرتی در کنار مادری مهربان که موهایم را نوازش میکرد غم و غصه را از دلم زدود؛ اما باعث نشد که ذرهای کنجکاویام از گذشته کاسته شود. زیر نور مهتابی دیوارکوب اتاق همانطور دست در دست او به چشمان مواجش که پر از عشق و دلتنگی بود خیره شدم. - یوماه به من بگو توی گذشته خونوادهی آذرفر چه بلایی سرت آوردن؟! لبهایش به غم فشرده شد و قطره اشکی از چشمانش روی گونهی چروک شدهاش نشست. - فقط باربد به من جفا کرد دختی! نباید گناه اون رو پای همه شون بنویسی! چشمانم از فشار رنج سوزش پیدا کرد و با بغض ناله کردم. - گناه از این بدتر که یه مادر رو از بچهش جدا کردن و بهش گفتن حق نداری بعدها هم سراغش رو بگیری؟! دستش از روی موهایم به روی گونه پایین آمد و به نرمی گونهی یخ زدهی مرا نوازش کرد. صدای سمفونی حرکت پنکه سقفی سکوت شب را آهنگین کرده و صدای دردمند مژگان به مانند خوانندهی این سمفونی به گوش من میرسید. - اینطور نیست دردت به سرم! اگه سرنوشت من رو خوب گوش بدی بهتر میفهمی چرا شرایط ما رو از هم جدا کرد؟ جبر روزگار بود دختی! اون سالا زندگی من و جاسم توی اهواز به سختی میگذشت. سهتا بچهی قد و نیم قد داشتیم و جاسم روی ماشین مردم شوفری میکرد. یه وانتبار بود که باهاش خرما پخش میکردن تا اینکه یه روز تصادف کرد و ماشین مردم رو هم درب و داغون خودشم چند روز افتاد توی بیمارستان. وضعمون از بد هم بدتر شد. خانوادهی شوهریم نه که نخوان مال چندانی هم نداشتن که به ما کمک کنن، اون هم با چند دست عائله و بچه که اگه به یکی بیشتر میدادن صدای بقیه هم در میومد. خانوادهی منم که توی خرج و مخارج خودشون مونده بودن. اون موقع توی محلهی عامریها زندگی میکردیم و ما توی یه خونهی سی متری اجارهای توی قسمت حاشیهای و ضعیف نشینش. همه وضعشون مثل ما بد بود و کسی نبود که بخواد کمکمون کنه. وقتی جاسم با بدهی ماشین مردم برگشت خونه دیگه واقعا ناامید شده بودیم. منم سنی نداشتم بیست سالم بود با سه تا بچه کوچیک و کاری ازم بر نمیومد، تا اینکه یکی از اقوام صاحب ماشین که از معتمدین محل بود به اسم اوستا جواد خیرش به ما رسید. اوستا جواد توی تهرون کار میکرد و هر چند وقت یکبار میومد اهواز به زن و بچهش سر میزد. توی تهرون باغبون یکی از ویلاهای بالای شهر بود و از قضا شنیده بود که یه خونوادهی ثروتمند تبریزی که تازه به تهرون نقل مکان کردن، دنبال یه سرایدار مطمئن میگردن. خلاصه سرت رو درد نیارم کور از خدا چی میخواست دو چشم بینا! جاسم روی هوا پیشنهادش رو زد و قرار شد صاحب ویلایی که اوستا جواد براشون کار میکرد، ما رو معرفی کنه و صلاحیتمون رو توسط اوستا تایید کنن. وقتی حرف از مهاجرت به تهرون زدیم عشیره مخالفت کردن. برادر شوهرام و پدر شوهرم گفتن زن جوون رو ببری شهر تک و تنها نمیشه و بیغیرتیه، ولی جاسم به حرفشون گوش نداد و گفت اینجا بمونیم روز به روز وضعمون بدتر میشه. خلاصه با وجود مخالفتهاشون بار و بندیل رو بستیم و پول پیش خونه هم که خیلی ناچیز بود، به عنوان قسط اول بدهی داد به صاحب ماشین و قول داد مابقیش رو بعد گرفتن حقوق ماهیانه توسط اوستا جواد به دستش برسونه. مژگان آهی کشید و طاق باز شد دستش را زیر سرش گذاشت و به پنکهی سقفی در حال گردش چشم دوخت. - آقا بزرگ و خانمجان خیلی به ما لطف کردن و من تا عمر دارم یادم نمیره که چطور هوای ما رو داشتن. اصلا مثل بعضی پولدارا از دماغ فیل افتاده نبودن و معلوم بود خونوادهی اصیلی هستن و از همون اول با روی خوش با ما رفتار کردن. جاسم کارای خونه ویلایی و رسیدگی به درختا و گل و گیاه حیاط رو به عهده داشت و منم کارای خونشون رو انجام میدادم. خونه سرایداری رو هم واسه زندگی به ما دادن و ما تونستیم همون سال اول خیلی از بدهیهای جاسم رو رفع و رجوع کنیم. اون زمان فامیلیشون آذریها بود و توی بازار مغازهی فرش دستبافت داشتن. دخترشون بهی خانم خیلی باشخصیت و خانم بود؛ ولی متاسفانه بچهدار نمیشد و همیشه چشاش غم داشت مخصوصا وقتی شیطنتهای بچههای من رو توی حیاط میدید رنگ چشماش میشد رنگ حسرت. بالاخره خدا واسه همه یه غم کنار گذاشته یوماه! من هم روبه سقف صاف دراز کشیده و دستانم را زیر سرم قلاب کردم و برای عمه بهی که هنوز هم رنگ حسرت در چشمانش دیده میشد آهی تلخ سر دادم. - میدونستم پسر بزرگشون هم خارج زندگی میکنه؛ ولی امان از پسر دومیشون باربد که هر وقت میومد خونهی اونا جار و جنجال درست میکرد و این پدر و مادر رو میچزوند و میرفت. خیلی ناتو و چشم ناپاک بود از اونا که به کلفت خونه هم رحم نمیکرد و عارش نمیشد. خب من یه زن جوون بودم که دائم توی خونشون در حال رفت و روب، هر دفعه که من رو جایی تنها گیر میاورد نگاه زشتش رو به روم میانداخت و دست درازی میکرد. چشمم را با درد بستم وقتی لحن صدای مژگان را درد بیحرمتی و بیاحترامی تغییر داده خشدار کرد. - لعنت به طمع و نداری یوماه! اون رو طمع به آتیش میکشید و من بدبخت هم از ترس اینکه کسی چیزی بفهمه و ما رو بندازن بیرون و دوباره به بدبختی برگردیم خفقان زجرکش میکرد. به جاسم که اصلا چیزی نمیتونستم بگم چون ممکن بود هر کاری ازش بربیاد پس دندون به جگر گذاشته سکوت کردم و فقط سعی میکردم وقتایی که اون به خونه ویلایی میاد، خودم رو از دیدش مخفی کنم و زیاد جلوش آفتابی نشم. بدبختی خودش زن داشت ولی حریص بود اصلا یکی از اختلافاتش با پدر و مادرش هم سر همین ازدواجش بود که با وجود مخالفت اونا زن گرفته بود. زنش اصلا پاش رو خونه ویلایی نمیگذاشت ولی خانم جان میگفت چشم دختره فقط به مال ماست و هر دفعه اون باربد رو تحریک میکنه که واسه تیغیدن از آقا بزرگ بیاد اینجا و جنجال درست کنه. توی حجرهی فرش فروشی هم کار نمیکرد اصلا کار مشخصی نداشت و یه جور دلال بود. نمیدونم من از کار و بارش سر در نمیآوردم و علاقهای هم به فهمیدن نداشتم فقط همینکه دستش از سر من کوتاه باشه واسم اهمیت داشت. تقریبا یک سال از اومدنمون گذشته بود که دوباره باردار شدم. همین محمد ابنی! سر محمد حالم خیلی بد شد دکتر گفت که حاملگیهای پشت هم بدنم رو ضعیف کرده و دوران بارداری سختی هم خواهم داشت. با لطفای زیاد خانم جان و آقا بزرگ تونستم به سختی محمد رو هم به دنیا بیارم، ولی دکتر دیگه حاملگی بعدی رو برام خطرناک دونست و گفت که بهتره با یه وسیلهی مطمئن از وقوعش جلوگیری کنیم. بدنم هیچ روشی رو تاب نیاورد و جاسم که دید حتی با خوردن قرص هم حالم بد میشه و از کار و زندگیم میفتم قبول کرد که خودش بره عمل سرپایی و لولههاش رو ببنده. راستش اون زمان این عمل رو واسه مردایی که بچه نمیخواستن درمانگاه بهداشت رایگان انجام میداد و طفلکی به خاطر شرایط من که حاملگی و زایمان، ضعیف و ناتوانم کرده و تاب عمل رو نداشتم، راضی به این کار شد. وقتی به خانم جان هم گفتم خیلی استقبال کرد و تشویق کرد که این کار رو انجام بدیم، چون با چشماش دوران حاملگی سخت من و زایمان بعدش رو دیده بود. خلاصه که بدون اینکه پیش عشیرمون از این موضوع حرفی بزنیم جاسم این عمل رو انجام داد. اوضاع به همین روال گذشت تا اینکه پدر شوهرم فوت شد. آقا بزرگ اجازه داد که برای مراسم برگردیم اهواز، ولی خونواده که راضی به مهاجرت ما نبودن روی خوش نشونمون ندادن و زودی برگشتیم. همون زمانا بود که آقا بهروز و خانمش هم برای سر زدن به خونواده به ایران برگشتن. طفلک بهی خانم هم چند ماهی میشد که از شوهرش طلاق گرفته و برگشته بود خونه ویلایی. بعد چهلام پدر شوهرم جاسم پاش رو کرد توی یه کفش که باید بره و حق خودش رو از میراث بگیره. هر چی گفتم پدرت مالی نداره که بخوای به خاطرش با عشیره در بیفتی، گوشش بدهکار نشد، میگفت حق من و بچههامه و نمیذارم از حلقوم اونا پایین بره. به گوشش رسونده بودن که برادراش به دنبال فروختن خونهی پدریشونن و او هم رفت که از قافله عقب نمونه که ای کاش نمیرفت و این بلاها سر من نمیومد! سرش به سمتم چرخید چشمانش پر از رگههای خون شده بود. لبهایش میلرزید و غم عالم در صورت مهتابیاش نشسته بود. با زجر دستم را بلند کرده، روی گونهاش گذاشتم که با هقی سوزناک انگشتم را بوسید. - تازه محمد رو از شیر گرفته بودم دو سالش تموم شده بود. جاسم رفت و من با چهار تا بچه کوچیک توی خونه سرایداریمون تنها موندم به امید اینکه با دست پر برگرده! با اومدن آقا بهروز و خانمش اقوام توی تهرون مدام دعوتشون میکردن برای شام و خیلی شبا خونه ویلایی خالی از حضورشون بود. اون روز عصر وقت نظافت اتاقای خونه ویلایی بود. محمد رو خوابونده بودم و به بچهها سفارش کردم توی خونه بازی کنن و مواظب داداش کوچولوشونم باشن. وقتی همگیشون سوار ماشین شدن و رفتن واسه مهمونی منم از فرصتی که دستم اومد استفاده کردم و رفتم واسه نظافت. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژوئن 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 7 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست توی اتاق مهمان تختخواب رو مرتب میکردم که یکهو در اتاق باز شد و باربد رو کنار در دیدم. باربد کلیدای خونه رو داشت ولی یه درصد هم فکر نمیکردم که اون این وقت بیاد خونه ویلایی. گمون میکردم اونم مهمونی دعوت باشه. سری قبل که اومده بود از خانم جان سراغ جاسم رو گرفت که ندیدتش و خانم جان هم ناغافل بهش گفته بود که واسه گرفتن ارث و میراثش به اهواز رفته. نمیدونم چطوری برنامه چید که من رو تنها وسط اتاق تونست خفت کنه. قسمش دادم که به بچههام رحم کنه دلش به حال شوهر بیچارهی بیخبرم بسوزه؛ ولی فقط یه حرف زد و گفت خیلی وقته توی نختم و توی عتیقه واسه من ناز میکنی و از زیر دستم در میری. گفتم آقا اگه پدر و مادرتون بفهمن فکر میکنن منم ریگی به تنم بوده من کلفت شمام و در حد شما نیستم که ولی کو گوش شنوا؟! توی اون خلوت عصر گاهی بلایی که میخواست رو سر من آورد و به نالههای من هم ذرهای اهمیت نداد. آخر سر هم گفت اگه لام تا کام حرفی بزنم نه اون گردن میگیره و نه کسی دیده که اون وارد خونه شده و بدتر آبروی خودم میره. به گریه افتاد از باربد بیش از قبل متنفر شدم و دست سرنوشت که همچنین مرگی را برایش رقم زد، تحسین کردم. ذرهای از مردنش دلم نسوخت و حتی بدتر را هم برایش محق میدیدم. از جا بلند شده و خود را به سمتش کشاندم. او هم نشست و هر دو در آغوش هم گریستیم. با بدترین حالت من و او به هم وصل شده بودیم؛ ولی در این میان از همه هم بیگناهتر بودیم. - اصلا میگفتم هم هزار و یک حرف بود پیش خودشون فکر نمیکردن که شاید کرم از کلفت خونه باشه و چرا باید شخصی مثل باربد به آدمی مثل من دست درازی کنه؟ اگه ترس از خدا و بچههای طفل معصومم نبود همون شب خودم رو خلاص میکردم؛ ولی دردم رو توی سینه مخفی کردم که آتیشش گر نگیره. فقط با خودم گفتم جاسم که برگشت هر جوری شده مجبورش میکنم که برگردیم اهواز، چون دیگه موندن من اونجا جایز نبود و هر دفعه ممکن بود دوباره فیل باربد هوای هندستون کنه و باز هم این تجاوز تکرار بشه. غافل از اینکه جاسم بعد یک ماه جنجال با خونواده که اندازهی آب دهانی به دستش انداخته بودن قصد برگشتن کرد ولی توی مسیر اتوبوس چپ میکنه و بخت بدتر از همیشهی من سیاهی برام میاره و جاسم میره توی کما. یک ماه یه پام بیمارستان بود و یه پام خونه ویلایی ولی یه کدوم از قوم شوهر یکبار هم به ما سر نزدن و این خانوادهی آذریها بودن که یک لحظه من و بچههام رو به حال خودمون رها نکردن. بعد از یک ماه هم عمرش به دنیا نموند و طفلی فوت کرد. آقا بزرگ تموم مخارج کفن و دفن و مراسم رو به عهده گرفت و همون تهرون بنده خدا رو به خاک سپردیم. بعد چهلام خدا بیامرز خانوادهی خودم پیغام دادن که برگردم اهواز، چون زن تنهای مطلقه نمیشد که توی تهرون بمونه؛ ولی من توی خودم یه تغییراتی دیده بودم که مشکوک شدم و امروز و فردا کردم که بعد چند وقت که حالم دوباره نامیزون شد شکمم به یقین تبدیل شد. توی خونه ویلایی حالم بد شد و غش کردم و من رو رسوندن بیمارستان. خانمجون و آقا بزرگ از عملی که جاسم انجام داده بود، مطلع بودن و وقتی به خاطر حال بد من توی بیمارستان فهمیدن باردارم با شک نگاهم کردن و ازم خواستن حقیقت رو بهشون بگم. کلی عجز و التماس کردم که باورشون شه قصد بیحرمتی و تهمت به خونوادهشون رو ندارم ولی وقتی از کاری که باربد با من کرده بود پردهگشایی کردم بدون شک پذیرفتن، انگار اونا پسرشون رو خوب شناخته بودن و میدونستن از دستش همه کاری بر میاد. آقا بزرگ با باربد دعوای بدی کرد و عاقش کرد و دیگه توی خونه ویلایی راهش نداد البته از بارداری من پیشش حرفی نزدن فقط گقتن که فهمیدن به من بدبخت دست درازی کرده. دکتر هم گفت که بدن من شرایط سقط رو نداره و ممکنه با اینکار جونم به خطر بیفته، این بود که آقا بزرگ رضایت به سقط نداد و گفت کلا من رو تحت نظر پزشکای حاذق بذارن تا بتونم دوران حاملگی رو که واسم ممنوع و سخت بود بگذرونم. به عشیره هم اطلاع داد چون شرایطم بحرانی هست تا پایان بارداری پیش اونا میمونم. من مدام گریه میکردم چون بزرگ کردن بچهها با بازگشت به اهواز برام مشکل بود. این بود که دستور آقا بزرگ باعث شد به چیزای مهمی فکر کنم گفت این بچه در اصل مال اوناست و من هم شرایط بزرگ کردنش رو ندارم. گفت به خونوادهات بعد زایمان میگیم بچه از دست رفته و در عوض مخارج بزرگ کردن بچههای دیگم رو با بازگشت به اهواز گردن میگیره؛ چون آقا بهروز و همسرش هم نتونسته بودن بچهدار شن شرایطی درست میکنن که مثلا اونا هم توی خارج درمان شدن و من بعد زایمان بچه رو میسپرم به اونا و با بچه بر میگردن خارج. آقا بزرگ گفت مصیبتی که باربد سر من آورده با هیچ پولی قابل جبران نیست؛ ولی حداقل این بچه زیر نظر خودشون و توی شرایط بهتر بزرگ میشه. از آغوشش در آمده به چشمان گریانش نگاه کردم. شرم و پشیمانی توامان در نگاهش دیده میشد. دهانم باز مانده بود که مجدد دستانم را به دست گرفت و فشرد. با رنج ناله کردم. - چطور از بچهات گذشتی یوماه؟! دستانم را به سمت لبش برده بوسهای اشکآلود رویش نشاند. - دردت به سرم دختی! شرایطم سخت بود مادر! آقا بزرگ وقتی فهمید این بچه از ترکهی خودشه هیچجوری راضی نمیشد من با خودم برگردونم اهواز پای آبروام هم وسط بود اگه از عمل شوهرم حرفی زده میشد یا اگه باهاشون مخالفت میکردم و رازم برملا میشد توسط همون عشیره سرم رو میزدن؛ اما از این خونواده مطمئن بودم. آقا بهروز و خانمش چند ماه بارداری مثل پروانه دورم چرخیدن بهی خانم نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره، باید به خاطر شرایط سخت حاملگی آمپولای کمیاب و گرون میزدم و آقا بهروز به سختی اونا رو برام فراهم میکرد. یوماه من جون تو و خودم رو مدیون اونا میدونستم و اگه نبودن هیچ کدوممون زنده نمیموندیم، بعدش هم با خودم گفتم این بچه توی این خونواده بزرگ بشه، عاقبتش بهتر از بچههای یتیم منه که باید بعد این زیر قانون عشیره بزرگ بشن. میدونم هضمش واست راحت نیست که یه مادر چطور این کار رو کرده ولی به جون خودت قسم که میخوام دنیا نباشه، خواستم توی محیط بهتری زندگی کنی. اگه اینجا بودی سرنوشتت میشد مثل خواهرات؛ ولی الان ببین چه خانم مستقلی هستی! سعی میکردم درکش کنم؛ ولی نمیدانست که با این انتخاب، من سرنوشت بهتری پیدا نکردم. ابتدا موضوع عشق و عاشقی ممنوعهای که برایم پیش آمد که باعث انتخاب اشتباه بعدیام شد و زندگی که به لعنت خدا نمیارزید و درونش پر از حیله و نجاست بود. - شبا تا صبح گریه میکردم و با تو که توی شکمم وول میخوردی حرف میزدم. دائم ازت طلب بخشش میکردم که قصد داشتم از خودم جدات کنم. اسمت رو گذاشته بودم مژده! چون هر چند با بیحرمتی یه آدم فاسد به این دنیا دعوت شدی؛ ولی برای من مثل یه مژدهی خوش خبر بودی. تو داشتی با اومدنت دل یه خونوادهی خوب رو گرم میکردی و چراغ خونشون رو منور! گفتم شرایطم بد بود و نتونستم بیشتر از هفت ماه بچه رو حمل کنم. توی ماه هفتم به دنیا اومدی و چون نارس بودی گذاشتنت توی دستگاه! آقا بزرگ ازم خواست اصراری برای دیدارت نداشته باشم چون ممکنه با دیدنت نتونم ازت دل بکنم. به خونوادهام خبر دادیم بچه که زود متولد شده بود از دنیا رفته و من بدون دیدنت به دست آقا بهروز و خانمش سپردمت و بعد از چند هفته که از بهبودیم گذشت، برادرم به دنبالم اومد و ما رو به اهواز برگردوند. هر دو در سکوت شب خیره به هم اشک میریختیم. طمع بیجای یک آدم چگونه باعث چنین دردی در یک فرزند و مادر شده بود؟ واقعا بعضی گناهان تا سالیان سال نابخشودنی خواهند بود. در آخر کنار هم بعد این همه سال جدایی به آرامش رسیدیم و من او را بخشیدم؛ چون زجری که او به تنهایی در این مدت طولانی از فراق فرزندش کشیده خود مجازات بزرگی برای این تصمیمش بود و دیگر بیش از این در حقش بس جفا میشد. وقتی به او گفتم که زین بعد مرا با همان اسم انتخابیاش مژده صدا بزند، کل صورتم را بوسه باران کرد و بابت صاف کردن دلم با او تا صبح زیر لب خدا را سپاس گفت. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در ژوئن 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 11 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و یک از در خارج شده و وارد حیاط شدم. محمد کنار منبع آب به حالت نیمه نشسته دست و صورتش را آب میزد. هوا رو به غروب رفته از شدت گرما کاسته شده بود. به سمتش قدم برداشتم و با رسیدن به نزدیکیاش حوله را دراز کردم. - خسته نباشی بفرما! به ضرب ایستاد و به لباسهای تنم چشم دوخت. یوماه بعد از دوشی که صبح گرفتم، این پیراهن گشاد جنوبی را به تنم کرده بود و به گفتهی معراج دیگر کاملا شبیه دختران اهوازی شده بودم. حوله را از دستم گرفت و در حال خشک کردن صورتش با مهربانی گفت: - چقدر لباس جنوبی بهت اومده! اول که دیدم نشناختمت! به رویش لبخند زدم و گفتم: - تو که دختر زیبای اهوازی زیاد دیدی که من انگشت کوچیکشونم نیستم. چشمانش با تغییر رنگ به سمت غم به نگاهم قفل شد. - هیچوقت زیبایی نباید ملاکمون از آدما باشه که متاسفانه ملاک من بود! با همان کرختی و خستگی که از سر و صورتش میبارید عقبگرد کرده و روی سکوی داخل حیاط نشست، حوله درون دستانش فشرده میشد و چشمانش در نقطهای نامعلوم خیره ماند. - طوری چوب انتخاب بچگانهام رو خوردم که حالا حالا جاش خوب نمیشه. افسوس که غمهایمان شبیه هم و غیر قابل مداوا بود. به سمتش نزدیک شده و در کنارش روی سکو نشستم، نسیم ملایم صورتم را نوازش داد و انگار با غم ما همدردی کرد. - چرا از همسرت جدا شدی؟ انتظار نداشتم که پاسخ دهد، چون من هنوز میوهی نورسیدهی این خانواده بودم و صمیمیت با من زمان بیشتری را میطلبید؛ ولی به آرامی شروع به صحبت کرد انگار او هم به گوشی شنوا نیازمند بود. - از وقتی چشام رو باز کردم عاشق شعله شدم. دختر همسایه روبه رومون بود که البته بعد از جدایی از من پدرش خونه رو فروخت و به محلهی دیگه نقل مکان کردنها خیلی خوشگل بود! از همون بچگی یه سر و گردن از دخترای محل بالاتر بود؛ ولی چه فایده که معرفت نداشت. اولا که ازش خواستگاری کردم راضی نبود ولی خیلی پافشاری کردم تا بعد چند سال بالاخره جواب مثبت داد. با بدبختی کار مداوم و کمک یوماه تونستم یه خونه کوچیک توی همین محل بخرم و واسه اینکه خیالش از زندگی با من راحت باشه همون اول به نامش کردم. شعله خوشگل بود؛ ولی عیبش این بود که دلش با من نبود واسه همین دائم سر ناسازگاری داشت. یه روز بدون دعوا با من سرش رو زمین نمیگذاشت تا بعد یک سال از عروسیمون با برگشتن پسر عموش از دبی فهمیدم علت چی بوده! اون عاشق پسر عموش بود که به خاطر تجارت چند سال قبل به دبی مهاجرت کرده بود و چون اونجا ازدواج کرده و رسیدن بهش در نظرش ناممکن بود و به من بیچاره جواب مثبت داد. با برگشتن پسر عموش اوضاع ما هم بدتر شد و مشاجراتمون دیگه از دستمون در رفت. وقتی یه شب توی همین دعواها با پررویی اقرار کرد که هنوزم عاشق پسر عموشه و از من متنفر نفهمیدم چی شد که دست روش بلند کردم و با ضربهای که به صورتش کوبیدم، از پشت به میز خورد و سرش شکست. دیگه نموند تقاضای طلاق داد و از پزشک قانونی هم نامه گرفت و بابت ضرب و شتم از من شکایت کرد. خونه که به نامش بود و از چنگم در آورد و بابت مهریه هم دادخواست داد و من رو عمری بدهکار خودش کرد. به نیمرخ سبزهاش که بر اثر فشار یادآوری خاطرات، عرق هم رویش سرازیر بود چشم دوختم و با غم لب زدم. - بزرگترای فامیل نتونستن بینتون صلح بیارن؟ به سمتم کامل رخ گرداند و با چشمانی که رگههای قرمز درونش دل آدم را به درد میآورد بعد از زدن پوزخندی دردناک جواب داد. - نخواستم! زندگی که نو عروسش دل به دلم نداده به لعنت خدا هم نمیارزید. اصلا طلاق برای جبران اشتباه آدمایی مثل منه که با چشم بسته و با عجله انتخاب کردم و ظاهر قضیه من رو از شناخت باطن طرف دور کرد. من حتی یک روز مثل آدم با اون زندگی نکردم و ازش حتی یه خاطرهی خوب برام نموند. رفتنی آخرش میره پس اصرار واسه موندنش اشتباه محضه. انتخاب اشتباه! درسته حداقل من در این مورد کاملا میتوانم او را درک کنم. چه خوب که باوجود تحمل رنج زیاد توانسته بود خود را از این اشتباه در بیاورد! - سرنوشت شعله بعد طلاق چیشد؟ - اولش جفت خونهها رو فروختن و رفتن که چشمشون به من نیفته، بعد یک سال شنیدم زن پسر عموش شده و باهاش برگشته دبی ولی چیزی که عجیب بود برام این بود که با وجودیکه پسر عموش هنوز هم توی دبی زن اولش رو داشت ولی شعله بازم به ازدواج باهاش تن داد. پلک بستم تا نگاه دردمند محمد را که هنوز پر از عشق به شعله بود را نبینم. چه ظلم بزرگی در حق او شده بود! - توی این سالا دیگه دست و دلم به تشکیل دوباره یه زندگی نیفتاد. یوماه خیلی تلاش کرد که من بازم ازدواج کنم ولی نمیتونم، دیگه اعتماد کردن واسم سخته و بدبختی کس دیگهای هم به دلم نمیشینه. مگه آدم چند بار میتونه عاشق بشه؟! چشم گشوده نالهوار به صورت محزونش نگاه کردم. - هیچوقت توی دلت نفرینش نکردی که اینطوری سرنوشت تو رو بازی گرفت و رفت؟ صلابت کلامش به جانم نشست وقتی اینگونه معتقد پاسخگو شد. - هرگز! آدم که عشقش رو نفرین نمیکنه مهم حس منه که واقعی و از ته دل بود و با وجودی که اشتباه بود ولی وجود داشت پس هیچوقت بد براش نخواستم. فقط باید چیزی که برای تو نیست رو رها کنی، چون اصرار به داشتنش واست روز خوش نمیاره فقط یه زندونی هست توی دستات که روزبهروز بیشتر ازت متنفر میشه. صدای قدمهای کسی سرم را از جانبش برگرداند. معراج را دیدم که گوشی به دست به سمتمان میآمد. محمد با دیدنش از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن به او دراز کرد. - سلام خالو! - سلام محمد جان خدا قوت پسر! سرش را به سمت راستش کج کرده و با دقت مرا از نظر گذراند. - گوشیت هنوز خاموشه ملودی؟ در این سه روزی که در اینجا به سر میبردیم اصلا به سمتش نرفته و مطمئنا خاموش بود. من هم ایستادم و چند قدم را به جلو پر کردم. - کی پشت خطته دایی؟ محمد با نگاهی که بینمان رد و بدل کرد سر به پایین افکند و در حالیکه قدم بر میداشت گفت: - میرم داخل ببینم یوماه چیزی لازم نداره بخرم؟ معراج برایش سر تکان داد و کامل مقابلم قرار گرفت. با چشمانش درخواست صبوری از جانبم را داشت. - این چند روز بابات اینا بارها زنگ زدن و حالت رو پرسیدن ولی نخواستم مجبورت کنم باهاشون همکلام شی؛ ولی الان آقا بزرگ پشت خطه و صداش هم بدجور گرفتهست. دلم نیومد وقتی خواست باهات حرف بزنه بهش جواب رد بدم. با شنیدن این مورد چشمانم پر از اشک شد باباجون با خواستهای که از مادرم در گذشته کرد سهم تاثیرگذاری در زندگیام داشت؛ ولی همچنان کاملا ایمان داشتم که دیدن خوشبختی و خوشحالی من از هر چیز در دنیا برایش مهمتر بوده و هست. او چه تقصیری داشت که فرزند ناصالحی چون باربد گریبانگیرش شده بود. از این خانواده همچنین تحفهای بعید میآمد شاید ژن معیوبی از گذشتگان یا گرفتن لقمهای اشتباه توسط مامان جون این فرزند را قسمتشان کرده بود. به هر حال از اینکه آنقدر حالش مساعد شده که قادر به صحبت کردن هست و خوشحال شدم و تاب نگاه ملتمس معراج را هم نیاورده و گوشی را از دستش گرفتم. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و دو - الوو! - شیرین ببم! قطره اشک بزرگی از چشمم چکید، وقتی صدای زخمی و ضعیفش با تلاشی که ندیده حس میکردم به گوشهایم رسید. معراج به سمت داخل ساختمان قدم برمیداشت که چشمان بارانی من از پشت سر بدرقهاش میکرد تا او به داخل وارد شد، من نیز چرخی خورده چشمانم بالای دیوار حیاط به گربهی ملوسی که رویش در خود کز کرده بود نشست. - باباجونم! - آیریلیقدان باغریم چاتدی ببم جان! جیگرم از دوریت ترک برداشته ملودی! هقی زده چشم بستم و به دیوار تکیه دادم. صدای بازی دسته جمعی بچهها که در کوچه هیاهو میکردند با حس و حال من در تضاد بود. کاش همچنان کودک نادانی بودم که فارغ از جنجال واقعیت دست در دست بابا جون در حیاط خانه ویلایی به دنبال بچه گربههای باغ میکردم. - حالم خوب نبود باباجون! نمیخواستم بمونم و با دیدن من حال شما هم بدتر بشه. - تو نباشی حال من بدتر هست و از این بدتر نمیشم شیرین ببم! با دست اشکهای گونهام را پس زدم و چشمم به سبد قهوهای رنگی که روی دیوار مقابلم با میخ آویزان بود برخورد کرد. کار دست خود یوماه بود که با ساقههای نخل بافته و به من قول داده بود، انواع مختلفش از هر نوع سایز را برایم ببافد. دلش را نشکستم و گرنه سبد دیگر به کار من نمیآمد، البته شاید برای جمعآوری خرده شکستههای قلبم کاربرد داشته باشد. با سکوت من باباجون دوباره با زحمت بعد سرفهای سوزناک شروع به حرف زدن کرد. - ما همه پیش تو و مادرت شرمندهایم دختر ولی به همون خدای احد و واحد قسم تو مثل تخم چشمامون هستی که هر کی بهت جسارت کنه زندهش نمیذاریم. برگرد پیشمون تا دوباره همه چی رو درست کنیم. لبم را به دندان گرفتم، از اینکه مرا با جان و دل دوست میداشتند، شکی نداشتم ولی درست شدن زندگیام به این راحتی ممکن نبود. زمانی طولانی میخواست که من بتوانم حجم این بار سنگین افتاده روی دوشهایم را کم کنم. - میام باباجون ولی من دیگه ملودی سابقت نمیشم، دختر خندون تو لبش فقط به غصه باز میشه توی این روزا! آه تلخی که کشید گوشها و سپس درونم را سوزاند. دست خودم نبود که زبانم جلوتر از شعورم به کار میافتاد و نمیفهمید که نباید به بیمار افتاده روی تخت بیمارستان از ناامیدی سخن گفت: - واسه خندیدن تو من حاضرم جونم رو بدم ببم بخند تا بدم! غروب دلگیر حرفهای باباجون با تاریکی هوا قلبم را به یخزدگی میرساند که با نالهی بغضآلودم به جنگش رفتم. - اینطوری نگو باباجونم! تو بخوای بازم میخندم. صدایش رنگ آرامش گرفت و رنگ سیاهی غروب را برایم درخشان ساخت. - سن گولنده دونیا منه جنت اولور. (وقتی تو میخندی دنیا برام بهشت میشه.) سر سفرهی شام روبه معراج که درست مقابلم نشسته بود کرده با گذاشتن قاشق درون بشقاب غذایم گفتم: - دایی ببین واسه فردا میتونی بلیط تهران بگیری؟! همراه با بلند شدن سر او تکانهای هیجانی یوماه کنارم و نگاه نگران محمد به چهرهام را نیز احساس کردم؛ اما چشمان مصمم من روی او زوم کرده بود. سریع لقمهاش را جویده قورت داد و دستی دور دهانش کشید. - اگه تصمیمت اینه حتما فراهمش میکنم! - دختی چه زود! هنوز میموندی پیش یومات! گرمی دستش که دست گره شده روی پایم را نوازش میکرد و باعث افتادن سرم به سمت پایین شد. - هنوز جایی نبردمت واسه تفریح اختی! پل سیاه پل معلق بازار عبدالحمید کلیسای مسروب از همه مهمتر کنار شط کارون! به محمد نگاه کردم که با هیجان و امیدواری به ماندنم چگونه جاهای گردشی شهرمان را برایم دوبارهخوانی میکرد، لبخندم به صورت سیه چردهاش نمکیتر گشوده شد. - دفعه بعدی که اومدم همهش رو با هم میریم کوکام! از کوکامی که با لهجهی یوماه به او گفتم صورت غمگینش به شادی از هم باز شد و با تکان آرام سرش به تایید حرفهایم چشمک زد. روبه معراج کرده و ادامه دادم. - باید یه تصمیم درست واسه زندگی درب و داغونم بگیرم استاد! جدیت کلامم با استاد آخری که به زبان راندم باعث اطمینان بخشی به او شد و کامل منظورم را فهمید. - میدونی که تا آخرش کنارتم پس با قدرت قدمهات رو بردار! - من هنوز از دیدنت سیر نشده بودم دختی! به سمت یوماه بدن چرخانده با دو دست دستان حنا زدهاش را محکم فشردم. قطرههای اشک دلتنگی چشمان سیاهش را پر کرده و لرزش لبانش با آن نقش حنا زده روی چانه مرا هم از همان لحظه به درد فراق دچار کرد. - زودی میام دیدنت یوماه و اینبار قول میدم با حال خوبم میام! هق گریه را که زد به آغوش کشیدمش و هر دو در محبت مادر و دخترانهیمان غرق آرامش شدیم. صدای قیژ در اتاق زیر شیروانی باعث چرخش سر دردناکم به سمتش شد. چشمانم در حدقه از این همه سوز به فغان درآمده و شانههایم تیر میکشید ولی هنوز برای سقوط فرصت نداشتم. هنوز هم باید مقاومت میکردم و با سپری کردن این خان آخر به شخصیت له شدهام غرور از دست رفته را باز میگرداندم. - تو دست از سر مکان ما برنمیداری دختر نه؟! حتی در این نیمهی شب هوا هنوز هم گرم بود و قصد نداشت اندکی خنکی به دل داغ زدهی ما هدیه دهد. عرق سر خوردهی کنار شقیقهام این موضوع را فریاد میزد و دستان خیسم که با فشار دور زانوانم به اسارت گرفته شده بودند، به دنبال ذرهای نسیم خنک له- له میزدند. - کل این باغ ارزونی خودت فقط یه گوله جا رو ببخش به من! به آرامی خود را به سمتم کشاند و مردمک چشمانم او را بدرقه کرد. کنارم نشست و زیر نور مهتاب و روشنایی که چراغهای افراشتهی حیاط ارزانی داشتند به صورت غمبار متفکرم خیره شد. - تو جون بخواه عشقی! نتوانستم از شدت خندهام بکاهم؛ چون خندهای که در اوج غم به لبان انسان محکوم میشود آنقدر تلخ است که کنترلی رویش نمیتوان داشت. - کیه که بده نه؟! از شدت خنده اشک نیز از چشمانم سرازیر شد که باعث نگاه متاثر روزبه به دیدگانم شد. - خودت میدونی کل آدمای این طایفه چقدر میخوانت ملودی! در خلوت سکوت شب لبخندم را جمع کرده با بغض سر تکان دادم. - با این وجود دلم خنک نمیشه روزبه! کاش همون بچهی نخواستهی سرایدار باقی میموندم، تا اینکه میفهمیدم از یه نطفهی نادرست به این دنیا محکوم شدم. با خشمی آنی سرشانهام را محکم فشرد و تشر زد: - دیگه چرت نگو نصفه شبی! از تو حلالزادهتر من آدم ندیدم، در ضمن این رو یادت نره که واقعنی بچهی این خونوادهای و دی ان یت این رو هم ثابت میکنه! با پوزخندی تلخ سرم را به سمت باغ در خود فرورفته، چرخانده صدای آواز جیرجیرکها را به گوش جان سپردم. - از جنس و ترکهی اون باربد عوضی بودن هیچ خوشایند من نیست دادا ولی چه کنم که سرم پیش بابا جون پایینه و گردنم از مو نازکتر! روزبه نیز به سمت باغ چرخیده مانند من زانوانش را به چنگ گرفت. - سر شبی کی بود بهت زنگ زد؟! پرندهای که به شاخهی بالایی درخت روبه رویمان پرید سکوت شب را با نالهاش پاره کرد. - اونیکه فکر میکنی نبود خیالت راحت! - آخه تا گوشیت رو بعد چند روز روشن کردی سریع زنگ خورد. با نیشخند به سمتش مردمک گردانده و سپس نفسم را خالی کردم. - گفتم الان میگی چرا پیش ما جواب ندادی و از سالن رفتی بیرون در هر حال نخواستم مامان جون و بقیه بفهمن مخاطبم اشکانه! با روشن کردن گوشی موبایلم به غیر تماس اشکان پیامکی نیز از پوریا رسید که نخوانده پاکش کردم. روزبه با تعجب براندازم کرد. - جدی! چیکارت داشت؟! - فردا توی یه کافه باهام قرار گذاشت تا حرفای آخرش رو بزنه. بدون تعلل سوال بعدیاش را با هیجان پرسید. - میری به دیدنش؟! - آره چرا نرم همین که افتادن باربد از پلهها رو واسه پلیس یه حادثه تعریف کرده و پای باباجون رو وسط نکشیده تومنی با باباش فرق داره! به تایید حرفم سر تکان داد و با کشیدن نفسی آسوده گرهی دستانش را باز کرد. - راست میگی منم تعجب کردم از کارش ولی کارش با تو چی میتونه باشه؟! - میرم میفهمم راستی واسه باربد مراسمی، چیزی گرفتین؟ با دستش پیشانیاش را فشرده چشمانش را از تیررس نگاهم مخفی کرد. - توی همون خاکسپاری همهچی رو تموم کردیم آقاجانم نبود خودش توی فامیل داستان میشد. آهی غمگین کشیده کف دو دست را به طرفینش روی زمین تکیه داد. - دلم فقط واسه مامانجون سوخت که نتونست اونجور که باید واسه پسرش عزاداری کنه، هر چقدم آدم ناتو ولی پسرش بود! قبول داشتم در تمامی این سالهای بایکوت باربد از خانواده، حتی لحظهای از شدت نگاه غمناک و نگران مامان جون کاسته نشد و این حقیقت که بین انگشتان دست نمیتوان فرقی گذاشت را به عینه دیدم. - حال باباجون بهتر شد حتما یه مراسم یادبود آبرومند واسش میگیره! روزبه با اطمینان به رویم چشمک زده، لبخندش را گسترش داد. - تکلیفت با اون پسرهی بیلیاقت چیه ملودی؟! چشمان ستاره بارانم را به آسمان سیاهی که اثری از درخشش ستارهها نداشت دوختم. ستارههایش را در کدامین پستو مخفی کرده بود که چشم نامحرمان به رویشان نیافتد. - قطعا ازش طلاق میگیرم ولی زخمی که نامردی اون به قلبم زده از زخم عشق ناکامم به معراج هم دردناکتر و درمان ناپذیرتره! ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و سه دنیا پر از شگفتیها و اتفاقات غیر قابل باور است، اینکه من با آدم عبوسی که یک روز در حیاط خانه ویلایی به عنوان پسر عمو دیده و اکنون به عنوان برادر ناتنی سر یک میز در کافه به آرامی نشسته و هر دو به فنجانهایمان خیره ماندیم جزو همین بازیهای عجیب روزگار است که هرگز در مخیلهی من یکی که نمیگنجید. نگاه خصمانهی آن روزش به قدری در من حس بد تزریق کرد که چهرهی آرام امروزش مصنوعی به نظرم میآمد؛ البته بیشتر یک حس خلسه و بیتفاوت داشت و با وجود سیاه پوش بودن برای پدرش حداقل از نظر ظاهری که خیلی عزادار نشان نمیداد. با وجود گرمی هوا من قهوه سفارش دادم، آن هم اسپرسو که همین لحظه که دستم دور گردی سر فنجان میچرخد از انتخابم پشیمان شدهام؛ چون تنها با وجود شخص معراج بود که تلخی قهوه برایم طعم شیرین گرفته و میچسبید. من تنها قهوههای عمرم را در کنار معراج خورده و چشیده بودم و الان که ذرهای مزه کردم و طعم تلخش کام تلخ مرا تلختر کرد و چه تلخی بیپایانیست. بستنی هم به هیچ وجه دلم نمیخواست به این علت که در تمام گردشها و خلوتهای دو نفرهام با پوریا تنها بستنی خوردم، چون تنها انتخاب اول و آخر او بود و همیشه میگفت حتی خنکی این بستنیها نیز ذرهای حرارت گر گرفته در وجودش را کم نمیکند. دیگر تا آخر عمرم بستنی نخواهم خورد! شب گذشته بارها با گوشیام تماس گرفت که من هم چون جنون زدهها به جای خاموش کردن کامل آن رد تماس میزدم. به خاطر حفظ حرمتی که در رابطهی کوتاه مدتمان قائل بودم، دلم نمیخواست با شنیدن صدایش کنترل از دست داده و به او بیاحترامی کنم، در صورتیکه خود را بیشتر از او مقصر میدانستم که با وجود دانستن پیشینهی عشق ناکامش چطور به خود قبولاندم که چنین فردی میتواند عاشق من هم شده باشد؟! من خود را پشت دیوار فریب فریفته بودم! در ساعات انتهایی شب موزیکی برایم در تلگرام فرستاد که متاسفانه به حس کنجکاو وجودم بها داده و آن را دانلود کردم. تا صبح شاید بارها که تعدادش از دستم خارج شد و به متنش گوش فرا دادم و بیشتر خود را در این عذاب کشدار شکنجه دادم. - یهو دود شد اون رفت و زندگیم نابود شد بین دوست و آشنا غرورم خورد شد همه گفتن خوب شد، دعاهای دشمن اثر کرد، دور شد قلبم بود، نتونستم باور کنم که از پهلوم رفت و غمش بدجوری تو قلبم موند، فقط اون میتونست کنه، این زخمو درمون الان چند شبه که منو ول کرده، دیدنش با یکی، دست تو دست میگرده چقد نامرده، براش عادیه خونسرده برسونید موزیک و بهش بلکه برگرده. قلبم بود نتونستم باور کنم که از پهلوم رفت و غمش بدجوری تو قلبم موند فقط اون میتونست کنه این زخمو درمون. - تموم بچگی و جوونی من به حالت کینه و عقده از خانوادهی پدری گذشت، چون یا مامانم دائم در حال نفرین عقبهی بابام بود یا خودش در حال فحش دادن به ایل و تبارش بابت خوردن حق و حقوقش! صدای دورگه و لهجهدار اشکان چشمان مرا از فنجان و حواسم را از موزیکی که هنوز هم در سرم اکو میشد جدا کرد. قدی متوسط داشت ولی اندامش فربه و هیکلی بود که کل صندلی را در برگرفته و چشمان روشنش چون بقیه افراد این خانواده در سفیدی صورتش مات جلوه میکرد. ته ریش کوتاهی داشت که رنگ بور آن مرا به یاد ریشهای حسن میانداخت که چند بار انگشتشماری که او را با ریش دیدم، لقب ریشهای زنگ زده را به نافش بسته و حسابی خندیده بودیم. موهای سرش هم به همان رنگ ریشهایش بود که کاملا کوتاه و دور موهایش را نیز خالی کرده بود. صدای قیژ صندلی میز کناریمان لحظهای مردمک چشمانم را از تحلیل صورت اشکان دور کرده و به سمت چپ متمایل کرد. پسر جوانی با حرکت صندلی خودش را روی میز کش داده، دستان دخترکی که انگار به مجلس عروسی آمده و آرایش کامل به صورت داشت را در برگرفته بود. با نگاهش دخترک را کاملا در انحصار خود داشت و مانند روباه داستانهای کلیله و دمنه در حال لیست کردن خصوصیات جالب و نمونهی دخترک بود که نیش تایید او را هم باز نمود. با وجود تن صدای کوتاه و مکارش گوشهای تیز من حرفهایش را میشنید و به خیالات وهمآور دخترک که در سرش در حال رویاپردازی بود، پوزخند میزد. پوریا حتی اینگونه مرا با کلامهای خوش آب و رنگ و واهی نفریفته بود و من چه راحت با بیعقلی و خیرهسری خام او شده بودم. - خواستم بدونی اگه توی کارای بابام باهاش همدستی کردم، به خاطر این حرفایی بود که توی این سالا مدام در گوشم وز- وز کرده بودند و گرنه من نه با تو و نه هیچ کدوم از اون خونواده پدرکشتگی نداشتم تا به الان! به چشمان سبزش که در حال حاضر مثل تیلههای زمان بچگی پدرم میدرخشید چشم دوختم و با صدایی زخمی او را مخاطب قرار دادم. - خودت هم خوب میدونی جریان اون روز کاملا اتفاقی و ناخواسته بود که از باباجون شکایتی نکردی نه؟! بدون تعلل و به سرعت پاسخم را داد. - نه! من فقط به خاطر تو روی اون اتفاق خاک پاشیدم؛ چون شاهد بودم که تو بیگناهترین فرد این ماجرا بودی که بیشتر از همه هم شکنجه شدی. با چشمانی پر شده از غم به صندلی کمر فشردم و دستم از روی میز به روی زانوانم چون برگ خشک شده از روی درخت پایین افتاد. - بابام از اینکه نصف بیشتر سهام کارخونه به اسم تو تک دختر بهروز شده بود، اون قدری شاکی بود که بعد از رد کردن پیشنهاد ازدواج با من توسط آقابزرگ دیگه سرنوشت و آیندهات براش ذرهای اهمیت نداشت. با وارد کردن پوریا به این ماجرا که خود اون هم سر قضیهی مادرش زیادی پاش گیر بود، فقط میخواست به هر نحوی شده اون سهام رو بدست بیاره و بازم بابا و برادرش رو بچزونه. بیشتر از هر چیزی اون ازشون عقده داشت و از همه چی بدتره وقتی از خونواده کنار گذاشته بشی! دست خودم نبود که شاکی شده به سمت میز خود را کشاندم و هر دو دست مشت کردهام را روی میز کوباندم؛ البته بیشتر به خاطر قضاوت نابهجای آنها در مورد رفتار خانواده تا بلایی که دو دستی بر سر من آورده بودند - بهتر بود تحقیق میکردی که چرا اینکار رو کردن و اون اصلا به خاطر دزدی وسیعی که بابات توی حجرهی پدریش کرده بود و کل فرشاش رو بالا کشید نبود؛ بلکه به خاطر بلایی بود که به سر یه کلفت بدبخت دور افتاده از شوهرش آورده و نتیجهش شده منی که از کل وجودم بدین خاطر حس حقارت و نفرت دارم! با چشمانش انگار قصد هم دردی داشت؛ ولی من حس خوبی نمیگرفتم و نمیتوانستم این انرژی جذب شده را به حالت مثبت بپذیرم. - منم با فهمیدن این موضوع دست از ادامهی این جنگ چند ساله برداشتم و حوادثی که این مدت بابام دچارش شده، از فلج شدن تا اون نوع مرگش رو نتیجهی این اعمالش دونستم و حتی رفتم رضایت خودم رو بابت جریان پیش آمده با مادر پوریا هم اعلام کردم. نباید ولی ناخواسته سوال شکل گرفته در سرم را از او پرسیدم. - در مورد اون حادثه چی میدونی؟! کمرش را به صندلی تکیه داده و با انگشت دستش روی میز به حالت آهنگین ضربه زد. انگار برایش جالب شد که من در این موقعیت به فکر جریان مادر پوریا هم هستم. خیلی دوست داشتم با مشت به آن لبهایی که به پوزخند به سمت صورتم نشانه گرفته بود ضربهای مهمان کنم. - بابام از سالیان قبل با پدر پوریا رفاقت داشت اون زمان هم با هم یه معاملات مشترکی داشتند که بعد از بازگشت بابام به ایران همسرش متقاضی طلبی میشه که شوهرش گفته بوده دست بابای من مونده و بابام هم روی حساب رفاقت با همسر فوت شدهش توی یکی از پروژههای ساخت و سازش با این خانم قرار ملاقات میذاره که انگار اونجا بحثشون میگیره و مادر پوریا بابای من رو از پلهها به پایین پرتاب میکنه. قضیه کاملا مشکوک بود، چون آن خانم باوقار و ضعیف جثهای که من دیدم بعید بود بتواند عموی مرا به همین راحتی به پایین هل دهد؛ ولی کنکاش بیشتر از این را به خود اجازه ندادم و با دلخوری و حرص لب زدم. - عموی خوش غیرت بنده هم از این فرصت بر علیه تنها برادرزادهش استفاده میکنه نه؟! کمی حالت تاسف بر صورتش نشست و با پایین انداختن سرش به آرامی جوابم را داد. - پوریا حسابی پاش گیر بود و بهترین طعمه که بتونه نقشهی بابام رو واسه خاطر باز پسگیری حقی که سهم خودش میدونست علنی کنه؛ ولی. سکوت کرد و با نزدیک کردن بدن و صورتش به سمتم با اطمینان ادامه داد. - وسطاش جا زد خودم به عینه دیدم که قصد نداره تو ادامهی این نقشه باهامون مشارکت داشته باشه. اولاش که همش امروز و فردا میکرد و سری آخر که حضوری دیدمش، گفت بهت علاقمند شده و هیچجوره اون سهام رو از چنگ شماها در نمیاره. بابام بهش گفته بود که رضایتش از مادرم کاملا به شرط بوده و اگه نتونه کارش رو عملی کنه مجدد شکایت رو از سر میگیره؛ چون دیهی نقص عضو بابام هم چیزی نبود که از عهدهی اونا بربیاد در ضمن متاسفانه بهخاطر کینهای که از شما داشت و به پوریا تاکید کرده بود باید بعد از اجرای نقشه، تو رو هم طلاق بده تا همه جوره خونواده رو تحقیر کنه ولی پوریا روز آخر دیدارمون به من گفت که هیچ کدوم از حرفای بابام رو عملی نمیکنه، حتی اگه دوباره مادرش رو به زندان بیندازه. سرم به درد افتاد از این همه نفاق و نقشه و اینکه چگونه چون گوشت قربانی دست به دست شده بودم. توجیهات آخرش هیچ تاثیری در نظر من نسبت به خیانت پوریا نداشت؛ چون حتی همین تغییر روند هم خود نقشهای در برداشت وقتی وارد خانوادهی ما شده بود قطعا آنقدر برایش فایده و راهحل داشته که میتوانسته در برابر فردی چون باربد به مخالفت بپردازد. - الان این حرفا رو به من میزنی که چی بشه؟! پوفی کشید و چشم بر هم زد. - من فردا بلیط برگشت پیش مادرم رو دارم. بعد اینکه از بابام جدا شد من و بابام برگشتیم ایران به خیال اینکه اینجا زندگی بهتری واسه خودمون مهیا کنیم که تهش این شد و من دلم نمیخواد دیگه ساعتی اینجا بمونم. من و تو نمیتونیم مثل دوتا خواهر و برادر هم دیگه رو ببینیم و حق هم داریم، فقط خواستم واقعیتی که خودم شاهدش بودم رو برات بگم تا خودت واسه باقیش تصمیم بگیری. شاید اگه تو این سالا این همه ازتون بد نشنیده بودم تو کارای بابام باهاش همکاری نمیکردم که الان پشیمون باشم ازشون. بقیه رو کاری ندارم ولی در برابر تو خودم رو مقصر میدونم. به صورت درهمش که شاید بار آخری باشد که تماشایش میکنم و با دقت خیره شدم. درست میگفت قطعا رابطهی خواهر و برادری بین من و او شکل نخواهد گرفت؛ ولی میتوانستم با شنیدن این حرفها کمی به او حق دهم که اینگونه از ما رنجیده و دلگیر باشد. با بلند شدن صدای پیامک گوشیام دستم به سمتش رفته آن را از روی میز برداشتم. با خواندن متن فرستاده شده پوزخند غمگینی بر لبم نشست و با حرص گوشی را خاموش کردم. حتی اگر زمانی این برادر تازه رسته را به خاطر همکاری با پدرش در بدبخت کردنم ببخشم، شخص اول و تاثیرگذار این قضیه را هرگز نخواهم بخشید حال اگر هر توجیهی که برای این نامردیاش داشته باشد. - بمون ولی بهخاطر غرور خستهام برو، برو ولی بهخاطر دل شکستهام بمون، به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا شکستهام ولی برو بریدهام ولی بیا، چه گیج حرف میزنم چه ساده درد میکشم اسیر قهر و آشتی، میون آب و آتشم چه عاشقانه زیستم، چه بیصدا گریستم چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم چه دیر عاشقت شدم، چه دیرتر شناختم تو با منی و بیتوام، ببین چه گریهآوره سکوت کن سکوت کن، سکوت حرف آخره ببین چه سرد و بیصدا، ببین چه صاف و سادهام گلی که دوست داشتم به دست باد دادهام بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده