Shahrokh✨ ارسال شده در فِوریه 16 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 16 (ویرایش شده) رمان: احتمال صفر امکان نوشتهی: م.م.ر ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: ملودی دخترِ یکی یکدانهی خانوادهی آذرفر است، دختری باهوش، مهربان و البته شیطون که زندگیاش با وارد شدن استاد معراج رادمنش به دانشگاهِ محل تحصیلش، دستخوش هیجانات عاشقی و حوادثی میگردد که رازهایی از گذشته برایش برملا میشود، رازهایی که پیامدش عشقی به احتمال صفر امکان میرسد. مقدمه: تم آوای کلیسا، وهم نجواهای بودا، ورد معبدهای هندو، جرئت کار خدا، خط مبهم کتیبه، باغهای سبز بابل، کاخهای تخت جمشید، نالههای ویولُن سل، فکر فلسفه فریبی، هنر و تاریخ و عرفان، بازی تولد و مرگ، احتمال صفر امکان. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. مکث کن آقای تاریخ، قدرت و ثروت و شهرت، امپراتوری تزویر، محنت و لعنت و وحشت، من جهان بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو، من به آرامش رسیدم، قرنها میان و میرن، یه چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. به دنیا اومدم تا عاشقت باشم. ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در اُکتُبر 8 توسط Shahrokh 5 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و چهار صدای پاشنههای سه سانتی کفشم در مسیر راهرو در گوش و سرم بدجور میپیچید صدای تق- تق با ضربان بالای قلبم درهم آمیخته کلافهترم میکرد. سرم اندازهی چند گونی مصالح ساختمانی سنگینی داشت؛ ولی باید ادامه میدادم و در این زمان و مکان سرنگون نمیشدم. جمعیت حضار در نظرم مانند تصاویر مبهم و درهم آمیخته از کنارم عبور کرده و قدرت تشخیص هیچ چهرهای را نداشتم. عرقی که هر چند ثانیه از خط پشتی کمرم به پایین سرازیر میشد تلنگر کوچکی به مغز به کما رفتهام میزد که هنوز زندهای و باید این سیستم حیاتی را اداره کنی. دست راستم که از پشت کشیده شد به طور غیر ارادی، دست چپم دور ورقهی درخواست طلاق سفتتر شد. مغز معیوبم آن لحظه گمان برد که پوریا قصد دزدیدنش را دارد. - کجا سرت رو انداختی پایین بدو- بدو میری؟! من هنوز حرفم باهات تموم نشده. صدایش در سرم مثل نوارهای قدیمی که در داخل ضبط صوت گیر کرده و از جا در میآمد با کش و قوس اکو میشد. مامانجون هنوز هم ضبط صوت قدیمی را دارد با همان نوار کاستهای کوچک بامزهاش. بیدلیل و بیجا از به یاد آوردن آن لبخند بینمکی روی لبهایم کشیده شد که باعث تعجب و در نهایت عصبی شدن بیشترش شد. - من تو رو طلاق بده نیستم، این رو خوب تو گوشات فرو کن! همزمان رقص انگشت اشارهاش جلوی چشمانم با صدای ممتد ولی مقتدرش همراه شد. چشمانم تصویر واضحی از صورتش را نشانم نمیداد، شاید هم در حال حاضر دوست نداشتم چهرهی پوکر فیس پر مدعا ولی جذاب لعنتیاش را ببینم. چشمانم را به زیر افکنده آب نداشتهی گلویم را قورت دادم، هزاران تیغ فرو رونده گلویم را خراشید خودم هم صدای گرفته و بیروحم را نشناختم. - منم طلاقم رو میگیرم مطمئن باش دیگه من و تو زیر یه سقف دیده نمیشیم. مجدد مچ دست آزادم را با خشونت گرفت رخ به رخم شده نگاههای سوزانش را در چشمانم خالی کرد. کم جگرم را نسوزانده بود که حال به جان چشم دلم افتاده بود. نفس پرحرصش را به روی صورتم خالی کرد. - بس کن لجبازی کافیه! انتقام عالم و آدم رو فقط از من نگیر. من بسوزم تو رو هم میسوزونم خوب من رو میشناسی! صورت گر گرفتهام را عقب کشیده در حال تقلا برای آزادی مچم با بغض گفتم: - کم هم من رو نسوزوندی با کارات ولم کن! زندگی با توئه نامرد از جهنمم برام بدتره. قدرت فشار دستش کم و کمتر شد و حس غرور و خشم از صورتش رفته و ناامیدی جایگزین شد. با رها شدن دستم رویم را برگرداندم و با قدمهایی محکمتر و با سرعت از راهروی دادگاه خارج شدم. در محوطهی بیرون از ساختمان ایستاده نفس عمیق کشیدم، نباید جلوی چشمان معراج خود را ضعیف و نزار نشان میدادم. بر سر بغض آوار شده بر گلویم کوبیده و پسش زدم و گونهام را دستی کشیدم تا آثاری از اشک بر رویش باقی نماند. چشمانم دوباره به زیر افکنده شد و به روی کفشهایم فوکوس کرد، یادم باشد دفعهی دیگر کفشهای اسپرت بدون پاشنهام را بپوشم مهمترین دستاورد من از جلسهی امروز دادگاه خانواده و با بستن در ماشین شاسی بلندش نفس حرصیام نیز خالی شد. - بدم میاد از شاسی بلند یاد کوهنوردی میوفتم. با برگشتن به سمت چهرهاش چشمان بینهایت مشکی خاصش به نگاهم قفل شد یک زمانی تمام دنیا و رویایم این چشمان مصمم فوقالعاده بود هنوز هم هست ولی به نوعی دیگر. - دادگاه چیشد غر- غرو خانم؟! مثلا تلاش میکرد با طنز کلامش جو سنگین بینمان را سامان بخشد. زهی خیال باطل دیگر هیچ چیز قابل ترمیم و بازسازی نبود! لبهایم از غم به سمت چانهام کشش پیدا کرد. - خانم ادلهی شما برای طلاق در نزد دادگاه مکفی نیست. مسائلی که شما اعلام کردید نمیتونه برای دادگاه مجوز صدور طلاق رو ایجاد کنه. تمامی حرصم به روی برگهی فشرده در دستم خالی میشد. اگر زبان داشت صد در صد مرا به باد فحش و ناسزا میگرفت. - اینکه دیگه بهش اعتماد ندارم از چشمم افتاده و از همه بدتر دوسش ندارم واستون کافی نیست؟ معلومه همیشه حق به نفع مردهاست. تا یه زن رو با کتک کبود و سیاه نکنه یا چه بدونم معتاد واوباش نباشه از نظر شما نباید ازش طلاق گرفت. نیمخیز شدن پوریا از روی خشم یا شاید هم ناراحتی و از روی صندلی به سمتم را از گوشهی چشمانم دیدم؛ ولی محکمتر ادامه دادم. - ولی شیشهی اعتماد بین من و ایشون شکسته شده و من اونقدری تو تصمیم و نظرم مطمئنم که بدون وکیل اومدم جلو و ازتون میخوام راضی به جداییش کنید و در عوض از همهی حق و حقوقم میگذرم. ایشون رو به خیر و ما رو به سلامت. - چرا همون موقع خر شدنم ازش حق طلاق نگرفتم؟! واقعا راست میگن عاشق کوره! متفکر دست به چانه برده و آن را فشار داد. به سمت در ماشین تکیه داده و سرم را به سمتش کمی خم کردم. این بار دستم به دستگیرهی بیچاره فشار آورد. - استاد به نظرت بهش برگردم، سم بریزم توی غذاش؟! اینجور راحتتر از دستش خلاص میشم. سرش به شدت به سمتم چرخید و نگاه متعجبش چشمانم را کاوید. ناگهان پق خندهاش فضای ماشین را پر کرد. لبان کش آمدهام را باز کردم. - از شخصیت و پرستیژ استاد فرهیختهای چون شما به دوره که به روی شاگرد بیجنبهتون اینطوری خنده میکنید. سریع خندهاش را جمع کرد و همراه با چشم غرههای معروفش صاف نشست. یک دستش به روی فرمان و دست دیگرش روی سوییچ ماشین قرار گرفت. - بچه پررو! بریم یه کم دور- دور کنیم بلکه طعم تلخ این شکست رو بشوره ببره. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و پنج روی باباجون را با پتوی نازکش پوشاندم و به چهرهی نورانی سفیدش چشم دوختم. چه با آرامش خوابیده بود به حالش غبطه میخوردم، خود که میگفت با دیدن من جان تازه گرفته و دردهایش به انتها رسیده است. حال که خداوند دوباره او را به ما بخشید بیش از پیش قدر وجودیاش را میدانستم و تنها همین سایهی حضورش برایم کافی بود. لای در اتاق کمی باز شده، سر روزبه زودتر از بدنش وارد شد و با دیدن نگاه متعجب من به آرامی لب زد. - مامان بهی چای ریخته گفت اگه آقا بزرگ خوابیده بیا تا بخوریم. سرم را به تایید تکان داده و به قصد خروج از کنار تخت بابا جون برخاستم. در دل باز هم به خاطر نفسی که پیرمرد مهربان زندگیام میکشید، خدا را شاکر شدم. چشمی در آشپزخانه چرخاندم و به سمت میز و صندلی وسط آن قدم برداشتم. - مامانجون چیشد پس؟! عمه بهی با لبخند متین همیشگیاش صندلی نزدیک به خودش را برایم کشید و گفت: - خوابش میومد رفت توی اتاق مهمون استراحت کنه. تا نشستم به چهرهی مرموز روزبه که با طمئنینه چایش را هورت میکشید نظر انداختم. - پس روزبه کجا بخوابه امشب؟! قبل از آنکه دندانهایش را کامل برایم به رخ بنشاند عمه با خنده جوابم را داد. - تو میای اتاق من و پیش خودم میخوابی نمکی خانوم! حس رضایت نشسته در صورت روزبه که با خوشخیالی تکیه به صندلی داد و باعث حرصی شدنم شد. - اینکه پیش عمهی پرنسسم بخوابم که باعث خوشبختیمه، ولی این بیخانمانی من موجب دردسر توی فامیل شده، ها! خب کاملا باعث کوفت شدن نشان پیروزی روزبه و حال خوش عمه جان شدم که با درهم شدن صورت هر دو نفرشان شد. - چقدر چرت و پرت میگی ملودی؟! حال آدم رو بد میکنی! همزمان با روزبه انتقادی که عمه بهی به زبان جاری کرد، با بیحسی پاسخش را دادم. - دروغ میگم مگه؟! یه شب مامان و بابای خودم رو یه شب دایی بینوا و بدشانسم رو یه شبم شماها رو! روزبه با حرص پوف بلند بالایی کشید و تیشرت گشاد سفید رنگش را به حالت خنک کردن تنش با دست تکان داد. از او بعید بود که گر بگیرد وقتی بیشتر اوقات دمای بدنش پایین بود، این اوج دما از شدت خشمی بود که جریان من به بدنش وارد کرده بود. - این چه حرفیه ملودی؟! همهی اینجاها که گفتی خونهی خودت هست! قبل از اقدام من برای جواب دادن به عمه روزبه غرولند کرد. - نصف بیشتر اون خونهی کوفتی هم واسه توئه که فعلا بخشیدی به اون یارو! موضوع اصلا خانه و بخشیدن سهمم نبود؛ چون من دیگر حاضر نبودم ثانیهای را در آن مکان وقت بگذرانم که اگر میخواستم باز هم بهترینش برایم مهیا بود، منظور من آن امنیت و آرامشی بود که انسان تنها در خانهی خود احساس میکند و من به شدت از این مورد دور افتاده بودم. - اولا که دختر تا زمانیکه شوهر نکرده خونه بابا و مامانش خونشه بعد میشه یه مهمون که باید روز بیاد و شب بره ولی. روبه روزبه با اطمینان ادامه دادم در صورتی که دلم خون بود. - نصف اون خونه که هیچ حاضرم خیلی بیشترش رو بهش ببخشم تا اون دست از سر من برداره و ببینم میتونم بعدش به درمون زخمام برسم یا نه! عمه بهی شانهام را نوازش داد و فنجان چای را به سمتم روی میز کشانید. - درست میشه عزیزم! خودت هم خوب میدونی توی این مملکت بدون مدرک نمیشه به راحتی جدا شد هزار جور اما و اگر میارن توی کارت تا منصرفت کنن. - باید از اول حرف معراج رو در مورد وکیل و سندسازی قبول میکردی، خیلی ساده بودی که فکر میکردی این پسره از روی خجالت کاری که باهات کرده با درخواست طلاقت به این راحتی موافقت کنه! حرف روزبه کاملا درست بود و من خوشبینانه فکر میکردم پوریا وقتی دادخواست طلاق را از جانبم دریافت کند و با آن موافقت کرده و توافقی از هم جدا میشدیم. ذرهای از کیک دستپخت عمه را در دهان گذاشته، طعم شکلاتش را مزه کردم تا شاید کمی از تلخی دهانم کاسته شود. - اتفاقا برای پس فردا بعدازظهر وقت وکیل گرفتیم. اگه میشد اینکار توافقی انجام میگرفت، هم سریعتر و هم بدون دردسر بود که نشد! چایم را سر کشیدم تا بغضم نیز با آن به پایین سرازیر شود. - بهترین کاره! باید بابت نقشهای هم که داشته یه مدرک جور کنی، بلکه مجبور شه توی دادگاه مقر بیاد. معراج همین مورد را نیز برایم گوشزد کرد و قرار بود برای این مورد فردا به سراغم بیاید تا با هم همفکری داشته باشیم. به روزبه نگاه کردم که این حرف را با افکاری درهم به لب آورد؛ وقتی اینگونه مغموم سر به پایین افکنده و حرصش را با انگشت به دور گردی فنجانش میآورد. طاقت اینهمه رنجش را به خاطر مشکلات خودم نیاوردم و باز خیلی بیمزه موضوع بحث را با چرخش ناگهانی به سمت عمه بهی عوض کردم. - بهی خانوم شما پس کی عروس میاری به این خونه پس؟! عمه ابتدا با جاخوردگی نگاهم کرد؛ ولی بعد با دیدن نیشخند شیطانیام لبخندش وسعت گرفت. - روزبه بله رو بگه از اول باغ تا تهش واسش صف میکشن نو عروسا! تا به سمت روزبه صورت چرخاندم که بله را بگیرم، به چهرهی بیتفاوتش که به صندلی لم داده دست به سینه با مضحکه مرا مینگریست برخورد کردم. - حیفه دخترای مردم نیست اسیر این بیاحساس پسر بشن! اهمیتی به متلک من نینداخته همان موضع را در پیش گرفت که باعث خندهی صدادار عمه بهی شد. - پاشو پسرم مگه فردا صبح با دوستات تور راه ننداختی؟ برو خوب استراحت کن تا توی طول روز خسته نباشی! روزبه از جا بلند شد و رو به من انگشت دستش را کنار شقیقه به معنای خداحافظی تکان داد و گفت: - عوضش فردا شب اتاقم خالیه میتونی مصادرهش کنی سیاه بانو! به سمتش دهان کجی کردم که با لبخند فاصله گرفت و از آشپزخانه خارج شد. مجدد به سمت عمه بهی چرخ خوردم. - عمه یعنی هیچجوری نمیتونه ازدواج کنه؟! غصه چشمان زیبای سبز رنگش را پر کرد و با غم صدای محزونش را به گوشم رسانید. - خود داروهاش عوارض ناخواسته داره عمه! یعنی نه تنها خود بیماریش باعث ناتوانی جنسیش شده بلکه داروهایی که میخوره هم به این مشکلش دامن زده. کدوم دختر میتونه با این مشکل روزبه کنار بیاد؟ کنار هم بیاد خودش تمایلی به ازدواج نداره و من هم نمیتونم و نمیخوام که مجبور به این کارش کنم؛ چون قطعا بهش کمکی نمیکنه! با درد مضاعفی که از این خاطر بر قلبم سنگینی میکرد دست عمه را بهدست گرفته فشردم. - عمه همه چی قابل درمانه! باید ازش بخوایم واسه این موضوع چند تا دکتر ببینتش نهایتش میبریمش خارج از کشور! - دخترم روزبه نوع بد این بیماری رو گرفته و گرنه بیماران صرعی زیادی داریم که با دارو کنترل شدن و حتی خونواده تشکیل دادن. هر جای دنیا بریم فعلا واسه روزبه درمان قطعی ندارن؛ حتی عمل جراحی هم واسه نوع بیماری اون جوابگو نیست. باید صبر کنیم شاید در آینده بتونن درمان بهتری واسه روزبه اختراع کنن. با غم به صورت عمه بهی لبخندی دردناک پاشیدم. - چقدر این پسر باشعوره که نمیخواد دل هیچ دختری رو به خودش وابسته و بعد بشکنه! روزبه خیلی دل گندهست عمه و من از اینکه دارمش خیلی خوشبختم. عمه با شور مرا در آغوشش کشید. - تو رو مثل خواهر نداشتهش دوست داره و چقدر به خاطر حالت غصه میخوره. خوشبخت و خوشحال باش عمهجون تا روزبه هم با دیدن حال تو خوش بشه. ویرایش شده در سِپتامبر 27 توسط حدیث 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در جولای 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 22 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و شش معراج با چهرهای بانمک به تلاش من برای سوار شدن به اتومبیلش نگاه میکرد تا روی صندلی جا گرفتم با لبخند گفت: - تو فکرمه ماشینم رو عوض کنم اصلا تو باهاش حال نمیکنی به منم نمیچسبه! دست دراز کردهاش را به نرمی فشرده و سلام دادم. - نه داییجون مهم اینه خودت دوسش داری؛ راستی باباجونم فهمید اومدی تا اینجا تعارف کرد بیای داخل ببینتت. سر جایش با همان پرستیژ استادیاش محکم نشست، ماشین را روشن کرد و فرمان چرخاند. - حالا یه روز دیگه امروز کار زیاد داریم! به نیمرخ سخت شدهاش خیره شده به آهستگی لب زدم. - نمیدونم چرا حس میکنم دیگه از افراد خونوادهام خوشت نمیاد؟! به تندی صورت چرخاند چشم غره رفت و مجدد حواسش را به رانندگی داد. یعنی اگر به سمتم چشم نمیغراند روزش شب نمیشد. - داستان نباف! قصد داشتم خودم بیام عیادتشون ولی بذار حالشون روبه راهتر بشه، در ضمن. دوباره صورت چرخاند و همزمان موی پریشان ریخته شده روی پیشانیاش را با دست به سمت بالا هدایت کرد. - اون خونواده فقط به خاطر وجود توئه که واسم اهمیت دارن! ادامه ندادم. به سمت جلوی ماشین نگاهم را چرخاندم و به او به خاطر داشتن این حس و حال حق دادم. با وجود کمک بسیاری که در این سالها در حق خانوادهی مادریام انجام داده بودند؛ اما قطعا تاثیر منفی که در زندگیمان داشتند غیر قابل اغماض بود. - گفتی وکیلی که واسم گرفتی از آشناهاته؟! تغییر بحث بینمان کاملا موفقآمیز بود که چهرهی عبوس و گرفتهاش را باز کرد. - آرمان فلاحی وکیل درجه یکی هست و برادر استاد فلاحی از مدرسین دانشگاهه. خیالم از کار اون راحته ولی خب ما هم باید دست پر بریم پیشش. - اشکان به من گفت سفتهای که باباش به خاطر آزادی مشروط مامان پوریا ازش گرفته بود رو بهش برگردونده، ولی مطمئن نیستم اون نگهش داشته باشه! ابروهای معراج از تفکر و یا شاید عصبانیتی که در لحظه به جانش نشست درهم شد و رو به من به تندی پرسید. - چرا ندادش به تو اگه که راست میگفته به خاطرت از نحوهی فوت باباشم چشم پوشی کرده؟! - اون دوتا از بچگی با هم آشنا و دوست بودن باباهاشون هم یه نیمچه رفاقتی در کنار شراکت کاری داشتن، خب معلومه در نهایت دلش نمیخواست به قول خودش مامان پوریا که نون و نمکش رو خورده بود دچار زحمت و رنج دوباره شه. با حرص پوزخند زد و به سرعت ماشین اضافه کرد. خشمش از پوریا به نهایت ممکن رسیده بود، مخصوصا که فهمید به راحتی قصد جدایی از من را ندارد. با دست به داشبورد فشار آوردم تا تکانهای ماشین به خاطر سرعت گرفتن مرا به اطراف پرتاب نکند. - حالا شده دایهی مهربانتر از مادر جالبه! در هر صورت باید امیدوار باشیم اون سفتهها هنوزم وجود داشته باشه؛ چون آقای فلاحی تاکید داشت اگه بتونیم اونا رو بدست بیاریم میتونیم بر علیه پوریا توی دادگاه ازش استفاده کنیم و مجبور بشه که اعتراف کنه به قصد فریب تو باهات ازدواج کرده. با دیدن حالت من در فشار به داشبورد از سرعتش کمی کاسته و اندکی تن صدایش را آرامتر کرد. - الان از کجا مطمئنی که پوریا توی خونه نباشه؟! راحتتر روی صندلی جابهجا شده شالم را روی سر مرتب کردم. امان از این موهای لخت ما که همواره در حال فرار از حالت منظم و مرتب شدهشان بودند! - چند روز پیش توی پیاماش خوندم که به کار قبلیش برگشته و از صبح تا غروب میره سرکار. لامصب باز ابروهایش در هم گره خورد. - باهاش صحبت میکنی؟! کلافه چشم بستم و آهی کشیدم. به معراج نمیآمد که اینگونه مرا سین جیم کند و جزو ویژگیهای تازه ظهور یافتهاش شده بود. - نه اصلا! پیاماش رو هم قبل خوندن پاک میکنم ولی خب چند تاش هم ناخواسته به چشمم خورده مثل همین! یا مثل این پیامش که با تاکید میگفت قصد طلاق دادنم را به هیچ عنوان ندارد، اینکه اجازه دهم ماجرا را برایم توضیح دهد و عجولانه قضاوتش نکنم یا اینکه اصرار داشت سه دانگ دیگر خانه را نیز به نامم کند تا مطمئن شوم قصدش از ازدواج با من پول و ثروتم نبوده، البته من بدون دادن پاسخی تمامشان را پاک کردم و اهمیتی به حرفهایش ندادم؛ در ضمن تصمیم این را هم نداشتم که برای معراج بازگویشان کنم. - حتما بعد تموم شدن این ماجراها بلاکش کن تا نتونه مزاحمتی واست درست کنه! سرم را به آرامی تکان دادم؛ ولی سوزشی که بابت فشردن ناخنهایم به کف دست اعمال میکردم دلیل بر عدم آرامش وجودیام بود. - قصدم همینه ولی گفتم شاید فعلا لازم بشه باهاش تماس داشته باشم، گذاشتمش واسه مرحلهی آخر! صدای ضعیفم بیشتر رنگ غم داشت تا بیتفاوتی و معراج نیز به خوبی احساسش کرد که سرش را با اندوه تکان داد و چشم از من گرفت. با چشمان حرف گوش نکن و پر شدهام به رد شدن سریع درختان کنار خیابان از شیشه بغل اتومبیل نگاه دوختم و به این فکر کردم که چگونه باید محیط آن خانه را برای دقایقی تحمل کنم؟! از همین لحظه کسی در حال چاقو کشیدن به دیوارهی قلبم و خاطرات مشترک گذشته در حال رژه رفتن در سر و مغزم بود. گمان میکردم با گشودن درب آپارتمان حس انزجار به سمتم هجوم بیاورد؛ ولی عجیب تنها حس دلتنگی به قلبم فشار آورد. خانهی بختم درست شبیه همان روز آخری که با شتاب آنجا را ترک گفته و دیگر باز نگشته بودم، مرتب و تمیز سر جایش بود و هوای درونش بوی هجران و فقدان میداد. معراج بالا نیامد نمیدانم از اینکه ناظر خانهی مشترکم با پوریا باشد برایش سنگین میآمد و یا به گفتهی خودش مراقب بود که او سرزده نرسد. من هم از پیشنهادش استقبال کردم؛ چون از شرایط خانه آگاهی نداشتم و دلم نمیخواست که مورد ناخوشایندی را در خانهیمان شاهد باشد در هر حال هنوز زن و شوهر بودیم و چارچوب خلوت بینمان تنها باید برای ما دونفر ملموس باشد. بدون اینکه دست خودم باشد اشکهایم سرازیر شد. از آرزوهایی که در این خانهی دونفره خواسته و تنها به بن بست و هیچ رسیده بودیم، از خوشبختی دروغینی که به یک سال نرسیده بر سرمان آوار شده بود. تعلل را جایز ندانستم و به سمت اتاق خواب خیز برداشتم. تمام تلاشم این بود که چشمم روی تخت فوکوس نکند و خاطرات شکل گرفتهی روی آن در مغزم بازبینی نشود. کنار کشوی پاتختی که وسایل شخصی پوریا از شناسنامه مدرک تحصیلی و برگههای دیگر درونش قرار داشت، نشستم و شروع به جستجوی درونش پرداختم. چیزی دستگیرم نشد. تنفسم بالا رفته، بیدلیل قلبم به تپش افتاده بود. چشمم دور اتاق چرخی خورد و روی دراور توقف کرد. سریع بلند شده به سمتش پریدم و کشوهای آن را باز کردم. لابهلای لباسها را نیز جستجو کردم و در آخر در کشوی آخری که آلبومهای عکسمان قرار داشت، چشمم به برگهی مذکور برخورد کرد. آن را برداشته و ایستادم. با باز کردن برگه مفاد نوشته شده به رویش را با حرکت مردمک از نظر گذراندم. خودش بود همان برگه سالم و بدون خط خوردگی! با شنیدن صدایی مبهم، هول شده چشم از برگه گرفتم و به آینهی روی دراور که درست جلوی صورتم قرار داشت نگاه انداختم. پوریا کنار درب باز اتاق دست به سینه به چارچوب در تکیه زده با حسرت و دلتنگی مرا مینگریست. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 2 (ویرایش شده) # پارت صد و بیست و هفت به علت همان شوک اولیهی دیدار بسیار ناشیانه برگه را روی دراور انداخته و پشت به آینه چرخیدم. دستانم از دو طرف کش آمده لبهی کناری دراور را فشرد، وقتی قدمهای آرام پوریا را به سمتم مشاهده کردم. چشمانم او را تار میدید و زبانم قاصر از بیان حتی آوایی! به اندازهی یک قدم فاصله از من ایستاد. سرم از روی سینهاش به سمت بالا حرکت کرد و چشمانم روی صورتش چرخی خورد. ته ریشش نسبت به گذشته پرتر شده و چهرهی مردانهتری بهخود گرفته بود. تیشرت سورمهای تنش همانی بود که برایش هدیه گرفته بودم. از شدت خشکی لبانم سعی کردم با زبان کمی آن را تر کنم که باعث شکار رد نگاهش شد. دست چپش به آرامی به سمت سرم دراز شد و روی موهایم نشست. شالی که در اثر تقلای دقایقی پیش از روی موها به روی گردنم افتاده بود را نیز با دست راستش کشید و روی زمین انداخت. نمیدانم از هیجان بود یا ترس که خشکزده تنها حرکاتش را نگاه میکردم؛ انگار بدنم قفل کرده و قادر به انجام حرکت اضافهای نبود. - لاوندر! چقدر دلم واسه نوازش موهات تنگ شده بود! موبایل درون جیب مانتویم شروع به زنگ خوردن کرد؛ انگار این صدا مرا از شوک درآورد که زیر نگاه مشکوکش که با درهم شدن ابروهایش همراه گشت دست برده و آن را بیرون کشیدم. چشم هر دویمان روی گوشی نشست که اسم معراج را فریاد میزد. در یک آن گوشی را از دستم کشید و به سمت گوشهی اتاق پرتاب کرد. مردمک چشمم در این رفت و آمد به صورتش نشست و پرش تند پایین چشمش را شکار کرد. عصبی و پر تنش صدایش را بلند کرد. - این دایی نخالهات چی میخواد از جون زندگی ما؟! چرا تفهیمش نمیکنی از منم طلاق بگیری تا قیام قیامت هم سهم اون نمیتونی باشی؟! توهینش به معراج بدجور قلبم را تکان داد که نتونستم بیش از این خوددار باشم. دستم را بالا برده و به روی صورتش سیلی زدم. - حرف دهنت رو بفهم! حق نداری در موردش این جوری حرف بزنی احمق! همان دستم را با فشار به چنگ گرفت و مرا به خود نزدیک کرد. شرارههای آتشین نگاهش را در چشمانم خالی کرد. - از اینکه اینطوری واسش تعصب میکشی ازش بدم میاد! به تقلا افتاده با هیجان صدا بلند کردم. - ولم کن نامرد حق نداری بهم دست بزنی! اونیکه متنفره منم و از تو! حرصیتر شد حد خشمی که هر لحظه اضافهتر میشد را میتوانستم از فشاری که به من وارد میکرد احساس کنم. با عصیان کنار گوشم فریاد زد. - از من متنفری؟! باش ولی دلیل نمیشه که طلاقت بدم؛ چون اصلا همچین قصدی رو ندارم. صدای زنگ آپارتمان همزمان با کوبیدن دربش حواس هر دوی ما را از کشمکش بینمان جدا کرد. بعد چند ثانیه پوریا از فرصتی که من آرام و قرار گرفته و به ضربات فرد پشت در گوش میدادم استفاده کرد و مانتوی تنم را با یک حرکت از بدنم درآورد. با وحشت به چشمان به خون نشستهاش نگاه کردم. - چی کار میکنی دیوونه؟! با یک حرکت ناگهانی مرا در هوا بلند کرد. از ترس جیغ کشیدم و به تیشرتش چنگ انداختم. همانطور که به سمت تخت قدم برمیداشت درست مقابل صورتم ترسناک نجوا کرد. - دوباره به هم رجوع میکنیم که اگه تا الان تردید غلط این چند وقتم رو کنار گذاشته و بچهدار شده بودیم، دیگه حتی اون دایی عوضیت هم نمیتونست غلطی بکنه! یک لحظه کل سیستم بدنیام از کار افتاد و در آن گرما به شدت یخ زدم. این نهایت ناجوانمردی بود که میخواست با اجبار و بدون رضایتم عملی انجام دهد و من همچنین رفتاری را از شخصیت او به دور میدیدم و هضمش در این لحظه برایم بسیار مشکل میآمد. با دهانی باز و چشمانی مایوس و ناباور به خشم دیوانه کنندهی چشمانش خیره مانده بودم که مرا به ضرب روی تخت انداخت. همین که به من نزدیک شد با عصیان و درد با مشتهایم به جانش افتادم. - حق نداری! حق نداری باهام اینکار رو کنی وقتی این همه ازت بدم میاد، وقتی این همه ازت متنفرم! انگار حرفهایم بدتر بر علیه من تمام شد که دست دراز کرد و لباس درون تنم را درید. احساس کردم که قلبم همزمان با آن دریده شد. - ولی من برات میمیرم هر روز بیشتر از قبل عاشقتم و میخوامت میفهمی! فریادش که به انتها رسید با قدرت هر دو دستم را غلاف کرد و اشکهایم با عجز از این همه بیرحمیاش جاری شد و با وجودیکه دیگر بدنم قدرت تکان و دفاعی نداشت و با غم تنها سرم را به چپ و راست تکان دادم. - نه، نه! نمیبخشمت پوریا! در همان فشار عظیم وارد شده روی قلبم، یک آن سنگینی از رویم برداشته و صدای پرتاب شدنش به سمتی باعث گشودن پلکهای بسته شدهام شد. معراج را درست کنار تخت مشاهده کردم که با صورتی درهم و خشمگین و موهایی پریشان شده، نگاهش بین من و پوریایی که حالا کنار دراور به دیوار برخورد کرده در گردش بود. از روی شرم بدنم را عقب کشیده و به قاب پشتی تخت تکیه دادم و پاهایم را در خود جمع کردم. معراج نفسزنان رو به پوریا فریاد کشید. - داشتی چه غلطی میکردی عوضی؟! پوریا تا به خود مسلط شد برخاست و با قلدری چشم درشت کرد. - فکر نکنم رفتار من با همسرم به شما ارتباط داشته باشه؟ در ضمن غلط رو شما کردی که بیاجازه وارد حریم شخصی ما شدی! معراج با دست ضربتی به سینهاش زد و غرید. - داری غلط زیادی میخوری میدونستی؟! - فکر نکن به جز یه دایی عاریهای چیز بیشتری واسه زن من هستی پای گشادت رو از زندگی ما قلم کن استاد! وای باورم نمیشد؟! این حد از خشونت و نفرت از معراج را بعید میدانستم و هرگز فکر نمیکردم بتواند اینگونه فردی را زیر مشت و لگد قرار دهد، آن هم پوریایی که از او قد بلندتر و هیکلیتر بود. ضربات مشت بدون تعلل و پشت سر هم به صورت و بدن پوریا وارد میشد و عجیب اینکه او بدون مقاومت یا دفاعی کاملا بیحرکت زیر بار این انتقام قرار گرفته بود. صدای نفسهای خشمگین معراج با ضربههای تکرار شوندهاش، فضای اتاق را پر کرده و صدایی دیگر از پوریا در نمیآمد. کم- کم کنار دراور اندامش مچاله میشد و حتی دستش را برای جلوگیری از ضربه به صورتش سپر نکرده بود. معراج کوتاه نمیآمد انگار میخواست دق و دلی این چند وقت و بلاهایی که از اول آشناییمان تا به الان متحمل شده و با صبوری گذرانده بود، در این لحظه سر پوریا خالی کند. نتوانستم همچنان به نگاه کردن اکتفا کنم. درست که از او ناراحت و به شدت دلخور بودم؛ ولی تاب له شدنش در زیر دستان معراج را هم نداشتم، وقتی اینگونه مظلوم و بیدفاع کتک میخورد و حتی ناله هم نمیکرد. از طرفی از خشم پیشروندهی معراج ترسیدم که از کنترل خارج شده و ممکن بود به او و حتی به خودش صدمهی غیر قابل جبرانی وارد کند. از تخت پایین پریده و به سمتشان دویدم و از پشت شانههایش را در برگرفتم. - دایی بسه! کشتیش! معراج بدون توجه به تقلاهای من همچنان او را زیر رگبار خشونتش قرار میداد. زورم به او نمیرسید تا به عقب هدایتش کنم، پس با بغضی عظیم هوار کشیدم. - مرگ ملودی تمومش کن معراج! فریاد بلند با سوز اشکهایم او را از حرکت ایستاند. پوریا را به سمت کمد پرتاب کرد و به طرف من چرخید. بمیرم وقتی صورت پردردش از غیرت و تعصب را مشاهده کردم که با چشمانی خونین و صورتی آشفته مقابل نگاهم میلرزید. - حقشه خون این بیوجود رو بریزم چرا به مرگ خودت قسمم دادی؟! فریاد جگرسوزش باعث ریزش بیشتر اشکهایم شد. به سمتش قدمها را پر کردم و دستان لرزانش را به دست گرفتم. - قربونت بشم داشتی میکشتیش! ملودی ارزش این رو نداره واسش آدم بکشی! - حق نداشت بهت دست بزنه وقتی نمیخوایش باید طلاقت رو بده این حرف اول و آخر منه اگه از جونش سیر نشده! هق- هق کنان کلمات را بریده- بریده به زبان آوردم بلکه کمی آرام بگیرد. قرمزی بیش از حد صورتش مرا بیشتر میترساند که نکند قلبش بعد این همه تپش و فشار ناگهانی بایستد. - میاد طلاقم رو میده حرص و جوش نخور الان سکته میکنی! دستش را از دستم کشید و مقابل صورتم انگشتش را به عنوان هشدار نشان داد. - فقط دلت به حالش نسوخته باشه ملودی؟! فکر میکرد من تنها از روی محبت به پوریا یا ترس از صدمه دیدنش او را از ادامهی دعوا منصرف کرده باشم. چشمانم را با درد بستم. - برو بیرون از این اتاق نفرین شده تا حالت بدتر نشده خواهش میکنم معراج! با همان خشم از کنارم گذشت و درب اتاق خواب را محکم به هم زد. چشمانم را با اندوه باز کردم و روی جسم مچاله شدهی پوریا کنار دراور ثابت نگهداشتم. صدای تنفسش هم نمیآمد. ناگهان وهم مرا در برگرفت و با ترس به سمتش پریدم. صورت خونینش را که کنار دیوار جمع شده بود و به دست گرفته و به سمت خودم گرداندم، کل صورتش خونآلود شده بود. - پوریا! حالت خوبه؟! چشمانش را به زور باز کرد. هنوز چیزی نگذشته پلکهایش ورم کرده بود. پاهایش را به زحمت روی زمین دراز کرد و با رنج به من لبخند زد. - نترس زندهام! هق بلندی از گریه زدم و دستانم شانههایش را در برگرفت و او را به کنار دیوار تکیه دادم. - چطور دفاع نکردی از خودت؟! له و لورده شدی؟ با همان لبخند تلخ خونینش چشمان گریانم را با حالتی که جانم را از غم چنگ میزد رصد کرد. - حقم بود! کاش دل تو هم خنک بشه! از دست این مردان خل و چل دیوانه شدم. با حرص سرم را تکان دادم. - مگه خلی؟! چرا باید به آسیب به تو راضی باشم؟ به دنبال موبایل در اطراف اتاق گردن چرخاندم. - گوشیم کوش؟! باید زنگ بزنم اورژانس. به زحمت دستش را بلند کرد و چانهام را گرفت. چشمانم را به نگاه روی چشمانش محکوم کرد. - نمیخواد! چیزیم نیست! - آخه. سرفهای کوتاه زد که چند قطره خون هم از دهانش به بیرون پرتاب شد. با دست آزادش بینی و دهانش را پاک کرد. - برو از اینجا! هر چی بیشتر میبینمت بیشتر دلم برات تنگ میشه! ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 4 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و هشت چرا؟! چرا در این لحظه حرفهایش اینگونه قلبم را تسخیر کرد؟ مگر نه اینکه به گونهای به باور و اعتقادم خیانت کرده و با حیله به من ادعای عاشقی کرده بود؟! چرا الان با چشمان و کلامش مرا اینگونه منقلب کرده و احساس واقعیاش را به خورد وجودم میداد. تاب نیاوردم از اینکه بمانم و حس نفرتم از او کم شود، وقتی اینگونه با عشق تماشایم میکرد. از جا برخاسته از اتاق خارج شدم. معراج پشت به اتاق روی مبلی نشسته و به حالت خمیده سرش را در دستانش میفشرد. حجم اشکهایم از دردی که او تحمل میکرد شدت گرفت. به سمت آشپزخانه رفته با برداشتن لیوانی آب به سمتش رفتم و کنار پایش چمباتمه زدم. دستم روی شانهاش نشست که باعث بلند کردن سرش به سمتم و نگاه به صورت مایوسم شد. لیوان را به صورتش نزدیک کردم. - آب بخور دایی! دردت به سرم! ملودی بمیره تو رو این شکلی نبینه. لیوان که به لبهایش خورد بدون گرفتن مسیر نگاهش از چشمان خیسم جرعهای نوشید. خیالم کمی از آرامش ظاهریاش راحت شد و لبخند زدم. تا صاف نشست و چشمش به لباس تنم افتاد، مجدد ابروهایش درهم رفت. با حرص پلک بست و آرام غر زد. - زود برو لباست رو عوض کن تا بریم. به لباس پاره شدهی درون تنم نگاه کردم که گوشههایی از بدنم نمایان شده بود. با شرم لب گزیدم. آنقدر فکرم درگیر این دو مرد پریشان شده که از لباسم غافل شده بودم. سریع از جا بلند شده و به داخل اتاق برگشتم. پوریا به همان حالت مانند مردهها ساکت نشسته و چشمش روی تخت به هم خوردهیمان خیره مانده بود. درون آینهی اتاق تا چشمم به خودم افتاد آه حسرت و خجالتم بلند شد که معراج بر اثر اهمال کاریمان شاهد این صحنهها شده بود. کنار پایش نشسته و لیوان آب را به لبهایش نزدیک کردم. - یه ذره آب بخور! چشم از روی تخت گرفت و به روی من ثابت ماند. با همان خیرگی کمی آب نوشید. - ببخش من رو گل لاوندرم! بغض با سرعت به گلویم چنگ انداخت. نمیتوانستم کل احساسات گذشتهی بینمان را کتمان کرده و دروغ بپندارم؛ اما بیش از محبتش از او خشمگین و دلآزرده بودم؛ پس بدون سخنی دیگر مانتویم را به تن کرده و با برداشتن گوشی از اتاق خارج شدم. نمیدانم چرا ولی لحظهی آخر از برداشتن برگهی ضمانت روی میز صرفنظر کردم. چیزی که به خاطرش به اینجا آمده و این حوادث را به وجود آورده انگار در نهایت به چیز دیگری دست پیدا کرده بودم. وقتی از کنار نگهبان ساختمان عبور میکردیم نگاه مشکوک و سوال انگیزش به رویم سیلی زد. سعی میکرد با لبخندی مضحک و تکان سرش احترام بگذارد ولی تمام احساس تحقیر در جهان را به من القا کرد. در اتومبیل معراج که جای گرفتیم برایم توضیح داد که متوجهی ورود پوریا نشده، احتمالا پوریا از قسمت دیگر پارکینگ وارد شده و معراج که نزدیک به در ورودی در ماشینش نشسته او را ندیده بود. بعد از طولانی شدن ورود من و پاسخ ندادن به تماسش وارد ساختمان شده و با باز نکردن در آپارتمان به نگهبان مراجعه کرده و با کلید یدک اضطراری در واحد را باز کرده بودند. حالا میتوان نگاههای نگهبان را توجیح کرده و علت نیشخندهایش را بفهمم. با توضیح معراج تنها با غم چشم فشردم و تیر کشیدن قفسهی سینهام را با درد لمس کردم. اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه انجام دادم زنگ زدن به آرش بود. دلم طاقت نیاورد که پوریا را همانگونه و تنها در خانه رها کنم. با وجودیکه این مدت از ماجرای اختلاف بینمان به آنها حرفی نزده بودم؛ اما سربسته توضیحاتی داده و از او خواستم به او سر بزند. آخر شب پیام داد که با اصرار او را به درمانگاه برده و الان حال عمومیاش خوب است. با الهام نیز چند دقیقهای صحبت کردم و بدون تشریح کامل ماجرا از وجود اختلافاتی بینمان صحبت کردم که به دادگاه و وکیل رسیده و او چقدر پشت گوشی برایم گریه کرده تاسف خورد و میگفت که باور این قضیه برایش خیلی سخت است که به این زودی سرنوشت زندگی ما به جدایی رسیده باشد. معراج فردای آن روز مجدد به دنبالم آمد و به نزد وکیل مراجعه کردیم. من به معراج گفتم که آن برگه را پیدا نکردم و وکیل با این وجود به ما خاطر نشان کرد که میتوان با پیش کشیدن ماجرای زندانی رفتن مادرش برای دادگاه شبهه ایجاد کرد و در اسرع وقت برای شکایت مجدد و درخواست طلاق از جانبم اقدام خواهد کرد. در حال حاضر با جدیتی که معراج در صورت و اعمالش داشت جرئت اعتراف به اینکه آن برگه را با خود نیاوردم هم نداشتم، ولی در ته قلبم احساس میکردم استفاده از آن برای پیش بردن خواستهیمان کار وجدان پذیری نیست یا حداقل با اخلاقیات من مغایرت داشت. انگار حادثهی آن روز معراج را بیش از قبل برای رها کردن من از این زندگی مصممتر کرده بود و از وکیل مد نظرش درخواست کرد تمامی تلاشش را برای موفقیت این پرونده انجام دهد. چند هفتهی بعد جناب فلاحی به ما اطلاع داد که درخواست تنظیم شده توسطش تایید شده و در همین روزها دادخواست طلاق به دست همسرم خواهد رسید. بدون اختیار غمی مبهم در دلم نشست و حدس میزدم اینبار کار زندگیام به آخر خط خود خواهد رسید. چند شب بعد پوریا که در این مدت بدون دادن پیام یا تماسی خبری از خود نداده بود در تلگرام موزیکی دیگر فرستاد که با گوش سپردن به آن کل شب را در رختخواب با خفگی اشک ریختم. - آرزوهایی که داشتم بعد تو تو سینه میمیرن بعد تو روزای هفته مثل جمعه خیلی دلگیرن مثل اشکای یه ماهی که تو دریا دیگه معلوم نیست آدما اشک منو بارونو جدی نمیگیرن آخه چشمات برای من نفس نمیذاره، یه زندگی به من بدهکاره بیا از این جدایی دست بردار دل عاشق خدا میدونه که گرفتاره، ولی غرورشم نمیذاره بگه چقد خرابه حالش مث پنجرهای که یه عمره تو حسرت بارونه دل تنگ من این روزا همدم خاطرههامونه واسه من که نه، ولی واسه تو فاصله آسونه تویی درد من، بگو دردمو جز تو کی میدونه آخه چشمات برای من نفس نمیذاره، یه زندگی به من بدهکاره بیا از این جدایی دست بردار دل عاشق خدا میدونه که گرفتاره، ولی غرورشم نمیذاره بگه چقد خرابه حالش. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 (ویرایش شده) #پارت صد و بیست و نه حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که در اتاق خانهی پدریام در حال اتو کشیدن مانتو و شلوار اداریام بودم. فردا روز دادگاه خانواده بود و قرار این شد که معراج دوباره برای رجوع به دادگاه به دنبالم بیاید و آقای فلاحی را نیز در خود دادگاه ملاقات کنیم. مامان گلی و بابا بعد خوردن نهار برای بردن باباجون به مطب و چکاپ نزد پزشک متخصص قلب به خانه ویلایی رفتند. خیلی دوست داشتم خودم باباجون را همراهی کنم؛ اما فکر به دادگاه فردا کلا مرا بههم ریخته و تمرکز کافی نداشتم و ممکن بود در مطب توصیههای پزشک را از قلم بیاندازم. صدای زنگ آپارتمان مرا از جا پراند و کم مانده بود دستم را با اتو بسوزانم. دستم روی قفسهی سینهام قرار گرفت و نفس خالی کردم. با شنیدن مجدد زنگ اتو را از برق کشیده و به سمت سالن به راه افتادم. در این ساعت اصلا انتظار حضور کسی را آن هم بدون اطلاع قبلی نداشتم. تا به درب باز کن رسیده و چهرهی آرش و الهام را دیدم گل از گلم شکفت. سریع گوشیاش را برداشتم. - اوه ببین کیا اومدن؟! الهام صورتش را به دوربین نزدیک کرد و با لبخند جواب داد. - مهمون ناخونده نمیخوای خانم؟! سریع دکمهی ورود را فشردم. - بفرمایید خوش اومدین! به تاپ و شلوارک کوتاه درون تنم نگاهی انداخته به سرعت به سمت اتاقم برگشتم و لباسم را با شومیز و شلوار عوض کردم. تا به در ورودی رسیده و آن را گشودم سبد بزرگ گل ارکیده مقابل صورتم قد علم کرد. هنوز نیشم کامل باز نشده بود که سبد از جلوی چشمانم فاصله گرفته و چهرهی خندان و شیطان حسن نگاهم را پر کرد. - وای تویی حسن؟! سبد را به سمت دستانم نزدیک کرد و با لوندی ذاتیاش ادا درآورد. - گل برای گل! تا سبد را گرفتم صورتم به سمت دیگرش که الهام و آرش با لبخند ایستاده و مرا تماشا میکردند، چرخید. - چقد خوشحالم کردین بیاین تو! با الهام روبوسی کردیم و با تعارف من هر سه نفرشان داخل شده روی مبلمان سالن جلوس فرمودند. سبد گل را روی میز وسط سالن قرار داده خود برای آوردن شربت به آشپزخانه رفتم. صدای حسن به تمسخر بلند شد چقدر دلم برای مسخره بازیهایش تنگ شده بود. - پذیرایی نمیخوایم سیاه جون اومدیم خودت رو ببینیم فقط! با سینی شربت برگشتم که با آن تیپ اسپرت جینش روی مبل تکنفره لم داده و یک دستش را روی دستهی مبل قرار داده بود. بعد از تعارف به الهام و آرش که کنار هم نشسته بودند به او نزدیک شدم. - آفتاب از کدوم طرف دراومده حسنجون رخ نموده؟! با برداشتن شربت به روی چشمانم چشمک زد. - ما که مثل بعضیا نامرد نیستیم رفیق رو از یاد ببریم. روی مبل کناریاش نشسته و به رویش اخم کردم. - غلط نکن! چند وقت پیش کی بود بهت پیام داد و حالت رو پرسید؟! روبه سمت آرش و الهام سرش را تکان- تکان داد. - آره یه چطوری حسن میپرسید و جوابش رو ده روز بعد سین میکرد. راست میگفت اصلا حال و حوصلهی مکالمهی طولانی و چت کردن با دوستانم را در این مدت نداشتم. سر به پایین افکندم. - گرفتار بودم دادا! - منم به خاطر اون شوهر عنقت دست و دلم به تلفن و تماس باهات نمیرفت نه که خیلی غیرتیه! صدای هشدارگونهی آرش باعث بلند شدن سر من هم به سمتش شد. - ول کن حسن دوباره این حرفا رو! حسن کاملا خونسرد و بیتفاوت شروع به هم زدن شربتش کرد. طی زمان کوچکترین اندازهای از جذابیتش نمیکاست، بلکه بیشتر او را جا افتادهتر و خواستنی میکرد. بیاختیار لبخند زدم که چون همیشه تیز و بز آن را شکار کرده و با چشمکی دیگر همراهیام کرد. - در هر صورت دلم رو شاد کردین بچهها! راستی حسن دانشگات تموم شد یا نه؟! جرعهای از شربتش نوشید و چشم بر هم زد. - آره بابا! البته با کمک بیشائبهی استاد رادمنش که توی چند واحد آخری هوام رو داشت. وقتی از معراج حرف زد صورتش پر از احترام شد که باعث لبخند عمیقتر من هم شد. میدانستم که الهام هم در آزمون ارشد پذیرفته شده و احتمالا چند سال بعد خود یکی از اساتید خوب دانشگاهمان خواهد شد. خدا را شاکر شدم که دوستانم در تحصیل و کار روز به روز موفقتر میشدند. صدای جدی آرش و صورت نگران الهام هول به دلم انداخت. - ببخش که بدون اطلاع اومدیم موضوع مهمی بود. مردمک چشمانم سرگردان بینشان به چرخش درآمد. - خدا مرگم بده چیشده؟! حسن به سمتم بدن گرداند و با دلخوری سر تا پایم را برانداز کرد. - فردا قراره بری دادگاه و تا الان حرفی به من نزده بودی! به چشمان براق شاکیاش چشم دوختم و با ناراحتی بغضم را فرو خوردم. - نه اینکه نخوام بگم فقط نخواستم ناراحتت کنم. ناگهان متوجهی اصل موضوع شده با صورتی مبهم پرسیدم. - شما از کجا فهمیدین دادگاه فرداست؟! حسن مجدد با آرامش به پشتی مبل تکیه داده صورتش را به جانب آرش گرداند، انگار که از او خواست توضیح دهد. دستان درهم کردهام و با استرس به هم فشرده میشد و چشمان الهام نیز متلاطم و پر غصه بود. - چند ساعت پیش پوریا اومده بود خونمون. صدای حرصی حسن باعث بریدن کلامش شد. - که از قضا منم اونجا بودم. چشم فشردم. چرا باید برای منصرف کردن من به آنها روی بیاندازد، یعنی گمان میکرد با وساطت دوستانم از تصمیمم عقبنشینی میکنم، هر چند گمان نمیبرم که حسن در جناح او قرار بگیرد. - خیلی هم دلم میخواست بزنم اون قیافهی پوکر فیسش رو پیاده کنم که فهمیدم استاد جلوتر از خجالتش دراومده! دیدید درست حدس زدم محال بود که رابطهی این دو نفر به صلح بیانجامد. صدای اعتراضی حسن گفتن آرش باعث سوت زدن بلندش شد که عدم رضایتش را نشان میداد. - یعنی بعد این چند وقت هنوز صورتش کبوده؟! حسن پق خنده را زد. - ناز شصت استاد اصلا فکر نمیکردم همچین بزنی باشه! البته پارگی رگهای چشمش. با ترس از جا جهیدم که سخن حسن را نصفه قطع کرد. - وای خاک بر سرم! آرش شاکی شده ظرف درون دستش را روی میز کنارش کوبید. - حسن خفه میشی من زر بزنم یا نه؟! الهام همانطور که دور دهانش را میفشرد و با نگرانی آرش را به آرامش دعوت کرد. - آرش! یواشتر تو رو خدا! چشمان غرانش را به سمت حسن نشانه گرفت. - همچین میگه پارگی بنده خدا هول کرد. سپس به سمت من توجه کرده و با آرامش خاطر نگاهم کرد. - چیز مهمی نیست! پزشک گفته بعد چند وقت قرمزی و کبودی چشمش کامل خوب میشه! حسن همچنان نیشخند میزد پاهایش را بیشتر دراز کرد و راحتتر نشست. من هم دوباره سر جایم برگشتم و نفسم را به آرامی خالی کردم. تا دستم را دور صورت گرداندم حسن دوباره طعنه زد. - ولی نوش جونش هر چی خورده حقش بود! حقم بود! این کلام را از خود او هم روز درگیری شنیدم؛ ولی حسن چه میدانست که اگر پوریا میخواست به ضرب و شتم بپردازد قطعا هر دو نفرشان لت و پار میشدند و او در برابر ضربات حتی از خود دفاع کوچکی هم نکرد. - حالا از شما چی خواسته؟ موضوع بینمون مهمتر از پادرمیونی دوستانهست! نمیخواستم این را با همین اقتدار کنار دوستان ایراد کرده و عملا آمدنشان را کاری بیهوده قلمداد کنم؛ ولی متاسفانه کاملا حقیقت داشت و پردهای که بین ما پاره شده دیگر با این وساطتها قابل ترمیم نبود. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 (ویرایش شده) #پارت صد و سی - نه در مورد واسطه شدن ما واسه آشتی دادنتون نبود. در برابر این سخن آرش حسن پوزخند آشکاری زد و سپس دست به سینه شده و پایش را روی پای دیگرش انداخت. نمیدانم چرا حرکات حسن باعث کفری شدن آرش میشد، در حالی که ما در تمامی این سالها به این اخلاقیات او کاملا خو گرفته بودیم. چشمان شاکی آرش از سمت او با غیض به جانب من چرخید. - اتفاقا گفت که فردا وقت دادگاه دارین میخواد بیاد رضایت بده که اگه دیگه نخوای باهاش زندگی کنی، اون هم تو رو مجبور به ادامه دادن باهاش نمیکنه! الهام با هیجان و چشمانی نگران ادامهی گفتار او را به دست گرفت: - ملودی در مورد مادرش بود انگار توی بیمارستان قلب بستریه. حزن و اندوه بر چهرهی همگیمان نشست. در تمام این مدت با وجود هر چه که از پوریا دیده و شنیده بودم، ذرهای از احترام و محبت قلبیام به مادرش کاسته نشد و شاید برای همین بود که چند باری هم که با من تماس تلفنی گرفت قادر به پاسخگوییاش نبودم؛ چون اصلا دلم نمیخواست در میان سخنان رد و بدل شده ناخواسته به او بیحرمتی کنم. آرش با صدای حسرتبار روبه صورت حیران و مات ماندهام ادامه داد. - دیگه قلبش جوابگو نیست گفت که رفته توی صف پیوند قلب! قطره اشک درشتی از چشمم چکید و روی مشت فشرده شدهام چکید. چهرهی مهربان و معصوم مادرش جلوی دیدگانم به نمایش درآمد و قلب من هم از بابت این حد از بیماریاش به درد آمد. - میگفت مادرش خیلی بیتابی میکنه که تو رو ببینه؛ ولی با اتفاقات بینتون اگه خودش ازت بخواد ممکنه فکر کنی واسه منصرف کردنت از جداییه و نخوای بیای. خواست ما پیامش رو اینطور بهت برسونیم که مطمئن بشی دیدار با مادرش توی تصمیم فرداتون تاثیری نمیذاره. الهام نیز با چشمانی خیس این حرفها را زد و رنج مرا گستردهتر کرد. با این وجود من شوهر خود را بهتر از آنها میشناختم و میدانستم که غرور لعنتیاش این اجازه را به او نداده که خود مرا از درخواست مادرش مطلع کند. پوریا از اینکه پس زده شود و یا جواب منفی بشنود، بسیار متنفر و هراسان بود و حرکت انفجاری آن روزش هم در خانهیمان تنها به خاطر خشم و شکستن غرورش به خاطر پس زدن من و اصرارم برای جدایی بود. حسن به سمتم چرخید کمر خم کرد و به دستان گره شدهام نگاهی انداخت و بعد با چشمانی غمبار ولی مطمئن مرا از این همه خودخوری منع کرد که فشار دستانم را کم کردم. با لبخندی محو چشمان بارانیام را نوازش داد. - برو ببینش ملودی! اگه طوریش بشه یه عمر خودت رو نمیبخشی که به توصیهش گوش ندادی دلبندم! حسن خود زخمی بیمادری بود و قطعا بیشتر از همهی ما حال پوریا را درک میکرد. یک عمر در حسرت نداشتن مادرش خود را با تنهایی و فرار از جمع خانواده شکنجه داده بود. حتما به حرفش گوش میدادم؛ چون نامردی پوریا در حقم را به نوع تربیت مادرش وصله نمیکردم. من بهتر از همه آن خانم باوقار را میشناختم و در دل اعتماد داشتم که از قصد پسرش در ازدواج با من آگاهی نداشته. در زمانی کوتاه حاضر شده و با بچهها برای ملاقات پروین خانم به بیمارستان مراجعه کردیم. آرش شمارهی اتاق را قبلا از پوریا گرفته بود که با پیدا کردن آنجا داخلش شدیم. از پوریا خبری نبود و پروین خانم به تنهایی در اتاق روی تخت درازکش بود. پلکهایش بسته و زیر ماسک اکسیژن سختی نفس کشیدنش مشخص و صورتش به شدت بیرنگ و مهتابی بود. به علت نوع بیماریاش اجازهی بردن گل به اتاقش را نداشتیم و آرش سبد گل را در همان استیشن پرستاری قرار داد. با گذاشتن بستههای آب میوهی طبیعی توسط الهام به روی میز کناری تخت من هم لبهی تختش نشستم که باعث باز شدن پلکهایش شد. ناخواسته اشکم چکید و دستی را که به سمت صورتم با زحمت بالا آورد را به سرعت به دست گرفتم. پروین خانم با دست دیگرش کمی ماسک را از دهان و بینیاش فاصله داد و رنجور لب زد. - ملودی بالاخره اومدی عزیزم! به روی دستش بوسهای نشاندم و او هم با مهربانی دوستانم را که پشت من ایستاده بودند از نظر گذراند. - خیلی زحمت کشیدین بچهها! صدای الهام با غم بلند شد. - ببخشید دیر فهمیدیم پروین خانم انشالله زودی بهتر شین. چشمان رنجورش را به هم زده لبخندی کوچک لبان خشکش را در برگرفت. - از اینکه دخترم رو همراهی کردین ازتون ممنونم. قدرت بغض اجازهی حرف زدن نمیداد؛ ولی آرش با صلابت به جای من سخن گفت: - حتما زودی خوب میشین و سایهتون بالا سر پوریا و ملودی جان مستدامتر میمونه خانوم و با اجازهتون ما رفع زحمت میکنیم؛ چون پرستاری تاکید کردن دورتون شلوغ نباشه! با تشکر پروین خانم بچهها از من هم خداحافظی و اتاق را ترک کردند. با خروج آنها پروین خانم به دست حلقه شدهام در دستش اندکی فشار وارد کرده و چشمانش خیس شد. - چرا تماسام رو جواب ندادی مامان؟! اینقدر از من متنفر بودی دخترم؟! با اشک دست دیگرم را به صورتش نزدیک کرده و گونهاش را نوازش کردم. - ببخش من رو مامان! این چند وقت حالم خیلی بد بود نمیخواستم بین حرفام چیزی بگم که باعث دلخوریت بشه. - مگه من مثل مامانت نیسم ملودی چرا بهم نگفتی بین تو و پوریا چیا گذشته؟! به سمتش خم شدم و دستم از روی صورت به بالای سرش نشست. چشمانم روی ریشهی موهایش نشست که رنگ نشده و سفیدی بیش از حدش به ذوق میزد. اصولا سنی نداشت، ولی گرد پیری چه زود به رویش نشسته بود. - معلومه که هستی تاج سری شما؛ ولی نمیخواستم به خاطر بیماریت بهت فشار بیاد. اطلاع از کارایی که پوریا کرده فقط باعث آزارت میشد. - یعنی به خاطر پوریا از من متنفر نیستی دخترم؟! نفرینم نکردی؟! با بغض به سمت صورتش نزدیک شده پیشانیاش را بوسیدم. - من یه بارم به خودم اجازهی اینکار رو ندادم؛ چون میدونستم شما از چیزی خبر نداری که اگه میدونستی نمیذاشتی پسرت حتی واسه نجاتت از زندان واسه دختر کسی نقشه بکشه! انگار هم خیالش را از نوع تفکرم به او راحت کرده و هم در لفافه از نامردی پسرش گلایه کردم. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 10 (ویرایش شده) # پارت صد و سی و یک - اوایل بهم نمیگفت چی بینتون پیش اومده هر وقت هم از تو میپرسیدم، میگفت سرت توی کارخونه گرمه و حسابی مشغولی. بعد کم- کم مشکوک شدم از حال و روزش و بیقراریاش تیکهای عصبیش که زیادتر شده بود؛ ولی همش میگفت یه سوءتفاهمه که حل میشه، منم هر چی زنگ میزدم بهت جواب نمیدادی. نمیخواستم از پدر و مادرت هم سراغت رو بگیریم که مبادا حرفی پیششون بزنم که نباید! چشمان گریانش را محکم بههم فشرد و با غصه قطره اشک بزرگتری از چشمش چکید و مجدد ادامه داد. - از دست این پسرهی نادون چه کنم مادر؟! کمرم را صاف کرده و با هر دو دستم دستش را نوازش کردم. سعی کردم لحن صدایم را آرام نشان دهم. - توروخدا به خودتون فشار نیارید حالتون بد میشه دوباره! پوزخند کم رنگی که به لبانش نشست اوج ناامیدی و پذیرش شکست را به من القا کرد. - من دیگه پام لب گوره ملودی جان! باید این دم آخر حرفای مهمی بهت بزنم دخترم! غم وضعیتش وجودم را چنگ زد؛ اما تشرگونه جوابش را دادم. - این حرفا رو نزنید دیگه انشالله زودی براتون یه قلب سالم پیدا میشه و بعد این همه مدت بیماری کاملا از بدنتون خارج میشه! - دیگه جون و زندگی خودم واسم مهم نیست! دستانم را فشار کوچکی داد و هق زد. - فقط حال و روز پسرم نمیذاره از این دنیای لاکردار دل ببندم. - اگه اینطوری بیتابی کنین میرما! به چشمان هشدار گونهام خیره شد و با زحمت بغضش را کنترل کرد. - چند روز پیش که اومد و گفت دادخواست طلاق به دستش رسیده و دیگه نمیخواد تو رو به ادامهی زندگی با خودش مجبور کنه نابود شدم. اونقدر گریه و لعن و نفرین کردم که واسم توضیح داد بینتون چیا اتفاق افتاده. ازش بعید بود مادر؛ ولی میدونم جون مادرش رو با زندگی تو معامله کرده و چه بد کاری! همونقدرم با اعتماد کامل مطمئنم الان چقدر تو رو دوست داره و از کاراش پشیمونه. چه دوست داشتنی که اینگونه فرد روبه رویت را به نابودی بکشانی؟! چشم بستم تا نگاه ناباور به این کلامش را نبیند، چون هیچگونه اعمال پسرش را توجیه نمیکرد. او بدون توجه به باقی صحبتهایش ادامه داد. - میدونم که حرفهای من قرار نیست ذهنیت تو رو به اون کلا تغییر بده، ولی اصل موضوع رو باید بفهمی تا شاید بهتر پوریا رو قضاوت کنی. نفسش را با غم خالی کرد که باعث سرفه زدن در او شد. از جا بلند شده، از روی میز کناری تخت، لیوانی آب پر کردم و به دستش دادم. در همان حالت نیمه خوابیده مقداری نوشید و تشکر کوتاهی کرد. وقتی مجدد کنارش نشستم ادامه داد. - پیمان پدر پوریا با باربد همون اوایل ازدواجمون آشنا شد. پیمان توی کار ساخت و ساز بود، یه جور پیمانکار که وقتی پروژهی ملک ساختمونی پدر زن باربد رو متقبل میشه که با مشارکت ساختمون قدیمی رو بکوبن و توش آپارتمان چند واحدی بسازن و باربد هم که به تازگی ازدواج کرده بود، اون رو توی رفت و آمدهای کاری میبینه و کم- کم با هم دوست میشن. همین رفاقت به خونوادهها رسید و من هم نیمچه دوستی با زنش الهه پیدا کردم، البته الهه زیاد اهل معاشرت نبود و بیشتر خود باربد تنهایی میومد خونهی ما. بعد چند سال رفاقت بینشون باعث شکل گرفتن اعتماد هم شد. پروژهی خونهی پدر زنش تموم شده بود و ما هر کدوم یه پسر داشتیم که باربد از پیمان خواست باهاش شراکت کنه، توی همین ساخت و سازهایی که به عهده میگرفت. میدونستیم که پدر باربد فرش فروشی داشت؛ ولی اون از این حرفه خوشش نمیومد و دائم در حال کار عوض کردن بود و از این شاخه به اون شاخه پریدن و هیچ کاری رو نمیتونست تا انتها ادامه بده! پیمان هم روی حساب رفاقت قبول کرد توی پروژهها سهیمش کنه. من زیاد موافق نبودم چون از شخصیت باربد خوشم نمیومد. یه مشکل بزرگ داشت و اون نگاه ناپاکش بود که هر چی میگذشت بیشتر من رو عذاب میداد. جرئت نکردم پیش شوهرم ازش حرفی بزنم هم اینکه خیلی رفاقتشون ریشهدار شده بود و هم میترسیدم حرفم رو باور نکنه و فکر کنه دارم بهونه میارم که نذارم اینا با هم شریک بشن. چشم ناپاک! همانکه یوماه هم در موردش بارها حرف زد و آن را باعث بدبختی خودش و سرنوشت مبهم من میدانست. آب دهانم را با درد فرو داده و با نگاهی لرزان به چشمان بیروحش خیره شدم. - خلاصه با هم کار کردن و من سعی میکردم جلوی چشمای باربد کمتر خودم رو نشون بدم تا چشم و ابرو اومدنش روحم رو آسیب نزنه؛ ولی خدا شاهده پسرش رو روی تخم چشمام نگه میداشتم. الهه خودش زیاد نمیومد کلا زن ناسازگاری بود و مدام ناله میزد که دوست داره مثل جاری بزرگترش بره اروپا زندگی کنه که باربد هم مدام باهاش مخالفت میکرد. سالها میگذشت و زندگی ما هم در حال گذر تا اینکه توی یه پروژهی بزرگی که دست گرفته بودن دچار ورشکستگی شدن. پیمان به بد روزی افتاد که حتی حاضر به فروختن کل زندگیمون شدیم. این وسط تمامی چکهای کشیده شده با امضای پیمان بود و رو حساب همین رفاقت باربد خان فقط توی سود با همسر بینوای من شریک شد و توی ضرر خودش رو کشید کنار و پیمان موند با کلی بدهی! بعدها شنیدم که با زن و بچهش مهاجرت کرده آلمان و این وسط شوهر من موند با کلی طلبکار. پروین خانم خبر نداشت که تنها به آنها رکب نزده و با دزدی فرشهای حجرهی باباجون با کلی پول بیزبان و یامفت به آلمان فرار کرده هر چند که پول حرام برکت ندارد و توسط همین الهه از چنگش درآمده بود. در جایش جابهجا شده نفسی تازه کرد. - همه چی رو فروختیم تا پول طلبکارا رو بدیم ولی افاقه نکرد. آخر هم میدونی که با پدرم توی جاده واسه خاطر فروختن زمین میراثیمون تصادف کردن و جونشون رو از دست دادن و این بدهیها سالیان سال من و پسرم رو درگیر خودش کرد. چندتاییشون با فوت شوهرم بیخیال باقی پولشون شدن، ولی یه عده هم بهمون زمان دادن که توی سال خرد- خرد بدهیشون رو پرداخت کنیم. شوهرم شب قبل رفتنش به سفر بهم گفت که باید به هشدارهای من گوش میداده و اینجوری به باربد اعتماد نمیکرده. گفت سر جریان ساخت یه پروژهی مسکونی مالک یه واحد رو به عنوان شیرینی کار بهشون میده که روی حساب همون رفاقت بعدها به اسم باربد زده میشه که بتونه از روش وام بگیره و باز توی کار از وام خونه استفاده کنن. گفت چون باربد قرار بود واسه وام بیفته دنبال کاراش به اسم اون زدیم و اون حتی توی گرفتاری شوهرم از اون واحد هم نگذشته. خلاصه اینکه همه جور نامردی رو در حق ما انجام داد و بعد با بازگشتش به ایران ادامه نامردیش رو اینبار در حق من و پسرم تموم کرد. دستش با درد روی قفسهی سینهاش نشست و رنج چهرهاش را پوشاند. چشمم به روی پنجرهی اتاق نشست که هوای غم گرفتهی غروب سوز به آن زد. شبهای بیمارستان بسیار دلگیر است و انسان در این محیط خفقان گرفتهی پر از بوی الکل و مواد ضد عفونی احساس خفگی و دلمردگی میکند، حداقل احساس من در این محیط اینگونه است و وقتی کنارش خاطرات تلخ و دردناک بیماری را هم شنوا هستی، بیشتر این بختک منحوس به رویت فشار میآورد. هوا در حال تاریک شدن بود و پروین خانم به یادآوری تاریکترین خاطرات زندگیاش نزدیک میشد. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و دو - از طریق یکی از آشناهای شوهرم فهمیدم که باربد دوباره برگشته ایران و دوباره زده توی کار ساخت و ساز. تنها چیزی که توی این سالها واسمون باقی موند، همون خونهی قدیمی پدرم پایین شهره که به نام من زده بود. سر همین هم با برادر و خواهرم بعد فوتش حسابی کشمکش پیدا کردم و بقیهی ارث ناچیزی که به صورت نقدی برادرم توی دستم تف کرد رو هم به طلبکارا دادم، ولی این خونه خونهی بچگیم بود و دلم نیومد از دستش بدم. توش کلی خاطره داشتم و چون به نام خودم بود کسی نمیتونست از طلبکارا واسه مصادرهاش اقدامی انجام بده و به هر حال من و پسرم یه سقف بالا سر هم میخواستیم. اومدن باربد برام ذرهای اهمیت نداشت، چون من از روبه رو شدن باهاش متنفر بودم، ولی بعدها اتفاقی افتاد که باز مجبور شدم برم ببینمش. دستی به صورت گریانش کشید و با بسته شدن چشمانش آهی عمیق از ته دل سر داد. درک این حجم از غصه و رنجی که در این سالها متحمل شده، اصلا کار سختی نبود و با نگاهی تسلیبخش منتظر ادامهی سخنانش شدم. - اون اتفاق به کما رفتن پوریا بود. انگار خدا میخواست با این امتحان آخری من رو آب دیده از مصیبت کنه. تنها کسی که توی دنیا واسم مهم بود. تموم امید و زندگیم و حاضر بودم واسه خاطر جونش هر کاری که ممکنه انجام بدم. هزینههای درمانش سنگین بود معلوم هم نبود کی از کما خارج بشه. واسه گرفتن وام چند جا اقدام کردم، ولی معلوم نبود که جور بشه یا نه در آخر به جز فروش خونه راه دیگهای برام نموند. به همون آشنای شوهرم که مشاور املاک محلمون بود مراجعه کردم و خواستم توی اسرع وقت خونه رو برام بفروشه. بهم مشورت داد که الان بازار راکده و ممکنه خونه به قیمت فروش نره، ولی جون بچهم از پول و دارایی واسم مهمتر بود و گفتم با اولین مشتری با من تماس بگیره و هر قیمتی شد این خونه رو واسم بفروشه. چشمان غبار گرفتهاش را به دیدگان مشتاقم دوخت و با تردید پرسید. - میتونی حدس بزنی مشتریش کی بود؟! با اطلاعاتی که از قبل داد حدس زدن کار مشکلی به نظر نمیرسید. - عموم باربد؟! پلک زد و حرف مرا تایید کرد، ولی صورتش پر از نفرت شد. - وقتی برای معامله وارد بنگاه شدم و باربد رو اونجا دیدم دنیا دور سرم چرخید. میخواستم برگردم و هرگز پشت سرم رو هم نگاه نکنم. مشکوک شده بودم که خریدار چطور بدون دیدن خونه اومده تا پای معامله پس زیادی آشنا بود و احتیاجی به دیدنش نداشت. آشنای همسرم من رو از رفتن منصرف کرد و گفت بهترین خریدار همین آدمه که پول بیشتری از بقیه حاضره واسه این خونهی فکستنی بده. من توی صورت باربد با خشم گفتم حاضرم بمیرم ولی با نامرد جماعت معامله نکنم. پررو شد اومد جلو و توی صورتم نشخوار کرد که باعث ورشکستگی سالهای قبل تنها شوهر من مقصر بوده و این امضای پای تمام چکها چیزی بوده که از قبل بینشون طی شده. کفری شدم و گفتم تو حتی از واحدی که شیرینی مالک واسه جفتتون بود هم نگذشتی سهم شوهر من رو ندادی و با کلی بدهی ولش کردی و رفتی. روبه آشنامون کردم و گفتم با قیمت پایینتر ولی به کس دیگهای جز ایشون خونهام رو میفروشم و والسلام. چند روز بعد تلفن خونه زنگ خورد و من فکر میکردم که املاکی مشتری جدید پیدا کرده، ولی پشت گوشی کسی جز باربد نبود که ازم خواست واسه گرفتن حقی که گفتم از شوهرم بالا کشیده به آدرسی که میگه بیام تا در موردش صحبت کنیم. راستش تا لحظهی آخر دو به شک بودم که برم، ولی نه خونه فروش میرفت و نه وامی جور شد و من هم توی مضیقه بودم. میدونستم آدم درستی نیست ولی پروژهی ساختمانی که آدرس داد جایی نبود که بخواد توش غلط اضافه کنه و متاسفانه رفتم. حجم انبوه حسرت و پشیمانی در چشمان مهربانش نشست و با غم بغضش را قورت داد. مگر قلب آدمی چقدر گنجایش درد را دارد؟! یک پاره گوشت و خون است که اگر سابقهی جراحت نیز داشته باشد، با وجود این غصههای تلمبار شده در درونش به قطع از کار میافتد. به قلب زخمیاش حق میدادم که از تپیدن خسته شده باشد. - ساختمون بزرگی بود ولی هنوز آسانسور کار نذاشته بودن. کار اصلی ساختش تموم شده و انگار داخل واحدها خرده کاریاش مونده بود. بهم گفته بود بیام طبقهی آخر و من ده طبقه با این قلب مریضم از پلهها بالا رفتم. صدای صحبتش با فردی داخل یکی از واحدها میومد. یه مقدار کنار در باز واحد ایستادم تا نفسم جا بیاد و بعد در زدم. خودش اومد کنار در و من روبه داخل دعوت کرد. سر و صدا از داخل حموم میومد که خودش با دیدن نگاه سوالی من گفت لولهکش شیرآلات ساختمون رو نصب میکنه. یه مقدار از خودش گفت و جریاناتی که با الهه پیدا کرده و من توی دلم به عدالت خدا آفرین گفتم که هر جا که نامردی کنی، جای دیگه جوابش رو میگیری. بعد از پوریا پرسید و من جریان به کما رفتنش رو گفتم و اینکه پول رو واسه درمان اون میخوام. مثلا خودش رو ناراحت نشون داد و گفت حتما این پول رو بهم میده. گفتم صدقه نمیخوام سهم شوهرم از اون واحد اشتراکی رو بده فقط! باوقاحت براندازم کرد و گفت که اگه بخوام چند تا از این واحدها رو به نامم میزنه. شرمم گرفت از نگاهش فکر نمیکردم توی این سن هم هنوز به من نظر بد داشته باشه. چشمم از خجالت از روی صورتش به سمت پیراهن تنش منحرف شد. مگر یک انسان چقدر میتواند حریص باشد که به زن پا به سن گذاشتهای چون او هم رحم نکند؟! لباس صورتی رنگ بیمارستان تنش در چشمان من از این حد کثیفی عمویم به رنگ سیاه درآمده بود که با صدای لرزان پروین خانم با شرم مجدد به سمت صورتش بازگشت. - نفهمیدم توی این تایم کی لولهکش رفته بود که من متوجه نشدم فقط یه آن فهمیدم با باربد تنهام و ترس به جونم نشست. از روی صندلی که توی اون خونهی بزرگ و خالی جزء تنهاترین وسیلهش بود بلند شدم. خودش کنار کانتینر ایستاده و سوالی من رو میپایید. چند قدم بهش نزدیک شدم مقابلش ایستادم و گفتم که هر چی فکر پلید در مورد من داره از ذهن کثیفش بندازه بیرون و من حتی حاضر به مرگ پسرم هستم تا اینکه دست لاشخوری چون اون به من بخوره. واسم عجیب بود که از توهینای من بدش نیومد خب از آدم مریض روحی توقع دیگه نمیرفت، انگار این حرفها بدتر اون رو تحریک کرد که با پررویی رو به صورتم هذیونهای جوونیش رو عق بزنه که از همون روز اول دیدار من به دلش نشستم و حتی الان هم براش خواستنی هستم. فقط تونستم یه سیلی مهمونش کنم و راه افتادم به سمت در خروجی. عجیب اینکه کل ساختمون یکدفعه خالی شده بود و انگار تایم کاری کارگرهاش تموم شده و رفته بودند. نزدیک پلهها نرسیده من رو خفت کرد و گفت نمیذاره من همینجوری از اینجا برم تا وقتیکه اون به خواستهش نرسیده. دیگه پای آبروم وسط بود. چهرهی پوریا چشمم رو پر کرد که اگه واسم اتفاقی بیفته چطور بعد از این نگاهش کنم؟! اون پسر باغیرت من که تمام این سالهای بیپدریش نذاشت برم سرکار که ذرهای از زحمت زندگی به دوشم بیفته. انگار فکر به پوریا باعث یه نیروی قویتری در من شد و توی همون کشمکشها هولش دادم و اون از بالای نردهها افتاد پایین! قطره اشک بزرگی از چشمش چکید و با درد لبهایش را به داخل دهان کشید. خود را کنترل میکرد که صدای هق بلندش به بیرون از دهان درز پیدا نکند. نتواستم بیشتر از این تماشایش کنم و پلک بستم دستم روی دهانم نشست تا صدایی هم از من خارج نشود. - نمیدونم چطوری از اونجا فرار کردم؟! نفهمیدم کی پیداش کرد و به بیمارستان رسوند فقط حفظ آبروم واسم اهمیت داشت. چند روز بعد همون آشنامون گفت که شنیده باربد از پلههای یکی از ساختمونهای در حال ساختش سقوط کرده و توی بیمارستان بستریه. همینکه زنده مونده بود واسم اهمیت داشت، چون نمیخواستم این آخر عمری قاتل هم باشم اونم قاتل همچین آدم پستی! بعد اون ماجرا خدا یکهو بهم نظر کرد و وامم جور شد پوریا هم از کما دراومد و به بخش منتقل شد هر چند که حافظهش رو از دست داده بود، ولی همینکه زندگیش دوباره برگشت اوج نگاه خدا به من بود. چند روز بعد هم از بیمارستان مرخصش کردن و آوردمش خونه. حال جسمیش خیلی بهتر شده بود، ولی دکتر گفت بازگشت حافظهاش طول میکشه. باربد هم انگار بعد از کما دراومدن و فهمیدن اینکه فلج شده و تا آخر عمرش ویلچر نشینه، با شهادت همون لولهکشی که من رو تو ساختمون دید و از دستم شکایت کرد و من رو انداختن زندان. میدونست من از دار دنیا چیزی ندارم و هرگز نمیتونم دیهای که واسم بریده بودن رو پرداخت کنم پسرمم که حالش مساعد نبود، پس دلش خنک شد که اینجوری من هم تا آخر عمرم باید توی زندان آب خنک بخورم. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و سه کمی از جایش نیمخیز شد، هر دو دست مرا با دستان ناتوانش گرفت و تا جاییکه جان داشت محکم فشرد. حد استیصالی که در چشمان بیرمقش سو- سو میزد آنقدر دردناک بود که با سکوت التماسش را پذیرا شدم. - ملودی جان! دخترم میدونم هیچکدوم از حرفام بار گناه پوریا رو کم نمیکنه بهت تا آخر دنیا حق میدم که ازش متنفر باشی، ولی بدون هر کاری که کرده فقط برای نجات جون مادر بدطالعش بوده. وقتی حافظهش برگشته و دوتا مصیبت رو همزمان فهمیده حدس بزن چی کشیده؟! نجات جون عشقش که ممکن نبوده مونده مادرش که از دار دنیا فقط اون براش مونده بوده. وقتی بهم واقعیت رو گفت سرش داد کشیدم، باهاش گلاویز شدم که این حق رو نداشته و من اندازهی ذرهای راضی به اینکارش نبودم، ولی طفلک بدشانس من توی اون روزها انگار چارهی دیگه نداشته. مادرش رو میدید توی زندان که به خاطر بیماری قلبی روز به روز از بین میره و باربدی که تنها راه بیرون اومدن مادرش رو وارد شدن توی نقشهی شیطانیش میدونسته. من بارها بعد آزادیم شک کردم که باربدی که من میشناختم محاله ممکنه با سفته و چک راضی به رهایی من شده باشه، ولی خام حرفهای پوریا شدم و چند درصد احتمال دادم واسه نون و نمکی که از گذشته خوردیم، به خواست پسرم تن داده باشه. تنها اشک میریختم و شاهد زجههای بیامانش بودم؛ ولی انگار زبانم قفل شده و کلامی برای دلگرمیاش از دهانم خارج نمیشد. چند ثانیهای سکوت کرده و خیره- خیره مرا نگریست و بعد انگار که امید ناچیزش رو به زوال میرفت خود را به تخت کوبید و زار زد. - جان باباجونت که این همه واست عزیزه به پسر من یه شانس آخر بده مادر! بعد من اون فقط توی این دنیا تو رو داره دخترم! نذار پسرم از اینی که هست یتیمتر بشه. اون بیشتر از چیزی که فکر کنی تو رو دوست داره! در اتاق باز و پرستار بخش وارد شد. با تک نظری به ما شروع به گلایه کرد. - مادرجون چرا ماسک رو از دهنت برداشتی؟ میخوای حالت بدتر بشه؟! با وسایل و داروهایی که درون ظرفی داخل دستانش بود به تخت نزدیک شد و به روی من چشم غراند. - خانم محترم بهت گفتم که حال بیمار زیاد خوب نیست و نباید هیجانیش کنی! بعد که دید من بیصدا با چشمانی خیس تنها نگاهش میکنم، در حالی که فشارسنج را از درون ظرف درون دستش برداشته و ظرف را روی میز قرار میداد ادامهی غرش را زد. - شما بفرما بیرون تا رسیدگی به بیمارتون انجام بشه. به پروین خانم که همچنان با چشمانی گریان ملتمس تماشایم میکرد، لبخند زدم و به احترامش سر تکان دادم. هنوز به در خروجی نزدیک نشده بودم که گوشیام زنگ خورد اسم معراج روی آن نشسته بود. هنگام آمدن به او پیامک داده و گفته بودم برای عیادت مادر پوریا به بیمارستان تخصصی قلب میروم. تا از در خارج شده و آن را بستم تماسش را پاسخ دادم. - بله معراج! صدایم در خلوت غروب شدهی راهروی بیمارستان پیچید و با بالا آوردن سرم پوریا را چند قدم دورتر کنار صندلیهای راهرو به حالت ایستاده دیدم که با چشمانی کنجکاو براندازم میکرد. - من توی ماشین بیرون بیمارستانم اگه کارت تموم شده بیا تا بریم. مسیر نگاهم را از چشمان او نگرفتم. چقدر صورتش لاغر شده و تهریشش انبوه گشته بود! انگار قبل از وقوع اتفاق خود را عزادار کرده بود. پیراهن تیرهی درون تنش قلبم را مچاله و ته وجودم را خالی از امید کرد، قطعا چیزهای خوبی از زبان دکترها نشنیده بود. - باشه دایی چند دقیقه دیگه اومدم! هر دو به سمت هم قدمهای نهایی را برداشتیم و درست در چند سانتیمتری از هم ایستادیم. سرم را بالاتر گرفتم تا کوتاهی قدم برای نگاه مستقیم به چشمانش را جبران کنم. قبل از من شروع به سخن گفتن کرد. - چطوری ازت تشکر کنم که واسه دیدنش اومدی؟! یکی از ابروهایم بالا پرید و این حد بیشعوری که از من انتظار داشت مرا گلهمند کرد. - یادم نمیاد تا قبل امروز کسی به من از حال بد مامان خبر داده باشه؟! گلایهی پر انتقاد مرا تا شنید لبخند کجی کنار لبش نشست که مانند همیشه حس پوزخند را به من القا میکرد. - چند روز پیش که حالش بد شد و آوردمش بیمارستان بردنش توی آی- سی- یو، حالش خیلی بد بود ولی دیروز که یکم بهتر شد و منتقل شد به بخش، پاش رو کرد توی یه کفش که باید تو رو ببینه. من روش رو نداشتم که ازت چیزی درخواست کنم، ولی وقتی گفت که اگه نیارمت من رو عاق میکنه. با حرص به میانهی حرفش پریدم و با ابروهایی گره کرده متلک انداختم. - غرور مسخرهات رو گذاشتی کنار و متوصل شدی به آدمایی که زمانی خوشت نمیومد توی چند کیلومتری از من قرار داشته باشن. پوف کشید و دستش روی دهانش مشت شد چشم از من گرفت و سر به پایین افکند. هنوز قلدرانه و شاکی نگاهش میکردم که مجدد به چشمانم خیره شد. پرش تند پایین پلکش بیشتر از اوقات دیگر بود. - واسه اومدنت به بدتر از این چیزا فکر کردم ملودی! مامان من حال خوشی نداره نباید با دلخوری و قهر از من از دنیا بره! با این کلامش ناگهان خشمم فرو نشسته غم به یکباره به کالبد تنم سرازیر شد و چشمانم مجدد پر از اشک اندوه شد. - اینجوری ناامید حرف نزن من مطمئنم واسه مامان قلب پیدا میشه و حالش روبه راه! چشمان تیرهاش از رد اشک برق زد و با غمی که تا بحال از او شاهد نبودم لبهایش را با بغض به هم فشرد. - بدنش خیلی ضعیف شده، نمیدونم میتونه تا اون موقع دووم بیاره یا نه! لعنت به من که با گفتن غلطای اضافهای که در حق تو کردم باعث شدم حالش بدتر هم بشه! - نباید میگفتی این همه زن و شوهرا با هم مشکل دارن، یعنی نمیتونستی بهونهی دیگه بیاری؟! باز پوزخندش عمیق شد و با درماندگی دستش را محکم به صورتش مالید. چقدر با ریش و سبیل جذابیت صورتش بیشتر شده بود! - باور نمیکرد هر چی میگفتم قسمم داد به روح پدرم که واقعیت رو بگم، در ضمن مامان من میدونست که من چقدر عاشقتم و باید دلیل محکمی باشه که راضی به جدایی شدم. الان اصلا وقت این حرفها و گلهگذاریها نبود؛ ولی نتوانستم خوددار باشم و چون خودش حتی غلیظتر لبم به پوزخند باز شد. - نگو این حرف رو دیگه آقای محترم! چرا این کلمهی عشق رو به این راحتی خرج میکنی و به لجن میکشونیش؟! هیجانزده مچ دستم را گرفت و کمی مرا به سمت خود کشاند. در چشمان دو- دو زدهام با حسرت کلامش را ایراد کرد. - دیگه زورت نمیکنم که باور کنی، ولی به روح پدرم، به مرگ مادرم که از جونم عزیزتره من بعد آشنایی باهات اونقدر روز به روز بیشتر عاشقت شدم که دیگه ازدواج باهات واسم نقشه نبود، تنها هدفی بود که گمان کردم خدا به خاطرش بهم عمر دوباره داده. اگه عموت حتی جون من رو هم میگرفت نمیذاشتم آسیبی به خودت و داراییهات برسه. نباید ولی در آن لحظه کاملا به حرفهایش ایمان پیدا کردم. این چشمان مصمم که با چنین زاویهای گردن خم کرده و در چشمان من جان و عشق را تزریق میکرد، محال بود که دروغ و فریب باشد؛ اما در لحظهی آخر با ادامهی سخنش مرا از عرش به فرش پرتاب کرد. - به خاطر همین عشق بدون اندازهام فردا میام دادگاه و با درخواست جداییت موافقت میکنم تا بدونی من واسه خاطر عشق تو از خودت هم حاضرم که بگذرم! بعد از خداحافظی کوتاه از پروین خانم که با چشمانی امیدوار بدرقهام کرد، برای بیرون رفتن از بیمارستان راه خروج را پیش گرفتم. نمیدانم در لحظهی آخر در نگاه و صورتم چه دید که اینگونه حس ناامیدی از وجودش رخت بربسته بود، حتی اگر به غلط باعث این تغییر حالش شده باشم، از خود راضی بودم. تا قسمتی از مسیر پوریا در سکوت مرا همراهی کرد و در نهایت با خداحافظی کوتاهی از هم جدا شدیم. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و چهار وقتی داخل ماشین معراج شدم، از نوع چهرهام کاملا متوجه شد که حال مادر پوریا زیاد تعریفی ندارد و برای تغییر دادن حال خراب من باز هم مرا به تراپی رسول برده با خوردن کباب لحظهای از غصه و غم جدایم کرد. با برگرداندن من به خانه تاکید کرد که شب بدون فکر و خیال زود به خواب بروم تا فردا در دادگاه سرحال حاضر شوم. نمیدانم چرا ولی نتوانستم تصمیم پوریا در مورد موافقتش برای جدایی را به زبان بیاورم، انگار از قاطعیتی که معراج برای این جدایی از خود نشان میداد مرا به هول و ولا انداخته و تصمیم گرفتم ماجرا را خود در دادگاه شاهد باشد. به مامان گلی و بابا نیز این مورد را نگفتم، شاید هم دوست داشتم که این سخنان آخری را از پوریا نشنیده و هنوز چون گذشته او را مخالف این جدایی تصور کنم. با وجود سفارشات معراج در مورد زود خوابیدن تا خود صبح چشم بر هم نزده و با اشک و غم به حرفهای پروین خانم فکر میکردم. چطور آدمی مثل باربد این همه در زندگی من تاثیر نامطلوب گذاشته که گمان میکردم تبعاتش تا پایان عمرم گریبانگیرم خواهد بود. حق این تفکر را نداشتم؛ ولی متاسفانه از نطفهی درستی خلق نشده و انگار با وجود بیگناهی محض گناهکارترین آدم جمع بودم که باید تا پایان زندگی شکنجه شده و عذاب بکشم. هنوز چند ساعتی به ساعت دادگاهمان باقی مانده بود که گوشیام زنگ خورد. روی تخت خود را کش داده و آن را که کنار بالشم افتاده بود برداشتم. تا نگاه به آن انداختم سریع آیکون پاسخ را لمس کردم. - الو معراج! - ملودی من رسیدم حاضر شو بیا پایین! پیشانی دردناکم را با دست فشرده و پلک به هم زدم. - هنوز چند ساعت وقت داریم معراج! بیا بالا خب! صدایش با تاکید بلندتر شد. - نه آرمان فلاحی گفته یه ساعتی زودتر بریم که باهامون صحبتهای پایانی رو کنه! دست به کمر شده و به چهرهی داغونم در آینهی روبه رو نگاه انداختم .واقعا دیگر لزومی به نقشه ریختن و وکیل گرفتن نداشت، ولی باز هم سکوت کردم. با ادامهی سکوت من مجدد معراج تاکید کرد. - من توی ماشین منتظرتم. با قطع تماس نفسم را آهگونه خارج کرده وبرای درآوردن مانتو و شلوار اداری از کمد به سمت آن قدم برداشتم. در انتها که مقنعهام را به سر کشیدم، دوباره صدای گوشی مردمک چشمانم را به سمتش منحرف کرد. گمان کردم که معراج است که از معطل ماندن خسته شده، ولی با دیدن اسم پوریا همزمان دلهره و تشویش به جانم چنگ انداخت. تا جواب دادم و صدای زخمی و گریانش را شنیدم بیرمق روی تخت آوار شدم. چشمان ماتم روی دیوار روبه رو قفل شده و هنگ کرده گوشی را که تماس پایان گرفته را نمایش میداد با درد فشردم. هنوز از شوک خارج نشده بودم که دوباره ونگش درآمد. با تعلل دوباره به سمت گوشم بالا بردم. - ملودی چیشدی پس؟ چرا نمیای؟! صدای بیروحم برای گوش خودم هم ناشناخته آمد. - من... من نمیتونم بیام دایی! ابتدا چند ثانیهای سکوت کرد که گویی حرفم را درست نشنیده یا هضم کلامم برایش مشکل آمده، ولی بعد با صدایی خشن مورد خطابم قرار داد. - الان اصلا وقت پا پس کشیدن نیست دختر بهتره من رو عصبانی نکنی! قطرهای اشک از چشمم پایین چکید و به لحن صدایم حزنی بیپایان بخشید. - مامان پوریا فوت کرد دایی! چقدر سخت است دیدن مرگ مادری که با کلی آرزو خوشبختی فرزندش را ندیده و با تشویش از آشفتگی زندگی او چشم از دنیا گرفته و دستش خالی شده. قبرستان بوی حزن و غم میداد، وقتی کالبد مادر توسط دستان پسر درون گور قرار داده میشد. غبار خاک کل فضا را در برگرفته این مظلومیت مادر و مرگ زودهنگامش نفس کشیدن را بیشتر مشکل میکرد. پوریا در این دو روز به اندازهی چند سال پیر شده بود و به حدی صورتش ماتم زده بود که حتی چشمان حسن نیز برایش گریان شد. امان از بازی سرنوشت که گویی برای حفظ هر چیزی که بیشتر پافشاری کنی زودتر آن را از چنگت خارج خواهد کرد. پوریا برای نجات جان مادرش حتی به خراب شدن زندگی خود نیز روی آورده، وارد نقشهی شوم عموی نامرد من شده، مرا به بازی گرفته و در آخر باز هم مادرش را اینگونه از دست داده بود. برای خود من هم درس بزرگی شد که با اصرار دیگر چیزی را از خدا نخواهم و گاهی باید دوست داشتنیترین فرد زندگی را رها کنیم و برای نگهداریاش به هر کاری متوصل نشویم. با حضور بیشتر آشنایان و دوستانمان مادر را به خاک سپردیم و من با نهایت قلبم برای آرامش روحش دعا کرده به او قول دادم به وصیت آخرش عمل کنم. قبرستان از حضور مشایعت کنندگان ما در این غم کاسته شد، تنها من ماندم و پوریایی که کنار خاک مادر نشسته و با دستانی تهی به روی گور خیره مانده بود. بینیام را با دستمال کاغذی گرفتم و چشمان خیسم را پاک کردم. من نیز به مزار نزدیک شده و درست روبه روی پوریا کنار مزار مادر نشستم. پیراهن مشکیاش خاک آلود شده و موهای تیرهاش پریشان روی پیشانی ریخته بود. صدایم بر اثر گریه و ناله گرفته و زخمی به گوش رسید. - کی حالش بد شد؟! بدون آنکه نگاه ماتش را از خاک بگیرد با صدایی خفه جوابم را داد. - اواسط شب بود که یکدفعه از خواب پرید و شروع کرد سرفه زدن طوریکه نمیتونست نفس بکشه و صورتش کبود شد و با وجودیکه زیر ماسک اکسیژن بود. تا پرستاری رو خبر کردم و اومدن بالا سرش وضعش رو وخیم گزارش دادن و سریع منتقلش کردن به آی- سی- یو. نزدیکای صبح بود که دوباره حالش بد شد و با شوک دادن احیاش کردن، ولی یک ساعت هم وضعش نرمال نموند و با سکتهی آخری دیگه برنگشت. ناگهان به سمت چشمانم مردمک بالا آورد چشمانش در دریایی خون غوطهور شده و قلب مرا زخم زد. - راحت شد ملودی از من از این دنیا، از این همه نامردی و بیوفایی از خونوادهای که به خاطر ارث و میراث طردش کردن! جواب بابام رو اون دنیا با چه رویی بدم که نتونستم بعد فوتش از یادگاریش نگهداری کنم؟! لبهایم را با بغض فشرده و با اشک ناله کردم. - اینقدر خودخوری نکن پوریا! به خدا مامان راضی نیست که خودت رو اینطوری عذاب میدی. من توی این مدت شاهد بودم که مثل پروانه دورش چرخیدی و هر کاری از دستت براومد واسه راحتیش انجام دادی. پوزخند تلخی زد و چهرهاش از درد و غم کبودتر شد. - آره حتی از تو هم گذشتم به خاطر اون! ولی خدا زد توی سرم که من لیاقت داشتن هیچکدومتون رو ندارم. الان وقت گلهگذاری و شخم زدن گذشته نبود. حال او آنقدری بد و وحشتناک بود که من اصلا همچنین قصدی هم نداشتم و حتی دلم رضا نمیداد که او هم اینگونه خود را شکنجه دهد. - امیدت به رحمانیت خدا رو از دست نده اون همیشه حواسش به ما هست پوریا! دستش را کنار دهانش مشت کرده سر به پایین افکند. - آدم باید خیلی حقیر باشه که واسه چیزی که بود و نبودش توی این دنیا دست اون نیست و پا روی اخلاقیات و عشقش بذاره! درد کلامش به عینه به جانم مینشست و درک میکردم که او با بدترین حالت ممکن به این حقیقت رسیده بود. - کاری نمیشه کرد زندگی همینه! مرگ تنها دردیه که درمان نداره! سرش را بالا گرفت و مجدد نگاه مرا زیرورو کرد. زیر پلکش پرش تند عصب را آغاز کرده و آرامش رخت بربسته از وجودش را فریاد زد. - ولی من خیلی اشتباه کردم توی این زندگی چطوری باید جبرانش کنم ناحقی که در مورد تو کردم؟ زود بود بخشیدن او ولی کلامی که در آخر با اطمینان لب زدم کاملا نظر قلبیام بود. - زندگی یعنی انجام اشتباهات و اگه این اشتباه در مورد به وجود اومدن من یکی اتفاق نمیافتاد، الان توی این دنیا نبودم و این همه ماجراهای خوب و بد رو تجربه نکرده بودم. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و پنج صدای پیامک گوشی باعث سر خوردن دستم به زیر بالشت کناریام شد. شب گذشته بعد از تماسی طولانی با الهام گوشی را زیر بالش مخفی کردم که بدون وسوسه شدن برای کنکاش در صفحات مجازی به ذهن و چشم خستهام لحظهای آرامش بدهم. در صورتی که هنوز چهار ساعت کامل هم به خواب نرفته بودم، دوباره با صدای پیامکی دم صبح از خواب پریدم. با همان کرختی و خوابآلودگی گوشی را مقابل چشمانم قرار دادم. ساعت پنج و بیست دقیقهی صبح بود به باکس پیامها وارد شدم. - میخوام امروز ببینمت. لبم به نیشخند کوچکی کج شد. دوباره به تنظیمات کارخانه برگشته بود و این میتوانست موضوع جالبی باشد. نیمخیز شده و کمرم را به بالشت تکیه دادم و تایپ کردم. - کجا؟ به ثانیه نگذشت که جوابم را داد و نیشخندم را گستردهتر کرد. - کجا؟! معلومه خونمون. امان از این غرور و جسارت که تمامی افعال زندگی او را امری نشان مخاطب میداد. - فکر کنم دم عصری وقتم آزاد باشه! اوکی خشک و خالی که در آخر برایم فرستاد باعث خندهی صدادار در من شد که برای خارج نشدن صدا از اتاقم مجبور به پوشاندن دهان با دستم شدم. قطعا قصد خدا از خلقت مردان سرگرم کردن ما زنان بوده و دیگر هیچ! تا از کنار نگهبانی ساختمان گذشتم، مجدد آن لبخند مسخرهی کنار لبش به رویم دهان کجی کرد. مجبور شدم در برابر تکان سر و سلامی که به زبان آورد ادب نشان داده و من هم سر تکان دهم و گرنه بیشتر دلم میخواست با سر به دهانش بکوبم تا بار بعدی شاهد این نیشخند محقرش نباشم. داخل آسانسور پیاپی نفس عمیق کشیدم که رد دیدار او در چهرهام تاثیر نامطلوب نگذارد. به در واحد رسیده و آن را باز کردم. تا وارد خانه شدم سر و صدای ریزی از داخل اتاق خواب مرا به آن سمت کشاند. پوریا با بالا تنهی برهنه و شلوار اسلش مشکی درست مقابل آینهی دراور ایستاده و سیگار میکشید. فضای داخل اتاق مملو از دود و بوی سیگار شده بود. تا چشمش به صورت من خورد برگشت و به دراور تکیه داد. به سمتش با دلخوری قدم برداشته، در حالی که با دست دودهای معلق در هوا را پخش و پلا میکردم غر زدم. - خلافت خیلی سنگین شده خودت رو با دود کشتی! در یک قدمیاش ایستادم که سر کج نمود و سیگار نصفه کشیده را در زیر سیگاری روی میز خاموش کرد. بدون اختیار چشمم روی بدنش نشست و از همین فاصله حرارت بالایش را احساس کردم. - چون آدمم و اگه عامل بازدارنده بالا سر آدم نباشه ممکنه به هر گناه و اشتباهی تن در بده! به زحمت چشم از بدنش گرفته و به صورت لاغر شدهاش فوکوس کردم. واقعا فوت مادرش کمر او را شکست و در این چهل روزه او را از همه چیز انداخت و بدنش را آب کرد. حالت نگاهم را که دید ابرو در هم گره کرد. - یه جوری چشم میگیری انگار نامحرمی چیزیم من هنوز شوهرتم! از حرکت من چیز دیگری برداشت کرد و درحالی که من به خاطر تپش ناگهانی که در قلبم به جریان افتاده بود نگاه کج کردم. با قلدری به سمت تیشرت مشکیاش که روی تخت افتاده بود، رفت و با لج به تنش کشید. کیفم را روی میز گذاشته و به سمتش نیمچرخ زدم. - قول داده بودی لباس مشکیت رو در بیاری. مجدد به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. آرنجش را روی میز دراور گذاشته کمی به سمتم بدن را خم کرد. - هنوز مصیبت واسه من تموم نشده! چشمان مایوسم نگاه جسورش را بالا و پایین کرد. از داخل جییب شلوارش برگهای درآورده به سمت صورتم نزدیک کرد. - دو ماه پیش که واسه خاطر این برگه اومده بودی خونه لحظهی آخر فراموشت شد که با خودت ببریش! چشمانم به روی برگه و مردمک چشمش رفت و برگشت. کاملا میتوانستم حدس بزنم از کدام برگه صحبت میکند. - فراموشم نشد از عمد نبردم. برق گذری که در چشمش نشست را به وضوح دیدم، ولی به لبخند اجازهی پیشروی روی لبش را نداد. - پس حدس میزدی بدون این مدرک هم میتونی خودت رو خلاص کنی. چه مرگش بود چرا با این سخنان من و خودش را به چالش میکشید؟! - نه فقط لحظهی آخر بخشیدمت! در چشمانش دریایی مواج شکل گرفت که با انواعی از احساسات مرا گرفتار خود کرد. - من گناه بزرگی در حقت کردم نباید بدون مجازات ازم بگذری. دیگر داشت اذیتم میکرد کفری شدم و با گفتن دیگه گذشتم رو برگرداندم که از او فاصله بگیرم که از پشت مرا در برگرفت. هه کوتاهی به زبانم جاری شد و چشمانم را با کلی احساسات طغیان گرفته بستم. صدای تنفس تندش بلند شد، من هم به درستی نمیتوانستم نفس بکشم. دروغ چرا دلم برای صدای تنفسش و این عطر وجودش تنگ شده بود. - من نمیتونم ازت بگذرم مجازاتم کن و بعد واقعنی من رو ببخش که روم بشه چشم توی چشم نگاهت کنم! اشک از پلک بستهام روی گونه لغزید و هر دو دست آویزان کنار بدنم در لحظه مشت شدند. در همان وضعیت چرخیده، صورتم را به بالا گرفتم و نگاهش کردم. عجیب بود که چشمانش خیس از اشک شده، چون ستاره درخشش میکرد. - من بهت حق میدم منم جای تو بودم واسه نجات همچین مادری از این کار بدترش رو هم میکردم، اصلا اگه از اول به خودم گفته بودی خودم توی مسیر رسیدن به نقشهت همکاری هم میکردم. فاصله را به آخرین حد ممکن رسانید که باعث شد احساسات سرکوب شدهام در این چند وقت همگی با هم به شورش درآمده نفسم را تنگتر کردند و باناامیدی از کنترل صدای تند نفسهایم آب گلویم را پایین فرستادم. - فقط همون دیدار اول از روی نقشه بود بعد از اون فقط به خواست دلم اومدم. نتوانستم باور کنم یعنی آن حد از عشقی که هنوز در چشمانش سو- سو میزد و از مبینا در وجودش زنده بود نمیگذاشت دوست داشتنش را بپذیرم. - میدونی که باورم نمیشه، چون آدم دو بار عاشق نمیشه! ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و شش چشمانش ریز شد و بیشتر سرش را به سمت صورتم نزدیک کرد. لعنتی داشتم در برابر نگاهش خودداریام را از دست میدادم و کم مانده بود نوازش گونههای زبرش را به دستان دلتنگم بسپارم. - اگه عشق به مبینا از زمان بچگی دیدار هر روزه و از سر عادت و تکرار اتفاق افتاد، عشق تو به یکباره و طوفانی و با نگاه اول ویرونم کرد. فکر کنم که تو خوب عشق طوفانی رو بشناسی، چون خودت هم تجربهش کردی. نتوانستم زیر نگاه بازجویانهاش دوام بیاورم و پلک بستم. دقیق به عشق با نگاه اول من به معراج طعنه میزد که از حق نگذریم درست هم گفته بود. در برابر سکوت و چشمان بستهی من ادامهی سخن را به دست گرفت. - فکر میکنی اگه نقشه بود چرا باید واسم مهم میشد که با معراج اومدی خونش؟ نمیدونی تا خودم رو به در خونهش برسونم با چه حال اومدم؟! خدا- خدا میکردم چشمم چیزی که توی مغزم کوبیده میشد رو نبینه. چرا این همه در برابرت حسود بودم، چرا محبتت رو فقط واسه خودم میخواستم؟ چرا وقتی بهم گفتی دختر اون خونواده نیستی به عموت و اشکان چیزی نگفتم چرا وقتی با میل خودت خواستی وکالت بهم بدی از زیرش در رفتم و قبول نکردم؟! نفسم را به صورت آه در صورتش خالی کرده چشم باز کردم و با چشمانی گریان به صورت گرفته و غمگینش خیره ماندم. - چرا قبل اینکه بفهمم خودت بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی شوکه بشم که با نقشه و فریب سر از زندگیم درآوردی؟! با بغض صدایم را بر سرش آوار کردم. - تو که میدونستی من توی این مدت چقدر عذاب کشیده بودم، چرا دوباره عذابم دادی من رو بازم از خودم متنفر کردی؟! با حسرت سر مرا به سینهاش فشرد. دستانم به دورش در هم گره خورد و چنان آرامشی مرا در برگرفت که لذتی از آن بالاتر در زندگیام احساس نکرده بودم. - به مرگ خودم قسم نمیخورم چون میدونم ناراحت میشی، ولی به عشقی که ازت توی دلم خروشیده قسم از روت شرمنده بودم نمیتونستم بذارم با فهمیدن حقیقت ازم متنفر شی نمیتونستم از دستت بدم. تموم دنیای من شده بودی، بعد اون همه مصیبت و بدبختی چراغ زندگیم شده بودی چطوری خاموشش میکردم؟! میمردم واسم بهتر از این بود. قلبم از حرفش به درد آمد و با همان صورت پنهان درون سینهاش گلایه کردم. - نگو دیگه این رو پوریا! با کلام بعدی پر از عطوفتش، آرامشم را تکمیل کرد. - جان پوریا عشق زندگیم باش نفسم بمون! میتوانستم نباشم میتوانستم نمانم و من دیگر از آن خودم نبودم. این همه محبتی که با شور و دلتنگی به وجودم سرازیر میکرد را نمیتوانستم پذیرا نباشم. در انتهای تمامی محبتهای آشکارش چهرهی معراج در ذهنم فلشبک میزد که چگونه خیال او را بابت ادامهی این زندگی مجاب کنم. - چرا میری؟ چرا اذیتم میکنی؟ شالم را به سر کشیده و به قیافهی بچگانهی شاکیاش که روی تخت نیمخیز نشسته و با قلدری دست به سینه بود نگاه انداختم. - هوا تاریک شده بهتره برگردم. کیفم را از روی میز برداشتم که دوباره غر زد. - مگه نامزدتم که شب نباید پیشم بمونی! خندهام گرفت. با دیدن لبخندم کفریتر شد و چشم غره زد. وضعیت الان من از نامزدی هم بحرانیتر بود و باید برای یک عده آدم نگران و دلواپس بهانه جور میکردم. - باید براشون یه مسائلی رو روشن کنم و در ضمن مسئله احترام به بزرگترهاست. خود را به سمت انتهای تخت کشانده پاهایش را روی زمین قرار داد و نشست. دستانش متفکرانه در هم گره خورد و سرش را پایین انداخت. - باید بیام حسابی ازشون عذرخواهی کنم ولی روش رو ندارم. به سمتش رفته کنار پایش نشستم و دستم روی زانویش قرار گرفت. برای دیدن چشمانم سرش را بالا گرفت. - خودم براشون همه چی رو توضیح میدم غصه نخور! انتظار داشتم از پیشنهادم استقبال کرده و خوشحال شود، ولی با اخم و دقت نگاه جستوجوگرش را به چشمانم دوخت. - فکر میکنم مامان شب قبل رفتنش یه چیزایی به تو گفته که من بیخبرم و باعث شده این همه طرفدار من شدی! درست میگفت از بلایی که عموی من قصد داشت سر مادرش بیاورد و خبر نداشت و پروین خانم حتی این علت را بابت هول دادن عمو ایراد نکرده بود که مبادا آینده برای پسرش مسئلهساز شود و تنها علت درگیری را پرداخت نکردن حق همسرش اعلام کرده بود. من هم اصلا نمیخواستم این راز را برملا کرده و بیش از قبل آبروی خانواده را در معرض خطر قرار دهم. باربد بارها به این خانواده زخم زده و تا پایان عمرش دست از فساد رفتاری برنداشت. باباجون هم حق داشت که او را از خانواده طرد و فامیلیاش را عوض کند که این تغییر نام خانوادگی بارها به ضرر من تمام شد و پروین خانم هم گفت که هیچکدام از افراد خانوادهی باربد را از نزدیک ندیده و به علت تغییر فامیلی حدس هم نزده که با خانوادهی او در حال وصلت هستند. واقعا دنیا و بازیهایش عجیب و پیچیدهست! به ظاهر به رویش لبخندی گمراه کننده پاشیدم. - اگه حرفی هم بوده بین عروس و مادر شوهر بوده من هم از اون عروس خوبام، فقط به حرف مادر شوهرم گوش دادم و به خودم و پسرش یه فرصت دوباره! در عین واقعیت کلامم توانستم از گفتن آن راز صرفهنظر کنم و او هم کلا از موضوع منحرف شد و با نگاهی قدردان گونه و چانهام را نوازش داد. - یه جمله عاشقانهی لری هست که میگه هر کی ناره چی تونی ذوقش و چینه؟! لبخند زده و دستش را به دست گرفتم. - معنیش چیه اونوقت؟! - هر کی یه نفر مثل تو نداره دقیقا دلش به چی خوشه؟! ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 15 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و هفت درون آلاچیق حیاط خانه ویلایی نشسته بودیم. هوای اواخر شهریور در این ساعت عصری رو به خنکی رفته و هر از گاهی نسیمی ملایم صورتهایمان را نوازشی مقطعی میداد. روی نیمکت مقابل من با ابروهایی درهم اما از بابت تفکر و شلوغی ذهن، در حالی که پا روی پا انداخته و چانهاش را میمالید نگاهم میکرد. نمیدانم چرا از این نوع پوزیشنش خندهام گرفته بود؛ ولی در عین حال جرئتش را هم نداشتم که به روی لبهایم جاری کنم. با این حال با انگشتان دستم با لبهایم ور رفتم که مبادا بیاختیار از حد نرمالش کششی پیدا کند. تاب نگاههای سوالی و هشدارگونهاش را نیاورده، لب به سخن باز کردم. - میدونم این چند وقت تو رو از خودمم بیشتر آزار دادم، ولی دایی نمیتونم در برابرش بیتفاوت باشم. دست از مالیدن چانه کشیده دست به سینه شد و صدای تاکیدیاش را به گوشهای من رسانید. - فقط از روی دلسوزی از گناهش چشم پوشی نکن که دو روز دیگه از کارت پشیمون بشی! یکبار دیگر نیز این مسئله را به من گوشزد کرده بود؛ اما رویم نمیشد که در برابرش از دوست داشتن و خواستنش حرف بزنم. - نه فقط دلسوزی نیست! چشمانش از روی دقت ریز شد و مانند بازجو به کنکاش چشمان من پرداخت. لعنتی اگر همینگونه ادامه دهد، قطعا لب به اعتراف میگشودم. نسیمی دیگر موی روی پیشانیاش را چون موج حرکت داد و حواس مرا از تمرکز به رویم پرت کرد. صدای نالهی کلاغی روی درختی نزدیک به آلاچیق، باعث برهم زدن تمرکز او هم شد. از این موقعیت استفاده کرده از جا بلند شدم و در نزدیکیاش روی نیمکت نشستم. تا به سمتم کمی متمایل شد دستم را روی زانویش قرار دادم. - دایی قول میدم دیگه اشتباه نکنم، قول میدم که بخشش این دفعهام از بیفکری و عجلهای نباشه. فقط میخوام به هر دومون شانس آخر رو بدم تا اشتباهات گذشتهمون رو جبران کنیم. نگاهش رنگ شفقت و مهربانی گرفت و لبخند کمرنگی گوشهی لبش خودنمایی کرد. انگشت دستش بالا آمده و موی مواج جلوی پیشانیام را به عقب هدایت کرد. - ملودی تو تموم زندگی منی و اگه اینهمه به خاطرت سخت میگیرم، واسه اینه که دیگه نمیخوام شکست رو توی چشمای قشنگت ببینم. چشمانم پر و دستم روی زانویش فشرده شد. تا به حال کسی دایی اینچنین عشق در زندگیاش داشته است؟! با بغض و به زحمت لبهای چسبانم را از هم گشودم. - تموم سعیم رو میکنم که دیگه هیچ کدوممون غم اون یکی رو شاهد نباشیم. قولی سخت به زبان آوردم؛ ولی بزرگترین هدف و آرزویم در زندگی شد. با صورتی آرامش یافته، سر به تایید تکان داد و در عین بغض لبخند را به لبانم دعوت کرد. - حالا بیا بریم تو که من یه پروژهی توجیهی هم باید واسه آدمای داخل خونه پیاده کنم. از جا بلند شد و دست مرا هم برای برخاستن کشید. کنارش قرار گرفته و هر دو برای وارد شدن به داخل ساختمان قدم برداشتیم. قدم زدن با معراج را دوست داشتم، چون در عین امنیت و آرامش حضورش از صلابت و قدمهای محکمش لذت میبردم. در میانهی راه دستش را دور شانهام پیچید که باعث چرخش سرم به سمتش شد. از او انتظار نداشتم که اینطور طلبکارانه مرا زیر نظر گرفته باشد. - ولی اگه یه بار دیگه اشک تو رو در بیاره قول نمیدم که اون صورت جذاب مغرورش رو پایین نیارم و دندون سالم تو دهنش باقی بذارم. طوری ابروانش را کج کرده بود که کاملا شبیه لاتهای سر خیابان به نظر برسد. - اصلا بهت نمیخوره مثل آدمای چاله میدون دست به زن داشته باشی استاد! با حرص شانهام را فشرد و مرا بیشتر به خود نزدیک کرد. - یادت نره که من بچهی جنوبم اونم بچه پایین شهرش! لبخندم عمیقتر شد و به رویش چشمک زدم. - بر منکرش لعنت استاد! انگار این استاد گفتن من هنوز هم باعث شدت گرفتن حرص در او میشد که باز فشار روی شانهام را فزونی داد و چهرهی من بر اثر درد مچاله شد. از حق نگذریم دست سنگینی هم داشت. - آخ استاد دست من رو فعلا داری میشکونی رحم کن! با لبخند به روی سرم بوسهای کوتاه زد و با کشیدن نفسی عمیق که نشان از آرامش خیالش داد، هم قدم با من وارد محوطهی ورودی شدیم. توضیح دادن جریانات پیشآمده برای خانوادهام در عین اضطراب و خجالت درونی از اعتراف در برابر معراج حداقل راحتتر صورت پذیرفت. این خانواده آنقدر مرا دوست داشتند که تنها خوشحالی مرا آرزو داشتند و با خاطر نشان کردن از وضعیتم تنها برایم خوشبختی را دعا کردند. بابا جون از تغییر حالم سرزنده شده و چشمانش از شادی میدرخشید و مامانجون بعد مدتها لبخندی چشمگیر به لبهایش نشاند. بابا مامان گلی و عمه بهی با خیالی آرام گرفته در آغوشم کشیدند و مدام تاکید کردند که چون ستونی پشت من قرار دارند و هیچگاه پشتگرمی آنها را از یاد نبرده و در هر مرحله از زندگیام به همفکری و کمکهای آنها اطمینان داشته باشم. بدون به زبان آوردن هم من دلگرم حضور همگیشان بودم و در آخر روزبه عزیزم که چشمان مشتاق و همراهش همیشه جان تازه در من میدمید. - میدونم تو یه نفر هنوز دلی پوریا رو نبخشیدی و بهش اعتماد نداری، ولی من بهت قولی که دادم رو از یاد نمیبرم و خوشبخت میشم ایندفعه! دست روی شانهام قرار داد و لبخند کوچکی زد. - مهم اینه که حس تو بهش خوب شده، ولی نری پشت سرت رو هم نگاه نکنیا! در این خونه و اتاق من همیشه به روت بازه! از محبت بیدریغش سرریز شدم. اینگونه که او بدون هیچ وجه اشتراکی خونی و نژادی مرا دوست داشت، پسرعموی در آخر کار برادرم برایم ارزشی قائل نبود. چقدر دوستش داشتم که حتی از برادر برایم عزیزتر بود. برای اینکه این جو شکل گرفته در بینمان به گریه ختم نشود، از سر خنده وارد شدم. - پس اگه راست میگی اون هودی سفیده که چند روز پیش خریده بودی رو رد کن بیاد. با خنده از همان شانه مرا به خود فشرد و با اطمینان تایید کرد. - تموم زندگیم فدای تار موهات سیاه بانوی خاص! دستم به روی کتفش نشست و از این لقب خاص که به سیاه بانو چسباند، خوش- خوشانم شد. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 15 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و هشت ماشین را در محوطهی بیرونی کارخانه پارک کرده و گوشی را از داخل کیفم خارج کردم روی اسم پوریا را لمس و تماس را برقرار کردم. - جان گل لاوندرم! به پشتی صندلیام تکیه داده و از لحن عاشقانهاش خندهام گرفت. قطعا در فضایی به سر میبرد که تنها بود و حال اینگونه ناز مرا میکشید. آنقدر در محیط کار با من رسمی برخورد میکرد و خود را جدی نشان میداد که کل پرسنل فکر میکردند جزء شخصیت همیشگیاش است و این روی رمانتیک او تنها به دیدهی من قرار میگرفت. - من رسیدم عزیزم اگه کارت تمومه دیگه نیام بالا! صدای خش و خش برگههای زیر دستش آمد پس حتما در اتاق خودش بود. - جلسهت زود تموم شد با مدیرا! با غرش ناگهانی هوا کمی سرم را خم کرده، به آسمان نگریستم، چه قشنگ که نوید بارش باران را میداد! اوایل ماه آبان بود و این باران پاییزی حال هوا و من را خوب میکرد. - آره خوب پیش رفت یکی دوتا از قراردادها رو هم به احتمال زیاد تمدید میکنیم. صدای کش آمدن صندلیاش روی زمین را شنیدم که نشان میداد از جا بلند شده، پس گوشی را روی بلندگو قرار داده بود که صدایش اینگونه میپیچید. - چه خوب! دو دقیقه صبر کنی منم رسیدم بهت! با صدای رعد و برق بعدی قطرههای کوچک باران به آرامی روی شیشهی ماشین نشست و لبخند من پررنگتر شد. پوریا امروز ماشینش را برای سرویس به تعمیرگاه سپرده خوب شد که به این بهانه به دنبالش آمدم و حال شاهد این باران زیبا بودم. اگر از محل جلسه مستقیم به خانه برمیگشتم، احتمالا در حمام چپیده و شاهد این معجزهی خداوند نبودم. در همین حین گوشیام زنگ خورد و من که به گمانم پوریا قرار است تایم دیگری مرا اینجا بکارد، به گوشی برای دیدن اسمش نگاه کردم و عجیب اینکه اسم حسن رویش نشسته بود. با ذوق و دلتنگی تماس را پاسخ دادم. - اوه ببین کی یاد من افتاده؟! - یه مرد خیکی! و قهقهه زد. گذشت زمان و افزایش سن تاثیری در تغییر اخلاق او و نوع رابطهی ما نگذاشت. - خیکی جون میدونستی خیلی نامردی؟! - منم دلم برات تنگ شده سیاه سوخته! چون خودش غش- غش خندیدم. یعنی سوال و جواب حرفهای ما هیچ گونه به هم ارتباط پیدا نمیکرد، مثل دانشآموز درس نخوانی که برای سوال معلم یک جواب پرت را در امتحانش مینوشت. - یعنی با این بارون فقط چرت و پرتای حسن رو کم داشتم که هر چی حس رمانتیک پیدا کرده بودم یهو از سرم بپره! - خیلی هم دلت بخواد که من باعث میشم زیاد توهمی نشی! همین دوباری که عاشق شدی واسه خودت و هفت پشت ما هم بس بود! راست میگفت چقدر در این چند سال اخیر من چالش از سر گذرانده و حتی دوستان نزدیکم را نیز درگیر کرده بودم. - خب تو که یه بارم عاشق نشدی من کم کاری تو رو جبران کردم رفیق! چرا آن لحظه تن صدایش به گوشم غمگین رسید و پشت طنز کلامش واقعیتی تلخ انگار به من سیلی زد. - از کجا میدونی عاشق نشدم؟! کپ کرده به شیشهی جلویی ماشین خیره شده و زبانم قفل شد، یعنی جرئت نکردم که بپرسم کی و چه کسی؟! با ادامهی سکوت من دوباره لحن مسخره به خود گرفته و رشتهی کلام را به دست گرفت. - حالا این اراجیف رو وللش بگو کجا داری گز میکنی که شاهد بارونم هستی؟ موفق شد چون زبان مرا به کار انداخت. - جلسه بودم ولی برگشتم کارخونه دنبال پوریا که برگردیم خونه پاشو تو هم بیا! - آره حتما شوهرت هم من رو ببینه خیلی استقبال میکنه! تا این حد قضاوت ناعادلانه از پوریا را تاب نیاورده و مخالفت کردم. - خودت هم میدونی اینجوری نیست و ما هر دو از دیدنت خوشحال میشیم. بیادب سوت بلبلی کشید بعد آن حتما غلیظی گفت و بعد با خنده ادامه داد. - مگه اینکه جای زمین و آسمون با هم عوض بشه که من و اون شوهر بیریختت از هم دیگه خوشمون بیاد. وای از دست حسن که واقعا هیچ گونه با پوریا حال نکرد، حتی از همان بار اولی که در دانشگاه او را دید اقرار کرد که آدم نچسبی است. به یاد آن روزها لبخند حسرت باری به لبم نشست. چقدر دوران خوبی بود و کلی در کنار هم کیف کردیم و چه حیف که زود به اتمام رسید. - عیب نداره همین که من ازت خوشم میاد واسهی پوریا هم حجته! با صدای مهربانش قلبم پر از عطوفت شد. - عشقی تو! نگفتی چرا زنگت زدم؟! - حتما دلت واسم تنگ شده بود دیگه؟ - نه غیر اون یه علت مهم داره! دست آزادم را به چانه برده و چهرهای متفکر به خود گرفتم. - نه تولد منه نه خودت! چه آتیشی سوزوندی حسن؟! - وای ملودی جناییش نکن جان مادرت! - پس زود تند سریع بگو چه خبره؟! انرژی صدایش خوابید و صدایش رنگ دلتنگی زود هنگام را به خود گرفت. - بلیطم واسه فردا اوکی شد سیاه سوخته! شوک شده ناله کردم. - حسن گفتی هنوز تاریخ قطعیش معلوم نیست که! - دیگه هفتهی پیش کارام ردیف شد واسه فردا عصر پرواز دارم. پوریا را دوان- دوان به سمت ماشین مشاهده کردم که برای خیس نشدن زیر باران تلاش خود را میکرد. با باز کردن در و نشستن در کنارم با انگشت دست روی موها و کتش را تکان داد. - چه بارونی شد یه دفعه! در سکوت شروع به رانندگی کردم. حسن کل انرژی و حسی که از موفقیت در جلسه و باران پاییزی به دست آورده بودم را یکجا از وجودم خارج کرد و حال با وضعیتی افسرده و کرخت به فردا فکر میکردم. از همین الان دلم برای نبودنهایش تنگ شد. با وجود مشغلههای کاریمان هرازگاهی در روزهای تعطیل اکیپ دوستانهی خود را در مکانی جمع کرده و ساعاتی با هم خوش میگذراندیم و اکنون با رفتنش یک ضد حال اساسی به جمع دوست داشتنیمان میزد. سکوت ادامهدار من باعث شک در پوریا شد. - چیشد چرا قیافهات اینطوریه؟ بدون چرخش گردن مردمک چرخانده نگاهش کردم. - چیه زشت شدم؟! لبش را کج کرده و چشمک به رویم زد. - نه دمق شدی! گفتم الان بارون رو میبینی حس عشقولانه پیدا میکنی و توی همین ماشین میپری بغلم! لبخند زدم ولی از نظر خودم بسیار تلخ! - حسن زنگ زد دمقم کرد. یک ابرویش بالا پرید و مشکوکتر پرسید. - چرا اون وقت؟ - فردا ساعت شش پروازش اوکی شد. ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 (ویرایش شده) #پارت صد و سی و نه با قدمهایی آرام در کنار پوریا در محوطهی داخلی فرودگاه به سمتی که حسن همراه معراج آرش و الهام ایستاده بودند میرفتیم. محوطهی فرودگاه مملو از جمعیت استقبال کننده یا مشایعت کنندهی مسافران خارج از کشور بود. اشکهایی از شادی و رسیدن یا غم و دلتنگی چکیده میشد و آغوشهایی که بوی دلتنگی یا بر عکس دیدار دوباره داشت. دلم نمیآمد این مسیر به انتها رسیده و در آخر یکی از بهترین دوستانم را با یک پرواز از خود دور ببینم. حسن در دوران رفاقتمان تمامی افکار منفی که نسبت به جنس مخالف در سر دخترانی امثال من کوبانده شده بود را از بین برد و اعتمادی را قوت بخشید که تا پایان عمرم لحظههای با هم بودنمان از ذهن و قلبم خارج نخواهد شد؛ اما باید میرفت وقتی در این مکان و زمان حالش خوش نبود، وقتی همدمی واقعی نداشت که پای او را برای رفتن بگیرد و مانعش شود دلسوزی که برای تنهاییهایش از خود مایه بگذارد، شاید هم خود نخواست که به این محبوب زندگی دست پیدا کند. توسط یکی از آشنایان معراج در انگلیس برای حسن شغلی مناسب پیدا شد و با فرستادن مدارک و پول توانست راه ورود به دنیایی تازه را برای خودش باز کند. درست که دلم برایش تنگ میشد؛ اما از همه چیز حال روحی و وضعیت زندگیاش اهمیت داشت و شاید در جایی خارج از اینجا پیشرفتی اساسی در انتظارش نشسته بود. رفیقم را به دست خدا میسپارم و برای رسیدن به بالاترین موفقیتها همیشه دعاگویش هستم. اویی که در هیچ مرحله از زندگی حمایت و رفاقت خود را از من دریغ نکرد و پشتم را خالی از حضورش نساخت. تا به جمع دوستان رسیدیم نگاه مشتاق همه به رویم قفل شد و حسن که پشتش به ما بود، برای دیدار علت این اشتیاق، کامل به سمتمان چرخید. - سلام به همگی! جواب سلام پوریا را همه دادند و حسن زودتر از همه دستش را به عرض احترام به سمت پوریا دراز کرد. من هم با همه خوش و بش کردم و بعد کنار حسن ایستاده و به تیپ سراسر جین مشکیاش نگاه کردم. حسن الحق جزو خوشتیپترین پسرانی بود که من در عمرم از نزدیک دیده بودم. - آخر سرم نذاشتی بابات اینا بیان بدرقهات نه؟! روبه رویم ایستاد و نگاهی را که سعی میکرد چون همیشه بشاش و شاد نشان دهد را به چشمان نگران و دلتنگم سپرد. - سه روز پیش قزوین بودم باهاشون خداحافظی کردم دیگه چه کاریه اینهمه راه میومدن! میدانستم خانوادهاش را از ته قلب دوست دارد، ولی انگار هیچگاه نتوانست با آنها رابطهای خوب و درست برقرار کند و آن راحتی که دیگر بچهها در کنار نزدیکترین افراد زندگیشان احساس میکنند را به دست بیاورد. همیشه یک طرف زندگیمان میلنگد و هیچ آدمی از این قضیه مستثنا نیست و به قول مامانجون در این دنیا آدم بیغصه پیدا نمیشود. خودش با سکوت من با لحن مهربان و بدون حتی متلکی کوچک ادامه داد. - مهم شماها بودید که لحظهی آخر ببینمتون که هستید. من بیجنبه با این کلام پر مهرش اولین قطرهی اشک از چشمم چکید. در حلقهای که ایجاد کرده بودیم، من در کنار حسن و معراج ایستاده و پوریا، آرش و الهام هم درست مقابلمان کنار یکدیگر قرار گرفته بودند، پس چکیدن اشکم از چشم پوریا دور نماند و با حالتی خاص که انواعی از احساسات مبهم درهم آمیخته شده زیرزیرکی تماشایم میکرد. آرش زودتر از حسن عکسالعمل نشان داد. - گریه واسه چیه ملودی جان! حسن قول داده جاگیر شد واسمون دعوتنامه بفرسته بریم انگلیس به خدمتش برسیم! همگی خندیدند ولی من واقعا خندهام نگرفت. معراج از شانهام گرفته و مرا به سمت خود چرخاند چهرهاش پر از امید و لبخند بود. - به دوستم سپردم حواسش به حسن باشه اصلا نمیخواد نگران این تحفه باشی! حسن چه کیفی کرد که معراج اینگونه تحفهاش خواند و غش- غش خندید. - انشالله کارای خودت هم ردیف شه استاد و زودی بیای پیشم که با خودت بیشتر از رفیقت حال میکنم. وای آن لحظه انگار سطل آب یخ بر سر من خالی کرده باشند و با شک و دلهره به معراج خیره شدم. - مگه قراره تو هم بری؟! تاب نگاه هراسان و صورت گرفتهام را نیاورد و پشت کتفم را نوازش کرد. - الکی بهش دلخوشی دادم اونجا سختی کشید زرتی برنگرده! حسن باز هم قاه- قاه خندید و صدای خنده و شوخی بقیه را هم بلند کرد. نمیدانم چرا ولی هنوز ته دل من خالی مانده و این حجم از ترس آنی با توضیحش پر نشد. صدای بلندگوی فرودگاه نشان از موقع رفتن حسن را اعلام کرد. شمارهی پروازش را خواند که خود را برای رفتن از این قسمت دنیا و ورود به دنیایی دیگر آماده کند. حسن به ترتیب از معراج شروع کرد به خداحافظی و در آغوش گرفتن و کلی از زحمات چندین سالهاش تشکر کرد، بعد با الهام وداع کرده، در آغوش آرش تایم بیشتری گذراند. واقعا دوستی این دو نفر هم عجیب و در عین حال جالب بود و قطعا خیلی برای هم دلتنگی خواهند کرد. وقتی از آغوش آرش خارج شد، چشمانش را برای اولین بار گریان دیدم و ناخوداگاه سیل اشکهای من هم شدت گرفت. با پوریا تنها دست داد و روبه چهرهی جدی او با همان جسارت محکم لب زد. - خودت میدونی ملودی چقدر برای من عزیزه پس بعد خدا میسپارمش دست تو و ازت میخوام فکر کنی چشاته! حسن چطور اینهمه محبت تو را تاب بیاورم؟! درست که برادر نداشتم، ولی این حمایت برادر گونهات چقدر به من چسبید! بارها ولی به من اعلام کرد که محبت من به تو رفاقتیست نه مانند برادر و من همیشه خود را به کوچهی علی چپ زدم، حتی در این لحظات آخر! پوریا هم با حفظ همان استایلش همانطور که محکم دستان او را میفشرد تاکید کرد. - قطعا همینه! شما هم مواظب خودت باش و برات کلی موفقیت در کار و زندگیت آرزو میکنم. رد و بدل نگاهشان خیلی دوستانه نبود، ولی همینکه در این لحظات خصمانه هم نبوده اینگونه برای هم آرزوهای خوب کردند مرا راضی نگه داشت. در آخر به سمت من برگشت و به رویم خیره ماند. زیر اشک به کت لی و شلوار همجنسش از بالا به پایین نگاه کردم تا این استایل با همین جذابیت همیشه در ذهنم تازه باقی بماند. موهای قهوهای رنگش را کمی کوتاه کرده، یک طرفه ژل زده بود و چشمان براقش که در هالهای از اشک میدرخشید. - خب نوبتی هم باشه میرسیم به سیاه سوختهی خودمون! با بغض لب زدم. - خیلی دلم برات تنگ میشه نامرد! دستی با غم به لای موهایش کشید چشمانش از مسیر نگاهم منحرف شد و نفسش را خالی کرد. - کاش میشد یه کاری کنم! هنوز حرفش تمام نشده بود که کاش را به حقیقت تبدیل کردم و با برآورده شدن آرزوی قلبیاش با آرامش نفسش را خالی کرد و پچ- پچ کنان گفت: - اگه همینطوری خشک و خالی میرفتم نصفه روحم اینجا معلق میموند. امان از بعضی محبتها که تا لحظهی آخر برای انسان ناشناخته میماند. دوست نداشتم رهایش کرده و این محبت عمیق بینمان را از دست بدهم. - ملودی! با بغض لب زدم. - جانم! - من الان روبه صورت شوهرتم و میبینمش اگه چند دقیقهی دیگه همینجوری ادامه بدم شک نکن با سر اومده توی صورتم! پشتش را با دست به آرامی کوبیدم و در عین گریه لبخند زدم. - نه اینکار رو نمیکنه اون حس من رو به تو میدونه! با همان حالت طنز ولی سوالی پرسید. - واقعا؟ یعنی این همه شعورش بالاست که حس رفاقت ما رو درک کنه؟! بدون جواب به سوالش حرف دیگری زدم. باید در این لحظه برای چیزی که بینمان اتفاق نیفتاد از او عذرخواهی کنم. - حسن! - جانم! - ببخش که حس من جایی که باید نرفت! دیگر نتوانست طاقت بیاورد و لحن صدای او هم از بغض آکنده شد. - تو ببخش که حس من بعضی وقتا زد جاده خاکی! ویرایش شده در سِپتامبر 28 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در آگوست 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 17 (ویرایش شده) #پارت صد و چهل با رنج سرم را در شانهاش مخفی کردم و اشکهایم شدت گرفت. کلام معراج مرا از این رنج بیپایان نجات داد. - ملودی غصه نخور قول میدم به زودی کارامون رو ردیف میکنیم و میریم بهش سر میزنیم. آرش هم با لبخندی که پر از دلتنگی بود ادامه داد. - آره بابا نمیذاریم اونجا واسه خودش تنهایی گز کنه، اکیپ رو این دفعه انگلیس جمع میکنیم. هر دو صاف ایستاده و من به زور خندیدم. حسن سعی میکرد صورت خیسش را سریع پاک کرده و از زیر نگاه دیگران مخفی کند. تا چشمم به پوریا خورد تنها در چشمانش حس همدردی و دلداری را احساس کردم و با همان بغض به رویش لبخند زدم. لبخندش را برایم گسترده کرد، از همان فاصله دستش را دراز کرد و دست مرا محکم فشرد. در لحظهی آخر گردنبند با پلاک چشم زخمی که برای حسن سفارش داده و خریده بودم را در گردنش انداخته و گفتم: - برو به سلامت حسن! چشم بد هم ازت دور باشه! با کلی حس قدردانی تنها نگاهم کرد و من هم به لبخندم اجازهی گسترش دادم. در کنار اشک و دعاهای ما حسن با چشمانی پر از عشق و بیتابی کولهاش را به پشت انداخت و به سمت خروجی رفت. با وجود تمامی صحبتهای دلگرم کننده، معلوم نبود که بار دیگر در چه زمانی موفق به دیدار حضوریاش شوم. برایش دست تکان داده و آرزوی دیدار مجدد در اسرع وقت را از خدا خواستار شدم. بعد از رفتن حسن معراج روبه بقیه کرد و گفت: - به مناسبت رد کردن این عضو ناشناخته از جمعتون من همه رو به شام توی رستوران سرآشپز دعوت میکنم. معراج عزیزم باز برای خوب کردن حال من کبابی رسول را بهترین گزینه دانسته و الحق هم که بهترین تراپی برای من به شمار میرفت. بچهها نیز استقبال کرده و به سمت قسمت خروجی کنار هم قدم برداشتیم. تا به محوطهی بیرونی رسیدیم، شاهد بارش باران شدیم که به زیبایی هر چه تمامتر میبارید. عطر باران کل فضای بیرون را پر کرده بود و بسیاری از مردم با هیجان از بارش این رحمت الهی ذوق زده شده بودند. آرش زودتر از همه و روبه معراج گفت: - استاد شما هم با ما میاید؟ گویی موقع آمدن همگی با ماشین آرش به فرودگاه مراجعه کرده بودند. قبل از معراج من پاسخگو شدم. - نه دایی با ما میاد! معراج با لبخند به رویم سر به تایید تکان داد. - آرش منم باهات تا ماشین میام دوست دارم زیر بارون قدم بزنم. الهام در حالی که با اشتیاق به بارش باران نگاه میکرد این سخن را به زبان آورد. آرش هم خندید و در حالی که دست او را میگرفت و به سمت خود میکشاند گفت: - آسمون هم واسه حسن داره گریهی دلتنگی میکنه باور نکردنیه! با خنده به سمت ماشینشان قدم برداشتند. پوریا روبه من و معراج کرد. - شما زیر سقف باشید ماشین من خیلی پایینتر از ماشین آرش پارکه کلی خیس میشین! با اینکه این خیس شدن را دوست داشتم ولی چون مقداری سرماخودگی داشته و ممکن بود با اینکار بدتر شوم پیشنهادش را قبول کردم و از جهتی طاقت غر- غرهای بعد او را نداشتم که چرا حرفش را گوش نداده و خود را بیشتر در دامان بیماری انداختهام. تا پوریا از کنارمان دور شد معراج از مچ دستم گرفته و مرا به گوشهای کشاند که مسیر رفت و آمد مردم را هم مختل نکرده باشیم. کمرش را به دیوار پشتی تکیه داده و بدون خروج دستانم مرا مقابلش قرار داد و خیره نگاه کرد. - چقده تو اشک داری دختر! به چشمانش نگاه انداخته و لب زدم. - یه زمانی یکی میگفت چشمای اشکیم رو دوست داره! نگاهش ردی از دردی گذرا نشان داد و لبش را کوتاه جوید. - ولی بعدش گفتم فقط به شادی اشکت رو ببینم. همهمهی اطرافمان در نظرم محو میآمد. حضور معراج آنقدر برایم پررنگ و امن بود که محیط و حواشیاش به حاشیه فرو میرفت. - تو که پیشم باشی همهی غمها زودگذره معراج! سریع عکسالعمل نشان داد. - همینم هست کی گفتم که نیستم؟! - پس حرف حسن که. اجازهی تمام کردن سخنم را نداد. - من جایی قرار نیست واسه اقامت دائم برم اگه هم پیش بیاد فقط یه سفر کاری و زودی برگشتنه! چرا دلش میخواست همیشه خیال مرا از بودنش راحت کند؟ چرا دنبال زندگی و آیندهاش نمیرفت؟ من حضورش را میخواستم، ولی نباید این همه خودخواه باشم که به او هم اجازهی عاشق شدن دوباره و تشکیل زندگی ندهم! یعنی حتی آرزویم بود که هر چه زودتر این اتفاق برایش بیفتد، ولی دوست داشتم تمامی این اتفاقات در نزدیکی به من صورت پذیرد. - دوباره عاشق شو دایی! بذار خیال منم از جانب تو راحت شه! واقعا استاد از این شاخه به آن شاخه پریدن بودم که همین باعث تعجب و در نهایت خندهی معراج شد. اندکی فاصله را کم کرده به روی سرم بوسهای سرعتی زد. - مگه دست آدمه عاشق شدن جان! با بغض نگاهم عمق گرفت. - کاش زودتر برات بشه! گونهام را نوازش کرد. - من عاشق این حالی به حالی شدن توام دختر ولی قول میدم اگه دوباره عاشق شدم که احتمالش ضعیفه اول به تو بگم! لجاجت کرده و با گلایه نالیدم. - نگو احتمالش ضعیفه! - چرا شاکی میشی؟! نگفتم احتمال صفر امکان که گفتم ضعیف! دست خودم نبود که اشکم دوباره چکید. احتمال صفر امکان تنها برای عشق ممنوعهی بین ما دو نفر بود و تمام! با دیدن دوبارهی اشکهایم چشم غرهی مخصوصش را به جانبم پرتاب کرد. - حالا عاشق بشم و دختره ناجنس دربیاد و نذاره داییت رو ببینی خوبه؟! شوخیاش مثمر ثمر واقع شد و با گریه خندیدم. - غلط کرده عفریته! گیسهاش رو کندم! خوشش آمد و اینبار بدون در نظر گرفتن وجههی استادیاش غش- غش در ملا عام خندید. - خوب میکنی خوب میکنی! چقدر دلم برایش غنج میرفت، وقتی اینگونه از سر خوشخیالی و با آرامش قهقهه میزد ولی دوباره جدی گفتم: - بهم یه قولی بده معراج! خندهاش را قطع کرد و با دقت به نگاه متلاطمم چشم دوخت. - چه قولی جون دلم؟! - هر چی که شد هر کسی رو که من از دست دادم در آینده به هر طریقی تو یه نفر حق نداری تا آخر عمر من پشتم رو خالی کنی و تو باید تا آخرین روز عمر من کنارم بمونی! بعد مکثی کوتاه چشم در چشمش که با عشق و تفکر نگاهم میکرد لب زدم. - این تنها مجازات تو به خاطر عشق ممنوعهمونه! - مجازات کنندهی سخت رو باید بذارن روی تو دختر! اصرار کردم. - بگو که میمونی؟ با چشمان و صدایی مطمئن و محکم قلبم را نورانی و آکنده از محبت بیدریغش کرد. - همیشه کنارتم دایی! قول! ما در عصر احتمال به سر میبریم در عصر شک و شاید در عصر پیشبینی وضع هوا، از هر طرف که باد بیاید در عصر قاطعیت تردید، عصر جدید عصری که هیچ اصلی جز اصل احتمال یقینی نیست؛ اما من بینام تو حتی یک لحظه احتمال ندارم چشمان تو عین الیقین من قطعیت نگاه تو دین من است من از تو ناگزیرم من میمانم. قیصر امین پور با احترام و با تمام عشقم تقدیم به: احتمال صفر امکان عزیزم. ویرایش شده در سِپتامبر 26 توسط حدیث 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده